Thursday, April 20, 2023

روایت آشپزِ مستخدمانِ دکتر مصدق از زندگی در احمداباد

 



روایت آشپزِ مستخدمانِ دکتر مصدق از زندگی در احمداباد:

تک روستا: من 72 سال دارم ولی آرزوی خیلی چیزها را دارم. حدود 14-15 سال داشتم که کودتا شده بود و دکتر مصدق آمده بودند احمدآباد. اوایل شاگرد آشپزی می کردم. ظرف ها را می شستم. غذا سرویس می دادم. بعد از دو سال آشپزیه مستخدمان را شروع کردم. حدود 100 خدمتکار در اینجا (احمدآباد) بود. دشت بان، مباشر، معلم و باغبان بود. ما برای اینها هم غذا می پختیم و بنای آشپزخانه هم حی و حاضر هنوز هست. کتابخانه بعدا ساخته شد که به نام خانم معصومه مصدق بود. در 17 سالگی شروع کردم به غذا پختن. آشپز خود دکتر[مصدق] یک تهرانی بود به نام حاج حسن که فوت کردند.

گاهی اوقات کشاورزها به قلعه می آمدند می گفتند گندم به ما کم رسیده و به اندازه کافی گندم نداریم. دکتر دستور می داد دو خروار گندم به این آقا بدهید و سر محصول گندم را پس بگیرید.

خبرنگار: وقتی دکتر به احمدآباد آمد، ده در چه وضعیتی بود؟


تک روستا: اینجا بیابان بود. دکتر که آمد چهار دِه را به نام های قارپوزآباد، حسین آباد، حسن بکول و احمدآباد تقسیم کرد و قلعه را به عنوان محل استقرار خود در احمدآباد ساخت. چون بالاتر از ده های دیگر بود. یخچال را پر می کرد. انبار را پر می کرد.

خبرنگار: یعنی اینجا کاملا بیابان بود و دکتر اینجا را آباد کرد؟

تک روستا: بله... حدود 95 تا 100 خانوار کشاورز آمدند و کشاورزی می کردند. کشاورزی به این صورت بود که دکتر مصدق وسایل شخم را تهیه می کرد. بذر و آب را برای کشاورزان تامین می کرد و کشاورزان بر روی زمین کار می کردند. نصف محصول سهم کشاورز بود و نصف دیگر سهم دکتر[مصدق]. مباشری هم بود که می آمد و بر تقسیم بندی محصول نظارت می کرد.

خبرنگار:غذای مورد علاقه دکتر چه بود؟

تک روستا: تقریبا همه غذاها را دوست داشت. تمام غذاهای طبیعی را دوست داشت. وقتی از آن برنج های قدیمی مولایی ما اینجا پخت می کردیم همسایه ها می آمدند می گفتند بو تمام اینجا را گرفته... از این غذا به ما بدهید و دکتر هم به آنها از آن برنج می داد. بادمجان زیاد می خورد و قیمه بادمجان خیلی دوست داشت. میوه جات هم زیاد می خوردند. ما اینجا همه چیز را خودمان کشت می دادیم. برای مثال اگر می خواستیم قورمه سبزی بپزیم همان ساعت می چیدیم و همان ساعت هم پخت می کردیم.


خبرنگار: دکتر اهل زندگی ساده بود یا تشریفاتی؟


تک روستا: اصلا اهل تشریفات نبود. در سال یکبار خیاط می آمد. دکتر چند نمونه لباس صورت می داد که از تهران برایش می فرستادند. نمونه ها را نگاه می کرد و یکی را انتخاب می کرد. خیاط اندازه هر نوکری را که آنجا بود، می گرفت و برایش لباس می دوخت. یک دست هم برای خود دکتر می دوخت.

دکتر به درس خواندن خیلی اهمیت می دادند. برای ما مکتب باز کرده بود و ما درس های قرآنی می خواندیم. همه کشاورزان در ده های پایینی هم معلم داشتند و از روستاهای دیگر هم برای درس خواندن اینجا می آمدند.

خبرنگار: یک خاطره از زمان حیات دکتر مصدق تعریف کنید.


تک روستا: زمانی که دکتر به قلعه آمد، دو نفر هم از سازمان امنیت آمدند به قلعه. یکی شهیدی و دیگری یوسف خانی. سرباز و پاسبخش هم دور تادور قلعه نگهبانی می دادند. دکتر مصدق خیلی قانونمند بود و همیشه قانون را در اولویت قرار می داد. سعی می کرد از خط قرمز قانون عبور نکند. یک روز این آقای شهیدی در ده رفت و با یک پیرمرد گلاویز شد و سیلی ای به گوش پیرمرد نواخت. دختر این پیرمرد گریه کنان به قلعه آمد و گفت با آقا (دکتر مصدق) کار دارم. دختر رفت پیش آقا و گفت مامور شما پدر من را زده. ما در آشپزخانه بودیم. تخته هایی در جلوی آشپزخانه زده بودیم؛ چون همسر دکتر خیلی مذهبی بود و ما جرات نداشتیم آنروزی که خانم می آمد بیرون بیاییم. از بین درزهای تخته، باغ را نگاه می کردیم و با خود می گفتیم شهیدی کارش تمام شد. آقا شهیدی را صدا زد. شهیدی آمد و دکتر گفت چرا پیرمرد را زدی؟ شهیدی گفت چون خلافکار بوده. دکتر گفت: به شما چه مربوط؟ شما مامور من هستی و حق نداری در ده من بروی. شما وظیفه داری اینجا نگهبانی بدهی و وظیفه نداری در ده من بروی. فکر کردی مصدق مرده؟ پوستت را می کنم. تو حق نداری کشاورز من را بزنی. شهیدی گفت: اشتباه کردم آقا. دکتر گفت بله که اشتباه کردی. دکتر به آشپزخانه دستور داد تا غذای شهیدی را قطع کنند. یک هفته به او غذا ندادیم تا دوباره آمد و از آقا عذرخواهی کرد. و آقا دستور دادند تا دوباره به او غذا بدهیم. این مرد اینقدر خوب بود که تمام کشاورزان همینطور تربیت شدند. آنها دزد نیستند، کلک نمی زنند و ما در ده امنیت داریم.

خبرنگار: کمی از بیماری دکتر بگویید.

تک روستا: او سرطان حنجره گرفت. دکتر او غلامحسین خان، برایش ویزا گرفت تا برود خارج از کشور و مداوا کند. دکتر گفت من خارج نمی روم. من دست خارجی ها را از کشور کوتاه کردم زیر تیغ آنها نمی روم. ما اینجا دکترهای خوبی در بیمارستان مادرم داریم و آنها من را معالجه می کنند. اگر عمرم باشد خوب می شوم. علاوه بر این به اطبای ایران هم توهین می شود.

خبر گزاری شفقنا


No comments:

Post a Comment