Saturday, April 13, 2024

چگونه چند ده هزار جنگجوی عرب توانستند بر امپراتوری ساسانی چیره شوند آرمان مستوفی

 



چگونه چند ده هزار جنگجوی عرب توانستند بر امپراتوری ساسانی چیره شوند

آرمان مستوفی

توضیح:

در اسفند ۱۳۵۴ وقتی پارلمان ایران آغاز شاهنشاهی کوروش بزرگ را به عنوان مبدأ تاریخ ایران برگزید، مایه خرسندی فراوان شد. چه معنی داشت که مبدأ تاریخ کشوری با تمدن کهنسال ایران، کوچ پیامبر اسلام از دهی (مکه) به دهی دیگر (یثرب) در عربستان ۱۴۰۰ سال پیش باشد؟ به ویژه آنکه گزینش کوچ پیامبر اسلام به عنوان مبدأ تاریخ، نه در دین اسلام ریشه دارد و نه در قرآن. تعیین این مبدأ تاریخ، تصمیم عمر بن الخطاب العدوی، دومین خلیفه اسلام، فاتح ایران و ویران کننده تمدن کشور ما بود. ما چرا باید ۱۴۰۰ سال بعد، همچنان تصمیم عمر را محترم بشماریم و از آن پیروی کنیم؟ پادشاهی کوروش بزرگ مطمئناً آغاز برازنده‌تری برای تاریخ ایران است.

تنها مخالفت جدی با تغییر تقویم در آن سال از سوی آخوندها، و به ویژه آیت‌الله روح الله مصطفوی، معروف به خمینی، که در عراق زندگی می‌کرد، ابراز شد. اگر نام این تقویم را به جای "شاهنشاهی" تقویم "ایرانی" گذاشته بودند، شاید بخت بیشتری برای پایداری می‌داشت. از این رو، در نوشتاری که در پی می‌آید، تاریخ‌ها ایرانی ذکر شده و تاریخ هجری در پرانتز آمده است.

***

کمتر ایرانیست که دست کم یک بار این پرسش را از خود و از دیگران نکرده باشد: چگونه شاهنشاهی ایران ساسانی از چند ده هزار جنگجوی عرب شکست خورد و نومسلمانان توانستند دین خود را بر ایرانیان و فرهنگ ایران تحمیل کنند؟

در کتاب‌های درسی زمان محمدرضا شاه، می‌خواندیم که (نقل به مضمون): «ایرانیان که از بی عدالتی در جامعه طبقاتی و ظلم و ستم اسپهبدان و موبدان به تنگ آمده بودند، ندای برابری و برادری اسلام را شنیدند و با آغوش باز، اسلام را پذیرفتند».

همین روایت در کتاب‌های درسی حکومت اسلامی هم تکرار شده است؛ از جمله، در کتاب «تاریخ ایران و جهان باستان» پایه دهم دوره دوم متوسطه، درباره علت شکست ایرانیان از عرب‌ها، می‌خوانیم: «... نارضایتی توده مردم از حکومت ساسانی به سبب وجود تبعیض‌ها و نابرابری‌های اجتماعی و اقتصادی و عدم مقاومت جدی آنان در برابر اعراب... و همچنین، پیام جذاب دین اسلام که جهانیان را به پرستش خدای یگانه و برادری و برابری فرا می‌خواند». یا در کتاب «تاریخ معاصر ایران» سال سوم آموزش متوسطه، به کودکان ایرانی می‌آموزند که: «... ایرانیان مردمانی حق جو و عدالت خواه بودند. گروهی از آنها در آستانه ظهور اسلام در انتظار یک منجی بودند. در متون پارسی زرتشتی پیشگویی‌هایی گزارش شده است که نوید ظهور پیامبر اسلام را می‌دهد. وقتی اسلام به ایران آمد، همه، حتی مسیحیان هم به اسلام گرویدند».

علی شریعتی، از مبلغان اسلام، در «بازشناسی هویت ایرانی - اسلامی» می‌گوید: «... [ایرانیان] مذهب خویش را ول کردند، ملیت خویش را ول کردند، سنت‌های خویش را ول کردند و به طرف اسلام رفتند». علی شریعتی، مانند دیگر مبلغان اسلام و همه کسانی که سخن آنها را باور می‌کنند، هیچ‌گاه از خود نپرسیده‌اند که این پیام، به باور آنها "جذاب" اسلام، چگونه به گوش ایرانیان رسید؟ آیا مانند مسیحیت که حواریون عیسی برای رساندن پیام او به شهرها و کشورهای گوناگون رفتند، صحابه محمد هم در ایران و بیزانس و مصر پراکنده شدند تا پیام محمد را به گوش مردم برسانند؟ چه کسی درباره اسلام با ایرانی‌ها گفتگو کرد؟ به چه زبانی؟ با کدام رسانه؟ مگر دین را می‌شود با شمشیر تبلیغ کرد؟

برای دانستن حقیقت، باید کمی به عقب برگشت. در آن روزگار، جامعه طبقاتی و ستم توانگران به فرودستان تقریباً در همه کشورهای جهان برقرار بود. در ایران هم جامعه طبقاتی وجود داشت، بسیار کمتر از چین و مصر و روم. ولی اگر منظور از جامعه طبقاتی، روش جدایی طبقات اجتماعی، همانند سیستم کاست‌های هندوستان (caste) است، نه؛ در ایران وجود نداشت.

با این حال، همین نابرابری‌های اجتماعی نیز تا برآمدن اسلام برقرار نبود. جنبش مزدک بامدادان از سال ۱۰۴۷ تا ۱۰۹۰ ایرانی (از ۱۳۸- تا ۹۳- هجری) علیه همین ستم‌ها و نابرابری‌ها بود. کی کوات Key Kovāt (کیقباد)، پادشاه وقت، پس از گفتگوهایی که با مزدک داشت، دیدگاه‌های او را پذیرفت و در راه اصلاحات گام گذاشت ولی فئودال‌ها، سرداران و موبدان که منافع‌شان به خطر افتاده بود، در شهریور ۱۰۹۰ علیه او کودتا کردند. پسر و جانشین کی کوات، خسرو یکم (پسانترها، ملقب به انوشیروان) اصلاحات را با تاخیر و به تدریج از سر گرفت ولی با جدیت ادامه داد.

بقیه آنچه از نظام طبقاتی و ستم فئودال‌ها و سرداران باقی مانده بود، در روزگار پادشاهی هرمز چهارم (از ۱۱۳۸ تا ۱۱۴۹ ایرانی - از ۴۲- تا ۳۱- هجری) برچیده شد. این پادشاه برای کاستن از قدرت سرداران، ایران را به چهار منطقه نظامی تقسیم کرد و فرماندهی سپاه هر منطقه را به یک اسپهبد سپرد. ویژگی دیگر، هرمز چهارم، گسترش مدارای دینی در ایران بود. برخلاف آنچه تبلیغ می‌شود، در اواخر روزگار ساسانیان پیروان همه دین‌ها، به ویژه مسیحیان، در ایران از آزادی کامل برخوردار بودند. دست کم دو تن از پادشاهان ساسانی، خسرو دوم و شیرویه (کی کوات دوم)، هم مادرشان مسیحی بود و هم همسرشان. چهار پادشاه دیگر، مادر مسیحی داشتند. در بسیاری از شهرهای ایران آن روزگار، و نه تنها در شما غرب، کلیسا وجود داشت و برخی از شهرها، حتی در شرق ایران، اسقف نشین (Episcopal see) بودند.

در میانه‌های سده دوازدهم ایرانی (تقریباً سه دهه پیش از هجرت)، ایران ساسانی کشوری نیرومند، با ثبات، نسبتاً مرفه و آزادمنش بود که با تصویری که مبلغان اسلامی ارائه می‌کنند، بسیار فاصله داشت.

حمله عرب‌ها به ایران در اواخر بهمن ۱۱۹۱ ایرانی (۱۱ هجری) نخستین حمله آنان به ایران نبود. از گذشته‌های دور، هرگاه قبیله‌های عرب با تنگسالی (قحطی) و گرسنگی روبرو می‌شدند، به سرزمین‌های ثروتمند شمال یورش می‌آوردند. داستان شاپور ذوالاکتاف را حتماً شنیده‌اید که چون عرب‌ها به ایران حمله کرده بودند، او آنها را شکست داد، کتف‌شان را سوراخ کرد و از آن ریسمان گذراند و از این روست که به او ذوالاکتاف می‌گویند. این داستان از بیخ و بن دروغ است. درست است که در روزگار پادشاهی شاپور دوم عرب‌ها به قلمرو ایران حمله کرده بودند و شاپور آنها را شکست داده و به پس رانده بود ولی کت (کتف) هیچ کس را سوراخ نکرد و ریسمان نگذراند. این موضوع در یک داستان تخیلی عاشقانه آمده است و ربطی به تاریخ ندارد. نام ذوالاکتاف را عرب‌ها از آن رو به شاپور دوم دادند که او مردی سترگ و چهارشانه بود.

در روزگار پادشاهی هرمز چهارم هم عرب‌ها به سبب تنگسالی و گرسنگی در سال‌های ۱۱۴۲ و ۱۱۴۳ (۳۸- و ۳۹- هجری) به جنوب غربی ایران حمله کرده بودند. این گونه حملات قبیله‌های عرب معمولاً با سه نوع واکنش روبرو می‌شد: اغلب سرکوب می‌شدند، گاهی با غنایمی که به دست آورده بودند، خودشان به بیابان بازمی‌گشتند، یا از سوی شاه ایران دام و خوراک به آنها داده می‌شد ‌تا از ایران بیرون بروند و گهگاه، اگر دولت‌های ایران، به هر دلیلی، واکنش نشان نمی‌دادند، در ایران می‌ماندند.

یکی از این موارد که نزدیک به سیسد (۱) سال بعد، پیامدهای شومی برای ایران داشت، استقرار لخمیان در بحرین و حیره، جنوب غربی شاهنشاهی ساسانی، بود. در اینجا باید توجه داشت که در آن روزگار «بحرین» فقط به مجمع الجزایر بحرین امروزی گفته نمی‌شد بلکه همه کرانه شمال شرقی خلیج فارس، از «بطحاء» کنونی، در شرق عربستان، تا کویت به شمول شمال منطقه «الاحساء» را در بر می‌گرفت. و شهر حیره، شاه‌نشین منطقه حیره، در تقریباً ۱۲۵ کیلومتری جنوب تیسفون، در کرانه راست فرات قرار داشت؛ جایی که پسانتر، شهرهای کوفه و سپس نجف ساخته شدند. نام درست پایتخت ساسانیان تِسیفون (ته سی فون Tesifon) بود که پسانتر به تیسفون تبدیل شد.

در نیمه دوم قرن نهم ایرانی (اواخر قرن سوم پیش از هجرت) قبیله بنی لخم یا لخمیان که منطقه بحرین را گرفته بودند، حیره را هم تصرف کردند. در سال ۸۸۴ ایرانی (۲۹۶- هجری) شاپور دوم ساسانی آنها را سرکوب کرد ولی از سرزمین ایران بیرون نراند و اجازه داد در حیره بمانند و تابع شاهنشاه ایران باشند. لخمیان تابعیت ایران را پذیرفتند ولی زرتشتی نشدند، به مسیحیت گرویدند. شاپور «اوس بن قلام» را به پادشاهی لخمیان منصوب کرد و لخمیان نزدیک به سیسد سال به عنوان مرزدار و متحد ایران در جنگ با رومیان و متحدان عرب آنها عمل می‌کردند.

اگر بخواهیم رویدادهایی را که به سرنگونی ایران انجامید پیگیری کنیم، باید از شورش بهرام چوبین، سردار پیروزمند ساسانی علیه هرمز چهارم، در روزهای پایانی سال ۱۱۴۷ و آغاز سال ۱۱۴۸ ایرانی (۳۳- هجری) آغاز کنیم. توضیح درباره زمینه و علت این شورش، سخن را به درازا می‌کشاند. او و سپاهیانش از بلخ به سوی تیسفون راه می‌پیمودند که خبر رسید در تیسفون، به سود ولیعهد، کودتا شده و کودتا کنندگان هرمز را دستگیر و کور کرده و سپس کشته‌اند و ولیعهد با عنوان «خسرو دوم پرویز» بر تخت پادشاهی نشسته است.

در اینجا، بهرام که برای جنگ با هرمز به سوی تیسفون می‌رفت، ناگهان رنگ عوض کرد و گفت که کودتا علیه هرمز را به رسمیت نمی‌شناسد و برای گرفتن انتقام هرمز به جنگ خسرو پرویز می‌رود. خسرو که توان رویارویی با بهرام را در خود نمی‌دید، به بیزانس (روم شرقی) گریخت و بهرام چوبین با عنوان «بهرام ششم» در تیسفون تاجگذاری کرد. نزدیک به یک سال بعد، خسرو پرویز با سپاهی که ماوریکیوس Maurikios، امپراتور بیزانس، در اختیارش قرار داده بود، به ایران بازگشت، بهرام را شکست داد و تاج و تخت را پس گرفت. بهرام چوبین به «تولان خاقان»، فرمانروای ترکان پناه برد و در فرغانه Ferghāna، در یک توطئه تروریستی که از سوی خسرو پرویز ترتیب داده شده بود، کشته شد. داستان جنگ بهرام چوبین و خسرو پرویز از این رو یادآوری شد تا زمینه روابط خسرو با ماوریکیوس را به دست دهد؛ روابطی که به جنگ ۲۸ ساله ایران و روم شرقی انجامید.

در آذر ۱۱۶۱ (۱۹- هجری) ماوریکیوس هدف سوء قصد قرار گرفت و کشته شد. خسرو پرویز برای کشته شدن ماوریکیوس سوگواری کرد و برای خونخواهی او به روم اعلان جنگ داد. قتل ماوریکیوس هیچ ربطی به ایران نداشت و منافع ایران ایجاب نمی‌کرد که به سبب این قتل با روم وارد جنگ شود ولی سبکسری خسرو پرویز ایران را به جنگی کشاند که ۲۵ سال طول کشید.

در آغاز، نیروهای ایران توانستند به پیروزی‌های بزرگی دست یابند. سردار ایرانی، شهروراز مهران ٹahrvorāz، همه متصرفات بیزانس در غرب ایران تا مدیترانه را فتح کرد، اورشلیم را گشود و به سوی مصر رفت. در مصر، ایرانیان اسکندریه را تصرف کردند و در سه جهت به پیشروی خود ادامه دادند: در امتداد رود نیل به سوی جنوب، در امتداد دریای سرخ به سوی حبشه (اتیوپی کنونی) و در امتداد دریای مدیترانه به سوی لیبی. سردار دیگر ایرانی، شاهین بهمن زادگان، ارمنستان و سراسر آناتولی را فتح کرد و کنستانتینوپولیس Constantinopolis، پایتخت امپراتوری بیزانس (استانبول کنونی) را محاصره کرد ولی نتوانست آن را تصرف کند.

این پیروزی‌ها نه نشانه اداره خردمندانه کشور بود و نه حتی نشانه اداره خردمندانه جنگ. در همان زمان که نیروهای شهروراز در مصر بودند، ترکان از شمال شرقی در سال ۱۱۷۷ (۳- هجری) به ایران حمله کردند. سردار مرزبان، سِمبات چهارم باگراتونی Smbat IV Bagratuni، فقط ۲۰۰۰ سوار برای رویارویی با ترکان در اختیار داشت. با این حال، او در آغاز توانست ترکان را پس براند ولی سرانجام شکست خورد و ترکان نه تنها خراسان بلکه تا ری و اسپهان (اصفهان) را نیز تاراج کردند و به میل و اراده خود بازگشتند.


ادامه دارد


آرمان مستوفی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- شماره ۱۰۰ در فارسی سد است، همچنان که ۶۰ شست است. هیچ دلیلی ندارد که آنها را با صاد بنویسیم. اگر بخواهیم ۱۰۰ را با واژه سد به معنای بند اشتباه نکنیم، شاید بهتر باشد بند را سد ننویسیم. شست دست و شماره ۶۰ یک جور نوشته می‌شوند. زبان فارسی تنها زبانی نیست که از این پدیده‌ها دارد.


*****

چگونه چند ده هزار جنگجوی عرب توانستند بر امپراتوری ساسانی چیره شوند؟ (بخش دوم)، آرمان مستوفی

خست، دو تصحیح و پوزش:


- مدت جنگ ایران و بیزانس که خسرو پرویز به راه انداخته بود، ۲۴ سال بود، نه ۲۵ و ۲۸.

- بحرین تاریخی، در نزدیکی مجمع الجزایر بحرین، در شمال غربی خلیج فارس قرار داشت و نه در شمال شرقی آن.

از این لغزش‌ها پوزش می‌خواهم.

دو توضیح:

- یکی دو تن از خوانندگان، به درستی، ایراد گرفته‌اند که سپاه عرب‌های مسلمان در حمله به ایران، چند هزار بود و نه چند ده هزار. این ایراد وارد است زیرا به دلایل جمعیتی و جغرافیایی، حکومت نوپای اسلامی نمی‌توانست سپاه چند ده هزار نفری بسیج کند و به جنگ بفرستد. شمار چند ده هزار، در تیتر این نوشتار، دربرگیرنده همه نیروهای مسلمانان در جنگ با ایران است، نه در یک نبرد.

- یادآوری نگارنده درباره نوشتن شماره‌های ۱۰۰ و ۶۰ با سین نه نشانه مخالفت با واژه‌های عربی در زبان فارسی‌ست و نه نشانه مخالفت با خط کنونی (با همه ایرادهایی که دارد) بلکه پرهیز از تکرار یک اشتباه است. تا پیش از رضا شاه، تقریباً همه، تهران، باتری و اتریش را با ط می‌نوشتند. پسانتر، توجه کردند که هیچ دلیلی وجود ندارد این واژه‌های غیر عربی با ط عربی نوشته شوند؛ با ت نوشتند. در مورد سد و شست هم همین طور است، و نه چیزی بیش از آن.


بخش دوم

در سال ۱۱۶۳ ایرانی (۱۷- هجری) شاهنشاه ساسانی خسرو پرویز، «نعمان بن منذر سوم» پادشاه لخمیان را برکنار کرد و کشت و به خودمختاری لخمیان در درون شاهنشاهی ایران، پایان داد. سبب این بود که از یک سو، لخمیان با آگاهی از نابسامانی اوضاع در دربار ساسانی، بیشتر خودسری و کمتر فرمانبرداری می‌کردند و از سوی دیگر، هنگام حمله بهرام چوبین به پایتخت، به یاری خسرو نرفته و او را در برابر بهرام تنها گذاشته بودند. برکناری و قتل نعمان و گماشتن فرمانداران ایرانی بر قبایل عرب حیره و بحرین، به جو دوستی، اعتماد و اتحاد بین ایرانیان و عرب‌ها پایان داد. سختگیری‌های بی‌مورد خسرو پرویز بر عرب‌ها آنان را علیه ایران برانگیخت.

در همان سالی که نعمان کشته شد، خسرو پرویز سپاهی را به میان قبایل عرب و به ویژه قبیله آل شیبان، فرستاد تا دارایی‌ها و جنگ افزارهای نعمان را پس بگیرند. دانسته نیست دارایی‌های نعمان در برابر دارایی‌های دربار ساسانی چه اهمیتی داشت که خسرو پرویز برای پس گرفتن آنها سپاه بفرستد. قبیله‌های عرب به آسانی دریافتند که اگر از برابر این سپاه بگریزند، همگی در بیابان از تشنگی خواهند مرد. این بود که ۶ قبیله از طایفه «بکر بن وائل» با یکدیگر متحد شدند و برای نبرد با ایرانیان آمادگی گرفتند.

در این نبرد که در آبگاهی به نام «ذی قار»، در بیابان‌های جنوب غربی حیره (نجف امروزی) رخ داد، سپاه ایران ۵۰۰۰ تن بود؛ ۳۰۰۰ عرب و ۲۰۰۰ پارسی. در روز نبرد، عرب‌های سپاه ایران که خود از لخمیان بودند، به ایرانیان پشت کردند و هم‌فرهنگان عرب خود پیوستند. در نتیجه، سپاه ایران شکست خورد و همه ایرانیان کشته شدند. شکست رسوای «ذی قار» چون در زمانی رخ داد که در جبهه دیگر، سپاه ایران در برابر بیزانس به پیروزی‌هایی دست یافته بود، در درون ایران چندان مهم تلقی نشد ولی در سراسر شبه جزیره عربستان بازتاب گسترده‌ای پیدا کرد و داستان شکست سپاه ایران در نبرد با چند قبیله عرب، موضوع حماسه‌ها و افتخارات عرب‌ها شد. این پیروزی، عرب‌ها را علیه ایران تشویق و گستاخ کرد. سیاست نادرست خسرو پرویز، دوستی لخمیان با ایران را به دشمنی تبدیل کرد، منطقه حائل بین عرب‌های عربستان و ایران را از بین برد و تاثیر مرگبار خود را سی سال بعد، هنگام حمله سراسری عرب‌های نومسلمان به ایران نشان داد.

در روزگار پادشاهی خسرو پرویز بود که محمد بن عبدالله از قبیله قریش در عربستان، در ۶ شهریور ۱۱۶۸ ایرانی (۱۲- هجری)، ادعا کرد از سوی خدا برای مردم پیام می‌آورد. داستانی در میان مسلمانان رواج دارد مبنی بر این که محمد نامه‌ای برای خسرو پرویز نوشت و او را دعوت کرد که اسلام بیاورد ولی خسرو نامه محمد را پاره کرد. مسلمانان باور دارند که چنین نامه‌ای نوشته شده و چنان پاسخی دریافت کرده است. در فیلمی هم که به نام «القادسیه» به فرمان صدام حسین درباره پیروزی عرب‌ها بر ایرانیان ساخته شده، یک سکانس طولانی به داستان این نامه خیالی اختصاص داده شده بود. این داستان از بیخ و بن دروغ است و محمد هرگز چنین نامه‌ای به خسرو ننوشته بود. آنگونه که تاریخ ‌نویسان ایرانی، رومی و ارمنی نوشته‌اند، دربار خسرو پرویز یکی از سنگین‌ترین آیین‌های تشریفات را داشته است. چگونه می‌توان باور کرد که دو عرب از بیابان به تیسفون برسند و به دیدار شاهنشاه بروند؟ شاهنشاهی که حتی شاهان دست نشانده، نمی‌توانستند به آسانی موفق به دیدارش شوند.

این داستان را عبدالملک بن هشام الحمیری، بیش از دویست سال پس از مرگ محمد، در کتاب «سیره ابن هشام» نوشته. این کتاب، در واقع بازنگاری کتاب «السیر و المغازی» محمد بن اسحاق المدنی است که خود، بیش از سد سال پس از هجرت نگاشته شده. جالب، این است که در کتاب اصلی، سخنی از نامه محمد به خسرو پرویز به میان نیامده است. از سوی دیگر، عبدالملک بن هشام می‌نویسد که آن نامه را عبدالله بن حذافه السهمی در اوایل یا اواسط دی سال ۱۱۸۶ ایرانی (۶ هجری) به تیسفون برده درحالی که برپایه کتاب خود او، عبدالله بن حذافه السهمی در همان تاریخ از سوی محمد، در حدیبیه، سرگرم مذاکره با قریشیان بود.

هنوز جنگ طولانی با رومیان به پایان نرسیده بود که دو سال پیاپی، در سال‌های ۱۱۸۶ و ۱۱۸۷ (۶ و ۷ هجری) سیل همه محصول غله ایران در «دل ایرانشهر» را از بین برد و همه شبکه‌های آبیاری نابود شد. در آن روزگار، «دل ایرانشهر» انبار غله ایران بود. (۱) در تقسیمات کشوری روزگار ساسانیان، سرزمین‌های میان دجله و فرات (میانرودان) را «دل ایرانشهر» می‌نامیدند. تیسفون، پایتخت ایران، هم در همین منطقه قرار داشت.

مشکلات ناشی از طولانی و فرسایشی شدن جنگ با بیزانس، به هم ریختگی اوضاع اقتصادی و نابسامانی عمومی مملکت بر اثر نابخردی‌های خسرو پرویز کار را به جایی رساند که پسر و ولیعهدش شیرویه در اواخر بهمن ۱۱۸۶ ایرانی (۶ هجری) علیه او کودتا کرد، او را کشت و خود با نام کی کوات (کی قباد) دوم بر تخت نشست. کی کوات دوم همه پسران خسرو پرویز را کشت، به جنگ بیهوده با روم پایان داد، مرزهای دو کشور به حالت پیش از آغاز جنگ بازگشت و همه اسیران، از دو طرف، آزاد شدند. سه تن از پسران خسرو پرویز توانسته بودند بگریزند و جان به در ببرند. پسانتر، از آنها یاد خواهیم کرد.

کی کوات دوم سپس اصلاح کارهای داخلی را آغاز کرد ولی همه‌گیر شدن مرگامرگ margāmarg (طاعون) در کشور، همه چیز را به هم ریخت. هزاران تن در تیسفون از این بیماری مردند. شمار تلفات مرگامرگ (طاعون) در «دل ایرانشهر» (میانرودان)، تا سد هزار تن نیز نوشته شده است. اواخر مهر سال ۱۱۸۷ ایرانی (۷ هجری) خود کی کوات و بسیاری از گردانندگان دولت و حکومت، به مرگامرگ (طاعون) مبتلاء شدند و جانشان را از دست دادند. در خاندان ساسانی، تنها پسر ۷ ساله شیرویه باقی مانده بود که با نام «اردشیر سوم» به پادشاهی خوانده شد و بالاترین مقامی که برای به عهده گرفتن نیابت سلطنت در دربار باقی مانده بود، مه آذرگشنسب، خوانسالار، یا به زبان امروزی بگوییم، مسئول تدارکات دربار، بود ولی روزگارش دیری نپایید.

شهروراز، سرداری که مصر را فتح کرده بود، خود را برای پادشاهی از کودکی هفت ساله و خوانسالار شایسته‌تر می‌دانست. او خود را به تیسفون رساند، آن شهر را گشود و اوایل اردیبهشت ۱۱۸۹ (۹ هجری) بر تخت پادشاهی نشست. شهروراز که فردوسی در شاهنامه او را «گراز» یا «فرآیین» می‌نامد، هرچند سنگدل، اسپهبدی هوشمند و توانا بود. اگر چند سالی در حکومت می‌ماند، شاید می‌توانست برای دشواری‌های کشور راه حلی پیدا کند و به نابسامانی‌ها پایان دهد ولی او از خاندان مهران بود و پادشاهی او، به معنای پایان پادشاهی ساسانیان و آغاز پادشاهی مهرانیان می‌بود. بازماندگان خاندان ساسانی که این دگرگونی را برنمی‌تابیدند، شهروراز را زورستان (غاصب) نامیدند. هنوز چهل روز از پادشاهی‌اش نگذشته بود که شهروراز، به توطئه و تحریک پوران، دختر خسرو پرویز، هدف سوء قصد قرار گرفت و ۱۹ خرداد سال ۱۱۸۸ (۸ هجری) به دست فرخ هرمز، همسر پوران، کشته شد.

اندکی پس از اعلام پادشاهی شهروراز در تیسفون، خسرو سوم، پسر خسرو پرویز، که به سرزمین ترکان پناه برده بود، پس از شنیدن خبر آشوب و پریشانی در دربار ایران، به کشور بازگشت و اعلام پادشاهی کرد ولی سه ماه بعد، توسط اسپهبد خراسان کشته شد.

پس از خسرو سوم، جوانشیر، پسر دیگر خسرو پرویز، باز هم در خراسان، خود را پادشاه خواند ولی مدت حکومتش آن قدر کوتاه بود که در کتاب‌های تاریخ حتی ذکر نشده است.

در خرداد ۱۱۸۹ (۹ هجری) پوران (پوراندخت)، دختر خسرو پرویز، در تیسفون، برتخت پادشاهی نشست. (۲)

نزدیک به چهار ماه پس از پادشاهی پوران، در تیسفون کودتای دیگری روی داد. پوران را از تخت به زیر کشیدند و شاپور شهروراز، پسر اسپهبد شهروراز، با نام «شاپور پنجم» پادشاه شد. کمتر از سه ماه پس از اعلام پادشاهی شاپور پنجم، باز کودتا شد. این بار، آزرم (آذرمیدخت)، دختر دیگر خسرو پرویز، بر تخت پادشاهی نشست.

تابستان سال پر ماجرای ۱۱۸۹ (۹ هجری) هنوز به پایان نرسیده بود که فرخ هرمز، اسپهبد خراسان، سر از فرمان برداشت و خود را با عنوان «هرمز پنجم» شاهنشاه خواند و به نام خود سکه زد. چند روز یا چند هفته بعد، دانسته شد که پیش از او، یک پادشاه محلی در نیمروز (سیستان) با نام «هرمز پنجم» سکه زده است. پس عنوان او را به «هرمز ششم» تغییر دادند. فرخ هرمز یا هرمز ششم، برای نشستن بر تخت ساسانیان، روانه تیسفون شد. آزرم توانست فرخ هرمز را دستگیر کند و بکشد. پس از مرگ فرخ هرمز، پسرش رستم فرخزاد، به انتقام پدر، رهسپار تیسفون شد، پایتخت را گرفت، شخصاً به آزرم تجاوز کرد، دستور داد کورش کنند و سپس او را کشت. از آغاز تا پایان کار آزرم، شش یا هفت ماه بود.

پس از سرانجام دردناک آزرم، در اسفند سال ۱۱۸۹ (۹ هجری) بزرگان ساسانی فرخزاد خسرو، پسر خسرو پرویز، را که در زمان کی کوات دوم به جهرم گریخته بود و در آن شهر می‌زیست، به تیسفون آوردند و با عنوان «خسرو چهارم» به پادشاهی برداشتند. تقریباً یک ماه بعد، در خرداد ۱۱۹۰ (۱۰ هجری) باز در تیسفون کودتا شد. فرخزاد خسرو را از تخت به زیر کشیدند و کشتند و بار دیگر پوران را به پادشاهی برداشتند. در دومین دوره پادشاهی‌اش، پوران روابط با بیزانس را به حال عادی درآورد ولی نتوانست به کشمکش‌های داخلی پایان بدهد. تقریباً ۱۸ ماه پس از دومین دوره پادشاهی‌، پوران در آذر ۱۱۹۱ (۱۱ هجری) بیمار شد و درگذشت.

پس از درگذشت پوران، بزرگان ساسانی پیروز گشتاسب (یا گشنسب)، برادرزاده خسرو پرویز را، با عنوان «پیروز دوم» به پادشاهی برداشتند. او تاج را پذیرفت به این امید که بتواند نظم و آرامش و ثبات را به ایران بازگرداند ولی اوضاع دربار ساسانی آشفته‌تر از آن بود که بشود به سامان آورد. گشتاسب چون دانست که نمی‌تواند کاری انجام دهد، در همان سال ۱۱۹۱ (۱۱ هجری) از پادشاهی کناره گرفت یا، به روایتی، کشته شد.

در این هنگام بود که دو تن از سردسته‌های نیرومند کشاکش‌های داخلی، رستم فرخزاد و پیروز خسرو، دریافتند که این وضع قابل دوام نیست. آنها سرانجام پذیرفتند با یکدیگر همکاری کنند و یزدگرد سوم، نوه هشت ساله خسرو پرویز را به پادشاهی بردارند. آیین تاجگذاری یزدگرد سوم در آتشکده آناهیتا، در استخر (پارس)، در اواخر اسفند ۱۱۹۱ (۱۱ هجری) برگذار شد. کمتر از یک ماه بعد، در میانه فروردین سال ۱۱۹۲ (۱۲ هجری) عرب‌های نو مسلمان به ایران جمله کردند.

به نوشته کلمان اوآر Clément Huart، شرق شناس فرانسوی، در کتاب تاریخ عرب‌ها (Histoire des Arabes)، تصرف امپراتوری بزرگ ساسانی توسط عرب‌ها در اجرای طرح حساب شده و از پیش بررسی شده‌ای صورت نگرفت بلکه با هدف سنتی غارتگری و غنیمت گیری آغاز شد و فقط موفقیت فراتر از انتظار این حمله‌ها بود که کارگردانان آنها را به حمله‌های گسترده‌تر و به کار گرفتن نیروهای بیشتر تشویق کرد. به عبارت دیگر، باز بودن در خانه بود که دزد را به درون آن خواند. سپاهی که دستگاه خلافت به حیره فرستاده بود، از عرب‌هایی تشکیل شده بود که خودشان مسلمان نبودند و طبعاً دلیلی نداشت که بخواهند برای گسترش اسلام بجنگند».

مثنی بن حارث الشیبانی رئیس یکی از قبایل راهزن «بکر ابن وائل» بود. (۳) در دوران پایانی شاهنشاهی ساسانی، زمانی که آشفتگی و ناتوانی دولت ایران آشکار شد، مثنی بن حارث الشیبانی و سوید بن قطبه الوائلی، یکی دیگر از سر دسته‌های قبیله بکر ابن وائل، در سرزمین‌های مرزی ایران به تاخت و تاز و تاراج پرداختند. حوالی زمستان سال ۱۱۹۱ (۱۱ هجری) مثنی اسلام آورد تا خود را به نیروی در حال برآمدن مسلمانان ببندد و اینگونه، تقریباً همه عرب‌ها را پشت سر خویش داشته باشد. مثنی دریافت که مرزداران ایران نه تنها برای دفاع از مرزها و تعقیب راهزنان و تاراجگران هیچ کاری نمی‌کنند، بلکه اصلاً در پاسگاه‌ها و پادگان‌هایشان حضور ندارند. مثنی خود را به مدینه رساند و به دیدن خلیفه وقت ابوبکر (عبدالله بن ابی قحافه التیمی) رفت، نابسامانی اوضاع ایران را برای خلیفه توضیح داد، از ثروت‌های سرشاری که می‌توان تاراج کرد سخن گفت و او را به جنگ با ایران تشویق کرد. مثنی که از نبرد ذی قار آگاهی داشت، مطمئناً داستان آن نبرد را برای ابوبکر تعریف کرد و به او اطمینان داد که در صورت حمله مسلمانان، عرب‌های حیره در کنار ایرانیان نخواهند جنگید و به هم‌فرهنگان مسلمان خود می‌پیوندند. رویدادهای بعدی نشان داد که سخن مثنی درست بود. این که مبلغان اسلامی می‌گویند ایرانیان از سپاه اسلام استقبال کردند و به آنان راه نمودند، به عرب‌های حیره بازمی‌گردد، نه به ایرانیان زرتشتی.

ابوبکر بی‌آنکه برای جنگ با ایران آمادگی یا نقشه روشنی داشته‌ باشد، پیشنهاد او را پذیرفت و به خالد بن ولید المخزومی که در ادامه «جنگ‌های رده» اکنون در آبادی‌های مرزی ایران به تاخت و تاز مشغول بود، دستور داد با مثنی همکاری کند. وقتی سهم غنایم این راهزنی‌ها به مدینه رسید، فراتر از تصور خلیفه و اطرافیان او بود. این نخستین بخش از غنایمی بود که میبایست از سراسر ایران به بیت المال مسلمانان سرازیر شود. همین رشته گام به گام حمله‌ها و تاراج‌ها بود که به رویارویی بسیار بزرگتری به نام قادسیه انجامید.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ - نام استان «الانبار» عراق، که واژه‌ای فارسی‌ست، از اینجا می‌آید.

۲ - پوران دومین شهبانوی فرمانروا در تاریخ ایران است. ۶۳۲ سال پیش از او، در سال ۵۵۷ ایرانی (۶۴۳- هجری) شهبانو موسا Musa، پس از آنکه همسرش، فرهاد چهارم اشکانی، را کشت، به مدت شش سال، با عنوان جانشین پادشاه (نایب السلطنه)، بر ایران فرمانروایی کرده بود.

۳ - مرکز کردستان ترکیه را، برای بزرگداشت این قبیله، «دیار بکر» نامیده‌اند. نام اصلی آن شهر «آمِد Āmed» است.


*****

چگونه چند ده هزار جنگجوی عرب توانستند بر امپراتوری ساسانی چیره شوند؟ (بخش سوم و پایانی)، 

نخستین حمله عرب‌های نومسلمان به ایران، همان گونه که پیشتر خواندید، در میانه فروردین سال ۱۱۹۲ ایرانی (۱۲ هجری) در نزدیکی محلی که امروزه در کویت «الجهره Al Jahra» نامیده می‌شود، روی داد. عرب‌ها در این نبرد پیروز شدند. فرماندهی سپاهیان عرب با خالد ابن ولید و فرماندهی ایرانیان با هرمز، مرزبان منطقه، بود که در جنگ کشته شد.

تاریخ نگاران اسلامی این نبرد را "معرکه ذات السلاسل" یا "نبرد زنجیر" نامیده و در توضیح آن، نوشته‌اند که ایرانیان برای جلوگیری از فرار سربازان، پای آنها را با زنجیر به یکدیگر بسته بودند! کسانی که سخنی این‌چنین بی معنا را نوشته و، بدتر از آن، کسانی که آن را باور و بازگو کرده‌اند، هیچ نیندیشیده‌اند که سربازانی که پایشان با زنجیر به یکدیگر بسته شده باشد، چگونه می‌توانند نبرد کنند؟ اصلاً چگونه می‌توانند در میدان نبرد جا به جا شوند؟ اگر یکی از آنها تیر بخورد و بر زمین بیفتند، دیگران چگونه می‌توانند حرکت کنند؟ و اگر دشمن فقط به فاصله چند متر، آنها را دور بزند، آنها چگونه خواهند توانست عقب گرد کنند و رویشان را به سوی دشمن برگردانند؟ واقعیت این است که در آن نبرد، زنجیر به عنوان جنگ ابزار به کار می‌رفت. برخی از سربازان ایرانی در یک دست شمشیر و در دست دیگر، به جای سپر، زنجیر داشتند تا با آن بر سر و روی دشمن بکوبند.

همه پریشانی‌هایی که پیشتر خواندید بسنده نبود که از سال ۱۱۹۲ تا ۱۲۰۰ ایرانی (۱۲ تا ۲۰ هجری) بار دیگر بیماری مرگامرگ (طاعون) در ایران همه‌گیر شد. از تلفات دوبار همه‌گیری مرگامرگ در ایران، و بیزانس، آماری در دست نیست ولی به آسانی می‌توان تصور کرد که سدها هزار تن جان خود را از دست داده و شهرها خالی شده باشد. در چنین شرایطی اقتصاد مردم و دولت بسیار آسیب دیده و کسانی هم که زنده مانده بودند، در بینوایی، بدبختی و خواری می‌زیستند. و درست در همین سال‌ها بود که نبردهای اصلی ایران با سپاهیان اسلام در قادسیه، گولاله (جلولا) و نهاوند رخ داد.

پس از پیروزی در «نبرد زنجیر»، سپاهیان عرب راه شمال در پیش گرفتند و در مدت ۹ ماه کرانه غربی فرات، تا فیراز Firaz (ابو کمال امروزی در مرز عراق و سوریه) را تصرف کردند. در سر راه خود به فیراز، در سه نبرد زومَیل Zumail، سنی یی Saniyy (صنیع، به عربی) و موزَیَه Muzayyah (که عرب‌ها مصیخ می‌نامند) عرب‌های مسیحی را که هنوز به ایران وفادار بودند به آسانی شکست دادند و به این ترتیب، سراسر کرانه غربی فرات را از دست دولت ایران خارج کردند. در این نبردها، که در پاییز سال ۱۱۹۲ ایرانی (۱۲ هجری) روی داد، علی بن ابیطالب الهاشمی، امام اول شیعیان، نیز زیر فرمان خالد بن ولید با ایرانیان می‌جنگید. پس از پیروز در این سه نبرد کوچک، مسلمانان همه کودکان و زنان جوان را اسیر گرفتند و همراه با خمس غنایم برای ابوبکر به مدینه فرستادند. علی بن ابیطالب «صهبا»، دختر نوجوان یکی از سران قبایل وفادار به ایران به نام ربیعه بن بحیر التغلبی، را در موزَیَه اسیر گرفت و با خود به مدینه برد. دو فرزند علی، عمر بن علی و رقیه بنت علی از این اسیر بودند.

فیراز شهر مرزی ایران و بیزانس بود. پادگان مرزبانان ایرانی در کرانه شرقی فرات بود و پادگان مرزبانان رومی (بیزانسی) در کرانه غربی. سپاهیان عرب، به فرماندهی خالد ابن ولید، اواخر دی ۱۱۹۲ ایرانی (۱۲ هجری) نخست به رومیان حمله کردند. مرزبانان رومی وقتی میدان را بر خود تنگ دیدند، از ایرانیان کمک خواستند ولی مرزبانان ایرانی هم نتوانستند کاری از پیش ببرند. نبرد فیراز هم با پیروزی عرب‌ها به پایان رسید.

حدود دو ماه پس از پیروزی در فیراز، خالد ابن ولید برای ادامه حملات در سرزمین‌های امپراتوری بیزانس به شام (سوریه کنونی) رفت و فرماندهی سپاه عرب در ایران را به مثنی بن حارث الشیبانی سپرد. پس از رفتن خالد، بیشتر شهرها و آبادی‌هایی که به تاراج رفته یا به پرداخت باج و جزیه تن داده بودند، از فرمان عرب‌ها سر باز زدند. با دیدن این دگرگونی‌ها، مثنی برای دیدار و گفتگو با خلیفه به مدینه رفت. در مدینه ابوبکر بیمار و در بستر مرگ بود. پس از درگذشت ابوبکر، عمر بن الخطاب العدوی به جایش نشست. خلیفه تازه، با وعده پیروزی و غنیمت، مردم مدینه را برای حمله به ایران برانگیخت. مردم در قبول دعوت به جنگ با ایران، در تردید بودند و از نام، نیرو و شمار ایرانیان می‌ترسیدند. مثنی بن حارث الشیبانی برای مردم مدینه از آشفتگی و ناتوانی دربار ساسانیان سخن گفت و جنگ با ایران را آسان نشان داد. عمر لشکری فراهم آورد و ابوعبید مسعود الثقفی را به فرماندهی آن گمارد.

یک سال و هفت ماه پس از پیروزی عرب‌ها در شمال کویت و تقریباً ۱۰ ماه پس از چیرگی عرب‌ها بر منطقه خودمختار حیره و سراسر کرانه غربی فرات و پیروزی آنان در نبرد فیراز، دربار ساسانی تازه خطر را حس کرد و به فکر رویارویی با مهاجمان افتاد. همین یک نکته، برای نشان دادن آشفتگی و نابسامانی دولت وقت ایران بسنده است. رستم فرخزاد که مرد نیرومند دربار به شمار می‌رفت، برای سرکوبی عرب‌ها لشکری آراست و فرماندهی آن را به بهمن جادویه Jāduye سپرد. او همچنین به دهقانان «دل ایرانشهر» (میانرودان) برای رویارویی با حمله عرب‌ها آماده باش داد.

سپاه عرب که اواخر شهریور از مدینه حرکت کرده بود، پس از طی بیش از پانسد کیلومتر در درون قلمرو ایران، بی آنکه به مانعی یا مقاومتی برخورد کند، دو ماه و چند روز بعد، به شهر حیره (نجف کنونی) رسید. در شمال نجف (کوفه)، عرب‌ها با بستن کرجی‌ها به یکدیگر پلی ساختند و از فرات گذشتند تا به «دل ایرانشهر» حمله کنند. به این سبب، این نبرد به «نبرد پل» معروف شده است. در آنجا، بهمن جادویه به پیشوازشان رفت. در این نبرد که روز ۲ آبان ۱۱۹۳ ایرانی (۱۳ هجری) روی داد، ایرانیان پیروز شدند. مثنی بن حارث الشیبانی در این نبرد زخمی شد و چند روز بعد، درگذشت. بهمن می‌خواست فراریان سپاه عرب را تعقیب کند ولی خبر رسید که در تیسفون آشوبی روی داده. از این رو، از عرب‌ها چشم پوشید و با شتاب به تیسفون بازگشت. تقریباً در همین زمان بود که عرب‌های مسلمان سراسر سرزمین بحرین را هم تصرف کردند.

بیست روز بعد، نیروی کمکی که عمر دو ماه پیش از آن، برای عرب‌های مسلمان فرستاده بود، به حیره رسید. فرماندهی مسلمانان با جریر بن عبدالله البجلی بود. از تیسفون، نیرویی به فرماندهی مهران پسر مهر بنداد همدانی برای رویارویی با مسلمانان فرستاده شد. مهران بر فرات پل بست و به اردوگاه مسلمانان حمله کرد ولی خود او کشته شد و ایرانیان شکست خوردند. پس از این شکست، بقیه پاسگاه‌های مرزی ایران در امتداد بیابان، تصرف شد و نیمه جنوبی «دل ایرانشهر» (تقریباً یک سوم جنوب عراق امروزی) در برابر تازندگان بی دفاع ماند. گروه‌های مهاجمان به تاراج شهرها و روستاها پرداختند و از بهشت آباد (بصره کنونی) تا کشتگر (تقریباً ۲۵ کیلومتری شرق شهر کنونی الحی در عراق) تا انبار را تاراج کردند، مردان را کشتند و زنان و کودکان را به اسارت به عربستان فرستادند.

دو سال کرانه غربی فرات و جنوب «دل ایرانشهر» در تصرف مسلمانان باقی ماند؛ بی آنکه در این دو سال طولانی حکومت ساسانی اقدامی برای بیرون کردن مهاجمان از کشور انجام دهد؛ یا حتی به بازسازی حکومت و ارتش بپردازد و دست کم، دفاع از پایتخت را سازمان دهد. در تمام این مدت، وقت و نیروی سران حکومت به مبارزه داخلی و دسته ‌بندی و رشک و رقابت، از جمله، بین پارتی‌ها (به سرکردگی رستم فرخزاد) و پارسی‌ها (به سرکردگی پیروز خسرو) می‌گذشت؛ نه انگار که دو سال است دشمن خارجی در جنوب «دل ایرانشهر» سرگرم تاراج است.

دو سال بعد، در آبان ۱۱۹۵ ایرانی (۱۵ هجری) مسلمانان تصمیم گرفتند از فرات بگذرند و به «دل ایرانشهر» حمله کنند. برای این کار، آنها در محلی به نام «قادسیه»، در تقریباً ۱۳ کیلومتری شهر «القادسیه» در عراق کنونی، گردآمدند. در آن روزگار، فرات از این محل می‌گذشت و روی آن نیز پلی ساخته شده بود.

از سوی ایران، رستم فرخزاد، لشکری آماده کرد و به رویارویی با مسلمانان رفت. فرماندهی سپاه اسلام را سعد بن مالک الزهره، معروف به سعد بن ابی وقاص، به عهده داشت. تاریخ نگاران مسلمان برای بزرگ نمایاندن پیروزی هم‌کیشانشان، عموماً شمار سپاهیان ایران را بسیار بیشتر از عرب‌ها ذکر می‌کنند ولی واقعیت این است که از شمار سربازان دو طرف، آگاهی قابل اعتمادی در دسترس نیست.

جنگ در قادسیه از ۲۵ تا ۲۸ آبان ۱۱۹۵ ایرانی (۱۵ هجری) ادامه داشت. در آخرین روز جنگ، باد و توفان شن، از غرب به شرق، برخاست. عرب‌ها پشت به باد می‌جنگیدند در حالی که ایرانی‌ها رویشان به سوی توفان شن بود. سربازان ایرانی، بی آنکه بتوانند دشمن را درست ببینند، یکی پس از دیگری کشته می‌شدند. در آن روز، رستم فرخزاد، بهمن جادویه، شهریار کنادبک Kanādbak مرزبان «اَبَرشهر» (شمال خراسان)، سه سردار ارمنی: گالینوش Gālinuڑ، گریگور دوم نویراک Grigor II Novirāk و موشغ سوم مامیکونیان Muڑeq III Māmikuniān و بسیاری دیگر از فرماندهان و افسران ایرانی نیز کشته شدند و «درفش کاویانی»، پرچم رسمی ساسانیان، به دست عرب‌های مسلمان افتاد.

چه شد که ایرانی‌ها، در همه نبردها، به استثنای یکی، شکست خوردند و پایتخت را هم از دست دادند؟ مگر رستم فرخزاد با سپاه به پیشواز مهاجمان نرفته بود؟ مبلغان اسلام گفته، نوشته و فیلم هم ساخته‌اند که سپاه رستم فرخزاد، سد هزار نفر بود، با همه تجهیزات و پیل‌های جنگی. ولی تبلیغات به کنار، ما از شمار و ترکیب سپاه ایران و چگونگی مانورهای عملیاتی در نبردهای گوناگون آگاهی درستی نداریم. همه آنچه در این باره نوشته شده، از منابع عربی است که بیشتر آنها هم در روزگار عباسیان، حدود سد و پنجاه سال پس از شکست ایرانیان، نوشته شده‌اند. در اینگونه روایت‌ها، قلم فاتح، برای اینکه پیروزی خود را درخشان‌تر نشان دهد، معمولاً سپاه شکست خورده را بسیار بزرگ‌تر از آنچه بود می‌نمایاند.

ولی همان گونه که پیشتر توضیح داده شد، در یک بازه زمانی ۵ ساله، از ۱۱۸۶ (۶ هجری) تا ۱۱۹۱ (۱۱ هجری)، ایران ۱۴ پادشاه داشت: شیرویه (کی کوات دوم)، اردشیر سوم، شهروراز مهران، خسرو سوم، جوانشیر، پوران (بار نخست)، شاپور شهروراز (شاپور پنجم)، آزرم، هرمز پنجم (در سیستان)، هرمز ششم (در خراسان)، فرخزاد خسرو (خسرو چهارم)، پوران (بار دوم)، پیروز گشتاسب (پیروز دوم) و یزدگرد سوم. به طور میانگین، هر چهار ماه، یک پادشاه. به این آشفتگی و بی‌ثباتی سیاسی باید پیامدهای جنگ ۲۵ ساله بیهوده و پر زیان با بیزانس، حمله ترکان تا اسپهان، شکست رسوای ذی قار، دو سال پیاپی سیل دجله و فرات و همه گیر شدن بیماری مرگامرگ (طاعون) را هم افزود.

در چنین شرایطی، شیرازه همه امور مملکت از هم گسسته بود. سلسله مراتبی باقی نمانده بود. با واژگان امروزی اگر بخواهیم بگوییم، استانداران نمی‌دانستند در پایتخت با که طرف هستند. همه‌گیری مرگامرگ، درآمدی برای مردم باقی نگذاشته بود که بتوان از آن مالیات گرفت. در پایتخت، کسی نبود که بتواند بر درآمد و دررفت دولت نظارت کند (اصلاً کدام دولت؟). ارتش هم از این آشفتگی برکنار نبود. جا به جایی پی در پی پادشاهان و برکناری پی در پی فرماندهان از یک سو، و نپرداختن حقوق‌ها و هزینه‌های ارتش از سوی دیگر، انضباط را از بین برده بود و تمرین‌های نظامی انجام نمی‌شد. در نتیجه، وقتی رستم فرخزاد یا پیروز خسرو با شتاب نیروهایی را برای رویارویی با مسلمانان گرد می‌آوردند، آن نیرو، نه ارتشی حرفه‌ای بود و نه ارزش نظامی شایسته و بایسته را داشت. در آن هنگام که همه سران ارتش ایران کشته شدند، مسلمانان از فرات گذشتند و به «دل ایرانشهر» رخنه کردند، سه سال بود که همه‌گیری بیماری مرگامرگ (طاعون) در شهرهای ایران قتل عام می‌کرد و پادشاه ایران، «یزدگرد سوم»، کودکی ۱۲ ساله بود.

تا بیش از یک ماه پس از پیروزی در نبرد قادسیه، سپاهیان عرب آبادی‌های شرق فرات را تاراج می‌کردند و غنیمت و اسیر به مدینه می‌فرستادند تا این که عمر به سعد بن ابی وقاص دستور داد اسیران را در اردوگاهی در غرب فرات نگهدارد و به سوی تیسفون برود. سعد، برای سرعت بیشتر، سپاهش را در چهار گروه جداگانه روانه تیسفون کرد. آنها در فاصله تقریباً ۲۳۰ کیلومتری قادسیه تا تیسفون، فقط در دو نقطه با مقاومت روبرو شدند؛ در بورسیپا Borsippā، در تقریباً ۱۱۰ کیلومتری جنوب تیسفون فرمانده پادگان محل، یک سردار ارمنی به نام بوسبورها Busburhā (؟ شاید واسبورا Vāsburā) در برابر مسلمانان مقاومت کرد ولی نیروی اندکی که در اختیار داشت برای مقاومت بسنده نبود. او در دفاع از ایران کشته شد.

از تیسفون لشکری به فرماندهی پیروز خسرو (پیروزان)، هرمزان، مهران رازی و نخیراگان Naxirāgān (ارمنی) برای جلوگیری از عرب‌های مسلمان فرستاده شدند. این لشکر در بابیروش (بابل)، تقریباً ۹۰ کیلومتری جنوب پایتخت با مهاجمان روبرو شد ولی شکست خورد و عقب نشست. هرمزان به سوی اهواز رفت تا مقاومت در خوزستان را سازمان دهد. (۱)

پس از بابل، دیگر مقاومتی در برابر مسلمانان وجود نداشت. آنها به آسانی تیسفون را محاصره کردند و سه ماه بعد، در اسفند ۱۱۹۵، پایتخت ایران سقوط کرد. یزدگرد سوم و دربار ساسانی توانستند از محاصره بگریزند و خود را به اران برسانند. (۲) اران در نزدیکی «سر پل ذهاب» کنونی قرار داشت. عرب‌ها به آن حُلوان گفتند (با اران در شمال ارس اشتباه نشود).

در آن هنگام، فرماندهی نیروهای ایران با خوره زاد فرخ Xorra zād Farrox، برادر رستم فرخزاد، بود. پیروز خسرو (پیروزان)، مهران رازی و نخیراگان هم به او پیوستند. از اسپهان نیز یک نیروی کمکی به اران رسید. یک ماه بعد، در فروردین ۱۱۹۶ (۱۶ هجری)، ایرانیان و مسلمانان بار دیگر با یکدیگر روبرو شدند. این بار در محلی به نام گولاله (Gulale به عربی، جلولا) در تقریباً ۶۰ کیلومتری جنوب غربی قصر شیرین. در آن نبرد هم باز ایرانیان شکست خوردند. مهران رازی و نخیراگان در گولاله کشته شدند.

پس از پیروزی در گولاله (جلولا) مسلمانان قصر شیرین و اران (حُلوان) را هم گرفتند و تاراج کردند. گذشته از دارایی‌های هنگفت، مسلمانان آن قدر زن و دختر از ایرانیان به اسارت گرفتند و به مدینه فرستادند که عمر از شمار فراوان آنها نگران شده بود و مکرر می‌گفت: «... از ترس فرزندانی که این زنان قرار است به دنیا بیاورند، به خدا پناه می‌برم.» (۳)

پس از شکست در گولاله، باقیمانده دربار ساسانی به شرق زاگرس عقب نشست. عمر در آغاز قصد عبور از زاگرس را نداشت. در آن زمان، خوره زاد فرخ و پیروز خسرو عملاً اداره کنندگان حکومت بودند؛ یزدگرد سوم بیش از ۱۳ سال نداشت. به نام یزدگرد از همه استان‌ها یاری خواسته شد. از برخی استان‌ها، جنگجویانی برای دفاع از ایران خود را به یزدگرد رساندند. خوره زاد فرخ و پیروز خسرو امید داشتند با این نیرو بتوانند مسلمانان را از ایران بیرون کنند و کشور را از اشغال نجات دهند.

عمار یاسر که از سوی عمر حکومت حیره (کوفه) را داشت، از این گردآمدن نیروهای ایرانی با خبر شد و به عمر هشدار داد. (۴) عمر لشکر بزرگی فراهم کرد و به فرماندهی نعمان بن مقرن المزنی به نهاوند فرستاد. نبرد نهاوند روز ۲۵ بهمن ۱۲۰۰ ایرانی (۲۰ هجری) روی داد و سه روز طول کشید. سرانجام ایرانیان شکست خوردند. پیروز خسرو (پیروزان) فرمانده سپاه ایران و همچنین نعمان بن مقرن المزنی فرمانده سپاه مسلمانان در این جنگ کشته شدند. (۵)

عرب‌ها پیروزی‌شان در نهاوند را، به درستی، "فتح الفتوح" نامیدند زیرا در نهاوند، کمر ایران شکست. پس از آن ایرانیان دیگر نتوانستند نیروی کافی برای رویارویی با اشغالگران گردآورند. شکست نهاوند زنجیری به گردن ایرانیان بست که پس از ۱۴ سده، به رغم همه جنبش‌ها و مقاومت‌های سیاسی، نظامی و فرهنگی و به رغم همه جانفشانی‌ها و از خود گذشتگی‌های ایرانیان میهن دوست، هنوز باز نشده است.

یزدگرد سوم نوجوان، همراه با خوره زاد فرخ، آخرین سرداری که برایش مانده بود، بی مال و بی سپاه، به مدت ۹ سال از این شهر به آن شهر و از این استان به آن استان می‌رفت شاید بتواند نیرویی فراهم آورد. بسیاری از استان‌ها، بر اثر همه‌گیری مرگامرگ (اپیدمی طاعون)، در وضعیتی نبودند که بتوانند کمترین کاری انجام دهند. برخی دیگر از استان‌ها، که سال‌های دراز مالیات نداده و از کسی فرمان نبرده بودند، به درخواست یزدگرد پاسخ ندادند. یزدگرد که نتوانسته بود هیچ نیرویی گردآورد، در سال ۱۲۱۰ (۳۰ هجری) در سن ۲۷ سالگی در نزدیکی مرو کشته شد.

پس از شکست نهاوند، شهرها و استان‌های ایران یکی پس از دیگری یا مقاومت کردند و شکست خوردند یا بی نبرد تسلیم شدند. در هر دو حال، مسلمانان بر آنها باج و جزیه مقرر کردند. برای مثال؛ «حاکم سیستان که در سال ۱۲۱۰ (۳۰ هجری) تسلیم شده بود، مجبور شد سالی یک میلیون درهم به خلیفه باج بدهد و هزار برده جوان و تندرست برایش بفرستد. دهگان نیشابور موظف شد هر سال ۷۰۰ هزار درهم نقد و چهارسد بار زعفران به خلیفه بدهد. حاکم کرمان موظف شد سالی دو میلیون درهم و دو هزار برده جوان برای خلیفه بفرستد.» (۶) وضع در بقیه استان‌های ایران از این بهتر نبود. در هیچ‌یک از توافق‌نامه‌های تسلیم، سخنی از اسلام و مسلمانی به میان نیامده بود.

اکنون خود را به جای پدر و مادری بگذارید که آمده‌اند دختر یا پسر نوجوانش را بگیرند و ببرند و به عنوان برده به عربستان بفرستند. آیا چنین دینی را "با آغوش باز" می‌پذیرفتید؟


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ - در سال ۱۲۰۱ ایرانی (۲۱ هجری) هرمزان را در شوشتر به اسیری گرفتند و به عنوان برده در مدینه فروختند. او ۲ سال بعد، در آبان ۱۲۰۳ (۲۳ هجری)، به گمان همدستی در کشتن عمر بن الخطاب، فرمانروای مسلمانان، به دست عبیدالله، پسر عمر، در مدینه کشته شد.

۲ - به باور برخی از شیعیان، شهربانو دختر یزدگرد سوم، هنگام سقوط تیسفون به اسارت مسلمانان درآمد، در مدینه حسین بن علی (امام سوم شیعیان) او را خرید و با او ازدواج کرد و حاصل این ازدواج، فرزندی به نام علی بن حسین ملقب به زین العابدین (امام چهارم شیعیان) است. برخی از زرتشتیان هم برای جلب مهر مسلمانان، نادانسته، آن را تکرار می‌کنند. این داستان از بیخ و بن دروغ است زیرا هنگام سقوط تیسفون یزدگرد کودکی ۱۲ ساله بود و نمی‌توانست دختری داشته باشد که به همسری کسی درآید.

۳ - دینوری، احمد بن داوود، اخبار الطوال، ترجمه محمود مهدوی دامغانی، نشر نی، تهران، ۱۳۶۴، ص ۱۲۱

۴ - جای شگفتی دارد که برخی از ایرانیان نام فرزندانشان را عمار یا یاسر می‌گذارند. حکومت اسلامی کنونی حتی نام عمار را بر برخی از آبادی‌های ایران هم گذاشته است.

۵ - امروزه ایرانیان نمی‌دانند آرامگاه پیروزان کجاست ولی بر گور فرمانده سپاه دشمن زیارتگاهی ساخته‌اند و او را «پیر بابا» و از یاران امام حسین به شمار می‌آورند در حالی که حسین بن علی الهاشمی در زمان جنگ نهاوند نوجوانی شانزده ساله بود و در موقعیتی نبود که یارانی داشته باشد. زهرخند تاریخ اینکه حکومت اسلامی کنونی، در سال ۲۵۶۰ ایرانی (۱۳۸۰ هجری) گور فرمانده سپاه عرب در نبرد نهاوند را، که در روستای «قشلاق» در نزدیکی جاده نهاوند به کرمانشاه قرار دارد، به عنوان یکی از " آثار ملی ایران " به ثبت رسانده است.

۶ - ن. پیگولوسکایا،‌ای. پتروشفسکی، آ. یاکوبوفسکی، ل. استریوا، آ. بلنیتسکی، تاریخ ایران از دوران باستان تا پایان سده هجدهم میلادی، ترجمه کریم کشاورز، انتشارات پیام، تهران، دی ۱۳۵۶، ص ۱۸۱



No comments:

Post a Comment