Tuesday, February 10, 2015

ناگفته هایی از واقعه سیاهکل


مجید یوسفی ـ یعقوب تاجبخش (آقا کوچکی) گروهبان یکم از هنگ ژاندارمری گیلان وقتی در میانه سال ۱۳۴۹ از آبادان به سیاهکل رفت، در پاسگاه ۱۱ نفره‌ای خدمت ‌کرد که جنب و جوش زیادی نداشت. اما اتفاقی که در ۱۹ بهمن همان سال رخ داد، این پاسگاه کوچک و آرام را به قلب تحولاتی مهم تبدیل کرد. در زمان حمله چریک‌های فدایی خلق به پاسگاه سیاهکل، ۲۵ ساله بود و تنها دقایقی درگیری و اصابت سه گلوله به او، مسیر زندگی‌اش را تغییر داد. تاجبخش پس از ۴۴ سال سکوت، در گفت‌وگو با «تاریخ ایرانی» ماجرای واقعه سیاهکل را آنگونه که شاهدش بوده، شرح داده است.

* آقای تاجبخش چه سالی وارد سياهکل شديد؟
- تابستان سال ۴۹. شش ماه بود که در سياهکل خدمت می‌کردم که اين اتفاق افتاد.

* سياهکل چند روستا در حومه داشت؟
- تقريبا ۴۰۰ پارچه روستا داشت.

* پيش از آن در کدام پاسگاه خدمت کرده بوديد؟
- پيش از آن پاسگاه لاهيجان بودم که بعد از شلوغی‌های عراق که نزاعی بين حسن البکر و صدام حسين رخ داد، به آبادان اعزام شدم.

* در زمان حمله به پاسگاه سياهکل چه درجه‌ای داشتيد؟
- گروهبان ژاندارمری بودم.

* آن زمان چند سال داشتيد؟
- حدودا ۲۵ سال.

* با چه عنوانی به پاسگاه سياهکل منتقل شديد؟
- به عنوان معاون پاسگاه.

* وضعيت امنيت پاسگاه سياهکل چطور بود؟
- اصلا رعايت نمی‌شد، حتی سربازی که در جلوی پاسگاه بود مجهز به اسلحه بود اما فشنگی نداشت و بيشتر برای نمايش بود.

* تعداد نظاميان پاسگاه چند نفر بود؟
- ۱۱ نفر بوديم.

* همه پاسگاه‌ها همين تعداد بودند؟
- نه، چون پاسگاه سياهکل گروهبانی بود اما پاسگاه‌های افسر فرماندهی معمولا ۱۶ نفره بودند. در بين پاسگاه‌های اطراف تنها لنگرود پاسگاه افسری بود.

* درجه شما چه بود؟
- گروهبان يکم. آقای اسماعيل رحمت‌پور ـ مسئول نظام وظيفه ـ که در‌‌ همان جا کشته شد، ايشان هم گروهبان يکم بود.

* پيش از حمله به پاسگاه رابطه شما با رحمت‌پور چطور بود؟
- ما با هم دوست بوديم. من بعد از ۴۰ سال هنوز هم عکس او را در آلبوم خودم نگه داشتم. ما روزهای خوبی داشتيم اما او با مردم خوب رفتار نمی‌کرد. من هميشه به او تذکر می‌دادم که مردم اين منطقه عموما گرفتارند، شما سعی کنيد که رفتار قانونی و دوستانه‌ای داشته باشيد، اما او گوش نمی‌داد. عمدتا با مردم محل رفتار خيلی ظالمانه‌ای داشت. البته ژاندارم‌ها غالبا به نفع خودشان کار می‌کردند به همين جهت هست که وضع آن‌ها خوب بود. در ژاندارمری يکی دو نفری پيدا می‌شدند که زندگی‌شان مثل من بود.

* صحنه حمله به پاسگاه را به ياد داريد؟
- زمان حمله به پاسگاه ساعت ۴ بود، اما درگيری از پاسگاه آغاز نشد. ما نشسته بوديم که ناگهان به ما گفتند در روستای شبخوسلات يک غريبه‌ای هست که محلی‌ها او را بازداشت کرده‌اند. چون مورد خطرناکی بود با رئيس پاسگاه و يکی، دو مامور رفتيم. وقتی به محله ليش در شبخوسلات رسيديم ديديم که محلی‌ها با داس به هادی بنده خدا لنگرودی حمله کرده بودند و داس به سرش اصابت کرده بود و او را در يک طويله انداخته بودند.

* چطور مردم محل به اين نتيجه رسيده بودند که هادی بنده خدا يک معترض و يا چريک است؟
- گويا قبلا ساواک به مردم محله خبر داده بودند که اگر فرد غريبه‌ای ديديد حتما به ساواک خبر بدهيد.

* ساواک مشخصات را داده بود؟
- نه، فقط به غريبه بودن تاکيد داشت، ولی مردم حتما يک خبری داشتند والا بی‌خودی به سر کسی نمی‌زدند.

* مردم چقدر از مسائل سياسی آگاهی داشتند؟
- شايد يکی، دو نفر از گروهی به نام چريک‌های فدايی خلق خبر داشتند. من هم قبلا شنيده بودم اما آگاهی نظاميان و آحاد مردم بسيار اندک و ناچيز بود.

* بعد با هادی بنده خدا لنگرودی چه کرديد؟
- ما او را دستگير کرديم و به پاسگاه آورديم. وقتی به پاسگاه رسيديم جيب‌هايش را گشتيم و يک شناسنامه عکسداری پيدا کرديم به نام محمدرضا خلعتبری. بعد در پاسگاه فهميديم که اسم واقعی او هادی بنده خدا لنگرودی است که با ايرج نيری عضو سپاه دانش ارتباط داشت. نيری در روستا‌ها تدريس می‌کرد، اما بخش ديگری از کارش اين بود که اطلاعات به چريک‌ها می‌رساند.
بالاخره صادقی ـ رئيس پاسگاه ـ برای اينکه نشان دهد يک کار بزرگی در منطقه انجام داده با يک درجه‌دار و يک گروهبان هادی بنده خدا را به لاهيجان بردند. وقتی رفتند من نشستم پشت صندلی خدمات روزانه. آقای اکبر وحدتی رئيس خانه انصاف ليش بالای سر من بود و آقای شفيعی کدخدای محل هم بود. در حال صحبت درباره جريان هادی بنده خدا بوديم که ناگهان ديديم پايين پاسگاه شلوغ شده است. از بالا ديديم که سرباز جلوی پاسگاه به نام کدخدايی با ضرباتی نقش بر زمين شد. بعد چريک‌ها به بالای پاسگاه آمدند و با اکبر وحدتی مواجه شدند که او با صدای بلند به آن‌ها گفت: «ای پدرسوخته‌ها کی به شما گفته که بياييد پاسگاه؟» همين جمله باعث شد که چريک‌ها اولين تير را به سوی او شليک کنند. من وقتی صدای پای آن‌ها را شنيدم در چوبی اتاقم را بستم و خودم را انداختم بغل ديوار. چريک‌ها در همين گير و دار يک گلوله به رحمت‌پور شليک کردند و او‌‌ همان جا کشته شد. فشنگ‌ها در اتاق رحمت‌پور بود، اسلحه‌خانه هم پايين پاسگاه قرار داشت و من هم بدون اسلحه بودم. کلت را هم صادقی ـ رئيس پاسگاه ـ به کمرش بسته و به لاهيجان رفته بود.
آقای شفيعی، کدخدای محل که در داخل پاسگاه بود، بعد‌ها در روند پرونده خيلی کمک کرد. وقتی پرونده من به دادگاه نظامی رفت ايشان در دادگاه شهادت داد که آقا کوچکی واقعا تير خورده بود و تقصيری متوجه او نيست. همين شهادت او مانع از اعدام من شد و تيمسار ضياء فرسيو، رئيس دادستانی ارتش راضی به توقيف يک درجه به مدت يک سال شد.

* او رئيس دادگاه بود؟
- نه، دادستان کل ارتش بود. پرونده من را کميسيون پنج نفره مورد بررسی قرار داد. البته حدودا شش ماه بعد وقتی فدائيان خلق به تقاص اعدام بيژن جزنی و برخی از چريک‌ها او را جلو در خانه‌اش ترور کردند، موقعيت ما خيلی بهتر شد و الا مکافاتی داشتيم.

* گلوله‌ها به کجای بدن شما اصابت کرد؟
- يکی به بالای سر من که به صورت سطحی بود. يکی هم به پهلوی من اصابت کرد که نسبتا زخم سطحی برداشت. يکی هم به کتف من شليک شد که نسبتا عمقی بود. سه گلوله هم به داخل بايگانی اصابت کرده بود.

* چريک‌ها چند نفر بودند؟
- من يک نفر را ديدم اما بيشتر بودند. چون‌‌ همان لحظه که تير خوردم ضارب به من گفت که «رفيق من کجاست؟» من در‌‌ همان حال به او گفتم که رئيس پاسگاه دوست شما را به لاهيجان برد. شايد برای همين توضيح بود که او تير خلاص را به طرف من شليک نکرد.

* واقعا چرا تير خلاص را نزد؟
- چون درجه من روی پيراهنم نبود. آن روز درجه خودم را روی پيراهنم ندوخته بودم. اگر می‌دانستند من معاون پاسگاه هستم تير خلاص را می‌زدند. ضارب به من گفت: تو چه کاره پاسگاه هستی؟ من گفتم: سرباز.

* اکبر وحدتی در دم جان داد؟
- نه. او هم با من به بيمارستان منتقل شد. اتفاقا هر دو در يک اتاق بوديم. در گلوی او دستگاه گذاشته بودند و نفس می‌کشيد.

* چريک‌ها بعد از پاسگاه کجا رفتند؟
- آن‌ها رفتند پايين پاسگاه که سوار ماشين شوند که ماشين روشن نشد و محلی‌ها به کمک آن‌ها آمدند. محلی‌ها ماشين را هول دادند که روشن شد و به ديلمان رفتند. اين بزرگترين اشتباه آن‌ها بود، چون اگر به جای ديلمان به لاهيجان می‌رفتند شايد راحت‌تر از سياهکل می‌توانستند گروهان لاهيجان را خلع سلاح کنند، چون آنجا هم افراد نظامی اصلا آماده نبودند. ارباب رجوع بسيار زياد عملا امکان جنگ با چريک‌ها را می‌گرفت. من معتقدم هنگ ژاندارمری رشت هم همين وضعيت را داشت. به جهت امنيتی اصلا آماده چنين مقابله‌ای نبودند.

* پس اگر بجای ديلمان به لاهيجان می‌رفتند تاريخ به گونه‌ای ديگر ورق می‌خورد؟
- کاملا همين‌طور است. چون بعد از آنکه به کوه‌های ديلمان پناه بردند پس از باران سيل‌آسا، برف سنگينی آمد که خيلی راحت می‌شد آن‌ها را در لابه‌لای برف‌ها پيدا کرد.

* آن‌ها می‌خواستند دنبال هادی بنده خدا لنگرودی بروند؟
- نه. آن‌ها می‌خواستند با اين ماشين به بالای ديلمان بروند. بيشتر رفتارشان شتاب‌زده بود. خيلی سرگردان مانده بودند، چون خيلی راحت با يک اسلحه می‌توانستند آن پاسگاه را خلع سلاح کنند. اگر آن‌ها به لاهيجان می‌رفتند، پاسگاه آنجا را تسخير می‌کردند.

* اما هادی بنده خدا اهل لنگرود بود و از سياهکل تا لنگرود هم راهی نيست پس چرا مردم تصور می‌کردند که او يک غريبه است؟
- بالاخره ۱۵ کيلومتر فاصله داشت. روستا‌ها هم ارتباط چندانی نداشتند. آن زمان هم رسانه و ارتباطات جمعی نبود که مردم از طريق آن با هم ارتباط داشته باشند.

* محلی‌ها احساس همدلی داشتند؟
- نه به هيچ‌ وجه، آن‌ها اصلا نمی‌دانستند که اين‌ها چه کسانی هستند. مردم تصور می‌کردند که ماشين يک غريبه خراب شده و آن‌ها به کمکش رفتند. آن‌ها اصلا تصوری نداشتند که سرنشينان اين ماشين چه کسانی هستند و چه نقشی در اين منطقه به عهده گرفتند. در واقع آن زمان تعداد مردمی که سطح آگاهی قابل ملاحظه‌ای داشته باشند و با افراد متنفذ حشر و نشر داشته باشند، شايد کمتر از انگشتان يک دست بود. افرادی که به محافل سياسی رشت و تهران رفت‌و‌آمد داشتند، بسيار معدود بودند.

* برخی از افراد معتقدند که بعد از واقعه سياهکل مردم نسبت به شاه و دستگاه حکومتی گرايش مخالف پيدا کردند؟
- من چنين تصوری ندارم. مردم از ابتدا با شاه و مخصوصا دستگاه نظامی مخالفت نسبی داشتند، مخصوصا اينکه نظاميان خيلی با مردم بدرفتاری می‌کردند. رحمت‌پور يکی از آن‌ها بود که مردم از او نارضايتی داشتند. مردم عمدتا با نارضايتی از پاسگاه می‌رفتند. کمتر کسی بود که با رضايت از پاسگاه رفته باشد، ولی اين نارضايتی به آن حد نرسيده بود که مثلا از چريک‌ها حمايت کنند. اتفاقا مردم محلی در رديابی چريک‌ها در جنگل خيلی کمک کردند.

* چند روز بعد از بيمارستان مرخص شديد؟
- من دو روز بعد برگشتم به سياهکل. ۱۵ روز مرخصی استعلاجی داشتم و به پاسگاه نرفتم، اما در پاسگاه ستون عملياتی تشکيل داده بودند. ستون عملياتی هم توسط فرمانده هنگ ژاندارمری سرهنگ بابايی پيروز مديريت می‌شد. در واقع ايشان به همراه اين ستون همه چريک‌ها را دستگير کردند. يک اتفاق جالبی هم افتاد،‌‌ همان روز باران بسيار تندی در سياهکل آمد که تبديل به برف شد. برف کم و بيش به دو متر رسيد. بنابراين پيدا کردن اين چريک‌ها خيلی خيلی ساده شده بود. از طرفی فرمانده هنگ رفت به دنبال معتمدان محلی که آن‌ها به اين تيم عملياتی کمک کنند. همين معتمدين به راحتی توانستند رد چريک‌ها را پيدا کنند. تقريبا دو، سه نفر را در جنگل دستگير کردند و دو، سه نفر ديگر هم در محل و در خانه روستايی‌ها بازداشت شدند.

* پس محلی‌ها هم همکاری کردند؟
- بله. اگر محلی‌ها نبودند اين عمليات شايد ماه‌ها به طول می‌انجاميد. وقتی چريک‌ها به خانه‌های روستايی‌ها می‌رفتند‌‌ همان اهالی خانه‌ها به ساواک يا ستون عملياتی خبر می‌دادند.

* يک تيم هم از تهران آمده بود. اين تيم چطور به اين ستون عملياتی ملحق شد؟
- کل اين ستون تقريبا ۲۰۰ نفر بودند که تيم تهران و رشت هم در همين ستون ادغام شده بود. رئيس اين تيم سرهنگ بابايی پيروز بود.

* سرهنگ نائب داداشی چه نقشی داشت؟
- من به خاطر ندارم. شايد معاون هنگ بود. اين اسمی هست که در آن سال‌ها زياد شنيدم اما الان نمی‌دانم چه نقشی داشت.

* شما با سرهنگ بابايی پيروز مواجهه‌ای نداشتيد؟
- او تصور می‌کرد که من با چريک‌ها هستم و از حمله نيروهای مخالف به پاسگاه دچار هراس شده‌ام و با آن‌ها تبانی کردم. جراحت من را هم نوعی خودزنی می‌دانست. من به همين خاطر حاضر به مصاحبه شدم، چون در آن زمان اتهام بسيار بدی به من زده بودند. من از هر دو طرف ضربه خورده بودم. اساسا طبقه ضعيف هميشه قربانی می‌شود. به همين جهت بود که بعد‌ها شاه بد‌ترين ضربه را از درجه‌دار‌ها ديد، چون اين طبقه آسيب زيادی در دوران پهلوی ديده بود.

* يکی از مباحثی که در مورد چريک‌ها مطرح می‌کنند اين است که پيش از سياهکل به پاسگاه‌های رضوانشهر و هشتپر هم حمله کرده بودند؟
- من هم زمانی شنيدم که در سياهکل اين اتفاق افتاده بود. پيش از آن به ما چنين اطلاعی نداده بودند.

* گفته می‌شد که ساواک از حضور اين چريک‌ها اطلاع داشت؟ آيا به شما هم اطلاع داده بودند؟
- ما هم شنيده بوديم که ساواک از يک عده غريبه اطلاعاتی بدست آورده اما پاسگاه از اين امر خبر نداشت. شايد به فرمانده ما گفته بودند اما آن روز که رئيس پاسگاه هادی بنده خدا را دستگير کرده بود از چهره‌اش اينگونه استنباط می‌شد که از اين امر خبری ندارد.

* بعد از سياهکل چه سرنوشتی پيدا کرديد؟
- مدتی به کومله رفتم و بعد من را به پاسگاهی در صومعه‌سرا منتقل کردند. در اين مقطع بود که دادگاه نظامی تشکيل شد و بعد از کاهش درجه همه افراد پاسگاه سياهکل را به کردستان تبعيد کردند. در کردستان ما را به يک پادگان آموزشی فرستادند.

* دادگاه به شما چه حکمی داد؟
- چهار ماه بعد از واقعه سياهکل دادگاه تشکيل شد و دو نفر به خلع يک درجه محکوم شدند و من هم به مدت يک سال يک درجه توقيف شدم.

* شما در آن سال‌ها فعاليت سياسی هم داشتيد؟
- فعاليت سياسی نه چندان، اما روزنامه‌ها و نشريات را دنبال می‌کردم. حتی در روزهای نزديک به انقلاب از سوی ساواک رشت احضار شدم و سوالاتی درباره فعاليت‌ها و علاقه من نسبت به مطبوعات پرسيدند.

* واقعه سياهکل چه تاثيری بر زندگی شما گذاشت؟
- سال ۶۱ دوباره به سياهکل برگشتم و آنجا افسرانی بودند که باز هم از من درباره آن واقعه پرسيدند. ارزيابی آن‌ها اين بود که اقدام چريک‌ها در آن زمان يک اقدام کور و کاملا خطاکارانه بود، اما من از کار آن‌ها دفاع کردم. من معتقد بودم که رفتارشان اگرچه بدون برنامه‌ريزی و تحت مرام ديگری بود اما عمل آن‌ها کاملا شجاعانه و توام با شهامت بود.

* شما يک نظامی با آگاهی سياسی بوديد، به نظر شما چرا واقعه سياهکل تا بدين حد بزرگ شد؟
- چون اين عمليات اولين اقدام مسلحانه برای خلع سلاح يک پاسگاه در ايران بود و پيش از آن چنين تجربه‌ای در ايران وجود نداشت گرچه ماجراهايی چون دادشاه در زاهدان و خيلی از مسائل ديگر ابعاد خيلی بزرگتری داشت اما اين اقدام خيلی منحصر به فرد بود.

* پس از ۴۴ سال چه نظری درباره اين رفتار چريک‌ها داريد که تير خلاص را به شما نزدند؟
- اولا آن‌ها درباره مسائل نظامی و قضايی تجربه چندانی نداشتند. آن‌ها از پيامد اقدام خود اطلاع نداشتند، اما آن رفتارشان خيلی انسانی بود. در هر حال کسانی که در آن وضعيت جان خود را به خطر انداخته بودند برای جامعه و ملت ستم‌ديده عمل جسارت‌آميز و شجاعانه‌ای از خود نشان دادند .

منبع تاریخ ایرانی