Monday, November 27, 2023

عزل محمدعلی شاه

 


‌تصویری از «احمدشاه» در مراسم خاکسپاری «محمدعلی شا»ه در کربلا ۱۳۰۴

محمدعلی‌شاه قاجار (1251 – 1304 ش) ششمین پادشاه از دودمان قاجار بود. او در 1285 خورشیدی به سلطنت رسید و به مخالفت با مشروطه پرداخت. مجلس شورای ملی را به توپ بست و آزادیخواهان را به قتل رساند.

او پس از فتح تهران توسط مشروطه‌خواهان، به سفارت روسیه در تهران پناهنده شد و با فشارهای داخلی و خارجی و با تحقیر مجبور به ترک ایران شد. مشروطه‌خواهان پس از وی پسر خردسالش احمدشاه را به سلطنت انتخاب کردند. وی بعد از تبعید به بندر ساوونا در ایتالیا رفت و در آن‌جا در سال 1344 ق درگذشت. پیکرش را در کربلا دفن کردند.




اول آذر، عزل محمدعلی شاه


علی مرادی مراغه‌ای

امروز اول آذر مصادف است با عزل محمدعلی شاه از قدرت. کسی که مجلس ایران را به توپ بست.

هر چند از وقتی که این مجلس آمده بجز دوران کوتاهی، بارها به توپ بسته شده، اما تاریخ نشان داده کسانیکه آنر به توپ بسته‌اند عاقبت خوبی نداشته‌اند...


پرده اول:

نقل است که محمدعلى شاه وقتی مجلس اول را به توپ بست، پس از قلع و قمع مشروطه‌طلبان و کشتن فجیع میرزا جهانگیرخان و  ملک المتکلمین در باغ شاه، با غرور و نخوت، بادی در بروت انداخته و موقع ناهار با تکبر گفته بود:

آیا مشهدی باقر بقال وکیل (نماینده صنف بقالان در مجلس اول) اجازه می‌دهد شاه مملکت ناهار صرف کند یا خیر؟ سپس قهقهه خنده از سر تمسخر سر داده بود...

روزگار بگذشت، قیام تبریز شروع شد سپس، مجاهدین شمال و جنوب تهران را فتح کردند و شاه متکبر که با تمام دریوزگی برای حفظ جانش گریخته و مجبور به تحصن در سفارت روسيه در زرگنده شده بود، در این زمان، حسین بیگ تبریزی به تمسخر فریاد زده بود:

«دیدی بالاخره مشهدی باقر بقال اجازه ناهار خوردن نمی‌دهد!»


پرده دوم:

زمانی که دیکتاتور به سفارت روسیه پناهنده شد، عين‏السلطنه در خاطراتش می‌نویسد شاه مغرور پشم‌هایش ریخته و در عرض یک ماه لاغر شده، غبغب‌اش تحليل رفته و آرزوی خودکشی می‌کرد:

«رفتيم زرگنده‏ و خدمت شاه ماضى. فرمودند مفسدين و مغرضين کار را به اينجا رسانيدند. چند مرتبه خواستم خودم را بکشم...ريشش بلند شده بود. لاغر شده بود. غبغب‌اش تحليل رفته بود...»

(خاطرات عين‏ السلطنه...ج‏ ۴.ص۲۶۹۷)

البته سفیر روسیه هم هی مته به خشخاش می‌گذاشت که محمدعلی شاه در  سفارت مزاحم کارش است و باید هرچه زودتر سفارت روسیه را تخلیه کند. «تا ديروز او را قبله عالم، سايه خدا مى‏خوانديم. امروز بايد در خانه غيرى اين قسم نسبت به او اهانت کنيم سفير روس به شاه پيغام داده‏ عمارت را خالى کرده يا در يکى از عمارات کوچک که خالى است منزل ‏کنيد، يا چادر زده و جاى ديگر نزدیک سفارت کرايه کنيد»!

(همان منبع...ج‏۴ص۲۷۶۱).


پرده سوم:

زمانیکه پس از ۵۶ روز اقامت در سفارت روسیه، بعد از تحویل عتیقه جات و طلاها(مقایسه شود تکرار تاریخ یعنی زمان تبعید رضاشاه و بحث عتیقه جات...) مجبور به ترک ایران به مقصد اودسا در اوکراین شد، وقتِ ترک ایران، طرفداران معدودش که عادت به نظام استبدادی داشتند در جلوی کالسکه‌اش به خاک افتاده و گریه و زاری می‌کردند که پس از رفتن شما، ما از چه کسی باید اطاعت کنیم؟!

« ... زنهاى شهر طهران اغلبى در امامزاده حسن و امامزاده معصوم جمع شده بودند. کالسکه شاه را که مى‌‏بينند صدا به گريه و شيون بلند مى‌کنند... در اغلب خانه ‏ها، زنها آش پشت پا براى شاه درست کردند...» (همان...ج‏۴ص۲۸۲۰)

این مردم، گویی انترهایی بودند که لوطی‌شان مرده و بی‌زنجیر گشته بودند!


پرده چهارم:

وقتی پس از دربدری های بی‌شمار در بندر ساوونا در ایتالیا در ۱۳۰۴ درگذشت، روزنامه حبل المتین در مورد مراسم تغسیل و تدفین‌اش در عباراتی طعنه‌آمیز در همان زمان چنین نوشته بود:

«در سان ریبوی ایتالیا، سدر و کافور هم برایش پیدا نشده بود، فقط روی تخته گذاشته با صابون عطری غسل دادند. غسال کی بود؟ یونس خان آبدار و یک نفر دیگر بنام اسماعیل طوپالی که ترک اسلامبولی است... دکتر روزلسکی، پنبه می‌گذاشت، روسی خان کفن می‌دوخت، دیگری دعای روسی می‌خواند....».


پرده پنجم:

پس از فرار محمدعلی شاه، ایران بهشت نشد و بعدها نیز بهشت نشد! نا امنی‌های گسترده کشور را فرا گرفت حتی پایتخت امنیت نداشت! تهران میدان شرارت یک دسته اجامر و اوباش شد که به اسم بختیاری و مجاهد و سیلاخوری به جان و مال مردم افتادند.

معروف است شبی در بازار، شخص مسلّحی جلوی آدم کاسبی را گرفته، پرسیده بود طرفدارِ مشروطه‌ای یا مستبد؟ بیچاره چون در تاریکیِ نمی‌دانست طرف مقابل کیست، ترسید اگر بگوید مشروطه است مبادا یارو طرفدار استبداد باشد و اگر بگوید مستبد است، طرف شاید مجاهد مشروطه باشد...

گفت والله من جاکشم و عیال‌بار و عبا را به سر کشیده فرار کرد...!

ایرانیان فکر می‌کردند مشکل، محمدعلی شاه مستبد است و اگر او رود همه چیز درست می‌شود، اما او و چندین محمدعلی شاه دیگر از بین رفتند، اوضاع بهتر نشد. چون، هر کدام از آن میلیونها مردمِ گرفتارِ جهل و عقب ماندگی، بالقوه یک محمدعلی شاه بودند و بقول میرزا آقاخان «در وجود هر ایرانی یک میرغضب وجود دارد...».

و آن میرغضب تنها با تربیت درازمدت و یک انقلاب فرهنگی، دست از غضب خواهد کشید...



فرانسه


ماجرای عزل خفّت‌بار «محمدعلی‌شاه قاجار» از سلطنت و نقش «ستارخان» در جلوگیری از دزدیدن «جواهرات» ملی توسط شاه قاجار.


حتما تا به حال بارها در مورد مبارزهٔ محمدعلی‌شاه قاجار با مشروطه‌خواهان، به توپ بستن مجلس شورای ملی، قیام مجدد مشروطه‌خواهان، فتح تهران و


عزل محمدعلی‌شاه از سلطنت شنیدید. اما مطمئنا درمورد چگونگی عزل محمدعلی‌شاه و ماجرای اخراج او از ایران، کمتر مطلبی به گوش‌تون خورده.

در کتاب «مشروطیت ایران» نوشته محمود ستایش، شرح آخرین ساعات سلطنت محمدعلی‌شاه از زبان حسن تقی‌زاده که اونجا حضور داشته و وقایع رو با چشم دیده، نوشته شده.


متن زیر، شرح ماجرای آن ساعات پرالتهاب از زبان تقی‌زاده است و من دخل و تصرفی در نگارش این متن ندارم. فقط جاهایی که نیاز به توضیح داشته، یا برای فهم بهتر مطلب نیاز بوده کلمه‌ای به متن اضافه بشه، داخل [ ] به متن اضافه کردم.


تقی‌زاده میگه:

«برای اخراج محمدعلی‌شاه هیئتی تعیین شد که من هم جزء آن‌ها بودم. روزی که ترتیب اخراج وی را دادیم، دارای قیافه‌ای تکیده و شکسته بود. همسر او نیز مرتب گریه می‌کرد و از دوری احمد [احمدشاه پسر محمدعلی‌شاه] ناراحت بود. باآن‌که در مورد

اخراج محمدعلی‌شاه خبری منتشر نشده بود، ولی عده‌ای زیاد در مقابل سفارت [منظور سفارت انگلیس است] در زرگنده آمده بودند و بعضی از مردم هم با خود اسلحه داشتند و می‌خواستند انتقام خود را از آن مرد [یعنی محمدعلی‌شاه] بگیرند.

هیئت، متوجه شد و از شهر [یعنی شهرداری] درخواست کرد که عده‌ای قزاق [یعنی نیروی نظامی] بفرستند. قزاق‌ها آمدند و در دو طرف مستقر شدند. قیافۀ جمعیت بی‌نهایت غضبناک و عصبانی بود. هیئت انتظار داشت که واقعه‌ای روی بدهد. ازاین‌رو من جلو جمعیت رفته و آن‌ها را به آرامش دعوت کردم.

ولی جمعیت همچنان عصبانی بود. تصمیم گرفته شد شاه مخلوع را از دربِ پنهانیِ سفارت خارج کنیم. شاه مخلوع وقتی مرا دید با قیافۀ بغض‌گرفته جلو آمده و به تُرکی شروع به احوال‌پرسی کرد. گریه به شاه امان نمی‌داد.

من به او گفتم: چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟! بغض شاه ترکید. گفت: «خدا ذلیل کند شاپشال [نام گماشتهٔ نظامی روسیه در دربار قاجار] و امیربهادر [نام وزیر جنگ آن زمان] را، آن‌ها مرا اغفال کردند تا روبه‌روی ملتم بایستم!» گفتم: «عذر بدتر از گناه.»

به او گفتم: «به‌هرحال الان چاره‌ای نیست و خودکرده را تدبیر نیست. باید هرچه‌زودتر خاک ایران را ترک کنی. تا چه وقت می‌خواهی به این زندگی ذلت‌بار ادامه بدهی و زیر بیرق خارجی بمانی؟»

شاه در این موقع با صدای بلند می‌گریست، به‌طوری‌که همۀ هیئت و سفرای روس و انگلیس از این حالتِ روحیِ شاه متأثر شدند. محمدعلی‌شاه دیگر آن شاهی نبود که روبه‌روی ملت خود ایستاده بود. مثل بچۀ مطیعی شده بود که پناهگاهی می‌جست.

چون شایع بود که محمدعلی‌شاه قصد خروجِ مقداری از جواهراتِ سلطنتی را دارد، #ستارخان به تُرکی با فریاد گفت: «جیب‌ها و اثاثه‌اش را بگردید.» من نزد ستارخان رفته و باز به تُرکی به او گفتم رعایت این مردک بیچاره را بکنید. این در وضع روحی بدی است.

ستارخان گفت: «مَن بیلمیرَم» یعنی من نمی‌دانم. من پیشنهاد کردم برای آن‌که بهانه‌ای به دست کسی داده نشود، اثاثیۀ شاه و حتی جیب‌هایش را به شکل زننده‌ای بازرسی کردند.

چند قطعه جواهر پیدا کردند که بلافاصله صورت‌جلسه شد و اعضای هیئت، زیر آن را امضا کردند. سپس ستارخان پا از این فراتر گذاشت و گفت اثاثۀ ملکه‌جهان [نام همسر محمدعلی‌شاه] را هم بگردید. من گفتم: «این کار زننده است.»

ستارخان چند زن را از بین کسانی که بیرون سفارت منتظر خروج محمدعلی‌شاه بودند صدا کرد و به شکلی موهن گفت اثاثیۀ خانم و خدمه را هم بگردید. زن‌ها حتی سینه‌بند خانم را هم گشتند و در آنجا چند قطعه الماس یافتند.

شاه خواست مانع شود، ستارخان به ترکی گفت: «هرچه جنایت کردی بس نبود، حالا می‌خواهی دارایی‌های رعیت را هم به تاراج ببری؟!» و فحشی هم نثار شاه کرد! من هرچه خواستم ستارخان را دعوت به آرامش کنم میسر نمی‌شد و او مرتب مثل شیر می‌غرید و اسلحه‌اش را تکان می‌داد...

در آخر محمدعلی‌شاه به اعضای هیئت دست داد و از بعضی حلالیت طلبید، ولی چه سود؟ محمدعلی شاه لکه‌هایی را که بر دامن تاریخ گذاشت هیچ‌وقت پاک نخواهد شد. او ملتی را که آزادی می‌خواست کشت. مجلس را به توپ بست. به مردم ایران بی‌احترامی کرد

و ملک‌المتکلمین [از روحانیون مشروطه‌خواه] و صوراسرافیل [روزنامه‌نگار عصر مشروطه] را در باغ شاه خفه کرد...»

بهمن انصاری


No comments:

Post a Comment