tag:blogger.com,1999:blog-59656535018704475972024-03-17T07:01:36.742-07:00تغییرتا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است
- مهدی یعقوبیUnknownnoreply@blogger.comBlogger3692125tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-41286487627239659282024-03-17T06:49:00.000-07:002024-03-17T07:01:04.234-07:00کوکْکوک، کوکْکوک صدا میزند از جنگل<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi3Pc-NpXzgldo7ojio_uZbYnLRC919Fm7SZOEtqDdAGMsLHIx5Lvc2VXEwy1S6zQgqqE6sbVI5pxISNKHwYWvS5AW2E0Sac-68k78CTI8k8OZHSyZ680JNklCZ6-IY6sMRuF47SUp18uVKX5l4SCzhgA_TA-7AT6qTKqRQGzM2vmnAt72K0Cg0gdiT4Qg/s1043/44.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="690" data-original-width="1043" height="424" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi3Pc-NpXzgldo7ojio_uZbYnLRC919Fm7SZOEtqDdAGMsLHIx5Lvc2VXEwy1S6zQgqqE6sbVI5pxISNKHwYWvS5AW2E0Sac-68k78CTI8k8OZHSyZ680JNklCZ6-IY6sMRuF47SUp18uVKX5l4SCzhgA_TA-7AT6qTKqRQGzM2vmnAt72K0Cg0gdiT4Qg/w640-h424/44.png" width="640" /></a></div><br /><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کوکْکوک، کوکْکوک صدا میزند از جنگل</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">محمّدرضا مهجوریان</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">رانهی «کوکْکوک، کوکْکوک… صدا میزند از جنگل»، یکی از پُرآوازهترین ترانههای آغازِ بهار و یکی از محبوبترین ترانههای کودکان در آلمان و اتریش و حوزهی زبانِ آلمانی است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شعر و آهنگِ این ترانه، جدا از هم و در بیش از ۱۷۰ سال پیش پدید آمده اند:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span></span></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شعرِ این ترانه از هاینریش هُفْمَن فون فالِرْزْلِبِن شاعرِ آلمانی است. برخیها گفتهاند که اواین شعر را در سال ۱۸۱۷م در روزگارِ جوانیاش در ستایشِ بهار سروده بوده است؛ برخیهای دیگر تاریخِ سرایشِ این شعر را سال ۱۸۳۵م میدانند. هرچه که هست، خودِ شاعرِ نامِ “پیامِ بهار” را بر این شعرِ خود نهاده بود. این که آیا شاعر، در سرودنِ این شعر نگاهی به موضوعِ آزادی داشت یا نه، پرسشی است که نمیتوان برای آن پاسخی روشن را در میانِ منتقدانِ ادبیِ آلمان دریافت کرد؛ هرچه هست، در این نکته اختلافی نیست که موضوعِ آزادی در آن دوران در آلمان، یکی از خواستههای بنیادینِ محافلِ سیاسیِ این کشور بود.</span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آهنگِ این ترانه، پیش از این، آهنگِ یک ترانهی بومی بود که در سدهی ۱۹ میلادی در اتریش و جنوبِ آلمان رواج داشت. این شعر بعدها (۱۸۴۱م) بر روی این آهنگ تنظیم و اجرا شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">هاینریش هُفْمَن فون فالِرْزْلِبِن، Heinrich Hoffmann von Fallersleben، ۱۸۷۴ – ۱۷۹۸م (۱۲۵۳ – ۱۱۷۷خ) آموزگار در مدارس عالی بود و در کارهای فرهنگی نیز دست اندرکار بود. سال های نخستِ زندهگی این شاعر که چند سالی پس از انقلابِ فرانسه زاده شده بود، در امیرنشینهای کوچکِ خودکامه سپری شد. در سالهای ۱۸۰۵ تا ۱۸۱۲م زادگاهِ این شاعر به اِشغالِ ارتش فرانسه در زمانِ ناپلئونِ یکم در آمده بود، و همین سبب شده بود که او امکان پیدا کند تا در جریانِ اجرای قوانینِ شهروندی از سوی حکومتِ اشغالگر در زادگاهاش، با حقوقِ شهروندی (مانندِ آزادی دینی، دادرسیِ علنی، برابری در برابر قانون و…) آشنا شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">او دارای گرایشِ ملّی و لیبرالی بود. گرایشِ ملّیِ او بیشتر به آلمانگرایی و آلمانیگرایی نزدیک بوده است. او از هوادارانِ اتّحادِ همهی شاهنشینها و امیرنشینهای آن زمانِ آلمان در یک آلمانِ یکپارچه بود. در شعرهای او، در کنارِ این گرایش، همچنین، گرایشهای ضدّیهودی نیز وجود دارد. او دوستیهایی با برخی محافلِ لیبرالِ آن دورانِ آلمان داشت که خواستهای سیاسی/اجتماعیِشان دارای جنبههای پیشروانه بودند. خودِ او ولی در انقلابِ ۱۸۴۸م در آلمان، که بخشی از انقلابهای ۱۸۴۸ در اروپا بود، شرکتِ فعّالی نداشت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">هاینریش هاینه، شاعرِ پُرآوازهی آلمان که با او معاصر بود، شعرهای او را به لحاظِ هنری، بیارزش میدانست اگرچه تأیید میکرد که شعرهایش دارای جنبههای اجتماعیِ فراوانی هستند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">از میانِ آثارِ شعریِ او، دو شعر از همه پُرآوازهتر شدند: یکی از این شعرهای پُرآوازه، شعری است با مَطلعِ «آلمان، آلمان، فراتر از همه چیز» که آن را خودِ شاعر به عنوانِ سرودی سیاسی/ملّی سروده بود. این شعر دارای سه بند بود و “سرودِ آلمانیها” نام داشت که در سال ۱۸۴۱م نوشته شده بود. متنِ کاملِ این شعر در پس از جنگ جهانی اوّل، در زمان جمهوری وایمار (۱۹۲۲ – ۱۹۳۳م در سرودِ ملّی آلمان بهکار گرفته شد. ولی در زمانِ رژیم فاشیستی هیتلری، (۱۹۳۳ – ۱۹۴۵) فقط بندِ یکم این سرود، که با جملهی « آلمان، آلمان، بالاتر از همه چیز …» آغاز میشود، در سرودِ ملّیِ این حکومت گنجانده شد. بعد از آن، در پس از جنگ جهانی دوّم، در جمهوری فدرال آلمان، بندهای یکم و دوّم این شعر را کنار گذاشته شد و فقط بندِ سوّمِ آن در سرودِ ملّیِ آلمان گنجانده شد که هنوز هم برجا مانده است. در پیرامونِ این شعرِ سرودِ ملّی آلمان همواره نقدها و بحث های فراوانی وجود داشته است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شعرِ پُرآوازهی دیگرِ این شاعر، همین شعرِ «کوکْکوک کوکْکوک … » است. البتّه چندین شعرِ کودکِ این شاعر نیز پُرآوازه شدند، ولی شعرِ ترانهی «کوکْکوک کوکْکوک … » پُرآوازهترینِ این دسته از شعرهای این شاعر است. شعرِ این ترانه، بر خلافِ شعرِ نخستینِ این شعر که به سرودِ ملّیِ کشور هم راه یافت، بسیار کم محلّ اختلافها و یا مظنون به ملّتپرستی و نژادپرستی و … بوده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پرندهای که در این ترانه از آن سخن میرود و در زبانِ آلمانی به آن – بر پایهی آوای این پرنده – “کوکْکوک” گفته میشود، همان است که در ایران آن را فاخته، کوکو، قمری … می نامند. این پرنده در زبانها و گویشهای بومیِ ایران دارای نامهای دگری هم است، برای نمونه: این پرنده در مازندران “کَکّی” نامیده میشود که البتّه در برخی جاهای این استان با لهجههای گوناگون بیان میشود. در ترجمهی شعرِ این ترانه، همان نامِ آلمانیِ این پرنده عیناً به جا گذاشته شد چون به نظر میرسد با فضای ترانه هماهنگتر است ضمنِ این که برای شنوندهی ایرانی هم آشنا است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Kuckuck, Kuckuck, ruft’s aus dem Wald</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« کوکْکوک، کوکْکوک، صدا میزند از جنگل »</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ـــــــــــــــ</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Kuckuck, Kuckuck, ruft’s aus dem Wald.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Lasset uns singen, tanzen und springen!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Frühling, Frühling wird es schon bald.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کوکْکوک، کوکْکوک … صدا میزند از جنگل.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بگذارید برقصیم، جَست و خیز کنیم، سر دهیم سرود!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بهار، بهار میشود به زودیِ زود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Kuckuck, Kuckuck, lنsst nicht sein Schrei’n:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">“Komm in die Felder, Wiesen und Wنlder!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Frühling, Frühling, stelle dich ein!”</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کوکْکوک، کوکْکوک … فریادش خاموشی نمیگیرد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">” به چَمَن، به جنگل، به دشت و دَمَن درآ!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بهار، بهار، نمایان کُن خود را! “</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Kuckuck, Kuckuck, trefflicher Held!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Was du gesungen, ist dir gelungen:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Winter, Winter rنumet das Feld!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کوکْکوک، کوکْکوک … اِی پهلوانِ برجسته!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به بار نشست آنچه که خوانده بودی آن را:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">زمستان، زمستان دارد خالی میکند میدان را!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: center;"></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><iframe allowfullscreen="" class="BLOG_video_class" height="342" src="https://www.youtube.com/embed/6Y9Gwk7KQD8" width="412" youtube-src-id="6Y9Gwk7KQD8"></iframe></div><br /><span style="font-size: large;"><br /></span><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-77417744976406926732024-03-10T10:09:00.000-07:002024-03-10T10:09:23.911-07:00جاسوس محبوب چرچیل <p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjczw1bCF5wj2WsPNNWFao0vuEQZ93eW-vTUretgaqG4A2ym1IFEq6KxSTp6qv-g9c1dIngTtQTxS-EjDE6l-VAmmgDmKbMpWACxgqyvH7MNFyiXrNuZmJsCf5ZFuX1vR7gwfnV6wrlQmgTmZC_93deh7d4KrUhZ9_UuV0MZ02OzAsQlNYefArEwKVcmF0/s967/%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%201.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="642" data-original-width="967" height="424" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjczw1bCF5wj2WsPNNWFao0vuEQZ93eW-vTUretgaqG4A2ym1IFEq6KxSTp6qv-g9c1dIngTtQTxS-EjDE6l-VAmmgDmKbMpWACxgqyvH7MNFyiXrNuZmJsCf5ZFuX1vR7gwfnV6wrlQmgTmZC_93deh7d4KrUhZ9_UuV0MZ02OzAsQlNYefArEwKVcmF0/w640-h424/%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%201.jpg" width="640" /></a></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جاسوس محبوب چرچیل و زنی که مردم بریتانیا تا این حد مدیون او هستند!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نویسنده,تیم استوکس</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کریستین گرانویل، جاسوس بریتانیا با طولانیترین دوره خدمت در جنگ جهانی دوم، بارها با انجام مأموریتهایی در نقاط مختلف اروپا جان خود را به خطر انداخت، اما امروز نفش او چندان شناخته شده نیست.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این زن که بود و چرا مردم بریتانیا تا این حد مدیون او هستند؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گرانویل روز ۱۵ ژوئن ۱۹۵۲ به هتلی در غرب لندن که به آن «خانه» میگفت بازگشت چون پرواز او به بلژیک به دلیل خرابی موتور هواپیما لغو شده بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span></span></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پس از رفتن به اتاقی در طبقه اول هتل که معمولا در آن اقامت می کرد، صدای مردی را شنید که در لابی نام او را فریاد میزد و خواستار پس گرفتن تعدادی نامه بود.</span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">با رفتن به لابی، گرانویل خود را با معشوق سابقش مواجه دید که چاقویی از آن نوع که کماندوهای ارتش با خود حمل میکنند بیرون آورد و به سینه او فرو کرد و او را کشت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پس از جان سالم به در بردن از موقعیتهای خطرناک در سه جبهه مختلف در طول جنگ جهانی دوم، جان دادن در امنیت ظاهری یک هتل در محله کنزینگتون لندن طنز تلخی بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgKNSCWgLPvQ4bb0DNH1o6CKpmpYzDQ-FTgehD_O6QKZdaSlofbxAsBfNS0g9UcS057L4ITghOohRp2dDHHJBZswvkL5nzlg15F3PMf7AQerMr4gfM37V8X-nnvFKiYAft8AvI7avwuKl-HGjEigc8boss0yBa87GEWOsMOES78INzA-Y1nlqLPUZ5WoKY/s624/%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%202.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="543" data-original-width="624" height="556" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgKNSCWgLPvQ4bb0DNH1o6CKpmpYzDQ-FTgehD_O6QKZdaSlofbxAsBfNS0g9UcS057L4ITghOohRp2dDHHJBZswvkL5nzlg15F3PMf7AQerMr4gfM37V8X-nnvFKiYAft8AvI7avwuKl-HGjEigc8boss0yBa87GEWOsMOES78INzA-Y1nlqLPUZ5WoKY/w640-h556/%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%202.jpg" width="640" /></a></div><br /><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گرانویل به عنوان مامور امآی ۶ در فرانسه خدمت کرد یعنی جایی که عمر متوسط ماموران این سازمان شش هفته بود</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کریستین گرانویل در ماه مه سال ۱۹۰۸ با نام ماریا کریستینا جانینا اسکاربک متولد شد، او دختر یک کنت لهستانی و از سوی مادر، از یک خانواده بانکدار یهودی بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">چند سال اول زندگی او در املاکی وسیع در یک روستا گذشت و این دوران تاثیری عمیق بر بقیه زندگی او داشت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کلر مالی، مورخ و نویسنده کتاب «زندگینامه کریستین گرانویل: جاسوسی که عاشق بود» میگوید: «او در محیطی سرشار از آزادی و محبت بزرگ شده بود، اسب سواری، تیراندازی با تفنگ ساچمهای و این قبیل چیزها را آموخته بود.» این دختر لهستانی بعدها و هنگام کار در بریتانیا، نام کریستین گرانویل را انتخاب کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در سپتامبر ۱۹۳۹، او با همسر دومش، یک دیپلمات لهستانی، به جنوب آفریقا سفر کرد و در آنجا شنید که سرزمین مادریاش مورد تهاجم آلمان نازی قرار گرفته است. این زوج مستقیما به بریتانیا بازگشتند تا در فعالیتهای جنگی مشارکت کنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">همسرش برای پیوستن به نیروهای متفقین به فرانسه رفت اما گرانویل برنامه دیگری را برای تاثیرگذاری بر جنگ انتخاب کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالی میگوید: «او شتابان به محلی که مقر مخفی امآی ۶ - سازمان اطلاعات خارجی بریتانیا - میرود اما به جای داوطلب شدن، اصرار میکند که حتما باید قبول شود.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گرانویل در فرانسه در منطقه وسیو-آن-ورکور اقامت داشت که مورد بمباران شدید آلمان قرار گرفته بود</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi6JsYTwO3i9Ebsh6NyyYVButpgR-iuL3y5WfZ4Rhy1h6Obauw0TEHCLsoqaKs1T3vbC5APunpEfUDBicSfmoMIIbVLG2AZ4ppHtF6yICmv6ygOQQvO1JFX9ubuetU_JFLDvVcbmXqV9kvhEkjiMGHBDKtudRUHXjkVkx4npg_WMtfTANhqgtgtMVx9FuY/s624/%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%203.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="350" data-original-width="624" height="358" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi6JsYTwO3i9Ebsh6NyyYVButpgR-iuL3y5WfZ4Rhy1h6Obauw0TEHCLsoqaKs1T3vbC5APunpEfUDBicSfmoMIIbVLG2AZ4ppHtF6yICmv6ygOQQvO1JFX9ubuetU_JFLDvVcbmXqV9kvhEkjiMGHBDKtudRUHXjkVkx4npg_WMtfTANhqgtgtMVx9FuY/w640-h358/%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%203.jpg" width="640" /></a></div><br /><span style="font-size: large;"><br /></span><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گرانویل طرحی را به سازمان اطلاعات میدهد که حاوی ورود به لهستان اشغالی با اسکی از طریق کوههای کارپات است با این هدف که اطلاعاتی را در مورد شرایط لهستان برای متققین بفرستد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">از آنجایی که متفقین اطلاعات محدودی از شرایط و تحولات اروپای شرقی داشتند، این طرحی بود که مورد توجه روسای سرویسهای جاسوسی بریتانیا قرار گرفت و به گفته مولی، گرانویل بلافاصله به عنوان اولین مامور زن به استخدام امآی ۶ درآمد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">طی سالهای بعد، این تبعیدی لهستانی به اسطورهای در جامعه اطلاعاتی تبدیل شد. به گفته مالی، «او یک کنتس لهستانی بود که میتوانست با تمام کسانی که مورد توجه سرویسهای اطلاعاتی بودند تماس برقرار کند.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">او به زبانهای مختلف صحبت میکرد و میدانست که چگونه به اصطلاح از زیر رادار عبور کند و بدون اینکه شناسایی شود وارد و خارج شود، زیرا شخصیتی که او به نمایش میگذاشت یک کنتس نسبتا کم حوصله و زنی با آدرنالین بالا بود که سیگار قاچاق میخرید و گاه برای تفنن سیگار میکشید اما حتی سیگاری هم نبود.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در یکی از ماموریتها در هوای طوفانی، گرانویل با چتر نجات از ارتفاع تنها دویست متری در محل ماموریت فرود آمد</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg5e7EJ9GSTWlWOlz7LbFjQxHw-Qz6ojdZ4Yj14QtrPCwEfmBDOynwYGecXPJzpxTpFZiJ7rAEwEE3W2ymAb9ELGpjDsZNmWZO5Z7zubuRUl9knxSUXsD0gBte_vCg_-6iqFEdhQbiohz7-Vl6M58NoZaPGPt4ygOikGChYzWD6Twq-sX6ME_uol8dbIzA/s624/%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%204%20%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B3%DB%8C%D8%B3%20%DA%A9%D8%A7%D9%85%D8%B1%D8%AA.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="350" data-original-width="624" height="358" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg5e7EJ9GSTWlWOlz7LbFjQxHw-Qz6ojdZ4Yj14QtrPCwEfmBDOynwYGecXPJzpxTpFZiJ7rAEwEE3W2ymAb9ELGpjDsZNmWZO5Z7zubuRUl9knxSUXsD0gBte_vCg_-6iqFEdhQbiohz7-Vl6M58NoZaPGPt4ygOikGChYzWD6Twq-sX6ME_uol8dbIzA/w640-h358/%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%204%20%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B3%DB%8C%D8%B3%20%DA%A9%D8%A7%D9%85%D8%B1%D8%AA.jpg" width="640" /></a></div><br /><span style="font-size: large;"><br /></span><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">فرانسیس کامرت، فرمانده و معشوق گرانویل در فرانسه، یکی از سه مردی بود که گرانویل توانست از زندان نازیها نجات دهد</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در جریان ماموریتهای امآی۶ در مجارستان، مصر و فرانسه، او از مرزهای متعدد عبور کرد، گاهی اوقات در صندوق عقب ماشین پنهان میشد، گاهی از زیر آتش مسلسل فرار میکرد، و اغلب یکی از عاشقان متعددش همراه او بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در یک مورد، او میکروفیلمی دریافت کرد که صف نیروهای آلمانی در امتداد مرز شوروی را نشان میداد که برای حملهای قریب الوقوع آماده شده بودند. این اطلاعات به وینستون چرچیل، نخست وزیر زمان جنگ بریتانیا، منتقل شد و به گفته دخترش سارا، اعلام کرد که گرانویل جاسوس محبوب اوست.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">او دو بار توسط آلمانیها دستگیر و بازجویی شد، اما توانست آزادی خود را به دست آورد. در یک مورد، او با گاز گرفتن زبان و خونریزی از دهانش، ماموران بازداشت را متقاعد کرد که مسلول است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالی میگوید: "تجهیزات اصلی او، مغزش بود. او خیلی سریع فکر میکرد؛ با حرف زدن، راه ورود و خروج خود را مییافت؛ او شگفتانگیز بود.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ظاهرا حتی حیوانات هم قادر به مقاومت در برابر جذابیت او نبودند. مولی در کتاب خود دو مورد را توصیف میکند که چگونه گرانویل توانست سگ نگهبان درنده متعلق به گشتیهای مرزی را به حیوان رام خود تبدیل کند که هرکجا میرفت، او را همراهی میکرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گرانویل در کنار هوش سریع و شجاعت سرشارش، در فریفتن و جلب اعتماد دیگران استاد بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در سال ۱۹۴۴، او به یک قرارگاه نظامی آلمان که در ارتفاعات آلپ واقع شده بود صعود کرد و با بلندگوی دستی، گروهی از ۶۳ افسر لهستانی را که به اجبار به ارتش آلمان پیوسته بودند متقاعد کرد که در تاسیسات قرارگاه خرابکاری و ترک خدمت کنند. در نتیجه، فرمانده قرارگاه تسلیم شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در همان روز، او متوجه شد که گشتاپو فرمانده عملیات ویژه را که معشوق او نیز بود در دینی، در جنوب شرقی فرانسه همراه با دو مامور دیگر دستگیر کرده و او با خطر تیرباران مواجه است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">او با پذیرش خطری بزرگ برای امنیت خود، به زندان دینی رفت و با ادعای اینکه خواهرزاده فیلد مارشال مونتگمری، از فرماندهان ارشد نیروهای بریتانیاست، افسر مسئول گشتاپو را قانع کرد که حمله آمریکاییان قریبالوقوع است و توانست همه زندانیان را آزاد کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالی میگوید: «در عرض یک ساعت، او مرد آلمانی را دچار وحشت کرد، به او گفت که اگر به اعدامها ادامه دهد، آمریکاییها او را زندانی میکنند و اگر به او کمک نکند، سرنوشتش آویختن از تیر چراغ برق است اما اگر به او کمک کند، قول میدهد از او دفاع کند.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالی توضیح میدهد که «به دلیلی ساده، زنان واقعا در این نقشها مفید بودند. زیرا انتظار میرفت مردها مشغول کار باشند بنابراین، اگر مردی به این طرف و آن طرف میرفت، شک برانگیز بود اما زنان همه جا میرفتند تا در غیاب مردهایی که به جبهه رفتهبودند، امور روزانه را بگردانند و از خانواده هم مراقبت کنند، بنابراین حضور آنها در جاهای مختلف باعث سوء ظن نمیشد.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">با این حال، علیرغم قهرمانیهای گراونویل، در پایان جنگ بریتانیا را کشوری مییابد که اگرچه بارها جانش را برای آن به خطر انداخته بود اما ظاهراً او را رها کرده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالی توضیح میدهد: «در آخرین برگ پرونده او در تشکیلات جاسوسی بریتانیا، فقط یک جمله دیده میشود: به خدمات او دیگر نیازی نیست.».</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالی میافزاید: «مردان جوان – که برخی از آنها حتی در جنگ خدمت نکرده بودند - فقط میگقتند، شک دارند که گرانویل همه کارهایی را که میگویند انجام داده باشد و این زن کوچک اندام احتمالا این چیزها را اختراع کرده و پذیرفتن آنها دشوار است. در مجموع، اظهاراتی بسیار زنستیزانه و توهین آمیز.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEizDcmCdC8rmumcj9-t6F9d-zz3Pf5VIRr65GjN3uG5qhB9LiG3G0mlC9NkcRCUy-Bg1RaODtBsmQ6gRntONM-HBRKIulwXZeTbuvq3z1U7SpJ10wIYuGA1dzQDz2xT9HNNT23QpqU1YfbyaLuLyDffo664I_AFIjQi3BLj4qjRjxbQwh_ChcffPuBzU5g/s624/%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%205.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="351" data-original-width="624" height="360" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEizDcmCdC8rmumcj9-t6F9d-zz3Pf5VIRr65GjN3uG5qhB9LiG3G0mlC9NkcRCUy-Bg1RaODtBsmQ6gRntONM-HBRKIulwXZeTbuvq3z1U7SpJ10wIYuGA1dzQDz2xT9HNNT23QpqU1YfbyaLuLyDffo664I_AFIjQi3BLj4qjRjxbQwh_ChcffPuBzU5g/w640-h360/%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%205.jpg" width="640" /></a></div><br /><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">توضیح تصویر،</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پلاک آبی یادبود گرانویل بر دیوار ساختمانی که زمانی محل هتل شلبورن در لندن بود و موسسه خیریه کمک به لهستانیها آن را به شکل اقامتگاه ارزانقیمتی برای مهاجران لهستانی اداره میکرد</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اگرچه گرانویل به دلیل احتمال آزار توسط سازمانهای اطلاعاتی شوروی قادر به بازگشت به لهستان تحت کنترل کمونیستها نبود، اما اوراق اقامت موقت او در بریتانیا تمدید نشد و او به ناچار این کشور را ترک کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گرانویل برای اعلام امتناع از پذیرش مدال جورج و نشان امپراتوری بریتانیا به خاطر خدماتش به بریتانیا در طول جنگ به بریتانیا بازگشت و به این ترتیب، باعث شد دولت چنان شرمسار شود که ناگزیر با اعطای شهروند به او موافقت کند. گرانویل در نهایت هر دو مدال را پذیرفت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">زمانی که در هتل شلبورن زندگی میکرد، کارهایی بسیار متفاوت از فعالیتهای دوران جنگش را قبول کرد از پیشخدمتی در رستوران تا فروشندگی در فروشگاه مشهور هرودز لندن و سرانجام نظافتچی در یک کشتی مسافربری.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به گفته مالی «باید به خاطر داشته باشیم که وقتی او در آغاز جنگ برای خدمت به بریتانیا آمد، شوهر دیپلماتش او را همراهی میکرد و آنها در کابین درجه یک یک کشتی مسافربری سفر کردند. در پایان جنگ اما او به کار به عنوان نظافتچی حمام و مهماندار در یک کشتی مسافربری مشغول به کار شد هرچند در این شغلها لااقل از نوعی احساس آزادی برخوردار بود.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">با این وجود، وقتی کاپیتان کشتی برای مراسمی از کارکنانش خواست مدالهایی را که در طول جنگ به دست آورده بودند، بیاویزند، گرانویل باز هم با تبعیض مواجه شد چون همکارانش او را متهم کردند که مدالهایش جعلی است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالی میگوید: "او یک زن بود، بنابراین کاملا مضحک به نظر میرسد که چنین مدالهایی به دست آورده باشد. او لهجه خارجی و موی تیره رنگ داشت و ظاهرش کمی یهودی به نظر میرسید و همه اینها باعث تعصب علیه او میشد و کارش را دشوار میکرد.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اما سرانجام دنیس جورج مالدونی، یک مرد مهماندار کشتی و معشوقش، به دفاع از او برخاست.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بین این دو رابطهای ایجاد شد اما گرانویل خیلی زود از او خسته شد. مالدونی که خود را طرد شده میدید، تا شبی که در هتل شلبورن گرانویل را به قتل رساند، به آزار او ادامه داد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالی میگوید: «گرانویل به طبقه پایین آمد... و مرد فورا به او حمله کرد، زن فریادی کشید و چند لحظه بعد جان داد. تیغه کارد مسقیما در قلبش فرو رفته بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جاسوس لهستانی با نام کریستینا اسکاربک-گرانویل در گورستان کاتولیک سنت مری در محله کنزال گرین شمال غرب لندن به خاک سپرده شد</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالدونی ۱۰ هفته بعد به دار آویخته شد در حالیکه ماجرای قتل به داستان صفحه اول روزنامهها تبدیل شده بود اما در طول سالهای بعد، ماجراهای گرانویل از یادها رفت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالی میگوید: «جایگاه او در فاصله بینابین گروههای مختلف بود بنابراین هیچ گروهی او را از خود نمیدانست، و کسی هم برایش هورا نمیکشید.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالی میافزاید: «فعالیتها او چنان پر از ماموریتهای عملیاتی است که بیشتر مناسب یک سرباز مرد است تا یک زن، و او به اندازه کافی لهستانی بود به نحوی که بریتانیاییها او را از خود ندانند.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالی در تلاش برای معرفی گسترده دستاوردهای گرانویل سرانجام موفق شد در سال ۲۰۲۰ پلاک یادبودی را در ساختمان شماره یک لکسام گاردنز لندن، که زمانی هتل شلبورن در آنجا مستقر بود، نصب کند. همچنین در هتل مجلل «او» که زمانی محل ساختمان کابینه جنگ بود، یک سوئیت به نام گرانویل ایجاد شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مالی میگوید: «او بین سطور قرار گرفته و فکر میکنم ماجرای زندگی او هم همین وضعیت را دارد اما من تا آنجا که بتوانم، به تنهایی از نام او حمایت میکنم</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEifPgxnHRnv3eSlsAmiHc1GUodTHViZs4ATjt2CGIYJEF_R7AA1WIPO5emqeBRPmGxtZdcsmo4SAFkeuTPFHmR3zb0CWZaAtaY8WiKeWzrihMyi8L_ckw0F79M0-V9J_H9LuvplSDp89YMpgBwSlWPfpx81q4NU-qdGWHVSZTmjCZmbF8B58izH4V-lMEk/s624/%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%206.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="350" data-original-width="624" height="358" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEifPgxnHRnv3eSlsAmiHc1GUodTHViZs4ATjt2CGIYJEF_R7AA1WIPO5emqeBRPmGxtZdcsmo4SAFkeuTPFHmR3zb0CWZaAtaY8WiKeWzrihMyi8L_ckw0F79M0-V9J_H9LuvplSDp89YMpgBwSlWPfpx81q4NU-qdGWHVSZTmjCZmbF8B58izH4V-lMEk/w640-h358/%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%206.jpg" width="640" /></a></div><br /><span style="font-size: large;"><br /></span><p></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-4999385497067241402024-02-23T03:26:00.000-08:002024-02-23T03:27:23.752-08:00هزار سال شعر فارسی و نبرد فرهنگی ایران امیر طاهری<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh8AiDhHP39_roSavxUrmil1z35x98RIabYrIqFTX4TtH5T0vcaZjOLVQKq-m5dnHFIL3s6AQm8dg3AVIsji1fmXSJZZ6rRnOUnhv74NPqr9mhjDHZ236np8ChXby-eQbZ3n3-jQ8AUu9QY_A9CdNNFz5UHQ6ZGKK5jiOv5lBW-wt0aT1bAHafUGNizBVg/s991/%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%20%D8%B7%D8%A7%D9%87%D8%B1%DB%8C.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="408" data-original-width="991" height="264" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh8AiDhHP39_roSavxUrmil1z35x98RIabYrIqFTX4TtH5T0vcaZjOLVQKq-m5dnHFIL3s6AQm8dg3AVIsji1fmXSJZZ6rRnOUnhv74NPqr9mhjDHZ236np8ChXby-eQbZ3n3-jQ8AUu9QY_A9CdNNFz5UHQ6ZGKK5jiOv5lBW-wt0aT1bAHafUGNizBVg/w640-h264/%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%20%D8%B7%D8%A7%D9%87%D8%B1%DB%8C.png" width="640" /></a></div><br /><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">هزار سال شعر فارسی و نبرد فرهنگی ایران</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">دوران دودمان پهلوی یکی از درخشانترین ادوار شعر فارسی است</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">امیر طاهری </span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اگر نام فردوسی را ببریم، چه چیز به یادتان خواهد آمد؟ البته، شاهنامه. اما در جمهوری اسلامی ذکر همزمان این دو واژه مذموم و مکروه است. کتاب «هزار سال شعر فارسی»، که از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شده است، فردوسی را، بدون حتی یک بار ذکر شاهنامه، چنین معرفی میکند: شیعه اثنی عشری بود و مخلص اهل بیت و در ستایش خ</span><span style="font-size: large;">دا میسرود!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span></span></span></p><a name='more'></a><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این کتاب که برای دانشآموزان دبیرستان تهیه شده است نمونهای است از ترفندهایی که نظام خمینیگرا در طی چهار دهه زندگی پرادبار خود برای تخدیش فرهنگ ایرانی ما به کار برده است. چهار تهیهکننده این کتاب نماینده ائتلافی هستند که در ۱۳۵۷ علیه نظام ایرانی پادشاهی مشروطه قیام کردند: دو تن از هواداران جبهه ملی و دو تن از چپگرایان.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آنان در مقدمه کتاب مینویسند: آنچه چشمگیر است تداوم هزار سال سنت شیعی در شعر فارسی و ادای احترام و ستایش شاعران ایران نسبت به خاندان عصمت و طهارت و بهویژه حیدر کرّار [از القاب امام اول شیعیان] است که از کسایی مروزی تا نیما یوشیج آمده است!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پیام تلویحی این مجموعه این است که ایران، پیش از برخاستن خورشید مبارک اسلام، یا حتی پیش از ظهور ابرخورشید تشیع نزدیک به پنج سده پیش، از نظر ادبی و فرهنگی در ظلمات به سر میبرد. از این بدتر، چنین وانمود میشود که هزار سال شعر فارسی پرانتزی بود که با استقرار دودمان پهلوی بسته شد. از این روی، حتی اشعاری که از شاعران معاصر مانند پروین اعتصامی، ملکالشعرای بهار، و نیما یوشیج ذکر شده است تماما پیش از پادشاهی رضاشاه کبیر سروده شدهاند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بدین ترتیب، دوران دودمان پهلوی، که یکی از درخشانترین ادوار شعر فارسی است، کنار گذاشته میشود، زیرا شاعرانی مانند شهریار، مهدی حمیدی، لطفعلی صورتگر، نصرتالله کاسمی، مهدی اخوان ثالث، فریدون مشیری، نادر نادرپور، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، سیمین بهبهانی، رشید یاسمی، فریدون توللی، صادق سرمد، و بسیار دیگران را نمیتوان «مخلصان خاندان طهارت و عصمت» و، در نتیجه، هواداران ولایت فقیه معرفی کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بیماری ایرانستیزی تهیهکنندگان و ناشران کتاب را میتوان در سهمی که به هر شاعر داده شده است دید.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">سهم فردوسی یازده صفحه است که آن هم، بدون ذکر نام شاهنامه، اختصاص داده شده است به سوگ سیاوش که الگویی شد برای تعزیههای حسینی.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در عوض، نوحهسرایانی که اشعارشان فاقد ارزش ادبی است سهم بیشتری میگیرند. قوامی رازی (آیا او را میشناسید؟) در دوازده صفحه ظاهر میشود تا در شهادت سیدالشهدا ضجه موره عرضه کند. یک ناظم- بهجای شاعر- دیگر یغمای جندقی است که «نوحه» خود را درباره کربلا در دوازده صفحه ارائه میدهد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">همگن او، عرفی شیرازی، چهارده صفحه میگیرد تا مدح «مولای متقیان» را بهسبکی مبتذل عرضه کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«فاجعه کربلا»، اثر محتشم کاشانی، یک نوحهسرای نیمهکُمیک، در سیزده صفحه تقدیم خوانندگان میگردد. قاآنی با «مدح امام حسین علیهالسلام» دوازده صفحه را پر میکند، در حالی که «مرثیه برای خاندان عصمت و طهارت» از یغمای جندقی در یازده صفحه میآید.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">طالب آملی، یک نوحهسرای دیگر، در دوازده صفحه به مدح «حیدر کرّار» میپردازد. از آنجا که معرفی نوحهسرایان بهعنوان شاعر یک تقلب ادبی است، اصلح این بود که چهار ادیب تهیهکننده کتاب حساب آنان را از شاعران واقعی جدا میکردند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اما چهار ادیب «مبارز و متعهد» حتی در عرضه نمونههایی از آثار شاعران واقعی ما منافع مسلک «خاندان عصمت و طهارت» را در نظر داشتهاند. بدین سان، وحشی بافقی، یکی از شاعران سنتشکن، فقط در هشت صفحه، آن هم «در منقبت امام غایب»، ظاهر میشود، در حالی که آثار او سرشار است از مبارزه با خرافاتی که بهعنوان دین و مذهب قالب کردهاند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">قطران تبریزی با قصیده «زلزله تبریز» معرفی میشود، زیرا این اثر پرارزش نیز بیانگر حال و هوای غم، اندوه، و مصیبت است. برعکس، منوچهری دامغانی که اشعارش لبریز از شادی و خوشگذرانی است بهسرعت بستهبندی میشود و راهی بیرون.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">حزین لاهیجی را میتوان شاعر، البته در درجه دوم، به شمار آورد، زیرا چند غزل خوب دارد. اما او نیز در هشت صفحه «در مدح حضرت حجت» معرفی میشود. یک شاعر دیگر، در همان درجه دوم، بابا فغانی [شیرازی] است. اما او نیز بهجای آنکه با چند رباعی کموبیش جالبش معرفی شود، در هشت صفحه «در مدح امام رضا علیهالسلام» ظاهر میشود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">عبید زاکانی، احتمالا برجستهترین شاعر طنزسرای ما، شاهکار خود «موش و گربه» را در ده صفحه ارائه میدهد. اما اینجا نیز ادیبان «مبارز و متعهد» با حذف یک بیت کلیدی، یعنی</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مژدگانی که گربه زاهد شد / زاهد و عابد و مسلمانا</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این انتقاد گزنده از دینفروشان را در مسیری دیگر منحرف میکنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">یک شاعر قابل قبول دیگر عبدالواسع جبلی است. اما او نیز مانند کسایی مروزی با «ستایش حضرت علی» به سطح مداحان دوصد یکقاز تنزل داده میشود. همین جفا را در حق ظهیر فاریابی، که بعضی آثارش بهراستی شایسته ستایشاند، میبینیم. تنها اثری که از او عرضه</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">میشود درباره «خاک شهیدان» است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ترجیعبند هاتف اصفهانی، یکی از شاهکارهای شعر فارسی، در پانزده صفحه عرضه میشود، زیرا چهار ادیب مذکور جرئت سانسور آن را نداشتهاند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در اینجا ممکن است بپرسید: پس شاعران بزرگ ما کجا هستند؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">فردوسی را در بالا ذکر کردیم. مولوی، سراینده «مثنوی» و «دیوان شمس تبریزی»، در هشت صفحه در کنار مداحان قرار میگیرد تا «کجایید ای شهیدان فدایی / بلاجویان دشت کربلایی» را دکلمه کند. سعدی، آفریننده «بوستان» و «گلستان»، که دریایی از حکمت عرضه میکند، در نه (۹) صفحه با «موعظهها» معرفی میشود تا تمامی جهانبینی بهراستی شگرف او به سطح مواعظ منبری تنزل یابد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">رودکی، از آنجا که بههیچوجه نمیتوان او را «مداح خاندان عصمت و طهارت» جا زد، فقط در چهار صفحه، آن هم با «مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود» و «ای آنکه غمگین و سزاواری» محبوس میشود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">فرخی سیستانی نیز، به همان دلیل، در چهار صفحه خلاصه میشود، در حالی که سنایی غزنوی، یکی از برجستهترین فیلسوفان شاعر ما و سراینده «حدیقه الحقیقه»، با «نماز حضرت علی» در سه صفحه محبوس میشود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">از آنجا که کوشش ادیبان «متعهد و مبارز» سیاهنمایی هزار سال تاریخ ایران پیش از ظهور آفتاب «امام خمینی» است، هر جا پیدا کردن نوحه و ثنای شهیدان دشوار بوده است، اشعاری را که از غم و اندوه، مصیبت، بدبختی، و بینوایی میگویند ترجیح دادهاند. مسعود سعد سلمان یازده صفحه میگیرد، زیرا از رنجهای خود در زندان میگوید. پروین اعتصامی در سیزده صفحه با اشعاری درباره رنج کودک یتیم و گربه فراری معرفی میشود، اما اثری از اشعار او درباره کشف حجاب، برابری زن و مرد، و مبارزه با فقیه و محتسب دیده نمیشود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">باورنکردنی است، ولی حقیقت دارد: نظامی گنجوی، آفریننده شاهکارهای «خمسه» و یکی از چهار یا پنج شاعر بزرگ ما، در شش صفحه با «مناجات» و نصیحت به فرزند چهارده سالهاش خلاصه میشود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">از آنجا که جا زدن رندی چون حافظ بهعنوان یک مُبلغ خمینیگرایی غیرممکن است، خواجه بزرگ شیراز در شش صفحه به قفس میافتد. ادیبان «مبارز و متعهد» به خواننده توصیه میکنند که برای درک بهتر حافظ به «بهترین تفسیر آثار او نوشته استاد شهید مطهری» مراجعه نمایند!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">لقمهای که در گلوی ادیبان «مبارز و متعهد» گیر میکند ناصرخسرو قبادیانی است. او را، که داعی شیعیان سبعی [اسماعیلیه] و خلافت فاطمی بود، نمیتوان زیر پرچم «خاندان عصمت و طهارت» به میدان آورد. از این گذشته، گرایش فلسفی او در مسیر ارزیابی ناقدانه از کل مفهوم دین و مذهب است. او حتی معاد، یکی از سه اصل بنیادی اسلام، را به مسخره میگیرد و اراده انسانی را نیز فراتر از قضا و قدر میداند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در نتیجه، شش صفحهای که سهم ناصرخسرو میشود دو شعر بیطرفانه از او را عرضه میکند که یکی از آنان، «روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست»، در واقع ترجمه شعری از اوریپید، شاعر یونانی است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آخرین شاعر معرفیشده در «هزار سال شعر فارسی» نیما یوشیج است، آن هم با یکی از شلختهترین آثارش به نام «مرغ آمین». چرا ادیبان «مبارز و متعهد» این شعر طولانی را که بهراستی فاقد ارزش ادبی است به دیگر آثار او مانند «افسانه» یا «آی آدمها» ترجیح دادند؟ احتمالا به چند دلیل. نخست، «مرغ آمین» پیش از آغاز دودمان پهلوی سروده شد. سپس، در این شعر شاهد گفتوگویی میان «خلق»، یکی از واژگان کلیدی چپگرایان ایرانی، و مرغ آمین هستیم که ظاهرا معرف اعتقادات مذهبی است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بدین سان، نیما یوشیج که شاید چپگرا بود، اما هرگز اسلامزده نشد، در هیئت یک «مارکسیست» اسلامی مسخ میشود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">دکتر ماشاءالله آجودانی، یکی از برجستهترین مشروطهشناسان معاصر، همواره تاکید کرده است که مبارزه ملت ایران با استبداد حکومتی و دینی را نباید در سطح سیاسی محدود نگاه داشت، زیرا نبردی که در ایران، احتمالا با آغاز بخش اسلامی تاریخ ما، جریان داشته [است] و دارد یک نبرد فرهنگی است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">موضوع این نبرد فرهنگی دو دیدگاه مختلف یا حتی متضاد از مفهوم ایرانی بوده است. از یک دید، انسان ایرانی زاده و پرورده در همان حال زاینده و پروراننده فرهنگ خسروانی است که با اساطیر باستانی ما آغاز میشود و در کائنات ادبیات و فلسفه ایرانی توسعه مییابد. فرهنگ همه چیزهایی است که انسان به طبیعت میافزاید یا از طبیعت میکاهد، در حالی که همه را از طبعیت میآموزد و میگیرد. دین یکی از اجزای فرهنگ است و بههیچروی نمیتواند جایگزین فرهنگ شود. وظیفه دین سازماندهی رابطه انسان با ماوراءالطبیعه است، نه تنظیم زندگی اینجهانی انسان.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">دیدگاه دیگر مدعی است که الهه، خداوند [یا] آفریدگار، تمامی کائنات را برای محمد (ص) و اهل بیت او خلق کرد و انسان وظیفهای جز اطاعت محض از تعلیمات «خاندان عصمت و طهارت» ندارد. از آنجا که «خاندان عصمت و طهارت» آثاری که راهنمای این شیوه زندگی باشد بهجا نگذاشتهاند، وظیفه راهنمایی را فقیهان و علمای دین بر عهده میگیرند. بدین سان، بهجای آنکه دین جزئی از زندگی باشد، زندگی جزئی از دین تلقی میگردد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در یک سده اخیر، نیمدیدگاه سومی نیز شکل گرفته است: مارکسیسم بد فهمیده شده که اصولا وجود ملتها و فرهنگهای گوناگون را نفی میکند و بشریت را به طبقات تقسیم میکند. بدین ترتیب، آنچه مطرح است فرهنگ طبقاتی است، نه فرهنگ ملی.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در ۱۳۵۷، مبلغان دیدگاه اسلامی و نیمدیدگاه مارکسیستی کاذب، بهخاطر کینه و نفرتی که از فرهنگ ملی ایران داشتند، متحد شدند و کوشیدند فرهنگ کاذبی را شکل دهند که یکی از مظاهر آن را در همین کتاب «هزار سال شعر فارسی» مییابیم. پیام این کتاب ساده است: شعر فارسی در خدمت دیدگاه «خاندان عصمت و طهارت» بوده است که در آخرین مرحله، دیدگاه «خلق» نیز در کنار آن نقش کوچکی بر عهده گرفته است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اما هر کس کمترین آشنایی با شعر فارسی داشته باشد با خواندن این کتاب متوجه ترفند ادیبان «مبارز و متعهد» میشود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جبلی میگوید: مقدار آفتاب ندانند مردمان / تا نور او نگردد از آسمان جدا.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">منبع ایندپندت فارسی</span></p><div style="text-align: right;"><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-63115994914958214202024-02-14T03:54:00.000-08:002024-02-14T03:55:16.813-08:00خاطرات تقیزاده <p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhd_lGVXsPfPUBfDFQ_tiDWc_jSTY3CtIeJbYJ2tRx151wCX3npcLlc56Js0ESa7-qtPQqmz8Tv-ldhIDK_dHsu28pYcDnp5EPyhI2lMaGiA911RokpCSJ9NEP182poD3yXsWnRL2EMnTqPSsiVHYFTdpnYrI2Le27ZkZi3zeDAQDapIATq2t5QZdEKmIk/s996/5.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="681" data-original-width="996" height="438" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhd_lGVXsPfPUBfDFQ_tiDWc_jSTY3CtIeJbYJ2tRx151wCX3npcLlc56Js0ESa7-qtPQqmz8Tv-ldhIDK_dHsu28pYcDnp5EPyhI2lMaGiA911RokpCSJ9NEP182poD3yXsWnRL2EMnTqPSsiVHYFTdpnYrI2Le27ZkZi3zeDAQDapIATq2t5QZdEKmIk/w640-h438/5.png" width="640" /></a></div><br /><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>خاطرات تقیزاده از ماجرای به توپ بستن مجلس توسط محمدعلی شاه و آغاز استبداد صغیر و </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کشمکش بین دربار و ملت و مجلس بیست روز طول کشید و شاه شهر را به حالت نظامی درآورده و دست به اقداماتی زد، درحالیکه ملت و مجلس دور کردن چند نفر را از حوالی دربار میخواستند که از آن جمله بود شاپشال و امیر بهادر جنگ که به سفارت روس پناه برده و متحصن شده بود. شاه هم تبعید چند نفر از سران ملت را به اصرار میخواست و حتی قصد توقیف آنان را داشت و یکی از آنها میرزا سلیمانخان میکده بود که گرفتار و حبس نمود و باقی که ملکالمتکلمین و آقا سید جمالالدین و میرزا جهانگیرخان مدیر صوراسرافیل، دهخدا و میرزا داوودخان علیآبادی و مساوات و غیره هم بودند، گمان میکنم بهاءالواعظین هم در آن میان بود از بیم گرفتاری در مجلس شورای ملی متحصن شدند و در اتاق مغربی باغ اندرون مجلس که بعدها جزو چاپخانه مجلس شد، مقیم شدند. عاقبت روز ۲۲ جمادیالاول قزاقها از صبح زود مجلس را محاصره نموده و چنان که داستان آن معروف است، مجلس را به توپ بستند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span></span></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">من که وضع را چنین دیدم، برخلاف نوشتههای دولتآبادی و کسروی در روزهای انقلابی هر روز با بسیاری دیگر از وکلا از صبح زود تا پاسی از شب گذشته در فعالیت بودم و در روزهای آخر بدبختانه مبتلا به تب شدیدی شدم به حدی که گاهی در اتاق مجلس میخوابیدم. در یکی از روزها مرحوم آقا سید عبدالله بهبهانی که غالبا در مجلس و مراقب کار بود و نیز اندک کسالتی داشت در یکی از خیابانهای باغ بیرونی از مجلس فرشی گسترده و روی تشکی در آنجا تکیه داده بود و جمعی در اطرافش بودند. کسی نزد من آمد و پیغام داد که فلانی بیا و همین جا بخواب که با هم باشیم. من نیز رفتم، تب گاهی با حمله میآمد. روز قبل از توپ بستن تمام روز را تا قریب سه ساعت از شب گذشته در مجلس تقلا داشتم و وقتی همه رفتند و من نیز خواستم به منزل خود برگردم، یادی از دوستان متحصن کردم و خواستم سری به آنها بزنم. به بالاخانه مسکن متحصنین رفتم و حالت افسرده آنها را که روی گلیمی نشسته بودند، دیدم و بسیار متاثر شدم به طوری که عزم کردم که من هم شب را آنجا بمانم و به آدم خود گفتم: «برو به منزل و هرچه برای شام داریم بیاور. بگو که من امشب نمیآیم.»</span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مرحوم آقا سید جمالالدین از این حرف متغیر شد و با تشر به من گفت: «شما ابدا این کارها را نکنید. شما وکیل مجلس هستید و به شما این کار بر میخورد که با ما که دولت مقصر شمرده اینجا بست بمانید.» و اصرار شدید کرد که من به منزل بروم و دیگران هم همین عقیده را اظهار کردند. ناچار با دو سه نفر از همراهان به منزل که نزدیک و پشت مسجد سپهسالار بود رفتم و از کسانی که با من آمدند، مرحوم دهخدا بود که با برادرش یحییخان آنجا منزل ما ماند. در بین راه از مجلس تا منزل حمله شدیدی از تب و لرز به من دست داد و وقتی که به منزل رسیدم، افتادم و بیخود شدم و شامی هم نخوردم و تا فردا حدود ساعت ۸ یا ۹ صبح در حالت کسالت و خواب سخت بودم که صدای تفنگ مرا بیدار کرد و پرسیدم که چیست. گفتند: «از آنهاست که بر بام مسجد سپهسالار مجلس را محاصره کردهاند و تصادفی شده.» آن وقت خواستیم که خبر بگیریم که آیا در مجلس اشخاصی هستند یا نه، جواب آوردند که بعضی وکلا و آقایان بهبهانی و طباطبایی آمدهاند. پس من قصد کردم که به آنها ملحق شوم. وقتی خواستم حرکت کنم، خبر آوردند که حلقه محاصره بسته شده و دیگر کسی را راه نمیدهند، پس به منزل برگشته و منتظر شدیم. قدری بعد خبر آوردند که امام جمعه خویی با درشکه آمد رفت توی مجلس، پس من دوباره مصمم شدم ولی همراهان ما باز خبر آوردند که دیگر اصلا کسی را راه نمیدهند، پس با کمال اضطراب و مایوسی از ورود به مجلس در خانه ماندیم. قریب ۱۰ نفر بودیم که از آن جمله بودند خلخالی و دهخدا و برادرش، امیر حشمت و برادر او و مرحوم تربیت، در غالب کتب اغلب او را همشیرهزاده من خواندهاند و برادر خودم و یکی دو نفر دیگر. تا ظهر صدای توپ بود و گلولههای توپ به خانه ما میریخت و بعدازظهر هم تا غروب در اندیشه پیدا کردن پناهگاهی بودیم و در این اثنا در عقبی خانه که به کوچه باریکی باز میشد به خانه مقابل در همان کوچه که مال مرحوم علیخان روحانی بود، رفتیم. آنجا و در اتاق کوچک و تاریکی ماندیم و درصدد یافتن محلی که آنجا برویم بودیم. بعضی از همراهان صلاح میدیدند که به نحوی خود را به حضرت عبدالعظیم برسانیم. در این بین به خاطرم رسید که اگر بتوانیم راهی به یکی از سفارتخانههای خارجی پیدا کنیم، ولی چون شخصا کسی را نمیشناختم بنا بر آن گذشت که به طور مبهم بنویسم و آن کاغذ را به اردشیر جی زرتشتی برسانیم که او هم به سفارت انگلیس برساند، رساندن این نامه را مرحوم میرزا محمدخان تربیت به عهده گرفت و رفت ولی آنچه منتظر شدیم او برنگشت تا پاسی از غروب گذشت و ما تقریبا مایوس شدیم و دست و پای خود را جمع کردیم.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">عازم حضرت عبدالعظیم بودم که به ناگهان در خانه به شدت تمام زده شد. وقتی که در باز شد میرزا علی تربیت بود، از یک درشکه کرایهای با نهایت عجله و هول بیاندازه مرا صدا کرد و گفت: «هرچه زودتر بیایید که قزاقها از طرف دیگر میآیند.» من و خلخالی و دهخدا به اصرار او و برادرش سوار شدیم و میرزا علی محمدخان، پهلوی درشکهچی نشست و از طرف پشت خیابان عینالدوله و خیابان دوشان تپه، به طرف در سفارت انگلیس رفتیم و با درشکه وارد آنجا شدیم و سربازان قراول دم در سفارت مانند سایرین به غارت مجلس و خانه ظلالسلطان رفته و به سربازان غارتگر دیگر دولتی ملحق شده و مقداری اسباب و دوسیههای مجلس را به سفارت آورده بودند. آتاشه نظامی انگلیس متغیر شد و آنها را جواب گفت و بیرون کرد و نامهای دیگر به وزارت جنگ نوشته که یک دسته دیگر سرباز بفرستند. اعضاء سفارت کلا در قلهک بودند، و سفارتخانه شهر به کلی خالی بود و آتاشه نظامی فقط همان روز به شهر آمده بود. هرچه سعی کردیم، اردشیر جی را نیافتیم و عاقبت خود جرات کرده و مستقیما به سفارت رفته و تقاضای دیدن یکی از اعضاء را کردیم و چون آتاشه نظامی در حمام بود به تربیت گفتند که کاغذ را بده برسانیم، او گفته بود باید خودم مستقیما بدهم، ناچار او را توی حمام برده و آتاشه مزبور که مشغول استحمام بود، کاغذ را گرفته و خوانده و گفته بود: «حضرات بیایند، مانعی نیست.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آتاشه مزبور، ژورژ استوکس نام داشت و کمی فارسی میدانست، کمی بعد بقیه همراهان، که در منزل مانده بودند و از آن جمله برادرم و امیر حشمت و برادرش و یکی دو نفر دیگر که پیاده آمدند و در سفارت به ما ملحق شدند. بعد از اندکی چند نفر هم که از آن جمله میرزا سید حسن مدیر مجله حبلالمتین کلکته، میرزا مرتضی قلیخان نائینی وکیل اصفهان، معاضدالسلطنه و غیره هم باز به سفارت آمدند. فردا صبح باز به تدریج جمعی آمدند تا تعداد نفرات به هفتاد نفر رسید، بعد به علت اعتراض دولت دیگر کسی را راه ندادند. داستان متحصنین طولانی میشود و پس از توقف بیست و پنج روزه از سفارت خارج شدیم و درباره دو نفر حکم تبعید صادر شد که یکی هم من بودم. مرحوم دولتآبادی در کتاب خاطرات خود البته اشتباها به من نسبتی را بدون سوءنیتی داد که من قبلا این پناهگاه را تهیه دیده بودم و حتی ارتباط با انگلیسها داشته و رابط بین آنها و پیشروان تندرو مشروطه بودهام. حاجت به تذکر نیست من در تمام مدت دوره اول مجلس با احدی از خارجیان آشنا نبوده و ارتباط معمولی هم با کسی از آنان نداشتم و همچنین آنچه کسروی نوشته که من خواهان جنگ بودم و آدم در خانه این و آن فرستادم و پیغام دادم که بیایند امروز جنگ خواهد شد، هیچ اساسی ندارد بلکه مطلب عکس آن است و من مانع تندروی مدافعین مشروطیت بودم.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">حکایت وقایع تاریخی بعد از توپ بستن و قریب یک سالی که آن را استبداد صغیر نامیدند، بسیار طولانی است و تا حدی در بعضی کتب ثبت شده. از این رو بهتر است مطالبی را شرح دهم که خود شاهد بودهام چون من از آغاز این نهضت در متن حادثه بودهام. اطلاعات من انحصاری است اما فقط به بعضی از آن وقایع اشاره اجمالی میکنم.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آنچه معلوم است تبریز بلافاصله بعد از توپ بستن مجلس قیام مسلحانه کرد و با قوای استبداد جنگید. در اواسط ذیالقعده ۱۳۲۶ و فقط چند روز بعد از ورود من به تبریز که از انگلستان در ماه شوال حرکت کرده و در ۶ ذیالقعده به آنجا رسیدم، با بسته شدن راه تبریز و جلفا که آخرین راه باز بود، محاصره شهر از طرف قوای شاه کامل گردید و چهار ماه بیشتر این حالت محاصره دوام یافت و به تدریج عرصه بر اهالی شهر تنگ و زندگی خیلی سخت شد و کمکم یک دکان نانوایی، بقالی، خواروبار فروشی باز نماند. گرسنگی و قحطی بسیار شدید و هولناکی روی داد که مردم فقیر در کوچهها میمردند و شاید اگر دو سه هفته دیگر یعنی مثلا تا آخر ماه ربیعالثانی ۱۳۲۷ این حال دوام مییافت کشتار عام پیش میآمد یا به هر حال نفوس زیادی از قحطی تلف میشدند ولی مردم تحمل و مقاومت کردند. در همسایگی ما تاجری مشروطهطلب بود، یک روز گفت که در کوچه خودمان دیدم شخص فقیری نشسته و یونجه میخورد – در آن اوقات غالب مردم یونجه میخوردند و آن هم به آسانی و وفور به دست نمیآمد – از وی پرسیدم: «داداش چه میکنی؟» گفت: «یونجه میخوریم و اگر یونجه هم تمام شد برگ درختها را میخوریم و دمار از روزگار محمدعلی شاه خونخوار، سفاک و آدمکش درمی آوریم.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در این هنگام نامههایی برای من رسید، انجمن ایالتی مرا دعوت به انجمن کرد و در این امر که اعضاء انجمن را خیلی مشوش کرده بود به مشورت نشست. من عضو رسمی انجمن نبودم ولی نظر به خواهش و تقاضای اعضای انجمن آنجا حاضر میشدم. وقتی که مراسله مشترکالامضا قونسولها را دیدم، تاثر فوقالعادهای به من دست داد و فورا بدون تردید اظهار کردم که به خود شاه متوسل شده که راهها را باز کند تا قشون خارجی به ایران نیاید. اعضای انجمن این عقیده را قبول کردند و خواهش کردند تلگراف را من بنویسم و فورا نوشتم از طرف انجمن و به امضاء انجمن، پس از شرح قضیه دست توسل به دامن پدر نامهربان زدن را بر خارجیان ترجیح میدهیم و حاضریم از هر چیز صرف نظر کنیم و استدعا داریم امر بدهید که بهانه خارجیان را برطرف نمایند و راه را برای رساندن آذوقه باز کنند. این تلگراف فداکاری خیلی بزرگی بود از طرف مردمی که حاضر شدند برای مبارزه با محمدعلی شاه یک سال با او جنگیده و قربانی داده برای احتراز از مداخله خارجی خود را فدا کنند. چون سیم تلگراف تهران به تبریز وصل نبود، و آن را بریده به مرکز حکومت عینالدوله در باسمنج نصب کرده بودند، ناچار بودند آن را با حروف لاتین نوشته و از سیم کمپانی هند و اروپا از تبریز به تهران مخابره کنند. این کار را مرحوم معتمدالتجار از اعضای انجمن کرد که تنها کسی بود آشنا به زبان و خط خارجی.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">من برای ملاقات با جنرال قونسول عثمانی که تقاضای دیدن مرا کرده بود بیرون رفتم و ساعتی از شب گذشته به انجمن برگشتم. با این حال که تلگراف مخابره شده، دیدم که اتاقها و حیاطهای انجمن به قول معروف گوش تا گوش پر است و مجاهدین آنجا ایستادهاند و ستارخان و باقرخان نیز بر حسب خواهش انجمن که اطلاع آنها را در کار لازم میدانسته آمدهاند و این موضوع در آنجا مطرح است. یکی از روسای مجاهدین با فرستادن چنین تلگرافی مخالفت کرد و به تندی گفت: «این نوشته قونسولها و همه این چیزها پلتیک (یعنی حیله) است و اقدامی نخواهد کرد.» و این حرف را که به شدت میگفت، مانع مخابره تلگراف شد و شخصا عقیده دارم که اگر تلگراف میرفت شاید فورا راهی باز میشد و از ورود قشون روس جلوگیری میشد. فردای آن روز من دیگر از منزل بیرون نرفتم تا بعدازظهر که دیدم از طرف انجمن فرستاده و مرا دعوت میکنند. وقتی که رفتم، دیدم انجمنیها خوشحالند و معلوم شد از آنها که صبح به بازار رفتهاند بعضی از تجار فرنگی و اعضای بانک و غیره را دیدهاند و آنها با اظهار خوشوقتی و تبریک و خبر خوش به آقایان گفتهاند که روسها میآیند. هرچه زمان میگذشت ظن آنان قویتر میشد و عاقبت نزدیک به ظهر برای آنان یقین حاصل شد که این حرفها لاف توخالی نیست و واقعا قشون خارجی وارد ایران میشود، پس مجددا با من مشورت نموده و از من رای خواستند و بنده همان عقیده دیروزی را تکرار کردم. اگرچه گفتم میترسم دیر شده باشد، پس به هر حال تلگراف را فرستادند و مخبرین روزنامههای تهران در تهران خبر دادند که با وصول تلگراف به دست شاه اشک از چشمان او جاری شده بود. فورا همان غروب اعضای انجمن را برای مخابره حضوری با تلگرافخانه خواستند که من هم میان آنها بودم. در تهران تلگرافخانه دربار سعدالدوله، کامران میرزا، حشمتالدوله و حاج امام جمعه خویی بودند که از طرف شاه به حکم او برای مذاکره تلگرافی آمده بودند و پس از قدری مذاکره چون شب دیر شده بود قرار شد صبح هم آنها و هم ما مجددا به تلگرافخانه رفته و تلگرافی از شاه و با امضای او به توسط انجمن جدا خطاب به روسای اردوهای اطراف تبریز از شمال و جنوب رسید.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به رحیمخان چلیبانلو که راه جلفا را گرفته و به صمدخان شجاعالسلطنه که راه مراغه و غیره دست او و همچنین به دیگران و به وسیله این تلگرافات به آنها حکم داده شده بود که فورا راه را باز کنند و از انجمن تبریز تقاضا شد هر یک از آنها تلگرافهای شاه را توسط سواری به سردار مخاطب برسانند و وقتی که این تلگرافها فرستاده شد یا در حال ارسال بود، تلفنی از جلفا به انجمن و تلگرافخانه رسید که قشون روس از پل گذشته و وارد خاک ایران شدند. برای حاضرین در تلگرافخانه حالتی فوق تصور دست داد و در جواب تلگرافات تهران، انجمن که دست و دلش سرد شده بود، نوشت: «کان الذی خفت ان یکونا اناالیه راجعون» و گفتند این خبر که از جلفا رسید، ما را به قدری دگرگون کرد که حال مخابره پیدا نکردیم. شاه در جواب تلگراف کرد و تسلی داد که این قدر مضطرب نشوید و گفت هشت شب است که نخوابیدهام و مشغول اقدامات و مبارزه بودم که از این امر جلوگیری شود ولی قشون روس در ۸ ربیعالثانی وارد تبریز شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: x-large;">مشروطیت ایران، دکتر محمود ستایش، نشر ثالث، ۱۳۸۲</span></p><div style="text-align: right;"><div><br /></div><div><b><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh1x3ssLZ1_CpsExwe1lQfOHamTY0kkzVBYolU_00RzArUd6d7h769-lM4NhyphenhyphengcTDusif_9jzDrSyRon5q1sn8SsXYVslGud4OSpaxb4FdWpsUsPI6BgXKknzCMR51WcpheSl3KPTcBFQF0qWzR0s8qTRm-ZzCC2LGHwYCnytt46E6AJ6_EuMSD-B4gPcs/s746/2.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="746" data-original-width="469" height="640" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh1x3ssLZ1_CpsExwe1lQfOHamTY0kkzVBYolU_00RzArUd6d7h769-lM4NhyphenhyphengcTDusif_9jzDrSyRon5q1sn8SsXYVslGud4OSpaxb4FdWpsUsPI6BgXKknzCMR51WcpheSl3KPTcBFQF0qWzR0s8qTRm-ZzCC2LGHwYCnytt46E6AJ6_EuMSD-B4gPcs/w402-h640/2.png" width="402" /></a></div><br /><span style="font-size: large;"><br /></span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">یواش یواش که نطق کردم شهرت پیدا کردم. نفوذ من در خارج مجلس زیاد شد. به تدریج پر زور شدیم. من معروفتر شدم. گرچه مردم مرا صورتا نمیشناختند ولی در روزنامهها میخواندند و میگفتند تقیزاده چنین و چنان گفت.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">منزل من در خیابان وزیرنظام دروازه گمرک و دور بود. بعضی اوقات پیاده میآمدم. دو، سه ساعت از شب گذشته به منزل میرسیدم. گاهی واگن اسبی سوار میشدم که دو قسمت داشت. یکی برای زنها، دیگری برای مردها معین شده بود. بارها اتفاق افتاد که سوار واگن بودم دیدم مردم همانجا حرف میزدند که امروز تقیزاده در مجلس معرکه کرد و نمیدانستند که من کنار آنها نشستهام.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">در مجلس اول که جریان دورۀ آن در روزنامهها هست دو، سه حادثه پیش آمد که انقلاب عظیمی را باعث شد. چون وزراء در مقابل مجلس مسوولیت برای خود قائل نبودند نمیآمدند که به مطالب وکلا جواب بدهند. وکلا غوغا و تهدید کردند. آخر کار به اولتیماتوم کشید. بالاخره مجبور شدند به مجلس آمدند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">نامۀ تحریککننده و ملاقات با مشیرالدوله</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">در این ایام من کاغذی به مرحوم میرزا محمدعلیخان تربیت در تبریز نوشته بودم. ضمن آن نوشتم که نه وزراء به مجلس میآیند نه به سوال وکلا جواب میدهند، و اقدام ناروای عمال دولت در ولایات و اینکه سپهدار یک نفر را که در تنکابن از مشروطیت صحبت کرده به چوب بسته است. این کاغذ من که به تبریز رسید اواسط ماه ذیحجه در تبریز آتشسوزانی مشتعل شد. مخصوصا آنها که با محمدعلی شاه دشمن بودند. مرحوم تربیت در انجمن ایالتی آن کاغذ را به کسی نشان داده بود و آن شخص در انجمن خوانده بود. غوغا شد. یکی از پنجره خود را به حیاط انداخت، بازار بسته شد و همه جمع شدند به تلگرافخانه. کشمکش در تبریز افتاد و همه گفتند که شاه با مجلس مخالف است.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">مجلس اصرار میکرد تمام اصول مشروطیت همانطور که در فرنگستان است دایر بشود. در «انجمن مهرگان»(۱) گفته بودم آن روز مصادف شد با روزی که وکلای آذربایجان وارد طهران شدند. از تبریز تلگراف کردند بیایید به تلگرافخانه، دستهجمعی رفتیم و شکایات انجمن تبریز را شنیدیم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">صدراعظم میرزا نصرالله [خان] مشیرالدوله پدر موتمنالملک پیرنیا ما را احضار کرد. دستهجمعی رفتیم خانۀ او. وی با تبختر نشسته بود. گفت این تبریزیها چه میگویند، توطئه راه انداختهاند. سعدالدوله حرف زد. او از خدا میخواست اغتشاش بشود. میگفت از بلژیکی خارجی که وزیر نمیشود. در این بین من گفتم آقا تبریزیها میگویند اگر مشروطیت داریم مقتضیش اینست…(۲) عمل میشود. صدراعظم سر بلند کرد گفت کدام مشروطیت؟ اعلیحضرت مجلس التفات فرمودهاند نه مشروطیت! من گفتم پس ما بیخود اینجا نشستهایم. بلند شدم بیرون بروم. مرحوم حاج میرزا ابراهیم آقا هم بلند شد. مشیرالدوله و اطرافیانش مضطرب شدند. ما را به زحمت نشاندند. حاج سید محمد صراف گفت قربان در دولتخواهی عرض میکنم اگر امروز این کار درست نشود فردا طهران هم مثل تبریز خواهد شد. مشیرالدوله اوقاتش تلخ شد. گفت نیکی نیست که از دستتان نیاید، گفتند به شاه میگوییم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">مشروطه و مشروعه</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">انقلاب ثانوی تبریز و طهران آخر منتهی به این شد. مخبرالسلطنه میانۀ شاه و ملت رفت و آمد میکرد. شاه میگفت من مشروعه را قبول دارم نه مشروطه را، آخوندها گفتند بلی این درست است. ما مدعی شدیم. آقا سیدعبدالله بهبهانی و دیگران گفتند مشروعه درست است. در این بین مشهدی باقر وکیل صنف بقال فریاد کرد و به علماء گفت آقایان ما عوام این اصطلاحات عربی سرمان نمیشود، ما مشروطه گرفتهایم. سعدالدوله مدعی شد گفت اصلا مشروطه درست نیست، غلط است. این را اوایل که از فرانسه ترجمه کردند «کنستی توسیونل» را «کوندیسیونل» کردند در صورتی که درست نبود.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">عاقبت محمدعلی شاه گفت همان لفظ فرنگی «کنستی توسیون» را بنویسید. بالاخره لفظ مشروطه و هم «کنستی توسیون» را فرمان دستخط داد که ایران را در عداد دول مشروطه (دارای کنستی توسیون) میشناسیم و بنا شد بیاید در مجلس قسم بخورد. همین کار را هم کرد.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">مجلس از اول تا آخر پر از انقلاب بود. همهاش بر ضد مستبدین ولایات از قبیل ظلالسلطان، قوامالملک شیرازی، حاج آقا محسن عراقی، عمیدالسلطنه طالشی. کار عمدهشان این بود. هر روز دنبال کردند ریشهاش را کندند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">واقعۀ توپخانه</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">در دورۀ مجلس اول دائما هر ماه، دو ماه غوغای عظیم شد. امینالسلطان را کشتند. انواع و اقسام انقلاب پیش میآمد که یکی هم اتفاق بزرگ واقعۀ میدان توپخانه بود. محمدعلی شاه میخواست از دست مجلس خلاص شود. از الواط و اوباش دستههایی درست کرده بود. یک روز اتفاق کرده بودند به مجلس بریزند آنجا را به هم بزنند. از اتفاقات بود آن روز صبح در مجلس بودم. یک مرتبه دیدیم مردم به طرف مجلس فرار میکنند. قزاق و مستحفظ دم در فرار کردند توی مجلس درهای مجلس را بستند. سردستههای آنها که به مجلس حمله کردند، صنیع حضرت رئیس قورخانه و مقتدر نظام بود. این دسته که الواط بودند اول رفتند به مسجد سپهسالار ریختند و علما و مشروطهطلبان را در آنجا زدند. ملکالمتکلمین هم آنجا بود. آن وقت آمدند به طرف مجلس. میخواستند داخل شوند درها را بسته دیدند. چند تیر به طرف مجلس انداختند و به در مجلس زدند. رفتند به میدان توپخانه، آنجا چادر زدند. فریاد میکردند، میگفتند: «ما دین نبی خواهیم، مشروطه نمیخواهیم». گفتند علما را بیاوریم. حاج شیخ فضلالله نوری و سید علی آقای یزدی پدر سید ضیاءالدین را آوردند. یکی، دو نفر کشته شد. مشروطهطلبان پریشان شدند. من خودم مجلس بودم. آقا سید عبدالله بهبهانی هم بودند. آن مرحوم فرستاد ظلالسلطان را صدا کنند. وزارت فرهنگ فعلی خانۀ او بود. ظلالسلطان آمد. ملتفت مطلب نبود. آقا سید عبدالله او را دید، ظاهرا احترام کرد و گفت اغتشاش کردهاند. اقدام کنید برطرف شود. مقصود این بود که او برود پیش محمدعلی شاه. ظلالسلطان خیلی ترسش گرفت. گفت بروم ببینم چه میشود کرد. در رفت. او میترسید بکشند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">ما ماندیم. چند نفر مشروطهطلب رفتند این طرف آن طرف، تفنگ نداشتند. چند نفر از طرفداران مشروطیت پیدا شده آمدند. بیشتر اهل آذربایجان بودند. کار ما مشکل بود. حاجی میرزا ابراهیم آقا که خیلی شجاع و با شهامت بود تفنگ پیدا کرد. وکلای آذربایجان آمدند. آذربایجانیها به تدریج جمع شدند در حدود پنجاه نفر شد.(۳) اغتشاشکنندگان در توپخانه جمع شده چادر زده بودند و فریاد میکردند. گاهی به طرف مجلس میآمدند، دوباره برمیگشتند. حقیقت این است که از حُسن تصادف بود. عقل نکردند و الا همان روز میتوانستند کلک مجلس را بکنند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">مشورت برای اختفاء</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">ما در مجلس آدم جمع کردیم. غروب پنجاه تا هفتاد نفر تفنگچی دور ما جمع شدند. نمیدانستیم چکار کنیم. شب برویم یا بمانیم. مشکل بود. مستشارالدوله آنجا بود. گفتیم برویم خانۀ مستشارالدوله نزدیک مسجد سپهسالار مشورت کنیم، بعد مخفی شویم. وحشت زیاد بود و میگفتیم میآیند شب ما را میکشند. مشورت کردند هر کس جایی مخفی شود. آنکه یادم میآید ما رفتیم خانۀ حاجی میرزا رضاخان منشی سفارت آلمان عموی آقای علی وکیلی سناتور، شب را آنجا خوابیدیم. گویا مستشارالدوله هم با ما بود. فردا بیدار شدیم. احمقها در توپخانه جمع میشدند فریاد میزدند اما عقلشان نمیرسید که به مجلس حمله کنند. فردا وکلا صبح آمدند. آقا سید عبدالله بهبهانی که سنش بیشتر بود، از هیچ چیز نمیترسید. اگر شجاعت او نبود کاری از پیش نمیرفت، سید محمد طباطبایی و دیگران. وحشت در بین مجلسیها بود و گاهگاهی صدا و فریاد میآمد. ترس از این بود که بیایند وکلا را کشته، مجلس را خراب کنند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">حامیان مجلس</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">عصر نزدیک پنجره روبهروی حیاط (طرف مسجد سپهسالار) با مرحوم وثوقالدوله نایب رئیس مجلس ایستاده بودیم. یک مرتبه دیدیم غلغلۀ عظیم برپا شد. مثل آنکه چند هزار نفر میآمدند. خیلی خیلی ما را ترس گرفت. این جماعت کلی نزدیکتر آمدند به مجلس رسیدند، آمدند گفتند خیر از طرف ملت میآیند به حمایت مجلس. چیز فوقالعادهای بود. آنها که داخل مجلس بودند خیلی خوشحال شدند، تمام حیاط پر شد با بیرق. مثل دستههای سینهزن فریاد میکردند. میگفتند ما از مجلس خود دفاع میکنیم. به قدری به همراهان ما شور دست داد که گفتند یکی به این جماعت حرف بزند. آخر به من گفتند از پنجره به آنها حرف بزنید. پنجره کمی بلند بود. ممکن بود آدم بیفتد. چند نفری مرا نگه داشتند. حرف زدم. مردم خیلی شور و حرارت نشان میدادند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">حرف زدن برای مردم</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">من گفتم البته همهتان شنیدهاید که اگر یک دولت خارجی در یک مملکتی سفیر دارد همراه سفیر توپ و تفنگ و قشون نمیفرستد، سفیر خودش هست و کلاهش. ولی آن سفیر میداند که اگر او را بگیرند و بکشند پشت سر او مملکت خودش هست و دولتش و قوای مملکتش هست. ماها هم که اینجا آمدیم وکلای ملت هستیم. ما هم توپ و اسلحه و تفنگ همراه نیاوردیم. با کلاه و عمامه [آمدیم] به اعتماد اینکه اگر تجاوز بکنند، ملت پشت ما هست. اینجا آمدهایم و تکیۀ ما به شماست. حالا معلوم شد که همینطور است. ملت آمده از وکلای خود حمایت میکند. شاه گمان نمیکرد چنین باشد. ولی به رأیالعین دیدیم تمام طهران از جا کنده شد. صد هزار آدم آمد. اینها در اینجا فریاد میزدند و ابراز شور و احساسات میکردند. وقتی نطقم تمام شد برگشتم عقب. گفتههایم خیلی اثر کرده بود. وثوقالدوله نایب رئیس یکی از آنهایی بود که مرا نگه داشته بود که نیفتم. او را دیدم اشک در چشمش جاری بود. خیلی متاثر شد. این بیچاره شخص مشروطهطلب بود.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">تفنگچیهای ما تفنگ و اسلحه تدارک دیده اطراف مجلس همه جا را گرفتند که اگر بیایند جنگ بکنند. روز اول اغتشاش همه اعوان و انصار ما به پنجاه و هفتاد نفر نمیرسید. روز دوم هر کس رسید اسلحه تدارک دیده بود. دورهای دور، روی دیوارها، بامهای مسجد سپهسالار، اطراف مجلس همانطور که الان هست تا سرچشمه از اینجا هم تا خیابان سهراه امینحضور، عینالدوله، از پشت محوطۀ باغ مجلس تا میرسید خیابان دوشانتپه (ژاله فعلی) تقریبا به صورت مربعی که هر ضلع آن دویست، سیصد متر بود تمام را گرفته روی بامها و دیوارها و میدان [آمادۀ] جنگ شدند. وکلا همه جمع شدند. تا شب میماندند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">واسطهها میان مجلس و شاه</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">اوایل شب مخبرالسلطنه به دربار رفت و آمد میکرد. محمدعلی شاه میگفت هواداران مجلس اشرارند. ولی اشرار واقعی آنهایی بودند که در میدان توپخانه جمع شده بودند و شاه به آنها محرمانه همهجور اسلحه، حتی مشروب هم میداد. اوضاع شدت پیدا میکرد. بعد از سه، چهار روز ضعف آنها آشکار شد. حتی از قزوین صد تا سوار به طرفداری از مجلس به طهران آمدند. ولایات همه منقلب شد. واسطهها میان مجلس و شاه رفت و آمد داشتند. شاه یواش یواش در ضدیت محکم شد. ولی نتوانست کاری از پیش ببرد. قدرت مشروطهطلبان زیاد میشد. عاقبت کوتاه آمد. بنا بر این شد که اصلاح بشود. مجلس هم شدت عمل به خرج داد. ناچار جمعیت توپخانه را متفرق کرد. گفته شد روس و انگلیس به او دل ندادند. نصیحت کردند و او نتوانست به آنها تکیه بکند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">توقیف ناصرالملک</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">قبل از واقعۀ توپخانه در کابینهای که ناصرالملک رئیسالوزراء بود با هزار زحمت کابینۀ دلخواه ملی درست کرده بودیم. محمدعلی شاه راضی نبود. یک روز اینها را خواست به دربار. هیات وزراء آنجا رفتند. ناصرالملک را توقیف کرد.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">گفت این کابینه مردم را تحریک میکند. وزرای دیگر را اطاق دیگر نگه داشتند. بعد ناصرالملک را به شرطی مرخص کرد که فوری برود. او هم فوری رفت. او خیلی ترسو بود. خیال میکرد که تا یک ساعت دیگر او را میکشند. در صورتی که صحیح نیست. او از شدت ترس نوکرش را خواسته گفته بود خود را به سفارت انگلیس برسان و بگو که میخواهند مرا بکشند. انگلیسها به این خیال که او نشان از دولت انگلیس دارد کسی را به عجله فرستادند. سکرتری به نام چرچیل بود (اورینت سکرتری). او رفت پیش محمدعلی شاه آزادی او را گرفت برد خانهاش و فورا او را به فرنگستان فرستادند. دیگران نیز متفرق شدند.(۴)</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">مُهر کردن قرآن و بمباندازی</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">برای کابینه کس دیگر ظاهرا نظامالسلطنه را معین کرد. بعد که نتوانست پیش ببرد شکست خورد. مجلسیها جری شدند. میدان توپخانه متفرق شد. زیرا دیدند حرف شاه مورد اعتماد نیست. قرار شد قرآن مُهر کند، قسم بخورد، حمایت مجلس را بکند. همین کار را هم کرد. روزبهروز وضع بهتر میشد. طوری میانه خوب شد که مردم گفتند به کلی رفع کدورت شاه شده است. تا اینکه دو، سه ماه بعد اتفاق بمب پیش آمد. خیال کرد باطنا انقلابیون تدارک دیدهاند و او را خواهند کشت. تصمیم گرفت مجلس را به هم بزند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">دو، سه ماه بعد از واقعۀ توپخانه بود. یک روز در خیابان پستخانه (اکباتان فعلی) محمدعلی شاه بیرون شهر به دوشانتپه یا فرحآباد میرفت. در همان جایی که خیابان اکباتان پیچ میخورد به طرف خانۀ ظلالسلطان (وزارت فرهنگ فعلی). خودش در کالسکه نشسته بود و اتومبیلی را که از فرنگستان آورده بود در جلو میکشیدند. بمبی را به اتومبیل انداختند. خودش صدمه نخورد. پایین آمد، خانۀ میرزا حسینخان کسمایی آنجا بود، رفت آنجا. بعد هم بیرون شهر نرفت، به قصر برگشت.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">تقاضای محمدعلی شاه</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">قبل از آن و بعد از قضیۀ توپخانه که به خیر مجلس تمام شد یواش یواش میانۀ او با مجلس گرم میشد، ولی از لحاظ بمب دلش چرکین شد. تصمیم قطعی گرفت مجلس را از بین ببرد. اینها هم زیادهروی به حد افراط کردند. بالاخره محمدعلی شاه از مجلس خواست چند نفر از ناطقین تندرو سید جمالالدین و ملکالمتکلمین و از روزنامهنویسها صوراسرافیل، مساوات و روحالقدس را (که قدری هم تند میرفتند. مساوات به شاه فحش داد و محمدعلی شاه میگفت آنها منشاء شرارت هستند) برکنار بکنند، با مجلس حرفی ندارم. از وکلا هم صریح نمیگفت. میگفت دو سه چهار نفر را مجلس باید بیرون بکند، یکی من بودم. من هیچ وقت خلاف ادب رفتار نکردم. از وکلا مرا، حاجی میرزا ابراهیم آقا و شاید مستشارالدوله را در نظر داشت. بیرون کردن از مجلس کار آسانی نبود.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">واسطهگری مخبرالسلطنه</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">مخبرالسلطنه که رفت و آمد میکرد مینویسد رفتم دیدم امیربهادر نشسته گفت شاه متغیر است. گفتم من این کار را درست میکنم. گفتند برو. پیش شاه رفتم گفتم اینها را کنار میکنم. شاه گفت تعهد میکنی بردار بنویس. من هم برداشته نوشتم. پیش خودم میگفتم میروم التماس میکنم سفری به مشهد بکنند. وقتی من بیرون آمدم به امیربهادر گفت پس کار پالکونیک چه میشود.(۵</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">محمدعلی شاه گفته بود پس پالکونیک رئیس قزاقخانه چه میشود؟ امیربهادر گفت چشم. خلاصه دستور به هم زدن مجلس را داده بود. بعد گفت دست نگه دارد. مخبرالسلطنه آمد گفت ملکالمتکلمین و سید جمال بروند، همچنین مساوات (او آدم خوب و بینظیر بود. دیوانگی کرد در روزنامه بر ضد شاه مقاله نوشت که «شاه در چه حال است». خلاصه زیادهروی شد). شاه خیلی متغیر شد. خواستند بگیرند گفتند غوغا میشود. گفتند محاکمه بکنید. آن هم میسر نبود.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">خود شاه به ممتازالدوله گفته بود به من تهمت میزنند. وضع بد و بدتر شد. مجلسیها و مشروطهطلبان گفتند فساد از دربار است. شاه باید امیربهادر، شاپشال، مجللالسلطان پیشخدمت شاه را بیرون کند. عاقبت کار به جایی رسید امیربهادر رفت سفارت روس و بست نشست. میگفتند کامران میرزا نایبالسلطنه پدر زنش را دور کنید. آنها میگفتند مجلس چند نفر را کنار گذارد. شاه کمکم مصمم شد که دیگر پرده را پاره کند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">رفتن باغشاه</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">یک روز سوم جمادیالاولی نشسته بودم در مجلس یکمرتبه غوغا شد. همه فرار میکردند. صدای تیر میآمد. گفتند قزاق میآید. تدبیری کرده بودند قزاقها [و] سرباز سیلاخوری به کوچهها بریزند. هر کس پیش آمد بزنند. تمام شهر بههم خورد. حملۀ آنها مثل موجی آمد گذشت. از خود شاه نامهای آمد که هوا گرم است رفته باغشاه و آنجا را مرکز خودش کرده</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">صحبت شده بود کامران میرزا گفته بود این میترسد کاری بکنند برود بیرون شهر آنجا در میان قشون روحش تقویت شود و واهمهاش برطرف شود. غوغا شد میرزا سلیمانخان میکده را گرفتند (برادر مهندس میکده). او مشروطهطلب بود و رئیس انجمن برادران دروازۀ قزوین که انجمن مهمی بود.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">بعد مستوفیالممالک را وزیر جنگ کرده بودند. میکده با مستوفیالممالک بستگی داشت. قورخانه را دست او داده بودند. شاه از او شبهه داشت. یک روز او را گرفتند. مجلس نامهای نوشت. گفته بود گناه داشت.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">ترس مشروطهطلبان</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">یواش یواش ترس و بیم برای مشروطهطلبان و روزنامهنویسها عارض شد. گفتند میرزا جهانگیرخان، ملکالمتکلمین، میرزا داوودخان علیآبادی و عدهای را میگیریم. اینها آمدند در مجلس حیاط اندرون (باغ پشت که به خیابان ژاله میرسد و دو نفر شاهزاده از اولادان ناصرالدین شاه آنجا منزل کرده بودند).</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">ملکالمتکلمین</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">مساوات و دهخدا آمدند و میرزا جهانگیرخان و آقا سید جمالالدین و ملکالمتکلمین در آن محلی که بعدا چاپخانه شد به این خیال که دولتیها نمیتوانند وارد مجلس شوند بست نشستند. آنها نمیتوانستند بروند و گرفتار میشدند. اوضاع را بدتر کرد. مجلس صبح و عصر و شب بود. آقا سید عبدالله بهبهانی و آقا میر سید محمد طباطبایی بودند. تا اینکه روز آخر دائما آنجا بودیم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">آن روز من هم تقلا کردم. اتفاق غریبی افتاد. من گرفتار تب نوبه شده بودم. آن روز تب لرز شدیدی آمد. رفتم در یکی از اطاقهای بالای مجلس خوابیدم. مرحوم سید عبدالله بهبهانی در باغ طرف مسجد سپهسالار در یکی از خیابانها فرشی انداخته و تشکی گذاشته، کسالت داشت دراز کشیده بود. یک نفر فرستاد بالا که فلان کس بیاید اینجا، اینجا دراز بکشد. پهلوی ما باشد. آمدم نشستم. تا غروب صحبت داشتیم. وکلا میآمدند. غوغای عجیبی بود. صحبتها و خبرها ترسناک بود. واسطه میرفت و میآمد. حشمتالدوله واسطه بود که بلکه اصلاحی بشود. ظاهرا آثار امیدی نبود. بنده تا غروب همانجا بودم، با وکلا و غیره. وقتی شب شد تا سه ساعت از شب گذشته (ساعت ۱۰) همه رفتند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">منزل یا مجلس</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">منزل ما پشت مسجد سپهسالار که آخرش میرسید به خیابان عینالدوله بود. اتفاقا دو روز پیش منزل عوض کرده بودیم. به همین جهت قزاقها آنجا را پیدا نکرده بودند. آن خانه در پشت مسجد سپهسالار بود و به کوچۀ دیگر هم راه داشت. بلند شدم بروم منزل بخوابم. فکری آمد که سری به دوستان صمیمی خودم از قبیل میرزا جهانگیرخان و غیره بزنم. دیدم گلیمی انداخته چراغ نفتی روشن بود. خیالم این شد گفتم من منزل نمیروم. آدم را صدا کردم که برود منزل و چیزی برای شام بیاورد. آقا سید جمالالدین (که میشود گفت باعث نجات من شد) یک مرتبه عصبانی شد گفت فلانی شما چرا بمانید، ما مقصر دولت هستیم. شما وکیل مجلس هستید، شما آبرو و عظمت مجلس را نبرید و به منزلتان بروید. خیلی با تندی مرا بیرون کردند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">از آنجا تا منزل تب نوبه دوبار آمد. وقتی رسیدم منزل میرزا علیمحمدخان تربیت (که عاقبت کشته شد) و مرحوم آقا میرزا سید عبدالرحیم خلخالی و امیر حشمت با برادرش آنجا بودند. رسیدم گفتم شام بدهند. از خود بیحال شدم. چشم بستم نفهمیدم چه شد. خوابیدم تا وقتی که فردا صبح صدای تفنگ مرا بیدار کرد. گفتم چه شده. گفتند جنگ شروع شده. از حیاط من پشتبام مسجد سپهسالار دیده میشد. میرزا جهانگیرخان آنجا بود. گفت نگران نباشید چند نفر قزاق بودند بیرون کردیم. ما قریب ده نفر بودیم ماندیم. یواش یواش دست و پا را جمع کردیم. منتظر بودیم. جنگ شروع شد.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">وضع مجلس</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">وکلا از صبح آمده بودند. آقا سید عبدالله، آقا میر سید محمد طباطبایی و بعضی از وکلا آمده بودند. قزاق محاصره کرده کسی را نمیگذاشت توی مجلس برود. من گفتم به مجلس برویم. دستۀ ما آمد که برویم. دیدیم قزاق محاصره کرده مانع شد. برگشتند. گفتند نمیگذارند. آمدیم نشستیم. بعد از نیم ساعت یا یک ساعت یک نفر آمد گفت امام جمعۀ خوئی (پدر جمال امامی) آمد با درشکه رفت به مجلس. گفتم اگر اینطور است ما هم برویم. دوباره حرکت کردیم. دوباره مانع شدند. جنگ شد و توپ بستن از سرچشمه به طرف سقف مسجد سپهسالار و مجلس صورت گرفت. تا ظهر جنگ بود. کمکم صدا کم شد. گفتند مجلس را گرفتند. قزاقها کشتند و گرفتند. آرامی شد.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">به کجا باید پناه برد؟</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">مخبرالسلطنه به کسی روایت کرد که محمدعلی شاه گفته بود مرا بگیرند و قسم خورده بود با دست خودش مرا بکشد. همانطور آنجا وحشت داشتیم. گفتم که خانۀ ما به کوچۀ دیگری راه داشت. روبهروی آن خانهای بود و جلوخانی داشت. خانۀ شخصی بود. به او سفارش دادیم که میآییم آنجا. گفت بفرمایید. یک اطاق کوچک تاریک در یک طرف خانه بود، رفتیم آنجا. نشستیم. گفتیم کجا برویم و پناه ببریم؟ عقل ما به جایی نمیرسید. مرحوم خلخالی که مدتی در رشت بود و با همۀ رشتیها روابط داشت گفت حاجی سید محمود رشتی در خیابان عینالدوله منزل دارد، بفرستیم منزل او اگر به ما جا میدهد برویم آنجا. فرستادیم در خانهاش نبود. گفتند رفته است کسی نیست. از آنجا ناامید شدیم. شاید این هم از اتفاقات عجیب باشد. زیرا او خودش از مستبدین بود. چه بسا ممکن بود ما را تسلیم بکند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">سفارتخانه؟</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">باز در پی چارهجویی بودیم که چکار کنیم. نظر بر این شد برویم حضرت عبدالعظیم و یک طوری خود را به آنجا برسانیم. غیر از این راهی به نظر نرسید. صحبت آمد بلکه خود را به یکی از سفارتخانهها برسانیم. من حتی یک نفر فرنگی نمیشناختم. دو سال بود در مجلس بودیم، از فرنگیها دوری میکردیم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">غیرفرنگی یکی میرزایانس ارمنی که بعد وکیل ارامنه شد، یکی هم اردشیر جی زردشتی تبعۀ انگلیسی خاطرم آمد. گفتیم شاید یکی از این دو در این روز مبادا به درد ما بخورد. خیال کردیم کاغذی به یکی از سفرا (که آن وقت چون تابستان بود رفته بودند به شمیران و قلهک و الهیه) بنویسیم. سفارت روس که جرات نمیکردیم. میگفتند آنها تحریک میکنند. انگلیسیها را هم خیال میکردند چون از یک سال قبل از آن با روسها ائتلاف کرده بودند(۶) احتیاط میکردند. ظاهرا مرحوم ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان به همین اعتقاد به آنجا نرفتند. انگلیسیها اول کمک میکردند. ولی از وقتی که با روسها اتحاد کردند خودداری نمودند. میگفتند روس و انگلیس هر دو یک جانورند.(۷)</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">ما کاغذی نوشتیم. گویا خطش را دهخدا نوشت. کاغذ و قلم پیدا نمیشد. آخر از کاغذ کله قند زیر نمد بریده نوشتیم. مخاطبش معلوم نبود. نوشتیم ما چند نفر هستیم در خطر، میخواهیم بدانیم ممکن است به ما پناه بدهید. دادیم به میرزا علیمحمدخان تربیت (که جوانی رشید و نترس بود) که میرزایانس یا اردشیر جی را پیدا بکند و به وسیلۀ یکی از آنها آن را به یکی از سفارتخانهها برساند، رفت برنگشت. ناامید شدیم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">به طرف سفارت انگلیس</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">هوا تاریک شد. گفتیم برویم شاه عبدالعظیم، امیر حشمت و برادرش و میرزا محمود صراف و دهخدا و یحییخان برادر دهخدا و برادر من اسبابها را جمع کردیم. میخواستیم برویم که یک مرتبه در به شدت هر چه تمامتر زده شد. دهخدا رفت در را باز کرد. دیدیم میرزا علیمحمد با عجله وارد شد. گفت حتی یک ثانیه هم معطل نشوید قزاقها میآیند. او رفته بود اردشیر جی را پیدا نکرده بود، رفته بود سفارت انگلیس آبجوفروشی زردشتی بود. رفته بود جلو گفته بود میشود داخل سفارت رفت. گفته بودند هیچ کس نیست، به قلهک رفتهاند. بروید.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">در سفارت غلامها گفته بودند چه میخواهید؟ گفته بود کاغذی دارم به یکی از انگلیسیها بدهم. در شهر از اعضای سفارت کسی نبود. آن روز که صدای تفنگ و توپ را شنیده بودند ماژور استوکس «آتشه میلیتر» سفارت از قلهک آمده بود شهر و روی وظیفه رفته بود جلو مجلس. برگشته بود به سفارت که عصری برود بالا.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">وقتی میرزا علیمحمدخان به میرآخور رئیس غلامهای سفارت گفته بود کاغذ لازم دارم گفته بود بدهید به من، گفته بود نمیدهم. میرآخور رفته به «آتشه میلیتر» که در حمام بود مطلب را گفته بود. او فارسی میدانست. کاغذ را همانجا گرفته و خوانده بود. ظاهرا میرزا علیمحمدخان اسم مرا هم گفته بود. ما امضاء نکرده بودیم و مخاطب هم معلوم نبود. او گفته بود برو بگو بیایند. گویا او به قلهک تلفن کرده بود. اجازه داشتند که فقط در هنگام خطر فوری که کسی جانش به خطر بیفتد به سفارت راه بدهند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">روسها روی این موضوع بعدا پیچیدگی کردند و به سفارت انگلیس شکایت کردند. نامبرده خوشبختانه خیلی ضد روس بود. گویا کسی را هم از غلامان همراه میرزا علیمحمدخان فرستاده بود.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">کار خوب دیگری که میرزا علیمحمدخان کرده بود این بود که شاپوی او را گرفته گذاشته بود سرش. شاپو آن وقتها علامت فرنگی بود. بعد میرزا علیمحمدخان خواسته بود درشکه بگیرد پیدا نشده بود. درشکه یک قران بود. آخر یک تومان داده و درشکهای را آورده بود. اصرار داشت نیم دقیقه هم دیر نشود. عجله کرده سوار شدیم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;"><br /></span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">طرز رفتن به سفارت</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">من و مرحوم خلخالی نشستیم. مرحوم دهخدا اخلاق خیلی غریبی داشت. گفت تا برادرم یحییخان هم با ما نیامد من نمیروم. برادر او میتوانست آزادانه در کوچه و بازار گردش بکند و هیچ خطری او را تهدید نمیکرد. ولی او به هیچوجه حاضر نشد. تا مجبور شدیم یکی دو نفر را جا گذاشته او را برداریم. من که از همه بیشتر در خطر بودم در جلو نشستم. راه افتادیم. میرزاعلیمحمدخان در کنار درشکهچی نشست و شاپو را بر سر خود گذاشت.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">از آن پشت مسجد سپهسالار و به مشرق خیابان عینالدوله و از آنجا رو به شمال خیابان دوشانتپه (ژاله)، از ژاله دست چپ و بعد رو به شمیران از جلو مریضخانۀ و بالاخره از خیابان منوچهری فعلی به سفارت انگلیس رسیدیم. همه جا تاریک بود، در همه چهارراهها قزاقها بودند. جایی رسیدیم قزاقی جلو آمد و کبریت کشید. ولی ملتفت ما نشد. شاید شاپوی میرزا علیمحمدخان مانع بود که خیال بد دربارۀ ما بکنند. دم در سفارت انگلیس رسیدیم. میخواستم پیاده شوم کشیدند توی درشکه و درشکه رفت توی سفارت انگلیس. بعد ما همه پیاده شدیم. تاریک بود. روی علفهای باغ سفارت [نشستیم]. شام نخورده بودیم، مستخدمی داشتند صدا کردیم که کمی نان برای ما بخرد. گفتند نانوا بسته. پول دادیم نان بیات و پنیر خریدند خوردیم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">سربازان و غارت مجلس</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">یک نکته که چیزی غیر از تفضل خدایی نبود این بود که همۀ سفارتخانهها سرباز محافظ داشت که چاتمه قراول میگفتند. این سربازهای دم در سفارت وقتی دیده بودند [که جمعی] میروند غارت مجلس به شوق آمده به غارت رفته بودند. منزل ظلالسلطان (وزارت فرهنگ فعلی) و خود مجلس شورا آن موقع غارت شد. اینها از مجلس سه چهار تا جوال پر کرده آورده بودند. «آتشه میلیتر» که آنجا بود و این را دیده بود بیاندازه عصبانی شده بود و گفته بود اینها غارتگرند ما نمیخواهیم و از سفارت آنها را بیرون کرده بودند. کاغذی نوشته بود که ما این دستۀ غارتگر را نمیخواهیم. یک دستۀ دیگر که غارت نکرده باشند بفرستید. اتفاقا در این جریان در باز مانده بود. چیزهایی هم که از مجلس آورده بودند مانده بود آنجا. توی آنها جز دوسیهها و عریضهها چیز به دردخور دیگری وجود نداشت.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">من وقتی در لندن سفیر بودم [یکی که] گویا رئیس بانک شاهنشاهی بود آمد پیش من. گفت من در طهران یک کمی کاغذ خریدم و از جمله دفتری بود که وکلا مهر میزدند و حقوق میگرفتند. مهر من هم در آنجا بود. داد به من که آوردم دادم به کتابخانۀ مجلس شورای ملی. در تمام بیست ماه که در مجلس بودیم سه ماه و نیم ماهانه صد تومان داده بودند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">در سفارت</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">فردا صبح که درهای سفارت باز بود عدهای از مردم از ترس جان آمدند. دولت و شاه ملتفت نشدند جلو بگیرند. تا ظهر گویا قریب هفتاد نفر از کسبه و مشروطهطلب متفرقه آمدند. تا بالاخره فهمیدند و کاغذ نوشتند و اعتراض کردند. انگلیسها حوالی ظهر درها را بستند و دیگر کسی را راه ندادند الا یک نفر که از راه آب آمد.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">او بهاءالواعظین بود که با لباس مبدل آمد. انگلیسیها مراقبت کردند که دولتیها نفهمند کیها داخل سفارت هستند. خیلی دقت کردند. خیلی سختگیری کردند. اطراف سفارت را قزاق محاصره کرد. انگلیسیها از این بابت خیلی متغیر شدند. پروتست به دربار فرستادند. به لندن تلگراف کردند. در این میانه کار متحصنین ماند. در صورتی که مرحوم ممتازالدوله و حکیمالملک که در سفارت فرانسه بودند دو روزه کارشان تمام شد. آنها میگفتند اطراف سفارت نباید قزاقی دیده بشود. «آتشه میلیتر» مثل گربه مواظبت میکرد. کوچکترین مطلب را راپرت میکرد. سوارهای هندی با لامپهای بادی که در دست داشتند تمام دیوار داخلی سفارت را دور میزدند. «آتشه میلیتر» خیابان را هم بازرسی میکرد. اینها میگفتند ما کمی نگذاردهایم. دولتیها هم میخواستند به هر ترتیبی شده اطلاع پیدا کنند که داخل سفارت چه کسانی هستند. از درختها بالا میرفتند. انگلیسیها از این بابت اوقاتشان خیلی تلخ شد. دعوا و کشمکش آنها حکایتی شد. محمدعلی شاه میگفت اینها اشرارند تحویل بدهید. انگلیسیها صراحتا و جدا نمیگفتند نمیدهیم. میگفتند به ما اطمینانی بدهید که محاکمه بشوند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">روز دوم که ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان (صوراسرافیل) را دار زدند دیگر انگلیسیها اطمینانی برای محاکمه و حفظ جان متحصنین در صورت تحویل دادن نداشتند. اصولا دستور انگلیسیها این بود که کسی را راه ندهند، مگر در صورتی که خطر آنی کشته شدن در بین باشد.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">تلگراف محمدعلی شاه به پادشاه انگلیس</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">محاصره شدت پیدا کرد. در کتاب آبی جریان نوشته شده. «آتشه میلیتر» را فرستادند در شهر (در سفارت) بماند. او متصل کارش تلفن کردن بود که قزاقی دیده میشود یا کسی نزدیک دیوار میآید؟ محمدعلی شاه تلگرافی به پادشاه انگلیس کرد که ای برادر من، اینجا اشرار خیلی اغتشاش کردند، مجبور شدم تنبیه بکنم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">قسمتی از اشرار را شارژ دافر شما پناه داده. از شما میخواهم اینها را عوض بکنید، یک سفیر عاقلی به اینجا بفرستید که دولت بتواند مذاکره بکند. عین تلگراف محمدعلی شاه و تلگراف جواب پادشاه انگلیس در کتاب آبی چاپ شده است. پادشاه انگلیس جواب داده بود که من به شارژ دافر خودم کمال اطمینان و اعتماد را دارم و شنیدهام که شما و قشون شما سفارت مرا محاصره کردهاید و من میخواهم محاصره را بردارید، و الا دولت من مجبور میشود اقدام لازم به عمل آورد. آنها که پناه آوردهاند در خطر جانی بودهاند. امیدوارم که سلطنت بکنید و عدالت و انصاف و مشروطیت داشته باشید.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">کشمکش تمام نشد. دو سه روزه آمده بودیم، بیست و چند روز ماندیم. کاغذ نوشتند اصرار کردند قزاق و سوار را بردارید، نشد. آخر به غیظ افتادند و اولتیماتوم دادند، اولتیماتوم بدون مدت که اولا سرباز و قزاق را فورا از اطراف سفارت بردارید و برای رفع توهین، دولت توسط وزیر امور خارجه با لباس رسمی معذرت بخواهد و همچنین شاه توسط وزیر دربار. فورا قبول کردند. شارژ دافر انگلیس از قلهک آمد، وزیران خارجه و دربار با لباس رسمی آمدند عذرخواهی کردند و مذاکره [راجع به] متحصنین شروع شد.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">حشمتالدوله در سفارت انگلیس</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">در توپ بستن مجلس عدهای توانستند به سفارت انگلیس بروند. در آنجا اول استوکس بود. از او که به طرفداری روسها مایل بود متصل شکایت میشد. بعد از سه، چهار روز او را برداشتند و اسمارت را فرستادند. استوکس آمد و گفت کسی آمد که عاقلتر از من است. یک نفر را فرستاده بودند آمد که حشمتالدوله (از دربار) میرزا حسینخان علاء را میفرستند که فلان کس (من) را در سفارت ببیند. انگلیسیها که با دولت بر سر غیظ بودند از جهت توپ بستن مجلس و گذاشتن قزاقها در اطراف سفارت خیلی تند بودند. گفتند علاء چه کاره است؟ حشمتالدوله خودش بیاید. بعد از کمی برگشت و گفت حشمتالدوله میآید. آن بالا اطاقهایی بود. انگلیسیها گفتند بیاید آنجا و چون آنها ترسیدند من تند حرف بزنم قبلا به من گفتند امیدواریم حرف سخت نزنید.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">حشمتالدوله اول که از در درآمد گفت داداش روا نیست شما زیر بیرق کفر بیایید. شروع کرد به حرف زدن به ترکی. من گفتم اجازه بدهید به فارسی حرف بزنیم. گفت امیربهادر قول شرف داده است که با شما رفتار ملایم بکند. گفته فلانی هر قدر بدی کرده ما نیکی میکنیم، دلم پر بود. خیلی حرفها گفتم. گفتم که اینها انسانهایی هستند که قول شرف دادند، قرآن را مهر کردند، آخر مجلس را توپ بستند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">نامۀ مستشارالدوله</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">خیلی بامزه این بود که از مستشارالدوله وکیل آذربایجان نوشتهای برای من آورده بودند. او که خود در زنجیر بود نوشته بود گرچه شخص گرفتار اطمینان دادنش درست نیست ولی من اطمینان پیدا کردهام که میخواهند با شما رفتار بهتری داشته باشند. حشمتالدوله با مستشارالدوله و امام جمعه خیلی رفیق بود. لذا او را فرستاده بودند. موقع رفتن گفت فلانی با ما رسمی رفتار کردید.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">سر زدن به خانه</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">استوکس و اسمارت خیلی به من اظهار علاقه و ارادت میکردند. وقتی بنا شد از ایران برویم، قبل از آن من گفتم که باید سری به منزلم بزنم. توصیه میکردند نروم. میترسیدند آسیبی به من برسد. گفتم غیر از آن نمیشود. زیرا هر چه کاغذ داشتم آنجا بود. بعد خیلی اصرار کردند که زود بیایید. یک کسی را که رئیس غلامان و میرآخور بود با من همراه کردند که منزلم را ببینم و برگردم. آنجا دوتا حیاط بود. گفتم آنجا باشند و گفتم چایی به آنها بدهند. خدمتکار آمد، به او کمی پول دادم و تسلی دادم. همۀ اسباب را جمع کردم در یک صندوقی. از در عقب خانه کسی را فرستادم برود منزل حکیمالملک که او بیاید از در عقب مرا ببیند. او و ممتازالدوله رئیس مجلس در سفارت فرانسه بودند. با یک عبای پیچیده آمد. گفتم بیایید فرنگستان. گفت دلم میخواهد. تا بعد ببینم چه میشود. من دوباره سوار شده آمدم سفارت انگلیس. اسمارت گفت از وقتی که من رفتم و برگشتم آنجا قدم میزد. خیلی علاقه داشت سلامت برگردم. بعد گفتند باید از طرف شاه به عذرخواهی بیایند و رسما عذر بخواهند.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">مذاکرات دولت با سفارت</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">انگلیسیها گفتند تامین بدهید. طول کشید. محمدعلی شاه گفت تامین میدهد به شرط اینکه شش نفر را از ایران بیرون کنند و چهار نفر به ولایات خودشان بروند. اول میگفتند که تا ده سال. اینها چانه میزدند. آخر در مورد من یک سال و نیم و دربارۀ بقیه یک سال شد. این شش نفر اینها بودند: مرحوم دهخدا ـ معاضدالسلطنه نائینی از منسوبان مشیرالدوله کنسول سابق ایران در باکو ـ صدیق حرم که خواجۀ دربار محمدعلی شاه بود ـ مرتضی قلیخان نائینی (پدر دکتر طبا که آنجا بود) ـ بهاءالواعظین.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">چهار نفر دیگر که قرار شد از طهران به ولایت خودشان بروند عبارت بودند از مرحوم [سید عبدالرحیم] خلخالی و برادر من(۸) و امیر حشمت (نیساری) و برادرش.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">مخارج سفر</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">مذاکره شد که برای ماها که باید برویم تا رشت و انزلی دولت درشکه بدهد. انگلیسیها گفتند اینها که میروند، بعضیها زندگانی هم ندارند، بایستی به آنها پول داده شود. معاضدالسلطنه گفت من چیزی نمیخواهم. دویست تومان از دولت طلب دارم آن را بدهند. او رئیس انجمن آذربایجان بود. قبلا کنسول ایران در باکو بود حسن شهرت داشت و همیشه کمک کرده بود و به همین جهت از طرف مجلس به وکالت انتخاب شد.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">محمدعلی شاه گفته بود من به همۀ اینها پانصد تومان میدهم. آنها ایراد کردند که کم است. صحبت زیاد شد. تا اینکه معاضدالسلطنه را علیحده کردند. ماندیم ما پنج نفر. برای پنج نفر ما نهصد تومان دادند به سفیر، تقسیم میکردند، اول از آن سیصد تومان خواستند به من بدهند، گفتم من نمیخواهم. هر چه گفتند آقا اینکه خلاف شرافت نیست، گفتم من نمیخواهم. پول محمدعلی شاه را نگرفتم. ظاهرا پنج تومان هم نداشتم. گفتم مقداری را به دهخدا بدهند. سیصد تومان به او دادند. صد و بیست و پنج تومان هم به مرحوم خلخالی که تبعیدی از طهران بود دادند. یکی از آنها که به سفارت انگلیس رفته بودند صدیق حرم خواجۀ خود شاه بود. محمدعلی شاه از این بابت خیلی عصبانی بود. میگفت، این آدم را من خریدهام، ملک من است. چطور او را پناه دادهاید؟</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">انجمن آذربایجان</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">در آن زمان انجمنها در محلات تشکیل شده بود که تعداد آنها به ۱۴۴ میرسید. از جملۀ اینها انجمن آذربایجان و انجمن مظفری نزدیک مجلس بود. در انجمن آذربایجان غیرآذربایجانی هم عضو آنجا بود. عباس آقا که امینالسلطان را کشت از جیبش کاغذی از انجمن آذربایجان که بلیط آنجا بود درآمد که به اشتباه گفتند او عضو انجمن آذربایجان بود، در صورتی که بلیط انجمن را هر کسی میشد داشته باشد.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">اول مرا رئیس انجمن آذربایجان کرده بودند. بعد از چندی گفتم چون وکیل مجلس هستم مناسب نیست و استعفا دادم. بعد معاضدالسلطنه رئیس شد. او هم که وکیل مجلس شد آقا سید جلیل اردبیلی رئیس آنجا شد.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">یک نفر زردشتی به نام ارباب بهمن که عضو انجمن آذربایجان بود به آقا سید جلیل اردبیلی گفته بود اگر فلان کس یک وقت احتیاج داشته باشد از من قرض کند. به من از تبریز قریب سی تومان میرسید. دستم تنگ شد به حاجی علی عباس صدقیانی متوسل شدم که یک قدری به ما قرض بدهد. اول صد تومان قرض کردم. بعد از کمی صد تومان دیگر گرفتم. ارباب بهمن گفته بود از من قرض بگیرد.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">روز قبل از توپ بستن مجلس به آقا سید جلیل اردبیلی گفتم پنجاه تومان قرض بگیرد. شب را که به سفارت انگلیس رفتم یک تومان نداشتم. قریب هفتاد نفر که آمدند هیچکدام پولدار نبودند. ما شب نخست را با دو نان گذران کردیم. مرحوم ممتازالدوله که با حکیمالملک در سفارت فرانسه متحصن بودند ده تومان برای من فرستادند. چند روز گذران کردیم با هفتاد نفر که بودیم. آن تاجر تبریزی (صدقیانی) در آن حیص و بیص طلبش را میخواست. شاگرد یک نفر زردشتی که مقابل سفارت انگلیس در خیابان علاءالدوله آبجوفروشی داشت و شلوار کوتاه به پا داشت و برای سفارت آبجو میآورد آنجا میآمد و میرفت. انگلیسیها غیر از او کسی را نمیگذاشتند وارد شود. آن شاگرد آمد گفت ارباب گفته است شما پنجاه تومان خواسته بودید حاضر است. گفتم به ارباب بگو صد تومان هم بدهد به خانوادۀ حاج میرزا ابراهیم آقا تبریزی</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">موقعی که مجلس را به توپ بستند عدهای از در عقب رفتند خانۀ امینالدوله که حاج میرزا ابراهیم آقا تبریزی و مستشارالدوله و چند وکیل دیگر جزو آنها بودند. معروف است از خانۀ امینالدوله به دربار تلفن شده بود که اینها اینجا هستند و ریختند آنها را لخت کردند. حاج میرزا ابراهیم آقا که مقاومت کرده بود او را کشتند. او از نزدیکترین دوستان من بود. خیلی باسواد و عالم و با شجاعت بود.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">تکرار و بازگشت به موضوع سفارت</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">شب که سفارت رفتیم نگران آنهایی که منزل ما بودند بودیم. برادرم و امیر حشمت و چند نفر دیگر نیم ساعت بعد از بیراهه آمدند رسیدند. یکی هم معاضدالسلطنه بود. یک ساعتی گذشت یک مرتبه دیدیم چند نفر رو بسته آمدند. یکی مرتضی قلیخان نائینی پدر دکتر طبا بود. آنها که آمدند گفتند حاجی میرزا ابراهیم آقا تبریزی کشته شد. خیلی اسباب تاثر و ناراحتی شد. گفتم صد تومان به خانوادۀ حاجی میرزا ابراهیم آقا بدهند. آن زردشتی داد.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">آن پسر بچه مرتب از آبجوفروشی میآمد و میگفت که ارباب میگوید باز لازم دارید بدهم. به تدریج که از ایران رفتم گویا سیصد و پنجاه تومان گرفته بودم. سندی نوشتم به او دادم که این مبلغ را مقروضم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">ولی یک روز عباسقلیخان نواب که عضو سفارت بود آمد پاکتی به من داد و رفت. من پاکت را باز کردم دیدم اسکناس است. شمردم نود و چهار تومان بود. حالا هم نفهمیدهام رقم نود و چهار تومان چه صیغهای بود. روز قبل از رفتن از سفارت بابت پولی که از آن زردشتی قرض گرفته بودم این نود و چهار تومان را گذاشتم توی پاکت و برای او فرستادم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">روز حرکت ما، صبح حسینقلیخان نواب که وکیل مجلس بود و با او خیلی دوست بودم و در قلهک، در خانۀ برادرش مخفی شده بود، هنگامی که هوا کمی تاریک بود آمده بود به سفارت انگلیس. خیلی تشکر کردم. گفت یک عرضی دارم، پولی به برادر من فرستادهاید. پول را داد گفت نگه دارید. پس دادم. گفتم محال است قبول نمیکنم. گفت مال برادر من نیست، او نداده. یک مشروطهخواهی داده است و از من قول گرفته اسمش را نگویم. گفت من ملاحظه داشتم اسمش را نگویم. اما چاره نیست میگویم. حاجی معینالتجار بوشهری داده است [و من بعدها] به او پس دادم. وقتی این حرف را زد گفتم آن را به دهخدا بدهند. همینطور شد. من به ارباب بهمن مقروض شدم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">گونی نان روغنی</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">روزی که حرکت کردم به طرف رشت آن بچه آمد. دستش یک گونی بود. گفت ارباب گفت اینها نان روغنی است، تا انزلی چیزی غیر از این نخورید، بعدها که به ایران آمدم دیدم راه مازندران را کنترات گرفته بود. خواستم پول او را بدهم قبول نکرد. قبض را توی پاکتی به من پس فرستاد. او به اصرار نمیخواست بگیرد ولی من پس دادم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">به سوی رشت(۹)</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">ما به راه افتادیم. باقی متحصنین رفتند خانههای خودشان. کسی متعرض آنها نشد. چون دولت به وسیلۀ سفارت انگلیس به آنها تامین جانی و مالی داده بود. ما رفتیم تا رشت. سه شبانه روز در راه بودیم. درشکۀ پستی بود. هر ساعت یا دو ساعت در محلهای معینی اسب حاضر بود و عوض میکردند و الا ده روز وقت میگرفت که به رشت برسیم. سفارت انگلیس جهت اطمینان بیشتر یکی از غلامان آنجا را همراه ما کرد. به وزارتخانۀ خارجه هم نوشتند کسی را بفرستند. آن کس از وزارت خارجه آمد. این دو نفر مراقب ما بودند. رفتیم رسیدیم به کنسولخانۀ انگلیس در رشت. همراهان ما در قسمت بیرون، زمین را فرش کردند و نشستند. برای ما دو نفر وکیل (من و معاضدالسلطنه) دو اطاق در اندرون دادند. کنسول انگلیس در رشت رابینو بود که عاشق ایران و آدم خیلی خوب بود. در ایران متولد شده بود و...رابینو رئیس بانک انگلیس در ایران بود. در راه خیلی گرد و غبار بود و احتیاج داشتیم حمام برویم. گفتند در سبزه میدان که الان هم هست ـ حمام است، رفتم آنجا.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">از کنسولخانه که بیرون رفتم صدا افتاد. همه مردم مطلع شدند. رفتیم حمام کیسه کشیدیم. بیرون که آمدم، آنجا که لباسها خود را کنده بودیم دیدم مردم نشستهاند. بیرون که تمام کوچه بود مردم مودب ایستاده بودند. آقا بالاخان حاکم آنجا بود. در حمام فراشی بلند شد یک مرتبه گفت خدا تیغ پادشاه اسلام را بران کند، خدا دشمنانش را ذلیل کند. مردم از ترسشان حرفی نزدند. کوچهها و خیابانها تا کنسولخانه دو کیلومتر راه پر آدم بود. میدویدند از آن طرف مثل اینکه شاه یک مملکتی بیاید.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">رسیدیم کنسولخانۀ انگلیس. دیدیم مراسلهای از حاکم به کنسول رسیده که فلان کس رفته بیرون و شهر به هم خورده است. از کنسولخانه جواب داده شد که ایشان اینجا محبوس نیستند، اختیار دست خودشان است. ما آنجا منتظر ماندیم تا کشتی حاضر شود.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">در ضمن راه از طهران تا رشت غلام سفارت انگلیس سخت مواظب ما بود. در راه برای خوردن چایی ایستادیم. به هر کجا میرفتیم غلام هم میآمد. در آنجا شنیدم قزاقها به همدیگر میگفتند که اینها مسوول خونهای طهران هستند. غلام فورا به تلفونخانه رفته با سفارت تماس پیدا کرد که جان اینها در خطر است. در رشت که بودیم محرمانه از مشروطهطلبان به کنسولخانه آمده با ما ملاقات میکردند. یکی از آنها یپرم بود. او کارخانۀ آجرسازی در آنجا داشت.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">انقلاب رشت</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">از عجایب این بود که شش، هفت ماه بعد در رشت انقلاب شد. مجاهدین از باکو آمدند و بمب آوردند و در ۱۶ محرم ۱۳۲۷ خروج کردند، از جمله مرحوم میرزا علیمحمدخان و معزالسلطان و برادرش میرزا کریمخان بودند. حاکم در بیرون شهر مهمان سردار معتمد (پدر اکبر) از قوم و خویشان سردار منصور بود. معزالسلطان با یک دسته یکسره رفت حاکم را کشت. در شهر هم میرزا علیمحمدخان و عدهای از گرجیها و قفقازیها هجوم آوردند و در دارالحکومه جنگ کردند. مجاهدین آنجا را به توپ بستند. دارالحکومه و شهر را گرفتند و بعد سپهدار را از تنکابن دعوت کردند آمد و رئیس شد. همان روز هم یکی رفت در خانه آن فراش که در بالا ذکر آن گذشت و او را در دم در کشت.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">در کنسولگری رشت</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">گفتم در رشت کنسولگری انگلیس به دو نفر از ما (من و معاضدالسلطنه) به عنوان اینکه وکیل مجلس بودیم در اندرون (اندرون به معنی آنکه خود کنسول آنجا منزل دارد) اطاق مرتبی مثل اطاقهای انگلیسی (انگلیسیها آن وقتها در اطاق یک میز میگذاشتند و لگنی روی آن و چیزی که داخل آن بود روی آن قرار میدادند) به ما دادند. معاضدالسلطنه در کنسولخانه نماند ولی من بودم تا کشتی تدارک کردیم. روز رفتن سوار شدیم به انزلی رفتیم. [بعد] سوار کشتی شده به باکو روانه شدیم.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">عدۀ ما منحصر به آنهایی نبود که تبعید شده بودند و بایست از ایران برون بروند. جمعی دیگر هم به ما ملحق شده بودند مانند امیر حشمت (نیساری) و برادرش و سید عبدالرزاقخان و [میرزا آقاخان] که بعدها معروف «به عصر انقلاب» شد. عبدالرزاقخان صنعتگر بود و «عدل مظفر» را او درست کرده بود و آدم خوب و جان نثار بود. عبدالرزاقخان آن بود که در تهران با میرزا علیمحمدخان تربیت کشته شد و چند نفر دیگر.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">پینوشتها:</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">۱ـ اشاره است به سه خطابه در انجمن مذکور خواند و چند بار چاپ شده است. (ا. ا.)</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">۲ـ یک کلمه به خط تقیزاده ناخواناست. (ا. ا.)</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">۳ـ از اینجا به بعد تا صفحه ۷۶ در مجلۀ یغما چاپ شده است. (ا. ا.)</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;"><br /></span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">۴ـ همین مطلب در خلاصهای از جریانها که در صفحات قبل گفته تکرار شده است.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">۵ـ ناصرالدین شاه برای قزاقخانه و تربیت قزاقها مانند قزاقهای روسی از اطریش صاحبمنصبانی آورد که فوج اطریشی میگفتند. بعدها از روسها افرادی را آوردند که گارد شاه باشند، اینها را خیلی خوب درست کرده بودند که بریگاد قزاق نامیده میشد. بانک روس که اینجا ایجاد شد حقوق آنها از طرف آن بانک به حساب دولت ایران پرداخت میشد و تنها قشون منظم بود. بعد از آنکه فرانسه از پروس شکست خورد در ایران تاثیر کرد. ناصرالدین شاه تصمیم گرفت با پروس رابطه برقرار کند. گویا یحییخان مشیرالدوله را فرستادند ترتیب عهدنامه برای فرستادن و پذیرفتن سفیر داده شود. ولی پیشرفت نکرد. یک سال، دو سال بعد دومی رفت و بیسمارک نپذیرفت و گفته بود ایران در این اتحادیۀ مثلث وزنی ندارد، قشونی ندارد، قلم که روی کاغذ گذاشته میشود باید ارزشی داشته باشد. ما شنیدهایم ایران فقط هشتصد قشون منظم که قزاقها باشند دارد. دفعه سوم دنبال کردند مخبرالدوله را فرستادند. او تدبیر کرد که به عنوان خرید اسلحه و کشتی وارد شود. کشتی جنگی که اسمش «پرسپولیس» بود خرید. آنها به طمع افتادند معامله کردند. اسلحه خریدند و قرار عهدنامه گذاشتند و سفیر فرستادند. (س. ح. تقیزاده)</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">۶ـ اشاره است به عقد قرارداد ۱۹۰۷ (ا. ا.)</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">۷ـ تا اینجا در مجلۀ یغما چاپ شده است.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">۸ـ به نام جواد</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">۹ـ از اینجا تا صفحۀ ۹۰ در مجلۀ یغما ۱۳۵۱ (شمارۀ اول) چاپ شده است.</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">منبع:</span></b></div><div><b><span style="font-size: large;">زندگی طوفانی، خاطرات سید حسن تقیزاده، به کوشش ایرج افشار، تهران</span></b></div></div><div style="text-align: right;"><b><span style="font-size: large;"><br /></span></b></div><div style="text-align: right;"><br /></div><div style="text-align: right;"><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-84178450766374575262024-02-09T10:57:00.000-08:002024-02-09T10:57:41.208-08:00تروتسکی بهعنوان منتقد ادبی – ارنست مندل<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjLkdmJdeeChK0EQDnUhu1xCbY4cv0E_PVnR3pmIAZpSTg2HIE-2CUN9BxxCjuXbtsm2QbujEHGCvRuHx4xQeb5p9kmPMDg3QDqiF7KQ0LQoLq0K_t4NMUdmzBW-MTyNWqjydfZQpc22LFCTejNnXo6PTuGADp5eYZgu2ifXKBgg_FGn299YwindG7Bkjc/s787/3.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="787" data-original-width="428" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjLkdmJdeeChK0EQDnUhu1xCbY4cv0E_PVnR3pmIAZpSTg2HIE-2CUN9BxxCjuXbtsm2QbujEHGCvRuHx4xQeb5p9kmPMDg3QDqiF7KQ0LQoLq0K_t4NMUdmzBW-MTyNWqjydfZQpc22LFCTejNnXo6PTuGADp5eYZgu2ifXKBgg_FGn299YwindG7Bkjc/w217-h400/3.jpg" width="217" /></a></div><br /><span style="font-size: large;"><br /></span><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تروتسکی بهعنوان منتقد ادبی – ارنست مندل، ترجمه: م.رضا ملکشا</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در مصوبه کمیته مرکزی سال ۱۹۲۵ که تروتسکی بر آن تأثیر داشت، آمده است: «یک منتقد کمونیست باید از هر نوع حس برتری کمونیستی متظاهرانه، کمسوادی و از خود راضی بودن مبرا باشد. حزب طرفدار رقابت آزاد مکاتب و جریانهای ادبی است … هر راهحل دیگری رسمی و بوروکراتیک خواهد بود … حزب به هیچ گروهی انحصار تولید ادبی را نخواهد داد. حزب نمیتواند به هیچ گروهی جایگاه انحصاری بدهد حتی گروهی که عقایدش کاملاً پرولتری باشد. این خود به منزله تخریب ادبیات پرولتری است. حزب معتقد است که ریشهکن کردن هر نوع دخالت اداری از بالا و ناکارآمد در امور ادبی ضروری است.»<span></span></span></p><a name='more'></a><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تروتسکی، از کودکی، به شدت تشنه ادبیات بود. مطالب انتقادی متعددش در مورد نویسندگان کلاسیک و معاصر که پیش از بازگشت وی به روسیه در سال ۱۹۱۷ منتشر شده گواه این موضوع است. ژان ونهاینوورت[۱] گزارش کرده که تروتسکی در زمان تبعید در ترکیه، فرانسه و نروژ، همیشه بعد از ناهار دو ساعت مرخصی میگرفت تا استراحت کند و رمان بخواند. اما دیالکتیک عام و خاص، انتزاعی و واقعی، نظری و عملی که همگی بر تفکر تروتسکی غالب بود، اشتیاق وی به ادبیات را از بررسی آثار و نویسندگان خاص فراتر برده و به ملاحظات نظری کلیتری سوق دادند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تروتسکی بهشدت به تأثیرات اجتماعی ادبیات عامهپسند علاقه داشت و از اولین کسانی بود که تأثیر عظیم مردمی فیلم را بازشناخت. کتاب و فیلم با قابلیتی که در دسترس بودن و در تأثیرگذاری بر میلیونها نفر دارند، ابزارهایی کاملاً ضروری در آموزش تودهها و توسعه آگاهی طبقاتی برای ساخت یک جامعه بدون طبقه خواهند بود. اما این تعمیمبخشی بهخودیخود به این پرسش پاسخ نداده است که این کارکرد تحت چه شرایطی عملی خواهد شد؟ بدین معنا که تحت چه شرایطی میتواند باعث ارتقای خودشناسی، فعالیتهای فردی و آگاهانه توده عظیم کارگران روزمزد شود؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برای دستیابی به راهحل این مسئله، تروتسکی از دو زاویه به آن نگریسته است: او نویسنده را بهعنوان هنرمند و خواننده را بهعنوان مصرفکننده هنر در نظر گرفته است. تروتسکی در نوشتههای خود در مورد ادبیات و هنر، درک عمیقی از تأثیر و ویژگیهای آثار هنری را نشان داد، و این نوشتهها نمونهی تحسینبرانگیز وحدت نظریه و عمل و همچنین وحدتِ عمل و حساسیت است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">از نظر تروتسکی، انسان در کار هنری نیاز خود به هماهنگی و استفاده کامل از تمام احتمالاتی را ابراز میکند که زندگی ارائه میدهد و این درست همان چیزی است که نمیتواند آن را در جامعهی طبقاتی بیابد. بنابراین، هر اثر ادبی معتبر بهمثابه اعتراضی به واقعیتی اجتماعی است که از لحاظ انسانی کفایت لازم را ندارد. بنابراین او بین نویسندگانی مانند مارسل پروست که تنها آثارشان شخصی و خصوصی است و نویسندگانی که آثارشان واقعیتها و مشکلات اجتماعی را به تصویر میکشند تمایزی اساسی قائل میشود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به طور کلیتر، تروتسکی دیدگاه نسبتاً مثبتی در مورد ویژگیهای اجتماعی روشنفکران داشت که با تفکرات خرده بورژوازی و دهقانان تجاری و صنعتی متفاوت بود:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«روابط شغلی آن (روشنفکران) با شاخه فرهنگی جامعه، ظرفیت آن برای تعمیم نظری، انعطافپذیری و انسجام فکریاش، به طور خلاصه، عقلانیت آن. در مقابل واقعیت اجتنابناپذیر در اختیار گرفتن کل دستگاههای جامعه به دست افراد جدید، روشنفکران اروپا خواهند توانست خود را متقاعد کنند که شرایطی که بهاینترتیب ایجاد خواهد شد نهتنها آنها را به قهقرا نمیکشد بلکه برعکس، فرصتهای نامحدودی برای استفاده از نیروهای فنی، سازمانی و علمی را به روی آنها باز خواهد کرد.» [۱]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">حداقل تحت شرایط خاص جنگ داخلی و افول نیروهای تولیدی در روسیه شوروی، این پیشبینی بسیار خوشبینانه بود. اگرچه، پس از سال ۱۹۲۱ به طور فزایندهای به واقعیت پیوست.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اما نویسندهی خلاق، رمانها و شعرهای خود را مانند کیمیاگری نمینویسد که با استفاده از ابزار و وسایل آزمایشگاه خود در جستجوی طلا یا راز جوانی است. فردیت و تجربیات عاطفی نویسنده بهعنوان عنصری میانجی بین واقعیت اجتماعی ناقص به طور کلی و اثر هنری به صورت فردی عمل میکند. هنر همیشه نقطه اتصال تاریخ بشر و سرنوشت فردی است. ازاینرو آنچه تروتسکی در مورد نویسندگان برایش بسیار ارزش قائل بود، صداقت در مورد خود و دیگران است، خصوصیاتی که وی آن را خودانگیختگی لحظهای و اصالت توصیف میکرد. زیرا از نظر او ریاکاری ناشی از خودفریبی بوده و خودفریبی نیز ناگزیر به فریب دیگران منجر خواهد شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تروتسکی در کنار خودانگیختگی، ارادهی نویسنده را نیز برای ارزیابی یک اثر ادبی مهم میدانست. ارادهای که عموماً در شخصیتهای رمان منعکس میشود. تروتسکی احساس تنفر شدیدی نسبت به افراد منفعل و افراد فاقد اراده شخصی داشت که پذیرای یک سرنوشت غیرانسانی هستند. ازاینرو او نهتنها به پروست و ژیرودو[۲] بلکه به داستایوفسکی نیز واکنش منفی نشان داد. شورش، رد و مقاومت در برابر هرآنچه غیرانسانی و ضدبشری بود، از نظر تروتسکی یک وظیفه ابتدایی انسان بهحساب میآمد. فقط چنین عدم پذیرش غریزی بود که میتوانست در نهایت منجر به درک نیاز به سوسیالیسم، جامعهی فاقد طبقه و در نهایت انقلاب شود. ازاینرو او بالزاک و تولستوی را صرفنظر از محدودیتهای ایدئولوژیکی آنها، ستایش میکند. این نویسندگان افرادی زنده و فعال را به صحنه آوردند که موفق یا ناموفق، سعی در تعیین و تغییر سرنوشت خود داشتند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">خودانگیختگی، اصالت، صداقت و ارادهی قوی، اینها پیششرطهای اساسی خلاقیت بوده که استقلال مطلق را میطلبیدند. همانطور که مارکس، دانشمند معتمد[۳]، بیشترین تحقیر را نسبت به عالمانی داشت که نتایج تحقیقات خود را تحریف کرده یا با مقتضیات موجود در زمان خود نتایجشان را تطبیق میدادند؛ تروتسکی نیز بهعنوان یک نویسندهی اصیل، رماننویسهایی را که قلم خود را تابع الزامات صاحبان پول، طبقات حاکم، دولتها یا رهبران حزبی میکردند، خوار میشمرد. «بدون استقلال، به عبارت دیگر، بدون جامعیت اخلاقی، هنر واقعی وجود ندارد».</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: x-large;">عنا نیست که تروتسکی دچار این توهم بوده که تفکر و کار هر هنرمند یا نویسندهای عاری از هرگونه تأثیر اجتماعی میباشد. هیچ نویسندهای وجود ندارد که بتواند خارج از زمان و جامعه خود قرار بگیرد، و بتواند بدون بیان آگاهانه یا ناآگاهانهی تأثیر جنبشهای اجتماعی و علایق اجتماعی بنویسد. اما جانبداری (آگاهانه، نیمهآگاهانه یا ناآگاهانه) یک مسئله است، عینیت و صداقت مسئلهای دیگر. یک نویسنده میتواند با شور و اشتیاق از نظم موجود جانبداری کند، میتواند از منافع آن دفاع کند و میتواند یک فرد مرتجع محافظهکار راسخ باشد. اما تنها در صورتی میتواند نویسنده بزرگی باشد که این پیام را بهگونهای انتقال دهد که واقعیت را تحریف نکند. به عبارت دیگر، خودش و دیگران را فریب ندهد. بنابراین، گوته و بالزاک علیرغم ایدئولوژی محافظهکارانه خود، نویسندگان برجسته و بزرگی بودند. تولستوی آنارشیست و محافظهکار نیز چنین بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آنچه برای نویسندگانی که ایدئولوژی ارتجاعی دارند معتبر است برای نویسندگانی که خود را مترقی یا سوسیالیست میدانند نیز به همان میزان (اگر نگوییم حتی بیشتر) اعتبار دارد. نویسنده میتواند جامعه طبقاتی را محکوم کند، انقلاب را ستایش کند، مبارزات طبقاتی پرولتری را تحسین کند، اما بدون آراستن، بدون به تصویر کشیدن واقعیت به صورت غیرصادقانه، بدون ایجاد تصویری از شرایطی که وجود ندارد، بدون تظاهر. همانطور که لنین گفت: «فقط حقیقت انقلابی است». از نگاه تروتسکی، امیل زولا[۴]، آناتول فرانس[۵]، اینیاتسیو سیلونه[۶]، مارسل مارتینه [۷] و بهویژه جک لندن[۸] نویسندگان بزرگی بودند، اما آراگون[۹]، سیمونوف[۱۰] و باربوس[۱۱] (به غیر از کتاب آتش) اینگونه نبودند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این الزام که نویسنده باید استقلال مطلق داشته باشد به این معنی است که دولت کارگر باید از هر نوع فرمایش یا تداخل خودداری کند. تروتسکی در کتاب «ادبیات و انقلاب[۱۲]» خود که در سال ۱۹۲۴ نوشته کاملاً بر این امر تأکید کرده است. در مصوبه کمیته مرکزی سال ۱۹۲۵ که تروتسکی بر آن تأثیر داشت، آمده است:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«یک منتقد کمونیست باید از هر نوع حس برتری کمونیستی متظاهرانه، کمسوادی و از خود راضی بودن مبرا باشد. حزب طرفدار رقابت آزاد مکاتب و جریانهای ادبی است … هر راهحل دیگری رسمی و بوروکراتیک خواهد بود … حزب به هیچ گروهی انحصار تولید ادبی را نخواهد داد. حزب نمیتواند به هیچ گروهی جایگاه انحصاری بدهد حتی گروهی که عقایدش کاملاً پرولتری باشد. این خود به منزله تخریب ادبیات پرولتری است. حزب معتقد است که ریشهکن کردن هر نوع دخالت اداری از بالا و ناکارآمد در امور ادبی ضروری است.»[۲]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این راهحل جایگزینی برای «سیاست فرهنگی» ژدانف[۱۳]، شعار ماکیاولیایی مائو[۱۴] است، «بگذار یک صد مدرسه شکوفا شود» که تنها دامی برای «انحراف طلبهای راستگرا» بود که وقتی شکوفا شدند، تحت سرکوب قرار گرفتند. نیاز به استقلالِ کامل نویسنده نهتنها متوجه بوروکراسی استبدادی اتحاد جماهیر شوروی است بلکه این کار همچنین معطوف به دولت بورژوازی و سرمایهدارانی است که فشار سیاسی و همچنین مالی بر هنرمند وارد میکنند. گاهی اوقات هر دو مانند هم عمل میکنند برای مثال: در طول جنگ جهانی دوم، کرملین مقامات انگلیسی را تحتفشار قرار داد تا مانع از انتشار کتاب طنز «مزرعه حیوانات» جورج اورول شوند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اما روی دیگر سکه نیز وجود دارد: آزادی و عینیت به معنی عدم جانبداری یا پرهیز از دفاع از منافع کارگران نیست. در کتاب ادبیات و انقلاب، تروتسکی اغلب درباره بسیاری از جریانهای ادبی، بهعنوانمثال، سمبولیستها، فرمالیستها و فوتوریست ها، به قضاوت جدی میپردازد. او همچنین انتقاد بسیاری به «همسفران»[۳] ادبی انقلاب، مانند «برادران سراپیون[۱۵]» و وسولود ایوانف[۱۶]، داشت. هر نگرش دیگری غیرصادقانه و غیرمنطقی بود. کسی نمیتواند آزادی انتقاد و عقیده دیگران را طلب کند و درعینحال این امر را در مورد خود انکار کند. کسی نمیتواند توقع داشته باشد که یک مارکسیست هنگام ارزیابی یک اثر ادبی خود را از معیارهای مارکسیستی بیبهره سازد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بنابراین، هیچ تضادی بین هر دو بخش کتاب ادبیات و انقلاب وجود ندارد: بخشی که تروتسکی میخواهد دولت کارگر در کار نویسندگان دخالت نکند و بخشی که او انتقاد شدید خود را درباره نویسندگان روسی و خارجی ابراز میدارد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تروتسکی نویسندگانی مانند مایاکوفسکی[۱۷] و یسنین[۱۸] را ستایش میکرد و سرنوشت غمانگیز آنها را بهعنوان نتیجه ترمیدور شوروی[۱۹] به تصویر کشید. وی در ارزیابی خود از ماکسیم گورکی[۲۰]، دو دوره از زندگی این نویسنده را جداگانه بررسی کرده است. گورکی جوان از یک شاعر ولگرد به یک نویسنده تبدیل شد که تحت تأثیر انقلاب ۱۹۰۵ طرفدار پرولتاریا شد. هم زمان، این نویسنده خودآموز به مدافع پرشور آن چیزی تبدیل شد که «گنجینه فرهنگی» نامیده میشد. این امر باعث شد او نسبت به آنچه که بهعنوان بدترین افراطهای ناشی از انقلاب اکتبر میدید انتقاد کند. بهرغم نگرشهای سیاسی خود در سال ۱۹۱۷، این امر مانند پلی بود که باعث هموارتر شدن راه گورکی به سمت اردوگاه استالین مستبد گردید. سپس دوره دوم یعنی دوره غیر خلاق زندگی او آغاز شد. تروتسکی میگوید، گورکی درحالیکه دیگر حرفی برای گفتن نداشت، درگذشت. اما «این نویسنده و انسان بزرگ ردی از خود را در دورهای از تاریخ برجای گذاشت. او در گشودن مسیرهای تاریخی جدید کمک کرد.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این جنبه دوگانه انتقاد ادبی تروتسکی از امری بنیادیتر ناشی میشود، مسئلهای که او با لنین و تا حدودی با بوخارین[۲۱] در میان گذاشت. یعنی رد افسانهی «فرهنگ پرولتری». پرولتاریا یک طبقه تحت ستم در جامعه بورژوازی است و در دوره گذار بین سرمایهداری و سوسیالیسم یک طبقه توسعهنیافته از نظر فرهنگی باقی میماند. بنابراین، وظیفه آن، تحت حاکمیت دیکتاتوری، ایجاد فرهنگ پرولتری نیست. وظیفه اصلی آن مطابقت دادن بخشهای ارزشمند فرهنگ پیش – بورژوازی و بورژوازی با خود است. این مسئله راه را برای ظهور اولین عناصر فرهنگ سوسیالیستی آینده باز میکند. یک فرهنگ سوسیالیستی باشکوه وجود خواهد داشت، اما هیچ فرهنگ پرولتری به وجود نخواهد آمد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جنبش پرولتکولت[۲۲] که در دوره ۱۹۳۲ تا ۱۹۳۴ از حمایت مقامات برخوردار بود، این دیدگاهها را بهشدت رد میکرد. همانطور که در اقتصاد و روابط اجتماعی، این دوره فرا – چپ صرفاً یک حالت گذار به تحکیم ترمیدور جماهیر شوروی بود. ویژگی اصلی ترمیدور از لحاظ ادبیات و هنر یک پرولتکولت فرا – چپ نبود، بلکه تقلیدی ناخوشایند از کوتهنگری خرده بورژوازی بود. تروتسکی در مورد «رئالیسم سوسیالیستی» هیچ نظری بهجز تحقیر آن نداشت:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«عنوان سبک هنر رسمی معاصر شوروی «رئالیسم سوسیالیستی» است. واضح است که این نام توسط برخی مدیران انجمنهای هنری به آن داده شده است. رئالیسم آن متشکل از تقلید از کلیشههای قرن نوزدهمی است. ماهیت «سوسیالیستی» آن نیز در استفاده از عکسهای جعلی برای بهتصویرکشیدن وقایعی بیان میشود که هرگز اتفاق نیفتاده است. مقامات مسلح به قلم، قلممو و اسکنه، تحت نظارت مقامات مسلح به تفنگ موزر، رهبران «بزرگ» و «برجسته» را ارج مینهند، کسانی که در واقع تهی از بزرگی و برجستگی هستند.» [۴]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اما تروتسکی متقاعد شده بود که این «تبعید بابلی»[۵] ادبیات و هنر شوروی برای همیشه دوام نخواهد داشت. تحولات اخیر در جامعه روسیه و شوروی به او نشان داده بود که اشتباه نکرده بود. وی همچنین بر اهمیت روزافزون هنر و علم برای پیروزی نهایی سوسیالیسم تأکید داشت:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«حتی وقتی مشکلات اساسی غذا، لباس، مسکن و آموزش ابتدایی حل شوند، به معنی پیروزی نهایی اصول تاریخی نوین، یعنی سوسیالیسم نخواهد بود. فقط پیشرفت اندیشه علمی و توسعه هنر جدید است که نشان میدهد نهتنها بذر تاریخی به گیاه تبدیل شده، بلکه شکوفا نیز شده است. از این نظر، ترقی و اعتلای هنر بالاترین آزمون برای زندهبودن و اهمیت هر دوره تاریخی است.» [۶]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">هیچ هنر یا ادبیات پرولتری نابی وجود ندارد. با این وجود، جامعه بورژوازی، و حتی بیشتر دوره گذار بین جامعه بورژوایی و سوسیالیستی، میتواند عناصر اولیه فرهنگ و ادبیات سوسیالیستی را در خود داشته باشد و چنین مواردی را میتوان در درجه اول در خود آنها یافت. تروتسکی میخواست نویسندگان، بدون هیچ تزئین و آرایشی خود را درگیر مشکلات واقعی و مسائلی کنند که کارگران را تحت تأثیر قرار میدهد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این شروع ادبیات سوسیالیستی (تروتسکی اغلب از عبارت «ادبیات انقلابی» استفاده میکرد) باید به معنای واقعی کلمه آموزشی (و نه تعلیمی رسمی) باشد، تا در وهله اول در خدمت ارتقاء سطح عمومیفرهنگ طبقه کارگر باشد. تروتسکی در اینجا با مشکلات بنیادی و ابتدایی برخورد میکند: زبان را بشناسید و آن را درست به کار ببرید، منظور خود را واضح و روشن بیان کنید، انتقادی بیندیشید، وقایع را در محتوای گستردهترشان قرار دهید، سرنوشت شخصی را با سرنوشت طبقه پیوند دهید و غیره. مهمترین پیرو تروتسکی در مسائل ادبیات و نقد ادبی بدون شک ویکتور سرژ[۲۳] بوده است. وی اصطلاح «اومانیسم پرولتری[۲۴]» را به کار میبرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مسئلهای دیگر این بود که چگونه میتوان فاصله بین تولید ادبی و مصرف ادبی را از بین برد، به عبارت دیگر، چگونه خود کارگران را به نوشتن تشویق کرد. نه تروتسکی و نه ویکتور سرژ این توهم را نداشتند که این مشکل بهراحتی یا در مدتزمان کوتاهی قابلحل خواهد بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اکنون ما با تحلیل مسائل مربوط به آفرینش ادبی و سیاست ادبی و فرهنگی دولت پرولتری به مسئلهی دیگری میرسیم: چگونه ادبیات باید بر تودهی مردم تأثیر بگذارد؟ ما در اینجا با دیالکتیک محتوا و فرم سر و کار داریم: کدام اشکال و فرمهای بیان ادبی به قشر بزرگی از خوانندگان کمک میکند تا به سطح فرهنگی بالاتری برسند؟ فرم ارائه باید برای خواننده جالب باشد. باید انگیزهای برای مطالعه بیشتر فراهم آورد. شخصیتها و کنشها باید قابل درک باشند. آنها باید آنچه را که برای خواننده آشنا است یادآوری کرده اما همزمان او را فراتر از آن و به سمت ناشناختهها هدایت کنند. باید درعینحال سرگرمکننده و قابل تأمل باشد و ظرفیت انتقادی خواننده را تحریک کند. در پایان کتاب، خواننده باید این احساس را داشته باشد که اکنون بیش از گذشته در مورد مردم و جامعه میداند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">رمانهایی که تروتسکی بسیار از آنها تعریف کرده است، به عنوان مثال، کتاب فونتمارا[۲۵] از سیولونه[۲۶] و پاشنه آهنین[۲۷] اثر جک لندن، همه این ویژگیها را داشتند. البته مثالهای متعدد دیگری نیز وجود دارند. کتاب” آچار[۲۸]“ اثر پریمو لوی[۲۹] (۱۹۷۸، چاپ انتشارات پنگوئن ۱۹۸۷) که یکی از بزرگترین دستاوردهای ادبی قرن بود، تروتسکی را مشعوف میکرد. قهرمان آن یک کارگر است که درگیری و نزاعی دائمی با مراکزی مانند نظام اداری شوروی دارد که عزمی راسخ در دستور دادن و فریب و کنترل وی دارند. پریمو لوی در واقع به ایدههای تروتسکی نزدیک بود. پیرمرد[۷] عاشق استفاده از این کلمات کتاب «آچار» بود:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«البته که ما اعتراض کردیم: شاهدان، یک بازرسی دیگر، دادخواهی، … سالها گذشته است اما دادخواهی همچنان ادامه دارد … . فکر میکنید پایان آن چگونه خواهد بود؟ من از قبل میدانم که چه اتفاقی میافتد چیزهای آهنی به چیزهای کاغذی تبدیل میشوند و این پایان اشتباهی خواهد بود».</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">البته این بدان معنا نیست که رمانها و داستانهایی که به دلیل فرم خاصشان به طور گسترده در دسترس تودهها نیستند، از نظر زیباییشناختی و اجتماعی فاقد ارزش باشند. تروتسکی این تعصب کاذب شبه پرولتری را نسبت به اشکال آوانگاردیستی یا فرمهای پیچیده بیان بهشدت رد کرده است. او میدانست که خلاقیت زنده و پویا نمیتواند بدون انحراف از عرف رسمی و مجموعهی ثابت نظرات و عواطف، بدون جداشدن از کاربردهای بصری و زبانیای که با عیبپوشی عادات پوشانده شدهاند، به جلو حرکت کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">هر مسیر جدیدی در ادبیات به دنبال یک رابطه مستقیمتر و صادقانهتر بین کلمات و برداشتها است. مبارزه با فریب و ریاکاری به مبارزه علیه دروغ در روابط اجتماعی تبدیل میشود:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«هر اثر هنری اصیلی شامل اعتراض آگاهانه یا ناآگاهانه، فعال یا منفعل، خوشبینانه یا بدبینانه در مقابل واقعیت است. هر جریان هنری جدیدی با یک شورش آغاز میشود. قدرت جامعه بورژوایی در توانایی آن، در طی مدتزمان طولانیتری، برای استفاده از ترکیبی از فشار، نصیحت، تحریم و چاپلوسی برای نظم دادن و همگن کردن هر جریان هنری «شورشی» و اعطای اعتبار رسمی به آن نهفته است. برای جریان موردبحث، این «اعتبار» همیشه آغازِ یک پایان بوده است. اما بعداً جناح چپ یا رادیکالتر این مکتب شناخته شده رسمی، شورش جدیدی را آغاز کرده و یا اینکه نسل جدیدی از بوهمیان[۸] خلاق یک جنبش شورشی جدید را آغاز کردند که در زمان خودش نیز موفق شد از دروازه جامعه دانشگاهی عبور کند.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ازاینرو شاهد همفکری خودجوش تروتسکی با جنبش سورئالیسم هستیم. این رویداد در سال ۱۹۳۸ و در جریان سفر آندره بروتون[۳۰] به مکزیک منجر به مانیفست «برای یک هنر انقلابی مستقل» شد که به طور رسمی توسط بروتون دیگو ریورا[۳۱] امضا شده است اگرچه بروتون و تروتسکی آن را نوشته بودند (مسئلهای که البته بدون مجادله نبود). همزمان با آن، «فدراسیون هنر انقلابی مستقل» ایجاد شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برای نویسنده مبارزه ی توأم با نکوهش و ریاکاری در شکل و محتوا کافی نیست. مبارزِ بدبین و ناامید علیه ریا که نمیتواند راهی برای برونرفت از جامعهای پیدا کند که بر اساس دروغ ساخته شده، در نهایت از نظم موجود بهعنوان یگانه نظم ممکن دفاع خواهد کرد. سبک جدید سلین در سفر به انتهای شب، تروتسکی را مجذوب خود کرد اما او به طور غریزی عنصر ارتجاعی[۳۲] را در سلین تشخیص داد؛ امری که به دنبال وقایع بعدی اثبات شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بااینحال جک لندن که ظاهراً نویسنده ای بدبین است و در رمان پاشنه آهنین با بینشی پیامبرگونه امکان دیکتاتوری فاشیستی را توصیف میکند، از نظر تروتسکی نویسندهای کاملاً انقلابی است. در کتاب لندن، این تودهها هستند که منبع بالقوه شورش هستند؛ بر خلاف ۱۹۸۴ جرج اورول که در آن شورشیها در واقع اقلیتی از افرادند. تروتسکی بهعنوان منتقد ادبی، یک رئالیست انقلابی باقی خواهد ماند. برای تغییر آگاهانه جامعه و زندگی، ابتدا باید فهمید، تشخیص داد، درک کرد و سپس توضیح داد. اما تروتسکی رئالیستی است که رویا، « اصل امید»[۳۳]را در واقعیت ادغام میکند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این متن ترجمهای است از یکی از فصول کتاب تروتسکی در مقامِ آلترناتیو:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Ernest mandel(1998), Trotsky as alternative, Verso Publishing</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">توضیحات:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">‘The Intelligentsia and Socialism’ (۱۹۱۰), in The Fourth International, 1964165.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Quoted from Victor Serge: Schriftsteller und Proletarier, Frankfurt/M 1977, pp. 63-4. I</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۳. نویسندگانی که اگرچه عضو رسمی حزب کمونیست نبودند اما با اهداف و برنامههای دولت کارگری همدل بوند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Litterature et revolution, pp. 162-4</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اشاره تروتسکی به رویدادی تاریخی در سالهای ۵۸۰ قبل از میلاد که در آن پادشاه بابل به سرزمین یهودیان حملهور شد و معبد سلیمان را ویران کرد و بسیاری از بازماندگان این جنگ را از محل سکونت خود کوچ داد؛ رویدادی که پس از آن یهودیان در تبعید تلاش کردند تا دین خود را همچنان زنده نگه دارند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">Litterature et revolution, pp. 162-4</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مقصود نگارنده خودِ تروتسکی در دوران پیری است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به افرادی گفته میشود که غالباً دیدگاهی ضد آکادمیک، ضد نهادی یا جریان گریز به مسائل فرهنگی و هنری دارند و در تلاش هستند تا هنر را از چنگِ مفاهیم ایدئولوژیک رها کرده و با</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">صورتبندی نو آن را بازتعریف کنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">پانوشتها:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۱] Jean Van Heyenoort</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۲] Giraudoux</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۳] Authentic scientist</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۴] Emile ola</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۵] Anatole France</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۶] Ignazio Silone</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۷] Marcel Martinet</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۸] Jack London</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۹] Aragon</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۱۰] Simonov</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۱۱] Barbusse</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۱۲] Literature and Revolution</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۱۳] Zhdanov</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۱۴] Mao</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۱۵] Serapion Brothers</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۱۶] Vsevolod Ivanov</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۱۷] Mayakovsky</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۱۸] Yesenin</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۱۹] Soviet Thermidor</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۲۰] Maxim Gorky</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۲۱] Bukharin</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۲۲] Proletkult</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۲۳] Victor Serge</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۲۴] proletarian humanism</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۲۵] Fontemara</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۲۶] Silone</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۲۷] The Iron Heel</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۲۸] The Wrench</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۲۹] Primo Levi</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۳۰] Andre Breton</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۳۱] Diego Rivera</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۳۲] Reactionary element</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">[۳۳] Principle of hope</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;">منبع: پروبلماتیکا</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-53078404773780312572024-02-02T03:52:00.000-08:002024-02-02T03:53:04.962-08:00روسپیگری و تنفروشی در ایران دوره صفوی<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEij8BgJDZavrbHUXVppFN6bqYbhmNxJVyH4Sau-StGpEmkg4TZZHPAYBHKR9l6cCqvKUwgH0_LEbdKL9Mqkeg3FvQJarPGB3e98WQX7AcKk4m5yOaYrakI2eIqTTS167b2oVksQSE-q3hjXXJVkpANvFdqq8Ovb13pjmIhGxAxa8ZnW0mrjkhx0LSHBb94/s749/%D8%BA%D8%BA%D8%BA.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="477" data-original-width="749" height="255" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEij8BgJDZavrbHUXVppFN6bqYbhmNxJVyH4Sau-StGpEmkg4TZZHPAYBHKR9l6cCqvKUwgH0_LEbdKL9Mqkeg3FvQJarPGB3e98WQX7AcKk4m5yOaYrakI2eIqTTS167b2oVksQSE-q3hjXXJVkpANvFdqq8Ovb13pjmIhGxAxa8ZnW0mrjkhx0LSHBb94/w400-h255/%D8%BA%D8%BA%D8%BA.png" width="400" /></a></div><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">روسپیگری و تنفروشی در ایران دوره صفوی در سفرنامه شاردن</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در اغلب متون تاریخی، توجه بسیار اندکی به زندگی مردمان عادی شده است و به سختی میتوان به اطلاعاتی درخور دست یافت؛ اما در این میان سفرنامههای تاریخی، مستثنی هستند؛ زیرا از نظر سفرنامهنویسان که با سرزمینی جدید مواجه شدهاند، پدیدههای گوناگون، همگی جالب توجه هستند؛ زندگی روزمره مردم نیز از پدیدههایی بوده است که بسیار مورد توجه آنان واقع میشده است؛ بنابراین سفرنامهها میتوانند نقش مؤثری در فهم و شناخت تاریخ مردم داشته باشند</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span></span></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در بین سفرنامههای تاریخی، سفرنامه شاردن جایگاه ویژهای دارد؛ این جهانگرد و فیلسوف فرانسوی، با دقتی مثالزدنی مطالب سفرنامه خود را جمعآوری کرده است. مترجم سفرنامه ژان شاردن؛ محمد عباسی، دلایل اهمیت این سفرنامه را در تسلط شاردن بر زبانهای ترکی و بهویژه فارسی، تماس و ارتباط وی با اقشار گوناگون جامعه ایرانی همچون درباریان، روحانیان، پیشهوران، کارگران و دهقانان در اقامت طولانی مدتش در ایران، نگاه کنجکاوانه و پرسشگر او نسبت به رویدادها و پدیدهها که برآمده از احاطه وی بر دانش فلسفه بوده است و علاقهمندی وی به تمدنهای شرقی و هخامنشیان و آثار باستانی (بهطوریکه یک نقاش زبردست اروپایی را در تیم خود برای ثبت تصاویر آثار باستانی ایران به ویژه تخت جمشید استخدام کرد.) میداند.[1] چنانچه گفته شد، پر واضح است که مطالعه این اثر برای بررسی تاریخ مردم ایران در دوره صفویان دارای اهمیت است.</span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"> یکی از موضوعات بدیعی که میتوان از درون این اثر یافت و برجسته کرد، نگاشتههای شاردن درباره روسپیهاست. همواره تصور میشود که در ایران دوره صفوی که عمده مردم، مسلمان و پیرو مذهب شیعه بودند، روسپیان اندکی در مملکت میزیستهاند و عده کمی از مردم از فعالیت ایشان بهرهمند میشدند. اما با مطالعه سفرنامه شاردن در عین شگفتی، مشخص میشود که تنفروشی یک صنعت بزرگ در ایران دوره صفوی بهویژه در پایتخت صفویان؛ اصفهان به شمار میرفت که حتی دولت از ناحیه آن درآمدهای بسیاری را به دست میآورد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بر طبق این سفرنامه، افرادی که از روسپیان بهرهمند میشدند مربوط به قشر خاصی از جامعه نبوده و این عمل، در میان طبقات و اقشار گوناگون ایرانیان عمومیت داشته و چندان عمل ننگینی به شمار نمیرفته است؛ در واقع در ایران آن روزگار نیز همچون سایر بلاد و سرزمینها روسپیان در حال زیست و ارائه خدمات بودهاند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در مورد روسپیان آمده است که ظاهر آنان تفاوت چندانی با سایر زنان نداشته است، تنها چادرشان اندکی کوتاهتر بوده که در نتیجه بدنشان را کمتر میپوشانده است. دیگر مشخصه آنها، نوع سخنگفتن و رفتار آنها بود که سبب میشد به راحتی شناخته شوند.[2]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">از سوی دیگر زنان روسپی کاملاً شناخته شده بودند و دولت دفاتری را تشکیل داده بود تا نام و نشان ایشان را، ثبت رسمی داشته باشد. شاردن همچنین بیان میکند که تعداد زنان روسپی در ایران بسیار زیاد است و در سراسر کشور پیدا میشوند. وی آمار تقریبی کارگران جنسی فعال در اصفهان که مربوط به سال ۱۶۶۶م است را شانزدههزار تن میداند.[3]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نکته جالب در این مورد؛ تشکیلات کاملاً سازمان یافته این صنعت در آن روزگار است. این تشکیلات توسط یک مدیر که منصوب دولت بود اداره میشد. افراد دیگری نیز وجود داشتند که مسئولیت نظارت بر امور و شئون مختلف این سازمان و اعضای آن را برعهده داشتند. مالیات هر کدام از اعضا به دقت حساب شده و در خزانه سازمان جمعآوری میگشت تا در نهایت به صورت سالانه تسلیم خزانه دولتی شود.[4]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بنابراین دولت صفوی نهتنها مخالفتی با روسپیان و روسپیگری نداشت، بلکه سازوکاری برای سازماندهی و مدیریت آنها پدید آورد. بدینترتیب دولت، علاوه بر نظارت جامع بر ایشان، بهوسیله وضع مالیات بر درآمد، منافع سرشاری را از این طریق بدست میآورد که میتوانست در امور مختلف هزینه کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شاردن اینطور گزارش میدهد که چنان تعداد کارگران جنسیای که مایل بودند نام و نشانشان در دفاتر دولتی ثبت نشود بسیار شد که سبب شگفتی مسئولین سازمان روسپیان گردید. البته این اتفاق خود به سود مسئولین این نهاد بود، چرا که آنها از منافع این اقدام روسپیان منتفع میشدند. در واقع به منظور همکاری با روسپیان، سهم بیشتری از درآمد ایشان دریافت میکردند، در نتیجه مالیات دولت از این ناحیه کاهش مییافت؛ به نظر میرسد هرگاه دولت درگیر مسائل خطیر داخلی و یا خارجی میشد، احاطه خود نسبت به امور سازمان روسپیان را از دست میداد که بدینترتیب فرصتی برای سوء استفاده روسپیان و کارکنان آن نهاد پدید میآمد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"> اما مشخص است که با وجود تعداد بالای روسپیان، هزینه انتفاع از آنها به نسبت سایر کشورها بسیار بیشتر بوده است. در واقع متقاضیان به نسبت سایر کشورها باید پول بیشتری برای بهرهمندی از این افراد، میپرداختند و این در کنار تعداد بسیار زیاد روسپیان باعث شگفتی سفرنامهنویس شده بوده است. از سوی دیگر از آنجا که مردان ایرانی قادر بودند هر تعدادی که میتوانستند کنیز بخرند و یا زن صیغهای داشته باشند، وجود این میزان گسترده از فحشا به ویژه در اصفهان مایه پرسش است.[5]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نکته جالب توجه دیگری که شاردن بیان میدارد این است که به نظرش، موقعیت جغرافیایی ایران و غذاهایی که ایرانیان مصرف میکنند، از عوامل محرک در جذب مردم به تنفروشان است. وی در ادامه آمیزش بزرگان کشور با این تنفروشان را، عامل سستی پایههای دولت نیز عنوان میکند.[6]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شاردن جزئیات دیگری در اینباره چنین بیان میدارد که در ایران مرسوم است که اگر از روسپیان برای فسق و فجور دعوت شود، ابتدا باید مبلغ تعیین شده را برای وی ارسال کنند، آنگاه روسپی سوار بر اسب به تنهایی یا با همراهی نوکران و کلفتهای خویش به خانه شخص خواهان میرود و پس از کامگیریِ خواهان، علاوه بر مبلغ از پیش تعیین شده، هر چه که بخواهد را از خانه آن شخص به همراه خود میبرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به نظر میرسد در آن دوران، گاه پیش میآمد که عدهای از روسپیان هنرهایی برای ایجاد یک مجلس بزم داشتند و از ایشان در اینگونه مراسمها نیز استفاده میشد؛ زیرا طبق نوشته شاردن اگر خواهانِ روسپی، تنها میخواست مراسم رقصی ترتیب دهد باید ابتدا به خانه رئیس روسپیان مراجعه میکرد و تعداد مورد نظری از رقصندگان و یا حتی رقصندگان خاصی را سفارش میداد و هزینه مورد نظر را میپرداخت، آنگاه بعد از اتمام مراسم به سبب هنرهای خاص هر یک از رقصندگان، هدیهای را تقدیم هر کدام میکرد.[7]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شاردن در مورد روسپیان روایتی نقل میکند که نشانگر اوضاع حقوقی آنان در سطح جامعه است. او در اینباره میگوید که روزی یکی از فرمانروایان محلی در شرق مملکت، عازم گرگان شد. در آنجا یکی از زنان تنفروش که حُسن جمال و رقص و آوازش شهرتی بسیار داشت را با ارائه مبلغ پیشنهادی خود، به خلوت با خویش فراخواند. آن زن که مبلغ پیشنهادی را شایسته خود ندیده بود، به آن فرمانده جواب رد داد. لذا فرمانده مذکور پیوسته پیشنهاد خود را افزایش میداد؛ اما مبلغ مورد نظر روسپی بیش از مبالغ پیشنهادی فرمانده بود. عدم رضایت روسپی به قیمتهای پیشنهادی فرمانده، سبب کدورت خاطر آن فرمانده گشت؛ لذا تدبیری اندیشید تا آن روسپی بخت برگشته را به سختی تنبیه کند؛ بدینصورت که با پرداخت مبلغی کمتر، صرفاً برای رقاصی، وی را به ملاقات با خود فراخواند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">فرمانده پس از ملاقات اولیه با روسپیِ مذکور از وی پرسید آیا مبلغ به دست شما رسید؟ زن اینطور پاسخ داد که بلی و آن را میان چاکران خویش تقسیم کردم و امروز تنها به احترام شما خدمت رسیدم. فرمانده به دروغ دلیل دعوت از وی را تماشای هنر رقص و آوازش عنوان کرد. سپس بزم آغاز گشت و روسپی مجبور شد ساعتها بدون نوشیدن جرعه آبی به خوانندگی ادامه دهد. فرمانده سپس دستور داد تا وی را به اتاقی ببرند؛ آنگاه به ترتیب، خودِ فرمانده و سایر مقامات و حتی چاکران و نوکرانش، از آن روسپی بختبرگشته کام گرفتند، این عمل تا فردای آن شب تداوم پیدا کرد و بدین ترتیب روسپی زیادهخواه مجازات شد.[8]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اما ماجرا بدینجا ختم نشد. زن روسپی پس از رهایی از اسارت فرمانده، هیاهویی بهپا کرد و خواستار احقاق حق خود و محکومیت فرمانده شد. آن فرمانده که دید ممکن است شرایط برای وی سخت شود شخصاً به نزد پادشاه رفت و توانست در نهایت، با دو برابر کردن مبلغ پرداختی به روسپی، غائله را ختم کند، با این حال باز هم مبلغ پرداختی، کمتر از مبلغ مورد ادعای زن روسپی بود.[9] بر طبق این روایت کاملاً مشخص است که روسپیان چندان حقوق قابل اتکایی نداشتند، بهویژه اگر طرف حسابشان اشخاصی قدرتمند بوده باشند؛ اما در عین حال به حدی در جامعه مورد پذیرش بودند که بتوانند هیاهو به پا و طلب احقاق حق کنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شاردن توصیفاتی از شرایط روسپیان دارد که نشان میدهد پرداخت یا عدم پرداخت مالیات، تعیینکننده نوع و شکل فعالیت آنان بوده است. وی میگوید روسپیانی که مالیات پرداخت میکردند کاروانسراهایی را در اختیار داشتند و در همان محل در ازای مبلغی هنگفت از مهمانان خود پذیرایی میکردند. (در فرهنگ آن دوره ایران، زنی جز آن نوع از زنان در اماکن عمومی اقامت نمیکرد.) از سوی دیگر روسپیانی که مالیات خود را نمیپرداختند در محلات و مناطق شهری، چون سایر مردم سکونت داشتند و در منازل خود از مهمانانشان پذیرایی میکردند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">محله برهنگان اصفهان مخصوص این دسته از روسپیان بود که با غروب آفتاب از منزل خود خارج میشدند و در خیابانها و محلات به گشت و گذار میپرداختند تا مشتری خود را بیابند.[10] اینکه نویسنده محل استقرار برخی روسپیان را در کاروانسراها عنوان میکند و از آنجا که کاروانسراها بیرون از محدودههای شهری قرار داشتند، نشان از وجود امنیت و امکانات کافی در این اماکن است. </span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"> موضوع دیگری که شاردن در سفرنامه خویش به آن اشاره میکند، رسم گرداندن اَمرَدها (پسرانِ جوانِ خوشهیکلِ زیبارویِ تنفروش) در خیابانها است. این پسران را بَزک میکردند و در ازای مبلغی طی شده، در اختیار افرادِ خواهان قرار میدادند.[11] در واقع افرادی که صاحب این پسرها بودند در ازای دریافت مبلغی ایشان را اجاره میدادند. چنین بهنظر میرسد در مورد این نوع پسرانِ جوان، گونهای از بردگی جنسی وجود داشت که از حقوق چندانی برخوردار نبودند و عمده منافع مالی حاصل از تنفروشی آنها در اخیار صاحبانشان قرار میگرفت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">همه آنچه گفته شد، بدین معنا نیست که گستردگی چنین پدیدههایی در ایران آن روزگار بیش از دیگر سرزمینها بوده است. به اعتقاد شاردن رابطه جنسی مردان با یکدیگر در میان سایر ملل اسلامی به نسبت ایران گستردگی بیشتری داشت بهویژه در میان ترکان عثمانی که به شکلی افراطی دیده میشد.[12]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در اوایل سلطنت شاه عباس دوم، ساری تقی که صدارت اعظم وی را در اختیار داشت با وضع قوانینی بر آن شد تا در مقابل گسترده شدن این عمل بایستد. پس از او هم خلیفه سلطان جانشین وی گشت و مساعی خود را به کار بست تا سیاستهای صدراعظم پیشین را ادامه دهد، به علاوه آنکه به اوضاع زنان روسپی نیز توجه نمود و قوانین سختی برای شرایط اجتماعی کشور وضع کرد؛ با حکم وی عرضه روسپیان در انظار عمومی قدغن شد و برای مجرمین جزایی سخت در نظر گرفته شد؛ البته از دیدگاه نویسنده، این سیاستها چندان سودمند نیفتاد و اَعمال خارج از عنف همچنان در مردم شایع بود.[13]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بر طبق مطالب ذکر شده به نظر میرسد گاهی نفوذ دولت در سازمان روسپیان به مخاطره میافتاد و دولت نمیتوانست سیاستهای مورد علاقه خود را بر این سازمان و اعضایش پیادهسازی کند؛ در نتیجه دولت برای اداره روسپیان گاهی دچار استیصال میشد.شاردن فحشا را فسادی بزرگ در میان ایرانیان میبیند و تذکر میدهد این فساد در شهرهای ایران رواج بیشتری دارد؛ بهطوریکه عوام و اشراف در این فساد همرتبه هستند.[14] گویا شاردن زنان روسپی را در مدارس دینی نیز دیده است و توصیف میکند که در چهره روحانیون، پس از پایان کار با روسپیان، هیچگونه تغییری دیده نمیشد و بلافاصله به امور روزمره خود میپرداختند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این تناقض در دین و عمل ایرانیان، نویسنده را سخت در بُهت و حیرت فرو برده بود؛ چرا که از سویی روسپیگری را فعلی حرام میدانند؛ اما در شهرهایشان بسیارند کسانی که به این پیشه اشتغال میورزند و از سویی دیگر معامله با وی را قدغن بر میشمارند، اما از ایشان مالیات تأدیه میکنند و برای روسپیان سازماندهی دولتی ایجاد میکنند، آنگاه در حالی که به خود لقب مؤمن میدهند، از آن زنان روسپی که به زعم ایشان خطاکار و لایق آتش جهنم هستند، کام میگیرند و تا هر زمان که بخواهند از آنان بهرهجویی میکنند و در پایان مدعی ایمان و تقوا نیز هستند.[15]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در پایان باید یادآور شد که نگرش دقیق به اوضاع روسپیان در ایران دوره صفوی نه تنها میتواند الگویی برای تغییر روش در تاریخ ایران در دوره معاصر باشد، بلکه میتواند بیانگر حقایق پنهان تاریخی درون جامعه ایرانی نیز باشد. جامعهای که مدعی سجایای اخلاقی است، همراهی جدی با رفتاهایی که به زعم خودش فساد و فحشاست دارد. اما مهمتر آنکه دولت صفوی به عنوان یک دولت مسلمان شیعه؛ با پذیرش روسپیان و مشتریان آنها به عنوان یک پدیده غیرقابل انکار در جامعه، تلاش کرد تا با وضع قوانینی به این پدیده سامان بخشد و نهتنها آن را تحت نظارت خود قرار دهد؛ بلکه با وضع قوانین مالیاتی از منافع مادی آنها منفعت کسب کند.از سوی دیگر با برقراری نظامات خاصی توانست امنیت روسپیان و مشتریان آنها را چه در کاروانسراها و چه در مناطق شهری تأمین کنند و تا حدودی از حقوق ایشان حمایت کنند. این رفتار صفویان میتواند پیشینه، الگو و مرجع تقلیدی برای واقعگرایی در دولتهای دینی در مواجهه با شرایط اجتماعی باشد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>منبع مردم نامه فصلنامه تاریخ مردم</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[1] شاردن، ژان، ۱۳۳۵، سیاحتنامه شاردن (دائرةالمعارف تمدن ایرانی)، با حواشی و تعلیقات و توضیحات لغوی و تاریخی و فرهنگ اصطلاحات و فهارس، اعلام و تصاویر عتیق و باستانی، جلد اول، ترجمه محمد عباسی، تهران، مؤسسه مطبوعاتی امیرکبیر، صفحه ۱۲ از مقدمه مترجم.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[2] همانجا، ص ۳۲۷</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[3] همانجا، ص ۳۲۸</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[4] همانجا</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[5] همانجا</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[6] همانجا، ص ۳۲۹</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[7] همانجا، ص ۳۳۰</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[8] همانجا، ص ۳۳۱ و ۳۳۲</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[9] همانجا، ص ۳۳۲</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[10] همانجا، ص ۳۳۳</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[11] همانجا</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[12] همانجا، ص ۳۳۵</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[13] همانجا، ص ۳۳۳</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[14] همانجا، ص ۳۳۷</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[15] همانجا، ص ۳۳۸</span></p><div style="text-align: right;"><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-67002282592299347612024-01-16T02:48:00.000-08:002024-01-16T02:51:35.647-08:00خاطرات یک ایـرانـی در ارتــش نـازی<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjWDRN3GFIvUXkGjix9xrcUJscP1XrT0kWOG3m76BIw28i8tG2yt6YYTlZCXb2MJNDdZxZQ1B-KD6Yv7rAKVBuLKR0Yz6-BhqXaFLfgTDhcgShiHE2tsd6IZp4jQDVU4ZQVFPV3FZ4UxFkZUhf7aoFA2POq5BHV4F0doal3Sjk3iCAGI8Y032JE-kcAlj4/s938/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA%20%DB%8C%DA%A9%20%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C%20.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="530" data-original-width="938" height="362" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjWDRN3GFIvUXkGjix9xrcUJscP1XrT0kWOG3m76BIw28i8tG2yt6YYTlZCXb2MJNDdZxZQ1B-KD6Yv7rAKVBuLKR0Yz6-BhqXaFLfgTDhcgShiHE2tsd6IZp4jQDVU4ZQVFPV3FZ4UxFkZUhf7aoFA2POq5BHV4F0doal3Sjk3iCAGI8Y032JE-kcAlj4/w640-h362/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA%20%DB%8C%DA%A9%20%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C%20.png" width="640" /></a></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ناصر منظمفر در ۱۲۸۸ در تهران زاده شد، و تنها دو سال داشت که با خانوادهاش به آلمان مهاجرت کرد. او در ۲۳ سالگی به تشویق یکی از دوستان آلمانیاش به نام «ریشاد کرفگن» وارد ارتش نازی شد و پس از دیدن دورههای مختلف نظامی درجهی ستوانی گرفت. در آن هنگام جنگ دوم جهانی در گرفته بود؛ بنابراین ناصر جزو نفرات لشکر هفتم تیپ پیادهی ۲۵۸ به جبههی روسیه اعزام شد. او خاطراتش را از آن روزها و عقبنشینی ارتش آلمان در مقابل شوروی در دو شمارهی مجلهی «اطلاعات هفتگی» به تاریخهای ۲۰ و ۲۷ فروردین ۱۳۵۵ منتشر کرد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><span></span></b></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>از تیپ ۱۳۴ زرهی آلمان نازی فقط اسمی باقی مانده بود و چند افسر و گروهبان و سرباز که همه با عجله خود را آماده میکردند که از تیررسی دشمن دور شوند. گروهبان هورست اولین کسی بود که با من حرف زد و همه آماده شدیم که با دو سه کامیون باقی مانده هرچه زودتر از چنگ دشمن فرار کنیم. در فاصلهی یکی دو دقیقهای که به حرکت کامیونها مانده بود ستوان اسمیت گفت: «باید هرچه زودتر از این جهنم رفت، زیرا در غیر این صورت ما باید بمیریم و یا باید به اسارت درآییم که از نظر من هر دو کار یک نتیجه دارد. از تمامی تیپ ما سه کامیون باقی مانده که یکیاش نقص فنی دارد و ۷ افسر و ۴۲ گروهبان و سرباز و مقدار بسیار کمی اسلحه و مهمات. مقاومت ما در این تپه هیچ نتیجهای ندارد. حداکثر تا یکی دو روز دیگر این تپه را از دست میدهیم!»</b></span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>اسبابکشی خیلی سریع و توام با احتیاط انجام گرفت. سوار کامیونها شدیم. در جلوی کامیون فقط دو سه تا از افسران نشستند. من و گروهبانها و سربازها در عقب کامیون نشستیم. گروهبان هورست که با هم آشنا شده بودیم در کنار من نشسته بود. گروهبان هورست ماجرایش را برایم تعریف کرد:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ در طول این چند روز بر من حوادث بسیاری گذشت؛ چندین بار از گروهان خود دور شدم و دوباره با مشکل زیاد توانستم به اینجا برگردم، به واحدم ملحق شوم، تقریبا سه چهار ساعت پیش از آمدن شما من به واحد ملحق شدم. اگر کمی دیرتر میآمدم آنها از اینجا دور شده بودند. در یکی از این فرارها بسیار خسته شدم زیر یکی از سایبانهای خانهای پنهان شدم تا کمی استراحت کنم، در مقابل من اسبی ایستاده بود که از سرما میلرزید، ولی گردنش را کشیده بود و با اصرار و سماجت میخواست مقدار زیادی از کاه زیر سایبان را بخورد، با علاقه حرکات او را تماشا میکردم و در دلم میگفتم خوش به حال این اسب که غذای سیری میخورد. در همین لحظه شش سرباز فراری از راه رسیدند و بدون اینکه یک کلمه با هم حرف بزنند و یا تصمیمی بگیرند انگار که از مدتها پیش در مورد عملی که در حال انجام آن هستند با هم مشورت کرده باشند یکی با طپانچه سر اسب را هدف قرار داد و گلوله درست به میان دو چشم اسب قرار گرفت و اسب به زمین افتاد و شش سرباز با سرنیزههای خود به سرعت به جان اسبی که آخرین لحظات حیات را سیر میکرد افتادند و هرکدام سعی کردند قطعهای بزرگتر از گوشت را قطع کنند و با خود ببرند. آنها گوشت را لای پارچهای پیچیدند و آن را زیر بغل خود گذاشتند. هر شش سرباز خوشحال بودند. تمام عملیات کشتن اسب و تقسیم گوشت و ... بیش از ده دقیقه به طول نینجامید. اینها از آن جهت سرعت عمل به خرج دادند و آن ناحیه را ترک کردند که هر آن ممکن بود عدهای دیگر از راه برسند و گوشتها را از آنها بگیرند. کار آنها موجب شد که من هم از پناهگاه خود بیرون بیایم، زیرا دیگر آن نقطه مکان امنی برای پنهان شدن من نبود هر آن امکان داشت اسیر شوم، اما قبل از رفتن هوس کردم مقداری از گوشت اسب را برای خودم بردارم. جلو رفتم با سرنیزهام قسمتی از گوشت گردن اسب را بریدم و پا به فرار گذاشتم و بعد از چند ساعت فرار خودم را به یک منطقهی جنگلی رساندم. آنجا آتش روشن کردم و گوشت اسب را کباب کردم و یک غذای سیر خوردم، البته آنقدر با عجله و ترس غذا خوردم که دچار دلدرد شدیدی شدم و در واحدم چند تا قرص خوردم تا این دلدرد کمی آرام شد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>حرفهای گروهبان هورست که تمام شد یک سرجوخهی جوان شروع به صحبت کرد و گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ من در این چند روزی که داریم به سرعت از پا درمیآییم و ناچار به عقبنشینی شدیم، چندین بار از واحد خودم دور شدم و چندین بار از شدت گرسنگی به مرغ و کبوتر حمله کردم و مرغها را کشتم و از شدت گرسنگی گوشت مرغ را خامخام خوردم تا کمی جلوی گرسنگی فوقالعادهی من گرفته شود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>یکی از افسران که حرفهای ما را میشنید با قیافهای خشمگین رو به گروهبان هورست کرد و گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ اینقدر از غذا و گرسنگی حرف نزنید، بس کنید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>هنوز حرف ستوان تمام نشده بود که کامیون ما توقف کرد و همه با سرعت پیاده شدیم. اول فکر کردیم که مورد حمله قرار گرفتیم، ولی وقتی پیاده شدیم، دو تا جیپ آلمانی دیدیم که مربوط به یکی از واحدهای نابودشدهی آلمانی بود. افسران ارشد همه سوار جیپ شدند. یکی از آنها بنزین تمام کرده بود و یک گالن از بنزین ذخیرهی داخل کامیون را در آن ریختند و من و چند افسر دیگر از قسمت عقب کامیون به قسمت جلو آمدیم و افسران ارشد سوار جیپ شدند و به بازگشتمان ادامه دادیم. هنوز چهار پنج کیلومتری از بازگشت ما نگذشته بود که رانندهی ما شروع به صحبت کرد و گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ خدا کند به قسمتهای مینگذاریشده نرسیم، ما الان دقیقا نمیدانیم که چند گروهان از خودیها راه بازگشت در پیش گرفتند و آیا آنها برای اینکه از تعقیب نیروی زمینی دشمن در امان باشند جادهها را مینگذاری کردهاند یا نه؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ستوان که در کنارم نشسته بود گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ متاسفانه وقت و فرصت این نیست که از مین استفاده کنیم، اما از اینها که بگذریم دشمن از چهار طرف حمله کرده و ما را شکست داده است. من به این فکر میکنم که ممکن است دشمن از طریق هوایی نیرویی سر راه ما پیاده کرده باشد که بازگشت ما سختتر بشود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>گروهبان راننده با صدای نالهمانندی گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ ستوان! شما را به خدا اینقدر حرفهای شوم نزنید. ما باید هرچه زودتر به کشورمان برگردیم و لآقل آلمان را نجات بدهیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>هنوز حرفهای گروهبان تمام نشده بود که دو جیپ جلوی کامیونها که چند تن از افسران ارشد درون آن نشسته بودند با صدای وحشتناکی به هوا پرت شدند و مینی که جیپها از روی آن رد میشدند منفجر شد. گروهبان راننده پا را روی ترمز گذاشت، آنقدر این کار را سریع انجام داد که من و دو ستوان دیگر سرمان محکم به جلوی کامیون خورد. فوری از کامیون پیاده شدیم و سنگر گرفتیم. پلی که در مقابل ما بود منفجر شد و گروهبان هورست فریاد زد:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ همه سنگر بگیرید...</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>چند دقیقهای در همین حالت توی سنگر ماندیم و، چون خبری نشد گروهبان هورست داوطلب شد که به طرف پل برود و جریان را تحقیق کند، و عدهای از گروهبانها و سربازها از همان سنگرِ کامیون او را محافظت کردند. نیم ساعت بعد او با عجله به طرف ما آمد و گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ معلوم نیست که چه کسانی در پل مینگذاری کردند، احتمالا این کار دشمن است، ولی آنها از این محل دور شدند. از سرنشینان دو جیپ از پی هم به دره سقوط کردند فقط یک سرگرد و یک گروهبان زنده ماندهاند که البته حال هردویشان بسیار وخیم است و با امکاناتی که ما داریم اصلا نمیتوانیم آنها را نجات بدهیم مگر اینکه زودتر از درد و رنج خلاصشان کنیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>دو تن از گروهبانها داوطلب شدند که بروند و زخمیشدگان را با خود بیاورند تا بلکه بشود آنها را نجات داد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>یکی از افسران گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ با این پل چگونه میشود کامیونها را حرکت داد؟!</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>این را که گفت صدای یک تیر او را به زمین انداخت و همهی ما سنگر گرفتیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>شلیکها پراکنده بود، اما در واحد ما سرگردانی ایجاد کرد. گروهبانها و هورست که میخواستند نتایج انفجار پل و سرنگون شدن دو جیپ آلمانی را ببینند با شنیدن صدای تیر فوری سنگر گرفتند. چند دقیقهای وضع به همین حالت بود. چون از ادامهی تیراندازی خبری نشد ما تصمیم گرفتیم که به حرکت ادامه دهیم. یکی از افسران ارشد گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>هرچه زودتر حرکت کنید. به احتمال زیاد این نزدیکیها ما میتوانیم به یک واحد تازهنفس آلمانی برسیم و خودمان را نجات بدهیم!</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>حرکت کردیم. هریک از ما چه افسر و چه گروهبان چند اسلحهی سبک و مقداری آذوقه که در کامیون وجود داشت برداشتیم، وقتی از دره رد میشدیم، سرگرد تیپ ۱۳۴ را دیدم که در خون خودش غرق شده بود. یکی از گروهبانها یک اسلحهی کمری را از کنار دست یکی از زخمیشدگان برداشت و راه افتادیم. هورست راهنمای ما شد. از دره که بیرون آمدیم و از کنار چند تپه گذشتیم وارد یک منطقهی جنگل شدیم و اینجا بود که در یک چشم به هم زدن رگبار گلوله به طرف ما سرازیر شد و هیچکداممان فرصت پیدا نکردیم حتی گلوله شلیک کنیم. گویی برای هر کدام از ما جداگانه هدفگیری شده بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>چند ساعت بعد شاید هم یک روز بعد من خودم را درون یک قطار صلیب سرخ دیدم که به آلمان میرفت و وقتی ماجرا را پرسدیم معلوم شد که در جنگل مورد حمله قرار گرفتیم و عدهی زیادی از ماها زخمی و عدهای نیز کشته شدند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>در این قطار گروهی از زخمیشدگان جبهههای گوناگون آلمان در نبرد روسیه به وسیلهی هواپیما منتقل شده و با قطار به سوی بیمارستانهای برلین در حرکت بودند. از جمله افرادی که در واگن من بود یکی هم سروان کورت مایر بود که در جنگ فرمانده برای ما حرف میزد و از خاطرات خود میگفت. یعنی قرار شد هر کداممان وضع زخمی شدن خود را برای همدیگر شرح دهیم تا سرمان گرم باشد. بعضی از افسران ارشد بسیار نگران و ناراحت بودند، زیرا از نظر آنها آلمان در جنگ موقعیت خوبی نداشت و وضعش بدتر میشد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>سروان کورت گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ شاید یک ماه یا دو ماه پیش ما در دهکدهای نزدیک دریای سیاه و شهر نیکولایف توقف کردیم. چون هنگام ظهر بود دستور صرف غذا دادم. ناهار را در آشپزخانهی صحرایی آماده کردند. غذای ما عبارت بود از سوسیس و سوپ نخود. من نیز سهمیهی غذای خودم را گرفتم؛ ولی از آنجایی که حالم خوب نبود و زیاد عرق میکردم هیچگونه اشتهایی نسبت به این غذا نداشتم در حالی که این غذای مورد علاقهی من بود و بسیاری از افراد من این موضوع را میدانستند. معذالک به هر ترتیبی بود مقداری از آن را خوردم، زیرا گرسنگی معدهام را آزار میداد. بعد از غذا قرار شد مدتی استراحت کنیم، زیرا وضعیت جغرافیایی واحد ما طوری بود که میبایست در آن محل توقف بیشتری داشته باشیم. هنوز خوب چشمم گرم نشده بود که مخبری به سرعت به ما نزدیک شد و فریاد زد: «روسها دارند میآیند!» مخبر را نزد خود خواندم و از او خواستم دقیقا به من بگوید که روسها را کجا دیده و چگونه تشخیص داده است که به سوی ما در حرکتاند. مخبر در جواب من گفت: «قربان! من همین حالا از جبهه میآیم و دیدم که عدهای سوار تانک و زرهپوش به سوی این دره در حرکتاند.» افراد من زنجیروار ایستادند. یک بررسی فوری روی آنها انجام دادم و بعد تمامی نیروی موجود را به دو قسمت تقسیم کردم: عدهای را در خانههای دهکده پنهان نمودم و عدهای را به همراه خود در جاده به مقابله با دشمن واداشتم. ابتدا به سوی ما حمله کردند. من به نیروی خود دستور دادم سعی کنند آنها حتیالمقدور نزدیک شوند و همین که برای ما هدف مشخصی شدند و در تیررس قرار گرفتند فریاد زدم: «آتش...» و سربازان من خیلی سریع به سوی آنها آتش گشودند. در نتیجه دو تن در همان لحظهی اول به زمین غلتیدند و بقیه آمادهی عقبنشینی شدند که سربازان من به شلیک ادامه دادند و بقیه را به هلاکت رساندند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>این پیروزی کوچک در روحیهی ما تاثیر بزرگ داشت، به طوری که خودمان را آماده کردیم که تانکها هم از راه برسند. ما روی تپهای قرار داشتیم در حالی که پایین تپه دو تانک دشمن به این سو و آن سو حرکت میکردند. از وضع ظاهر چنین استنباط میشد که آنها در جستوجوی ما هستند. یک مقدار سرگردانی در حرکاتشان دیده میشد، میخواستند به جایی حمله کنند، اما محل دقیق را نمیدانستند. من با خود گفتم اگر آنها پیش نیایند ما پیش میرویم و نباید فرصت را از دست داد. ما هنوز چند خمپاره و نارنجک و گلولهی ضدتانک داشتیم. البته کافی نبود، ولی با توجه به وضع سرگردانی که تانکها داشتند، ما میتوانستیم یک کارهایی انجام دهیم. فکرم را به مرحلهی عمل درآوردم. با احتیاط کامل یک گروه را به حالت خزیده برای سنگرگیری روانه کردم. خودم فرماندهی را به عهده گرفتم و بالاخره به کنار دیوار خرابهای رسیدیم که آن محل ظاهرا مناسبترین محلی بود که میشد در پناه آن به تانکهای غولپیکر دشمن حمله کرد... شانس با ما یار بود، زیرا وقتی به سوی تانکها آتش گشودیم از تانکها شعلهی قرمزی بلند شد و سرنشینان به سرعت از آن بیرون جستند و ما آنها را اسیر کردیم. سه تانک دیگر را به همین ترتیب گرفتار آتش اسلحهی خود کردیم. در این نبرد بسیار موفقیتآمیز به خودِ ما هیچ آسیبی نرسید و در واقع پیروزی بزرگی نصیب ما شد. علتش هم این بود که من تصمیم قاطع گرفتم و سریع آن را اجرا کردم. این چیزی است که در جنگ بسیار مهم است. خبر پیروزی شادیآفرین ما به ستاد فرماندهی رسید و به جبران این عمل تهورآمیز و شجاعانه مدال درجه یک جنگی به من اهدا شد و به درجهی سروانی رسیدم. بعد از این پیروزی که در مقابل شکستهای پیدرپی واحدهای آلمانی چندان امیدوارکننده نبود، از فرماندهی تقاضا کردم که برای معاینه به پزشکی در شهر نیکلایف که در آن وقت در تصرف آلمان بود رهسپار شوم. این شهر در ۴۰ کیلومتری دهکدهای که ما در آنجا به سر میبردیم قرار داشت. در حینی که به سوی شهر در حرکت بودم به اندازهای عرق کرده بودم که انگار دلوی آبِ سرد به رویم خالی کرده باشند. وقتی خودم را به پزشک رساندم، دکتر پس از معاینه با تعجب تمام به من گفت: «شما سروان، باید الان مرده باشید!» پرسیدم: «چرا؟» جواب داد:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>«برای اینکه بیش از ۴۱ درجه تب دارید.» بیماری من به نظر آن پزشک بسیار خطرناک تشخیص داده شد و توصیه کرد با اولین قطاری که به سوی آلمان حرکت میکند به آلمان رهسپار شوم و در آنجا در بیمارستانی بستری شوم. به این دلیل است که حالا با این قطار صلیب سرخ راهی آلمان شدهام تا آنجا در یکی از بیمارستانها بستری شوم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>قطار صلیب سرخ که گروهی از مجروحین جبههی جنگ روسیه را به آلمان میبرد در اغلب ایستگاهها توقف میکرد و چند مجروح خطرناک را سوار میکرد. این مجروحین وقتی سوار قطار میشدند وضع جنگ را در جبهههای مختلف تشریح میکردند. روی هم رفته خبرها همه یأسآور بودند و افسران ارشد با ناراحتی به نتیجهی کار میاندیشیدند. در همین زمان بود که خبر رسید نبردی سهمگین در شرق آلمان روی داده و ادامه دارد، ولی هنوز به مرحلهی نهایی نرسیده و هیچگونه پیشبینیای نمیشود کرد. مجروحانی که در داخل قطار با هم حرف میزدند همه از وضع بد جبهههای آلمان سخن میگفتند. بیشتر مجروحین توی راهروهای قطار دراز کشیده بودند، زیرا در هر توقف تعداد زیادی مجروح سوار میشدند. وضع بعضی از مجروحین به حدی بد بود که پزشکان امید نداشتند تا بیمارستانهای برلین زنده بمانند. پرستارها و پزشکان از شدت کار بسیار خسته بودند. قطار ما در مرز آلمان توقف کرد و این البته عادی بود، اما وقتی توقف طولانی شد همهمان احساس کردیم وضع غیرعادی است. ماها همه مریض بودیم و روی نیمکت و کف واگن و توی راهروها دراز کشیده بودیم و فقط عدهی بسیار کمی که میتوانستیم به کمک چوبدستی حرکتی کنیم از پنجرهی واگن به بیرون سرک میکشیدیم. خبرها را همین افراد در واگن پخش میکردند. یکی از افسران وقتی به داخل واگن بازگشت با تاسف گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ خرابی آلمان شروع شده، اینجا من چند ساختمان ویران دیدم!</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>بالاخره مقامات صلیب سرخ با تلاش بسیار موفق شدند قطار را پس از سه ساعت توقف که علتش نامعلوم بود حرکت دهند و ما به این ترتیب وارد برلن شدیم و آنجا به وسیلهی آمبولانس به بیمارستان منتقل گردیدیم. چند روزی از اقامت ما در بیمارستان نگذشته بود که بمبارانهای برلین شروع شد و خبرهای یأسآور میرسید که دیگر تقریبا قطعی شده بود آلمان در جنگ شکست خورده است، زیرا دول متفق از چهار سو نیروی آلمان را تحت محاصره قرار داده بودند. سرهنگ مایر که تختش کنار من بود بیش از من در جریان نتایج جنگ قرار داشت، سومین روز اقامت در بیمارستان بود که با من شروع به صحبت کرد و گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ جبههها هر روز حالتی دیگر دارند؛ در برخی جاها سربازان مقاومت را از دست داده و در برخی دیگر ارتباطشان با واحدهای دیگر کاملا قطع شده است. تغییرات در جبههها خیلی سریع است و اگرچه سعی میشود تا سرحد امکان از بدتر شدن اوضاع جبهه جلوگیری شود، اما این تلاش بیفایدهایست.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>سرهنگ مایر هر روز چند دقیقهای برای ما صحبت میکرد. او همیشه در جریان آخرین خبرهای جنگ بود. یک روز با تاسف گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ ارابهی جنگی آلمان در جبههی روسیه چرخهایش در رفته و کاملا از کار افتاده است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>روز دیگر گفت:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ــ متفقین دارند آلمان را پارهپاره میکنند. نیروی ما در جبههی روسیه به باد رفت. دیگر چیزی نمانده که با آن بشود جنگید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ما در بیمارستان صدای انفجار میشنیدیم و بمبهایی که هواپیماها بر فراز برلین میریختند. بالاخره روزی رسید که خبر دادند آلمان کاملا شکست خورده است و همه چیز نابود شده است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>مایر وقتی این خبر را شنید، قلبش گرفت و دکترها وقتی آمدند گفتند این افسر با سکتهی قلبی مرده است...</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;">******</p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ناصر منظمفر، خاطرات یک ایرانی از جببههای جنگ آلمان و شوروی، اطلاعات هفتگی، شمارهی ۱۷۸۶، جمعه ۲۷ فروردین ۲۵۳۵ [۱۳۵۵]، ص ۴۹</b></span></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-92131396261682105252023-12-31T10:30:00.000-08:002023-12-31T10:31:19.250-08:00یازده سوال فضایی که هیچ جوابی برای آنها وجود ندارد<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg334X0pQKGlYW8Fg8ByGetLwb6Ah1CZ68Q6RU1Vt7wdwoIK97_6dpUJkl_iVX3UwlKfnplUyMH7dmko-LVq3bb8-mMQlBM6OKyPGRq-i7cCl_ZLMVjFfXES_jsNn7ai7ivAI2EKFWgwLo_sKTdNSfFVl55pQBPoTFRYdydVbZ-gHJFj1Cl2PYiOIqZoa0/s1890/22.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="939" data-original-width="1890" height="318" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg334X0pQKGlYW8Fg8ByGetLwb6Ah1CZ68Q6RU1Vt7wdwoIK97_6dpUJkl_iVX3UwlKfnplUyMH7dmko-LVq3bb8-mMQlBM6OKyPGRq-i7cCl_ZLMVjFfXES_jsNn7ai7ivAI2EKFWgwLo_sKTdNSfFVl55pQBPoTFRYdydVbZ-gHJFj1Cl2PYiOIqZoa0/w640-h318/22.jpg" width="640" /></a></div><br /><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۱۱ سوال فضایی که هیچ جوابی برای آنها وجود ندارد</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>این سوالی است که بشریت قرنهاست که به شکلی با آن دست و پنجه نرم میکند. امروزه دانشمندان چندین نظریه دارند، از جمله نظریه ریسمان، که این فرضیه را مطرح میکند که جهان ما یکی از جریانهای بیپایانی است که به وجود آمده است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>قبل از مهبانگ چه اتفاقی افتاده است و حیات در زمین چگونه به وجود آمد؟ اینها تنها بخشی از سؤالاتی است که دانشمندان در حال حاضر با آنها دست و پنجه نرم میکنند. در این گزارش نگاهی به ۱۱ پرسش بیپاسخ علمی خواهیم انداخت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ستارهشناسان زندگی خود را وقف درک کیهان میکنند. حوزه اخترشناسی و اخترفیزیک با سرعتی سریع در حال پیشرفت است و نتایج اخیر مانند اولین تصویر از یک سیاهچاله و مشاهدات بیسابقه کیهان باستانی را ارائه کرده است.<span></span></b></span></p><a name='more'></a><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>جهان به قدری وسیع است که ما تنها بخش کوچکی از آن را بررسی کردهایم. تخمین زده میشود که ۱۰۰ میلیارد ستاره فقط در کهکشان راهشیری وجود دارد و تعداد ستارههای موجود در جهان قابلِ مشاهده بیشتر از دانههای شن روی زمین است. در اینجا تعدادی از بزرگترین اسرار کیهانی که در حال حاضر پاسخی برای آنها نداریم را بررسی میکنیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۱. بیگانگان کجا هستند؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>تناقض فرمی که توسط فیزیکدان انریکو فرمی پیشنهاد شده است، این سوال را مطرح میکند: همه بیگانگان کجا هستند؟ بشریت تاکنون هیچ نشانهی فناورانه که از یک گونهی بیگانه باهوش سرچشمه گرفته باشد را شناسایی نکرده است و اگر در مورد تکامل کهکشان راهشیری فکر کنید عجیب به نظر میرسد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>کهکشان راه شیری تقریبا ۱۳ میلیارد سال قدمت دارد. زمین با چهار میلیارد سال سن، یک سیاره جوان در راهشیری است. تقریبا ۴۰۰ میلیارد ستاره در کهکشان راه شیری وجود دارد و حدود ۲۰ میلیارد از آنها ستارگانی شبیه به خورشید خود ما هستند. بر اساس برآوردها، حدود یک پنجم از این ستارهها میزبان سیارهای به اندازه زمین هستند که در منطقه قابل سکونت آن ستارهها قرار گرفتهاند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>بنابراین اگر تنها ۰.۱ درصد از این سیارات واقع در مناطق قابل سکونت حیات ایجاد میکردند، یک میلیون سیاره با حیات در کهکشان ما وجود داشت. از آنجایی که زمین یک سیاره جوان است، بیشتر این سیارات باید دارای تمدنهای پیشرفتهای باشند که فناوری مورد نیاز برای کشف کیهان را توسعه دادهاند. پس همه این بیگانگان کجا هستند؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۲. قبل از مهبانگ چه اتفاقی افتاد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>این سوالی است که بشریت قرنهاست که به شکلی با آن دست و پنجه نرم میکند. امروزه دانشمندان چندین نظریه دارند، از جمله نظریه ریسمان، که این فرضیه را مطرح میکند که جهان ما یکی از جریانهای بیپایانی است که به وجود آمده است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>نیل دگراس تایسون(Neil deGrasse Tyson) یک اخترفیزیکدان مشهور، این سوال را از استیون هاوکینگ پرسید. هاوکینگ توضیح داد که معتقد است قبل از مهبانگ «هیچ چیزی» وجود نداشته است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>هاوکینگ اظهار داشت که معتقد است جهان هیچ مرزی ندارد و زنجیره فضا-زمان یک سطح بسته بدون پایان مانند یک جسم کروی است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>هاوکینگ توضیح داد: میتوان زمانی معمولی و واقعی را از قطب جنوب شروع کرد که نقطهای هموار از فضا-زمان است که در آن قوانین عادی فیزیک برقرار است. هیچ چیزی در جنوب قطب جنوب وجود ندارد، بنابراین قبل از مهبانگ چیزی در اطراف وجود نداشت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۳. انرژی تاریک چیست؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>در دهه ۱۹۲۰، رصدهای ادوین هابل ستارهشناس نشان داد که جهان در حال انبساط است. بعدها، دانشمندان انتظار داشتند که متوجه شوند این روند به دلیل اثرات گرانش در حال کند شدن است. با این حال، در سال ۱۹۹۸، مطالعات نشان داد که انبساط، در واقع، شتاب گرفته است. نیروی نامرئی ایجاد کننده این شتاب انرژی تاریک نام داشت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>محاسبات بعدا نشان داد که تقریبا ۷۰ درصد جهان از انرژی تاریک تشکیل شده است. و با این حال، ما هنوز نمیدانیم این ماده چیست. انرژی تاریک برای تلسکوپها نامرئی است و نور مرئی یا هر شکل دیگری از تشعشعات الکترومغناطیسی را ساطع یا جذب نمیکند. ما فقط به دلیل تأثیر گرانشی آن بر حرکات خوشههای کهکشانی و ستارگان واحد میدانیم که وجود دارد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>اگرچه مطالعه چیزی که اساساً برای چشم و تلسکوپ ما نامرئی است بسیار دشوار است، برخی از دانشمندان معتقدند که از ذرات زیراتمی تشکیل شده است که با ذراتی که مادهای را ایجاد میکنند که ما میتوانیم در دنیای اطراف خود ببینیم متفاوت است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۴. ماده تاریک چیست؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>مانند انرژی تاریک، ما فقط میدانیم که ماده تاریک به دلیل تأثیر گرانش آن بر ستارهها و کهکشانها وجود دارد. و با این حال، تخمین زده میشود که ۲۵ درصد از جهان را تشکیل میدهد. این بدان معناست که ماده تاریک و انرژی تاریک با هم حدود ۹۵ درصد از همه چیز را تشکیل میدهند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>تا به امروز، هیچ آزمایشی بر روی زمین هیچ مدرک مشخصی برای ماده تاریک کشف نکرده است. اما در آینده، رصدخانههای فضایی مانند تلسکوپ اقلیدس و تلسکوپ فضایی نانسی گریس رومن میتوانند ماده تاریک و انرژی تاریک را مشخص کنند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>اقلیدس نقشهای سه بعدی از کیهان، شامل یک سوم آسمان شب و تقریبا دو میلیارد کهکشان را ترسیم خواهد کرد. این نقشه تا فاصله حدود ۱۰ میلیارد سال نوری از زمین امتداد خواهد یافت. امید این است که درک جدیدی در مورد تکامل جهان ۱۳.۸ میلیارد ساله و نقش ماده تاریک و انرژی تاریک ارائه دهد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۵. ماه چگونه شکل گرفت؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ماه مسئول جزر و مد اقیانوسها است و احتمالا نقش زیادی در تکامل حیات روی زمین داشته است، اما ما نمیدانیم که چگونه به وجود آمده است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>تخمین زده میشود که ماه ۱۰۰ میلیون سال پس از شروع شکلگیری منظومه شمسی شکل گرفته است و چندین نظریه در مورد منشا آن وجود دارد، اگرچه هیچ یک از آنها اثبات نشدهاند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>یک نظریه نشان میدهد که ممکن است میلیاردها سال پیش، زمین به جسمی به اندازه مریخ به نام Theia برخورد کرده باشد. در یک مطالعه جدید، شبیهسازیهایی که جرم، مدار و ترکیب ماه را در نظر گرفتند، نشان دادند که این برخورد میتواند به تشکیل ماه در عرض چند ساعت منجر شده باشد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۶. آیا منشا حیات در زمین بوده است؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ممکن است حیات روی زمین ایجاد نشده باشد. در سالهای اخیر، مطالعات متعددی نشان دادهاند که سیارکها و شهابسنگها ممکن است چندین سال پیش مواد مورد نیاز برای شکلگیری حیات را از جاهای دیگر به زمین آورده باشند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>سال گذشته، دانشمندان دو واحد از پنج واحد اطلاعاتی دیانای و آرانای را که هنوز در نمونههای شهابسنگها شناسایی نشده بودند، کشف کردند. نمونهها اکنون نشان میدهند که تمام بخشهای ژنتیکی مورد نیاز برای تشکیل دیانای در شهابسنگها وجود دارد، به این معنی که بلوکهای سازنده حیات ممکن است توسط سنگهای فضایی به زمین منتقل شده باشند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ماموریتهای نمونه سیارکی، مانند هایابوسا-۱(Hayabusa-۱) از آژانس فضایی ژاپن که نمونهای را در سال ۲۰۱۰ جمعآوری کرد، همچنین وجود آب و مواد آلی را بر روی سنگهای فضایی نشان داده است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۷. فورانهای رادیویی سریع چه هستند؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>فورانهای رادیویی سریع(FRB) تابش شدید و درخشانی از نور هستند که از کیهان دور تشخیص داده میشوند. آنها برای اولین بار در سال ۲۰۰۷ کشف شدند. آنها از کل کهکشانها درخشانتر هستند و میتوانند همان مقدار انرژی که خورشید ما در سه روز تولید میکند را یکجا تولید کنند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>اگرچه فورانهای رادیویی سریع فوقالعاده درخشان هستند، تشخیص آنها دشوار است زیرا فقط چند میلی ثانیه دوام میآورند. دانشمندان پیشنهاد میکنند که ممکن است روزانه ۱۰ هزار فوران رادیویی سریع از آسمان زمین قابل مشاهده باشد، اما اکثر آنها شناسایی نمیشوند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ما نمیدانیم که آنها از کجا نشات میگیرند، اگرچه گزینههای احتمالی شامل مگنتارها، ستارههای نوترونی در حال فروپاشی و کهکشانهای در حال برخورد هستند. در موارد نادر، برخی از این فورانها سیگنالهای تکراری ارسال میکنند که توجه موسسه جستجوی هوش فرازمینی(SETI) را نیز به خود جلب کردهاند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۸. حباب فرمی چیست؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>حبابهای فرمی دو ساختار عظیم هستند که در مرکز کهکشان راه شیری کشف شدهاند که تقریباً ۲۰ هزار سال نوری در بالا و پایین صفحه کهکشانی امتداد دارند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>آنها اولین بار در سال ۲۰۱۰ کشف شدند و از پرتوهای گاما و اشعه ایکس با انرژی فوقالعاده بالا تشکیل شدهاند که با چشم غیر مسلح قابل مشاهده نیستند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>برخی از دانشمندان پیشنهاد میکنند که این امواج ممکن است امواج شوکی باشند که از ستارگانی نشات میگیرند که توسط سیاهچاله کمانای* که مرکز کهکشان راه شیری قرار دارد، فروپاشیده میشوند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۹. میدان مغناطیسی ماه</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>یکی از بزرگترین اسرار ماه تا حدی الهام بخش فیلم کلاسیک علمی تخیلی آرتور سی کلارک به نام «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» بود. این معما حول این واقعیت میچرخد که فقط بخشهایی از پوسته ماه دارای میدان مغناطیسی هستند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>در حالی که ما دلیل دقیق این پدیده را نمیدانیم، برخی از دانشمندان پیشنهاد کردهاند که ممکن است به دلیل برخورد سیارکهایی باشد که مواد مغناطیسی را در نقاطی از سطح ماه پراکنده میکنند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۱۰. چرا تپ اخترها به طور مداوم چشمک میزنند؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>تپ اخترها ستارگان نوترونی هستند که با سرعت بسیار زیاد میچرخند. آنها همچنین پرتویی از تابش الکترومغناطیسی را در فواصل زمانی منظم ساطع میکنند که به قدری فواصل آن منظم است که با دقت یک ساعت اتمی رقابت میکند. این امر آنها را به ابزاری ارزشمند برای ستاره شناسان و اخترفیزیکدانانی تبدیل کرده که از آنها برای اندازهگیری فواصل در فضا استفاده میکنند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>اولین تپ اختر در سال ۱۹۶۷ کشف شد، اما دانشمندان هنوز متوجه نشدهاند که چه چیزی باعث تابش این ستارهها میشود. با این حال، در سال ۲۰۰۸، ستاره شناسان مشاهده کردند که یک تپاختر خاص به مدت ۵۸۰ روز ناگهان تابش خود را متوقف کرد. در طول مشاهدات، آنها متوجه شدند که این به نوعی به جریانهای مغناطیسی مربوط میشود که چرخش ستارگان را کاهش میدهد، اگرچه آنها نمیدانند این جریانها از کجا میآیند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۱۱. آیا جهان ما یکی از بسیار مورد است؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>نظریه ریسمان بیان دارد که ذرات زیراتمی واحدهای اساسی سازنده ماده نیستند. در عوض، همه چیز از رشتههای فوقالعاده ریزی تشکیل شده است که ارتعاشات آنها اثراتی را ایجاد میکند که ما آنها را به عنوان اتم، الکترون و کوارک تفسیر میکنیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>این موضوع، امکان وجود تعداد نامتناهی از ابعاد را فراهم میکند که نشان میدهد جهان ما تنها یکی از بسیاری از موارد است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>اگر نظریه ریسمان اثبات شود، به دانشمندان این امکان را میدهد که قوانین نظریه نسبیت و مکانیک کوانتوم را متحد کنند و همچنین به این سؤال پاسخ میدهد که چه چیزی قبل از مهبانگ رخ داده است. مشکل این است که نظریه ریسمان برای اولین بار در دهه ۱۹۶۰ مطرح شد، اما دانشمندان تاکنون نتوانستهاند هیچ مدرک مشخصی برای اثبات آن ارائه دهند.</b></span></p><div style="text-align: right;"><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-40090548313054378162023-11-27T02:18:00.000-08:002023-11-27T02:19:07.373-08:00 عزل محمدعلی شاه<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiskF4YVPf3YGev7UJTb67BtSEQL2ezVgSR5w96NiMIxxyo9pL2zBo4Zyr2j1kspLsI9lP-OCTIkOmWYjOU-xrbxnL1C6VS2blpACE-2z0OG1ZvBWS-_AENfkVpeH3J7uUNzwUZkOsjUyhp298VWptEnHnRbRpTUOZLRjMyhsMdDC1hLfpe5KitpXfID7A/s798/1.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="700" data-original-width="798" height="562" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiskF4YVPf3YGev7UJTb67BtSEQL2ezVgSR5w96NiMIxxyo9pL2zBo4Zyr2j1kspLsI9lP-OCTIkOmWYjOU-xrbxnL1C6VS2blpACE-2z0OG1ZvBWS-_AENfkVpeH3J7uUNzwUZkOsjUyhp298VWptEnHnRbRpTUOZLRjMyhsMdDC1hLfpe5KitpXfID7A/w640-h562/1.jpg" width="640" /></a></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تصویری از «احمدشاه» در مراسم خاکسپاری «محمدعلی شا»ه در کربلا ۱۳۰۴</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">محمدعلیشاه قاجار (1251 – 1304 ش) ششمین پادشاه از دودمان قاجار بود. او در 1285 خورشیدی به سلطنت رسید و به مخالفت با مشروطه پرداخت. مجلس شورای ملی را به توپ بست و آزادیخواهان را به قتل رساند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">او پس از فتح تهران توسط مشروطهخواهان، به سفارت روسیه در تهران پناهنده شد و با فشارهای داخلی و خارجی و با تحقیر مجبور به ترک ایران شد. مشروطهخواهان پس از وی پسر خردسالش احمدشاه را به سلطنت انتخاب کردند. وی بعد از تبعید به بندر ساوونا در ایتالیا رفت و در آنجا در سال 1344 ق درگذشت. پیکرش را در کربلا دفن کردند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgXsOSS68fOPDbCQIM5CkTg-o7JIFTTFISDypwiyA6Jt74Fs4F2DBl4Df8Nf3Quw-Q6dZfuRqm5YvQh8dbWlbESaU-vXJA7wNn6pZ7y7JyR1Rn6NmZ3PK5Ji5MpDmoiqfWrcQFw1dgZKt9FdTeo4sE9D-y7az3niCIE9gLoqDUpgqvUccpeunA2JEmSmVg/s1013/2.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="704" data-original-width="1013" height="444" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgXsOSS68fOPDbCQIM5CkTg-o7JIFTTFISDypwiyA6Jt74Fs4F2DBl4Df8Nf3Quw-Q6dZfuRqm5YvQh8dbWlbESaU-vXJA7wNn6pZ7y7JyR1Rn6NmZ3PK5Ji5MpDmoiqfWrcQFw1dgZKt9FdTeo4sE9D-y7az3niCIE9gLoqDUpgqvUccpeunA2JEmSmVg/w640-h444/2.png" width="640" /></a></div><br /><span style="font-size: large;"><br /></span><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span></span></span></p><a name='more'></a><span style="font-size: large;"><div style="text-align: center;"><b>اول آذر، عزل محمدعلی شا</b>ه</div></span><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">علی مرادی مراغهای</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">امروز اول آذر مصادف است با عزل محمدعلی شاه از قدرت. کسی که مجلس ایران را به توپ بست.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">هر چند از وقتی که این مجلس آمده بجز دوران کوتاهی، بارها به توپ بسته شده، اما تاریخ نشان داده کسانیکه آنر به توپ بستهاند عاقبت خوبی نداشتهاند...</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پرده اول:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نقل است که محمدعلى شاه وقتی مجلس اول را به توپ بست، پس از قلع و قمع مشروطهطلبان و کشتن فجیع میرزا جهانگیرخان و ملک المتکلمین در باغ شاه، با غرور و نخوت، بادی در بروت انداخته و موقع ناهار با تکبر گفته بود:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آیا مشهدی باقر بقال وکیل (نماینده صنف بقالان در مجلس اول) اجازه میدهد شاه مملکت ناهار صرف کند یا خیر؟ سپس قهقهه خنده از سر تمسخر سر داده بود...</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">روزگار بگذشت، قیام تبریز شروع شد سپس، مجاهدین شمال و جنوب تهران را فتح کردند و شاه متکبر که با تمام دریوزگی برای حفظ جانش گریخته و مجبور به تحصن در سفارت روسيه در زرگنده شده بود، در این زمان، حسین بیگ تبریزی به تمسخر فریاد زده بود:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«دیدی بالاخره مشهدی باقر بقال اجازه ناهار خوردن نمیدهد!»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پرده دوم:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">زمانی که دیکتاتور به سفارت روسیه پناهنده شد، عينالسلطنه در خاطراتش مینویسد شاه مغرور پشمهایش ریخته و در عرض یک ماه لاغر شده، غبغباش تحليل رفته و آرزوی خودکشی میکرد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«رفتيم زرگنده و خدمت شاه ماضى. فرمودند مفسدين و مغرضين کار را به اينجا رسانيدند. چند مرتبه خواستم خودم را بکشم...ريشش بلند شده بود. لاغر شده بود. غبغباش تحليل رفته بود...»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">(خاطرات عين السلطنه...ج ۴.ص۲۶۹۷)</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">البته سفیر روسیه هم هی مته به خشخاش میگذاشت که محمدعلی شاه در سفارت مزاحم کارش است و باید هرچه زودتر سفارت روسیه را تخلیه کند. «تا ديروز او را قبله عالم، سايه خدا مىخوانديم. امروز بايد در خانه غيرى اين قسم نسبت به او اهانت کنيم سفير روس به شاه پيغام داده عمارت را خالى کرده يا در يکى از عمارات کوچک که خالى است منزل کنيد، يا چادر زده و جاى ديگر نزدیک سفارت کرايه کنيد»!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">(همان منبع...ج۴ص۲۷۶۱).</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پرده سوم:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">زمانیکه پس از ۵۶ روز اقامت در سفارت روسیه، بعد از تحویل عتیقه جات و طلاها(مقایسه شود تکرار تاریخ یعنی زمان تبعید رضاشاه و بحث عتیقه جات...) مجبور به ترک ایران به مقصد اودسا در اوکراین شد، وقتِ ترک ایران، طرفداران معدودش که عادت به نظام استبدادی داشتند در جلوی کالسکهاش به خاک افتاده و گریه و زاری میکردند که پس از رفتن شما، ما از چه کسی باید اطاعت کنیم؟!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« ... زنهاى شهر طهران اغلبى در امامزاده حسن و امامزاده معصوم جمع شده بودند. کالسکه شاه را که مىبينند صدا به گريه و شيون بلند مىکنند... در اغلب خانه ها، زنها آش پشت پا براى شاه درست کردند...» (همان...ج۴ص۲۸۲۰)</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این مردم، گویی انترهایی بودند که لوطیشان مرده و بیزنجیر گشته بودند!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پرده چهارم:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">وقتی پس از دربدری های بیشمار در بندر ساوونا در ایتالیا در ۱۳۰۴ درگذشت، روزنامه حبل المتین در مورد مراسم تغسیل و تدفیناش در عباراتی طعنهآمیز در همان زمان چنین نوشته بود:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«در سان ریبوی ایتالیا، سدر و کافور هم برایش پیدا نشده بود، فقط روی تخته گذاشته با صابون عطری غسل دادند. غسال کی بود؟ یونس خان آبدار و یک نفر دیگر بنام اسماعیل طوپالی که ترک اسلامبولی است... دکتر روزلسکی، پنبه میگذاشت، روسی خان کفن میدوخت، دیگری دعای روسی میخواند....».</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پرده پنجم:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پس از فرار محمدعلی شاه، ایران بهشت نشد و بعدها نیز بهشت نشد! نا امنیهای گسترده کشور را فرا گرفت حتی پایتخت امنیت نداشت! تهران میدان شرارت یک دسته اجامر و اوباش شد که به اسم بختیاری و مجاهد و سیلاخوری به جان و مال مردم افتادند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">معروف است شبی در بازار، شخص مسلّحی جلوی آدم کاسبی را گرفته، پرسیده بود طرفدارِ مشروطهای یا مستبد؟ بیچاره چون در تاریکیِ نمیدانست طرف مقابل کیست، ترسید اگر بگوید مشروطه است مبادا یارو طرفدار استبداد باشد و اگر بگوید مستبد است، طرف شاید مجاهد مشروطه باشد...</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گفت والله من جاکشم و عیالبار و عبا را به سر کشیده فرار کرد...!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ایرانیان فکر میکردند مشکل، محمدعلی شاه مستبد است و اگر او رود همه چیز درست میشود، اما او و چندین محمدعلی شاه دیگر از بین رفتند، اوضاع بهتر نشد. چون، هر کدام از آن میلیونها مردمِ گرفتارِ جهل و عقب ماندگی، بالقوه یک محمدعلی شاه بودند و بقول میرزا آقاخان «در وجود هر ایرانی یک میرغضب وجود دارد...».</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">و آن میرغضب تنها با تربیت درازمدت و یک انقلاب فرهنگی، دست از غضب خواهد کشید...</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhi_x1y-FA0Z3sN8a1OwKIsQjl5BiOXesaADN5pPOAcqSMxT7OZufOqry37iLJcFsoUh_QhgSmfddvo3UYndcYTFyw2CsEGdYwU3TaFlZ6k1MI4TTcD7E5ARQjGIQts9YsdLLY8eHTRqrcnlf9teudpoWlGYQdmlt3sny0ucRemKCb36srCY1ALXBsrWvo/s1003/3.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="905" data-original-width="1003" height="578" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhi_x1y-FA0Z3sN8a1OwKIsQjl5BiOXesaADN5pPOAcqSMxT7OZufOqry37iLJcFsoUh_QhgSmfddvo3UYndcYTFyw2CsEGdYwU3TaFlZ6k1MI4TTcD7E5ARQjGIQts9YsdLLY8eHTRqrcnlf9teudpoWlGYQdmlt3sny0ucRemKCb36srCY1ALXBsrWvo/w640-h578/3.jpg" width="640" /></a></div><br /><p dir="rtl" style="text-align: center;"><span style="font-size: large;"><b>فرانسه</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: center;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="color: red; font-size: large;"><b>ماجرای عزل خفّتبار «محمدعلیشاه قاجار» از سلطنت و نقش «ستارخان» در جلوگیری از دزدیدن «جواهرات» ملی توسط شاه قاجار.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>حتما تا به حال بارها در مورد مبارزهٔ محمدعلیشاه قاجار با مشروطهخواهان، به توپ بستن مجلس شورای ملی، قیام مجدد مشروطهخواهان، فتح تهران و</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>عزل محمدعلیشاه از سلطنت شنیدید. اما مطمئنا درمورد چگونگی عزل محمدعلیشاه و ماجرای اخراج او از ایران، کمتر مطلبی به گوشتون خورده.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>در کتاب «مشروطیت ایران» نوشته محمود ستایش، شرح آخرین ساعات سلطنت محمدعلیشاه از زبان حسن تقیزاده که اونجا حضور داشته و وقایع رو با چشم دیده، نوشته شده.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>متن زیر، شرح ماجرای آن ساعات پرالتهاب از زبان تقیزاده است و من دخل و تصرفی در نگارش این متن ندارم. فقط جاهایی که نیاز به توضیح داشته، یا برای فهم بهتر مطلب نیاز بوده کلمهای به متن اضافه بشه، داخل [ ] به متن اضافه کردم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>تقیزاده میگه:</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>«برای اخراج محمدعلیشاه هیئتی تعیین شد که من هم جزء آنها بودم. روزی که ترتیب اخراج وی را دادیم، دارای قیافهای تکیده و شکسته بود. همسر او نیز مرتب گریه میکرد و از دوری احمد [احمدشاه پسر محمدعلیشاه] ناراحت بود. باآنکه در مورد</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>اخراج محمدعلیشاه خبری منتشر نشده بود، ولی عدهای زیاد در مقابل سفارت [منظور سفارت انگلیس است] در زرگنده آمده بودند و بعضی از مردم هم با خود اسلحه داشتند و میخواستند انتقام خود را از آن مرد [یعنی محمدعلیشاه] بگیرند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>هیئت، متوجه شد و از شهر [یعنی شهرداری] درخواست کرد که عدهای قزاق [یعنی نیروی نظامی] بفرستند. قزاقها آمدند و در دو طرف مستقر شدند. قیافۀ جمعیت بینهایت غضبناک و عصبانی بود. هیئت انتظار داشت که واقعهای روی بدهد. ازاینرو من جلو جمعیت رفته و آنها را به آرامش دعوت کردم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ولی جمعیت همچنان عصبانی بود. تصمیم گرفته شد شاه مخلوع را از دربِ پنهانیِ سفارت خارج کنیم. شاه مخلوع وقتی مرا دید با قیافۀ بغضگرفته جلو آمده و به تُرکی شروع به احوالپرسی کرد. گریه به شاه امان نمیداد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>من به او گفتم: چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟! بغض شاه ترکید. گفت: «خدا ذلیل کند شاپشال [نام گماشتهٔ نظامی روسیه در دربار قاجار] و امیربهادر [نام وزیر جنگ آن زمان] را، آنها مرا اغفال کردند تا روبهروی ملتم بایستم!» گفتم: «عذر بدتر از گناه.»</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>به او گفتم: «بههرحال الان چارهای نیست و خودکرده را تدبیر نیست. باید هرچهزودتر خاک ایران را ترک کنی. تا چه وقت میخواهی به این زندگی ذلتبار ادامه بدهی و زیر بیرق خارجی بمانی؟»</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>شاه در این موقع با صدای بلند میگریست، بهطوریکه همۀ هیئت و سفرای روس و انگلیس از این حالتِ روحیِ شاه متأثر شدند. محمدعلیشاه دیگر آن شاهی نبود که روبهروی ملت خود ایستاده بود. مثل بچۀ مطیعی شده بود که پناهگاهی میجست.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>چون شایع بود که محمدعلیشاه قصد خروجِ مقداری از جواهراتِ سلطنتی را دارد، #ستارخان به تُرکی با فریاد گفت: «جیبها و اثاثهاش را بگردید.» من نزد ستارخان رفته و باز به تُرکی به او گفتم رعایت این مردک بیچاره را بکنید. این در وضع روحی بدی است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ستارخان گفت: «مَن بیلمیرَم» یعنی من نمیدانم. من پیشنهاد کردم برای آنکه بهانهای به دست کسی داده نشود، اثاثیۀ شاه و حتی جیبهایش را به شکل زنندهای بازرسی کردند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>چند قطعه جواهر پیدا کردند که بلافاصله صورتجلسه شد و اعضای هیئت، زیر آن را امضا کردند. سپس ستارخان پا از این فراتر گذاشت و گفت اثاثۀ ملکهجهان [نام همسر محمدعلیشاه] را هم بگردید. من گفتم: «این کار زننده است.»</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ستارخان چند زن را از بین کسانی که بیرون سفارت منتظر خروج محمدعلیشاه بودند صدا کرد و به شکلی موهن گفت اثاثیۀ خانم و خدمه را هم بگردید. زنها حتی سینهبند خانم را هم گشتند و در آنجا چند قطعه الماس یافتند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>شاه خواست مانع شود، ستارخان به ترکی گفت: «هرچه جنایت کردی بس نبود، حالا میخواهی داراییهای رعیت را هم به تاراج ببری؟!» و فحشی هم نثار شاه کرد! من هرچه خواستم ستارخان را دعوت به آرامش کنم میسر نمیشد و او مرتب مثل شیر میغرید و اسلحهاش را تکان میداد...</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>در آخر محمدعلیشاه به اعضای هیئت دست داد و از بعضی حلالیت طلبید، ولی چه سود؟ محمدعلی شاه لکههایی را که بر دامن تاریخ گذاشت هیچوقت پاک نخواهد شد. او ملتی را که آزادی میخواست کشت. مجلس را به توپ بست. به مردم ایران بیاحترامی کرد</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>و ملکالمتکلمین [از روحانیون مشروطهخواه] و صوراسرافیل [روزنامهنگار عصر مشروطه] را در باغ شاه خفه کرد...»</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>بهمن انصاری</b></span></p><div style="text-align: right;"><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-27908414410233107692023-11-11T08:15:00.004-08:002023-11-11T08:15:41.731-08:00اعتراف یک جاسوس سیا به کمک در دستگیری نلسون ماندلا<p> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhRmmYxVf3VVCh1RhpSe6fUoxOBFkJnW2mawfyUWC9CjQuVdfHRp-VDfTkjkSVwSA_7j04YFg0BnRBvBumsC153TdLLjfGNCwMtB-rj5gp7TeuL4TSFizoSivr0JHwW50Lu5lW53a2F44eaeUOmz9OxSOQBAnwzoonLp6FbYlqDQtupDm4ompPhepJkmeE/s1238/444.png" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="1022" data-original-width="1238" height="528" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhRmmYxVf3VVCh1RhpSe6fUoxOBFkJnW2mawfyUWC9CjQuVdfHRp-VDfTkjkSVwSA_7j04YFg0BnRBvBumsC153TdLLjfGNCwMtB-rj5gp7TeuL4TSFizoSivr0JHwW50Lu5lW53a2F44eaeUOmz9OxSOQBAnwzoonLp6FbYlqDQtupDm4ompPhepJkmeE/w640-h528/444.png" width="640" /></a></div><br /><p><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اعتراف یک جاسوس سیا به کمک در دستگیری نلسون ماندلا</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اشپیگل آنلاین" در گزارشی با استناد به روزنامههای "گاردین"، "ساندی تایمز" و فرستنده "بیبیسی" درباره "راهنمایی کلیدی" یک دیپلمات آمریکایی و جاسوس سازمان سیا در سال ۱۹۶۲ برای دستگیری نلسون ماندلا، مبارز آزادیخواه آفریقای جنوبی، نوشته است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span></span></p><a name='more'></a><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جان ایروینگ، فیلمساز بریتانیایی، حین تحقیقات خود برای ساختن فیلمی مستند درباره زندگی ماندلا با دونالد ریکارد، معاون وقت کنسول آمریکا در آفریقای جنوبی، گفتگو کرده و نکته یاد شده را از او شنیده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">فیلم جان ایروینگ قرار است در هفته جاری در جشنواره فیلم کن نمایش داده شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ریکارد به ایروینگ گفته است که آمریکاییها در آن زمان میپنداشتند که ماندلا "کاملا تحت کنترل شوروی است". این دیپلمات آمریکایی که در ماه مارس سال جاری میلادی ۲۰۱۶ درگذشت، در اواخر دهه ۱۹۷۰ بازنشسته شد. او به فیلمساز بریتانیایی گفته است که آمریکاییها میخواستند مانع جنگی شوند که گمان میکردند ماندلا میخواهد برپا کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پیش از این نیز گزارشهایی درباره اینکه سازمان جاسوسی آمریکا در دستگیری نلسون ماندلا در سال ۱۹۶۲ نقش داشته، منتشر شده بود. اما به نظر زیزی کودوا، سخنگوی جبهه سیاسی "کنگره ملی آفریقا" (ANC) در آفریقای جنوبی، گزارش ریکارد "گونهای انتقاد از خود است که باید جدی گرفته شود".</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بیبیسی مینویسد که ممکن است این گزارش موجب افزایش فشار بر سازمان سیا شود تا هر چه زودتر اسناد مربوط به دستگیری و حبس ماندلا را منتشر کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نلسون ماندلا در دهه ۱۹۴۰ در کنگره ملی آفریقا فعالیت داشت و بارها توسط رژیم تبعیضنژادی آفریقای جنوبی بازداشت و زندانی شد. او در آغاز دهه ۱۹۶۰ زندگی مخفی را شروع کرد و در ژانویه ۱۹۶۲ به طور غیرقانونی از آفریقای جنوبی خارج شد و از چند کشور آفریقایی دیدن کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">او اندک زمانی پس از بازگشت به وطنش دستگیر و کمی بعد محکوم به حبس ابد شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ماندلا در سال ۱۹۹۰ از زندان آزاد شد. آزادی او همراه با پایان یافتن رژیم آپارتاید در آفریقای جنوبی بود. او در سال ۱۹۹۴ به ریاست جمهوری آفریقای جنوبی انتخاب شد و در سال ۲۰۱۳ در سن ۹۵ سالگی درگذشت.</span></p><div style="text-align: right;"><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-71195562416744194202023-10-18T04:42:00.001-07:002023-10-18T04:42:23.294-07:00حماس نه فقط دشمن مردم اسرائیل، که دشمن مردم فلسطین نیز هست<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEixiojRDki45DvPMf7b1ljRthpRFVGUOzHY2m24xerBIN_H6LvRo3lNn-xvicvke5GXd5ucwe7IU9wKkZnkYOlJ6ecTVKpXzig_8IwWDT4y-hVCLxc5LJH15T7SGPWf5Q9wHaN9yk2aEmNTIv28a-NgAgDR-a4rkzIhZhkUP-RwWGaTQAvHBvdkkT1Wgp4/s774/0002.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="774" data-original-width="714" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEixiojRDki45DvPMf7b1ljRthpRFVGUOzHY2m24xerBIN_H6LvRo3lNn-xvicvke5GXd5ucwe7IU9wKkZnkYOlJ6ecTVKpXzig_8IwWDT4y-hVCLxc5LJH15T7SGPWf5Q9wHaN9yk2aEmNTIv28a-NgAgDR-a4rkzIhZhkUP-RwWGaTQAvHBvdkkT1Wgp4/w369-h400/0002.jpg" width="369" /></a></div><br /><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>حماس نه فقط دشمن مردم اسرائیل، که دشمن مردم فلسطین نیز هست</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>طاهر بن جلون</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ترجمه رضا ناصحی</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>نقل از مجله لوپوئن</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>من، عرب و مسلمان زاده، با فرهنگ و تربیتی سنتی، اهل مراکش، رفتار حماس با یهودیان را چنان دهشتناک یافتم که واژهای برای توصیف آن نمییابم. خشونت و بیرحمی زمانی که زنان و کودکان را هدف میگیرد، بربریت است و توجیه پذیر نیست.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>من دهشتزدهام، چرا که تصاویری که دیدم، اعماق وجودم را جریحه دار کرد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>معتقدم که میتوان علیه اشغال، علیه استعمار مبارزه کرد، ولی نه با اعمالی چنین وحشیانه. به نظرم امر فلسطین در ۷ اکتبر ۲۰۲۳ مُرد، به دست عناصر متعصب، و گرفتار بدترین نوع ایدئولوژی اسلامگرایی به قتل رسید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>حماس دشمن مردم فلسطین است</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><span></span></b></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>حماس نه فقط دشمن مردم اسرائیل، که دشمن مردم فلسطین نیز هست. دشمنی بیرحم و عاری از هرگونه چشم انداز سیاسی؛ دشمنی که بازیچۀ دست کشوری است که جوانان مخالف خود را به بهانه حجاب اسلامی به قتل میرساند.</b></span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>گروگانگیری و تهدید به کشتن آنان، جز اینکه خشم ما را افزون تر کند نتیجهای ندارد. این وحشیگری البته تاریخ درازی دارد. اشغالگری و تحقیری که نسل جوان و بی آیندۀ فلسطینی متحمل میشود، به سرعت بهانهای میشود در دست جنبش اسلامگرایی که خود بازیچۀ دست جمهوری اسلامی است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>بعد از این قتل عام، اعم از اینکه شمار قربانیان هر دو طرف چه میزان بوده باشد، این بربریت در ذهن ما خواهد ماند، و امروز بس دشوار است که بشود تصور کرد که این جماعت برای «آزادی» سرزمین دست به چنین بربریتی زدهاند. نه! جنگ، رویارویی سرباز با سرباز است، نه کشتن غیرنظامیان بیگناه.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>زخمی بر پیکر بشریت</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>نه، هیچ دلیلی نمیتوان یافت برای آنچه که در خانهها، در محلهها مرتکب شدند و هرجا که توانستند جوانان در حال جشن و شادی را گرفتند و کشتند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>وحشت امری انسانی است، میخواهم بگویم آنچه که حماس کرد، هرگزهیچ حیوانی نمیکند. وزیر دفاع اسرائیل ساکنان غزه را «حیوان» نامید. نه، اینها آدمیانیاند بی وجدان، فاقد اخلاق، و عاری از انسانیت که مرتکب این قتل عام شدند، وگرنه فلسطینیان مردمانیاند رنجدیده، که نه مسلحاند و نه بربر. نباید حماس را با مردم (۲. ۵ میلیون انسان) که زیر اشغال و محاصره اقتصادی زندگی میکنند یکی گرفت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>این حرف من است، صدای من تنها.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>من، در تنهایی خودم، در غمزدگیم و در شرمندگیام به عنوان یک انسان، در دلزدگیام از این بنی آدمی که نمیخواهم جزوی از آن باشم، میگویم نه، این نبرد افتخاری برای آن هدف [فلسطین] ندارد. نه، به آن تشویقی که در برخی از پایتختهای عربی میکنند. نه، به آن پیروزی آلوده به خون بیگناهان. نه، به کوربینی کسانی که سرنخ این تراژدی را به دست دارند؛ تراژدیای که مردم فلسطین بهای سنگین آن را خواهند پرداخت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ما این تراژدی را همچون زخمی بر پیکر بشریت درحافظۀ جمعی مان ثبت خواهیم کرد. زخمی همیشه باز، که هرگز فراموش نخواهد شد.</b></span></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-43549233396192540672023-10-13T06:18:00.004-07:002023-10-13T06:18:58.775-07:00 گاه شمار مرگ چه گوارا<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjqNhBSP3O6Jd6cRluEwszhGlvJKoG5_UYmYwNICimTq1VY5pVJqO8yLsANS0E2gFpjEKHsYoe5OcQeaH4RX_z9JK-4JTM9XGdTfWlbRQrzhBmV7Cz39bIT0ZS2DE4_Q-XBfTrlzDz1NAg6GO8RIdHeNwjFsmkaVVIPQEoOsqlrnHkl2XZGlWeA-8qL82k/s642/000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000%20%D9%86.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="477" data-original-width="642" height="476" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjqNhBSP3O6Jd6cRluEwszhGlvJKoG5_UYmYwNICimTq1VY5pVJqO8yLsANS0E2gFpjEKHsYoe5OcQeaH4RX_z9JK-4JTM9XGdTfWlbRQrzhBmV7Cz39bIT0ZS2DE4_Q-XBfTrlzDz1NAg6GO8RIdHeNwjFsmkaVVIPQEoOsqlrnHkl2XZGlWeA-8qL82k/w640-h476/000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000%20%D9%86.jpg" width="640" /></a></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آنچه او زندگی خود را وقف آن کرد، نخواهد مرد! گاه شمار مرگ «چه»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">چه در آغاز ماه عسل خود را با همسرش «مارچ آلیدا». همسر چه گوارا همراه نیروهای شورشی کوبا در آخرین مراحل مبارزه آن ها برای سرنگونی دیکتاتوری باتیستا شرکت داشت. بعد از پیروزی انقلاب او منشی چه گورا شد. – مکان: سانتیاگو د لاس وگاس، کوبا.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۳ اکتبر ۱۹۶۵: فیدل کاسترو در یک سخنرانی عمومی نامه ای به نام “خداحافظی” که توسط چه در آوریل نوشته شده بود را می خواند که در آن چه از تمام سمت های رسمی خود در دولت کوبا استعفا می دهد. در نامه ای که ظاهراً چه قصد نداشت علنی شود، آمده است: «من به بخشی از وظیفه خود که به انقلاب کوبا گره خورده بود، عمل کردم و با شما، رفقا و با مردمتان خداحافظی می کنم.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span></span></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پاییز، ۱۹۶۶:بنا به گفته منابع مختلف، چه گوارا بین هفته دوم سپتامبر و اول نوامبر سال ۱۹۶۶ به بولیوی می رسد. او با پاسپورت های جعلی اروگوئه وارد کشور می شود تا یک جنبش چریکی کمونیستی را سازماندهی و رهبری کند. چه به دلایل مختلف بولیوی را به عنوان پایگاه انقلابی انتخاب می کند. اولاً، بولیوی نسبت به کشورهای حوزه کارائیب از اولویت کمتری نسبت به منافع امنیتی ایالات متحده برخوردار است و تهدیدی کمتر فوری به شمار میرود. دوم، شرایط اجتماعی و فقر بولیوی به گونه ای است که بولیوی را مستعد ایدئولوژی انقلابی می داند. سرانجام، بولیوی با پنج کشور دیگر مرز مشترک دارد. که در صورت موفقیت چریک ها به انقلاب اجازه می دهد به راحتی گسترش یابد.</span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بهار، ۱۹۶۷: از مارس تا آگوست ۱۹۶۷، چه گوارا و گروه چریکی اش به مبارزه علیه نیروهای مسلح بولیوی، که در مجموع حدود بیست هزار نفر هستند، ادامه می دهند. چریک ها در این شش ماه تنها یک نفر را در مقایسه با ۳۰ نفر از بولیوی ها از دست می دهند. </span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgf0L5al3MOYiiQLAdRG73Rh9eby0cn7YqiAp5RDf3P59mPzRr2h36XwEUIv9pUuwA33gJnfLk0kqQlKvC1Ai_joZYsP8VH9FlzkISNeUkNOSYIzXvPMATQ71LMYjce5_UWdDmLgk82HrwBZwpwZUB1PB4weijURjFdbU2NWw8jfXR_j29BC2OQhzmFiLU/s582/41.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="562" data-original-width="582" height="618" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgf0L5al3MOYiiQLAdRG73Rh9eby0cn7YqiAp5RDf3P59mPzRr2h36XwEUIv9pUuwA33gJnfLk0kqQlKvC1Ai_joZYsP8VH9FlzkISNeUkNOSYIzXvPMATQ71LMYjce5_UWdDmLgk82HrwBZwpwZUB1PB4weijURjFdbU2NWw8jfXR_j29BC2OQhzmFiLU/w640-h618/41.png" width="640" /></a></div><br /><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۲۸ آوریل ۱۹۶۷: ژنرال اواندو، از نیروهای مسلح بولیوی، و بخش ارتش ایالات متحده، یادداشت تفاهمی را در رابطه با گردان دوم تکاور ارتش بولیوی امضا کردند که شرایط همکاری نیروهای مسلح ایالات متحده و بولیوی را علیه چه و چریک هایش مشخص می کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۱ مه ۱۹۶۷: والت روستو، مشاور رئیس جمهور لیندون بی. جانسون، پیامی به رئیس جمهور بولیوی ارسال می کند و می گوید که او اولین گزارش معتبری را دریافت کرده است که “چه” گوارا زنده است و در آمریکای جنوبی فعالیت می کند، اگرچه به شواهد بیشتری نیاز است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ژوئن ۱۹۶۷: فلیکس رودریگز، مامور کوبایی-آمریکایی سیا، تماسی تلفنی از یک افسر سیا به نام لری اس. دریافت می کند که مأموریت ویژه ای را برای او در آمریکای جنوبی در نظر گرفته است. کمک به بولیوی ها در ردیابی و دستگیری چه گوارا و گروهش. شریک زندگی او “ادواردو گونزالس” خواهد بود و رودریگز از نام “فلیکس راموس مدینا” استفاده خواهد کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۲ آگوست ۱۹۶۷: رودریگز و گونزالس به لاپاز، بولیوی می رسند. آنها با یکی دیگر از ماموران سیا، و یک افسر مهاجرت بولیوی ملاقات می کنند. ایستگاه سیا در لاپاز توسط جان تیلتون اداره می شود. گوستاوو ویلولدو، یکی دیگر از ماموران کوبایی-آمریکایی ضد کاسترو، به گروه ضربت سیا برای کشتن چه گوارا ملحق می شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۳۱ آگوست ۱۹۶۷: ارتش بولیوی اولین پیروزی خود را در برابر چریک ها به دست می آورود و یک سوم مردان چه را از بین می برد. خوزه کاستیلو چاوز، معروف به پاکو، دستگیر می شود و چریک ها مجبور به عقب نشینی می شوند. سلامتی چه شروع به بدتر شدن می کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۳ سپتامبر ۱۹۶۷: فلیکس رودریگز با سرگرد آرنالدو ساوسدو از سانتا کروز به والگرانده پرواز می کند تا از پاکو بازجویی کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۵ سپتامبر ۱۹۶۷: دولت بولیوی برای دستگیری چه گوارا جایزه ۴۲۰۰ دلاری اعلام می کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۸ سپتامبر ۱۹۶۷: پانزده نفر از اعضای یک گروه کمونیستی که در جنگل های جنوب شرقی بولیوی به چریک ها کمک می کردند، دستگیر می شوند.</span></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj3g3NTq8tUW66yqbEFJhR6n9LK2eyre7lGBEV8ga9IKbR2hxoXoUgEu-49EH3rnq8isAaj19g88wzE6EKuev6TGambc6u97qHgW-qK0b4FVKo6h-fl4xxrInxXoX5QVywQi_ThCL6bPx8nKlRAZpMlgzwpFsGLEewO3-TRhfAc89TuhqaCEJldbteDzjY/s635/45.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="635" data-original-width="495" height="640" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj3g3NTq8tUW66yqbEFJhR6n9LK2eyre7lGBEV8ga9IKbR2hxoXoUgEu-49EH3rnq8isAaj19g88wzE6EKuev6TGambc6u97qHgW-qK0b4FVKo6h-fl4xxrInxXoX5QVywQi_ThCL6bPx8nKlRAZpMlgzwpFsGLEewO3-TRhfAc89TuhqaCEJldbteDzjY/w498-h640/45.png" width="498" /></a></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۲۲ سپتامبر ۱۹۶۷: چریک های چه به روستای آلتو سکو در بولیوی می رسند. اینتی پردو، یک چریک بولیویایی، در مورد اهداف جنبش چریکی برای روستاییان سخنرانی می کند. گروه بعد از آن شب بعد از خرید مقدار زیادی غذا، آنجا را ترک می کنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۲۲ سپتامبر ۱۹۶۷: گوارا آرزه، وزیر امور خارجه بولیوی، شواهدی را به سازمان کشورهای آمریکایی ارائه می کند تا ثابت کند که چه گوارا عملیات چریکی در بولیوی را رهبری می کند. گزیده هایی که از اسناد ضبط شده، از جمله مقایسه دست خط، اثر انگشت و عکس گرفته شده، نشان می دهد که چریک ها متشکل از کوبایی ها، پرویی ها، آرژانتینی ها و بولیویایی ها هستند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۲۴ سپتامبر ۱۹۶۷: چه و افرادش خسته و بیمار به لوما لارگا، مزرعه ای نزدیک به آلتو سکو می رسند. </span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۲۶ سپتامبر ۱۹۶۷: چریک ها به طرف روستای لا هیگورا حرکت می کنند و بلافاصله متوجه می شوند که همه مردان از روستا گریخته اند. به روستاییان هشدار داده شده بود که چریک ها در منطقه هستند و باید هرگونه اطلاعاتی در مورد آنها به والگرانده ارسال شود. روستاییان باقی مانده به چریک ها می گویند که اکثر مردم در یک جشن در یک روستالی همسایه به نام جاهو هستند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ساعت ۱ بعد از ظهر: هنگامی که آنها می خواهند به سمت جاهو حرکت کنند، صدای تیراندازی را از جاده می شنوند و مجبور می شوند در روستا بمانند و از خود دفاع کنند. سه چریک کشته می شوند: روبرتو (کوکو) پردو، رهبر چریک های بولیوی که یکی از مهم ترین مردان چه بود. «آنتونیو» که گفته میشود کوبایی است. و «جولیو»، احتمالاً بولیویایی. چه به افراد خود دستور می دهد تا روستا را در امتداد جاده ای منتهی به ریو گرانده تخلیه کنند. فرماندهی عالی ارتش و دولت بارینتو این رویارویی را یک پیروزی مهم می دانند. چه در دفتر خاطرات خود خاطرنشان می کند که لا هیگورا خسارات زیادی را به آن ها وارد کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مامور سیا، فلیکس رودریگز، با نام مستعار “کاپیتان راموس”، از سرهنگ زنتنو می خواهد تا گردان رنجرز خود را از مقر La Esperanza به والگراند منتقل کند. مرگ آنتونیو، فرمانده پیشتاز [که رودریگز او را میگل نیز می نامید]، رودریگز را به این نتیجه می رساند که چه باید نزدیک باشد. سرهنگ زنتنو استدلال می کند که گردان هنوز آموزش خود را به پایان نرسانده است، اما به محض اتمام این آموزش، آنها را جابجا خواهد کرد. رودریگز که متقاعد شده است که حرکت بعدی چه را می داند، به فشار روی زنتنو ادامه می دهد تا به گردان دوم تکاور دستور نبرد بدهد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۲۶-۲۷ سپتامبر ۱۹۶۷: پس از نبرد لا هیگوئراس، گردان تکاور یک نیروی غربالگری را در امتداد رودخانه سن آنتونیو ایجاد می کند تا از نفوذ نیروهای چریکی جلوگیری کند. در طول ماموریت، نیروها یک چریک معروف به “گامبا” را دستگیر می کنند. به نظر می رسد که وضعیت سلامتی خوبی ندارد و لباس های نامناسبی دارد. “گامبا” می گوید که از گروه جدا شده بود و به امید تماس با “رامون” (گوارا) بوده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۲۹ سپتامبر ۱۹۶۷: سرهنگ زنتنو سرانجام توسط رودریگز متقاعد می شود و گردان دوم تکاور را به والگراند منتقل می کند. رودریگز به این ششصد و پنجاه مرد ملحق می شود که توسط سرگرد “پاپی” شلتون از نیروهای ویژه ایالات متحده آموزش دیده اند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۳۰ سپتامبر ۱۹۶۷: چه و گروهش توسط ارتش در یک دره جنگلی در واله سرانو، در جنوب رودخانه گراند محاصره می شوند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۷ اکتبر ۱۹۶۷: آخرین مدخل در دفترچه خاطرات چه دقیقاً یازده ماه پس از آغاز به کار جنبش چریکی ثبت می شود. چریک ها با پیرزنی که بزهای خود را می چرانده برخورد می کنند. از او می پرسند که آیا سربازان در منطقه هستند؟ اما نمی توانند اطلاعات موثقی به دست آورند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">عصر: چه و افرادش برای استراحت در دره ای در کوبرادا دل یورو توقف می کنند.</span></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj0BfMpgfmiOgWNGEjo_GwNZDkeXyZgS6Yw1yAX3BfttYGAZ-RhWojUE_8RPhRVaOhyphenhyphen2jPIUWCUOhcRuIMAAg4xXmeEW_l7UW6BNHOQqcULDhMk-7TICfS1rvD8bi5OxLe7WfM4nOQc6tv6Wv5TNcCeblXmCJ4ojLOXLDwiobL95ZN1kTAl8WCtZt7QIPs/s639/44.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="639" data-original-width="438" height="640" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj0BfMpgfmiOgWNGEjo_GwNZDkeXyZgS6Yw1yAX3BfttYGAZ-RhWojUE_8RPhRVaOhyphenhyphen2jPIUWCUOhcRuIMAAg4xXmeEW_l7UW6BNHOQqcULDhMk-7TICfS1rvD8bi5OxLe7WfM4nOQc6tv6Wv5TNcCeblXmCJ4ojLOXLDwiobL95ZN1kTAl8WCtZt7QIPs/w438-h640/44.png" width="438" /></a></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۸ اکتبر ۱۹۶۷: نیروهای دولتی اطلاعاتی دریافت می کنند که گروهی متشکل از ۱۷ چریک در دره چورو است. آنها وارد منطقه می شوند و با یک گروه ۶ تا ۸ نفری چریک ها مواجه می شوند و آتش می گشایند. دو کوبایی به نام های «آنتونیو» و «اورتورو» را می کشند. چه گوارا از ناحیه ساق پا زخمی می شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۸ اکتبر ۱۹۶۷: یک زن دهقان به ارتش اطلاع می دهد که صداهایی را در امتداد سواحل یورو در نزدیکی محلی که در امتداد رودخانه سن آنتونیو است. شنیده است. مشخص نیست آیا او همان زن دهقانی است که چریک ها قبلاً با آن برخورد کردند یا خیر. </span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تا صبح، چندین گروه از تکاوران بولیوی در منطقه ای که چریک های گوارا در آن هستند مستقر می شوند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">حدود ساعت ۱۲ بعد از ظهر یک واحد از گروهان ژنرال پرادو، که همه تازه فارغ التحصیلان اردوگاه آموزشی نیروهای ویژه ارتش آمریکا هستند، با چریک ها درگیر می شوند. دو سرباز کشته و بسیاری زخمی می شوند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱:۳۰ بعد از ظهر: نبرد نهایی چه در Quebrada del Yuro آغاز می شود. سیمون کوبا (ویلی) سارابیا، معدنچی بولیویایی، رهبری گروه شورشی را بر عهده دارد. چه پشت سر اوست و چند گلوله به پایش خورده است. سارابیا سعی می کند او را از خط آتش دور کند. تکاورها که در فاصله کمتر از ده یارد آن ها را محاصره کرده اند، آتش خود را روی او متمرکز میکنند. چه تلاش می کند به آن ها پاسخ دهد، اما نمی تواند اسلحه خود را تنها با یک دست نگاه دارد. مجددا گلوله می خورد و اسلحه از دستش می افتد. سربازان به چه نزدیک می شوند، او فریاد می زند: “شلیک نکن! من چه گوارا هستم و برای شما زنده ام بیش از مرده ام ارزش دارد»!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">منابع دیگر ادعا می کنند که سارابیا نیز زنده دستگیر می شود و حدود ساعت ۴ بعدازظهر آن ها را به کاپیتان پرادو تحویل می دهند. کاپیتان پرادو به مقر لشکر در والگراند پیام و به آنها اطلاع می دهد که چه دستگیر شده است. پیام رمزگذاری شده ارسال شده این است “سلام ساتورنو، ما پاپا داریم!” ساتورنو رمز سرهنگ خواکین زنتنو، فرمانده لشکر هشتم ارتش بولیوی، و پاپا رمز چه است. سرهنگ زنتنو در کمال ناباوری از سروان پرادو می خواهد که پیام را تایید کند. با تایید، “خوشحالی عمومی” در میان کارکنان ستاد لشکر به وجود می آید. سرهنگ زنتنو به سروان پرادو پیام می دهد و به او میگوید که فوراً چه و هر زندانی دیگری را به لا هیگورا منتقل کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در والگراند، فلیکس رودریگز این پیام را از طریق رادیو دریافت میکند: «پاپا کانسادو» که به معنای «بابا خسته است». پاپا رمز خارجی است که به معنای چه است. خسته به معنای اسیر یا زخمی است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">چه را که روی یک پتو دراز کشیده است، توسط چهار سرباز به لا هیگورا، در هفت کیلومتری، می برند. سرابیا مجبور می شود با دست های بسته از پشت به دنبال آن ها برود. پس از تاریک شدن هوا، گروه به لا هیگورا میرسند و چه و سارابیا در مدرسه یک اتاقه زندانی می شوند در اواخر همان شب، پنج چریک دیگر را می آورند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پیام های رسمی ارتش به دروغ گزارش میدهند چه در درگیری در جنوب شرقی بولیوی کشته شده است. سایر گزارشهای رسمی کشته شدن چه را تایید میکنند و اعلام میکنند که ارتش بولیوی جسد او را در اختیار دارد. فرماندهی عالی ارتش این گزارش را تایید نمی کند.</span></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgfwrRhNJH7wapeSjW_TrzR2jGa-fN5qpUXcN1kzoysQjz17X89xEgg0dRTGesUz33H14Atf-u0Lodos0nUDZz9yj-iLnewOxox9t_X4gH5lFinlACOj3GyZAk8bUdwgtwfd0wjGIPpFInCqFqoOWbdwDBxvU4mb8pNgM12GcNd5kcgdzxeSgwHJ3ormhI/s642/46.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="642" data-original-width="615" height="640" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgfwrRhNJH7wapeSjW_TrzR2jGa-fN5qpUXcN1kzoysQjz17X89xEgg0dRTGesUz33H14Atf-u0Lodos0nUDZz9yj-iLnewOxox9t_X4gH5lFinlACOj3GyZAk8bUdwgtwfd0wjGIPpFInCqFqoOWbdwDBxvU4mb8pNgM12GcNd5kcgdzxeSgwHJ3ormhI/w614-h640/46.png" width="614" /></a></div><br /><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۹ اکتبر ۱۹۶۷: والت روستو یادداشتی با اطلاعات اولیه مبنی بر دستگیری چه گوارا توسط بولیوی ها به رئیس جمهور ارسال می کند. واحد بولیوی درگیر در عملیات، توسط ایالات متحده آموزش دیده بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۹ اکتبر ۱۹۶۷: ساعت شش وسی دقیقه صبح: فلیکس رودریگز همراه با سرهنگ خواکین زنتنو آنایا با هلیکوپتر به لا هیگورا می رسد. رودریگز یک رادیو صحرایی قابل حمل قدرتمند و یک دوربین که برای عکاسی از اسناد استفاده می شود، به همراه دارد. او بی سر و صدا صحنه را در مدرسه مشاهده می کند و آنچه را که می بیند ضبط می کند و وضعیت را “وحشتناک” می بیند. چه در روی زمین دراز کشیده است، بازوهایش را از پشت و پاهایش را به هم بسته اند، در کنار اجساد دوستانش. او با موهای ژولیده، لباس های پاره و تنها تکه های چرمی روی پاهایش بر زمین افتاده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">رودریگز پیامی رمزگذاری شده را به ایستگاه سیا در پرو یا برزیل ارسال میکند. بعداً رودریگز با چه صحبت می کند و با او عکس می گیرد. عکس هایی که رودریگز می گیرد توسط سیا نگهداری می شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۰ صبح: افسران بولیوی با این سوال مواجه می شوند که با چه چه کنند. احتمال محاکمه او منتفی است زیرا یک محاکمه توجه جهانی را به او معطوف می کند و می تواند تبلیغات همدردی برای چه و کوبا ایجاد کند. نتیجه می گیرند چه باید فورا اعدام شود، اما داستان رسمی مورد توافق این بوده است که او بر اثر جراحات وارده در نبرد جان باخته است. فلیکس رودریگز از والگرانده پیامی دریافت می کند و فرماندهی مافوق به او دستور می دهد تا عملیات پانصد و ششصد را انجام دهد. پانصد رمز بولیوی برای چه و ششصد فرمان کشتن او است. رودریگز دستور را به سرهنگ زنتنو اطلاع می دهد، اما همچنین به او می گوید که دولت ایالات متحده به او دستور داده است که به هر قیمتی چه را زنده نگه دارد. سیا و دولت ایالات متحده هلیکوپترها و هواپیماهایی را آماده کرده اند تا چه را برای بازجویی به پاناما ببرند. با این حال، سرهنگ زنتنو میگوید که باید از دستورات مافوق خود اطاعت کند و رودریگز تصمیم میگیرد «به تاریخ اجازه دهد مسیر خود را طی کند» و موضوع را به دست بولیویها بسپارد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">رودریگز وارد مدرسه میشود تا دستورات فرماندهی ارشد بولیوی را به چه بگوید. چه می فهمد و می گوید: «اینجوری بهتر است… هرگز نباید زنده اسیر می شدم». چه به رودریگز پیامی برای همسرش می دهد و برای فیدل هم. رودریگز اتاق را ترک می کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به گفته یک منبع، افسر مافوق در لا هیگورا به افراد خود دستور می دهد تا دستور را اجرا کنند. درست قبل از ظهر، گروهبان جیم تران که قرعه به نام او افتاده به مدرسه می رود تا چه را اعدام کند. چه به دیوار تکیه داده و از او می خواهد که لحظه ای صبر کند تا او بلند شود. تران می ترسد، فرار می کند و سرهنگ سلیچ و سرهنگ زنتنو دستور بازگشت او را می دهند. او هنوز می لرزد. به مدرسه برمی گردد و بدون اینکه به صورت چه نگاه کند به سینه و پهلویش شلیک می کند. چند سرباز دیگر که می خواستند به چه شلیک کنند وارد اتاق می شوند و به او شلیک می کنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">فلیکس رودریگز گفته است که “من به سارگنتو گفتم تیراندازی کند… و میدانم که او یک کارابین M-2 را از ستوان پرز که در آن منطقه بود قرض گرفته بود.” رودریگز زمان تیراندازی را ساعت ۱:۱۰ بعد از ظهر به وقت بولیوی می نویسد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آخرین سخنان چه خطاب به تران این است: “می دانم که برای کشتن من آمده ای. شلیک کن، تو فقط یک مرد را می کشی.” تران به بازوها و پاهای چه شلیک می کند و سپس به سینه او شلیک می کند و ریه های او را پر از خون می کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۹ اکتبر ۱۹۶۷: در یک روایت دیگر چنین آمده است: صبح زود، یگان دستور اعدام چه گوارا و دیگر زندانیا ن را دریافت می کند. ستوان پرز از چه گوارا می پرسد که آیا قبل از اعدامش چیزی می خواهد؟ چه گوارا پاسخ می دهد که او فقط آرزو دارد “با شکم پر بمیرد.” پرز از او می پرسد که آیا او “ماتریالیست” است و چه گوارا پاسخ می دهد: “شاید”. وقتی گروهبان تران (جلاد) وارد اتاق می شود، چه گوارا با دستان بسته می ایستد و می گوید: “می دانم برای چه آمده ای، من آماده ام.” تران به او می گوید که بنشیند و برای چند لحظه اتاق را ترک می کند. در حالی که تران هنوز بیرون بود، گروهبان. هوآکا وارد خانه کوچک دیگری می شود، جایی که “ویلی” در آنجا نگهداری می شد و به او شلیک می کند. وقتی تران برمی گردد، چه گوارا بر می خیزد و از نشستن خودداری می کند. می گوید: “من ایستاده خواهم مرد.” تران عصبانی می شود و به چه گوارا می گوید که دوباره بنشیند. در نهایت چه گوارا به او می گوید: این را حالا بدان، تو داری مردی را می کشی. تران با M2 Carbine خود به او شلیک می کند و او را می کشد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جسد چه با هلیکوپتر به والگراند منتقل می شود و بعداً انگشت نگاری و مومیایی می شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۰ اکتبر ۱۹۶۷: WG Bowdler یادداشتی برای والت روستو می فرستد و می گوید که آنها نمی دانند که آیا چه گوارا “در میان قربانیان درگیری ۸ اکتبر” بوده است یا خیر. آنها فکر می کنند که هیچ چریکی جان سالم به در نبرده است. در ۹ اکتبر، آنها فکر می کردند که دو چریک زخمی شده اند و احتمالاً یکی از آنها چه است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۰ اکتبر ۱۹۶۷: دو پزشک، مویس آبراهام باپتیستا و خوزه مارتینز کازو در بیمارستان شوالیه های مالت، والگراند، بولیوی، گواهی فوت چه گوارا را امضا می کنند. در همان روز گزارش کالبد شکافی، زخم های متعدد گلوله در بدن چه گوارا را ثبت می کنند. در گزارش کالبد شکافی آمده است: «علت مرگ جراحات قفسه سینه و در نتیجه خونریزی بوده است».</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۰ اکتبر ۱۹۶۷: ژنرال اواندو اعلام می کند چه روز قبل در ساعت ۱:۳۰ بعد از ظهر مرده است، این بدان معنی است که چه بیست و دو ساعت پس از نبرد در کوبرادا دل یورو زنده بوده است که با داستان سرهنگ زنتنو در تضاد است. سرهنگ زنتنو داستان خود را برای حمایت از ژنرال اواندو تغییر می دهد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نیویورک تایمز گزارش می دهد که فرماندهی عالی ارتش بولیوی رسما تایید می کند که چه در نبرد یکشنبه ۸ اکتبر کشته شده است. ژنرال اواندو بیان می کند که چه قبل از اینکه بر اثر جراحات بمیرد به هویت خود و شکست مبارزات چریکی خود اعتراف کرده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ارنستو گوارا، پدر چه، مرگ پسرش را رد میکند و میگوید هیچ مدرکی برای اثبات قتل وجود ندارد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۱ اکتبر ۱۹۶۷: ژنرال اواندو ادعا می کند که در این روز جسد چه در منطقه والگراند به خاک سپرده شده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۱ اکتبر ۱۹۶۷: رئیس جمهور لیندون جانسون یادداشتی از والت دبلیو روستو دریافت کرد: “امروز صبح ما تقریباً ۹۹٪ مطمئن هستیم که “چه” گوارا مرده است.” این یادداشت به رئیس جمهور اطلاع می دهد که طبق گزارش سیا، چه را زنده گرفتند و پس از بازجویی کوتاه ژنرال اواندو دستور اعدام او را صادر کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۱ اکتبر ۱۹۶۷: والت روستو یادداشتی را برای رئیس جمهور ارسال می کند که در آن اظهار شده آنها “۹۹٪ مطمئن هستند که “چه گوارا” مرده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۲ اکتبر ۱۹۶۷: برادر چه، روبرتو، وارد بولیوی می شود تا جسد را به آرژانتین برگرداند. ژنرال اواندو به او می گوید که جسد سوزانده شده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۳ اکتبر ۱۹۶۷: والت روستو یادداشتی برای رئیس جمهور ارسال می کند که “هر گونه شک و تردیدی در مورد مردن “چه” گوارا از بین رفته است.”</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۴ اکتبر ۱۹۶۷: سه نفر از مقامات پلیس فدرال آرژانتین به درخواست دولت بولیوی از مقر نظامی بولیوی در لاپاز بازدید می کنند تا به شناسایی دست خط و اثر انگشت چه گوارا کمک کنند. به آنها یک ظرف فلزی نشان داده می شود که در آن دو دست قطع شده در یک محلول مایع، ظاهرا فرمالدئید قرار دارند. کارشناسان اثر انگشت ها را با آثاری که در پرونده هویتی آرژانتینی گوارا به شماره ۳.۵۲۴.۲۷۲ درج شده مقایسه می کنند و می گویند یکسان هستند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۴ اکتبر ۱۹۶۷: دانشجویان دانشگاه مرکزی ونزوئلا به دخالت ایالات متحده در مرگ چه اعتراض می کنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۵ اکتبر ۱۹۶۷: بارینتوس رئیس جمهور بولیوی ادعا می کند خاکستر چه در مکانی مخفی در منطقه والگراند دفن شده است. </span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۶ اکتبر ۱۹۶۷: نیروهای مسلح بولیوی بیانیه ای همراه با سه ضمیمه در مورد مرگ چه گوارا منتشر می کنند. این بیانیه “بر اساس اسناد منتشر شده توسط فرماندهی عالی نظامی در ۹ اکتبر … در مورد نبردی است که در لا هیگورا بین واحدهای نیروهای مسلح و گروه سرخ به فرماندهی ارنستو “چه گوارا” رخ داد که در نتیجه آن او جان خود را از دست داد…» در این گزارش آمده است که چه گوارا «کم و بیش ساعت ۸ شب یکشنبه ۸ اکتبر… بر اثر جراحات وارده درگذشت». همچنین، برای شناسایی جسد وی، از سازمان های فنی آرژانتین برای شناسایی بقایای آن درخواست همکاری می شود. هندرسون، کارمند سفارت ایالات متحده در لاپاز، اظهار می کند که “نه در گواهی فوت و نه در گزارش کالبد شکافی زمان مرگ ذکر نشده است.” “به نظر می رسد این تلاشی برای پل زدن بین یک سری اظهارات متفاوت قبلی از منابع نیروهای مسلح باشد، از ادعاهایی که در طول نبرد یا اندکی پس از آن کشته شده تا مواردی که نشان می دهد او حداقل بیست و چهار ساعت زنده مانده است.” او همچنین خاطرنشان می کند که برخی از گزارش های اولیه نشان می دهد که چه گوارا با جراحات جزئی دستگیر شده است، در حالی که اظهارات بعدی، از جمله گزارش کالبد شکافی، تایید می کند که او زخم های متعددی را متحمل شده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۸ اکتبر ۱۹۶۷: سفارت ایالات متحده در لاپاز، بولیوی، نامه ای را با تایید رسمی مرگ چه گوارا به وزارت امور خارجه ارسال می کند</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۸ اکتبر ۱۹۶۷: فیدل کاسترو در مراسمی که نزدیک به یک میلیون نفر در آن در میدان هاوانا گرد می آیند، سخنرانی می کند. کاسترو اعلام میکند مبارزه مادامالعمر چه علیه امپریالیسم و چه در جهت آرمانهای چه الهامبخش نسلهای آینده انقلابیون خواهد بود. زندگی او به دلیل موفقیتهای نظامی خارقالعادهاش و ترکیب بینظیر فضیلتهایش که او را به یک «هنرمند در جنگهای چریکی» تبدیل کرد، «صفحهای باشکوه از تاریخ» را رقم زده است. کاسترو می گوید قاتلان او زمانی ناامید خواهند شد که بفهمند “آنچه او زندگی خود را وقف آن کرد، نخواهد مرد.”</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۹ اکتبر ۱۹۶۷: توماس ال. هیوز، متخصص اطلاعات و تحقیقات کوبا، یادداشتی به وزیر امور خارجه، دین راسک می نویسد. هیوز دو نتیجه مهم از مرگ چه گوارا را ترسیم می کند که بر استراتژی های سیاسی آینده فیدل کاسترو تأثیر می گذارد. یکی این که که “گوارا به عنوان انقلابی نمونه ای که با مرگ قهرمانانه روبرو شد” تحسین خواهد شد، به ویژه در میان نسل های آینده جوانان آمریکای لاتین. نتیجه دیگر این است که کاسترو انتظارات خود را از صدور انقلاب به دیگر کشورهای آمریکای لاتین مجددا ارزیابی خواهد کرد. برخی از چپهای آمریکای لاتین «میتوانند استدلال کنند که هر شورشی باید بومی باشد و فقط احزاب محلی می توانند بدانند که چه زمانی شرایط محلی برای انقلاب مناسب است.”</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱ ژوئیه ۱۹۹۵: ژنرال بولیوی، ماریو بارگاس سالیناس، در مصاحبه ای با زندگی نامه نویس جان لی اندرسون، فاش می کند که “او شاهد دفن شبانه چه و یارانش بوده است. جسد چه و چند تن از همرزمانش در یک گور دسته جمعی دفن شده اند. تلاش برای شناسایی محل دفن چه گوارا آغاز می شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۵ ژوئیه ۱۹۹۷: زندگی نامه نویس چه گوارا، جان لی اندرسون،در نیویوک تایمز می نویسد اگرچه بقایای اجساد آن گور جمعی به طور قطع شناسایی نشده اند، دو کارشناس “۱۰۰ درصد مطمئن هستند” که بقایای چه را در والگراند کشف کرده اند. این واقعیت که یکی از اسکلت ها هر دو دست خود را ندارد به عنوان قانع کننده ترین مدرک ذکر شده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۳ ژوئیه ۱۹۹۷: در مراسمی در هاوانا با حضور فیدل کاسترو و دیگر مقامات کوبایی، بقایای جسد چه به کوبا آورده می شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">۱۷ اکتبر ۱۹۹۷: در مراسمی با حضور کاسترو و هزاران کوبایی، چه گوارا دوباره در سانتا کلارای کوبا به خاک سپرده می شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این گاهشمار توسط پائولا ایوانز، کیم هیلی، پیتر کورنبلو، رامون کروز و هانا الینسون تهیه و در برگردان فارسی کمی خلاصه شده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">منبع: اینترنت</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgtFIF58mXwJFCoI1xjlk_Fvt5Xis3m8-UsorV6mU77MDtCuLf2Q9JYZ09v4rX_jWIXBtvUQ3N8eZBMJnCQLDtOLONELaPq7kAOcqMVVICqw0Q00ekMVQtEtKtlmD1LIjp1RZyESLyywecgRxp1B0YIcPQYUd3qMV0vsYLVaMeQzay3Ng2UOKwlBe-Xvr8/s644/42.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="644" data-original-width="527" height="640" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgtFIF58mXwJFCoI1xjlk_Fvt5Xis3m8-UsorV6mU77MDtCuLf2Q9JYZ09v4rX_jWIXBtvUQ3N8eZBMJnCQLDtOLONELaPq7kAOcqMVVICqw0Q00ekMVQtEtKtlmD1LIjp1RZyESLyywecgRxp1B0YIcPQYUd3qMV0vsYLVaMeQzay3Ng2UOKwlBe-Xvr8/w524-h640/42.png" width="524" /></a></div><br /><p dir="rtl" style="text-align: right;"><b><br /></b></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>کهنهسربازی که چه گوارا را کشته بود، درگذشت</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>۵۵ سال بعد از دستگیری و کشته شدن ارنستو چه گوارا در جنگلهای بولیوی، ماریو تران سالازار، افسر ارتش بولیوی که ادعا میکرد چه گوارا با گلوله او کشته شده، بر اثر سرطان درگذشت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>به گزارش دویچه وله، پسر این نظامی سابق بولیوی روز پنجشنبه ۱۹ اسفند (۱۰ مارس) در گفتوگویی با خبرگزاری فرانسه، از مرگ پدر خود ”بر اثر ابتلا به سرطان پروستات” خبر داد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>در همین خصوص، گری پرادو، مربی نظامی پیشین که چه گوارا را دستگیر کرده بود، نیز میگوید: «تران بیمار بود و کاری از دست کسی برنمیآمد».</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>داستان مرگ چه گوارا</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ارنستو چه گوارا، انقلابی آرژانتینی، که قصد داشت تا انقلابی همچون کوبا را در چند کشور آمریکای لاتین و آفریقایی رهبری کند، حدود یک سال پایانی زندگیاش را همراه با شماری از هوادارنش در جنگلهای بولیوی گذراند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>او تحت تعقیب نیروهای نظامی – امنیتی بولیوی و ایالات متحده آمریکا قرار داشت و سرانجام در ۸ اکتبر سال ۱۹۶۷ در جنگلهای بولیوی دستگیر شد. </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>چه گوارا در جریان آخرین درگیری نظامی خود مجروح شد. او را پس از بازداشت، به مدرسهای در یک روستا منتقل کردند و ظاهرا در این مدرسه، به ضرب گلوله ماریو تران سالازار از پای درآمد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>به فاصله اندکی پس از اعلام خبر بازداشت و کشته شدن چه گوارا تصویری از جنازه او و شش همرزمش به نمایش گذاشته شد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>”بدترین لحظه زندگی من بود”</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ماریو تران سالازار قرار بود ۳۰ سال در ارتش بولیوی خدمت کند. او یک بار درباره لحظه تیراندازی به چه گوارا گفته بود: «بدترین لحظه زندگی من بود». به گفته ماریو تران، چه گوارا ”سرگیجه” داشت. </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>چهگوارا در زمانی که کنار چریکهای انقلابی کوبا به رهبری فیدل کاسترو سرگرم مبارزه بود، با شخصیت گیرا و پرجذبهی خود به شهرتی جهانگیر رسید، اما از فردای مرگش به شخصیتی اسطورهای بدل شد</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>تران گفته است که میترسید تا چه گوارای مجروح، اسلحه را از او بگیرد و با خودش فکر کرد: «خونسرد باش؛ خوب هدف بگیر؛ تو یک نفر را خواهی کشت». تران سپس چشمهایش را بست و شلیک کرد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>چه گوارا تحصیلکردهی رشته پزشکی بود و برای مداوا به نقاط فقرزده شهرها میرفت. او در سال ۱۹۵۵ میلادی با فیدل کاسترو آشنا شد. این دو، جنبشی شورشی و زیرزمینی علیه فولخنثیو باتیستا، دیکتاتور کوبا به راه انداختند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>فیدل کاسترو پس از پیروزی انقلاب کوبا با تغییر قانون، چه گوارا را که به “فرمانده” شهرت داشت، از تابعیت کوبایی برخوردار کرد. چه گوارا نخست رئیس بانک مرکزی بود و در سال ۱۹۶۱ به ریاست وزارت صنایع کوبا رسید. او دست به اصلاحاتی بنیادین در نظام اقتصادی کوبا زد، تمامی داراییهای آمریکای شمالی در این کشور را دولتی کرد. اصلاحات ارضی و برنامههای گسترده برای سوادآموزی نیز از دیگر اقدامات مهم او در کوبا بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>“ال چه” که سودای انقلاب در سر داشت، کوبا را به مقصد چند کشور دیگر ترک کرد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>مرگ چهگوارا در بولیوی آغاز دور دیگری از شهرت و محبوبیت او در سطح بینالمللی و در قارههای مختلف بود. سرمایه داری جهانی با توجه به محبوبیت بی نظیر او کوشید از او یک «ترند تبلیغاتی» بر روی کالاهای خود بسازد، اما چه گورا به عنوان یک اسطوره ی چپ همچنان باقی مانده است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-24113753536270042023-09-28T09:55:00.005-07:002023-09-28T09:55:39.665-07:00نور خامهای: من جلال آلاحمد را به حزب توده معرفی کردم<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"></span></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><span style="font-size: medium;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgp6uJ-CIgqBEg8njpXEZwz6n04V-K5bRpLOVWNEy4KQBZhQeWhJhr8NDRZTxq9X9AJIYRnzP6ziBY90AoNqHIOItM-3uSLY9Dk0C0MLKVS5GufiO2zxQkfRjmKwe3wK51m-L68Qo0ElDb3aDIS7FHOHsBejXXXK78bAs_tbLssmjRplvLYpjYM0o1FIxI/s761/00.png" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="681" data-original-width="761" height="572" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgp6uJ-CIgqBEg8njpXEZwz6n04V-K5bRpLOVWNEy4KQBZhQeWhJhr8NDRZTxq9X9AJIYRnzP6ziBY90AoNqHIOItM-3uSLY9Dk0C0MLKVS5GufiO2zxQkfRjmKwe3wK51m-L68Qo0ElDb3aDIS7FHOHsBejXXXK78bAs_tbLssmjRplvLYpjYM0o1FIxI/w640-h572/00.png" width="640" /></a></span></div><span style="font-size: medium;"><br /><div style="text-align: center;"><span style="font-weight: 700;"></span></div></span><p></p><div style="text-align: center;">"<b><span style="font-size: large;">تصویر بالا مربوط به عروسی جلال و سیمین در سال ۱۳۲۹ است که انور خامهای (نفر دوم از چپ) بین شمس آلاحمد و پرویز داریوش دیده میشود. </span></b></div><div><b><span style="font-size: large;"><br /></span></b></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"><b><span style="font-size: medium;">انور خامهای: من جلال آلاحمد را به حزب توده معرفی کردم</span></b></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>نیما مخالف تودهایها شد</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>حامد داراب: «۵۳ نفر» گروهی با اندیشههای مارکسیستی بودند که حول محور دکتر تقی ارانی گردهم آمدند و با انتشار مجله علمی «دنیا» گروه خود را بیشتر تثبیت کردند. در مورد «۵۳ نفر» که آنها را پدران معنوی حزب توده میدانند و بسیاری از آنان پس از فروپاشی حکومت رضاشاه پهلوی و تشکیل حزب توده در اوایل حکومت محمدرضا پهلوی جزو رهبران حزب جدیدالتاسیس شدند، بسیار گفته و نوشتهاند. اینبار اما به سراغ یکی از تنها بازماندگان این گروه رفتیم تا با او درباره گروه ۵۳ نفر، حزب توده و فعالیت افرادی همچون بزرگ علوی، عبدالحسین نوشین، جلال آلاحمد و نیما یوشیج در آن، به گفتوگو بنشینیم. تاکنون از ارتباط حزب توده یا تأثیر ۵۳ نفر بر نویسندگان و شاعرانِ دیگر بسیار گفته و نوشتهاند؛ آلاحمد دورانی که با حزب رفتوآمدی داشته و آلاحمدی که به حزب و تفکراتش انتقاد داشت. یا نیما یوشیج، شاعر مطرح ما که شعرهایش را در نشریانی چون نامه چاپ کرد و بسیاری دیگر که هر کدام به نوعی با ۵۳ نفر نسبتی داشتند یا به حزب رفتند یا انشعاب کردند. اغلب دانشنامهها و تاریخنگاریها سال تولد دکتر انور خامهای را ۲۹ اسفند ۱۲۹۵، یعنی آنچه در شناسنامهاش قید شده، نوشتهاند. اما به گفته خودش و به استناد قرآنی که به هنگام تولد، پـدرش «آ شیخ یحیی کاشانی» که مجتهد نیز بوده، تاریخ به دنیا آمدنش را در آن قید کرده، متولد ۱۲ فروردین سال ۱۲۹۰ یعنی همان دوم ربیعالثانی ۱۳۲۹ است. انور خامهای با رویی باز گفتوگو را پذیرفت و با آنکه به خاطر کهولت سن سخن گفتن پیوسته برایش دشوار شده، به تمام پرسشها پاسخ داد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>***</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><span></span></b></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>آقای دکتر خامهای گویا نمیشود کنار شما نشست و بحث را آغاز کرد و حرفی از تقی ارانی به میان نیاورد. در جایی گفته بودید دوران نوجوانی و جوانی خود تحت تاثیر ارانی بودهاید. کمی از رابطه خودتان با ایشان بگویید.</b></span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ارانی در کلاسهای پنجم و ششم متوسطه معلم درس فیزیک بود. آن زمان در مدارس متوسطه تهران دو معلم فیزیک بیشتر نبودند، یکی ارانی بود و یکی دیگر معلمی به نام اسفندیاری که هر دوی آنها هم در خارج تحصیل کرده بودند. ارانی در آلمان درس خوانده بود و اسفندیاری در فرانسه تحصیل کرده بود. رشته او هم مهندسی و علوم طبیعی بود. پس از تمام شدن دورهشان در اروپا برگشتند به ایران و چون معلم متوسطه و درسخوانده هم کم بود، اینجا در مدارس عالی یا اگر لازم بود در کلاسهای بالای دوره متوسطه درس رشتههای علوم و ریاضی و از این قبیل را یاد میدادند. البته دو معلم دیگر هم بودند اما زمانی از آنها استفاده میشد که این دو معلمی که گفتم به دلایلی نبودند یا روزی نمیتوانستند سر کلاسها بیایند. یعنی این معلمها برای همه تهران بودند چون آن زمان اینقدر وسیع نبود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>شما قبلا گفتهاید که تقی ارانی توجه خاصی به شما داشت و بین شما و دیگر شاگردان خود تفاوتی قائل بود. علت این توجه چه بود؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>در دوره متوسطه من یک مقدار وضعم با سایر شاگردان دیگر فرق داشت. در آن دوره همه به صورت منظم سالها را به کلاس بالاتر میرفتند، مثلا از کلاس چهارم به پنجم و از کلاس پنجم به ششم و الی آخر. که این یک ایدهآل و وضعیت عالی بود که کمتر کسی به آن نائل میشد. کسی که استعداد استثنایی داشته باشد، خیلی کم بود. بیشتر شاگردان همین اواسط میماندند. اما من نهتنها نمیماندم بلکه کلاسها را منظم بالا نمیرفتم، چون میخواستم زودتر دورهها را تمام کنم و به مراتب بالاتر بروم. این بود که پس از گذراندن کلاس چهارم به جای نشستن در کلاس پنجم، امتحان پنجم را هم شهریور همان سال دادم و در یک سال دو کلاس را خواندم. همین مساله باعث شده بود که من به چشم تقی ارانی بیایم. او مرا خیلی دوست داشت و همیشه با من مصاحبت داشت و در همین راهی که پیش گرفته بودم من را راهنمایی میکرد. خلاصه به همین دلایل خیلی با من خوب بود و من را یک دانشآموز بسیار موفق میدانست. از همین رابطه صمیمیت من با ارانی آغاز شد و الا قبل از آن تنها شاگرد و معلم بودیم. کسانی که دوره متوسط را تمام میکردند یا میرفتند دانشکده طب و دیگر دارالمعلمین بود. کسی که طب میخواند یا دانشسرا را تمام میکرد، به اصطلاح نانش در روغن بود چون کار ثابتی داشت و زندگیاش به روال میافتاد. بنابراین همه سعی میکردند این راه را بروند و البته این برای برخی ایدهآل نبود؛ و وقتی قرار شد عدهای را بفرستند اروپا تا درسشان را ادامه دهند، فرصت خوبی بود؛ و عدهای که از کنکور دولتی میگذشتند، با خرج دولت میرفتند اروپا و درس میخواندند و این موقعیت مهمی بود. زمان رضاشاه، دولت بر تمام کشور مسلط بود و عامل اصلی این تسلط هم اداره سیاسی شهربانی بود و نظارت تام داشتند بر درس خواندن شاگردان و البته همه معلمها. پس مجالی برای مطرح شدن تفکر سیاسی سر کلاسها و میان شاگردان نبود. بعد از دوران متوسطه اما رابطه ما با دکتر ارانی قطع نشد و شبهای معینی در خانه او مینشستیم و بحثهایی میکردیم، البته نه با همه کس. چون اگر کسی میآمد و ناشناخته بود و گزارشی میداد دردسر میشد و جلسات به هم میخورد. در این جلسات اولها مسائل مربوط به دانشکده و استادان را مطرح میکردیم؛ و البته گرایشها و تفکرات استادان را هم در میان میگذاشتیم. دکتر ارانی از مباحث ساده شروع میکرد، اینکه انسان نباید به درس خواندن و شغل گرفتن اکتفا کند، بلکه درسخواندهها و دیگران باید وارد زندگی سیاسی شوند و به امور سیاسی بپردازند. بعد هم که کم کم با این چیزهای ساده آشنا شدیم عقاید سیاسی و مارکسیستی، سوسیالیستی و... را با ما مطرح کرد و اینطور ما به جاده سیاست کشانده شدیم. آن روزها تقی ارانی جوان بود و سی و چند سالی بیشتر نداشت. البته این را هم بگویم که جلسات ما صرفا جنبههای سیاسی نداشت. دکتر ارانی مانند بسیاری دیگر از اروپا رفتهها و تحصیلکردهها روزی را در ماه از پیش مشخص میکردند و خانه مینشستند تا هر کس از شاگردان و آشنایان که در امور اجتماعی یا سیاسی و فکری یا مسائل مربوط به دانشگاه سؤالی داشتند، قبلا وقت میگرفتند و میرفتند و آنها پاسخ میدادند و راهنمایی میکردند و طبعا در این جلسات مسائل روز هم مطرح میشد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>آقای دکتر گروه ۵۳ نفر چگونه شکل گرفت. لطفا از وضعیت و فضای سیاسی دوران آغازین شکلگیری این گروه هم بگویید. پیش از بازداشت شما آیا این گروه شکل گرفته بود و اساسا هدف اصلی این جمع چه بود؟ در واقع بگویید ۵۳ نفر در چه وضعیت سیاسیای تشکیل شدند؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>کار سیاسی در دوران رضاشاه بسیار سخت بود چون حکومت نظارت بسیار سختی داشت؛ و باید بگویم در هر صنفی همه آدمها از مراجع بگیرید تا معلمان و شاگردان و آدمهای عادی همه تحت نظارت بودند؛ و این نظارت زیر نظر خود رضاشاه بود بنابراین نمیشد پا از حدود خودمان بیشتر برداریم و آهسته باید میرفتیم و اگر هم میخواستیم کار سیاسی بکنیم باید بسیار محدود و محروم میبودیم از یکسری مسائل و باید با ترس و لرز پیش میرفتیم، این وضع عمومی بود. یعنی گروه ۵۳ نفر در چنین وضعیتی تشکیل شد. در آن زمان تب و تاب مشروطیت هم بسیار خاموش شده بود یعنی از آن زمان که اغلب مردم سرشان به بهانه جریان مشروطیت به مسائل سیاسی و از این قسم امور گرم شده بود، گذشته و فضا خیلی آرام و رام بود و مردم دوباره به کار روزمره خود مشغول بودند. اگر هم مسالهای داشتند آهسته و محرمانه برای خودشان بود. گروه ۵۳ نفر در همین وضعیت کارش را آغاز کرد. البته کار چندان خاصی برای خودش ترسیم نکرده بود. دکتر ارانی تعدادی از همان آدمهایی که در جلسههای ماهانه خانهاش میآمدند بدون آنکه گردهم جمع کند، انتخاب کرد و خواست گروهی تشکیلاتی بسازد؛ و برای آنکه این تشکیلات قویتر و منسجمتر شود، مجله «دنیا» را به پایگاه اندیشههای این گروه اختصاص داد. من البته از اول با ۵۳ نفر نبودم و بعد از مطالعه چند جلد از «دنیا» که آن اول فقط در بیت اعضا و افرادی که در منزل ارانی رفت و آمد داشتند میچرخید، به کارشان علاقهمند شدم؛ و سؤالاتی برایم پیش آمد درباره برخی مطالب که آنجا نوشته بودند و آنها را با ارانی مطرح کردم و این آغاز پیوستن من به ۵۳ نفر بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>گروه ۵۳ نفر به این سادگیها هم پا نگرفت، مثلا معلمها میان درسهای کلاس، وقتی بچهها خسته شدند مباحث اجتماعی را مطرح میکردند و از کتابهایی مانند تاریخ اجتماعی که باید خوانده میشد، میگفتند اما بسیار با احتیاط. بعد کسانی که آمادگی ذهنی قبلی در این امور داشتند، سؤالاتی را پیش میکشیدند و معلم به این بهانه که به سؤالات پاسخ دهند، مسائل دیگری را هم طرح میکردند و البته این فقط مربوط به معلمهایی بود که دغدغه و سر پرشوری داشتند. شاگردها هم به تدریج این استادها را شناخته بودند و از آنها بیرون از جای درس وقت میگرفتند و میرفتند و میپرسیدند؛ و اینطور آرام آرام کسانی که در این زمینه علاقه یا استعدادی داشتند، جمع شدند و گروه ۵۳ نفر از اینجا شکل گرفت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>بسیاری این ادعا را دارند که گروه ۵۳ نفر اولین گروه تشکیلاتی و اشتراکی در ایران بود که زندانی شدند. شما به عنوان تنها بازمانده این گروه آیا چنین ادعایی را قبول دارید. آیا میتوانیم بگوییم گروه شما اولین گروه سیاسی یا تشکیلاتی بود یا حتی اولین گروهی که جرمش در زندانی شدن فعالیت سیاسی بود؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>نه خیر. این ادعای بیخودی است که بگوییم ۵۳ نفر اولین زندانیان یا حتی گروه تشکیلاتی سیاسی بودند، چون قبل از آن زندانیان سیاسی بسیاری بودند. مشروطیت از مدتها پیش شروع شده بود و آن زمان خیلیها دستگیر و زندانی و حتی اعدام شدند. از زمان پیش از امیرکبیر که عدهای از ایرانیان به اروپا رفتند و به ایران برگشتند و اندیشههای تجددگرایانه وجود داشت، هم زندانی سیاسی بود و هم کار تشکیلاتی و هم گروه سیاسی. مشروطهطلبی و نهضتهایی مانند «جنگل»، فرزندان همین تجددخواهیاند که کار سیاسی و حزبی میکردند. اما تفاوت گروه ۵۳ نفر با این گروهها در این بود که بیشتر این گروهها لیبرال بودند. درحالیکه در تمام دنیا آن روزها نحلههای مختلف سوسیالیستی مطرح بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>پس میتوانیم بگوییم گروه ۵۳ نفر اولین گروه تشکیلاتی در ایران هستند که به شکلی منسجم اندیشههای مارکسیستی را مطرح میکنند. در این میان نقش افرادی مانند بزرگ علوی یا عبدالحسین نوشین چه بود؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>در گروه ۵۳ نفر آنها در حقیقت استادان ما بودند و ما دانشجویان سرمان در کتابهای مدرسه عالی بود و فعالیتمان هم بیشتر جنبه دانشجویی بود و آنها هم میگفتند که شما باید اول همین نهضت دانشجویی را فعال کنید و بعد کم کم عقاید مارکسیستی و سوسیالیستی را در آن تبلیغ کنید. بین تقی ارانی و بزرگ علوی اما، خیلی فاصله بود. ارانی هم نظریهپرداز بود و هم مسائل اجتماعی و سیاسی را خوب میدانست اما علوی نه، او بیشتر در امور دانشجویی فعال بود. این افراد که بیشتر نویسنده بودند مثل بزرگ علوی، نوشین و خیلیهای دیگر وظیفه مدیریت دانشگاهی را داشتند البته بعدها فهمیدند میتوانند در آثار خود جوری چیز بنویسند که در آن حزب مطرح شود. اما در این برهه فقط کارشان این بود و سرشان در نویسندگی خودشان. بعضیها میگویند، اتفاق آشنایی بزرگ علوی با دکتر ارانی و پیوستناش به حزب توده باعث شد به خلاقیت ادبیاش ضربه بخورد و از دنیای ادبیات فاصله بگیرد. اما اینها فقط حرف است که اگر بزرگ علوی به حزب توده نمیرفت، شاید هدایت دومی میشد، علوی اتفاقا، با پیوستن به حزب توده فهمید که چطور بنویسد و طبعا عقایدش ادبیاتاش را رقم زد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>پس نقش اساسی بزرگ علوی مانند دیگر ادیبان و نویسندگان عضو حزب فقط مدیریت دانشگاهی بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>البته نه فقط این؛ «مجله دنیا» هم به اینها سپرده شده بود، به خصوص بزرگ علوی. چون بالاخره دست به قلم بود و البته ایرج اسکندری. بزرگ علوی واقعا نویسنده خوبی بود. یادداشتهای آن موقعش را که با نام فریدون ناخدا چاپ میکرد بخوانید، خودش رمانی بلند است که ارزش ادبی بالایی هم دارد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>آقای دکتر شما گفتید که نهضت دانشجویی را با اندیشههای ملیگرایانه تقویت میکردید و پس از شکلگیری و منسجم شدن آن تفکرات سوسیالیستی را با دانشجویان مطرح میکردید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>فضا آنقدر باز نبود که از همان آغاز صادقانه بگوییم که ما به چه فکر میکنیم. هم حکومت روی این قضایا خیلی حساس بود و کنترل داشت و هم خود دانشجویان در آن زمان چندان پذیرای چنین مواردی نبودند و هم تفکر تازهای بود و باید گام به گام جلو میرفت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>اجازه دهید از این مباحث فاصله بگیریم و به جلال آلاحمد برسیم. هم در کتاب خاطرات خودنوشت شما و هم در بسیاری روایتهای دیگر از رابطه آلاحمد با خلیل ملکی بسیار سخن رفته است. شما به عنوان کسی که با آقای ملکی رابطه بسیار نزدیکی داشتهاید، ارتباط آلاحمد با او را چگونه میبینید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>آلاحمد نوعی علاقه و عقیده به ملکی داشت. در واقع ابتدا من جلال را پیدا کردم و به حزب و خلیل ملکی معرفی کردم، آن زمان کسی او را نمیشناخت. من در آن زمان مسئولیت جذب نیرو هم داشتم و باید به سلولهای حزب نیرو میرساندیم. ملکی آدم سادهای نبود، آدمی بود که سابقه سیاسی بسیار قدیمی داشت در زندان و معروف بود در مبارزه با پلیس و مبارزه با دولت و خودش هم خوشسخن بود و البته مسائل را بسیار قشنگ و دقیق میشکافت و جاذبهای داشت و نهتنها تاثیر زیادی روی آلاحمد گذاشت، بلکه همه جوانان تحت تاثیر او بودند. آلاحمد خیلی علاقه به ملکی پیدا کرد و ملکی به نوعی شده بود بتش و هم او جلال را به حزب معتقد کرد. آلاحمد عقاید سیاسیاش هم البته جنبه مذهبی داشت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>زمانی که جلال را به حزب معرفی کردید حتما قبلا در اندیشههایش بررسی داشتهاید، او چه تفکر و عقایدی داشت؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>جلال آدمی بود که هم از خانواده مذهبی بود و هم خودش اعتقادات خیلی مذهبی داشت. حتی بعد از اینکه ملکی او را به حزب جذب کرد، جنبه اعتقادات سیاسیاش هم جنبهای مذهبی بود. یعنی میگفت شاه کافر است و به خاطر همین کفر باید نباشد. به شدت مذهبی بود اما کسی احساس نمیکرد به این دلیل نمیشود با او کار کرد و همراه شد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>حزب چگونه آدمی با چنین عقایدی را در ساختار خود قبول میکرد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>حزب توده هم خلاف مذهب نمیگفت. حتی خود برخی از بالا رتبهترین اعضای حزب افتخار میکردند که نماز و روزهشان ترک نمیشود. خب جلال هم شد یکی از آن افراد که با عقاید مذهبی وارد حزب شده بود و از جنبه مذهبی به گرایش سیاسی دامن میزد. خود اعضای حزب در شوروی و کمیته به اعضای حزب در ایران گفته بودند که هیچ حرفی نباید علیه مذهب زده شود و حتی افراد مذهبی باید بتوانند در حزب جذب شوند. آنها گفته بودند که حتی به شکلی مستقیم چندان اسم سوسیالیسم و مارکسیسم را نیاوریم و فقط روی مسائل سیاسی متمرکز شویم و آزادیخواهی را ترویج کنیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>یعنی از همان نسخهای که برای دانشجویان قبل از تشکیل حزب پیچیده شد، برای مردم هم پس از تشکیل حزب توده استفاده شد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>بله، به دلیل حساسیت مردم، حزب اندیشههای اساسی خود را به یکباره در جامعه مطرح کند. او افرادی مانند جلال آلاحمد را میآورد و با همان اندیشههای مذهبی که داشتند به حزب و کار حزبی مشغول میکرد و منتظر بود که روزی از آنها استفاده کند. استفاده البته، نه سوءاستفاده.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>با این گفته، آن نظرهایی که معتقد هستند جلال آلاحمد دو وجه زیستی اجتماعی و انسانی داشته، یکی زمانی که تودهای بوده و دیگری زمانی که از توده برگشته، رد میشود چون میگویید جلال در دوران حضورش در حزب هم آدمی بسیار مذهبی بود و همواره چنین عقایدی داشت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>جلال عضو رسمی حزب توده بود و این یعنی یک دوره از مبارزه ملی و آموزشهای اولیه را در آموزشگاههای حزب گذرانده است. کسی نمیتوانست عضو رسمی حزب باشد و این دوران را نگذرانده باشد. اما همانطور که گفتم جلسههای حزبی تشکیل میشد ولی به دلایل سیاسی، حزب توده در راستای اهدافش مسائل مارکسیستی را مطرح نمیکرد و از همین طریق هم توانسته بود افرادی مثل جلال را به سمت خود بکشد. جلال از همان زمانی که شناختمش و از زمانی که عضو رسمی حزب شد همیشه تفکرات خود را داشت. البته بعد از چند سال کمی از مواضع سابق خود فاصله گرفته بود و این هم از تاثیرهای حزب و مطالعاتی بود که درباره سوسیالیسم داشت اما همچنان مذهبی بود. من هیچ وقت ندیدم او مذهب را زیر پا بگذارد یا به طور کلی مخالفش باشد که حالا بخواهد بعد از دوران حزباش به عقایدش دوباره برگردد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>شخصیت جلال آلاحمد تا چه اندازه سیاسی بود؟ یعنی آن زمان که هنوز به حزب نیامده بود واقعا چقدر آدم سیاسیای بود؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>جلال بسیار سیاسی بود اصلا اگر نبود که انتخابش نمیکردم. من و کیانوری میرفتیم و جوانانی که تب و تاب سیاسی داشتند و دست به قلم هم بودند را شناسایی میکردیم و به حزب میبردیم و تا آن موقع آدمی مثل جلال ندیده بودیم. او سرش بسیار داغ بود مانند امیرحسین جهانبگلو که او را هم من معرفی کردم. بهترین افراد آن موقع حزب افرادی بودند که من و کیانوری آنها را جذب کردیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>آقای دکتر شما به عنوان سرگروه جلال در حزب، پس از پیوستن او به تشکیلات چه مسئولیتی را به او دادید؟ برخی گفتهاند او برای حزب نامه کتابت میکرده.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>یک زمانی بله، اما خیلی کوتاه چون نثرش خوب بود. اما جذب افراد همچون محیط فعالیت عملی و خیابانی نبود، از طریق تئوریک انجام میشد و برایشان «دیالکتیک طبیعت تاریخ» استالین خواندن یا «دیالکتیک طبیعت تاریخ» انور خامهای خواندن مهم نبود فقط باید آنها را جذب میکردیم و ما هم از آلاحمد برای همین کار یعنی گوینده و بیانگر چنین کتابهایی استفاده میکردیم. بعدا که افراد اینها را میخواندند میرفتند در سازمان افسری یا دیگر زیرمجموعههای حزب فعال میشدند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b> </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>برخی بر این باورند که جلال آلاحمد در راهاندازی «نیروی سوم» توسط خلیل ملکی تاثیر داشته است. واقعا تاثیر او تا این اندازه بود که کسی همچون خلیل ملکی به خواست و تحریک او نیروی سوم را راهاندازی کند؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>اصلا اینطور نبود. ملکی یکی از تئوریسینهای بزرگ مارکسیسم در ایران بود. امکان نداشت کسی حتی جرات کند که بخواهد او را برای انجام امری چون «نیروی سوم» شارژ کند. اصلا اینطور نبود. او به واسطه رابطه خوب جلال با خودش برخی مسائل را به جلال میگفت و جلال هم پیشاپیش شاید آنها را به بعضیها اعلام میکرد که شاید آنها فکر میکردند این امور زیر سر آلاحمد است. ملکی در سالهای ۱۳۱۲ در آلمان با اصول مارکسیسم آشنا شده بود، مثل ارانی و در کمیته مرکزی نام آنها به عنوان رهبر ثبت شده بود. چطور میشود یک رهبر از یک جوان مرید تاثیر بگیرد برای انجام یک کار بزرگ حزبی.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>مهمترین دلیل انشعاب شما، ملکی و آلاحمد و دیگران از حزب توده چه بود؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ببینید اساسا جذب شدن ما به عقاید و فعالیت سیاسی از انتشار مجله «دنیا» آغاز شد. ما با توجه به پیشزمینههایی که از فرهنگ خود داشتیم، با عقاید ماتریالیستی آشنا شدیم و بعد باید به راه دستورات حزب و شوروی میرفتیم و بعد برخی در همان مراحل اولیه با عقاید کورکورانه به راهی که شوروی میگفت رفتند، اما برخی دیگر که آدمهای بنیادیتری بودند کتابهای بیشتری خواندند و دیدند این عقاید پیشینه بیشتری دارند و به این نتیجه رسیدند که بروند عقاید مارکسیسم و تحولات آن را دنبال کنند و اصولی را که مارکس گفته و قبل و بعد او هم وجود داشته و خواهد داشت پیدا کنند و حالا این عقاید را با تحولات روز مورد بحث و تجدید نظر و برداشتهای متناسب با وضعیت قرار دهند. ملکی و بعدتر هم من این بحثها را اولین بار در حزب راه انداختیم و بعد هم که انشعاب پیش آمد. من و ملکی میگفتیم شاید ما عقاید مشترکی با شوروی داشتیم اما ما هم بحثهای خودمان و انتقادات خود را داشتیم و درباره کشور و وضعیت خودمان نظر داشتیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>جلال آلاحمد چطور آدمی بود؟ اگر بخواهید خاطرهای از او و شیوه رفتارش بگویید چه وجهی از شخصیت او مورد توجه شما یا دیگران بود؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>جلال یک خرده تند بود. یک مرتبه به سرش میزد و داد و قال راه میانداخت و شروع میکرد به پرخاش و میگفت که شما پدرسوختهها ما را به حزب آوردهاید و گولمان زدهاید و کشیدید به این راه و حالا قرار است ما را طرد کنید. جویای نام بود و به همین خاطر با همه افراد ارتباط میگرفت و خلاصه سر پرشوری داشت و نقدهای زیادی به حزب. شوروی هم هر جوانی را که اینطور میدید سعی میکرد شیره آن را به نفع خودش بکشد و این کاری پرضرر بود. من جلال را بارها روشن کردم و گفتم بفهم که با اینها چطور رفتار کنی و البته چندان حرف گوش نداد. آخر آنها خودشان اربابی بودند آن دوران.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>و آثار آلاحمد، شما در دورانی که جلال مینوشت، همزمان آثار او را میخواندید؟ چقدر با او همسو بودید چه در زمان «مدیر مدرسه» و چه زمان «اسرائیل عامل امپریالیسم»؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>بله میخواندم. او شاگرد خود من بود. هرچه نوشته است همانهایی است که خود من به او تحویل دادهام و بارها درباره آن با هم بحث کرده بودیم. جلال، نویسنده زبردستی بود و نثر بسیار خوبی دارد. آن روزها جوان بود و جویای نام. هر کاری میکرد در این راه بود که خود را بزرگتر نشان دهد از دیگران. با اینکه عقایدش را از همین رفت و آمدها گرفته بود، اما پر از انتقاد بود و خودش فکرهایی داشت و مثل بسیاری از ما میگفت خودمان باید فکر کنیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>آقای دکتر اما گویا کسانی هم بودهاند که حزب خودش خیلی مایل بوده آنها را تودهای معرفی کند و از خودش بداند، مثلا نیما یوشیج. بارها شنیدهایم و خواندهایم که مجله «دنیا» و «نامه مردم» شعرهای نیما را بدون اطلاع خودش منتشر میکرده است؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>مگر میشود بدون اطلاع خودش باشد. نیما با اعضایی از حزب نامهنگاری هم داشت من آن زمان ۲۶ یا ۲۷ ساله بودم. آن موقع اینطور نبود که شعرهای کسی مثل نیما که شعر نو هم میگفت همهجا پخش باشد و به دست هر کسی برسد و مجلهای هم چاپش کند. شعرها را از خودش میگرفتند و میگفتند برای کجا میخواهند. یادم هست شعر «امید پلید»اش را که داد و در «نامه مردم» چاپ شد، خیلی طرفدار پیدا کرد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>دقیقا به همین دلیل است که میگویند اطلاع نداشته. همین شعر که نسخه چاپ شدهاش در شماره ۱۸ اردیبهشت ۱۳۲۳ در آن مجله چاپ شده، با انبوهی غلط چاپی منتشر شده و البته مقدمهای از آقای طبری.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>نیما یکی، دو سال بعد نامه بلندی نوشت درباره همین شعر به احسان طبری و در آخر نامه نوشته بود غلطها را اصلاح کنید و تجدید چاپ کنید. خودش دوست داشت در مجلههای حزب شعرهایش چاپ شود. چون مجلهها پرفروش و پرتیراژ بود و خیلی هم مخاطب داشت. حزب هم از او استقبال میکرد. در واقع از هر اندیشه پیشتاز و پیشرویی در فرهنگ استقبال میکرد. فعالیت حزب جوری شد که همه روشنفکران بزرگ آن زمان را به خودش جذب کرد. نیما هم یکی از این افراد بود مثل خیلیهای دیگر، مثل خود من که بعدها با حزب مخالف شد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>پس در اصل نیما یوشیج بیشتر از حزب به عنوان یک تریبون استفاده میکرد تا آثارش را منتشر کند و در معرض بگذارد و همین آغاز آشنایی و پیوستنش به حزب شد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>نیما را برادرش به حزب آورد و با تفکر سوسیالیستی آشنا کرد. او را به نگارستان ارژنگی برد و با رسام ارژنگی آشنا کرد، رسام ارژنگی هم فعال اصلی حزب بود...</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>رابطه نیما و حزب توده چطور بود؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ببینید اینها کاری به کار هم نداشتند. نیما به شکل رسمی هیچ وقت عضو حزب توده نبود. هیچ وقت نبود. اما با توده بود. شعرهای نیما را همه منتشر میکردند. او شاعر ملی شده بود و اشعارش را همه منتشر میکردند. البته آن دورهای که ایشان در ایران خیلی معروف بود، من در زندان بودم و به او نزدیک نبودم بعدها با نیما آشنا شدم و به منزلشان هم رفت و آمد داشتم، سالهای آخر عمرش را میگویم. اشعاری از او میگرفتم و در مطبوعات چاپ میکردیم. ما هر دو آدمهای گوشهگیر و منزوی بودیم و با هم مأنوس شده بودیم. نیما، شاعری بود که درد مردم داشت و در آثارش هم از دردهای اجتماعی مردم میگفت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>نیما کلا با حزب توده موافق نبود. اواخر عمرش که میدیدمش با کارهایی که حزب توده میکرد مخالف بود. البته گویا آن اوایل که من چندان با او آشنا نبودم، با حزب یا با شوروی هم رفت و آمدی داشت که درست نمیدانم. به هر حال آن دورهای که من او را شناخته بودم و رفت و آمدی داشتیم، نظر خوشی نسبت به حزب نداشت. تقریبا تفکرش نسبت به حزب مثل من و خلیل ملکی بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>خاطرهای از همنشینیهایتان با نیما در یاد دارید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>خاطرم هست که یکبار رفتم خانهاش، بعد از انشعاب بود. به من گفت: آن درخت وسط حیاط را میبینی. گفتم: بله. گفت: درخت چیست؟ گفتم: نمیدانم درخت است دیگر. گفت: درخت سیب که نیست؟ گفتم: نه. گفت: اما من میتوانم چند تا سیب آویزانش کنم؟ گفتم: بله. گفت: اما آنکه درخت سیب نمیشه؟ گفتم: نه. گفت: پس خیالت راحت باشه اینجا کمونیستی نمیشه.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>دکتر خامهای در آخر بگویید پس از این همه سال بزرگترین ضعف حزب توده را در چه میبینید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>بزرگترین ضعف حزب توده و تودهایها این بود که هیچ آزادی عملیای نداشتند و قوانین به شکل حکم استبدادی به همه بدنه تزریق میشد. ما از آنها میپرسیدیم اگر شوروی به ایران حمله کند تکلیف ما چیست؟ باید از چه کسی حمایت کنیم؟ آنها در پاسخ به این سؤال هم میماندند و جوابی نداشتند. این ضعف تا دوران پس از انقلاب هم وجود داشت. دومین ضعفش هم این بود که از همان آغاز از ترس مردم به مسائلی راه داد که در کنارش قدم بزند و در دوران بعد از انقلاب هم این تفکرات در کنار هم آمدند که اصلا با هم جور درنمیآمدند و این شد که میبینید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b> روزنامه شرق</b></span></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-47226226568677795182023-09-25T05:07:00.002-07:002023-09-25T05:07:09.920-07:00بزرگترین سرقت اطلاعاتی در تاریخ جاسوسی<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgWcmdnoCl9DaRbF00Gqbpz-Bi1hqIjMoWg8g6Sgg3XdkEaEiU9oFnizXIrMWRXtVOit8ggASiSJR0MlzxFQYdhiKriwuZ9NcK9-NaS6QeXwd92PnU3Z7xpSx6FxsT8cw0AxiRaogmZ9w1nCAu2mvW0mVaTJDXBluICuXQTVCuAfpz8scjMCRAfQBiGTns/s685/13.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="685" data-original-width="448" height="640" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgWcmdnoCl9DaRbF00Gqbpz-Bi1hqIjMoWg8g6Sgg3XdkEaEiU9oFnizXIrMWRXtVOit8ggASiSJR0MlzxFQYdhiKriwuZ9NcK9-NaS6QeXwd92PnU3Z7xpSx6FxsT8cw0AxiRaogmZ9w1nCAu2mvW0mVaTJDXBluICuXQTVCuAfpz8scjMCRAfQBiGTns/w418-h640/13.jpg" width="418" /></a></div><br /><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">هدف تهران، جزئیات خیرهکننده بزرگترین سرقت اطلاعاتی در تاریخ جاسوسی</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">یورونیوز - ماموران موساد در ژانویه ۲۰۱۸ در «بزرگترین سرقت فیزیکی اسناد اطلاعاتی از پایتخت کشور متخاصم در تاریخ» اسنادی شامل ۵۵ هزار صفحه سند و ۱۸۳ لوح فشرده شامل پروندهها، طرحها و فیلمهای مربوط به فعالیتهای هستهای ایران را از شورآباد تهران دزدیدند. شرح جزء به جزء این عملیات اکنون دستمایه کتابی شده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«هدف، تهران» عنوان کتابی اثر یوناح جرمی باب و ایلان اویاتار دو رونامهنگار ارشد اورشلیم پست (جورازالم پست) است که به جزئیات خیرهکننده ماجرای این سرقت عجیب میپردازد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این کتاب نشان میدهد که اسرائیل چگونه از خرابکاری، جنگ سایبری، ترور و دیپلماسی پنهانی برای توقف برنامه هستهای ایران و خلق خاورمیانهای نوین استفاده کرده است.<span></span></span></p><a name='more'></a><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">یوناح جرمی باب، تحلیلگر ارشد نظامی و اطلاعاتی و همچنین دبیر بخش نقد کتاب اورشلیم پست است. او اصالتا اهل بالتیمور است و پیشتر نیز در ارتش اسرائیل، نمایندگی اسرائیل در سازمان ملل و وزارت دادگستری اسرائیل کار کرده و ارتباط نزدیکی با بسیاری از شخصیتهای عالیرتبه اطلاعاتی اسرائیل دارد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ایلان اویتار، سردبیر سابق مجله مشهور اورشلیم ریپورت و مدیر اخبار پیشین و ستوننویس اورشلیم پست است. او که در اسرائیل متولد و در لندن بزرگ شده است، تاکنون با طیف گستردهای از مقامات ارشد اطلاعاتی و شخصیتهای برجسته سیاسی، تجاری و فرهنگی گفتگو کرده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ماجرا چه بود؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شب ۳۱ ژانویه ۲۰۱۸ تعدادی از خبرهترین جاسوسان، تحلیلگران، مهندسان امنیتی و مدیران عمیلیات موساد، بازوی اطلاعاتی دولت اسرائیل در داخل اتاق وضعیت پیشرفته این آژانس اطلاعاتی در حومه تلآویو برای شرکت در عملیاتی بسیار حساس که اگر شکست میخورد میتوانست بسیار فاجعه بار باشد، جمع شدند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">یوسی کوهن، رئیس وقت موساد در شرایط بسیار پرتنش اتاق پشت میز نشسته بود و زمان را میپایید. همه منتظر دستور شروع یکی از جسورانهترین عملیات تاریخ موساد بودند. دیوارها مملو از الایدیهایی بود که تشنه تصاویر ماهوارهای عملیاتی در نزدیک به دوهزار کیلومتر آنطرفتر بودند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شب بیخواب موساد</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کوهن و دهها تن از ماموران موساد تقریبا بدون این که بخوابند روزها بر روی این نقشه کار کردند. اما لحظه موعود درست در ساعت ۱۰:۳۱ شب فرا رسید. کوهن دستور آغاز عملیات را صادر کرد و تیم جاسوسان موساد در شیرآباد در نزدیکی تهران عملیات خود را آغاز کردند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شیرآباد پر از سولههای گوناگون بود و آن شب تیمی متشکل از عوامل اسرائیلی و ایرانی موساد با حرکاتی سریع و از پیش تمرین شده وارد آنجا شدند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کوهن زمان را میپایید. تیم به یک انبار نفوذ کرد و از مشعلهای دمنده برای بازکردن درهای فولادی انبارها استفاده میکردند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آنها شروع به خارجکردن پروندههای فیزیکی و فایلهای الکترونیکی کردند. این اسناد حاوی اطلاعاتی بود که تلاشهای هستهای ایران را برای دستیابی به سلاح هستهای از سی سال پیش تا کنون به نمایش میگذاشت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کوهن زمان را میپایید. ماموران موساد تنها شش ساعت و ۲۹ دقیقه وقت داشتند تا هرچه میخواهند را بردارند، در کامیونها بگذارند و فرار کنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اگر موفق نمیشدند ماهها تلاش و برنامهریزی دقیق، تجزیه و تحلیل دادهها، جمعآوری اطلاعات ماموران نفوذی و همه اقدامات دیگر بی نتیجه میماند و احتمالا سیستم قضایی ایران جان حدود ۱۲ نفر را میگرفت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بزرگترین سرقت اطلاعاتی در تاریخ جاسوسی</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شبی طولانی بود. کوهن زمان را میپایید و افسران ارشد موساد به صفحههای نمایششان خیره بودند. تیم شیرآباد با نیم تن پرونده و لوح فشرده انبار را ترک کردند. این شاید بزرگترین سرقت فیزیکی اطلاعات از «پایتخت دشمن» بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ظرف چند ساعت به مرز رسیدند. در بین راه حرکتشان با کامیونهای خالی از پیش برنامهریزی شده مستتر میشد. چندین مسیر گمراهکننده رفتند و بالاخره از مرز خارج شدند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در تلآویو آرامش به تیم جاسوسان ارشد بازگشت. ماهها تلاش و برنامهریزیشان نتیجهبخش بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اسناد رسانهای شدند</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل در آوریل ۲۰۱۸ در جریان یک نشست مطبوعاتی این اسناد را در دسترس رسانهها قرار داد و مقامهای اطلاعاتی آمریکا و بریتانیا پس از بررسی و تطبیق محتوای آنها با اطلاعات جاسوسانشان، اصالت این اسناد را تأیید کردهاند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">یوسی کوهن این عملیات را بعدها به عملیات جیمز باند در دنیای واقعی تشبیه کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کتاب «هدف، تهران» اخیرا به وسیله انتشارات آمریکایی «سایمون و شوستر» به چاپ رسیده و به بازار عرضه شده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-42010374364606599072023-09-20T04:31:00.003-07:002023-09-20T04:34:03.690-07:00زنان تاثیرگذار ایران؛ ملکتاج فیروز<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj8jPC1ui5CojJ3cOhQj6O0NUw1tj6CljoiE73_Y9vEYfv24fEO4QqyiQS9bbaGi5y3V1XAQHOtJ3wZAorp2n6aeMQfrl_4UBJWklapyPqXRLNFDGgpY9zvUxIv0iLgRvcW68gdRqL0pAmspAqqpIzuh_tKPSSQu5vMP3iZiyhKM5H8tlPrKU8iSHNW3EM/s782/0000000000000000000.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="782" data-original-width="595" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj8jPC1ui5CojJ3cOhQj6O0NUw1tj6CljoiE73_Y9vEYfv24fEO4QqyiQS9bbaGi5y3V1XAQHOtJ3wZAorp2n6aeMQfrl_4UBJWklapyPqXRLNFDGgpY9zvUxIv0iLgRvcW68gdRqL0pAmspAqqpIzuh_tKPSSQu5vMP3iZiyhKM5H8tlPrKU8iSHNW3EM/w304-h400/0000000000000000000.jpg" width="304" /></a></div><br /><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">زنان تاثیرگذار ایران؛ ملکتاج فیروز (نجمالسلطنه)</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«ملکتاج فیروز نجمالسلطنه»، بنیانگذار نخستین بیمارستان مدرن تهران، یعنی «بیمارستان نجمیه»، یکی از شاهزادگان قاجار بود که تمام ثروت خود را پای تاسیس یک بیمارستان مدرن گذاشت. او به صلابت و مردمداری مشهور بود و مایه مباهات فرزندش، دکتر «محمد مصدق.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ملکتاج فیروز نجمالسلطنه بیمارستان نجمیه را از محل اموال شخصی خود در سال ۱۳۰۷ تأسیس کرد و یک سال بعد، آن بیمارستان وقف مستمندان و فقرای شهر شد؛ بنایی که عزیزکرده این بانو، یعنی محمد مصدق نیز آخرین دقایق زندگی خود را در آن گذراند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ملکتاج فیروز متولد سال ۱۲۳۳ که یکی از شاهزادگان «قاجار» بود، به رسم اشراف آن روزها، در پستوی خانه و با معلم خصوصی درس خواند. آن روزها با این که نخستین مدارس دخترانه همچون مدرسه «دوشیزگان» «بیبی خانم استرآبادی» در ایران راهاندازی شده بود؛ اما کماکان دختران خانوادههای مسلمان و مذهبی اجازه حضور در این مدارس عمومی را نداشتند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span></span></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ملکتاج فیروز نجمالسلطنه از چهارسو به اشراف و بزرگان آن عهد متصل میشد. او نوه «عباس میرزا»، دختر «فیروز میرزا نصرتالدوله»، خواهر «عبدالحسین میرزا فرمانفرما» و خواهر زن «مظفرالدین شاه» بود.ملکتاج نجمالسلطنه علیرغم آن که سه ازدواج استراتژیک و مهم در کارنامه زندگی خود داشت؛ اما شهرتش را از مردان فامیل نمیگرفت بلکه در کتابهای تاریخی، به علت صلابت، صراحت در لهجه و روحیه نیکوکاری مشهور است.</span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«منصوره»، نوه نجمالسلطنه و دختر دوم مصدق در یاداشتهایش در مورد مادر بزرگ نوشته است: «تو هم اگر او را میدیدی، دوستش میداشتی و مانند دیگران شازدهجان صدایش میکردی.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نجمالسلطنه را وقتی ۱۶ ساله شد، راهی خانه بخت کردند. این ازدواج را پدرش که وزیر جنگ آن روزگار بود، ترتیب داد. او همسر آیندهاش را تا زمان عقد ندیده بود. روزی که راهی «حجله» شد، همسر چندم «مرتضیقلیخان نوری»، ملقب به «وکیلالملک» بود؛ مردی مقتدر که حاکم کرمان بود و نظامیگری را در روسیه تعلیم دیده بود. برای همین هم مهریه نجمالسلطنه، یک چهارم قریه «اسماعیلآباد» کرمان تعیین شد. خطبه عقد را خواندند و دختر نوجوان را با خدم و حشم بسیار راهی کرمان کردند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نجمالسلطنه در کرمان ماند و دو دخترش «عشرتالدوله» و «شوکتالدوله» را به دنیا آورد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اما عزیمت به کرمان برای او روزهای نادلخوش بسیار داشت. اقامتش در این شهر مصادف شد با مقروض شدن همسرش، خشکسالی و خراجی که ته کشیده بود و به رتقوفتق شهر کفایت میکرد و به حکومت مرکزی نمیرسید. روزگار با آنها نامهربان شده و با شورش گرسنگان و کارگران، قیمت نان و غله بالا رفته بود. کارگران شالباف از سر قحطی، خانههای تجار بانفوذ کرمان را غارت کردند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">همان روزها از بالا دستور رسید که کارگران غارتگر را تادیب کنند؛ اما مرتضیقلیخان زیر بار نرفت و گفت آنها یک مشت گرسنه مجبور بودهاند. به همین دلیل هم استعفا داد و روانه تهران شد و مدت کوتاهی بعد از این حوادث هم در تهران درگذشت. نجمالسلطنه در اوج جوانی و شادابی بیوه شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">چندی بعد و در سال ۱۲۶۰ هجری شمسی بود که به عقد «میرزا هدایتالله وزیردفتر» در آمد. میرزا هدایتالله وزیردفتر هم از رجال سلطنتی آن روزگار بود. ایل و تبارش سالیان سال بود که مقام و منصب امور مالی سلسله قاجار را برعهده داشتند؛ اما او نه تنها عهدهدار وزارت دارایی و وزارت لشکر بود بلکه در علوم و فنون روزگارش هم فردی فرهیخته محسوب میشد و به تاویل متن و تفسیر قرآن و حدیث نیز شهرت داشت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این بار هم اقبال نجمالسلطنه، همسر دوم شدن بود. میرزا هدایتالله در ابتدا با دختر عمویش پیوند زناشویی بسته بود و از او فرزندانی هم داشت. ملکتاج نجمالسلطنه همسر دوم او محسوب میشد؛ اما این تقدیر در سرنوشت ایران بسیار تأثیرگذار گذاشت؛ زیرا حاصل این وصلت، محمد مصدق بود که مسیر تاریخ ایران را تغییر داد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">وقتی میرزا هدایتالله وزیردفتر در سن ۷۶ سالگی به علت ابتلا به وبا درگذشت، نجمالسلطنه دو سالی عزادار شوهر سفر کرده ماند. آن روزها نجمالسلطنه ۴۰ ساله بود و محمد مصدقالسلطنه ۱۰ ساله. دخترش «دفترالملوک» هم تنها هشت سال داشت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">میگویند، مرگ میرزا هدایتالله وزیردفتر که محمد مصدق با او الفت بسیار داشت، وی را بیش از پیش به مادر نزدیک کرد. از آن پس بود که محمد به مادر سخت وابسته شد و تحت تاثیر شخصیت، منش، گویش و کنش نجمالسلطنه قرار گرفت و تا آخرین لحظه حیات نجمالسلطنه، مطیع امر مادر بود و به نصایح او گوش میداد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">چندی بعد نجمالسلطنه دوباره ازدواج کرد. این بار او به عقد مردی درآمد که مدتها در سن پترزبورگ روسیه، وزیر مختار بود و همسر نخست خود را از دست داده بود. ازدواج با «فضلاللهخان وکیلالملک» که وزیر رسایل خاصه و انشای حضور مظفرالدین شاه و ملقب به «منشی باشی» بود، باعث شد باز هم نجمالسطلنه رخت سفر ببندد و این بار برای زندگی با شوهر تازه، راهی تبریز شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اما این ازدواج هم با مرگ فضلاللهخان که در سن ۵۷ سالگی دار فانی را وداع گفت، به ناکامی رفت. میرزا فضلاللهخان به جز پسرش «ابوالحسن دیبا»، یک ملک گرانبها برای نجمالسلطنه به یادگار گذاشت. این ملک بعدها پایه و اساس راهاندازی بیمارستان نجمیه تهران شد و تا امروز باقی است؛ بیمارستانی که ابتدای خیابان «حافظ» و در محلهای موسوم به «دروازه قدیم یوسفآباد» بنا گذاشته شد و از سال ۱۳۸۲ در فهرست آثار ملی به ثبت رسید و نام سازندهاش را در فهرست زنان نیکوکار تاریخ ایران به ثبت رساند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بیمارستان نجمیه بعد از انقلاب به دست سپاه پاسداران انقلاب اسلامی افتاد و هماکنون زیرمجموعه دانشگاه علوم پزشکی «بقیهالله» به شمار میآید؛ اما تا زمان حیات نجمالسطلنه، او و دخترانش به امورات آن رسیدگی میکردند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">راهاندازی بیمارستان نجمیه که در زمانه خودش یک مرکز درمانی مدرن و منحصر به فرد به شمار میآمد، هزینه بسیاری طلب میکرد. برای همین هم نجمالسلطنه ناچار شد، املاکش را که از سه شوهر متوفی و ارث پدری برایش باقی مانده بود، برای تجهیز بیمارستان بفروشد. از روز ۱۵آذر۱۳۰۸ که این بیمارستان افتتاح شد تا زمان مرگ نجمالسطلنه، او در یک خانه کوچک در گوشه بیمارستان نجمیه زندگی کرد و بر امور بیمارستان و رسیدگی به دستمزد کارگران و کادر پزشکی شخصا نظارت مستقیم داشت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این زن نیکوکار ثروتش را با عزم و اراده خاص خودش، تا انتها صرف تجهیز بیمارستان کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نجمالسلطنه محبوب دل برادر، «عبدالحسین میرزا فرمانفرما» بود. میگویند انس و الفتی که بین نجمالسلطنه و برادرش وجود داشت، در نوع خودش زبانزد روزگار بود؛ به حدی که در روزگار نادلخوشی برادر و وقتی او را از طرف دولت به عتبات تبعید کردند، نجمالسطلنه رنج سفری طولانی را به دل خرید و به دیدار برادر شتافت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«مریم فیروز» در مورد نجمالسطلنه که عمه او محسوب میشود، نوشته است: «زن کوچکاندامی بود که با حرکت سر، تعظیم ما را جواب میداد و بهسرعت عبور میکرد. صورتی سفید با چشمانی درشت به رنگ میشی روشن داشت. بینی او نازک و منحنی بود. فکری روشن و گفتاری تند و تا حدی خشن داشت. در ۸۰ سالگی شخصا مشغول نظارت بر ساختمانی بود که تا به امروز به بیمارستان نجمیه معروف است. پدرم علاقه زیادی به او داشت و همواره به احترامش میکوشید.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">با ترور ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه که شوهر خواهر نجمالسلطنه بود، پادشاه آن روزگار شد. گفته میشود نجمالسلطنه با پادشاه مراوده بسیار خوبی داشت؛ چون هرگاه خواهرش که سوگلی شاه بود، با همسرش سر ناسازگاری میگذاشت، این نجمالسلطنه بود که واسطه آشتی آنها میشد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نامههای صریح و نکتهپردازانه نجمالسلطنه به برادرش میرزا فرمانفرما، نشانه درایت و آگاهی او است. در متن این نامهها، او به طور آشکاری به امور مملکتداری و حتی به عملکرد شاه زمانه خودش انتقاد و در مورد اوضاع و احوال کشور اظهار نظر میکرده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این نامهها فقط شرح حال خصوصی یک زن اشرافزاده نبودند؛ بلکه او در بسیاری از نامههای به جای مانده، در مورد سرسپردگی دولت به روسیه، بحرانهای مالی و ناخشنودی خود از اوضاع بحرانی کشور اظهار نظر میکرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">محمد مصدق هم بعدها بارها گفت که هرچه دارد، مدیون تربیت مادر است. او در جایی نوشته بود: «مادرم به من تفهیم کرد که اهمیت شخص در جامعه مساوی است با رنجی که به خاطر مردم کشیده است.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">البته نجمالسلطنه هم رویاها برای محمد داشت. او آرزومند وصلت فرزندش با دختر خواهرش یا همان دختر پادشاه بود؛ اما خواهرش بهطور ضمنی دست رد به سینه نجمالسلطنه زد. او سپس پسرش را تشویق کرد با «ضیاءالسلطنه»، دختر امامجمعه شهر که مادرش نوه ناصرالدین شاه بود، وصلت کند؛ وصلتی که محمد مصدق از آن خشنود بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نجمالسلطنه در سن پیری با پسرش به سوییس سفر کرد. او دمخور فرزندش بود؛ زنی قوی که بهرغم مرگ هر سه همسرش، توانسته بود برای حق و حقوق و تربیت فرزندانش بجنگند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">او همان روزها که دلزده سیاست شده بود، به فکر راهاندازی مریضخانه مشهورش افتاد. به بخش پذیرش بیمارستان سپرده بود، به هیچ وجه در ابتدای امر از بیمار طلب پول نکنند و در صورتی که تشخیص دادند یک بیمار پولی ندارد، او را به رایگان درمان کنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نجمالسلطنه به توانایی زنان روزگار خودش ایمان داشت و با وجود علاقه ویژهاش به محمد، دست به اقدامی نامتعارف زد و اداره بیمارستان را به دخترانش سپرد. با مشاهده قدرت گرفتن دخترانش، احساس افتخار میکرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">او در سال ۱۳۱۱ و پیشاز وزارت پسرش بدرود حیات گفت و دوران حبس، حصر و تبعید فرزندش را ندید. هنوز هم یک پلاک مسی با شعری حک شده که نجمالسلطنه همیشه زمزمه میکرد، در ضلع شرقی بیمارستان نجمیه نصب شده است: «هر کسی آن دِرَوَد، عاقبت کار که کِشت.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">او از زنان قدرتمند و بخشنده زمانه خودش بود. دکتر مصدق بارها در موردش گفته بود: «من در این دنیا به دو چیز عشق میورزم؛ مادرم و ایران وطنم.»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">منبع ایران وایر</span></p><div style="text-align: right;"><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-76531056105911541212023-06-12T06:48:00.004-07:002023-06-12T06:48:58.214-07:00 رایانه کوانتومی چین ۱۸۰ میلیون برابر سریعتر از ابررایانهها است<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiNOuTA7Y46PyXoPHrM3XC0vbWybiO7vNBCOjqB0zYWFmdtWdK-ka5vAT7kNEgc9LBHrckJUAATwLMkviCRm5n01qmmigMiHlZI1IFfckx25MKHLgaK-2vdp4UCQUwqM4mR_ZGlGx2JLgabwl3jnVodeP_-Q-grisjSWP93M1EFqOmRD1iO595sXL96/s642/1.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="522" data-original-width="642" height="325" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiNOuTA7Y46PyXoPHrM3XC0vbWybiO7vNBCOjqB0zYWFmdtWdK-ka5vAT7kNEgc9LBHrckJUAATwLMkviCRm5n01qmmigMiHlZI1IFfckx25MKHLgaK-2vdp4UCQUwqM4mR_ZGlGx2JLgabwl3jnVodeP_-Q-grisjSWP93M1EFqOmRD1iO595sXL96/w400-h325/1.jpg" width="400" /></a></div><br /><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"> رایانه کوانتومی چین ۱۸۰ میلیون برابر سریعتر از ابررایانهها است</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پدر کوانتوم چین میگوید رایانه کوانتومی فوتونیک چین ۱۸۰ میلیون برابر سریعتر از ابررایانهها و قادر است در کمتر از یک ثانیه معادلهای را که ابررایانهها برای حل آن به پنج سال زمان نیاز دارند، حل کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به گزارش ایسنا و به نقل از SCMP، ادعا شده است که یک رایانه کوانتومی به نام جیوژانگ(Jiuzhang) که توسط تیمی به رهبری پان جیانوی(Pan Jianwei) ساخته شده، میتواند وظایف مرتبط با هوش مصنوعی را ۱۸۰ میلیون بار سریعتر پردازش کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span></span></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گفتنی است که پان جیانوی به عنوان «پدر کوانتوم» در چین شناخته میشود.</span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">با وجود اینکه ایالات متحده پیشتازی خود را در فهرست ۵۰۰ ابررایانه برتر جهان جشن گرفته است، به نظر میرسد چین به آرامی تخصص خود را در مرز بعدی محاسبات، یعنی محاسبات کوانتومی پیش میبرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بر خلاف محاسبات معمولی که در آن یک بیت - کوچکترین واحد اطلاعات – می تواند به صورت یک یا صفر وجود داشته باشد، یک کیوبیت - کوچکترین واحد اطلاعات در کوانتوم– در محاسبات کوانتومی میتواند در هر دو حالت به طور همزمان وجود داشته باشد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این نوع محاسبه به اطلاعات پایه اجازه میدهد تا همه احتمالات را به طور همزمان نمایش دهند و از نظر تئوری، آنها را سریعتر از رایانههای معمولی میکند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"> </span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">سرعت جیوژانگ چقدر است؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جیوژانگ اولین بار در سال ۲۰۲۰ به شهرت رسید، زمانی که تیم تحقیقاتی به رهبری جیانوی نمونهبرداری بوزون گاوسی(Gaussian boson) را در ۲۰۰ ثانیه انجام داد. در حالی که این امر در یک ابررایانه معمولی حدود ۲.۵ میلیارد سال طول میکشد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">محاسبات کوانتومی هنوز در مراحل ابتدایی خود قرار دارد و پژوهشگران در سراسر جهان تنها شروع به آزمایش نحوه عملکرد این سیستمها و استفاده از آنها در آینده کردهاند. با این حال، تیم پان جیانوی تصمیم گرفت از رایانههای کوانتومی «مقیاس متوسط نویزدار» برای حل مشکلات در دنیای واقعی استفاده کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آنها جیوژانگ را با اجرای دو الگوریتم که معمولاً در جستجوی تصادفی هوش مصنوعی و آموزش شبیهسازی مورد استفاده قرار میگیرند، مورد آزمایش قرار دادند. این الگوریتمها میتوانند حتی برای ابررایانهها نیز چالشبرانگیز باشند و پژوهشگران تصمیم گرفتند از ۲۰۰ هزار نمونه برای حل آن استفاده کنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در سطوح کنونی فناوری حتی سریعترین ابررایانهها نیز حدود ۷۰۰ ثانیه طول میکشد تا هر نمونه را بررسی کنند و در مجموع پنج سال زمان محاسباتی برای پردازش نمونههایی که پژوهشگران در نظر داشتند، نیاز بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در مقابل، جیوژانگ کمتر از یک ثانیه طول کشید تا آنها را پردازش کند که این نشان دهنده ۱۸۰ میلیون برابر سریعتر بودن جیوژانگ از سریعترین ابررایانه امروزی است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مزایای استفاده از جیوژانگ</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ایالات متحده نیز روی رایانههای کوانتومی کار کرده و دریافته است که ذرات زیر اتمی درگیر در فرآیند محاسبات، حتی اگر در معرض کوچکترین اختلالی از محیط اطراف قرار گیرند، مستعد خطا هستند. به همین دلیل است که رایانههای کوانتومی در محیطهای ایزوله و در دمای بسیار پایین کار میکنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">از طرف دیگر، جیوژانگ از نور به عنوان یک محیط فیزیکی برای محاسبه استفاده میکند و نیازی به کار در دماهای بسیار پایین نیز ندارد. البته پژوهشگران چینی این گونه ادعا میکنند که جیوژانگ برای کار کردن به دمای بسیار پایین نیاز ندارد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این گروه عمدا از برخی از الگوریتمهای پیشرفتهای که امروزه استفاده میشود برای نشان دادن مزایای استفاده از محاسبات کوانتومی استفاده کردند. این پژوهش نشان داده است که حتی رایانههای کوانتومی دارای اختلال نیز در مراحل اولیه، مزیت مشخصی نسبت به رایانههای سنتی دارند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گروه پژوهشی میگوید محاسبات به دست آمده توسط جیوژانگ همچنین می تواند به پژوهشگران کمک کند تا این فناوری را در زمینههایی مانند داده کاوی، اطلاعات بیولوژیکی، تجزیه و تحلیل شبکه و تحقیقات مدلسازی شیمیایی به کار گیرند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">یافتههای این پژوهش به تازگی در مجله معتبر Physical Review Letters منتشر شده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-47340930497334982242023-06-04T09:14:00.007-07:002023-06-04T09:16:12.053-07:00سرانجام قاتلين فریدون فرخزاد پس از ٣١ سال شناسايى شدند<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjgAn_sLjmmTwk16IbURjKBw6TFlEqU2PUUrZayLwloZHKDdMCW3hciCRb8uZmQqlVQwuATMz-bHGE_0HXkLKm7YaNNStenPZGaa8iQ67i1r7Y01mKUdUT-sxLl13FRelSdyNfuif4Enbm_9GTLrdnN-rpjm5B9PYGopmyRVfaZVkemRN_zM8icCJQo/s1599/0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000=00%20%D9%86%DB%8C%D9%85.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="810" data-original-width="1599" height="324" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjgAn_sLjmmTwk16IbURjKBw6TFlEqU2PUUrZayLwloZHKDdMCW3hciCRb8uZmQqlVQwuATMz-bHGE_0HXkLKm7YaNNStenPZGaa8iQ67i1r7Y01mKUdUT-sxLl13FRelSdyNfuif4Enbm_9GTLrdnN-rpjm5B9PYGopmyRVfaZVkemRN_zM8icCJQo/w640-h324/0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000=00%20%D9%86%DB%8C%D9%85.jpg" width="640" /></a></div><br /><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>سرانجام قاتلين فریدون فرخزاد پس از ٣١ سال شناسايى شدند</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>قاتلين فریدون فرخزاد پس از ٣١ سال شناسايى شدند و اطلاعات مستند مربوطه روز سه شنبه ٢٣ مى ٢٠٢٣ ميلادى در روز ٢٥٠ انقلاب_ايران در اختيار پليس جنايى آلمان در شهر ويسبادن قرار گرفت !</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>قتل دهشتناك جاويد نام فريدون_فرخزاد توسط يك زوج جنايتكار سپاهى كه از سوى وزارت اطلاعات براى انجام اين جنايت مأموريت داشتند صورت گرفته بود. </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>اين دو قاتل ميرزا باباميرعلى و فريبا تيمورى نام دارند. </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>ميرزا باباميرعلى به همراه همسرش فريبا تيمورى چند ماهى پيش از انجام اين جنايت در تهران نزديك خانه توران وزيرى تبار مادر فريدون فرخزاد خانه اى اجاره كردند </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span></span></span></p><a name='more'></a><span style="font-size: large;"><b><br /></b></span><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>و به عنوان همسايه با مادر فريدون طرح آشنايى ريختند تا بتوانند با طرح نشانى هاى درست از مادر فريدون به عنوان زن و شوهرى كه همسايه و دوست مادر فريدون است، اعتمادش را جلب كنند. </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>آنها با برنامه اى حساب شده صبح روز چهارشنبه ٢٩ ژوئيه ١٩٩٢ ساعت ٩:٣٠ صبح با پرواز ايران اير از تهران وارد فرانكفورت شدند. </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>به نظر مى رسد آنها همان روز پس از يك توقف كوتاه راهى #بن شده بودند. </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>روز پنجشنبه ٣٠ ژوئيه ١٩٩٢ آنها با فريدون تماس گرفتند و قرار ديدار براى روز بعد را با او گذاشتند تا خبرهايى از مادرش را در يك ديدار خصوصى در منزل فريدون با او در ميان بگذارند. </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>فريدون به دو دليل به زن و شوهر قاتل اعتماد مى كند و آنها را به داخل منزلش مى برد : </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>اول اينكه آنها همسايه مادرش بودند و ديگر اينكه يك زن و شوهر بودند و حالت يك خانواده را داشتند. </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>اين زن و شوهر جنايتكار در بعدازظهر روز جمعه ٣١ ژوئيه ١٩٩٢ كوتاه زمانى پس از ورود به منزل فريدون در خيابان ريمان شهر بن در هنگامى كه فريدون هندوانه اى را براى پذيرايى از آنها روى ميز گذاشته بود و سه فنجان قهوه براى خودش و آنها ريخته بود، </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>به ناگاه با چاقوى آشپزخانه منزل فريدون از پشت ٣٧ ضربه به او زدند و او را كشتند و سپس بعضى از اعضاى بدنش را قطع كردند ! </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>قاتلين پس از انجام جنايت از منزل فريدون خارج شدند و يكراست به فرانكفورت بازگشتند. آنها روز پس از جنايت شنبه ١ اوت ١٩٩٢ ساعت ١٢ ظهر با پرواز ايران اير از فرانكفورت به سوى تهران پرواز كردند و بدون كوچكترين دردسرى از آلمان خارج شدند. </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><b>بنابراين واضح است كه اگر كارشناسان پليس جنايى آلمان ليست مسافرين ايران اير را در تاريخ هاى ورود و خروج آنها از آلمان بازنگرى كنند، حتمأ نام اين زن و شوهر جنايتكار را در ميان نامهاى مسافرين اين پروازها خواهند يافت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-57524708334188382142023-05-25T04:37:00.005-07:002023-05-25T04:37:59.883-07:00تاکتیکهای کا گ ب که از استراتژیست چین باستان اقتباس شده است<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhX2X4BUKUgqkschHbmZG0IuxTaZn9rLSG69SpOp3GD64dR6dHAO8VDlWKXlTvtW8-6gTQLanj3C4NF9T6c8I-t3ibC9Q09sZHFFexHw2L7k0mwC4_dy5OvNboMvHCJPWB26Hjh_OpnRDXlUcPGrkQgFdRQso-lEANMGnwCcbBSWhKJ_6xpf9kJrjLi/s1270/000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000%20%D9%86%D9%85.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="757" data-original-width="1270" height="382" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhX2X4BUKUgqkschHbmZG0IuxTaZn9rLSG69SpOp3GD64dR6dHAO8VDlWKXlTvtW8-6gTQLanj3C4NF9T6c8I-t3ibC9Q09sZHFFexHw2L7k0mwC4_dy5OvNboMvHCJPWB26Hjh_OpnRDXlUcPGrkQgFdRQso-lEANMGnwCcbBSWhKJ_6xpf9kJrjLi/w640-h382/000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000%20%D9%86%D9%85.jpg" width="640" /></a></div><br /><span style="font-size: large;"><br /></span><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تاکتیکهای کا گ ب که از استراتژیست چین باستان اقتباس شده است</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مارک هالینگز ورث، روزنامه نگار تحقیقی بریتانیایی و نویسنده ده کتاب است. کتاب "عوامل نفوذ؛ چگونه کا گ ب دموکراسیهای غربی را زیر و رو کرد" نوشته او به زودی چاپ خواهد شد. کتاب معروف او "لندنگراد؛ از روسیه با پول نقد، داستان درونی الیگارش ها" بوده است. او هم چنین کتابی در مورد ام آی فایو (سرویس امنیت داخلی بریتانیا) و کتاب دیگری درباره خاندان سلطنتی عربستان سعودی نوشته که مورد تحسین منتقدان قرار گرفته و از آن تحت عنوان "روایتی از فساد در بالاترین سطوح حکومت سعودی" و "فاش نمودن شکنجه و پنهان در درون خاندان سعودی" یاد شده است. مقالات متعددی از او در نشریاتی، چون تایمز، گاردین و ساندی تایمز منتشر شده اند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span></span></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به گزارش فرارو به نقل از نیویوروپیئن، ژنرال سِر "نیک کارتر" رئیس ستاد ارتش بریتانیا طی سخنرانیای در سال ۲۰۱۹ میلادی گفته بود: "جنگ سیاسی بازگشته است". او به مخاطبان خود اطمینان خاطر داد که موشک ها، مهمات و تانکها هنوز اهمیت دارند، اما کشورهایی مانند روسیه به شکل فزایندهای در راستای تضعیف غرب با استفاده از اطلاعات نادرست، حملات سایبری و عوامل نفوذ گام میبردارند. از دید او غرب این خطر را به عنوان یک تهدید دست کم گرفته و یا به اشتباه درک کرده است.</span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">همان طور که "جورج کنان" دیپلمات در آغاز جنگ سرد خاطرنشان ساخته بود آمریکاییها جنگ را "نوعی مسابقه ورزشی خارج از تمام زمینههای سیاسی" میدانند در حالی که روسها "ریتم همیشگی مبارزه، در داخل و خارج از جنگ" را درک میکنند. برای روسیه و پوتین جنگ ادامه سیاست با ابزارهای دیگر است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در جنگ سرد جدید فناوری کارایی فریب سازمان یافته را افزایش داده به گونهای که تجسم آن در اشکال موذیانهتری آشکار میشود. امواج ترولها و باتها که هشتگهای طرفدار کرملین را در طول حمله به اوکراین تبلیغ و منتشر میکنند با سرعت و وسعتی راه اندازی شده اند که در دوره پیشا اینترنت ناممکن بود و افکار عمومی را در مقیاسی تحت تاثیر قرار میدهند که پیشتر امکان پذیر نبود. هدف اساسی آنها به عنوان ابزار اطلاعات نادرست مشابه دوران جنگ سرد است که تشابه تاریخی دلسرد کنندهای محسوب میشود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نویسندگان مورد علاقه بسیاری از افسران کا گ ب در طول جنگ سرد تولستوی یا داستایوفسکی نبودند. در عوض، این "سون تزو" استراتژیست نظامی چینی (۴۹۶ تا ۵۴۴ پیش از میلاد مسیح) بود که نویسنده مورد علاقه آنان محسوب میشد. سون تزو که عمدتا برای اثرش "هنر جنگ" شناخته شد استدلال کرده بود که موثرترین راه برای پیروزی در جنگ در میدان نبرد نیست بلکه از طریق عملیات نفوذ و تاکتیکهای روانی است. او نوشته بود: "تمام جنگ فریب است. بنابراین، زمانی که قادر به حمله هستیم باید ناتوان به نظر برسیم. هنگام استفاده از نیروهای خود باید غیر فعال به نظر برسیم. وقتی نزدیک هستیم باید کاری کنیم که دشمن باور کند دور هستیم. وقتی دور هستیم باید کاری کنیم که او باور کند که نزدیک هستیم".</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">یکی از تحسین کنندگان تزو شخص "یوری بزمنوف" افسر کا گ ب بود. او در فاصله سالهای ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۰ میلادی ظاهرا برای خبرگزاری روسی نووستی کار میکرد، اما در واقع یک افسر اطلاعاتی مستقر در یک واحد مخفی به نام انتشارات سیاسی بود. بزمنوف داستانهای جعلی را با هدف قرار دادن جوامع کشورهای خارجی را مطرح میکرد تا درک هر امریکایی از واقعیت را تغییر دهد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جنگ سرد در قلب و ذهن مبارزان جریان داشت و وظیفه بزمنوف تحریف واقعیت به حدی بود که هیچ کس نتواند به نتایج معقولی برای دفاع از کشور خود برسد. برای افسر متعهد کا گ ب سون تزو یک مربی عملیاتی محسوب میشد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بزمنوف گفته بود:" بالاترین هنر جنگی اصلا جنگیدن نیست بلکه براندازی هر چیزی ارزشمند در کشور دشمن است. این موارد سنتهای اخلاقی و فرهنگی، مذهب و احترام به رهبران و اقتدار را شامل میشوند. بنابراین، هر چیزی که سفید را در برابر سیاه، پیر را در برابر جوان و ثروتمند را در برابر فقیر قرار دهد، کار میکند. این اقدامات تا زمانی که جامعه دشمن را آشفته ساخته و رشته اخلاقی ملت آن جامعه را قطع کند خوب خواهند بود. زمانی که همه چیز در آن کشور واژگون، سرگردان، سردرگم و باعث تضعیف روحیه و بی ثباتی شود آن زمان بحران فرا خواهد رسید".</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برای کا گ ب انتشار اطلاعات نادرست سلاحی اصلی در زرادخانه تسلیحاتی قلمداد میشد. هدف کا گ ب ایجاد هرج و مرج و ترس بود تا در آن فضا هیچ کس قابل اعتماد به نظر نرسد. در این "جنگ اعصاب" هدف اطلاعات نادرست شوروی در جنگ سرد تضعیف اعتماد مردم در کشورهای غربی به ماهیت باز جوامع آزادشان بود. مسکو به دنبال یافتن نقاط ضعف در روان یک ملت بود تا با اعمال فشار به امید تسریع در فرایند تخریب آن عمل کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تاثیر اخبار جعلی بر ذهن انسان عمیق است. ذهن نقشههای ذهنی میسازد و به سختی میتواند آن را دوباره ترسیم کند. پذیرش غیرقابل اعتماد بودن یک "واقعیت" ذهن را دچار تردید غیر قابل تحملی میکند. برعکس هر چه یک "واقعیت" شبیه سازی شده بعید به نظر برسد حذف آن دشوارتر است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برای افسران کا گ ب انتشار اطلاعات نادرست اولویت اصلی علیه ایالات متحده آمریکا، بریتانیا و ناتو بود. بزمنوف میگوید:"تنها حدود ۲۵ درصد از زمان، پول و نیروی انسانی ما صرف جاسوسی شد. ۷۵ درصد دیگر فرآیندی آهسته بود که بر آن چه ما براندازی ایدئولوژیک یا اقدامات فعال نامیده بودیم متمرکز بود".</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">"لادیسلاو بیتمن" افسر سابق اطلاعاتی چک که از نزدیک با کا گ ب کار کرده بود نیز این موضوع را تایید کرده است. او میگوید هر افسر کا گ ب موظف بود بخش عمده وقت خود را صرف ایجاد ایدههایی برای "اطلاعات تحریف شده عمدی" کند که به طور مخفیانه "از طریق کانالهای مختلف به منظور فریب و دستکاری" به بیرون درز میکرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">حمایت مالی از فریب استراتژیک را میتوان در اندیشه لنین ردیابی کرد که از تاکتیکهای پنهانی با "استراتژیهای مختلف، ساختگیها (ترفندها)، روشهای غیرقانونی، طفره رفتنها و دغل کاری ها" حمایت میکرد. او در یادداشتی خطاب به یک کمیسر نوشته بود:" گفتن حقیقت یک عادت خرده بورژوایی است در حالی که دروغ گفتن ما با اهداف مان توجیه میشود".</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شوروی در سال ۱۹۴۷ میلادی یک واحد اطلاعات نادرست تازه را راه اندازی کرد که هدف آن "افشای نقاب از فعالیت ضد شوروی محافل خارجی، تأثیرگذاری بر افکار عمومی سایر کشورها و به خطر انداختن مقامهای ضد شوروی و شخصیتهای عمومی دولتهای خارجی" ذکر شده بود. بیتمن افسر اطلاعاتی سابق چک که از نزدیک با کا گ ب کار کرده بود هدف از ایجاد آن واحد را ایجاد یک پیام نادرست به دقت ساخته شده ذکر میکند که به سیستم ارتباطی حریف برای فریب نخبگان تصمیم گیرنده یا افکار عمومی درز میکرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">او میافزاید:"برای موفقیت هر پیام اطلاعات نادرست ضروری بود که حداقل تا حدی در تطابق با واقعیت یا دیدگاههای پذیرفته شده عمومی باشد، زیرا بدون اطلاعات قابل قبول و قابل تایید کسب اعتماد قربانی دشوار است".</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کا گ ب باور داشت که انتشار اطلاعات نادرست به طور قابل توجهی توازن قوا بین بلوک شوروی و ناتو را تغییر میدهد. اولویت آن سرویس امنیتی بی اعتبار کردن نهادهای آمریکایی با هدف ایجاد شکاف میان امریکا با متحدان آن کشور در ناتو آن بود. عملا هر شر و بدی در جهان به آمریکاییها نسبت داده میشد: سیا متهم به ترور کندی رئیس جمهور اسبق امریکا و تلاش برای قتل پاپ ژان پل دوم شده بود و زمانی که داگ هامرشولد دبیر کل وقت سازمان ملل در جریان یک سانحه هوایی درگذشت کا گ ب به این شایعه دامن زد که امنیتیهای امریکایی این سانحه را سازماندهی کرده بودند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در دهه ۱۹۶۰ میلادی انتشار اخبار جعلی بر کشورهای توسعه نیافته و تازه استقلال یافته متمرکز بود. به نظر میرسد افراد ضعیف و فاقد حقوق بیشتر به نظریههای توطئه روی میآورند. راحت است که بتوان مشکلات زندگی و عدم کنترلی که آنان بر سرنوشت خود دارند را به یک عامل بیرونی نسبت داد و استدلال کرد که آنان مسئول مشکلات شان نیستند و با تلاش خویش نمیتوانند بر آن غلبه کنند و چنین استدلالی فرد را از تلاش بی فایده قلمداد شده برای درمان مشکلات رهایی میبخشد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اطلاعات نادرست نیازی به متقاعد کردن مردم به این باور نداشت که یک نظریه توطئه درست است در عوض از واقعیت کافی برای قابل قبول ساختن آن استفاده میکرد و این تاکتیک ممکن بود برای متقاعد کردن فرد کافی باشد. از این رو میتوان فضایی تب آلود ایجاد کرد که در آن مردم مایل بودند بدترین افراط گراییهای دولت خود را باور کنند. دروغ اغلب مانند یک ویروس بدون ردیابی پخش میشود و هر چه بیشتر و سریعتر در گردش باشد و هر چه بیشتر تکرار شود بر جذابیت آن افزوده میشود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">هیچ محدودیتی وجود نداشت و عاملان تشویق شدند تا توطئههای عجیب و غریب را اجرا کنند. برای مثال، در دهه ۱۹۸۰ میلادی کا گ ب تبلیغات نئونازیها را در آلمان غربی انجام داد. این کار زمانی انجام شد که برخی از فعالیتهای نئونازیها در برلین وجود داشت. با این وجود، اعلامیههای نوشته شده توسط کا گ ب به عنوان بیانیههایی معتبر قلمداد شدند و باعث دامن زدن به خشم در غرب شد و ترس بی موردی را ایجاد کرد. تمام این تلاشها با هدف ایجاد شرمساری برای آلمان غربی صورت میگرفت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تا سال ۱۹۸۵ میلادی بودجه سالانه کا گ ب برای اقدامات فعال به ۳.۶۳ میلیارد دلار رسید که ۱۵۰۰۰ نفر را استخدام میکرد این ارتش کوچکی بود که قطعا اگر سون تزو زنده بود به آن افتخار میکرد! اولویت آن ارتش انتشار اطلاعات نادرست بود. صدها میلیون دلار پول نقد کا گ ب در عملیات مخفی سیاسی سرازیر شد. بخشی از وجوه به عنوان کمک به احزاب کمونیستی خارجی اختصاص یافت. با این وجود، بخش عمده آن به رسانههایی که افسران اطلاعاتی کا گ ب در آن کار میکردند یعنی به رسانههای روسی نووستی، تاس، پراودا و روزنامههای خارجی همسو با شوروی داده شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تجدید مسابقه تسلیحات هستهای در فهرست اهداف فعال کا گ ب قرار داشت. تنها ظرف مدت یک سال اتحاد جماهیر شوروی ۲۰۰ میلیون دلار را صرف "کارزارهای ویژه" علیه برنامههای ناتو برای استقرار سلاحهای هستهای در غرب اروپا کرد. از آنجایی که مذاکرات با شکست مواجه شد و هر دو طرف نصب موشکهای هستهای را تبلیغ کردند و خطرات بسیار زیاد و ترسناک بود. با این وجود، به گفته "سرگئی ترتیاکوف" افسر سابق اطلاعاتی روسیه مفهوم زمستان هستهای یک عملیات اطلاعات نادرست از سوی کا گ ب بود. او مدعی شد که کا گ ب عمدا در مورد چشم انداز یک جنگ هستهای برای نابودی متقابل اغراق کرده و غرب را برای کاهش زرادخانه هستهای خود حتی در معرض تهدید آرماگدون قرار داده تا رعب و وحشت ایجاد نماید.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">امروز اقدامات فعال پنهانی کا گ ب در جنگ پوتین در اوکراین به کار گرفته شده است. با این وجود، نقش آژانسهای اطلاعاتی روسیه که به عنوان یک شاخه مخفی دولت عمل میکنند نه تنها در سیاست خارجی آن کشور بازتاب یافته بلکه ماهیت این عملیات نشان میدهد که نخبگان سیاسی روسیه چگونه به خود و نقش شان در جهان نگاه میکنند. سرویس امنیت فدرال روسیه مانند یک ارتش خصوصی برای پوتین به عنوان ابزاری برای حفظ قدرت او عمل میکند، اما با خشونت و فریبکاری شناخته میشود. میراث کا گ ب هنوز زنده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-10644889537316836792023-05-16T06:11:00.003-07:002023-05-16T06:11:28.045-07:00فدائیان اسلام،<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj2oIyINOEXggbhQA_Lav6KXYNwFU3BtNyn1P9Qz6VMt_v5RzYgXlDBlXMEdIt9Is04FmYyXudPdVz6hTgB3Rc7mCTcPviFLtY__vGpj1wiYY-RvIqUjadyE_X6uPDFbwuaBy5AC3es7rWAtIA9Nne2SMjD0cBq36ovQZiON3e8ipMVGWfRL3tJ8UlJ/s1116/0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="797" data-original-width="1116" height="286" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj2oIyINOEXggbhQA_Lav6KXYNwFU3BtNyn1P9Qz6VMt_v5RzYgXlDBlXMEdIt9Is04FmYyXudPdVz6hTgB3Rc7mCTcPviFLtY__vGpj1wiYY-RvIqUjadyE_X6uPDFbwuaBy5AC3es7rWAtIA9Nne2SMjD0cBq36ovQZiON3e8ipMVGWfRL3tJ8UlJ/w400-h286/0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000.jpg" width="400" /></a></div><br /><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">فدائیان اسلام، بهزاد کشاورزی</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تعصب دینی هیولائی است که هزار بار از بیدینی خطرناکتر است.(ولتر) </span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مطلب زیر مبحثی است از جلد چهارم کتاب « تشیع و قدرت در ایران ». این کتاب که تاریخ انقلاب اسلامی را بیان می کند، در حدود یک سال پیش به پایان رسیده و به لحاظ مشکلاتی که ناشر داشت، انتشار آن به تأخیر افتاده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span></span></p><a name='more'></a><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این مبحث مطالبی را به شرح زیر برای خواننده روشن کرده است؛</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اوّلآ پیدایش جمعیت فدائیان اسلام به دنبال قتل نا حق کسروی پای گرفت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ثانیآ این جمعیت، نمایندۀ جبهۀ تندرو روحانیت شیعه بود که پس از سقوط رژیم رضاشاهی به میدان آمد تا با خون و شمشیر، انتقام خویش را از جامعۀ به جا ماندۀ شبه سکولار حکومت دوران رضاشاه بازپس ستاند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ثالثآ این جمعیت در حقیقت طلایه دار حکومت اسلامی بود که سه دهه بعد قدرت را در کشور ما صاحب شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نواب صفوی – رهبر این جمعیت – با انتشار کتابی تحت عنوان « جامعه و حکومت اسلامی » آرزومند برپائی یک حکومت « تخیّلی » اسلامی بود. این حکومت ( هرچند به صورت ابتدائی ) دارای همان مشخصاتی بود که سه دهۀ بعد در حکومت اسلامی به واقعیت پیوست. در این حکومت: دروس دینی جایگزین دروس غیر مشروع ( موسیقی ) می شد. کلاس های دخترانه و پسرانه و آموزکاران آن کلاسها بر مبنای جنسیت تفکیک می گردیدند. بر آموزشِ اخلاق و آداب اسلامی تأکید شده بود. برنامه های رادیو و نیز مطالب جراید بر مبنای تبلیغ مبانی دینی و معارف اسلامی انجام می گرفت. سینماهای کشور فقط اجازۀ پخش فیلم های تبلیغات دینی را داشتند و سالن های آن ها نیز بر اساس جنسیت به صورت زنانه و مردانه مجزّا می گشتند. رستوران ها و مشروب فروشی ها به عنوان مراکز فساد و فحشاء تعطیل می گردیدند و حجاب اسلامی در مملکت اجباری می شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این کتاب خواستار اجرای قوانین و مقررات الهی بود. قانون مجازات اسلامی در مورد « مفسدین » به اجراء گذاشته می شد. تمامی قوانین موضوعۀ منشعب از غرب – که از افکار پوسیدۀ مشتی بی خرد تراوش گردیده است! - محو و نابود می شد و قوانین اسلامی جایگزین آن ها می شد که توسط فقهای – پاک و لایق! – به اجراء در می آمدند. نماز جمعه در سراسر کشور رسمیت می یافت، که انعکاس آن از رادیو و نیز مطالب آن بوسیلۀ مطبوعات منعکس می شد ...</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این مطلب را نیز اضافه می کنیم که در آن تاریخ، نه تنها حکومت وقت به مقابله با چنین پدیدۀ وحشتناک و غیر انسانی بر نخاست، بلکه هم حکومت و هم دولت ها،</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این جمعیت را به مدت ده سال بال و پر داده و آن را به عنوان بازوی انتقام خویش بر علیه مخالفان سیاسی شان به کار گرفتند. برخی از جناح هایِ جامعه نیز بر علیه رقیبان خویش به تشویق و حمایت علنی از این تشکیلات آدم کش پرداختند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بخش ۱</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">همه چیز با قتل کسروی شروع شد</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اولین تشکّل مهم اسلامی که در اوایل سلطنت محمد رضاشاه پای گرفت، پیدایش گروهی اسلامگرا بنام فدائیان اسلام بود. پایه های این تشکّل، برگُردۀ یکی از جنایات فجیع و وحشتناک تاریخِ اخیرِ ایران استوار گردید. این جنایت عبارت از قتل یکی از شریف ترین و فرهیخته ترین فرزندان کشور بنام سید احمد کسروی بود. این حادثه اولین قتل و آدمکشی و ترور است که بوسیلۀ اسلامگرایان در دوران محمدرضاشاه اتفاق افتاد. و به گمان ما، نطفۀ جمهوری اسلامی نیز به دنبال این جنایت بسته شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جمعیت فدائیان اسلام چگونه تشکیل شد</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">رهبر و پایه گذار این جمعیت، طلبۀ بیست ویک ساله ای بود بنام « سید مجتبی میرلوحی »[1]. ( وی بعد ها نام خانوادگی دائی اش را بنام « نواب صفوی » بر خویش نهاد )[2]. از تاریخ تشکیل این جمعیت و تعداد اعضاء و اسامی مؤسّسین آن اطلاع دقیقی در دست نیست و نظرات مختلفی در این مورد ارائه شده است. شمس قنات آبادی « مؤسس مجمع مسلمانان مجاهد »، مدعی است که جمعیت فدائیان اسلام را اولین بار او پایه گذاری</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کرده است و در این مورد می نویسد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« ... من قبل از اینکه با آیت الله کاشانی به مسائل اجتماعی بپردازم در گذشته مبادرت به تأسیس حزبی بنام جمعیت فدائیان اسلام نموده بودم که اتفاقآ تأسیس این جمعیت در زمان حکومت «سهیلی » و مقارن با ورود آیت الله قمی به ایران بود که کم و بیش فعالیت هائی هم نموده بودیم و به علت عزیمت من به نجف اشرف تشکیلات فدائیان اسلام بهم خورده بود و بعضی از افراد آن تشکیلات از قبیل سید حسین امامی و جواد معروف به ساعت ساز به اتفاق نواب صفوی و چند نفر دیگر فدائیان اسلام را بوجود آورده ... چون اصولآ من تشکیلاتی فکر می کردم و از ابتدا هم یکی از شرایطم با آیت الله کاشانی همین تأسیس و تشکیل یک حزب سیاسی با رنگ مذهبی بود و ایشان هم موافقت کرده بودند ... من می خواستم تحت عنوان حزب دموکرات اسلامی تأسیس حزب را اعلام نمایم ولی عده ای از اطرافیان خشکه مقدس کاشانی که بعضی از آن ها از مراجع دولتی و امنیتی الهام می گرفتند به عناوین گوناگون مخالفت کردند.»[3].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« علی حافظی »، خبرنگار نشریۀ ترقی در آن دوره، در مقاله ای بمناسبت قتل هژیر، در مورد پیدایش فدائیان اسلام، بیانات قنات آبادی را تا حدودی تأیید می کند. وی می نویسد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« سازمان مجاهدین اسلام در سال 1324 پی ریزی شد، در بدو بنام جمعیت پیروان مذهب جعفری سپس بنام فدائیان اسلام و بعدآ بنام سازمان مسلمانان مجاهد فعالیت می کردند. »[4]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">لیکن مهدی نیا ( منبع مطلب فوق )، در جای دیگر[5] آورده است که تاریخ تأسیس جمعیت مذکور، ده روز قبل از قتل کسروی (10/12/1324) بوده است. نظر « سید جلال الدین مدنی » عقیدۀ فوق را تأیید می کند. او نوشته است که نواب صفوی پس از بازگشت به ایران به قصد قتل کسروی، در مدرسۀ سپهسالار سکونت کرد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« مدرسۀ سپهسالار محل تجمع جوان های متدین تهران بود و در نتیجه نواب وقتی که لب به سخن گشود و گوشه ای از افکارخود را بطور اجمال بیان نمود ناگهان رفقای فدائی جدید دور او را فرا گرفتند. فدائیان اسلام موجودیت خود را اعلام کردند. »[6]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تعداد اعضای فدائیان اسلام</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اعضای مؤسس این تشکّل به گمان ما همان کسانی بودند که در قتل کسروی شرکت داشتند و تعداد آنان نیز بنا به اعتراف خودشان پس از دستگیری در ادارۀ شهربانی نه نفر بوده است[7]. در مورد عدۀ کلّ اعضای آنان در سال های بعد نیز سخنان ضد و نقیض فراوان گفته شده است؛ براساس مصاحبه ای که در 21 اردیبهشت 1330، یوسف مازندی ─ خبرنگار ایرانی خبرگزاری یونایتد پرس ─ با نواب صفوی در مخفیگاهش انجام داده است[8]، شمار اعضاء فعال این جمعیت را « حد اکثر » چهل نفر برآورد کرده است. علی رهنما[9] با استناد به خبرگزاری یونایتد پرس ─ ولی باطنز─ تعداد اعضاء را « از قول نواب صفوی » پنج هزار تن ذکر کرده است. این در حالی است که روزنامۀ سحر ( به مدیریت سلیمان انوشیروانی )، در همان زمان، شمار این عده را یکصد نفر بیان نمود[10]. در واقعۀ تصرف زندان به قصد آزادی نواب صفوی و تحصن در آنجا بوسیلۀ فدائیان اسلام[11]، بنا به روزنامه های طرفدار فدائیان اسلام، شمار کسانی که بنام اعضاء فدائیان در مقابل زندان دست به اعتراض و هیاهو می زدند، ششصد نفر ذکر شده است[12]. لیکن تعداد کسانی که در تظاهرات فدائیان اسلام در مناسبت های مختلف شرکت می کردند، گاهی به ده ها هزار نفر نیز می رسید. به عنوان مثال در تاریخ 25 مرداد 1330 از طرف فدائیان، مردم به تجمعی در مسجد شاه دعوت شدند؛ با وجود این که دولت به لحاظ ممنوعیت تظاهرات در مسجد شاه، از اجتماع آنان جلوگیری کرد و کار به درگیری و دستگیری گروهی از فدائیان انجامید، لیکن عدۀ شرکت کنندگان در این تظاهرات ( از سوی منابع فدائیان ) دویست هزار نفر ذکر شده است[13]. هر چند که این رقم اغراق آمیز به نظر می رسد، ولی ─ اگرهم درست باشد ─ همگی آن عده قاعدتآ نمی توانستند از هواداران فدائیان اسلام باشند[14] ولی به هر حال این تظاهرات نشانی از اعتبار اجتماعی آنان در آن برهۀ زمانی بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جایگاه اجتماعی- اقتصادی اعضای فدائیان اسلام</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در مورد جایگاهِ اجتماعیِ اعضایِ این گروه، اطلاع نسبتآ جامعی در دست است. حاج مهدی عراقی، یکی از اعضای فدائیان، در ماه های قبل از انقلاب اسلامی ( پائیز1357 ) ضمن روایت خاطرات شفاهی خویش در این مورد آورده است که نواب صفوی پس از آزادی از زندان[15]:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« ... به فکر این می افتد که یک محفلی، یک سازمانی، یک گروهی، یک جمعیّتی را بوجود بیاورد برای مبارزه. این فکر به نظرش می آید که از وجود افرادی ...[16] باید استفاده بکنم که تا الآن این افراد مخلّ آسایش محلات بوده اند، مثل اوباشها که توی محلات هستند، گردن کلفتها، لاتها، به حساب آنها که عربده کشهای محلات بوده اند»[17].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در بارۀ جایگاه اجتماعی – اقتصادی این گروه، آبراهامیان بررسی جامع تری ارائه کرده است. وی می نویسد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« میانگین سن هشت تن از فدائیان که در سال 1334[ که ] به جرم قتل محاکمه شدند، فقط بیست و شش سال بود. این گروه از سه طلبه، دو شاگرد مغازه، یک نجار، یک خیاط و یک پیراهن دوز تشکیل می شد. ( رک: اطلاعات، 5- 26 دی ماه 1334 ). همچنین، میانگین سن بیست و نه مبارز فدائی که در سال1331 زندانی شدند، بیست وپنج بود. در بین چهارده تن از اعضای گروه که شاغل بودند، چهار دستفروش، دو پیراهن دوز، یک واعظ، یک دانش آموز، یک تعمیرکاردوچرخه، یک بافنده، یک بنّا، یک قلم زن، یک نجار و یک رختشوی دیده می شد. رک: اطلاعات، 26 تیرماه 1331.»[18]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">با توجه به میانگین سنی و بویژه جایگاه اجتماعی ─ اقتصادی اعضای این جمعیت، به راحتی می توان فهمید که به کدام دلیل اینان در خونریزی و آدم کشی، این چنین بی پروا بوده اند. دلیل اول آن، به کیفیت تربیتی این گروه باز می گردد. اینان از پائین ترین لایه های اجتماعی - افتصادی کشور به شمار می رفتند. این افراد که بجز یکی دو تن، در خانواده های بیسواد پرورش یافته بودند، خود نیز از تحصیلات ─ حتی سطح پائین ─ بی بهره بودند. بنا براین از هرگونه استدلال عقیدتی و استقلال فکری محروم بودند. حتی شناخت اولیۀ آنان از جامعه نیز ناچیز بود[19]. به علت وابستگی آنان به طبقۀ اوباش و بی سروپا ( همانگونه که عراقی در بالا یاد کرده است )، چاقوکشی و تلکه گیری و آزار دیگران از مشخصات شخصیتی آنان به شمار می رفت. همچنین به لحاظ اینکه در محیط کاملآ مذهبی بازار، و زیردست بازاریان قرار داشتند، تحت تأثیر عقاید مذهبی ( اغلب افراطی ) بازاریان قرار گرفته بودند. از سوی دیگر وضع معیشتی آنان نیز با مشکلات فراوان همراه بود. زیرا که برای تأمین زندگی، به پائین ترین و مشکل ترین حرفه ها روی آورده بودند. و صاحبان اینگونه شغل ها اغلب علاقمند و پای بند به حرفه های خویش نمی باشند و مدام در حال تغییر حرفه هستند. بالاخره میانگین پائین سنی و عدم ثبات شغلی آنان نشانگر این مطلب است که اکثریت آنان هنوز به تشکیل خانواده نپرداخته بودند. و میدانیم که افراد مجرّد ( به علت عدم پابستگی به خانواده و زن و فرزند )، به راحتی در ماجراجوئی ها شرکت می کنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این مطلب را نیز اضافه می کنیم که اعضای تشکّل فدائیان اسلام پس از همکاری با تشکیلات کاشانی، با اوباش و چاقوکشان حرفه ای تری نیز تلفیق گردید. علی رهنما[20] آورده است که تعدادی از الواط و چاقو کش های معروف تهران به ابتکار کاشانی عضویت فدائیان اسلام را پذیرفته بودند. وی می نویسد که طی گزارش شهربانی:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« ... گویا از طرف کاشانی از اغلب « چاقوکشان » دعوت کرده اند که جزو فدائیان اسلام وارد به خدمت آن ها شوند. این گزارش از طیب و حسین رمضان یخی به عنوان افرادی که وارد خدمت شده اند و ( فعالیت شدیدی برای داخل کردن سایر رفقای خود می نمایند )، نام می برد ... »[21].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">فرزند همین کاشانی ─ که به علت همکاری نزدیک چند ساله با فدائیان اسلام ─ از محتوای این تشکّل آگاهی کامل داشت، در یین جمعی از اطرافیانِ کاشانی در مورد این جمعیت چنین قضاوت می کند:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« ... عده ای بی سواد و نفهم دور هم جمع شده خود را فدائیان اسلام معرفی و میخواهند مملکت را دچار آشوب نمایند ولی هیچ کاری از دست آن ها بر نمی آید »[22]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">البته فرزند کاشانی قسمت آخر مطلبش را اشتباه کرده بود. زیرا بطوری که خواهیم دید، این جمعیت به مدت ده سال در جامعۀ ایران، از آن چه که لازمۀ کشت و کشتار و توهین و اتهام است، کوتاهی نکرد. و چنین رفتاری از جانب گروه های تروریستی در تاریخ عصر جدید کشور ما – تا آن تاریخ - بی سابقه بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">لازم به تذکر است که این گروه با جمع کردن چنین اشخاص ناشایستی، به آزار و اذیت مردم می پرداختند و از مردم با تهدید و ارعاب، پول می گرفتند. از کتاب فوق[23] نقل شده است که:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« فدائیان اسلام، توسط نامه از مردم پول طلب می کردند. در آخر کاغذ نیز مخاطبین خود را تهدید می کردند که اگر به « قیام » کمک نکنند سروکارشان</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">با خنجر و اسلحه، که شکل آن را نقاشی می کردند، خواهد بود».</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بخش ۲</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">فدائیان اسلام و خشونت در جامعه</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">با چنین کیفیتی، جمعیت فدائیان اسلام در صحنۀ سیاسی– اجتماعی و مذهبی کشور، پای به عرصۀ وجود گذاشت. چنین مجموعه ای از افراد ناصالح و قداره بند و باج گیر، اگر داخل در امورسیاسی و اجتماعی کشور گردند، معلوم است که چگونه جهت پیشبرد امیالشان با مردم و حتی نهاد های کشور برخورد می نمایند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آنان هرگاه رفتار نهاد و یا شخصیتی را مغایر اهداف خویش می یافتند، ابتدا آنان را با نا هنجارترین واژه ها مورد تهدید و ارعاب قرار می دادند. اگر توپ و تشرشان کارساز نمی شد، دست به چماق و دشنه و خنجر و یا اسلحۀ گرم می بردند. البته از پشتیبانی تعدادی از روحانیان و رجال و دولتمردان و حتی روزنامه نگاران سود جو نیز برخوردار بودند و به همین دلیل از مجازات نیز معاف می گشتند. سرتاسر زندگانی دهسالۀ این جمعیت در عرصۀ کشور ایران، همراه با تهدید و کشت و کشتار بود. شرح کلیۀ اعمال ضد اجتماعی آنان، فرصت بیشتری لازم دارد که از حوصلۀ بحث ما خارج است. و به همین دلیل به بیان شمّه ای از رفتار شرارت بار آنان در جامعه اشاره می کنیم تا خواننده از میزان مزاحمتی که این گروه در کشور برای نهاد ها و مردم فراهم می ساخت، آگاه گردد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تهدید و ارعاب بانوان کشور</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مهدی نیا در این باره آورده است که:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« هنوز سر و صدای قتل کسروی فروکش نکرده بود موضوع تازه ای در افواه منتشر گردید آن این بود از زنان خواسته شد که حجاب اسلامی داشته باشند، در پی این تهدیدات، زنانی که می خواستند از خیابان های جنوب تهران عبور کنند دچار زحمت شده و با سنگ و چوب مورد حمله قرار می گرفتند. بر در و دیوار اعلانات خطی و چاپی الصاق شده بود و ورود زنان بدون چادر را به مسجد شاه ( سابق ) و بازار های تهران منع می کرد. حتی در داخل اتوبوس های شهری زنان غیرمسلمان بدون حجاب نیز مورد حمله قرار می گرفتند.»[24].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ملاحظه می شود که این گروه در هدف باز گردانیدن ارتجاعی ترین سنن سیاه اسلامی تشکیل شده بود. و آن همان برنامه ای بود که سی واندی سال بعد، زمامداران حکومت اسلامی در کشور ما پیاده کردند. حمله به بانوان باصطلاح « بد حجاب » در کوچه و خیابان، الصاق اعلانات بر علیه بی حجابی بر در و پیکر شهر، اذیت و آزار بانوان بی حجاب در داخل اتوبوس های شهری و ... همان رفتاری بود که پس از استقرار جمهوری اسلامی به وسیلۀ مأموران آن حکومت انجام می شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تهدید مطبوعات کشور</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پس از قتل رزم آرا بوسیلۀ این گروه ( صبح روز چهارشنبه 16 اسفند 1329 )، دولت مصدق تعدادی از عوامل این جنا یت را بازداشت می کند. نواب صفوی نیز پس از مدتی بدام شهربانی می افتد[25] ( 13خرداد 1330 ). دو روز بعد از این تاریخ، گروهی از اعضای فدائیان اسلام ( خارج از زندان )، پس از اینکه طی اعلامیه ای، ضمن دشنام گوئی به مصدق، دولت وی را زیر ناسزا و تهدید قرار می دهند، دستگیری « برادران » خویش را براساس « دستور اجنبی » و دستگیر کنندگان را « عمال بیگانه » قلمداد می کنند و به دولت و حکومت در این مورد هشدار می دهند[26]، طی نامه ای از طریق روزنامۀ اطلاعات، کلیۀ مطبوعات کشور را تهدید می کنند که:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« جراید برعلیه هدف رهبر محبوب ما حضرت سید مجتبی نواب صفوی کلمه ای ننویسند و خود را مورد تنفر و غضب فرزندان اسلام قرار ندهند که به صلاح آنها نیست »[27].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">و البته تعدادی از روزنامه نویس ها نیز یا از ترس و یا به هر دلیل دیگر، به حمایت از آنان برمی خیزند و قلم به تملق و چاپلوسی می چرخانند. منبع فوق در این باره می نویسد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« روزنامه هائی که یکباره به جرگۀ هواداران فدائیان اسلام پیوسته بودند، به دعوت ایشان لبیک گفتند. روزنامۀ « فرمان » به ادامۀ توقیف نواب صفوی اعتراض کرد و ابراز امیدواری نمود که هر چه زود تر رفع سوء تفاهم شده و ایشان آزاد شوند[28]. چندی بعد روزنامۀ « طلوع » در نوشتۀ خود راجع به « فدائیان اسلام »، مصرّآ از دولت خواست که این جمعیت شریف و صمیمی و وطن پرست را بیش از این زجر نداده و رفع مزاحمت از ایشان بنمایند »[29].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تهدید فلسفی ( واعظ )</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">سران این جمعیت، آنجا که لازم می دید ند از توهین و تهدید نسبت به هم کسوتان خویش نیز باز نمی ایستادند. آنان که در گذشته بالا ترین مرجع دینی شیعیان ( حاج آقا سید حسین بروجردی ) را با زننده ترین واژه هائی مورد توهین قرارداده بودند[30]، سال های بعد نیز با آیت الله کاشانی « زعیم عالیقدرشان » معامله به مثل کردند، تکلیف شان با ملایان دیگر</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">روشن بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در همان زمان ،« محمد تقی فلسفی » واعظ معروف، بعد از ظهرهای رمضان در مسجد شاه سخنرانی می کرد و این سخنرانی ها مستقیمآ از رادیو تهران پخش می شد. فدائیان جهت رسانیدن پیام خود به گروه وسیعی از مردم کشور، از وی می خواهند که در میان سخنرانی هایش در مورد دستگیری نواب صفوی از دولت انتقاد کرده و نسبت به دستگیری « رهبر » اعتراض نماید. فلسفی از انجام این درخواست غیرقانونی سرباز می زند و در نتیجه:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« ... فدائیان اسلام که تحمل سرپیچی افراد از امر و نهی خود را نداشتند، فلسفی</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">را تهدید کردند که اگر اسم نواب صفوی را در سخنرانی خود نیاورد و موضوع زندانی شدن او را مطرح نکند تا از رادیو پخش شود، او را در مسجد شاه ترور خواهند کرد»[31].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بخش ۳</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تصرف زندان قصر</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اینان تنها به توهین و تهدید بسنده نمی کردند، بلکه با اتکاء به حمایت « برخی» از روحانیان و رجال و مطبوعات، در صورت لزوم از حمله و تجاوز به ساحت نهاد های قانونی کشور، توهین و هتک حرمت مقامات دولتی، ضرب و شتم مأموران امنیتی نیز خود داری نمی کردند. فدائیان اسلام پس از چند ماه فعالیت و تهدید و توهین، چون از آزادی رهبرشان از زندان نا امید شدند، طی یک توطئه ، اقدام به تصرف زندان قصر نمودند! بدین نحو که در21 دی ماه 1330، عده ای در حدود یکصد نفر از فدائیا ن اسلام ( که قبلآ در گروه های ده نفری ثبت نام کرده بودند)، در ساعات ملاقات به بهانۀ دیدار نواب صفوی وارد زندان قصر شدند. در پایان وقت ملاقات - بر طبق برنامۀ قبلی - گروهی ( بین 51 تا 64 ) نفر از آنان، از زندان خارج نشدند و در آنجا تحصن اختیار کردند. سپس به زور وارد محوطۀ زندان شدند و به قصد آزادی نواب صفوی، عملآ بند 2 زندان سیاسی قصر را به تصرف خویش درآوردند[32]:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« در گزارش رئیس ادارۀ آگاهی آمده است که 51 نفر از اعضای فدائیان « قصد تحویل گرفتن نواب صفوی » را داشتند و با صدای بلند می گفتند « ما می خواهیم به او [ نخست وزیر ] بفهمانیم که قادر هستیم رهبر خود را نجات داده و به مغز پوسیدۀ نخست وزیر بکوبیم »[33]. از نظر ادارۀ آگاهی، فدائیان قصد داشتند تا با ایجاد آشوب در زندان، نواب صفوی را از زندان برهانند »[34]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">فدائیان پس از ورود به زندان، چهار یا پنج نفر از پاسبانان را گروگان گرفته و کلید دربِ زندان سیاسی شماره 2 را به زور از مأمورین ستاندند و سپس بین بند 1و2 از رفت و آمد مأمورین پلیس جلوگیری کردند[35]. آنگاه آنان چهار دستۀ دوازده نفری تشکیل داده نگهبانی و حفاظت درهای « فتح » شده و نیز نظم و انضباط زندان را دراختیار گرفتند[36]. و از مأموران سلب اختیار کرده و اجازۀ مداخله در امور را به آن ها ندادند[37]. و حتی محل پاس های داخله را اشغال و پشت بام زندان های قصر را از بین خودشان پاس گماردند[38]. فدائیان اسلام به مدت هیجده روز کنترل زندان سیاسی شماره 2 را در اختیار داشتند. در این مدت با توده ای های زندانی در می افتادند و به بهانۀ « امر به معروف و نهی از منکر » به آزار و اذیت آنان می پرداختند[39]. روز هیجدهم ( سه شنبه 8 بهمن )، به دنبال درگیری مجدد بین « کمونیست های وابسته به حزب توده » و « فدائیان اسلام »، مقامات انتظامی به دو گروه درگیر اخطار می کنند که به داخل زندان های خود برگردند. زندانیان توده ای از این دستور اطاعت می نمایند، لیکن فدائیان: « با چوب و لولۀ بخاری و چاقو به مأمورین حمله می کنند »[40].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بالاخره پلیس زندان به هر ترتیبی که بود، آنان را دستگیر و در بندهای مجزا بازداشت کردند. براساس گزارش فوق، در این درگیری، هفت نفر افسر و سی و یک نفر پاسبان به سختی مجروح، بستری و تحت درمان قرار گرفتند[41]. پس از این واقعه، مسئولین زندان بنا به دستور بازپرس تصمیم به آزادی گروهی از « متصرفین » زندان گرفتند و در حقیقت بدین وسیله خواستند خود را از شرّ این گروه بلواگر و قداره بند راحت کنند. پنج روز بعد، خبر آزادی اولین گروه سی ودو نفری از متحصنین فدائی اعلام شد[42].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">حمله به دادگاه قاتلان دکتر برجیس</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">می دانیم که آنان درگذشته به حریم دادگاه تجاوز کرده و کسروی را در حین بازپرسی کشته و هیچگونه مجازاتی متحمل نشده بودند که هیچ، بلکه به شهرت و اعتبار اجتماعی نیز نائل گشته بودند! نزدیک به چهار سال پس از آن واقعه، یک بار دیگرساحت دادگستری را در حین محاکمۀ قاتلانی از هم مسلکان خویش، مورد حمله و تجاوز قرار دادند و تمام قضات و مأمورین دولتی حاضر در آن دادگاه را به توهین و تحقیرکشیده و بار دیگر بدون مجازات از همان راهی که آمده بودند، بازگشتند. و آن در دادگاه قاتلان دکتربرجیس بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">. « دکترسلیمان برجیس » یکی از پزشکان خیّر و خوشنام کاشان، بجرم اعتقاد به مذهب بهائیت، بوسیلۀ عوامل فدائیان اسلام و با همکاری روحانیان، در تاریخ (14 بهمن1328 ) بطرز نامردانه و فجیعی به قتل می رسد[43] و به همین دلیل قاتلین وی در دادگاه تهران تحت محاکمه قرار می گیرند. روزی که دادگاه برای اعلام رأی تشکیل شده بود، سه نفر از اعضای فدائیان اسلام</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">─ نواب صفوی، سید عبدالحسین واحدی و امیرعبدالله کرباسچیان ─ برای حمایت از قاتلین، با جبر و عنف وارد دادگاه شده و نظم آنجا را بهم می ریزند. وکیل خانوادۀ برجیس را تهدید به مرگ می کنند. و نواب صفوی خطاب به قاتلین برجیس فریاد می زند:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« مطمئن باشید برادران شما زنده هستند و این دادگاه هیچ غلطی نمیتواند بکند »[44]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جالب است خواننده بداند که این گستاخی در حالی اتفاق می افتاد که نواب تحت تعقیب مأموران شهربانی قرار داشت و علیرغم محاصره شدن دادگستری بوسیلۀ مأمورین پلیس جهت دستگیری وی، او از مهلکه بدر می رود! جالب تر از آن این مطلب است که مدتی بعد، قاتلان دکتربرجیس، بدون مجازات از زندان آزاد می شوند[45] و یک بار دیگر خاطرۀ جنایات کسروی و « روسفیدی » قاتلان وی در جامعۀ فلک زدۀ ما تکرار می شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">رضا علامه زاده، سناریو نویس و تهیه کنندۀ فیلم های سینمائی، در رثای قتل برجیس اصل مطلب را اَدا کرده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« ... یکی از فجایعی که بازخوانیش برایم سخت دردناک بود ماجرای کشتن دکتر برجیس، طبیب انساندوست کاشان در سال 1328 خورشیدی است که به تنهائی وهن و زشتی عملکرد مذهب شیعه را با دگراندیشان مذهبی، بیداد دستگاه های دولتی ، وابستگی سیستم قضائی کشور، سرسپردگی مقامات انتظامی و از همه زشت تر و دردناک تر جهل و خشونت مردم عامی را عریان می کند»[46]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ترورها و قتل ها بوسیلۀ فدائیان اسلام</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">- می دانیم که اولین عمل آدمکشی این جمعیت، قتل کسروی در20 اسفند 1324 بود. و آدمکشان بدون مجازات آزاد گشتند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">- عبدالحسین هژیر، نخست وزیر سا بق، زمانی که وزیر دربار بود، در تاریخ 13 آبان 1327به قتل رسید. « سید حسین امامی » که یکی از قاتلان کسروی نیز بود، بلافصله در یک دادگاه صحرائی محکوم به مرگ شد و در 18 همان ماه اعدام گردید.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">- دکترسلیمان برجیس در14 بهمن 1328 در شهرستان کاشان، بوسیلۀ شخصی بنام « رسول زاده » و هفت تن دیگر- که از عوامل فدائیان اسلام بودند - کشته شد و قاتلان بدون مجازات آزاد گشتند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">- سپهبد رزم آرا نخست وزیر مقتدر کشور، در16 اسفند 1329 توسط شخصی بنام « خلیل طهماسبی » از اعضاء فدائیان اسلام، کشته شد. لیکن قاتل بدون مجازات ماند و بوسیلۀ گروهی از نمایندگان مجلس شورای ملی، به خاطر برخی از ملاحظات سیاسی بخشیده شد. بدین ترتیب که آنان طیّ نشستی « مادۀ واحده ای »[47] را تصویب نمودند و او را شامل عفّو و بخشودگی قرار دادند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">- دکترحسین فاطمی در تاریخ 25 بهمن 1330 در سالگرد قتل محمد مسعود در مقبرۀ ظهیرالدوله بوسیلۀ « محمد مهدی عبد خدائی » چهارده ساله ─ یکی از اعضاء فدائیان اسلام ─ ترور شد ولی زنده جان بدر برد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">- در سال 1330 سید حسن امامی، امام جمعۀ تهران مورد سوء قصد قرار گرفت و صورت وی با چاقو زخمی گردید لیکن او نیز جان سالم بدر برد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">- آخرین ترور فدائیان اسلام بوسیلۀ « مظفرذوالقدر »، در 25 آبان ماه 1334 در مسجد شاه برعلیه حسین علاء نخست وزیر وقت انجام گرفت که او نیز از خطر مرگ جان بدربرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">سوء قصد اخیر، آخرین تیری بود که از ترکش فدائیان اسلام خارج شد. آنان به گمانشان، هنوز می توانستند کرّوفرّی در پهنای جامعه داشته باشند. لیکن دگرگونی و چرخش سیاست حکومتگران آن روز را درک نکردند. کودتائی انجام شده بود و نطفۀ دیکتاتوری در شُرُف پای گرفتن بود. شرایط استقرار چنین حکومتی نیز آغاز شده بود. نیروهای مسلح و امنیتی نیز هر روز بیشتر از قبل تقویت می شدند. دکتر وحید سینائی در این باره می نویسد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« کودتای 28 مرداد و بازگشت شاه به قدرت، بر نقش ارتش به عنوان مهمترین حامی، پایگاه و نقطۀ اتکای وی و نیزعامل احیای دولت مطلقه در ایران صحه گذارد. بنا بر این حفظ قدرت و توسعۀ آن، تا آنجا که دیگر منابع قدرت نیز زیر تسلط و انقیاد شاه قرار گیرند، نیازمند تقویت نیروهای مسلح و نهاد های امنیتی ─ پلیسی و تسلط انحصاری شاه بر آنها بود ... » [48]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">خاصیت چنین حکومت ها، استقرار نظم و انظباط و حذف کلیۀ عواملی است که سد راه امیال حکومتگران قرار می گیرند. حکومت جدید، نه تنها مخالفان سیاسی گذشته، بلکه پشتیبانان « منافقی » را که - بنا به مصلحت روز از ریسمان قدرت آویخته بودند - به زوال کشانید.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">فدائیان اسلام با این سوء قصد، در حقیقت حکم نابودی خود را بدست خویش امضاء کردند. این عمل، بهانه ای بدست دولت داد تا به موجودیت این جمعیت پایان بخشد. ابتدا مجلس شورای ملی در روز 16 آذر 1334، قانون مربوط به عفّو و آزادی خلیل طهماسبی ( قاتل رزم آرا ) را که قبلآ تصویب شده بود، لغوکرد[49]. آنگاه پلیس کلیۀ اعضای آن جمعیت را دستگیر نمود. از این میان، سید عبدالحسین واحدی بدنبال مشاجرۀ لفظی با تیموربختیار - فرماندارنظامی تهران - بدست وی و در حضور اسدالله علم وزیر کشور و حسین آزموده دادستان ارتش ( در تاریخ 7 آذر 1334 )، به قتل رسید[50]. سپس طی محاکماتی در دادگاه نظامی، چهار نفر از سران مؤثر آن جمعیت را[51] در سحرگاه 27 دی ماه به جوخۀ آتش سپرد و بقیۀ اعضای آن را هر یک به زندان های طولانی محکوم کرد و بدین ترتیب به عمر ده سالۀ این جمعیت پایان بخشید. ولی اگر تصور کنیم که با از بین رفتن اعضاء مؤثر این جمعیت، افکار آنان نیز نابود شد، اشتباه محض است. این کیفیتِ فکری که شروع آن را می توانیم « لا اقل » از زمان شیخ فضل الله نوری در دوران مشروطیت حساب کنیم، پس از انحلال این جمعیت نیز به زندگانی خود ادامه داد. و طولی نکشید که در شکل دیگر ─ ولی به صورت زیر زمینی─ به مبارزه پرداخت. و ادامۀ همین خط بود که به عنوان یکی از بازوان مسلح انقلاب در پیروزی حکومت اسلامی مؤثّر شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">علی رهنما در بارۀ این گروه و نتیجۀ رفتار آنان بخوبی ادای مطلب کرده است. او می نویسد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« این عشق به خون و سرمستی از آدمکشی شاید نشانی از روان پریشی اجتماعی بخش کوچک، اما گستاخ و مصرّ از بازیگران سیاسی این دوران باشد. مرگ پرستی و تبلیغ بی وقفۀ مرده گرائی (Necrophilia) مشخصۀ آن کسانی شد که دائم مترصد بودند تا بنام مذهب، مغزی متلاشی کنند یا شکمی سفره نمایند. روش آنان اعلام ختم جهد عقلانی و برخورد آرا بود، چرا که در این حوزه بضاعتی برای خود سراغ نداشتند. ایجاد جوّ ترس و وحشت و تبلیغ ترور، به عنوان راه حلی فوری و کارآ، امکان تعقل و تأمل را از جامعه می ربود و راه را برای تحمیل نظر زورمداران بر تحقیر شدگان هموار می کرد. دریغا که شرایط سیاسی هیجان زدۀ این دوران توهمی ایجاد کرده بود که گوئی این روش و کنش می توانست پاسخگوی مسائل حیاتی جامعه باشد و این چنین شد که سیاست ارهاب و قتال مدتی مسری گشت، آتش آن دامن جامعه را گرفت و دود آن حتی چشم بصیرت عقلا و فرهیختگان سیاسی را کور کرد. »[52]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بخش ۴</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">چگونه فدائیان اسلام صاحب قدرت شدند؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در اوایل سال های پرآشوب دهۀ 1320، که در کلیۀ ارگانهای مملکتی آشفتگی و درهم ریختگی برقرار بود، مسئولین مملکت ( به جای آنکه این گروه را به عنوان قاتلین یکی از فرهیخته ترین و دانشمند ترین شخصیت های مملکتی ( کسروی ) به پای میز محاکمه کشانیده و به سزای اعمالشان برسانند)، چنین گناه بزرگی را نا دیده گرفته و آنان را با عزّت و حرمت و سلام و صلواة از زندان آزاد کردند. در انجام این عمل زشت و مخالفِ شئون جامعه، اغلبِ نهاد های کشوری آن روز، مستقیم و غیرمستقیم شرکت داشتند. گروه فراوانی از اعضاء و مسئولین این نهاد ها، همچون سید محسن صدرالاشراف و هم فکرانش، به لحاظ اعتقادات شدید مذهبی، کسروی را مرتد می دانستند و به این دلیل با این عمل فدائیان اسلام اگر هم موافق نبودند، مخالفت نیز نکردند. تعداد دیگری کینه و عداوت کسروی را دردل داشتند و از قتل او ( احتمالآ ) خوشحال نیز شدند. گروه دیگری نیز بخاطر اجتناب از درد سر، از هرگونه مداخله در این امر خود داری کردند. در رأس این گروه، دولت وقت به ریاست قوام السلطنه ( 3بهمن 1324─ 5 دی 1326 ) قرار داشت که هیچگونه اقدامی در این باب ( جهت گرفتاری و محاکمۀ آنان ) به عمل نیاورد[53] و تنها کاری که کرد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« به تعجیل تلگرافی رمز به همۀ سفارت خانه ها فرستاد که بگوئید قتل کار دولت نیست. »[54].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">و البته یکی دیگر از این گونه رجال، وزیر همین دولت، به نام عبدالحسین هژیر بود که به امید جلب توجه روحانیت، از آزادی قاتلین کسروی دفاع نیز کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">داستان بدین ترتیب است که در یکی از نشست های کابینۀ قوام، هژیر - وزیردارائی - به مهدورالدم بودن کسروی رأی داد و آزادی قاتلین وی را تأیید و تأکید کرد. هر چند که این مطلب بارها و بارها بوسیلۀ پژوهشگران بیان گردیده است، لیکن بخاطر ثبت هرچه عمیق تر در حافظۀ تاریخ، تکرار آن خالی از فایده نیست تا خواننده بداند که چه کسانی در کشور ما بر مسند قدرت و حکومت نشسته و سرنوشت جمعیت جامعۀ ما را ورق می زدند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ایرج اسکندری، وزیر پیشه و بازرگانی کابینۀ قوام، گفتگوئی را که در یکی از جلسات هیئت دولت با هژیر در مورد قتل کسروی داشته است، چنین بیان می کند:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« ... امامی [ یکی از قاتلین کسروی ] توقیف بود و شبی در جلسۀ هیئت وزیران، قوام السلطنه به عادت مألوف کاغذی در آورد و نشان داد که آقایان علما نوشته و حاکی از آن بود که تقاضا کرده اند امامی را که در توقیف می باشد مرخص نمایند. لذا عقیدۀ آقایان وزرا را می پرسد. هژیر بلافاصله گفت به عقیدۀ من صحیح است و باید موافقت نمود که این فرد از زندان آزاد شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">من اجازۀ صحبت خواستم و گفتم در روز روشن و در دادگاه با حضور قاضی و دیگران یک آدمی را زده و با کارد شکمش را پاره کرده و کشته اند. حالا حکم توقیف این فرد را دادستان و قاضی داده اند و من نمی فهمم ما در هیئت وزیران چگونه می توانیم در این مسئله دخالت کنیم. وقتی کسی یک همچو جرمی را مرتکب می شود که یا قرار منع تعقیب صادر می شود و یا اینکه تبرئه می گردد و بکلّ از زندان آزاد می گردد. بعد هم صالح وزیر دادگستری را مخاطب قرار داده پرسیدم: « مگرشما حق دارید قرار مستنطق و یا تصمیم قاضی را که حکم توقیف کسی را صادر کرده است لغو نمائید و رأسآ اجازه بدهید که او را از زندان مرخص کنند؟ » وزیردادگستری جواب داد « نه خیر من همچو حقی را ندارم ».</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گفتم « بنا براین معلوم نیست چرا یک چنین مطلبی در هیئت وزیران باید مطرح بشود؟»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">هژیر اظهار داشت که « نه خیر آقا بنده عقیده دارم که این آدم مهدورالدم بوده و اگر هم او را کشته اند کار صحیحی بوده » [ یک همچوعبارتی ]. من اوقاتم تلخ شد. گفتم « یعنی چه آقا؟ مهدورالدم یعنی چه؟ و تازه تشخیص آن با چه کسی است؟ » هژیر جواب داد « با خود شخص! »</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گفتم: « اگر اینجوره بنده هم تشخیص می دهم که شما مهدورالدم هستید و همین الان اگر اجازه بدهید شکم شما را سفره بکنم چون به قول شما تشخیص آن با خود من است ». قوام السلطنه محکم زد زیر خنده. گفتم: « اینکه قانون نشد، مذهب نشد، شما یک فرد تحصیل کرده ای هستید و از شما بعید است که در قرن بیستم یک همچو حرف هائی می زنید، مهدورالدم یعنی چه؟ ما قانون جزا، قانون مجازات داریم و تمام اصول محاکمات را معین کرده اند برای آنکه ما دیگر از این حرفها نزنیم » ... »[55]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">حامیان فدائیان اسلام</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در دوران پس از انقلاب اسلامی، اظهار نظرهای فراوانی در مورد حمایت و همکاری رجال و نهاد های مختلفی با جمعیت فدائیان اسلام منتشر شده است. درست است که این اظهارات اغلب پای در ایده ئولوژی ها و تعصبات و حبّ و بغض های سیاسی و یا مذهبی دارند و البته استناد به چنین منابعی را می بایست با احتیاط تلقی کرد. با این همه، مطالبی از این دست را اگر برخی از پژوهشگران « مطمئن و بی طرف » نیز تأیید کرده باشند، می تواند باز گو کنندۀ راستین اوضاع آن روز کشورباشد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بر این اساس، در آن تاریخ « برخی » رجال و مسئولین کشور، از دربار گرفته تا دولت ها و مجلسیان و ملی گرایان و احزاب و روزنامه نگاران و غیره و غیره، جهت جلب توجه گروه فدائیان اسلام به تکاپو افتادند و با مجیز گوئی و مداهنه، از حمایت آنان خودداری نکردند ... و بدین ترتیب بود که دُمَل چرکینی پیکر جامعۀ ایران را فرا گرفت! ترور و قتلِ فرهیختگان و شخصیت های کشور- به نفع و یا به ضرر هر کدام از این گروه ها - یکی پس از دیگری انجام گردید![56] بوی خون در فضای جامعه پراکنده شد و انتقام گیری های سیاسی و یا مذهبی عنان گسیخته، جایگزین نظم و انضباط جامعه گردید.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« بنا به روایتی » بالاترین مقام و نهاد حکومتی که در حمایت و تشویق این فرقه شرکت داشت، نهاد سلطنت و دربار بود! « گفته شده است» که روابط محمد رضا شاه با فدائیان اسلام در هفته های قبل از ترور سپهبد رزم آرا برقرار شده است. شاهد این واقعه و چگونگی آن روابط، سخنانی است که سرتیب علینقی شایان فر ( وکیل مدافع نواب صفوی )، در اوایل انقلاب اسلامی طی مصاحبه ای بیان کرده است. او از یکی از جلسات محاکمۀ نواب صفوی ( که به دنبال سوء قصد به جان علاء برقرار شده بود )، بخاطر می آورد که نواب گفته بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« در زمان نخست وزیری رزم آرا، من [ نواب صفوی ] و سید عبدالحسین واحدی تقاضای ملاقات با شاه را کردیم. در این ملاقات، به شاه از فساد موجود در مملکت شکایت کردیم و گفتیم او خود را مسلمان می داند چرا جلوی این فساد و هرزگی هارا نمی گیرد. بعد افزودیم قصد مان نابود کردن مسببین فساد است. شاه در جواب وجود فساد را قبول کرد اما تمام تقصیرها را متوجه رزم آرا کرد یعنی تلویحآ با کشتن رزم آرا موافقت کرد.»[57].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بار بعدی، ارتباط دربار با نواب صفوی پس از کودتای 28 مرداد اتفاق افتاد. بدین شرح که پشتیبانی و تأیید کودتای بیست و هشت مرداد بوسیلۀ فدائیان اسلام، موجب گردید که در ابتدا دربار رفتار دوستانه ای نسبت به آنان در پیش گیرد. فدائیان اسلام اجازه داشتند آزادانه به فعالیت بپردازند[58]. ونیز:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« علوی مقدم رئیس شهربانی، با اجازۀ شاه به مخفیگاه نواب صفوی رفت و به او قول داد تا روزی که بر سرکار است، اگر تروری از سوی فدائیان صورت نگیرد، در پی تعقیب و آزار آنان برنیاید. سید حسن امامی، امام جمعه نیز، از جانب شاه به ملاقات نواب رفت و به او</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پیشنهاد کرد تولیت استان قدس رضوی را به پذ یرد ... »[59]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">محور مصدق - کاشانی نیز از زمان قتل هژیر به بعد، از حمایت و تقویت فدائیان خود داری نکرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">علی رهنما آورده است که:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« در طول هشت ماه و یک هفته نخست وزیری رزم آرا، محور مصدق – کاشانی – نواب صفوی با رزم آرا در چند جبهۀ متفاوت به زورآزمائی، درگیری و مبارزه تا مرگ پرداخت ... »[60]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در حدّ آگاهی نویسندۀ این سطور، مصدق به عنوان رهبر جبهۀ ملی، ( به پشتیبانی بی دریغ اعضای جبهۀ ملی از قتل ها و خشونت های فدائیان اسلام )، هرگز بصورت رسمی و یا غیررسمی اعتراض نکرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تعدادی از رجل سرشناس « وجیه الملّه »! نیز از همان روزی که نواب صفوی در کنار کاشانی برعلیه صدارتِ هژیر به تظاهرات پرداخت، دست همکاری به سوی آن دو دراز کرده بودند[61]. شمس قنات آبادی که در زمان صدارت هژیر یکی از نزدیکان کاشانی بود، اعتراف می کند که در مجلس، افرادی همچون مکی، حائری زاده، عبدالقد یرآزاد و بقائی از جبهۀ کاشانی – فدائیان اسلام حمایت می کرده اند[62]. اینان کسانی هستند که سال بعد، اعضای معتبر جبهۀ ملی را تشکیل دادند. پس از اینکه جبهۀ ملی تشکیل شد، تعدادی از اعضای مهم آن، بدون هیچ گونه کتمانی! دست دوستی به سوی فدائیان اسلام دراز کردند. آنان ابتدا با همکاری جبهۀ کاشانی - فدائیان اسلام، توانستند بر اریکۀ نمایندگی مجلس تکیه زنند[63] و سپس حمایت بی دریغ خویش را از این دو جبهه اِعمال کردند. به عنوان بزرگداشت حسین امامی، ( قاتل کسروی وهژیر )، عکس های وی را در قاب های سبز رنگ و مزیّن به نوارهای سیاه، در مجلس شورای ملی بین برخی از نمایندگان پخش کردند[64]. آنگاه با نواب صفوی زانو به زانو نشستند و نقشۀ قتل رزم آرا را طرح ریزی کردند[65] و در سوء قصد برعلیه نخست وزیری ( که از 104 نفر از نمایندگان حاضر در مجلس، 93 نفر به صلاحیت او رأی مثبت داده بودند )، شرکت کردند. آنگاه با همکاری شاه و علم و ارتش و کاشانی، رزم آرا را آماج گلولۀ فدائیان اسلام قرار دادند ( 16 اسفند 1329)[66]. فردای آن روز، تظاهرات بزرگی در میدان بهارستان برپا ساختند. در این تجمع، حسین مکی و دکتربقائی ضمن ایراد سخنانی، کشته شدن رزم آرا را به ملت ایران تبریک گفتند[67]. دکترحسین فاطمی در سرمقالۀ روزنامۀ « باخترامروز »، نه تنها قتل های فدائیان اسلام را تأیید کرد، بلکه از قاتل کسروی و هژیربه عنوان شهید نام برد و نوشت:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« مردم رشید پایتخت در دو نوبت نشان دادند که چقدر به آزادی آراء و عقاید خویش علاقه دارند و گلوله ای که از دهانۀ هفت تیر امامی شهید بر قلب هژیر وزیر دربار نشست ثابت و مدلّل کرد که هیچ خیانتی بدون جواب و بازخواست نخواهد ماند »[68].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پرسید نی است که یکی از روشنفکران تحصیلکرده که بعد ها یکی از حساس ترین پست های دولت مصدق ( وزارت امورخارجه ) را صاحب گردید، چگونه فتوا به قتل و تاراج می دهد و از رفتار جنایت بار گروهی آدمکش حمایت می نماید و جالب است که آن قتل و ترور غیرقانونی را به حساب « آزادی آراء و عقیده » می گزارد!!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">محمود نریمان، یکی دیگر از اعضای معتبر جبهۀ ملی نیز ضمن سخنانی در مجلس، اعلام حکومت نظامی را به شد ت محکوم کرد و قتل و آدم کشی های فدائیان اسلام را جهاد فی سبیل الله نامید و از آنان به عنوان شهدا یاد کرد و گفت:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« مردانی که به مصداق جهاد فی سبیل الله جان خودشان را در کف دست می گذارند و ملتی را از شرّ مردم خیانت کار می رهانند ... از بزرگترین شهداء راه آزادی این مملکت هستند و تا دنیا دنیا است خاطرۀ فداکاری و از خود گذشتگی این راد مردان در دل ایرانیان زنده خواهد ماند. »[69]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">خواننده توجه به کند که چگونه یکی از نمایندگان معتبر مجلس از ترور و آدمکشی و جنایت حمایت می کند و آن را یک عمل فداکاری و از خودگذشتگی به حساب می آورد!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">قیام سی ام تیرماه 1331، اگرچه به حق در پیروزی مردم جهت ادامۀ راه مصدق و حاکمیت بر سرنوشت نفت خویش مؤثر بود، لیکن به دنبال آن، رسوائی آزادی خلیل طهماسبی از زندان، بوسیلۀ مجلس شورای ملی، شرم آور بود. در 16 مرداد، طرح آزادی خلیل طهماسبی، با اصرار کاشانی و امضای سی نفر از نمایندگان مجلس، در چهارچوب « مادۀ</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">واحده ای »[70] به تصویب رسید[71].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در بین امضا کنندگان، اسامی گروهی از اعضای جبهۀ ملی همچون مهندس رضوی، بقائی، زهری، ناد علی کریمی، مکی، حسیبی، شایگان، زیرک زاده، سنجابی و نریمان به چشم می خورد[72]. بطوریکه روشن است تعداد زیادی از این آقایان، تحصیلات عالی داشتند و در کشور های غربی تحصیل کرده بودند و لابد مدعی طرفداری حکومت دموکراتیک و لائیک نیز بودند! بدین ترتیب به لطف خلافکاری این آقایان! مجلس شورای ملی، قاتلی را ( که از طریق دادسرا مطابق مادۀ 170 قانون کیفرعمومی برایش تقاضای اعدام شده بود و گویا وزن پروندۀ کیفری وی نیز تا ده کیلو می رسید)[73]، بی گناه شناخت و از مجازات معاف نمود. سه ماه بعد ( شنبه 24 آبان )، خلیل طهماسبی از زندان آزاد گردید. براساس خبر روزنامۀ اطلاعات ( یکشنبه 25 آبان 1331 ):</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« طهماسبی ساعت ده و نیم صبح آن روز به دیدن دکتر مصدق رفته و ساعت یازده و یک ربع از منزل ایشان خارج شده بود ... »[74]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">محمد امینی، امّا نظر متفاوتی ارائه داشته است. او از قول « نصرت الله خازنی » - رئیس دفتر مصدق - در بارۀ دیدار فوق، می نویسد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« به [ سروان ] داورپناه [ افسر نگهبان ] گفتم فوری ردّ شان کنند که بروند. بعد به دکتر مصدق جریان را گفتم. ایشان گفت « بسیار کار خوبی کردید. من که اهل ترور نیستم، آدم کش نیستم. » و از این که آقای کاشانی آن ها را فرستاده بود، عصبانی شد. »[75]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">کریم سنجابی نیز در سال های بعد، ضمن خاطراتش به یاد می آورد که مصدق از پذیرفتن طهماسبی خود داری کرده است[76]. سخن اینجاست که پس به کدام دلیل دفتر مصدق، پخش یک چنین خبر نا درست را در آن روزها مردود ندانسته و از روزنامۀ اطلاعات، تکذیب خبر را درخواست</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ننمود؟[77]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">یکی دیگراز اعضای جبهۀ ملی که دست دوستی به سوی فدائیان اسلام دراز کرد، دکتر مظفر بقائی بود. وی در انتخابات مجلس شانزدهم، برای جلوگیری از تقلب مأموران دولتی، گروهی در حدود پنجاه نفر از دانشجویان، فدائیان اسلام و مجمع مسلمانان مجاهد، بنام « سازمان نظارت آزادی انتخابات » تشکیل داد[78]. در این گروه، فدائیان اسلام فعالیت ویژه ای داشتند. در دوران صدارت رزم آرا نیز بقائی بخاطر حفاظت چاپخانۀ روزنامه اش از حملۀ مأموران دولتی، از شخص نواب صفوی استمداد کرده بود و شماری از جوانان ( که تعدادی از اعضای فدائیان اسلام نیز جزو آنان بودند )، به محل چاپخانۀ شاهد شتافته و آن را از تاراج دولتیان نجات داده بودند[79]. بجز از فدائیان، از اعضای مجاهدین اسلام نیز به دستور کاشانی در این امر شرکت داشتند[80]. همچنین بقائی به همراهی حائری زاده و مکی جزو کسانی بودکه در ملاقات با نواب صفوی ( جهت ترور رزم آرا ) نقش مؤثّری ایفا کرده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به دنبال دستگیری فدائیان اسلام و واقعۀ زندان شهربانی – که ذکرش گذشت - رابطۀ آنان با مصدق و کاشانی به شدت تیره شده بود[81]. این بار نوبت مخالفین سیاسی آن دو بود که از این موقعیت سود جسته و با ایفای نقش مدافع فدائیان، در تقویت آنان و ضعف دولت مصدق بکوشند. یکی از این افراد سناتور ابراهیم خواجه نوری بود. وی در فردای پایان شورش زندان ( 8 بهمن )، طی نامه ای از وزیردادگستری خواست تا در مجلس سنا حاضر شود و درمورد ادامۀ دستگیری نواب صفوی پاسخ دهد[82]. قابل توجه است که این آقا بخاطر به ضعف کشانیدن رقیب سیاسی خویش ( مصدق )، به زندانی شدن کسی که دستش به خون افراد فراوانی آلوده بود، اعتراض می کرد!</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">یکی دیگر از این نوع شخصیت ها، سناتور سید مهدی فرخ بود. او نیز در تاریخ 21 اسفند 1330، نامه ای از طرف کرباسچیان ( مدیر روزنامۀ نبرد ملت ) در مجلس سنا، قرائت کرد که در آن خواسته شده بود که به وضع فدائیان در زندان رسیدگی شود[83].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">از افراد دیگری که در این دوره از نظر عقیدتی و یا سیاسی هیچ نوع تجانسی با فدائیان نداشتند ولی بخاطر مقابله با رقبای سیاسی شان از آنان حمایت می کردند عبارت بودند از عبدالقدیرآزاد، مهدی میراشرافی، ابوالحسن عمیدی نوری، علی هاشمی حائری، عباس شاهنده، آیت الله بهبهانی وسیدالعراقین و غیره[84].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">همان طوری که در صفحات بالا نیز گفتیم، تعدادی از روزنامه ها، یا در نتیجۀ ترس از این چاقوکشان و یا بخاطر فرصت طلبی، « وکیل مدافع » فدائیان شده بودند و از آنان در مقابل دولت مصدق دفاع می کردند. در همان دورانِ زندانی بودنِ نواب صفوی، روزنامۀ فرمان نوشت:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« معلوم نیست به چه جهت و به چه نحوی مقامات قضائی به خود اجازه داده اند رهبر فدائیان اسلام را در زندان نگهدارند. ما امیدواریم هرچه زود تر متوجه عواقب این قانون شکنی شده و با آزاد کردن آقای صفوی، صف مجاهدین وطن را تقویت نمایند. »[85]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">همین روزنامه در همان روزها دستگیری فدائیان اسلام بوسیلۀ دولت را مورد سؤال قرار می دهد و می نویسد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« تعقیب فدائیان اسلام از طرف دولت کماکان ادامه دارد و این شدت عمل به حدی است که مأمورین دستور دارند هرکس را که ته ریشی داشته باشد دستگیر و جلب نمایند و با تمام تجسسی که نمودیم هیچ علتی نتوانستیم برای این اعمال فکر کنیم جز آنکه بگوئیم:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند،</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند. »[86]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">از روزنامه هائی که در این دوره دلسوزانه فدائیان اسلام را حمایت می کردند، عبارت بودند از: « طلوع »، به مدیریت سیدعلی هاشمی حائری، « آتش »، به مدیریت سید مهدی اشرافی، « سیاسی »، به مدیریت بیوک صابر، « آرام »، به سردبیری سید حسین یمنی، « زلزله »، به مدیریت پوراعتضادی و « فرمان »، به مدیریت عیاس شاهنده[87].</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به دنبال کودتای 28مرداد، نواب صفوی جانب کودتاچیان را گرفت و برعلیه مصدق اعلامیه داد و به بد ترین وجهی او را مورد حمله و توهین قرار داد و نوشت:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« بزرگ ترین جنایت مصدق تقویت عمّال شوروی در ایران بود ... به خدای محمد قسم که اگر دو روز دیگر حکومت مصدق باقی مانده و رجّاله بازی های بیگانه پرستان ادامه پیدا می کرد عقده های درونی مردم مسلمان ایران به هزاران برابر شدید تر از آن طور که شد منفجر گردیده و رگ های بدن فرد فرد عمال بزرگ و کوچک شوروی رزل را بدست و دندان خشمناک شان بیرون کشیده، بنیاد هستی یک یک آن ها را بدون استثنا در شعله های سوزان آتش غیرت خویش می سوزاندند. »[88]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">حمایت از رژیم کودتا و حمله به مصدق، بوسیلۀ فدائیان، حتی در مساجد و مجامع عمومی نیز انجام می گردید. مهدی بازرگان روایت کرده است که:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« در دهۀ اول محرم پس از کودتا، عبدالحسین واحدی از سران جمعیت فدائیان اسلام، ضمن سخنرانی در مسجد شاه که از بلند گو پخش می شد، شروع به انتقاد و تخطئۀ نهضت ملی کرد و مصدق را به باد حمله و اهانت گرفت. »[89]</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جبهه گیری فدائیان در مقابل مصدق، به حکومت نوپای کودتا ( که هنوز خود را به اندازۀ کافی قدرتمند نمی دانست )، فرصتی داد تا هرچه بیشتر از نیروی این گروه جوان و فعال سود جوید. رژیم جدید احتیاج به فرصت بیشتری داشت تا بر امور جامعه مسلط گردد و برای این کار، کلیۀ امکاناتی را که در کوتاه مدت خطری به کیان حکومت نداشتند، مورد استفاده قرار داد. به خاطر « مصالح سیاسی »، گذشتۀ خونبار آدم کشان را ندیده گرفت و دست دوستی به سوی آنان دراز کرد. برای جلب خاطر نواب صفوی، زاهدی با وی وارد معامله شد. سه ماهی پس از کودتا ( 12 آذر1332 )، نواب اجازه یافت که برای شرکت در « مؤتمراسلامی »[90] به اردن برود. یک بار دیگر نیز به دعوت جمعیت اخوان المسلمین، با گذرنامۀ سیاسی رهسپار مصر شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">لیکن نه رژیم کودتا سَرِ سازگاری با فدائیان اسلام را داشت و نه این جمعیت از لذّتِ مستیِ بویِ خون سیر می شدند. بطوری که گذشت ، فدائیان اسلام، این بار هوس ریختن خون علاء را داشتند و حکومت نیز به بهانۀ دلخواه دست یافت و آنان را از سر راه خود برداشت. اما اگر تصور کنیم که مجازات چند نفر از اینان ریشۀ تعصبات اسلامی را سوزانید و مردم ما را به آرامش و آسایش رسانید، اشتباه کرده ایم. تاریخ نشان داد که مبارزات اسلامیان همچنان ادامه یافت و بالاخره به حکومت اسلامی انجامید و زندگی و فرهنگ ایران و ایرانی را با سنت های مکه و مدینۀ هزار و چهارصد سال پیش گره زد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">همان طوری که گفتیم، حکومت اسلامیِ خمینی در کشورِ ما، زمانی پایه ریزی شد که خون ناحق کسروی موجب انعقاد نطفۀ فدائیان اسلام گردید. و خون کسروی بهای معاملۀ حکومتگران و ملایان شد. زیرا زمامداران کشور نه تنها شهامت رویاروئی با فدائیان اسلام و حامیانشان ( روحانیان مداخله گر ) را نداشتنند، بلکه بخاطر یارگیری در مقابل رقبای سیاسی شان، قدوم این طلایه داران جهل و نادانی را مبارک شمردند و گرد زیرپای آنان راهمچون توتیای سعادت، سرمۀ دیدگانشان کردند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پایان</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">_____________________________________</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[1] - سید مجتبی در سال 1303 در محلۀ خانی آباد تهران متولد شد. دوران دبستان را در مدرسۀ حکیم نظامی و دوران دبیرستان را در مدرسۀ صنعتی آلمانی ها گذرانید. پدرش را در خرد سالی از دست داد و تحت تکفل دائی خود بنام سید محمود صفوی قرار گرفت. در سال های 22 – 1321 در شرکت نفت ایران و انگلیس استخدام و به آبادان رفت و در قسمت سوهانکاری آن شرکت مشغول به کارشد. بدنبال اعتراض وی به یک متخصص انگلیسی ( که یک کارگر ایرانی را کتک زده بود )، کار بالا گرفت و نیروهای انتظامی مداخله کردند. نواب ناچارآ به نجف گریخت در این میان کتاب شیعیگری کسروی بدست او و دیگر ملایان رسید. پس از صدور حکم ارتداد کسروی بوسیلۀ برخی ازعلمای نجف، مجتبی عازم ایران شد و به همراهی گروهی از هم مسلکانش توطئۀ قتل کسروی را فراهم کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[2] - گفته شده است که مجتبی خود را از شاهزادگان صفوی می پنداشت، لذا پس از انتخاب نام خانوادگی دائی اش، کلمۀ نواب را نیز بر آن اضافه کرد. ن- ک: نشریۀ پیام ایران، ص28، به نقل از: شمس قنات آبادی، سیری در نهضت ملی کردن نفت، ص115- 114. یرواند آبراهامیان نیز معتقد است که میرلوحی بخاطر « اعلام وحدت و هویت با بنیانگذاران نخستین دولت شیعی در ایران، نام سید نواب صفوی را انتخاب کرده بود ». ن- ک: ایران بین دوانقلاب، ص318.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[3] - نشریۀ پیام ایران، تابستان 1382، ص24، به نقل از: خاطرات شمس قنات آبادی، صص67- 68.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[4] - مهدی نیا، جعفر، زندگی سیاسی عبدالحسین هژیر، ص207، به نقل از مجلۀ ترقی.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[5] - مهدی نیا، همان بالا، ص263. پاکدامن نیز در این باره می نویسد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">یکی از همراهان قاتلین کسروی در بیمارستان سینا شخصی بوده است بنام «علی فدائی ». پس از بازداشت این شخص از جیب اش اعلامیۀ بلند بالائی پیدا می کنند با عنوان دین و انتقام که به امضای « ازطرف فدائیان اسلام: نواب صفوی » ختم می شد. این متن را می باید اعلامیۀ اعلام موجودیت فدائیان اسلام دانست که بقولی ده روز پیش از روز مشئوم انتشاریافته بود. ( ن- ک: قتل کسروی، ص174. )</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[6] - تاریخ سیاسی معاصرایران، ج1، ص 175.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[7] - اسامی آنان عبارت بود از: سید حسین امامی، سید علیمحمد امامی، مظفری، قوام، فدائی، الماسیان، گنج بخش، صادقی و یک درجه دار ارتش بنام علی قیصری. ن – ک: پاکدامن، همان بالا، به نقل از خواندنیها، سال 16، شمارۀ 24، 1334.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[8] - ایران ابرقدرت قرن، ص299.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[9] - نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی، ص244.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[10] - رهنما، علی، همان بالا، ص228.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[11] - رهنما، همان، ص221. ( در این مورد سخن خواهیم گفت. )</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[12] - رهنما، همان، ص317.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[13] - رهنما، همان بالا، ص281.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[14] - زیرا در این گونه موارد، معمولآ اکثریت شرکت کنندگان از کسانی تشکیل می شوند که عضو و یا هوادار آن گروه یاحزب نیستند، لیکن بخاطر مخالفت با رژیم و اعتراض، به آن جمع می پیوندند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[15] - نواب صفوی پس از حمله به کسروی در تاریخ 8 اردیبهشت 1324، بوسیلۀ شهربانی دستگیر و زندانی شده بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[16] - کلمه ای نا خوانا بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[17] - نا گفته ها، خاطرات شهید حاج مهدی عراقی، پاریس – پائیز1987- 1357، ص 26،</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[18] - آبراهامیان، یرواند، ایران بین دوانقلاب، ص318، نشرنی، تهران، 1377.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[19] - به این مطلب اشاره می کنیم که زمینۀ پیشرفت تشیع و تعصبات دینی، فقط در جوامعی پرورش می یابد که افراد آن جامعه در بی سوادی و نا آگاهی به سر برند. زیرا اطاعت امت از امام و مقلد از مجتهد، فقط در چنین شرایطی دوام پیدا می کند. بی سبب نیست که خمینی در حکومت اسلامی خویش همیشه از اساتید و تحصیلکرده ها انتقاد می کرد و آنان را دشمن اسلام قلمداد می نمود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[20] - نیروهای مذهبی بر بسترحرکت نهضت ملی، ص42.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[21] - رهنما، همان بالا، به نقل از: تفرشی، مجید و محمود طاهراحمدی، « گزارش های محرمانۀ شهربانی »، ج2، تهران، انتشارات سازمان اسناد ملی، 1371، ص187و188.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[22] - روحانی مبارز آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی به روایت اسناد، ج1، ص470.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[23] - رهنما، همان بالا، ص93، به نقل از اسناد وزارت امورخارجۀ انگلستان، اف – او ( FO ) 75465 /371، از طرف لورژتل، 24 اکتبر - 1949.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[24] - مهدی نیا، زندگی سیاسی عبدالحسین هژیر، صص207- 208.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[25] - دستگیری نواب صفوی با عطف به پرونده ای که در 28 مهر1327 در شهرستان ساری تشکیل شده بود، انجام گرفت و بر طبق آن پرونده، او غیابآ به « گناه ورود به عنف به دبیرستان ایراندخت » به دو سال حبس تأدیبی و پرداخت پنجهزار ریال غرامت نقدی، و همچنین به جهت « ایراد ضرب و جرح به سرایدار مدرسه » به شش ماه حبس و به دلیل « ایراد ضرب و جرح به مأمورین افسران دژبانی » به یک سال حبس تأدیبی محکوم شده بود. ن- ک: علی رهنما، همان بالا، ص269.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[26] - رهنما، همان بالا.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[27] - رهنما، همان بالا، ص271. به نقل از اطلاعات، 15خرداد1330.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[28] - رهنما، همان بالا، به نقل از روزنامۀ فرمان.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[29] - رهنما، همان بالا، به نقل از روزنامۀ طلوع.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[30] - نواب صفوی در کتاب « راهنمای حقایق »، در خطاب به آیت الله بروجردی، (بدون نام بردن از وی )، او را با سگ مقا یسه کرده و نوشته بود: « توای بی وفا بشر ایکاش وفاداری را از سگ آموخته بودی ». ن- ک،:علی رهنما، همان، ص58.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[31] - رهنما، همان، ص272، به نقل از فلسفی، محمد تقی، خاطرات و مبارزات حجت الاسلام فلسفی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1376، ص167.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[32] - و این عمل در حالی انجام گرفت که انتخابات مجلس شورای ملی در شهرستان ها برقرار بود و نیز کشمکش مصدق و شپرد ─ سفیرانگلستان در ایران ─ بر سر بستن کنسولگری های آن کشور در ایران، مرد م را نگران آیندۀ کشور ساخته بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[33]- رهنما، همان بالا، ص311. به نقل از« تاریخ و فرهنگ معاصر »، سال ششم، شماره 1و2، بهار و تابستان 1376، ص94.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[34] - رهنما، همان بالا، به نقل از تاریخ و فرهنگ معاصر، شمارۀ 3 و4، پائیز و زمستان 1376، ص142.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[35] - رهنما، همان گذشته، به نقل از نشریۀ آتش، 23 دی 1330.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[36] - رهنما، همان بالا، به نقل از اطلاعات، 23 دی ماه 1330. و نیز نبرد ملت، ( آئینۀ زندگی )، 26 دی 1330. و نیزعراقی، مهدی، ناگفته ها.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[37] - رهنما، همان، به نقل از آتش، 23 دی 1330.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[38] - رهنما، همان، به نقل از تاریخ و فرهنگ معاصر، سال ششم، شمارۀ 3 و4، پائیز و زمستان 1376، ص142.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[39] - مهدی عراقی دراین باره می نویسد که توده ای ها با ملاقات کنندگانشان – چه مرد و چه زن – روبوسی می کردند و این عمل البته از نظر فدائیان مغایر سنت اسلامی بود و لذا آنان نیز صلوات می فرستادند و تکبیر می گفتند. ن – ک: ناگفته ها، ص111.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[40] - رهنما، همان گذشته، ص318، به نقل از:گل محمدی، احمد، « جمعیت فدائیان اسلام به روایت اسناد »، ج1، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1382، ص345.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[41] - رهنما، همان، به نقل از: تاریخ و فرهنگ معاصر، سال ششم، شماره 3و4، پائیز و زمستان 1376، ص143.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[42] - رهنما، همان گذشته، ص324.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[43]- در گزارش مجلۀ فردوسی ( سال 1328، شمارۀ 23) در بارۀ این قتل، آمده است که:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« حوالی ساعت یازده صبح 14 بهمن دو نفر بنام عباسعلی توسلی و علی نقی پور به مطب دکتر برجیس ( پیرمرد بهائی از اهالی کاشان که در مطب شخصی خود طبابت می کرد، داروخانه ای هم داشت که از بیماران بی بضاعت بطور رایگان طبابت می کردند [ می کرد ] و به آنها داروی مجانی میدادند [ می داد ] و حتی به بیماران تنگدست پول هم میدادند [ می داد ]. و روی این اصل اهالی آن شهرستان از ایشان به نیکی یاد مینمودند. و مورد احترام مردم بودند [ بود ] ) آمده اظهار میدارند آقای دکتر دست ما و دامن شما مریضی داریم که حالش خیلی بد است. خواهشمندیم قدم رنجه بفرمائید و به عیادت او بیائید ... دکتر با آنها میرود و در منزل اثری از بیمارنبوده است. ایشان را با 81 ضربۀ مهلک از پای درمی آورند. شخصی بنام رسول زاده گلوی دکتر را میبرد و بعد از این عمل فجیع که در کمتر جائی از جهان سابقه داشته قاتلین در بازار فریاد میکنند، ما یک نفر کافر را کشتیم و خود را به شهربانی تسلیم می کنند ». ن- ک، سهیلا ابوذرجانی، « پاسخ به اتهامات روزنامۀ کیهان در رابطه با دیانت بهائی » گروه انترنتی ایران گلوبال.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[44] - امینی، داوود، جمعیت فدائیان اسلام و نقش آن در تحولات سیاسی – اجتماعی ایران، ص187. به نقل از: سید رضا سید کباری، نواب صفوی سفیر سحر، صص192. و نیز ن- ک: فصلنامۀ تاریخ و فرهنگ معاصر، ج5، صص36- 35.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[45] - همنشین بهار، در تارنمای انترنتی « دید گاه ها »، طی مقاله ای بنام « داستان غمبار دکتر برجیس »، در مورد آزادی این قاتلان چنین می نویسد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« شماری از روحانیان از قبیل آیت الله بهبهانی، آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی، آیت الله میرزا محمد فیض، آیت الله احمد علی احمدی، محمد تقی فلسفی جانب دستگیر شدگان را می گیرند و از آنان به عنوان مردان ایمان و عمل یاد می کنند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گفته شده که آیت الله سید حسین طباطبائی بروجردی در رابطه با قتل سلیمان برجیس، نامه ای برای محمد تقی فلسفی نوشتند و در آن از قتل برجیس حمایت و خواستار آزادی متهمان شدند .... علما نامه ای هم به محمد رضاشاه پهلوی درمورد آزادی قاتلین برجیس می نویسند. دادگاه عاملین قتل ... در تهران تشکیل شد و از 5 شهریور 1329 تا 22 شهریور همان سال ... طول کشید. با تلاش علما و عوامل سنتی آنان در بازار، وکلای برجستۀ کشور ... وکالت حاج محمد رسول زاده و دوستانش را بعهده گرفتند. آیت الله غروی، آیت الله راستی، حجة الاسلام حلیمی، سید اصغرابن الرسول و دیگرطلاب برای رهائی عاملین قتل سلیمان برجیس تلاش زیادی کردند ... و همه با هایهوی خواهان تبرئۀ مسببین حادثه شدند. بعد از آنکه دادگاه جنائی برای رسیدگی به پرونده به صورت علنی تشکیل شد، دکترعبدالله رازی ( وکیل خانوادۀ سلیمان برجیس ) کفت: فدائیان اسلام مرا تهدید به قتل کرده اند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در نهایت، مقامات دادگاه، عاملین قتل سلیمان برجیس را تبرئه نمودند و آنان با سلام و صلوات به خیابان آمدند و جلوی پایشان گاو و گوسفند قربانی سر بریدند و چراغانی شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[46] - تارنمای انترنتی « از دور بر آتش »، گاه نوشته های رضا علامه زاده.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">از دور بر آتش: صد و شصت سال تجاوز</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[47] - در تاریخ 16 مرداد1331، طرحی با قید سه فوریت به پیشنهاد شمس قنات آبادی از تصویب مجلس گذشت و برطبق آن طهماسبی بخشوده شد. این طرح به شرح زیر بود:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« چون خیانت حاج علی رزم آرا و حمایت او از اجانب بر ملت ایران ثابت است، بر فرض آنکه قاتل استاد خلیل طهماسبی باشد از نظر ملت بیگناه و تبرئه شناخته می شود.» ن – ک: رهنما، همان گذشته، ص391. به نقل ازاطلاعات، 16 مرداد1331.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[48] - دولت مطلقۀ نظامیان و سیاست در ایران، ص462.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[49] - ر. ن. بوستن، شیعه در دوران پهلوی ها، نشریۀ ره آورد،شماره 43.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[50] - امینی، داوود، جمعیت فدائیان اسلام، ص 328. به نقل از: سید حسین خوش نیت، « سید مجتبی نواب صفوی، اندیشه ها، مبارزات و شهادت او »، ص 171.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[51] - اسامی آنان عبارتند از: نواب صفوی، سید محمود واحدی، خلیل طهماسبی و مظفرذوالقدر.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[52] - نیروهای مذهبی بر بسترحرکت نهضت ملی، صص183- 182.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[53] - بامداد، مهدی، شرح حال رجال ایران، ج2، ص260.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[54] - پاکدامن، قتل کسروی، ص177.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[55] - خاطرات سیاسی ایرج اسکندری، « به اهتمام؛ بابک امیرخسروی و فریدون آذرنور»، بخش دوم، صص157- 156، نشر جنبش توده ای های مبارز انفصالی، فرانسه، پائیز1366.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[56] - تنها جمعیت فدائیان اسلام نبودند که دست به ترور و آدمکشی زده بودند، لیکن در این مبحث، هدف ما مطالعۀ این جمعیت می باشد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[57] - بهگر، حسن، تاریخچۀ فدائیان اسلام، نشریۀ پیام ایران، تابستان 1382، ص 23. و نیز ن – ک: رهنما، علی، همان گذشته، ص251، به نقل از: ترکمان، محمد، « اسرار قتل رزم آرا »، تهران، رسا، 1370، صص482 – 481.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[58] - سینائی، وحید، دولت مطلقه، نظامیان و سیاست در ایران، ص500.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[59] - سینائی، همان بالا.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[60] - نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی، ص154.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[61] - رهنما، همان گذشته، ص37.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[62] - رهنما، همان، ص44، به نقل از: قنات آبادی، سیری در نهضت ملی شدن نفت، تهران: مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1377، ص47.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[63] - رهنما، همان، ص123.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[64] - رهنما، علی، همان، ص181، به نقل از: آرشیو بریتیش پترولیوم، پروند، شماره 72364، نامۀ 31 دسامبر1950 نورث کرافت به رایس.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[65] - رهنما، همان، ص194 به بعد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[66] - طلوعی، محمود، بازیگران عصرپهلوی، ج1، ص397 به بعد</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[67] - روحانی مبار زآیت الله سید ابوالقاسم کاشانی، ج1، ص356.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[68] - رهنما، علی، همان گذشته، صص 207 – 206، به نقل از باخترامروز، 20 اسفند 1329.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[69] - رهنما، همان بالا، ص224، به نقل از: اطلاعات، 26 فروردین 1330.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[70] - « چون خیانت حاج علی رزم آرا و حمایت او از اجانب بر ملت ایران ثابت است، برفرض آن که قاتل او استاد خلیل طهماسبی باشد از نظر ملت بی گناه و تبرئه شناخته می شود. ». ن – ک: رهنما، همان بالا، صص 392 – 391. به نقل از: روزنامۀ اطلاعات، 16 مرداد 1331.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[71] - رهنما، همان، ص391.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[72] - قنات آبادی، شمس، سیری در نهضت ملی شدن نفت، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1377، ص219.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[73] - رهنما، همان، ص391.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[74][74] - موحد، محمد علی، خواب آشفتۀ نفت، ج2، ص 982. و نیز ن- ک، رهنما، همان، ص396.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[75] - سوداگری با تاریخ، ص 143. به نقل از: تربتی سنجابی، محمود: کودتا سازان، مؤسسۀ فرهنگی کاوش، تهران، 1376، بخش گفت و گو با خازنی، برگ 81.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[76] - امید ها و نا امیدی ها، ص102.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[77] - اگرهم تکذیب خبر انجام شده است، نویسنده بی اطلاع است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[78] - ناگفته ها، خاطرات حاج مهدی عراقی، ناگفته ها، ص41.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[79] - ناگفته ها، همان بالا، ص65.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[80] - رهنما، علی، همان، ص164.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[81] - زیرا آنان دولت را در دستگیری خویش مقصر می دانستند و از کاشانی نیز به دلیل اینکه جهت آزادی شان از زندان اقدامی نکرده بود دلخور شده بودند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[82] - رهنما، ص329.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[83] - رهنما، همان بالا، ص330.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[84] - رهنما، همان.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[85] - رهنما، همان، ص276، به نقل از: فرمان، 5 مرداد1330.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[86] - رهنما، همان، ص284، به نقل ازهمان، 16 شهریور1330.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[87] - رهنما، همان، ص332.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[88] - موحد، محمد علی، خواب آشفتۀ نفت، ج3، ص156.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[89] - بازرگان، مهدی، شصت سال خدمت و مقاومت، ج1، ص307.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">[90] - اجلاسی بود که کشورهای مسلمان جهت چاره جوئی در مورد اشغال سرزمین فلسطین بوسیلۀ اسرائیل برقرار کرده بودند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برگرفته از: عصرنو، جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴ - ۲۲ ژانويه ۲۰۱۶</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-69476927693188774102023-05-09T05:46:00.004-07:002023-05-09T05:46:34.484-07:00میراث تقیزاده؛ چگونه میتوان به استبداد تن نداد<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEht2MC4hIDI3aN8RiCTluHukV6B-CVqo2GFtuVAcOcF7OD1e4fRserwdBNQme2E0NMSeXd28VbPFDWtf-fil2VWgqPsxnNGWT9sVJJUjiuH9mWWGcj7SsS44K8IdzAHry9m-QuPPIp5720oQdUvCI-HLlRnEAE3R8aWazt7_02_oL3hiqpaksK3Y_QK/s1215/7.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="783" data-original-width="1215" height="412" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEht2MC4hIDI3aN8RiCTluHukV6B-CVqo2GFtuVAcOcF7OD1e4fRserwdBNQme2E0NMSeXd28VbPFDWtf-fil2VWgqPsxnNGWT9sVJJUjiuH9mWWGcj7SsS44K8IdzAHry9m-QuPPIp5720oQdUvCI-HLlRnEAE3R8aWazt7_02_oL3hiqpaksK3Y_QK/w640-h412/7.jpg" width="640" /></a></div><br /><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">میراث تقیزاده؛ چگونه میتوان به استبداد تن نداد</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">حمید ارفع</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">دانشآموخته جامعهشناسی سیاسی</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مجموعه «ناظران میگویند» بیانگر نظر نویسندگان آن است. بیبیسی فارسی میکوشد در این مجموعه، با انعکاس دیدگاهها و افکار طیفهای گوناگون، چشمانداز متنوع و متوازنی از موضوعات مختلف ارائه دهد. انتشار این آرا و نقطهنظرها، به معنای تایید بیبیسی نیست.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">این مطلب در پنجاه و سومین سالگرد مرگ سیدحسن تقیزاده به زندگی پر حادثه او میپردازد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><span></span></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">«وقتی مشروطه شد، بهخیال آن افتادیم که همه مشکل ما حل شد. چون که تمام مشکل را در تغییر قدرت میدیدیم؛ و هیچکس ما را نگفت که باید خود را نیز تغییر دهیم. همه خیالمان این بود که قدرت را کوتاه کنیم، قدرت شاه را، و هیچ به اندیشه قامت خود نبودیم که آن را هم بالا ببریم.»</span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">- به نقل از تقیزاده و روشنگریها در مشروطیت ایران</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">حسن تقیزاده در هشتم بهمن ۱۳۴۸ در سن ۹۱ سالگی در تهران درگذشت. یک داستان پر ماجرا پایان یافت و به زعم خود تقیزاده یک زندگی طوفانی جای خود را به تعبیر جمالزاده، به یک آرامش جاودانی داد. تاریخ زندگی تقیزاده با مهمترین رویداد تاریخ معاصر ایران یعنی استقرار «مشروطیت» گره خورده است؛ آن هنگام که در مجلس اول تلاش میکند اصول متم قانون اساسی را به رشته تحریر درآورد و نه به خواست ملکم یا مستشارالدوله بلکه به خواست آن روز جامعه ایران در دفاع از «آزادی و حیثیت انسانی» پاسخ دهد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برای تقیزاده دفاع از حیثیت انسان ایرانی نه تنها یک تکلیف اخلاقی بلکه یک وظیفه سیاسی بود. استقرار مشروطیت در ایران دلایل متعددی دارد، اما در این میان دو دلیل به اعتقاد تقیزاده بیشتر از دلایل دیگر اهمیت دارند: اولی استبدادزدایی از ساختار قدرت سیاسی از طریق برقراری حاکمیت قانون و تعریف سازوکارهای آن. دومی که برای تقیزاده اهمیت بیشتری داشت -به ویژه در پسامشروطه- رفع عقبماندگی و رسیدن ایران به قافله تمدن بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در واقع تقیزاده را میتوان یکی از آغازگرانِ تحقق نوگرایی در ایران در تقابل با عقبماندگی و جزمیت دانست. نوگرایی که با خود حاکمیت قانون به همراه دارد، بر سکولاریسم تاکید میکند، به دنبال آزادی سیاسی و اجتماعی و برابری است و به جای ارجاع به یک «گذشته بدون تاریخ» که با توهم یا شیفتگی همراه شده است، بر یک مسیر رو به جلو و همچنین ساخت آینده دست میگذارد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تقیزاده یکی از روشنفکران پیشرو تاریخ معاصر ایران بود که بنا داشت جامعه ایران را از جهل و نادانی و باورهای دست و پا گیر -جزمیتهای بیچون و چرا- و به یک معنا ایستایی نجات دهد و دینامیک آن را بار دیگر فعال سازد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تقیزاده برای رسیدن به این هدف تا پایان عمر در تلاش بود، به همین دلیل مینوی او را نه تنها یک روشنفکر پیشرو بلکه یکی از بنیانهای جامعه ایران معرفی میکند. برای تقیزاده استقرار مشروطیت در جامعه آن روز ایران از این جهت اهمیت داشت که میتوانست آغازی برای جبران عقبماندگی و به تبع آن سامان دادن به نابسامانیهای مملکت باشد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">او سالها بعد در خطابههای خود با عنوان «زمینه انقلاب مشروطیت ایران» در سال ۱۳۳۷ در باشگاه مهرگان گفت که مشروطه تنها به دنبال آزادی نبود، بلکه در کنار آزادی، خواست نظم و ترقی و تربیت نیز داشت. «تربیت» یکی از کلیدواژههای مهم در باور و اندیشه تقیزاده است. به زعم او مشروطیت باید با تربیت همراه باشد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اگر تربیتی در کار نباشد -مخصوصا برای جامعه آن روز ایران- ملت نمیتواند از مزایای مشروطیت استفاده کند. مشروطیت که اساس آن مداخله در امور جمهوریت است، متضمن ارتقای ملت و تربیت آن است. بدون تربیت پذیرش قانون عملا غیرممکن است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تقیزاده به همین دلیل بر اهمیت مقوله تربیت تاکید میکند؛ چراکه باور داشت دستیابی به تمدن و موفقیت جنبش تجدد و ترقیخواهی نباید تنها به مدرنیزاسیون و پیشرفت صنایع و تحقق عمران ختم شود، بلکه آنچه موضوعیت مهمتری دارد نه ظاهر که باطن آن است؛ یعنی آزادی در تمام اشکال آن، حاکمیت قانون، دموکراسی، برابری و رفع تبعیض، سکولاریسم و فردگرایی، همه این مفاهیم مدرن نیاز به تربیت مدرن بیرون از منطق نظام سنت قدمایی دارد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برای تقیزاده مبارزه با استبداد -نه فقط مستبد- دو مسیر مشخص دارد که توامان با یکدیگر پیش میروند: اول تاسیس حاکمیت قانون، خواست مشروطه و نفی مطلقگرایی، در نتیجه ساخت دولتی که در آن جمهوریت مردم بازنمایی میشود (برای تقیزاده مشروطیت شرط لازم بود، حتی مشروطیت ناقص بهتر از استبداد پادشاهی مطلقه بود.)</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">دوم زمینه پیادهسازی تعلیمات عمومی -نه لزوما تعلیمات عالیه- تا بیسوادی از بین برود و دانش و ترویج علمخواهی در میان تمام گروههای مختلف اجتماعی نه فقط در مرکز و شهرهای بزرگ بلکه در تمامی نقاط سرزمینی ایران به یکسان گسترش پیدا کند (اگر سوادآموزی و تعلیمات عمومی وجود داشته باشد، انتخابات که مهمترین رکن مجلس به عنوان فرزند مشروطیت است، درست و بهجا به نفع عموم مردم -نه لزوما خواص- برگزار میشود)، این دومی میتواند در امتداد تحقق مشروطیت، «ملت» در معنای مدرن آن بسازد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به این ترتیب براساس باور تقیزاده جنبش مشروطهخواهی زمانی تماما به موفقیت دست پیدا میکند، که نه فقط دولت خود، بلکه ملت آن را نیز نه از بالا که از پایین در یک فرآیند اجتماعی بسازد. اگر «اصلاح انقلابی» میتواند در قدم اول به تغییر سیاسی و ساخت دولت منجر شود، این «اصلاح تدریجی» است که برای ساخت ملت باید جای اصلاح انقلابی را بگیرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در حیات سیاسی تقیزاده نیز این گذار از اصلاح انقلابی به اصلاح تدریجی دقیقا سالهای پس از وقوع مشروطیت صورت میگیرد. اصلاح تدریجی به معنای نفی اصلاح انقلابی نیست، بلکه اتفاقا اصلاح تدریجی معلول اصلاح انقلابی است و از دل آن بیرون میآید.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تاکید بر اهمیت این گذار و جابهجایی این دو باهم، به معنای محافظهکار بودن شخص تقیزاده نیست، بلکه فهم دقیق او از چگونگی یا خصلتِ تغییر است، تغییری که «دولت» میسازد با تغییری که «جامعه» میسازد و منجر به دگردیسی روابط درون آن میشود، متفاوت است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تداوم دولت مشروطه که با اصلاح انقلابی متولد شده است، نیاز به ملتی دارد که حافظ دولت مشروطه باشد و از آن حمایت کند و تنها ملتی میتواند از دولت مشروطه حمایت کند که توانایی جلوگیری از بازتولید استبداد را داشته باشد و آن ملت، ملتی است که در یک فرآیند اصلاح تدریجی به آن میزان آگاهی و یا شناخت دست پیدا میکند که دیگر به برآمدنِ هیچ شکلی از استبداد تن نمیدهد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تقیزاده بارها بر این موضوع تاکید میکند که مشروطه نمیتواند یک شبه استبداد را از بین ببرد (آن هم استبدادی که عمق تاریخی دارد)، مشروطه شدن قدرت لزوما به معنای نفی روابط متکی بر استبداد نیست که به شکل مویرگی در تمام نقاط جامعه وجود دارد، در نتیجه کار تنها با نفی یا حذف مستبد در ساخت قدرت سیاسی پیش نمیرود، بلکه آنچه بیشتر اهمیت دارد تلاش برای از بین بردنِ امکانهای بازتولید استبداد است که این امر نیز بیشتر به درونِ جامعه و بازیگران آن برمیگردد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مادامی که صورتبندی دانشجامعه ایران تغییر پیدا نکند، ابتلای دوباره به استبداد اجتنابناپذیر است. به همین دلیل تقیزاده مدام در کنار تلاش بر تغییر سیاسی روابط قدرت به نفع مردم، بر مسئله تعلیم و تربیت و ضرورتِ توجه به مقوله تعلیمات عمومی تاکید میکند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اگر به نوشتههای تقیزاده در دوره پسامشروطه و بعد از استبداد صغیر و بهطور مشخص در کاوه/دوره دوم و در مباحثه او با سایر روشنفکران و نخبگان سیاسی نگاه کنیم، او دائم بر ضرورت انقلاب آموزشی مبتنی بر تعلیمات عمومی اشاره میکند تا با توانمند شدن هرچه بیشتر تک تک افراد جامعه، میراث مشروطه که ساخت قدرت جدیدی را امکانپذیر کرده است از بین نرود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تقیزاده پس از استقرار مشروطیت منتقد هر شکلی از تندروی در کنشگری سیاسی بود (برخلافِ آنچه که آدمیت و کسروی بارها در موضوع رادیکالیسم حاکم در فضای مشروطه که منجر به حذف اتابک و بهبهانی میشود، به تقیزاده نسبت میدهند). به زعم تقیزاده رویکرد انقلاب مداوم نه تنها نمیتواند به نهادمند شدن مشروطیت کمک کند، بلکه حتی نمیتواند تضمینی برای بقای آن باشد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تعینیابی نهادی مشروطیت به یک وضعیت متکی بر نظم/صلح نیاز دارد؛ چراکه این نظم است که میتواند امکانِ تربیت ملت و حرکت در مسیر دستیابی به ترقی و تجدد را فراهم سازد. در وضعیت تشویش که احتمالاْ به جنگ [داخلی] نیز منجر میشود، تغییر اجتماعی و اقتصادی (رفع آشفتگی آن) نمیتواند متحقق شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برای تقیزاده تغییر سیاسی اگر به تغییر روابط اجتماعی و بهبود وضعیت اقتصادی منجر نشود، به خودی خود هیچ اهمیتی ندارد؛ چراکه حتی «فرصت تعیلم و مدرسه» را نیز از بین میبرد. تقیزاده سوسیال دموکراتی (در پیوند با میراث قفقاز) بود که تغییر سیاسی را برای تحقق بیشتر نظم و تربیت در درون مرزهای سرزمینی یک دولت میخواست.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تلاش او این بود که همزمان با وارد کردن طبقات پایین و میانی جامعه به سیاست و موضوع حکمرانی، وضعیت زیست مادی آنها را نیز بهبود ببخشد. او در مجلس از ابتدا درگیر با حاکمیت اشراف و مالکان به نفع تقویت حقوق فرودستان بود که عملاْ نه فقط از لحاظ سیاسی بلکه اقتصادی نیز در حاشیه و یک وضعیت نامطلوب به سر میبردند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تقیزاده در مجلس اول و دوم شورای ملی در کنار توجه به مقوله ترقی، بر موضوع از بین بردن یا الغای رژیم ارباب و رعیتی نیز پافشاری میکرد، حتی پس از مشروطه در دوره پهلوی نیز به دنبال اشرافیتزدایی و حذف سران و مالکان از ساختار قدرت سیاسی و جلوگیری از تاثیرگذاری آنها در مناسبات اجتماعی بود (به مقدمهای که بر کتاب جمالزاده با عنوان زمین، ارباب و دهقان ۱۳۴۰ نوشته است نگاه کنید).</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در واقع به همین دلیل او مخالف بازیگری بیش از حد ایلات و ولایات بود چون اعتقاد داشت بسیاری از سران آنها با نظام سیاسی پیش از مشروطیت دادوستد اقتصادی داشتند و پس از مشروطه نیز به دنبال بازسازی آن بودند. تقیزاده در مجلس شورای ملی تلاش میکرد انحصار را از مرکز اقتصادی تهران بگیرد و به نقاطِ بیشتر پیرامونی و دهقانان واگذار کند، به همین دلیل بسیاری از تهراننشینها و تجار و بازاریان با او مخالف بودند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برای تقیزاده آنچه اهمیت داشت مسئله قانون بود. نه فقط دهقانان و اشراف در برابر قانون یکی هستند، بلکه از مسلمان تا سایر اقلیتهای دینی نیز در برابر قانون در مقام «شهروند» یکی هستند و هیچ امتیازی نسبت به یکدیگر ندارند؛ همین موضوع نیز باعث شد روحانیت شیعه نیز در برابر تقیزاده -حتی تا به امروز- دشمنی پیش بگیرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بیشتر بخوانید: اعتراضات ایران، اپیزودهای انقلابی از مشروطه تا امروز</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مخالفت روحانیت با تقیزاده فقط در موضوع برابری همگان در برابر قانون نبود، بلکه تاکید تقیزاده بر ضرورتِ حرکت جامعه ایران در مسیر فرنگیمابی شدن نیز خشم روحانیت و سنتگرایان را به دنبال داشت. تقیزاده به کرات به این موضوع اشاره میکند که ملت ایران با قبول مشروطیت جسماْ فرنگیماب شده ولی چون هنوز روحا فرنگیماب نشده است، نتوانسته از تمام امکانهای مشروطه سود ببرد. در واقع یکی از ابعاد مهم مقوله تعلیم و تربیت که تقیزاده بر روی آن دست میگذاشت، فهم دقیق تمدن غربی و تلاش انسان ایرانی برای دستیابی به تمام عناصر پیشرو آن بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برای او علاج مرضِ عقبماندگی، دریافت تجربه غرب برای چگونه رسیدن به تمدن مدرن بود. تمدن مدرن با خود علم و روشنگری -بیرون آمدن از تاریکی؛ جهالت و نادانی- به همراه دارد و علم میتواند به توانمند کردن سوبژکتیویته ملت ایران کمک کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تقیزاده از این جهت، در کنار تئوریسین مشروطیت، تئوریسین تجددخواهی نیز بود. او جهل، بیسوادی و خرافات را بزرگترین مشکل جامعه ایران میدانست و راهحل آن را نیز تنها در کسب تمدنی صورتبندی میکرد که در ملل غرب شکوفا شده و غرب با اتکا به آن توانسته است زندگی بهتری را برای مردمِ خود فراهم سازد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تقیزاده چند دهه پس از استقرار مشروطیت در ایران، در خطابه خود در سال ۱۳۳۹ در باشگاه مهرگان گفت: «اولین نارنجک تسلیم به تمدن فرنگی را چهل سال قبل بیپروا انداختم که با مقتضیات و اوضاع آن زمان شاید تندروی شمرده میشد... اما همچنان به اصل آن حرف پایبندم.» این خطابه تقیزاده سالها پس از آن حکم صریح در شماره اول دوره جدید کاوه یعنی «ایران باید ظاهراْ و باطناْ و جسماْ و روحاْ فرنگیماب شود.» نشان میدهد که او همچنان دستیابی به مولفههای تمدن غربی را برای جامعه ایران ضروری میدانست و نادیده گرفتن و عدم توجه به آن را آسیب و ضرری جبرانناپذیر به حساب میآورد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">منظور از اخذ تمدن خارجی و توجه به میراث غرب در وضعیت مدرن، تنها در امر مدرنیزاسیون خلاصه نمیشود، کما اینکه دولت پهلوی (هر دو پهلوی) خود خواست تحقق مدرنیزاسیون داشت، بلکه آنچه برای تقیزاده از اهمیت بیشتری برخوردار بود، عقلانیتِ انتقادی و روح پرسشگری آن بود؛ در واقع ظهور مدرنیته ایرانی که در نسبت با استقرار مشروطیت قرار داشت، در تلاشِ تقیزاده تنها وجه مدرنیزاسیون آن -توسعه تکنوکراتیک- تقلیل پیدا نمیکرد، بلکه وجه روشنگری و ساحت فکری آن به مراتب برای تقیزاده از موضوعیت قابل توجهتری برخوردار بود -برای محمدعلی فروغی و تقی ارانی نیز به همین شکل بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اگر به برآمدنِ جریان ضدغربگرایی و نفی دستاوردهای تمدن مدرن در آغاز دهه ۴۰ که در پیوند با بازیگری نیروهای اسلام سیاسی نیز قرار داشت نگاه کنیم، ریشههای آن -حداقل در تقابل با تجدد غربی- به نوشتههای هر دو احمد، یعنی کسروی و فردید بازمیگردد، بر همین اساس بیش از پیش میتوان به دقت «حساسیتِ» تقیزاده پی برد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">همه آنچه که تقیزاده در لحظه مشروطیت و حتی پیش از آن در نوشتههای خود و بهطور مشخص در مجله «گنجینه فنون» در تبریز در موضوع نوگرایی بر آن تاکید میکرد، از جمله سکولاریسم و جدایی دین از سیاست در ساخت قدرت، در دهه ۴۰ رنگ باخت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تقیزاده که بر ضرورتِ جدایی دو عنصر دین و سیاست در مجلس شورای ملی از همان آغاز به قول خود فجر مشروطیت پافشاری میکرد -تا آنجا که از سوی علمای دین تکفیر شد- باز با تحملِ همه آن مشقتها، یک قدم از آن باور خود پا پس نمیکشد؛ چراکه این جدایی را برای شکلگیری ایران مدرن، برپایی حاکمیت قانون و امر تساوی/برابری در حقوق شهروندان واجب میدانست، با این حال چند دهه پس از مشروطیت، بار دیگر این دو عنصر به یکدیگر نزدیک میشوند و عملا بسیاری از روشنفکران و نیرویهای سیاسی تحتِ تاثیر آن قرار میگیرند، که اوج آن را میتوان در برآمدن گفتمان «غربزدگی» جلال آلاحمد مشاهده کرد، که اتفاقاْ نسبتی با نقد اروپاگرایی کسروی در آیین و نفی اصول مدرنیته در اندیشه فردید دارد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برای بسیاری از روشنفکران و سیاسیون در دهه ۴۰ تقیزاده به دلیل دفاع از ضرورتِ تجددخواهی در ایران با تاکید بر میراث تمدنی غرب، به دشمن ارزشهای سنتی/دینی و ایرانی/ملی در جامعه روشنفکری تبدیل شد و برای همگان بهویژه نیروهای سیاسی از اسلامگرایان تا ملیون سکولار و مارکسیستها که در جبهه تقابل با دولت قرار داشتند، تقیزاده یک عنصر خودیِ حکومتی معرفی میشد که از پروژه تجددخواهی و مدرنیزاسیون پهلوی جانانه دفاع میکند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در حالی که تقیزاده خیلی پیشتر از روی کار آمدن دودمان پهلوی بر اهمیت دگردیسی جامعه ایران نه فقط در موضوع سازوکارهای سیاسی، بلکه بافت اجتماعی/فرهنگی آن در جهت دستیابی به میراث تمدن مدرن غربی تاکید میکرد و خواستار عدم مداخله دین در ساختار قدرت سیاسی و شیوه حکمرانی بود؛ چراکه به اعتقاد او باورهای دینی و نیروهایی که از آن حمایت میکنند، [براساس تجربه مشروطه] سد محکمی در برابر تغییرات جامعه ایران و حتی اعمال حکمرانی بر شهروندان به شیوه مدرن و سازوکارهای متکی بر دانش جدید هستند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">خطابههای تقیزاده چه در موضوع «زمینه انقلاب مشروطیت ایران» و چه « اخذ تمدن خارجی: تساهل و تسامح، آزادی، وطن، ملت» در سالهای نزدیک به دهه ۴۰، تلاش تقیزاده را برای تلنگر زدن دوباره به جامعه ایران نشان میدهد که از طریق پررنگ شدن گفتمان غربزدگی سودایِ بازگشت به «اصالت» خویشتن داشت و تمدن مدرن را با تمام مولفههای آن سرتا پا شر مطلق میدانست.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برای فردید مشروطه «دفع فاسد به افسد بود» و بارها به شکل صریح بیان کرده بود که همه «مصیبت» و «بلا»ی ما ریشه در مشروطیت دارد و جلال نیز مشروطه را بازی غرب برای سرگرم کردنِ جامعه با باورهای اسلامی میدانست تا بتواند از این طریق به تامین منافع سیاسی و اقتصادی خود در ایران دست پیدا کند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نیروهای سیاسی حتی آنهایی که از لحاظ ایدئولوژیک پایبند به مبانی اسلامی نبودند، در عمل اما با گفتمان غربستیزی جلال که مقدماتِ کسب قدرت را برای نیروهای اسلامی فراهم میکرد، همسو شدند؛ آن هم تنها به دلیل مخالفت حداکثری با دولت پهلوی و هر آنچه که به آن ربط داشت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در واقع آنچه از نظر آنها موضوعیت و اهمیت آنی داشت، «نفی» دولت پهلوی به هر قیمت بود، و همین امر نیز باعث شد، حساسیتِ روشنفکرانی از جنس تقیزاده -که آخرین نسل از روشنفکران مشروطیت بودند- نه تنها نادیده گرفته شود، بلکه با برچسبهای «بیگانه»پرستی و درباری تجددخواه سرکوب شوند؛ در این میان حتی روشنفکرانِ مستقل نیز از جمله مسکوب و براهنی و ساعدی و مصطفی رحیمی و.. پی به حساسیتِ تقیزاده در نقد گفتمان غربستیزی نبردند و پیروزی ایدئولوژی اسلام سیاسی مبتنی بر غربستیزی [نفی تمدن مدرن و مولفههای آن] در بهمن ۵۷ و برآمدن یک دولت ایدئولوژیک دینی نشان داد که حساسیتِ تقیزاده بیجا نبوده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اگر مروری بر زندگی طوفانی تقیزاده داشته باشیم، او تا پایان عمر درگیر با میراث مشروطیت -تلاش برای حفظ آن- و نوگرایی جامعه ایران از طریق گام برداشتن در مسیر ترقی و تجددخواهی بود. برای تقیزاده مشروطیت یعنی خواستِ قانون که تاسیس مجلس به همراه داشت، تا پایان عمر نیز به ضروتِ حفظ مجلس قانونگذاری و تاثیرگذاری آن در ساختار قدرت سیاسی تاکید میکرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مشروطیت آزادی نیز به همراه داشت. تقیزاده از همان آغاز جنبش مشروطهخواهی به دنبال آزادی سیاسی و اجتماعی بود. او اعتقاد داشت نباید ملتی را به این بهانه که رشد ندارد و ممکن است از آزادی سواستفاده کند و هرج و مرج برپا سازد، از آزادی محروم کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در کنار آزادی او به برابری اعتقاد داشت، تاکید بر خواست قانون، تحقق برابری را امکانپذیر میکرد و این برابری در باور تقیزاده یعنی همه فارغ از ویژگیها از ملیت تا قومیت و ایدئولوژی در برابر قانون یکسان هستند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در آخر مشروطیت برای تقیزاده نفی استبداد بود؛ استبدادی که هر شکلی از تداوم آن، امکان جمهوریتِ مردم را با تمام تکثر آن در سازوکار قدرت ناممکن میکند و همینجا است که دقیقا آن شق دوم برای تقیزاده یعنی اهمیتِ مقوله تعلیم و تربیت وسط کشیده میشود؛ تعیلم و تربیتی که تنها با گام برداشتن در مسیر ترقی و تجددخواهی و دستیابی به امکانهای آن متحقق میشود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">رفع عقبماندگی به آگاهی و شناخت دقیق نیاز دارد و علم مدرن که از دلِ میراث تمدن غربی بیرون میآید، میتواند برای نیل به این هدف، مهمترین ابزار باشد: اگر عقلانیت روح حاکم در تمام شئون جامعه باشد، ملت قطبنمایی دارد که با آن دیگر در مسیر استبداد و تن دادن به آن گام برنمیدارد و به بیراهه نمیرود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">همه آنچه که تقیزاده در طول ۹۱ سال زندگی خود بر اهمیت دستیابی به آنها برای انسان ایرانی و جامعه ایران پافشاری میکرد، دقیقا امروز نیز اهمیت خود را نه تنها از دست ندادهاند، بلکه تلاش برای دستیابی به آنها بیش از پیش جانانه پررنگ شده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ما امروز نیز همچنان در نظم مشروطیت به سر میبریم؛ به دنبال آزادی و برابری و حاکمیت قانون مبتنی بر بازیگری و تاثیرگذاری عموم مردم در آن هستیم و بنا داریم با حرکت در مسیر ترقی، امکان زیست بهتر و متفاوت با آنچه که تا به امروز تجربه کردهایم را متحقق سازیم. زندگی طوفانی تقیزاده به درستی زندگی جامعه ایران از مشروطیت تا به امروز است، که پستی و بلندیهای بسیاری را پشت سرگذاشته و میگذارد تا در نهایت به آنچه که تقیزاده نیز به آن باور داشت یعنی «زندگانی نو انسان ایرانی در عقلانیت و آزادی و برابری» دست یابد.</span></p><div style="text-align: right;"><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-43465892195835188062023-04-26T08:22:00.005-07:002023-04-26T08:23:11.636-07:00مصاحبه با آقای ناصر پاکدامن - قسمت اول<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhVH4lRqtwX-s__tJMDYkegBC93ibS4wvZW1F0p9hcjYjCigCxgwHuoMCTEaYjsb7XwxSpJdEnfKHXbU69cP99mMfDWCKIJmNZceECTbxzZLQYwKgZ_W2ktwQdmsSuiWm1ffmCJ3LEDT-8ptr6In2YJHIOk5vxl1gYja0hRZDaF3lFKVeoGfazwf9pT/s636/0000.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="509" data-original-width="636" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhVH4lRqtwX-s__tJMDYkegBC93ibS4wvZW1F0p9hcjYjCigCxgwHuoMCTEaYjsb7XwxSpJdEnfKHXbU69cP99mMfDWCKIJmNZceECTbxzZLQYwKgZ_W2ktwQdmsSuiWm1ffmCJ3LEDT-8ptr6In2YJHIOk5vxl1gYja0hRZDaF3lFKVeoGfazwf9pT/w400-h320/0000.jpg" width="400" /></a></div><br /><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>مصاحبه با آقای ناصر پاکدامن</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>تاریخ مصاحبه: ۲۶ مه ۱۹۸۴</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>مصاحبهکننده: ضیاء صدقی</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>صاحبه با آقای دکتر ناصر پاکدامن در روز ۵ اردیبهشت ۱۳۶۳ برابر با ۲۶ مه ۱۹۸۴ در شهر پاریس ـ فرانسه، مصاحبهکننده ضیاء صدقی.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای دکتر پاکدامن میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که در شروع مصاحبه یک شرح مختصری راجع به سوابق خانوادگی خودتان و اینکه کجا به دنیا آمدید و در کجا تحصیلات کردید و از چه تاریخی وارد فعالیتهای سیاسی و اجتماعی شدید برای ما بفرمایید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- من در یک خانوادهای متولد شدم که کموبیش میشود گفت خانوادهای از طبقه متوسط بود با همه ابهامی که این کلمه طبقه متوسط دارد. پدرم کارمند دولت بود و در خانوادهای که من بودم چهار برادر و خواهر دیگری هم وجود داشت. ما ساکن تهران بودیم. پدرم و مادرم قبل از همدان به تهران آمده بودند فکر میکنم که مهاجرت آنها در سالهای آغازین این قرن شمسی باشد یعنی در حدود سالهای ۱۳۰۰ تا آنجا که میدانم. عرض کنم که من در تهران که زندگی میکردیم در، یکی از، شرق تهران بودیم در محلهای بهاصطلاح کوچه آبشار بازارچه سید ابراهیم که یک محله متوسطی بود. من تحصیلات ابتداییام را در همان مدرسهای که در آن نواحی بود کردم. تحصیلات بقیهاش را آمدم به یک مدرسهای که در آنموقع در پشت مسجد سپهسالار بود یعنی پشت مجلس تقریباً آنجا و بعد هم مدرسه علمیه دبیرستان درس خواندم…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- دبستان ادب را لابد میگویید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><span></span></b></span></p><a name='more'></a><span style="font-size: medium;"><b>ج- دبستان ادب. بعد دبیرستان علمیه، سال آخر دبیرستان علمیه که سال آخر تحصیلات متوسطه من مقارن بود با سال ۲۹ ـ ۳۰ که در آن سال در دبیرستان دارالفنون آمدم برای اینکه آن سال تمام دولت تصمیم گرفته بود که تمام ششمهای متوسطه را در یک جا جمع بکند که آن یکجا دارالفنون بود.</b></span><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- معذرت میخواهم شما چه تاریخی به دنیا آمدید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- من ۱۳۱۱ به دنیا آمدم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- ۱۳۱۱، شما فرزند ارشد خانوادهتان بودید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نخیر، من فرزند ماقبل آخر هستم یعنی بعد از من هم یک خواهر کوچکی هست. عرض کنم که خوب بعد دانشکده حقوق دانشگاه تهران را تمام کردم در سال ۱۳۳۲ و دو سال بعدش برای تحصیل آمدم فرانسه. در فرانسه یک درجه دکترای اقتصاد گرفتم ضمناً تحصیلاتی هم در جامعه شناسی و جمعیت شناسی کردم. ۱۳۴۶ به ایران برگشتم و بعد از مدتی کشوقوس خلاصه وارد دانشگاه تهران شدم. تنها مسئولیتی را که در ایران قبول کردم فقط تدریس در دانشگاه بود، این را هم ادامه دادم تا سال ۱۳۶۰ یعنی تا بعد از انقلاب که به مناسباتی مجبور شدم که، به مناسبت فعالیتهایی که کرده بودم، پنهان بشوم، و بالاخره ایران را در ماه آذر تقریباً ۶۰ مخفیانه ترک کنم و بیایم فرانسه و الان در فرانسه هستم. از حدود یک سال پیش در دانشگاه اینجا درس میدادم و از حدود اول سال تحصیلی گذشته هم بهاصطلاح یک مقام استادی در دانشگاه پاریس هفتم به من دادند که آنجا دارم علوم اجتماعی و اقتصاد درس میدهم. اما مسئله فعالیتهای اجتماعی. من از نسلی هستم که وقتی پا به مدرسه گذاشت رضاشاه از ایران رفته بود یعنی من از دوره رضاشاه هیچوقت هیچی را نفهمیدم. یک منظرههای مبهمی در خاطر من میآید از مراسم ازدواج فوزیه و بعد محمدرضا که کموبیش ما کنار خیابان ایستاده بودیم و اینها میخواستند رد بشوند. یادم میآید که برادرهایم، آن چیزی که مرا خیلی به حسرت انداخته بود، پیشاهنگ بودند و پیشاهنگی از خیمه شببازیهایی بود که زمان رضاشاه درست کرده بودند و آن لباسهایی که اینها میکردند تنشان بخصوص کمربندی که داشتند و عرض کنم که کلاهی که بسرشان داشتند رنگ این لباسها و اینها من را همیشه در این آرزو میبرد که من هم بزرگ که بشوم باید اینکار را بکنم و خوب من وقتی بزرگ شدم دیگر پیشاهنگی لغو شد بود البته. من در نتیجه هفت سالگی وارد مدرسه شدم هشت ساله که بودم نه ساله که بودم یعنی شهریور بیست بود دیگر رضاشاه رفت. و در ایران آن موقعی شروع شد که دورانی شروع شد به آن میگویند دوران آزادی دیگر. و دوران غلیان و شور و فعالیت سیاسی بود، این کاملاً محسوس بود برای من. تعداد روزنامههای زیادی که درمیآید، عرض کنم بحثهایی که بود مسئله جنگ. یکهو آمدن افسران و نظامیهای خارجی در ایران. در آنموقع من یک پدر بزرگی داشتم که خیلی به من علاقه داشت و من به او خیلی علاقهمند بودم و این پدربزرگ من در زندگی من خیلی تأثیر گذاشت از نظر اینکه خیلی او مرا تشویق میکرد کتاب بخوانم مثلاً تسهیلاتی برای من قائل میشد، نمیدانم، معلم خصوصی بگیرد نمیدانم عربی بخوانم از اینکارها. این پدربزرگ من یک تأثیر دیگر هم که در من گذاشت عبارت از این بود که او مسئولیتی داشت در وزارت راه برای بهعنوان ناظر مالی و حوزۀ تهران را میرفت و ماهیانه یک بار مجبور بود برود همراه یک هیئتی و پرداخت حقوق کارگرها را بکند. این باعث میشد که، آنموقع خیلی نادر بود این مسئله، یکهمچین فرصتی باشد که من هم همراه آنها بروم و آن قسمتهای مملکت را ببینم و این باعث شد که من خیلی جاها را توانستم نسبت به بچههای هم دورۀ خودم از نزدیک ببینم. مثلاً تمام مازندران و عرض کنم از یک طرف تا فیروزکوه و نمیدانم قلهک و نمیدانم قزوین. خیلی جاهای سفر برایم امکانپذیر زیادتر بود. در دبیرستان، که وارد دبیرستان شدیم دیگر واقعاً محیط محیط سیاسی بود. محیط سیاسی بود من میتوانم بگویم که از ابتدا من خیلی علاقهمند بودم به این چیزهایی که حالا بعد اسمش را گذاشتند فعالیتهای فوقبرنامه. دبستان مثلاً ما روزنامه دیواری درست میکردیم، سخنرانی میکردیم انشا مینوشتیم مثلاً از این حرفها، از این کارها. دبیرستان هم اولین روزنامۀ چاپی را من فکر میکنم که چند شماره ما درآوردیم در مدرسه علمیه کلاس هشتم من بودم. آنموقع کمکم فعالیت سیاسی در بچههای مدرسه به صورت این بود که یک عدهای طرفدار تودهایها بودند توی مدرسه به صورت خیلی منظم. کموبیش یک رگههایی هم دیده میشد کسانی که طرفدار کسروی بودند لااقل تو مدرسه ما. بعضیها هم با این رگههای فاشیستی مثلاً هیتلر دوستی به چشم میخوردند. خوب ما هم بودیم این وسط. من از آن موقع با این مسئله، در خیلی از بحثهایی که میکردیم، روبهرو شدم که، با این سؤال روبهرو شدم که یکی از این دوستان تودهایمان کرد به من برگشت گفت، «آقا، تو یا کاپیتالیستی و یا سوسیالیست.» مثلاً. گفتم چطور؟ گفت، «اگر که طرفدار روسیه نیستی بنابراین تو کاپیتالیست هستی.» و من این مسئله همیشه توی ذهنم بود که آقا بالاخره من که طرفدار انگلیس نیستم و طرفدار روسیه هم نیستم بنابراین دلیلی ندارد که طرفداران آن یکی طرف حساب بشوم. و یکی از محورهای بحث ما بود اینکه این هویت خودمان را اینطوری معلوم بکنیم. کلاس سوم متوسطه که من بودم یعنی سال ۱۳۲۷ فکر میکنم یعنی آخرهای سال، خرداد ۲۷ بود آنموقعها، یکی از دانشجویان آمد مرا دید و گفت، «من میخواستم تو را دعوت بکنم بیایی.» آنموقع من جزو آدمهای سرشناس مدرسهمان بودم به عنوان کسی که از این فعالیت بهاصطلاح فوق برنامه میکند و مثلاً جلسه ادبی دارند و نمیدانم تیم فوتبال دارند و از این حرفها.» من میخواستم تو را دعوت کنم در یک جلسهای.» من هم گفتم خیلی خوب ما را دعوت کرد در یک روزی به یک جلسهای که پایین خانۀ ما بود یعنی ما خانهمان تو کوچه آبشار بود این تو کوچه یخچال بود، بازارجه نایبالسلطنه. روزی رفتیم. آنجا و عرض کنم که یک اتاق کوچکی بود مثلاً سه در چهار فرض کنید یک صندلیهایی دورش گذاشته بودند و نشسته بودند و آن بالاها هم یک چیزهایی با خط نسبتاً خوشی نوشته بودند مثلاً مارکسیست نمیتواند سوسیالیست باشد»، «انگیزۀ تغییرات تاریخ» مثلاً «تغییر افکار است» از این جور چیزها. بعد آدمهایی آنجا بودند سؤال میکردند و آن گوینده این جلسه هم یا گویندگانش هم راجع به اینها جواب میدادند. چندبار دیگر هم من فکر میکنم قبل از تابستانش یکدفعه دیگر هم باز من رفتم تو آن جلسات و بعد دیگر تابستان من رفتم مسافرت. رفتم مسافرت و وقتی که برگشتم رفتم مسافرت آذربایجان که تقریباً یک سال بعد از قضایای پیشهوری بود. وقتی که من برگشتم بالاخره کنجکاوی کردم معلوم شد که اینها یک گروهی هستند که اسمشان هست «نهضت» و چهرۀ شناخته شدهاش بعداً هم خیلی معروف شد مرحوم نخشب بود که بهاصطلاح بعداً به عنوان «سیوسیالیستهای خداپرست» و از این حرفها معروف شدند و اینها و یک گروهی بودند و در حدود هفتاد هشتاد نفر بودند من چند ماهی با اینها رفتم کار کردم که یعنی فکر میکنم که مثلاً پاییز آنجا شروع کردیم با هم فعالیت کردن و من خوب آدم فعالی شدم تا بهمن ۲۷ که بعد از سوءقصد به شاه بود. و کمکم در ضمن فعالیتهایی که ما کردیم من با یک مسئلهای مواجه شدم با چندتا مسئله، از جمله اینکه این گروه یک سابقهای داشت و یک، عدهای هم قبل از ما بودند که آن عده خودشان را کشیدند کنار. این گروه بیشترش دانشآموزان سیکل اول و سیکل دوم دبیرستان بودند. چندتا معدود واقعاً به تعداد انگشتان دست دانشجو داشت. آنموقع البته دانشجو خیلی نادر بود در تهران و اصلاً کسی دانشجو بود مثلاً خودش جزو مقامات عالیرتبه بود تقریباً. عرض کنم که، بعد ما شنیدیم که، پرسوجو کردیم و اینها، دیدیم اینها خیلی نمیخواهند راجع به این گذشته حرف بزنند چه شده و اینها و یک رگههایی آن وسط بوده که کموبیش نزدیک انجمن دانشجویان اسلامی و از این حرفها و آدمهایی که اسمشان را همینطور میگفتند ما میدانستیم اینها مثلاً آدمهای سرشان به تنشان میارزیده مثلاً و خوب ما فکر میکردیم که اینها دلیل ندارد بروند، اینها باید دومرتبه بیایند توی این جریان. مثلاً یک آدمی بود من هیچوقت او را شخصاً ندیدم ولی فکر میکنم بعد از انقلاب بعضی از اینها مقاماتی پیدا کردند. مثلاً مهندس شکیبنیا بود، عرض کنم که آقای، مثلاً، دکتر یزدی بود برادر این یزدی…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله برادر ابراهیم یزدی.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، ابراهیم که آنموقع خیلی کوچک بود نبود تو این جریان، اسماعیل با ما بود توی این جریان. یک برادر دیگری داشت که آن برادرشان بود که مثل اینکه او درس زیاد دنبال نکرد و دنبال کار پدرشان رفت. عرض کنم که آقای مهندس آشتیانی بود که آنموقع یک کتابی نوشته بود در مورد بهاصطلاح رد مارکسیسم و ماتریالیسم از نظر فلسفی و از این حرفها با استناد به فیزیک نو و نظریه، نمیدانم، هایزنبرگ که نمیدانم عدم قطعیت و نمیدانم از این حرفها. بعد ما متوجه شدیم که خلاصه دو سه بار من این مسائل را با، من خیلی روابط صمیمانهای با نخشب داشتم و اینها، او مطرح کردم که آقا بالاخره اگر ما میخواهیم این جریان بزرگ بشود، در حدود صد و خردهای نفر بودیم، باید یک آدمهایی و اینها بیایند. این جریان ما توی مدرسه دارالفنون بود توی مدرسه پهلوی بود، مدرسه مروی بود، عرض کنم مدرسه علمیه بود ـ سه چهارتا مدرسه ـ مدرسه صنعتی بود و بچههایی بودند که خوب به مناسبت اینکه با یکهمچین زمینهای آشنا بودند خیلی خوب میتوانستند با تودهایها بحث بکنند و اینها و نخشب هم این بچهها را میبرد نمیدانم منظریه آنجا داد بزنند و میگفت صدایتان باید خیلی باز بشود و برای اینکه میخواهید سخنرانی بکنید و نمیدانم از این چیزها هم به آنها یاد میداد. خوب، بعد نماز خواندن و از این حرفها که همیشه بود. قرار بود در ماه بهمن، الان تاریخش یادم نیست مسلماً بعد از پانزده بهمن بود، که آنجا انتخاباتی بشود. ما تزمان این بود که در این جریان یکهو چند نفری همدیگر را دیدیم و گفتیم آقا یعنی به این نتیجه رسیدیم که این آقای نخشب و اینها خیلی دقت دارند که ابتکار عمل را از دست ندهند آنجا و ما، عقیدهمان این بود که یک کاری بکنیم که هیئت اجرایی که قرار است، مثلاً، انتخاب بشود و اینها، اینها مثلاً همهشان طرفدار نخشب نباشند. آنموقع آدمهای خیلی معروفی که توی این جریان بودند این آقای خود نخشب بود، آقای رازی بود که بعداً همینطور توی شهرداری ماند تا این اواخر و اینها. بعد هیچی، ساسانفر بود که تازه آمده بودکه بعداً یادم هست یک دورهای خیلی فعال شد توی جبهه ملی و اینها و در نتیجه چون اینها خیلی مقاومت کردند، هر کاری ما کردیم اینها حاضر نشدند ما از این جریان آمدیم بیرون. وقتی ما بیرون در حدود از این جریان که در حدود صد و خردهای نفر بودند فکر میکنم در حدود بیست سی نفر کنار کشیدند. بعد هم آقای علی وثوق بود، یزدی بود، من بودم، ما که آمدیم پنج شش نفر، آقای مرجائی بود که بعداً داماد نخشب شد و برگشت و یکی دو نفر بچههای دیگر مدرسه صنعتی. بعداً بارها دیگر نخشب آمد به من هی اصرار کرد که من برگردم و اینها دیگر من نرفتم با آنها کار کنم تا اینکه جریان ملی شدن نفت شد. جریان ملی شدن نفت که شروع شد سال ۱۳۲۹ خوب ما خیلی کشیده شدیم به طرف این جریان. و دنبال کردن و روزنامه خواندن و بحث کردن و بعداً در بین جریاناتی که مربوط به جبهه ملی بود بهاصطلاح و نهضت ملی بود من بیشتر به طرف حزب زحمتکشان و بعد هم خاصه یعنی آن جناح بهاصطلاح مترقیش که بعداً آمد شد نیروی سوم به طرف آن کشیده شدم و همکاری کردن…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- با خلیل ملکی.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- با خلیل ملکی. عرض کنم که این همکاری ما درست است که هیچوقت آنموقع صورت بهاصطلاح سازمانی پیدا نکرد تا موقع بعد از ۲۸ مرداد تا موقع ۲۸ مرداد ولی نقشی که ما داشتیم خیلی شاید از آدمهای سازمان یافته آنجا چندان کمتر نبود مثلاً نمیدانم در… در آنموقع کاری که کردیم ما عبارت از این بود که با یک عده… بعد ما آمدیم دانشگاه تهران دیگر. آنموقع که ما آمدیم دانشگاه تهران دانشگاه تلقی میشد که تیول حزب توده است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- این چه سالی بود آقای دکتر پاکدامن؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- ما که آمدیم به… من سال ۱۳۲۹ـ۱۳۳۰ دیپلم شدم در نتیجه ۳۰ـ۳۱ آمدم دانشگاه تهران.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- شما آنموقع بنابراین عضو نیروی سوم بودید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نیروی سوم که هنوز به وجود نیامده بود، نیروی سوم گرایش…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- خوب حزب زحمتکشان دیگر.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، یعنی من وقتی وارد دانشگاه تهران شدم سال ۱۳۳۰ بود شهریور ۳۰ بود. عرض کنم که مثلاً مسائل آن محیط مدرسه دارالفنون آن سال یک محیط فوقالعاده استثنایی بود برای اینکه اینها در زمان فکر میکنم رزمآرا تصمیم گرفته بودند که تمام این کلاسهای شش را آنجا جمع بکنند و یک چیزی مثل شبیه دوره پیش دانشگاهی تشکیل بدهند. آدمهای مختلفی از جاهای مختلف آنجا آمده بوند، فقط مدرسه البرز بود که مدرسه شش خودش را نگه داشته بود، آن هم شش ادبیاش را نه. تمام مدارس دیگر جمع شدند آنجا و فکر کنید که از بچۀ سر کلاس ما از بچهای بود که به جرم چاقوکشی در زندان قصر خوابیده بود تا آدمی که لای پنبه بزرگ شده بود از چهارراه پهلوی آنموقع آمده بود، توجه میکنید؟ سر کلاس ما آدمهای خیلی در همان چهارتا شش ادبی که آنموقع بود من آدمهایی را که اسامیشان را بگویم به شما همه آدمهای خیلی مهم یعنی شناخته شدۀ امروز هستند. مثلاً خدابیامرز حمید عنایت بود، عرض کنم که…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- شمس آل احمد هم با شما هم دوره بود آنجا؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- شمس نه، شمس یک سال از ما عقبتر بود، شمس آن سال نبود. حمید عنایت بود، پرویز اوصیا بود، هوشنگ نهاوندی بود، آقای علی اصغر هدایتی بود نه این دکتر هدایتی، عرض کنم ابوالحمد بود. اینها مثلاً آن آدمهایی هستند که فرض کنید که… این آقای حبیبالله نورمند که ترجمه میکند، مترجم است دارالترجمه دارد. یک محیط خیلی خیلی عجیبی بود. محیط خیلی عجیبی بود و همۀ این آدمها در کنار هم افتادند به قول شما یک melting ple نه؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله melting pot</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- یکهمچین چیزی. و فوقالعاده محیط tense ای هم بود. عدهای که فعالیت سیاسی ـ داداشپور بود، حیدر قابی بود ـ میکردند و مدرسه که نمیتوانست اینها را کنترل بکند و آخر سال به یک اعتصاب ختم شد که این اولین اعتصابی بود که یکی از اولین اعتصاباتی بود که تودهایها راه انداختند، کموبیش البته، علیه دکتر مصدق. چطور شد که ما رفتیم حل کردیم، بچهها رفتند و بالاخره حل شد و اینها. آن سال من با هوشنگ نهاوندی سر کلاس بودیم با همدیگر، با هم دوستی خیلی صمیمی پیدا کردیم و با هم بود که رفتیم روزی که عصر که ملی شدن نفت به تصویب مجلس میرسید ما با همدیگر رفتیم در مجلس حضور پیدا کردیم بهعنوان تماشاچی و من هم قیافه مو سفید تکیدۀ مصدق را میدیدم که چه جور هول و ولا میکرد و هم بهخصوص عرقریزان بقایی را که و مکی را که چطور میدویدند اینور و آنور که خلاصه این اصل به تصویب برسد، اسفند ۲۹ بود. و بعد از آن هم بلند شدیم رفتیم به مناسبت اینکه آنموقع خلاصه از خودمان پذیرایی بکنیم، جشن بگیریم این واقعه را، اگر اینها خارج از موضوع است من نگویم، هان؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- نه، خواهش میکنم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- رفتیم شمشیری، چلوکباب شمشیری خوردیم ه شمشیری خودش پشت آنجا ایستاده بود. بعد که ما به دانشگاه رسیدیم دانشگاه خیلی بهاصطلاح تحت تأثیر حزب توده بود یا لااقل تنها گروهی که در آنجا فعالیت مستمر و متشکلی داشت تودهایها بودند. کوششهایی شد و بخصوص از سال دومی که ما آنجا بودیم ما فکر میکنم، من الان یادم نیست چطوری با امیر پیشداد آشنا شدم ولی با امیر پیشداد و دکتر سعادت و دیباج، دیباج هم مثل اینکه الان آمریکاست با این بچهها دور هم جمع شدیم و یک روزنامهای راه انداختیم به اسم روزنامه «دانشجویان ایران» و یک سازمانی را که ارگان یک سازمانی شد که آنموقع… آنها داشتند «سازمان دانشجویان دانشگاه تهران» که ما مسخرهشان میکردیم میگفتیم «سازمان د د ت» که عضو پراک بود و اینها، ما درست کردیم «سازمان دانشجویان ایران» مثل اینکه، و اسم روزنامهمان هم بود «دانشجویان ایران» که تا آخرین شمارهاش به مناسبت سالگرد ۳۰ تیر درآمد، اولین سا لگرد ۳۰ تیر درآمد. من تو آن خیلی فعال بودم هم توی روزنامهاش و هم توی بهاصطلاح راه انداختن آن قضایا. بعد از ۲۸ مرداد تا آن مقداری که فعالیت بود خوب تو همین رگه نهضت ملی و نمیدانم نیروی سوم فعالیت میکردیم بعد آمدیم اینها که خوابید و یک مقداری من افتادم به کار ادبی و مجله سخن را من یک سالی من اداره میکردم…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- با آقای خانلری؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- با آقای خانلری. آن هم خیلی بامزه بود و اینها و یکی از تجربیات خیلی پرارزش من بود که برای من هم خیلی واقعاً مهم بود هم شناختن خانلری و هم آنچه آموختم با او. بعد دیگر آمدم خارج ۱۳۳۴ فکر میکنم ؟؟؟ خارج. لیسانسم را از دانشگاه تهران گرفته بودم در رشته اقتصاد دانشکدۀ حقوق ؟؟؟مدم پاریس. آمدم پاریس و اینجا دکترایی گرفتیم و در ضمن درس خواندن اینجا هیچ فعالیتی در اروپا نبود تقریباً، همهچیز کساد بود. ما شروع کردیم به اینکه بیاییم این انجمن دانشجویانی که اینجا هست اتحادیه دانشجویان را راه بیندازیم، پیشداد هم اینجا بود، عرض کنم که حمید عنایت هم آمده بود و لندن بود. یک مشت از دوستهای دیگر هم که ما داشتیم گاهی و از تهران همینطور میشناختیم مثلاً پرویز مشگین خدابیامرز او هم طبیب بود سکته کرد و فوت کرد یا آدمهایی از این نوع هم مثلاً جاهای مختلف بودند. خلاصه ما آمدیم در پاریس این فعالیتی کردیم و این انجمن اتحادیه دانشجویان اینجا را راه انداختیم و اتحادیه دانشجویانی که سنتاً اتحادیه مصدقی بود و مستقل از تودهایها. بعد از یک مدتی فکر کردیم که این یک نشریهای باید داشته باشد و عرض کنم که مجلهای را درآوردیم اینجا به اسم «نامه پارسی» را میخواهیم ارگان بهاصطلاح ارتباط دانشجویان ایرانی در خارج از کشور باشد و مجله فرهنگی باشد و از این حرفها.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- صنفی؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه صنفی، ما از همان اول نظرمان این بود که صنفی هیچ چیزی صد در صد صنفی نمیتواند باشد بهاصطلاح بعداً این اصطلاح درست شد صنفی ـ سیاسی. عرض کنم که، در همان شماره بعد منوچهر هزارخانی اینجا بود در مونپلیه بود که او با ما تماس گرفت سر همین قضایا با هم نزدیک شدیم و در آمدن نامه پارسی نتیجهاش این شد که تمام این هستههای مختلف که جاهای مختلف اروپا بودند اینها با همدیگر، آلمان، و انگلیس و فرانسه، آشنا شدند. آشنا شدند و براساس این کنفدراسیون درست شد یعنی این آدمها را دعوت کردیم و کنفدراسیون درست کردیم. من در جلسۀ اول کنگره اول کنفدراسیون که در لندن بود بهعنوان نماینده نامه پارسی شرکت کردم با این پیشنهاد که نامه پارسی را در اختیار کنفدراسیون بگذاریم آنها اگر خواستند ارگانش بکنند، چیزی که آنها هم پذیرفتند. بعد در این حساب بهاصطلاح ما فکر کردیم، و این یک بار دیگر هم در زندگی ما تکرار شد که ممکن هم است سؤال بکنیم اینکار صحیح بود یا صحیح نبود، این فعالیت صنفی دیگر به جایش رسیده و به حداکثرش رسیده بهتر است که ما یک کمبود دیگر را سعی بکنیم پاسخ بدهیم که آن کمبود سازمان سیاسی است. این که با یک عدهای از دوستان آن جامعه سوسیالیستهای ایرانی در اروپا را پایهگذاری کردیم که هستۀ مرکزیش در پاریس بود و من هم از جمله اعضای اصلی مرکیش بودم تا…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- چه کسانی بودند اعضای این هستۀ مرکزی آقای پاکدامن؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- والله تشکیلات ببینید بهاصطلاح این قضیه را به عهدۀ فرانسه گذاشته بودند. در فرانسه ما اینجا یک عدهای بودیم که حوزهها را میگرداندیم، آنموقع که خیلی فعالیتمان زیاد بود سه تا یا چهارتا حوزه داشتیم. اگر بگوییم که هسته مرکزیشان گردانندگان این حوزهها بودند عرض کنم که من میتوانم این اسامی را ذکر کنم، درهرحال فکر میکنم که، عرض کنم که بنابراین هیچوقت یک کنگرهای که تشکیل میشد این مسئولیت را به یک کشور واگذار میکرد، آدمها را به اسم، تا آنجایی که من یادم میآید، انتخاب نمیکردند اگر یادتان باشد….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بالاخره یک عده پیشقدم شده بودند برای این قضیه.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- آهان، آنهایی که اینکار را درست کردند؟ آنها را که من میتوانم به شما بگویم آنها عرض کنم که آقای شیرینلو بود که دکتر طب بود یعنی داشت اینجا پزشکی میخواند و از آدمهایی بود که از قدیم هم گرایشهای بهاصطلاح مارکسیسم مستقل و سوسیالیسم مستقل و از این حرفها داشت، منوچهر هزارخانی بود، عرض کنم که امیر پیشداد بود، بنده بودم، فکر میکنم داداش پور بود، ما بودیم که این داستان را راه انداختیم. بعد محمد صفا بود توجه میکنید. یک عده آدمهای دیگری هم بودند که با ما همکاری میکردند که آنها هم حول و حوش کار ما بودند دیگر مثلاً آقای دکتر داورپناه بود آقای دکتر مهاجری بود، آقای خوشنویس بود…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- حسینزاده بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- حسینزاده بود بله، حسینزاده من یادم رفت بگویم بهاصطلاح یک کمی بیشتر از بود بود. عرض کنم که بعد در این حیص و بیص مثلاً فکر میکنم یکدفعه حسین ملک آمد اینجا آن اوایل خوب یک همکاری میکرد بعد رفت یک دفعه مفصلتر آمد که ماند که این دفعه دومش مغایر آن موقع بود که ما دیگر درآمدیم. اینها همان هسته فرانسه بودند. اما در کنار این هسته فرانسه یک گروهی هم در انگلیس بود. گروهی که در انگلیس بودند حمید عنایت بود، محامدی بود، عرض کنم که حسن رسولی بود، محمد طاهری بود که امیرطاهری…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- عرض کنم که کاتوزیان بود وقتی که آمد چون این قضایا قبل از آمدن کا توزیان شده بود. ژیلا سیاسی بود، عرض کنم که و یک عده دیگر حالا فکر میکنم اینقدر مهم نیست. بعد خیلی سریع بگویم، این داستان سوسیالیسم هم جامعه سوسیالیستهای اروپا هم آنموقع خیلی مهم شد برای اینکه تقریباً اولین گروه سیاسی بود که قبل از جبهه ملی و تقریباً قبل از حزب توده آنموقع فعالیتش را شروع کرد و یک مجله ماهانه ما درآوردیم سهچهار شمارهاش درآمد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- به نام «سوسیالیسم»؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- به اسم «سوسیالیسم». عرض کنم که بعد من هزار و نهصد و، فکر میکنم، شصت آنوقتها هم ناخوش شدم، یادم نیست شصت مثل اینکه ناخوش شدم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- قبل از اینکه بپردازیم به این قضیه من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم یک مقداری برای ما توضیح بدهید دربارۀ روابط جامعه سوسیالیستهای ایرانی در اروپا و جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران در ایران؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- در واقع جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران به دنبال این جامعه سوسیالیستها تشکیل شد، توجه میکنید. چرا ما گذاشتیم جامعه؟ این لفظ جامعه را ما از league گرفتیم لفظ league که league سوسیالیست مال یوگوسلاوها است، درست است. و یک کنگره هم در پاریس تشکیل دادیم اینها را من اگر بخواهم باید فکر کنم. یک کنگرهای اول در… اولین کنگره مثل اینکه در ووپرتال بود در آلمان، فکر میکنم. در آن کنگره من و آقای دکتر حسینزاده به نمایندگی بچههای پاریس رفتیم. ووپرتال یک شهر کوچک در این ناحیه زولینگن مثل اینکه آلمان است که بعد من شنیدم دیدم که سابقۀ مهمی هم در تاریخ مبارزات کارگری آلمان دارد، البته آنموقعها من اینها را نمیدانستم، محل خیلی اعتصابات بوده است و فلان و از این حرفها و مرحوم انگلس و مارکس سیدین بزرگقدر هم راجع به آن حرف زدند. خلاصه، ما رفتیم در آنجا. درووپرتال به جز من و حسینزاده از سوئیس آقای فیروز توفیق بود. فیروز توفیق بود او هم جزو… از آلمان هوشنگ ساعدلو بود، عرض کنم که، آقای بنیهاشمی بود. یک عدۀ زیادی از آلمان بودند اینها اسمهایی است که الان یادم هست آرین هم مثل اینکه بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- با این ترتیب که شما نام میبرید مثل اینکه اکثر آدمهایی که جزو تشکیل دهندگان اولیه و گردانندگان این جریان بودند سابقۀ نیروی سومی داشتند از ایران؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- دقیقاً. دقیقاً اکثر این آدمها آدمهای نیروی سومی بهاصطلاح سابقه نیروی سومی به نحوی داشتند. بعد در آن کنگره ووپرتال من یادم نمیآید حالا چه چیزهایی را ما تصویب کردیم ولی درهرحال بعد از آن یک کنگره در پاریس تشکیل شد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- این کنگره ووپرتال که شما میگویید همانجایی است که گروه دانشجویان انگلیس تقاضا کرده بودند که اعلام استقلال بکنند با جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه. نخیر آنجا نیست. این اولین تشکل ما است. عرض کنم که بعد رسیدیم به کنگره پاریس ما یک مقدار مدارکی هم تهیه کردیم، برنامههایی هم تهیه کردیم. که این برنامهها را هم جزو اسنادی که تو مجله سوسیالیسم چاپ شد. پیامی به دکتر مصدق توی آن هست، پیامی، نمیدانم، به ملکی هست و از این حرفها و این برنامه ما خیلی مورد استفاده جامعه سوسیالیستهای نهضت مملی قرار گرفت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- در ایران.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- در ایران قرار گرفت. مثلاً مسئله ملی کردن آب را ما تو آن مطرح کرده بودیم، نمیدانم یک چیزهایی گفته بودیم که خیلی… آنالیزه یک چیزهاییش خلاصه آنجا مورد استفاده قرار گرفت. این را هم باید بگوییم به مناسبت اهمیت این قضیه. این یک مقدار برمیگردد به برخورد ملکی و اهمیتیکه دانشجویان ایرانی در خارج از کشور در ذهن ملکی داشت، توجه میکنید، که فکر میکرد که اینها خیلی آدمهایی هستند که چون فردا مسئولان مملکتی خواهند بود بنابراین اگر رو اینها آدم تأثیر بگذارد خودبهخود رو فردای ایران هم تأثیر خواهد گذاشت. یک مسئلهای از آنموقع مطرح شده بود عبارت از این بود که آقا رابطۀ ما با آن آدمهایی که در ایران هستند چیست؟ خوب، آن جو خاص علیه ملکی وجود داشت. مسئلۀ دیگری هم که وجود داشت عبارت از این بود که عملاً امکان اینکه شما خودتان را، با ارتباطاتی که آنموقع وجود نداشت، نه یک نوع ارتباطی که وجود داشت، خودتان را صددرصد تابع یک جریانی، هر جریان باشد، در ایران قرار بدهید نتیجهاش این میشد که شما را که در یک وضعیت کاملاً مجزایی بودید در یک وضعیت کاملاً متفاوتی بودید مواجه میکرد با این مسئله دشوار که از یک موقیتها و یک موضعگیریهایی دفاع بکنید که اینجا اصلاً قابل دفاع نمیآمد. توضیح میدهم. اولاً که آقای ملکی را به ناحق، و این ناحق را من سهچهارتا خط زیرش میکشم همانطور که میدانید، تبدیل کرده بودند هم تودهایها و هم عدهای از جریانات داخل جبهه ملی به کمک مسائل مربوط به آقای خنجی و…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- خنجی و حجازی؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله تبدیل کرده بودند به یک اسمی که هر جا اصلاً شما مطرح میکردید یک عدۀ زیادی میتوانستند به راحتی به آن فحش بدهند و یک فحشهای خیلی مطرح کردنش فحشهایی که اصلاً قابل دفاع یعنی دفاع کردن از آن نه اینکه مشکل بود، مشکل نبود اما در مقابل یک آدمهایی شما میبایستی دفاع بکنید که آنها ذهنشان خالی بود از این قضیه، توجه میکنید؟ یک مشت دانشجو. یک کسی بلند میشد، تا اسم ملکی میآمد، میگفت آقا آقای ملکی آن کسی است که مثلاً در سال ۱۳۲۶ مثلاً از ارنست بوین یک چک پنج هزار لیره گرفته. حالا دانشجویی که مثلاً نمیدانم بیست سالش است یا بیست و دو سالش است. این اصلاً نمیداند ارنست بوین کیست، نمیداند که اصلاً او چک میداده به کسی، نمیداده، نمیدادند ملکی اصلاً کیست. حالا شما در مقابل این میبایستی ثابت بکنید که نه آقا اصلاً همچین چیزی نبوده آقای ملکی همراه هیئت نمایندگی رفتند آنجا، خصوصیتی با آقای ارنست بوین نداشته. او را دعوت کردند ضیافتی بوده، اینها هر کدام یک تیکه مثلاً ساندویچ خوردند ضمنش آقای ملکی هم مثلاً به او بهعنوان نماینده روزنامهنگارها مثلاً چهار کلمه حرف زده. تمام این توضیحات شما که توضیحات واقعیت هم بود موجب نمیشد که از ذهن آن آدمها، توجه کردید؟ شما این مسئله را از بین ببرید. حداکثرش این میشد که آنها میگفتند بابا این چیست حرفش را نزنیم. اصلاً، توجه میکنید؟ بنابراین مطرح کردن اسم ملکی اینجا به کلی به ضرر ملکی تمام میشد یعنی اجازه میداد که، من دلم میخواهد اینها را بگویم به شما برای اینکه من یکی از آدمهایی بودم که طرفدار این بودم که این قضیه را ما باید مستقل باشیم. برای اینکه این اجازه میداد میدان باز بشود برای یک مقدار تبلیغات علیه یک آدمی، هان، بدون اینکه شما وسایل این را داشته باشید اصلاً شأن شما باشد و وسایلی هم داشته باشید که بتوانید از این دفاع کنید، توجه میفرمایید؟ این یک مسئله یعنی دامن زدن به یک مسئله، بازی دشمن کردن بود. مسئله دوم عبارت از این بود که یک عده بچهها بودند که در تهران داشتند فعالیت میکردند. ما در شرایطی بودیم که کاملاً فرق میکرد. ما اینجا نمینوشتیم قانون اساسی. یادم هست یکدفعه که ما نوشتیم در چارچوب قانون اساسی حمید عنایت آمد گفت، «آقا ننویسید چارچوب قانون اساسی بنویسید ماده فلان و ماده فلان چون تو این چهارچوب قانون اساسی هزار تا مزخرف هم ممکن است توی آن باشد اما ماده فلان را که بنویسید اصل فلان اصل فلان اصل فلان معلوم است.» ما در این فضا بودیم، رفقای ما در تهران در فضای این بودند که اصلاً فرض کنید که نامه بنویسند به مثلاً شریفامامی و در نامه به شریفامامی مثلاً به جای اینکه جناب آقای نخستوزیر بگویند آقای نخستوزیر. این خودش یک عمل اعتراضی تلقی میشد آنجا. اما این عمل اعتراضی که در تهران بود و خیلی مهم بود اگر میآمد در پاریس تبدیل میشد به یک نشانۀ سازشکاری. حالا شما هی باید توضیح بدهید که آقا این آقای نخستوزیر که نوشتند این خودش خیلی مهم است فلان است، توجه میفرمایید؟ بعد آنها یک موقعیتهایی را داشتند و تصمیمگیری میکردند که آن موقعیتها موقعیتهای ما نبودند. بنابراین براساس همۀ این حرفها ما صحبتمان این بود که آقا ما بیاییم خودمان را چیز بکنیم، این سازمان را که مستقل بودیم، عملاً هم مستقل بودیم دیگر خودمان تصمیم میگرفتیم خودمان بیانیهها را پیش خودمان فلان میکردیم اینها. کمکم مسئله این شد که اعلام شد که این نمیدانم مثلاً استقلالشان را اعلام بکنند. در کنگره دوم هم ما این حرف را زدیم یعنی همان کنگره که پاریس بود آنجا هم نوشته شد این قضیه. منتها اگر که بعد شما چون آنموقع تهران بودید این قضیه در تهران منعکس شد آن را بعضی از دوستان این را اینجا چیز کردند رسالتشان این بود که از تهران بلند شدند آمدند اینجا و این را تبدیل کردند به یک فیلی به هوا کردن که آقا یک عدهای هستند که دارند در اروپا از پشت خنجر میزنند به فعالیتها فلان و از این حرفها. درحالیکه همچین چیزی نبود، توجه میکنید؟ و قضیه هم فقط به قضیه بچههای انگلیس نبود. در جامعه سوسیالیستها چند جناح تقریباً میتوانم بگویم به وجود آمده بود. یک جناح بچههایی بودند که نیروی سومی دبش بودند. نیروی سومی به معنی اینکه خلاصه به صورت کاملا قشری و کاملا هم سطحی همان حرفهای ۱۳۳۲ را تکرار میکردند، بزرگترین خطر برایشان خطر حزب توده بود، توجه میکنید؟ خطر شوروی بود و یک نوع تصور رابطۀ مرید و مرادی هم با ملکی با خودشان حس میکردند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- چه کسانی بودند آقا اینها؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- جلوی اینها اصلاً نمیشد واقعاً وقتی صحبت میکردند واقعاً جلویشان نمیشد بگوییم که مثلاً بالای سر ملکی از سر من کمتر مو دارد، اگر شما این حرف را میزدید اصلاً این نشانۀ انحرافات خیلی زیادی بود. من یادم هست که یکی از اولین جلسات حوزههایی که ما آنجا تشکیل دادیم حوزهای بود که تو این کافه فرانسوا کوپه نزدیک مترو دوروک تشکیل شد. آنموقع مرحوم ملکی این کتاب تیبورماند را درآورده بود.» جهان بین ترس و امید» و خودش هم یک مقدمهای برایش نوشته بود. حرف تیبورماند که میدانید همین چند وقت پیش فوت کرد در حدود دو سه هفته پیش فوت کرد، حرف تیبورماند توی آن کتاب این بود که بله این حرفی که بعدها هم خیلی تکرار شد و اینها اروپای غربی که فکر میکرد که قبل از جنگ بینالمللی خلاصه هژمونی داشت و موقعیت مسلطی داشت این موقعیت مسلط را از دست داده و در حال انحطاط است. ملکی در آن مقدمهاش نوشته بود که نه همچین چیزی نیست. این حرفها حرفهای بدبینانه است که آقای تیبورماند زده و اینها، اروپای غربی در حال انحطاط نیست و تمدن غرب هنوز وجود دارد. من آن روز آنجا که رفتم به من مسئولیت گذاشتند گوینده بشوم من که این حرفها را زدم گفتم بله این این را گفته، آن این را گفته اینها فقط و فقط به خاطر اینکه این بچهها یعنی یک مورد خیلی خیلی مشخصی را من به بچهها عرضه بکنم که اینها بدانند که ممکن است ملکی هم اشتباه بکند. گفتم آره این تیبورماند این حرفها را که دارد میزند برای این میگوید که در آن موقع اگر نقشه دنیا را نگاه کنیم، من نقشه دنیا را نشان دادم. این بیشتر دنیا مستعمره انگلیس و فرانسه و، نمیدانم، هلند و این جاها بوده. الان بعد از جنگ که نگاه کنیم این مستعمرات را همه از دست دادند سهم اینها مثلاً در، نمیدانم، تجارت بینالملل مثلاً اینقدر بوده، الان سهمشان شده اینقدر، توجه میکنید. یک چیزهای خیلی بهاصطلاح فاکتهایی به قول شما. واقعیات خیلی خیلی ملموسی را. این گفتن من باعث شد که یکی از حضاری که آنجا هست اصلاً چنان عصبانی بشود سر این قضیه و گفت، «بله این حرفها حرفهای خنجی است دارند اینجا میزنند و نمیدانم فلان و من باید چه بکنم و اینها.» و باعث شد که دیگر یکی دو سال نباید اصلاً توی این جریان. خوب، ما فکر میکردیم که بله ملکی اهمیت فوقالعاده بزرگی دارد همه هم برایش احترام خیلی زیادی قائل بودیم ولی قضایا با ملکی شروع نمیشود و به ملکی ختم نمیشود. میشود تنوع بیشتری وجود داشته باشد، باید باشد و یک حرفهایی که ملکی زده احتیاج دارد به اینکه تکمیل بشود یعنی لااقل با این لغت غلطی که راه افتاده تعمیق بشود، توجه کردید. مثلاً تحلیل جامعه شوروی، ملکی تو آن «سوسیالیسم یا سرمایهداری دولتی» یک جاهایی میگوید، انحراف شوروی از بعد از جنگ بینالملل شروع شد، بینالملل دوم.» یک جایی میگوید، «انحراف از تصفیههای سالهای ۳۰ شروع شد.» معلوم نیست واقعاً. خوب یک نظرات یک آدمهای دیگری بود که میگویند نه آقا این اصلاً انقلاب تخمش لق بوده. بعد مثلاً راجع به مسائل خیلی مهمی مثلاً تروتسکی خوب تروتسکی رجلاً. ما هیچی راجع به این قضایا حرف نداشتیم بزنیم. اینها همه زمینههایی بود که مثلاً در مورد شوروی میبایستی چه بشود؟ بهاصطلاح…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بررسی بشود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بررسی بشود و به صورت ژرفتری بهاصطلاح بیان بشود. همینطور رابطه با مارکسیسم. خوب بالاخره حالا ما میگفتیم که موقع نیروی سوم است حزب مارکسیست بدون شوروی. یکهمچین چیزی بود دیگر. بعدها کمکم اصلاً معلوم نبود که خود ما مارکسیسم بدون شوروی میگوییم مثلاً با تمام این جریانات سوسیال دموکرات خطمان چیست که مرزبندی داریم بهاصطلاح؟ با جریانات سوسیالیستهای دست چپ مرزبندیمان چیست؟ با جریانات مثلاً تروتسکیت و فلان و اینها مرزبندی…. اینها معلوم نبود، خوب باید اینها تدوین بشود. همۀ اینها حرفهایی بود که توی زبان بود، توی دهنمان بود. علاوه بر این ما در اروپا مواجه با این بودیم که یک مشت آدمهای دیگری هم بودند که به همین حرفها اعتقاد داشتند که آن سابقۀ نیروی سومی را نداشتند ضمن این هم قبول کرده بودند یعنی قبول هم داشتند که هیچ دشمنی هم با آقای ملکی هم نداشتند توجه میکنید؟ بنابراین آنها هم میخواستند فعالیت بکنند. همۀ اینها موجبات این شده بود که یکهمچین فکری بود که ما دلیلی ندارد که این ۱. به ضرر خود ملکی است و ۲. به ضرر خود ما است و ما را فلج میکند همانطوریکه کرد این دنبالهروی. متأسفانه این قضیه را، ملکی هم خیلی آدم حساسی بود، به صورت خیلی بدی، شاید شما آنطرف قضیه را بدانید، به تهران منعکس کرده بودند و اینها به نحوی که ملکی فکر کرده بود که یک عدهای هستند اینجا که میخواهند، نمیدانم، با حزب توده نزدیک بشوند. آهان از حرفهای دیگری که ما میزدیم یکی عبارت از این بود که آقا اینکه ما همهجا تبدیل بشویم از طرف یک عدهای که ما حزب توده را میخواهیم بهاصطلاح سر به تنش نباشد، بکوبیم. ما این وظیفۀ ما نیست ما مخالف با حزب توده هستیم و این مخالفتمان را نگه خواهیم داشت اما این وظیفۀ ما نیست که تا یکی بگوید سلام علیکم من اول بگویم آقا اول ثابت کن که حزب توده خائن است و فلان و بعد جواب سلامش را بدهیم. این هم تبدیل شده بود به نقل شده بود در ایران بهعنوان اینکه بله اینها میخواهند بروند با حزب توده بسازند و از این حرفها. البته اینهایی را که من دارم میگویم قبل از آن نامهای است که، نمیدانم، جامعه سوسیالیستها نوشت تو آن کنگره و این حرفها. اینها همه مال قبلش است. این گرایش ما بهاصطلاح گرایش من بگویم دست چپ بهاصطلاح، گرایش استقلالطلب، گرایش، در کمیته اینجا، اکثریت بود. من بودم و آقای هزارخانی بود و امیر پیشداد بود و دکتر شیرینلو بود و نمیدانم حسینزاده و داداشپور هم مثل اینکه آمده بودند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- اینها گروه استقلالطلب بودند در آن زمان؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه. اینها بهاصطلاح هسته مرکزی بودند از این آدمها من و منوچهر، عرض کنم که، شیرینلو کموبیش یک نظر، از این تز دفاع میکردیم…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- استقلالطلبی.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- امیر پیشداد هم که ما را میشناخت او هم قبول داشت منتها یک موضع بهاصطلاح بگویم سانتریست داشت. ولی او هم قبول داشت و در نتیجه با هم مسئلهای نداشتیم. در این موقع زد و آقای شیرینلو برگشت تهران و من هم ناخوش شدم افتادم مریضخانه و آقای حسین ملک با رسالت اینکه جامعه سوسیالیستهای ایرانی در اروپا به ناموسش تجاوز شده او برای دفاع از این ناموس برگشت آمد پاریس. یعنی آمد پاریس و نمیدانم تصمیماتی گرفتند و خلاصه یک چیزهایی کردند نتیجهاش این شد که، من هم مریضخانه بودم، من هم برداشتم یک نامهای نوشتم به کمیته مرکزی بهاصطلاح. برخورد خیلی بدی حسین ملک با منوچهر هزارخانی کرده بود که تنها کسی بود که تو جلسه حاضر بوده است از دوستان ما و منوچهر آمد با من صحبت کرد و گفت، «همچین چیزی شده و اینها.» من برگشتم یک نامهای نوشتم که من تقاضا میکنم که یک جلسه عمومی تشکیل بدهید که راجع به این مسئله رسیدگی بکنیم و آنها هم مثل اینکه، نوشتم اگر جلسه عمومی تشکیل ندهید من دیگر نمیآیم، جلسه عمومی تشکیل ندادند و من هم دیگر نرفتم. این جریان مال هزار و، فکر میکنم، نهصد و مثلاً شصت و دو آنوقتها باشد الان یادم نیست. بعد موقعی که من رفتم تهران البته خوب با چند ماه فاصله من و، از بین همه کسانی که اینجا بودند و برگشتند تهران فکر میکنم فقط من و منوچهر هزارخانی بیشتر به صورت علنی من به صورت کمتری یک نوع علاقهای به ادامه فعالیت اجتماعی و اینها داشتیم لااقل. رفتیم مثلاً سر خاک ملکی رفتیم، لااقل میدیدمشان نمیدانم همه اینها. آن حضرات دیگر هیچ کدام اصلاً دیگر نیامدند. البته من روابطم را با این بچهها داشتم یعنی با امیر، خوب با هم خیلی دوست بودیم و یادم هست که وقتی من داشتم میرفتم ایران چند هفته قبل از اینکه من حرکت بکنم آیزاک دویچر مرد. من توی مجله سوسیالیزم فکر میکنم اولین متن دویچر را به فارسی من ترجمه کردم، یک چیزی اتفاقاً راجع به شوروی بود همان برای اینکه نشان بدهم که دیدهای دیگری وجود دارد. اتفاقاً وقتی داشتم میرفتم امیر به من گفت، «ناصر، تو یک چیزی بردار بنویس راجع به این دویچر که مرده.» که آنموقع اینها مجله سوسیالیسم هفتگی را درمیآوردند، هفتگی نمیدانم ماهانه درمیآوردند و من گفتم خیلی خوب. رفتم تو راه در ترابوزان که رسیدیم من این مقاله را که نوشته بودم پاکنویس کردم در ترابوزان پست کردم که به دست امیر برسد. من هیچوقت نفهمیدم این مقاله، مقاله که نه البته یک چیز خیلی کوچکی، چاپ شد یا نشد. این دفعه که برگشتم یک دفعه امیر را دیدم گفتم امیر یادت هست من همچین چیزی دادم بالاخره چاپ شد؟ گفت، «آره.» و یک شمارهاش را آورد به من نشان داد که دیدم چاپ شده. اینکه با هم ارتباط داشتیم البته ولی کار کردن… واقعاً نه میخواستم و نه آنها هم زیاد علاقهمند بودند که بفهمم که چه گذشت. فقط میدانم که آن کنگرهای که شما میگویید کنگرۀ یا باید همین حرفهایی که من دارم میگویم به آن صورت نقل شده به گوش شما رسیده..</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای حسینزاده اداره کننده کنگره بودند آنجا، در آن کنگره بهخصوص که من اشاره کردم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- کجا بود؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- الان دقیقاً شهرش یادم نیست، میتوانم از ایشان بپرسم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نمیدانم. نه توی ووپرتال این مسئله مطرح شد ولی بچههای لندن نبودند تو ووپرتال.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله، حالا آن مسئله مهمی نیست.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- حالا درهرحال مسئلهای نیست. بعد من برگشتم ایران، البته ملکی از تهران به من دو سه دفعه پیغام داده بود که آقا شما اگر برگردید ایران میگیرندت. این را هم حسین زاده به او گفته بود، حسینزاده ساواک. یکدفعه یکی را که گرفته بود خلاصه به او گفته بود که آقا این فلانی کیست؟ این بیاید من تو فرودگاه میگیرمش. مرحوم ملکی هم به من پیغام داده بود. علت قضیه هم، عبارت از این بود که، آهان یک کار دیگری که ما آنموقع کردیم عبارت از این بود که ـ در سال ۴۲ اینکار را کردیم ـ ما در پاریس آمدیم یک جلسات بحث و گفت و شنود درست کردیم که همه بیایند بنشینند حرف بزنند صحبت بکنند فلان بکنند اینها و من هم چون این موقعیت موضع بهاصطلاح دست چپ را همیشه میگرفتم که آقا ما ضد شوروی نیستیم، ما ضد تودهای نیستیم، ما آدمهای مستقلی هستیم که عقیده نداریم شوروی سوسیالیست است، ما آدمهای مستقلی هستیم که عقیده نداریم حزب توده یک حزب مارکسیست واقعی است، توجه کردید؟ به این مناسبت و آن حرفهایی که به آن ترتیب هم نقل شده و اینها توی حرفهای ساواک من مشخص شده بودم بهعنوان یک آدمی که میکوشد که حزب توده را با جبهه ملی و نیروی سوم و اینها آشتی بدهد و ائتلاف بکنند. بنابراین یک آدم خیلی از این نظر برای اینها، حساسی بودم، توجه میکنید؟ خوب، من برگشتم تهران، البته من از راه زمین برگشتم و به این مناسبت در فرودگاه نتوانستند من را دستگیر کنند، و فامیل من هم هست پاکدامن همدانی و اسم پدرم هم هست علی اصغر. ما وقتی رسیدیم به مرز آن کاغذها را یارو پاکت و این پاسپورت ما را گرفت برد نگاه بکند توی فیشه نگاه کرد که ببیند که مثلاً اسم ما هست آن تو. ما متوجه شدیم که، من با ابوالحمد بودم ـ ابوالحمد هم یک سابقۀ محکومیت تودهای و از این حرفها داشت… متوجه شدیم که این به یک پچپچ افتاد و بلند شد و رفت آن رئیسش را دید و با او شروع کرد پچپچ کردن. بعد من اسم رئیسش را شنیدم صدای رئیسش را شنیدم که گفت، «نه، این اسم پدرش فرق میکند.» و این آمد و شناسنامه ما را به ما داد و ما آمدیم. احتمال خیلی زیاد این بود که آنجا مثلاً به جای علیاصغر نوشتند مثلاً اصغر، توجه میکنید؟ یا علی و در نتیجه ما را آنجا مزاحممان نشدند و ما آمدیم تهران. آمدیم تهران و رفتیم دانشگاه تهران و بهاصطلاح شروع کردیم کار کردن ولی خوب بالاخره مواجه با مخالفت ساواک شدیم و ما یک سالی گرفتار ساواک و از این حرفها بودیم…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- اجازه بدهید برگردیم به این موضوع. من میخواستم یک چیزی از شما سؤال بکنم که راجع به فعالیتهای جامعه سوسیالیستهای ایرانی در اروپا بود و آن زمان که شما در اینجا بودید. آیا سازمانهای امنیتی ایران که در اینجا نماینده داشتند و همچنین نمایندگانشان در سفارت بودند و آقای جهانگیر تفضلی که مسئولی محصلین و اینها بود هیچ نوع مزاحمتی ایجاد میکردند برای فعالیتهای شما و سایر دوستانتان که در این جمع بودند؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- عرض کنم ما اولاً شناخته شده بودیم یعنی در مرحله اول بهعنوان آدمهایی که داریم فعالیت دانشجویی و صنفی میکنیم آدمهای شر. سرقضیه «نامه پارسی» توجه میکنید که گفتم، حالا اگر میخواهید برگردیم من توضیح بدهم اصلاً نامه پارسی چه بود و فلان و از این حرفها. سر قضیه نامه پارسی اشکالها شروع شد. جهانگیر تفضلی یک آدمی که من از تهران میشناختمش.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- گویا من آنطور که شنیدم با شما خیلی دوست بوده.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله، بله. من از تهران… یعنی خیلی دوست که حالا من به شما میگویم چطوری دوست بودیم. من جهانگیر تفضلی را از تهران میشناختم. چطور میشناختم؟ بعد از ۲۸ مرداد در تابستان یادم نیست ۳۲ نه معذرت میخواهم تابستان ۳۳ فکر میکنم قبل از اینکه من بروم. مجله سخن بود مثل اینکه فکر میکنم بله. در زمستان ۳۲ و خلاصه تابستان ۳۳ روزنامه «ایران ما» درمیآمد و صفات ادبی داشت وسطش. مسئولیت این صفحات ادبی را دوست بسیار صمیمی بنده آقای نادرپور به عهده گرفته بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای نادر نادرپور.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- به مناسبت این مسئولیتی که او داشت من هم با نادر همکاری میکردم در نتیجه به آن مجله رفت و آمد میکردم به آن روزنامه.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>وایتکننده: آقای ناصر پاکدامن</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>تاریخ مصاحبه: ۲۶ مه ۱۹۸۴</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>مصاحبهکننده: ضیاء صدقی</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>نوار شماره: ۲</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b> </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b> </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>عرض کنم که در نتیجه با آن روزنامه ما رفت و آمد میکردیم. روزنامه رفت و آمد میکردیم و مقالاتی را مینوشتیم و توی قسمت ادبیش چاپ میکردیم. مثلاً من یک دوره تاریخ سینما آنجا نوشتم، ترجمههای مختلف، شعر مثلاً چاپ میکردیم. آدمهای دیگر هم آنجا بودند در آن زمان مثلاً تورج فرازمند بود که خیلی میآمد، نمیدانم این آقای دکتر ابوالحسن ورزی بود عرض کنم که از این تیپها. در آنجا به آن مناسبت آقای تفضلی از وجود بنده، خوب من یک جوانی بودم تازه از دانشگاه درآمده بودم. خبردار شده بود ایشان آنموقع نماینده مجلس بود. بعد موقعی که او آمد به پاریس. من این را شاید یادم رفت بگویم. من در دانشگاه تهران شاگرد اول شدم و دوره یعنی خرداد ۳۳ ما فارغالتحصیل شدم. برای ما خیلی مهم بود که بیاییم خارج درس بخوانیم، آن فضای بعد از ۲۸ مرداد و بعد هم بالاخره جوانی میخواستیم بیاییم خارج. من هم برادرم آنموقع توانسته بود که بیاید به فرنگ وهمهاش اصرار میکرد که بهعنوان یک انگیزه بهاصطلاح عامل نوسازی modernizing factor خلاصه در خانواده ما یک تغییراتی حاصل بشود از جمله این تشویق را هم میکردند. وقتی ما لیسانس شدیم خبردار شدیم که دورۀ قبل از ما که درست دورۀ بعد از ۲۸ مرداد بود یعنی شاه از ۱۵ بهمن دیگر نیامده بود به دانشگاه و حاضر نشده بود که هیچ کس را قبول کند و اینها سال ۱۵ بهمن ۳۲ حاضر شده بود فارغالتحصیلها را قبول بکند. و وقتی فارغالتحصیل شده بودم و رفته بودم پهلویش از جمله حرفهایی که زده بود این بود که ما باید شاگرد اولها را بفرستیم خارج. آن دوره، مطابق معمول هم حرفهایی که میزد که نمیدانست شاگرد اولها چند نفر هستند، خیال کرده بود که مثلاً یک دانشگاه داریم آن هم مثلاً پانزده تا آدم. نمیدانست که مثلاً در دانشکده ادبیات به تنهایی خودش مثلاً نمیدانم بیست و پنج تا شاگرد اول دارد. دانشکده تهران مثلاً دانشکده حقوق خودش مثلاً سهتا شاگرد اول دارد. این فکر کرده بود مثلاً چهارتا دانشگاه هست، چهارتا دانشکده هست هر کدامشان هم یک نفر فارغالتحصیل دارن. بعد تازه در کنار دانشگاه تهران دانشگاه مشهد هم بود دانشگاه، نمیدانم، تبریز هم بود، دانشگاه اصفهان هم بود اینها هم همه شاگرد اول داشتند ایشان این کلام شیرین را بیان کرده بودند. دوستانی که آن سال شاگرد اول شده بودند این آقای دکتر اسمعیل یزدی بود از جملهشان، خانم بهجت صدر بود از جمله آنها بود و چند نفر دیگر این دوتایش را من یادم هست. وقتی بنابراین ما شاگرد اول شدیم اینها را ما دیدیم اینها آمدند گفتند که آقا میدانید پارسال به ما یکهمچین قولی را به ما دادند بیایید ما با هم دیگر یک کاری بکنیم فعالیت بکنیم که این به ما بورس بدهند. یک جلساتی را تشکیل دادیم و اینها اینور و آنور خلاصه دوندگیهای خیلی زیاد آنموقع هم دولت پول نداشت دیگر، سازمان برنامه میگفت بله من میدهم آن میگفت من نمیدهم آن میگفت نمیشد اینها، حالا یک صحنهای این هم خیلی اگر پرحرفی دارم میکنم این نکتهای که میگویم به نظر من خیلی پرمعناست از نظر نشان دادن درجه فهم و شعور آنموقع سازمان برنامه. آخر سر به اینجا رسید که سازمان برنامه گفت من حاضرم پول بدهم اما رشتههایی را که رشتههای عمرانی هستند. خوب، این معنیاش این بود که من به باستانشناسی پول نخواهم داد، معنیاش این بود که مثلاً به تاریخ نخواهم داد، به حقوق نخواهم داد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- حتی اگر اقتصاد باشد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- معلوم نبود. بعد من بلند شدم رفتم آنجا مسئول این قضیه را دیدم یک آقای مهندسی بود و گفتم آقا چه شده؟ گفت، «بله، ما تصمیم گرفتیم فقط به رشتههای عمرانی بدهیم چون مال اعتبارات سازمان برنامه است.» گفتم در حال حالا من با شما این بحث را نمیکنم که در یک مملکتی مثل مملکت ما متخصص نمیدانم باستانشناسی هم ما لازم داریم، اصلاً این بحث را نمیکنم ولی حالا عمرانی کیها هستند؟ گفت، «دانشکده فنی و چه و چه…» همه را دانشکده حقوق را نگفت. بعد من گفتم که آقا دانشکده حقوق شما چهکار میکنید؟ گفت، «نه، آنها که فایده ندارد.» گفتم آقا بالاخره آنجا اقتصاد هم هست. گفت، «نه اقتصاد هم عمرانی نیست.» گفتم آخر چطور برنامهریزی که شما دارید میکنید برنامهریزی اصلاً یک کار اقتصادی است. گفت، «نخیر، اقتصاد جزو کارهای عمرانی نیست و بورس نمیدهیم.» بههرحال بنده آمدم فرانسه و وقتی آمدم فرانسه بعد از یک سال این داستان بورس من درست شد. در نتیجه وقتی که آقای تفضلی آمد پاریس من جزو دانشجویانی بودم که به اسم دانشجویان دولتی بودم بهاصطلاح بورس میگرفتم. تفضلی مثل خیلی از آدمها یکنوع… اولاً آدم فوقالعاده باهوشی بود، خیلی خیلی باهوش. یعنی یک هوشی که دیگر به یک مرحله بیمارگونهای میرسید واقعاً. دوم مسئلهاش این است که مثل خیلی از آدمهای هم نسل خودش عجیب فریفته و شیفته این افسانۀ شاگرد اول است یعنی بچهای که فرنگ درس خوانده باشد و نمیدانم فلان و از این حرفها. سوم مسئله اینکه وقتی آمد در فرنگ خواست یک کاری بکند که یک پایگاهی برای رژیم به وجود بیاورد، اینقدر باهوش بود که این پایگاه را میتواند به وجود بیاورد و به وجود آورد در واقع. در این مجموعه آمد چندتا کار کرد. یکیاش این بود که آمد یک جوایزی گذاشت و به این بچه هایی که اینجا دیپلم گرفته بودند یا نمیدانم امتحان داده بودند اینها، به اینها پول داد جایزه داد مثل این آقای پویان و نمیدانم….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- کدام پویان آقا؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- همین پویان که بعد شد پروفسور پویان دانشگاه چیز و وزیر شد. مثلاً دههزار تومان پول به او دادند. مثلاً گفتند هر کس انترن شده یک پول دادند. مثلاً به این آقای منوچهر گنجی، به این هم مثلاً بهعنوان دانشجو برجسته مثلاً یک پولی دادند. خوب، من آقای تفضلی را اینطوری میشناختم. علاوه بر این آقای تفضلی یک بار ما رفتیم… آهان یکی دو بار مرا توی سفارت دید و اینها آنموقعی شد که ما میخواستیم نامه پارسی دربیاوریم. ما رفتیم با سرپرستی صحبت کردیم گفتم آقاجان ما اینجا خیلی لازم است که یک نشریه فرهنگی دربیاید. او هم گفت، «آره، این خیلی فکر خوبی است و اینها.» گفتیم که ما ین نشریه را درمیآوریم غرض هم نداریم که مسئله سیاسی باشد و فلان باشد و اینها ما این نشریه را درمیآوریم شما منتها قبول بکنید که وقتی این نشریه درآمد از ما یک مقداری بخرید، توجه میکنید یعنی بهاصطلاح به این ترتیب یک مقداری کمک بکنید. او موافقت کرد که یکهمچین کمکی به ما بکند. شماره اول مجله درآمد و عرض کنم که مجله سه ماه یک دفعه درمیآمد و تقریباً اداره کنندۀ مجله من و پیشداد بودیم، او تقریباً همه را تایپ میکرد با یک انگشتی با آن وسواس خاصی که داشت، عرض کنم، که ما هم مقاله جمع میکردیم. توی آن شماره اولش از حمید عنایت مقاله هست، از مهرداد بهار مقاله هست، از این آقای علی شیرازی یک داستان نوشته، شماره اولش یا شماره بعدش، و یک ترجمه عجیب و غریبی این آقای پرویز مرآت کرد یک مقالهای من نوشتم راجع به بیسوادی، یک مقالهای از مرحوم ملکی هست توی آن فکر میکنم، شماره اولش یا شماره دوم، نمیدانم یادم نیست با امضای یینادل نمیدانم یکهمچین چیزی راجع به کارشناسان، نقش کارشناس و از این حرفها. این مجله درآمد. عرض کنم که شماره دوم مجله که درآمد ما این مجله را همهجای دنیا توزیع کردیم. اولاً یک شمارهاش را نگذاشتند به تهران برسد تمام را گرفتند تو پست و شماره دوم که درآمد ما توی سرمقالهاش برداشتیم نوشتیم که پیامهای بهاصطلاح همبستگی و پشتیبانی را که از سازمانهای دانشجویی مختلف در آلمان و انگلیس و سوئیس بهاصطلاح به دستمان رسیده بود اینها را چاپ کردیم که این نشان میداد که یک شبکۀ ارتباطی به وجود آمده. حساب همهمان هم این بود که ما میخواهیم در چهارچوب قانون اساسی فعالیت بکنیم بنابراین در یک حالت علنی میخواستیم بکنیم، یعنی چیزی را مخفی نمیکردیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- از شماره دوم هم آقای تفضلی کمک مالی کرد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- خریدند؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله، بله.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- از این شمارههای خریداری شده ایشان هم چیزی به تهران نرسید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه حالا مسئلۀ دیگری اصلاً به وجود آمد. قضیه کمکم بالا گرفت به این ترتیب که این عجیب مورد اعتراض تهران و سرپرستیهای دیگر در اروپا قرار گرفت. آقای تفضلی آنموقع یک کاری میکرد و آن کار عبارت از این بود که روزنامه «ایران ما» را در تهران درمیآورد و تقریباً ارگان خودش کرده بود بهعنوان سرپرست کل محصل و آن را همهجا توزیع میکرد، از آن کارهای خیلی کثیف. بنابراین وقتی مجلۀ ما درمیآمد این برمیداشتش خودش یک شرحی، با آن زرنگیهای موذیانه خودش، برمیداشت تو آن مینوشت که یکهمچین روزنامهای درآمده که کسی که میخواند نمیفهمید که چهقدر این مطالبی که این تو نوشته شده این مطالبی است که تو آن مجله بوده؟ چهقدر این مطالبی است که این آقای جهانگیر تفضلی نوشته. بههرحال، شماره سومی که به وجود آمد روزنامه ما، اتحادیه هم آنموقع دست بهاصطلاح ما بود امیر پیشداد بیرش بود و خوب ما هم خیلی فعالیت میکردیم. این شماره سوم مجله که درآمد دیگر اصلاً کار به این غوغا رسید. چرا؟ برای اینکه در همانموقع بود که در ایران دانشآموزان مدارس اعتصابی کرده بودند برای قضیه معدل. آییننامه جدیدی دولت آورده بود که گفته بود که معدل قبولی را میکنیم ۱۲ و بابت این دانشآموزان مدارس اعتراض کرده بودند و بعد مثل اینکه تیراندازی شده بود و یکی دو نفر کشته شده بودند. همانموقع بود که نیما یوشیج هم فوت کرده بود و شما یادتان هست که نیما یوشیج وقتی فوت کرد هیچیک از بهاصطلاح روزنامههای مملکت راجع به او حرفی نزدند. علاوه بر آن در این شماره سوم یک مقالهای را هم ما برداشتیم نوشتیم که بهعنوان سرمقاله چاپ شد که چرا ما باید یک سازمان واحد دانشجویی تشکیل بدهیم و چهار چوب این فعالیتهای این سازمان دانشجویی چه باید باشد هدفهایش. آیا فقط باید صنفی باشد که جواب داده بودیم نه زمینه دوم فعالیتهایش فرهنگی است، فرهنگی یعنی چه و زمینۀ سوم فعالیت سیاسی است امور مربوط به سیاست آموزشی و سیاست نمیدانم تعلیم و تربیت و اینها (؟؟؟) چهرۀ این شماره سوم بنابراین چهرۀ خیلی بهاصطلاح بیپردهتری بود. در دقایق آخر هم که داشت درمیآمد ما فهمیدیم که آن اعتصاب شده، دو ورق کاغذ هم به این اضافه کردیم و یک اعلامیهای نوشتیم در مورد آن اعتصاب. به این معنا که، زرنگی هم اینطوری کردیم که آقا به جای اینکه دولت را حمله بکنیم به روزنامه اطلاعات حمله کردیم که این روزنامه اطلاعات یکهمچین اعتصابی در آنجا شده این اطلاعات احمق یکهمچین چیزهایی برداشته نوشته یعنی چه؟ فلان و از این حرفها یک چیز خیلی تندی. من یادم هست که این را که بردم دست جهانگیر تفضلی رسیده بود یعنی دیده بود خیلی ناراحت شده بود که یک چیز به این تندی. آن قضیه نیما را هم که جای خود دارد. عرض کنم که شماره سوم مجله که درآمد، آهان در این فاصله چندین اتفاق افتاد. یکی اینکه آقای تفضلی خیلی مایل بود که از این نامه پارسی استفاده سیاسی بکند و ما خیلی شدید جلویش ایستادیم و مثلاً گفتیم که این… آمده بود به ما این پیشنهاد… یعنی یک جور خلاصه زمزمهای کرد بعد ما زدیم توی دهنش و اینها دیگر اصلاً صحبتی نکردیم که صحبتی میکرد که آره اینجا نمیدانم شاه قرار بود بیاید اینجا و شما یک کاری بکنید که مجلهتان را بهعنوان ورود او مثلاً دربیاورید و از این حرفها. بعد ما گفتیم که اصلاً همچین ما یک کار فرهنگی میخواهیم بکنیم به ما اصلاً مربوط نیست این مسائل و از این چیزها. خلاصه او هم فهمید و پس نشست. اما شماره سوم مجله که درآمد واقعاً یک روز آنجا به من یک روز من رفتم سفارت و اینها به من نشان داد و آن آقای نوری هم که معاونش بود به من این را تأیید کرد. از تهران و سرپرستیهای دیگر شدیداً اعتراض کرده بودند که آقا این مجله… اینها چه کسانی هستند برای اینکه این محیطهایی را که ما اینجا داریم، سرپرستان نوشته بودند، نامه پارسی باعث شده که اینها دانشجویان همه آرام بودند ناآرامی در اینجا رواج پیدا کند. تا آنموقع البته اینجا و آنجا مجلاتی درمیآمد میدانید. مثلاً مرحوم عنایت و دوستانشان یک مجله درمیآوردند، یک بولتن درمیآوردند فکر میکنم حتی زودتر از نامه پارسی هم درآمد، بله توی آن هم یکی دوتا مقاله نوشتم نمیدانم اندیشه بود نمیدانم چه بود اسمش الان اسمش یادم نمیآید اما آن فقط تو همان مثلاً یک پنجاه تا صدتا درمیآمد تو همان لندن و اینها. یا یک چیز دیگر بود که بچهها در مونیخ درمیآوردند گرایش های تودهای و اینها داشتند حالا یادم نیست یا همزمان یا بعد یا قبل. آن هم باز در آلمان بود اما نامه پارسی فرقش این بود که همه جا پخش میشد، توجه میکنید؟ و ما در نتیجه یک وضع خیلی رودررویی را با سفارت پیدا کرده بودیم. عمل مهمی که در آنموقع ما انجام میدادیم عبارت از این بود که شبهای نوروز جشن میگرفتیم. جشن گرفتن در شب نوروز هم احتیاج به اجازه پلیس داشت، سفارت هم با پلیس در ارتباط بود و کموبیش میتوانست به پلیس بگوید که آقا این جشن را اجازه ندهید، درست است؟ آن سال گفتم پیشداد مسئول هیئت اجرائیه بود و رفته بودیم تالار هتل کنتینتال را گرفته بودیم و بچهها هم مشغول همهکارها بودند و دیگر نمیدانم تمام آفیش بچسبانند و نمیدانم چه بکنند و چه بکنند. سهچهار روز قبل از اینکه این جریان صورت بگیرد آقای تفضلی دستور داده بود به پلیس که، یعنی دستور که نه پلیس دخالت کرده بود که آقا جلوی این جشن را بگیرید و خودش هم از پاریس بلند شده بود رفته بود و خوب این خیلی خیلی مهم بود. البته من بگویم این داستان آنموقعها هرگونه از این مراسم که صورت میگرفت سفارت و اینها معمولاً کمک میکردند مثلاً، چه میدانم، خاویار میدادند، بلیط میخریدند، نمیدام، سفیر میآمد یعنی اینها چیزهایی بود که همهجا صورت میگرفت. یادم هست که من با پیشداد بلند شدیم رفتیم پهلوی تفضلی و یک برخورد خیلی تندی داشتیم آن روز. قبل از این بود که او اجازه بدهد که…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- از پلیس بخواهد که جلوی جشن گرفته بشود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- که جلوی جشن گرفته شود. برای اینکه او رفته بود یک گروهی را کموبیش تحریک کرده بود که بیایند توی اتحادیه دانشجویان که ما بودیم علیه ما بهاصطلاح کودتا بکنند. آن گروه تشکیل شده بود از این آقای صفویان که بعد پروفسور صفویان شد و اینها، یک آقای مرآت یک مشت از این آدمهایی که بعضیهایشان هم در زمان مصدق مصدقی بودند و بعد رفته بودند بیرون حالا آمده بودند توی یک جلسهای آمدند آنجا شرکت کردند و فحاشی عجیبی کردند بخصوص راجع به این شماره سوم. مثلاً توی این شماره من یک داستانی از این علی شیرازی چاپ کرده بودیم که داستان یک کلاس مدرسه است و معلممان مثلاً به ما گفت که مثلاً تخم جنها بعد این آمد آنجا صحبت کرد که شما چرا اصلاً بیتربیتی حرف میزنید و تخم میگویید و یعنی چه؟ و از این حرفها. یا مثلاً یک خانم کوک صفاری یک سخنرانی کرده بود راجع به آزادی زنان و بعد یک جایش یک جملهای بود مثلاً که تو قرآن مثلاً چنین گفت، که حالا من درست یادم نیست. بعد این گفت که بله، شما بیدین هستید، شما، نمیدانم، ضددین هستید. اینجا گفتید که حضرت محمد مثلاً چهارتا زن داشته و آن نمیدانم پنجاهتا داشته و از این چیزها و خیلی تحریکآمیز و جلسه را بهم زد و از این حرفها. که اینها همه را آقای تفضلی درست کرده بود و به دنبال این درگیری ما درهرحال منجر به این شد که خوب نامه پارسی را ما البته شماره چهارمش را داشتیم درمیآوردیم. ما هم رفتیم دنبال صلاح این را دیدیم که امیر اینها دیگر تو جلسات اتحادیه نباشند، عرض کنم که دوستان دیگری در اتحادیه آمدند. ما آنجا کارمان بهعنوان آدمهای بنابراین شناخته شده برای ساواک و اینها تا آن اندازهای که مثلاً اگر میخواستند خوب میدانستند که ما هستیم داریم فعالیتهایی میکنیم. بعداً که بهعنوان جامعه سوسیالیستها ما شروع کردیم فعالیت کردن آن فعالیتها هم فعالیتی بود که، درست است که ما، لنی علنی نبود ولی مخفی هم نبود حالا بنابراین اگر یک کی میخواست جلوی واقعاً سیصدتا ایرانی که تو پاریس هست مثلاً کی داره چهکار میکند خیلی ساده بود این مسائل را بفهمد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- کار آن شب جشن عید به کجا کشید آقای پاکدامن؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- کار آن شب عید….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- تشکیل نشد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نخیر، دیگر قدغن کردند و تشکیل نشد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بعد اتحادیه دانشجویان مثل اینکه اعلامیهای داد و شما مانع شدید که به جهانگیر تفضلی تو آن اعلامیه حمله بشود و فقط به آقای نوری اکتفا بشود، بله؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- من همچین حرفی… من اصلاً در دادن اطلاعیه.. چه کسی همچین حرفی زده؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- همینجور یک آدمی.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- من میخواستم ببینم حقیقت دارد یا نه؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه. مسئله نوری… من که اصلاً همچین چیزی نیست. من اصلاً در آن اعلامیه نویسی من دخالت نداشتم. قضیۀ نوری و تفضلی اولاً اگر من قرار بود انتخاب بکنم که بههیچوجه من الوجوه نوری را در مقابل تفضلی انتخاب نمیکردم چون من نوری رفیقم بود درحالیکه تفضلی با من رفیق هم نبود اصلاً. نه من اصلاً همچین… داستان حمله به نوری اولین باری که مطرح شد به وسیله آقای مرآت مطرح شد که ایشان برداشتند یک نامهای نوشتند آن هم خیلی سالها بعد از این قضیه بود. من فکر نمیکنم حافظهام آنقدر که یاری میکند من تکذیب میکنم برای اینکه من جزو اولاً جزو تصمیمگیرندگان یعنی اعضای اتحادیه نبودم، اعضای هیئت دبیران نبودم که راجع به اعلامیه بتوانم اظهار نظر بکنم یادم هم نمیآید من فکر نمیکنم که من همچین کاری کرده باشم. درهرحال آن چیزی که مسلم است این است که امکان ندارد حتی الان هم من آقای نوری را فدای آقای تفضلی بکنم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای پاکدامن، این آقای شیخ روحانی که اینجا هست در پاریس، آقای روحانی، ایشان کمکی کرده بودند به اتحادیه دانشجویان برای برگزاری جشن به صورت خرید بلیط و این حرفها؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، اصلاً. آقای روحانی اصلاً خیلی سالهای بعد آمد. آقای روحانی آنموقعی که آمد اینجا یک جوانکی بود، عرض کنم که من تاریخ ورودش را الان نمیدانم….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- اسم اول ایشان را میدانید چیست؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- مهدی روحانی. من تاریخ ورودش را نمیدانم ولی فکر میکنم ۱۹۶۰ آنوقتها آمد. ایشان از آن اولی که آمد اینجا از طرف دانشجویان و همۀ ما به عنوان یک آدمی که با دستگاه خودش هم بود، دارد کار میکند شناخته شده بود ما و اتحادیه هیچ ارتباطی با ایشان نداشتند و ایشان یک نفری بود یک آقایی بود به اسم آقای دکتر نیلوفر نمیدانم چیچی نمیدانم یک آقایی بود که با این کار میکرد گاهی او که دانشجو بود گاهی او میآمد تو جلسات، اصلاً آقای روحانی در آنموقع خیلی، حالا نمیدانم، ولی در آنموقع خیلی کوچکتر از این بودند که اصلاً یک کمکی بکنند، نه صددرصد تکذیب میکنم. Financing بهاصطلاح تأمین مالی این جشنها معمولاً به این ترتیب بود که یک مشت بلیط فروخته میشد، اولاً این را باید بدانید که در پاریس سنت زندگی دانشجوییاش این است که یک موقعهایی از سال معمولاً حوالی مارس و آوریل و مه مدارس مختلف بال میگذارند بهاصطلاح پارتی میدهند، ملیتهای مختلف پارتی میدهند و دانشکدههای مختلف پارتی میدهند بنابراین یک خودبهخود شما وقتی یکهمچین کاری را میکردید خودبهخود یک عده مشتری خارجی داشتید. علاوه بر این یک کولونی ایرانی در اینجا بود، این کولونی ایرانی عبارت بود از یک مشت تاجر، عرض کنم که، اینها کمک میکردند به صورت دادن نمیدانم هزار فرانک دو هزار فرانک سههزار فرانک پول میدادند، عرض کنم که، یک مقدار هم بلیط میفروختیم. بنابراین در مجموع که نگاه میکردیم یک مقداری آخرسر به خصوص بابت ارکستر و اینها کمتر پول میدادند ضرر نمیکردیم از این قضیه. حاجت به این داستان در طی سال هم چیزی را که ما احتیاج داشتیم عبارت از این بود که اتاقی باشد که تو آن اتاق بتوانیم ماهی یک دفعه جلسه تشکیل بشود. آن اتاق هم گرفتیم چهل پنجاه فرانک بیشتر نبود، توجه میکنید؟ بنابراین اصلاً مسئلهای نبود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای دکتر پاکدامن، شما وقتی به ایران برگشتید با این سوابقی که داشتید چگونه شد که در دانشگاه تهران به شما کار دادند و شما استاد دانشگاه تهران شدید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- عرض کنم که من قبل از اینکه بروم ایران گفتم ملکی اینها به من آن حرفها را زده بودند و هم یکی دو نفر دیگر که پرسیده بودند. به من چندین کار مختلف پیشنهاد شد و یکی دو نفر مثلاً از طرف سازمان برنامه اینها آمدند اینجا مرا دیدند که مسئول سازمان برنامه گفت که من میروم و اقدام میکنم که شما بیایید ایران هیچ کاری با شما نداشته باشند. من نمیخواستم بروم، من در هیچیک از این کارهای بهاصطلاح اجرایی دلم نمیخواست بروم، میخواستم بروم دانشگاه. من رفتم دانشگاه و کار دانشگاه همینطوری به من ندادند، توجه کردید؟ البته من قبل از اینکه بروم ایران از دانشگاه هم با من تماس گرفته بوند منتها وقتی از دانشگاه با شما تماس میگیرند که نمیروند فوری بگویند آقا با فلانی تماس گرفتیم این به درد میخورد یا نمیخورد، این تماس در سطح دانشکده است. آنموقعی دانشگاه این حرف را میرفت به ساواک میگرفت که دانشکده صلاحیت شما را تصویب کرده باشد، برود در کارگزینی دانشگاه، در کارگزینی دانشگاه میفرستند که Ok بگیرند. آنجا بود که ساواک دخالت میکرد. تماس من با دانشگاه تهران با دانشکده اقتصاد در این مرحله مانده بودکه من چون اینجا درس میدادم، من این را یادم رفت بگویم، سال آخری که پاریس بودم درس میدادم دانشگاه. مدارکم را فرستادم، مدارک و اینها را فرستادم که آنها باید این سابقۀ تدریس مرا منظور بکنند و من را بهعنوان دانشیار قبول بکنند. این در سطح دانشکده به تصویب رسیده بود، توجه میکنید؟ اما در سطح دانشگاه به تصویب نرسیده بود هنوز که اصلاً برود به ساواک از طریق دانشگاه خبر بدهند. من رفتم تهران. رفتم تهران و آن روز رفتم با آن حضرات صحبت کردم و رفتم در مؤسسۀ تحقیقات اقتصادی یک میزی به ما دادند یک اتاقی کار کردیم. اولاً آنموقع من باید به شما بگویم که سیاست ساواک در مورد ایرانیهایی که در خارج بودند و در مورد اشکالاتی که باید برای اینها ایجاد بکنند، رفتاری که باید با اینها بکنند یک سیاست یکسانی نبود، این بستگی به زمانهای مختلف فرق میکرد. یک موقعی فوقالعاده سختگیر بودند و اگر کسی میآمد، نمیدانم، به هر مناسبتی نمیگذاشتند. آنموقع که پاکروان آمد در ساواک و این آقایی که آخر شد رئیس ساواک.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- ناصر مقدم؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- ناصر مقدم، اینها یک سیاست خیلی بازتری را داشتند. مثلاً برای آمدن خارجم هم همینطور بود. مثلاً اول استدلال میکردند که اینها میروند خارج، اگر بروند خارج آنجا علیه ایران آبروریزی میکنند پس نگذاریم بروند خارج. بعد یک عده دیگر میآمدند میگفتند آقا اینها را اینجا نگه میدارید چهکار بکنند؟ هی نشستند اینجا غرغر میکنند، بگذارید بروند خارج هر گهی میخواهند بخورند بخورند، توجه میکنید. بعد یکهو میدیدی که یک دورۀ خیلی آزادتر افراد را اجازه میدادند. آن دورهای که ما رفتیم ایران مقارن یک دوره گشایشی بود. من هم موقعی که رفتم ایرن فعالیت سیاسی علنی آنجا یعنی میتوانستم بگویم که آقا من از سال ۱۹۶۲ ناخوش بودم ت و مریضخانه خوابیدم، هان، بعد هم از مریضخانه درآمدم، سال ۶۵ هم تزم را گذراندم، ۶۶ و ۶۷ هم آنجا درس میدادم اصلاً هم کاری نکردم. بله توی اتحادیههای دانشجویی بودم و آن هم کار مخالف رژیم نبوده. من که رسیدم ایران یکی از آخرین آدمهایی بودم که از این دوره درهای باز استفاده کردم. اما آن هم به این سادگی امکانپذیر نبود، تقریباً یک سال طول کشید و مرا از دانشگاه بیرون کردند. یعنی یکروزی درهرحال من رفتم دانشگاه، خوب آنجا اتاقی داشتم، درست است. عرض کنم من که به تهران رسیدم خانم من یک کم زودتر از من رفته بود تهران و یک آپارتمانی گرفته بود. من تهران که رسیدم همانطور که گفتم رفتم در مؤسسه تحقیقات اقتصادی و آنجا به من یک اتاقی دادند و آنجا ماندم. حالا اینها واقعاً وارد ریز قضایا شدن است. حقوقی به من ندادند یعنی حقوق گرفتن من موکول به این بود که سازمان اداره کارگزینی موافقت بکد. پرونده من هم به تصویب نرسیده بود. یکی از اقداماتی که ما کردیم این بود که رفتیم و با اینها صحبت کردیم توضیح دادیم که اینکاری که من اینجا میکردم چه بود، من و آقای ابوالحمد دوتاییمان بودیم. و این توضیحاتی را که ما دادیم اینها باعث شد که هم کارایشان و هم کار بنده بهاصطلاح به صلاحیت آنجا به تصویب برسد. بههرحال، من اول مهر رسیدم به تهران دوم مهر که رسیدم به تهران تقریباً آخر مهر بود که یک کاغذی از ساواک آمد برای من. تقریباً دو هفته بعد از اینکه من رفتم آنجا تو آن اتاق توی محل مؤسسه شروع کردم کار کردن همانموقعها در دانشگاه تهران یک آقایی بود به اسم سرلشکر حکیمی یا سرتیپ حکیمی که رئیس ساواک دانشگاه بود. یکهو آمدند گفتند که آقای حکیمی میخواهد بیاید اینجا را بازدید بکند. تقریباً مثل این بود که آقای حکیمی به او گفته بودند که ما آمدیم آنجا و بعد هم آمد با من هم خیلی کنجکاوانه صحبت کرد و یک کنجکاوی بیمارگونهای داشت. درهرحال، در اولین احضاریه ساواک تقریباً من یادم نیست جشنهای بیست و پنجمین سال تاجگذاری کی بود؟ ۲۵ آبان بود؟ توی آبان بود درهرحال، نمیدانم ۴ آبان بود، نمیدانم کی بود، ۸ آبان بود کی بود، من را برای آن روز احضار کرده بودند به دستگاه ساواک. یک کاغذ… ما رفتیم آنجا، الان با آن داستانش کاری نداریم، یک جایی بود توی جاده قدیم شمیران</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- سلطنتآباد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نخیر، نخیر. یک جایی بود بغل وزارت بهداری، کوچه، اسم کوچه را هم عوضی نوشته بودند. اسم کوچه مثلاً کوچه سبزهواریها، مثلاً این را یکجوری نوشته بودند مثل اینکه کوچه شیروانیها، بعد شما میرفتید آنجا هی میگفتید، من میرفتم هی بالا پایین که آقا این کوچه شیروانیها کجاست؟ دیدم یک آقایی آنجا ایستاده. گفت، «دنبال چه میگردی؟» گفتم کوچه شیروانی. گفت، «نه، همین کوچه سبزواریهاست آنجاست.» بعد ما رفتیم آنجا معلوم شد همین آقا خودش آمد که این بازجوی ما بود که همین آقای حسینزاده معروف بود. حسینزاده اولین حرفی که آنجا به من زد گفت، «من منتظر شما تو فرودگاه مهرآباد بودم چطور شد که شما آمدید الان پنج شش هفته است اینجا و من خبر ندارم.» گفتم آقا من چه مید انستم که من باید به شما خبر بدهم، میگفتید من خبر میدادم. یک پروندهای برای من آورد گذاشت، پرونده من را گذاشت جلویش که تقریباً، نمیدانم، در حدود هفت هشت ده سانتیمتر بود و چیزهای مختلفی….. البته من که پرونده را ندیدم ولی یکی دوجایش دیدم که مثلاً بعضی نامههای من توی آن هست و من تعجب میکنم که این نامهها و اینها را، چون از آن طرف هم رسیده بود به دست گیرندهها….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- نامههای کی؟ شما از آنجا مینوشتید ایران؟ به دوستانتان؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله، بله. من زیاد نامهنگاری نمیکردم ولی نامههایم رسیده بود. مثلاً یادم است که وقتی که یک دوستی داشتیم که این در اراک بود دکتر بود. آن سالی که دکتر مصدق بمرد چند هفته قبلش فکر میکنم فروغ فرخزاد مرد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله، بله.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بعد برای فروغ فرخزاد حضرات رفتند تشییع جنازه کردند و هویدا گل فرستاد و فلان و اینها. برای دکتر مصدق هیچ خبری نشد. من یادم هست یک نامهای به او نوشته بودم، همان تو نامه نوشته بودم که دنیا را ببین چیه، برای او… علتش هم این بود که دوست ما یکدفعه آمد اینجا مدتی در مونیخ زندگی میکرد و اینها. صحبت میکرد که این خام وقتی برادرش در مونیخ بودند چهکار میکردند مثلاً از این حرفها. من به سبق این گفتم حالا آن آدمی که تو آن طور میگویی ببین وقتی مرد ما در چه دنیایی هستیم که برای او این کارها را میکنند درحالیکه برای آن پیرمرد مثلاً. این نامه مثلاً آنجا بود. یا چیزهای خیلی عجیبتری حالا کار ندارم. مثلاً آنموقعها من یک خواهرزادهای داشتم که این خواهرزادهام، اینها خوبیش گفتنش این است که بفهمیم ساواک چه ریختی کار میکرد. این خواهرزادۀ من بچه عقبماندهای بود. این را فرستاده بودند خارج، خواهر من فرستاده بود خارج و در سوئیس بود و من اینجا بهاصطلاح سرپرستی بکنم، اسم این بچه بهمن بود من گاهی که کاغذ برای اینها، در آن مدت من خیلی مرتب مینوشتم که این بهمن هم حالش خوب است مثلاً تلفنی با او صحبت کرم یا قرار است تعطیلات مثلاً بیایید اینجا. بعد این من دیدم از من هی سؤال میکند که آقا بهمن کیست؟ من گفتم بهمن؟ به چه مناسبت بهمن را میگوید. من گفتم آقا بهمن اسمش این است، فامیلش این است، این آدم خواهرزاده من است بچۀ خیلی عقبماندهای هم است. بعد معلوم شد که اینها مثلاً خیال کردند که این بهمنی که میگویم بهمن قشقایی است، بابت آن مثلاً. درهرحال این جریان طول کشید خیلی زیاد و چندین و چند ماه به دفعات متعدد ما رفتیم به دستگاه ساواک و تقریباً آنها برگشتند و به من میگفتند که تو هر کاری بخواهی ما حاضریم با تو موافقت میکنیم، به دانشگاه ولی اجازه نمیدهیم بروی. تقریباً یکهمچین… نه به من این حرف را نزدند، بعداً این حرف را به دیگران ولی میگفتند که خلاصه دانشگاه نمیتوانی بروی و یک تعهد بنویس. یک چیزی بنویس که مثلاً به شاه معتقدی. من گفتم من چیزی نمینویسم. مثلاً مینویسم به قانون اساسی معتقدم مثلاً، از این چیزهایی که آنموقع بود. بعد آنها قبول نمیکردند مثلاً و تا آخر هم ما نکردیم اینکار را درهرحال. بعد چه اتفاقی افتاد؟ آهان، این داستان موقعی شد که در دانشگاه این داستان مستقلا پیش رفت بدون خبر دادن. موقعی که دانشگاه خبردار شدند رئیس دانشگاه رئیس دانشکده ما را عجیب به چیز گرفته بودند که این آقا را چرا گذاشتند اصلاً بیاید تو دانشگاه؟ و یکروزی به من تلفن کردند که دیگر شما نیایید، در اتاق ما را بستند، توجه کردید گفتند دیگر شما نیایید، من هم دیگر نرفتم. نرفتم و آنموقع رفتم توی دستگاه EDITORIAL فرانکلین EDITOR شدم فکر میکنم این داستان از زمستان مثلاً یا اوایل بهار یا زمستان ۴۷ بود. این داستان همینطور ادامه پیدا کرد خلاصه تا اینکه آدمهای مختلفی مثلاً خیلی اینها دیگر خیلی داستانهای حزنانگیز یعنی چه میدانم. خیلی زیاد میشود من اینها را بخواهم بگویم. آژان دوبل فرستادند، بچههایی را فرستادند پهلوی ما که ما نماینده کنفدراسیون هستیم، یکی از اینها را من اتفاقاً خانه ملکی دیدم توجه میکنید که تو خانه ملکی آمد و با من صحبت کرد و اینها و بعد هی آمد. بعد معلوم شد که این آدم اصلاً بعد از اینکه به ما گزارش میدهد میرود این حرفهای ما را آنجا تکرار میکند. حالا کار ندارم که بعد من فهمیدم که تو این چیزها چی چی هست، من تزم آنموقع این بود میگفتم که آقا این حکومت حکومت ظلمه است، این اصطلاح را به کار میبرم، همکاری با حکومت ظلمه صحیح نیست نباید همکاری کرد باید فاصله گرفت و تنها کاری که ما باید بکنیم کار فرهنگی و علمی و از این حرفها است. این بهاصطلاح حکومت ظلمه را از من تکرار کرده بودند و اینها برای اینکه من اینجا مثلاً فریدون هویدا را هم میشناختم با او رفیق بودم. فریدون هویدا به من گفت برگرد بیا ایران. بعد که ما رسیدیم تهران مثلاً من به فریدون گفتم که، با دکتر کشفیان را من میشناختم ـ کشفیان دوست صمیمی من بود، فریدون به من گفتش که… به او یکدفعه من گفتم آره من آمدم اینجا اینطوری مثلاً اذیت میکنند فلان و اینها. مثلاً کتاب من خواستم. حالا میافتیم یکدفعه میشود اتوبیوگرافی بنده من فکر میکنم اینها خیلی…. کتاب من خواستم اینجا مثلاً امیرپیشداد برایم کتاب فرستاد. تمام کتابهایم را که از اینجا فرستادم هیچوقت یکدانهاش را کسی باز نکرد میدانید، یعنی تمام بستههای کتابها واقعاً به تهران رسید. علتش فکر میکنم این بود که من اینها را به آدرس پدرم میفرستادم و خانه پدر من کتابهای برادرهای من هم میآمد در نتیجه نگاه نمیکردند. اما وقتی من رفتم آنجا خانه گرفتم یک درسی به من دانشگاه تهران داده بودند جامعهشناسی اقتصادی و من میخواستم که یک بحثی راجع به مارکس و اینها تویش بکنم. برای امیر من یک نامه نوشتم یک کتابهایی را خواستم از او. آن کتابها را به آدرس من فرستاد. دو سه تا کتاب ماندل بود راجع به مارکس بود یک کتاب رمون آرون کتاب کاروز بود و اینها آن هم راجع به مارکس بو اینها را ساواک گرفت. ساواک گرفت و یک مقدار از چیزهای من هم، یکی از جلسات بهاصطلاح س-ج ما هم راجع به همین داستان کتابها بود. عرض کنم که آنجایی که مسئله تقریباً حل شد این چندین ماه طول کشید دیگر. آنجایی که حل شد عبارت از این بود که مرحوم عموی حمید عنایت با این آقای سرتیپ مقدم آشنا بود. یکدفعه حمید آمد به من گفت، «ناصر تو میخواهی که یکدفعه بروی با این مقدم حرف بزنی؟» من گفتم آره چرا نمیروم. برای اینکه این آقای بهاصطلاح متخصص نیروی سومیها آقای حسینزاده بود. او هم با ما نظر مخالف داشت دیگر معلوم بود چه میگوید و وقتی اینها یک کدامشان یک اظهارنظری میکردند این اظهارنظر امکان نداشت دیگر برگردد بخصوص که یک آدم دیگر را هم که اسمش را نخواهم برد اینجا به مناسبت اینکه یکدفعه آمده بود اینجا تو فرانسه و نمیدانم این آقای… یک نامهای را یک کسی به من نشان داد که تو آن نامه خودش این خودش به خط خودش نوشته بود که ما آمدیم ایران و رفتیم توی سازمان اطلاعات و امنیت کشور کار میکنیم، این سازمان اطلاعات امنیت یک قسمت اطلاعات دارد که کار تحقیقاتی میکند ما توی آن هستیم، هان؟ این را من به چشم خودم دیدم دست این آدم. چند وقت بعد، دو سه سال بعد با این آقای بنیصدر که اینجا بود خودش را خیلی به این آدم نزدیک میکرد میرفت و میآمد و اینها و این توی بچهها ایجاد شایعات ناشایستی کرده بود. من آقای بنیصدر را دیدم و به او گفتم که بنیصدر این آدمی ک تو میروی من خودم به چشم خودم این را دیدم ازش یکهمچین چیزی را، من هم آدمی نیستم که اینها را تکرار بکنم به کسی بگویم. نگو که ایشان هم بعد از اینکه بنده این حرف را زدم رفته به آن آدم گفته که آقا فلانی یکهمچین چیزی راجع به تو میگوید. آن آدم هم خیلی شدید علیۀ ما بهاصطلاح از رو بسته بود…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- ایشان از نیروی سومیهای سابق بودند خودشان، این آدمی را که میگویید؟نه، نه، عرض کنم که شمشیرش را از رو بسته بود او هم رفته بود یک مقدار روغن خیلی تو این قضیه عرض کنم که دخالت کرده بود. حالا کاری ندارم. بالاخره ما بلند شدیم رفتیم یکروزی آقای مقدم را دیدیم. این آدم به نظر من آدم درجۀکی بود. اولاً باز آنجا من پروندهام را دیدم دیدم یک خرده کلفتتر شده. بعد برگشت خلاصه حرف او عبارت از این بود: گفت، «آقاجان میدانید ما تو این مملکت داریم حکومت میکنیم، جیکتان دربیاید میتوانیم…..» البته با لجن نه،» جیکتان دربیاید میتوانیم پدرتان را دربیاوریم شما آمدید اینجا چهکار بکنید؟ اگر آمدید میخواهید بروید درس بدهید و کار علمی بکنید و فلان بکنید میتوانید. اگر نه من نمیگویم نمیتوانید ولی بدانید که در قدم دوم در قدم سوم ما جلوی شما را میگیریم.» این لحن صحبت ما با همدیگر است. من حرفی که به او زدم عبارت از این بود: گفتم آقاجان، من یک آدمی هستم فعالیت کردم در اروپا هم فعالیت کردم جزو، نمیدانم، کنفدراسیون بودم از بانیان کنفدراسیون بودم همه اینها. الان به این نتیجه رسیدم اگر میخواستم میتوانستم در اروپا بمانم، هان، داشتم درس میدادم آنجا، از نظر شخصی به ضرر من است که من بلند شدم آمدم ایران چون آنجا کتابم زیر چاپ بوده نمیدانم موقعیت داشتم فلان داشتم همه اینها حالا بلند شدم آمدم اینجا که چه؟ اما با خودم نشستم حساب کردم دیدم که من فرنگ نمیتوانم بمانم من باید بیایم تو ایران، هان، و میخواهم بیایم تو ایران و کار… چرا بروم آن حرفهایی را که درس میدهم چرا به فرنگی درس بدهم، همان حرفها را میتوانم به ایرانی هم درس بدهم. بنابراین من چیزی ندارم. براساس این حرف، این حرف مؤثر واقع شد. یعنی این گفتوگوی ما که….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- که گفتید فقط میخواهم کار عملی بکنم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- من گفتم من میخواهم فقط کار… گفتم که علت این هم که من نمیخواهم بروم سازمان برنامه که حقوق به من بیشتر میدهند، امکانات اینکه ترقی کنم اما من اصلاً اینکاره نیستم، من میخواهم همان کاری را که خارج میکردم اینجا هم ادامه بدهم من از اینکار خوشم میآید و اینکار من است. این گفتوگو باعث شد که تقریباً ساواک یعنی آنها Ok کردند. Ok کردند اما من در تمام مدتی که در دانشگاه تهران بودم بهاصطلاح من هیچوقت نمیخواهم مثلاً مظلومنمایی و از این حرفها بکنم ولی جزو آدمهایی بودم که در حول و حوش من یا خلاصه در دستگاه سا واک و اینها خیلی همچین بهاصطلاح با گشادگی و با آغوش باز چیز ما را آنجا تحمل نمیکرد. خیلی بارها پیغام دادند، بارها، نمیدانم، دخالت کردند، بارها فشار دادند، نمیدانم، از این حرفها. علت رفتن دانشگاه من فقط این بود یعنی من توانستم از آن فاصلهای که در باز بود خلاصه وارد بشوم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای دکتر پاکدامن، در ایران معروف بود که مؤسسه فرانکلین را اصولاً CIA آمریکا راه انداخته و آقای صنعتیزاده مأمور CIA است و آن آقایی که الان مجله «ملت بیدار» را درمیآورد که بعد از صنعتیزاده و…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- مهاجر.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای مهاجر آن آقای علی نوری تمامشان از سابق برای آمریکاییها کار میکردند. شما با سابقهای که در آنجا داشتید وز آن مؤسسه کار کردید نظرتان راجع به این مؤسسه چیست؟ اطلاعاتتان و خاطراتتان چیست در رابطه با این موضوع؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- والله من فکر میکنم که مسئله فرانکلین.. من میتوانم ۴ ساعت راجع به آن حرف بزنم برای شما برای اینکه اگر برای من مسلم بود که آنجا مال، در آن تاریخی که دارم میروم، آمریکاست مال نمیدانم فلان است…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- CIA است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- مسلم است نمیرفتم. داستان فرانکلین چه بود؟ داستان فرانکلین عبارت بود از یک پروگرامی که اطلاع دارید در آمریکا بعد از جنگ درست شده بود برای بهاصطلاح تأمین مالی طرحهای فرهنگی به وسیله ترجمه کتابهای آمریکایی در کشورهای مختلف. تأمین مالی این به وسیله یک مؤسسهای میشد که مؤسسۀ بهاصطلاح غیرانتفاعی بود، کمکهایی که به این مؤسسه غیرانتفاعی میشد را مؤسسات آمریکایی میتوانستند بابت مالیاتشان حساب بکنند. در اینکه این یک نوع کار، عرض کنم که، محض رضای خدا نبود. در این هیچ شکی نیست. گربه محض رضای خاطر خدا موش نمیگیرد چه برسد دولت آمریکا. بنابراین اول آنوقت این را آمدند در کشورهای مختلف راه انداختند به این ترتیب بود. کموبیش من به شما این توضیحات را بدهم، به این ترتیب بود که یک کتابهایی را آنها انتخاب میکردند این کتابها میبایست در آن کشورها ترجمه بشود، در همان کشورها چاپ بشود به وسیله این مؤسسه، بعد در اختیار ناشرها گذاشته بشود، ناشرها بعد از اینکه این کتابها را فروختند مخارج این چیز را پس بدهند. بنابراین مسئله اول عبارت از این بود که کتاب در خارج فقط ترجمه آن هم ترجمه از نویسندگان و مؤلفان آمریکایی و اینکه انتخاب آثارشان هم در آمریکا شده بود. در ایران این قضیه تنها جایی بود که با موفقیت صورت گرفت یعنی تنها کشوری که در آن کشور از کشورهای خاورمیانه این شرکت ضرر نکرد و نفع کرد کشور ایران بود که مسئولش آقای صنعتیزاده بود. همین قضیه باعث شد که صنعتیزاده از یک اعتبار خاصی تو دستگاه فرانکلین بینالمللی برخوردار بشود. از همان ابتدا هم، که فکر میکنم این از ۱۲۳۳ اینها شروع شد این فعالیت، صنعتیزاده شروع کرد به جلب همکاری یک عدهای از روشنفکران ایرانی و از خانم دانشور و نمیدانم پرویز داریوش و جلال آلاحمد گرفته تا آدمهای دیگری که بهاصطلاح رگههای تودهای داشتند. باغچهبانها و…. خودش هم که میدانید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- کریم کشاورز.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- کریم کشاورز و اینها هم بودند. بله بعد دیگر حالا بعد من آن اولش را میگویم. بعد یک عدهای از این آدمها حتی در خود فرانکلین شروع کردند به کار کردن در قسمت editorialاش یعنی editorialاش جایی بود که کتابها را میگرفتند عرض تنقیح میکردند با متن مقایسه میکردند. جزو کسانی که آنجا بودند مثلاً نجف دریابندری بود، نمیدانم، منوچهر انور بود یک دورهای، عرض کنم که این اواخر مثلاً سمیعی بود جهانگیر افکاری بود آنموقعی که من رفتم، جهانگیر افکاری بود سمیعی بود که اینها حتی تودهای بودند آن آقای ارکانی بود که جزو کسانی بودند که همراه فخرایی گرفتندش و جزو کسانی بود که میگفتند توطئه سوءقصد به شاه را داشتند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- فخرآرایی.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله با فخرآرایی. عرض کنم که بهزاد بود و آدمهای دیگر. کمکم، کمکم آقای صنعتیزاده این جریان را توسعهاش داد. به این ترتیب توسعه داد که ۱. گفت که اصلاً شما نمیدانید که چه کتابی به دردمان میخورد ما خودمان آن کتابها را انتخاب میکنیم. عرض کنم که بعد درهرحال مراحل بعدی که پیدا شد عبارت از این بود که آقای، کمکم، فرانکلین تهران توانست که کتاب نه تنها خودش انتخاب بکند بلکه فقط ترجمه نکند تألیف هم بکند، تنها در ترجمههایش هم ترجمۀ نویسندگان آمریکایی نباشد، کمکم استقلالش خیلی بیشتر شد به مناسبت آن موفقیتی که کسب کرده بود. بعد آقای صنعتیزاده توانست تنوع بدهد عرض کنم، کتابهای درسی درست کرد و از این حرفها. آنموقعی که من وارد آنجا شدم، عرض کنم، موقعی بود که درهرحال نه کتاب را از دولت آمریکا کسی میگرفت نه با…. اصلاً روابط فرق کرده بود. در آن اواخر روابط فرق کرده بود یعنی دیگر به علت تغییر آن، میدانید در سالهای ۱۹۶۰ آنوقتها بود که دولت آمریکا این مقررات شرکتهای غیرانتفاعی اینها را بهم زد توجه میکنید. در نتیجه فرانکلین اصلی نبود که به اینها کمک میکرد، اینها بودند که به فرانکلین اصلی کمک میکردند. یک چیز خیلی بامزه این است که در آن یکی دو سال آخر چون این اسم فرانکلین باعث میشد که این حضرات فرانکلین تهران خودشان را در مقابل دستگاه دولت بهاصطلاح مجهزتر جلوه بدهند و نفعشان این بود که این اسم بماند جلوگیری میکردند از اینکه فرانکلین مرکز در آمریکا منحل بشود، خرج آن را میدادند که آن بماند که این اسم بماند که اینها در کنار این اسم بتوانند فعالیتشان را انجام بدهند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- من از این نظر این سؤال را کردم برای اینکه آقای صنعتی زاده تنها در اینکار انتشارات و اینها نبودند و ایشان در کار سیاسی هم وارد بودند به این ترتیب که با رهبران جبهه ملی دوم از جانب رژیم مذاکره میکردند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- نه، این در سال ۱۳۴۲ است آن با این فرق میکند. ببینید، در اینکه آقای صنعتیزاده آدم به آن معنی Schumpeter کلمه یک آدم بهاصطلاح کارفرما است entrepreneur است. یک آدم خیلی باهوشی است، آدم فوقالعاده پرابتکاری است، خیلی تیزهوش است در اینها هیچ شکی نیست. در اینکه یک کسی در ایران آنموقع اگر میخواست، در ایران الان هم همینطور است، در فرانسه و آمریکا هم همینطور است، اگر بخواهد یکهمچین کاری انجام بدهد بیخودی نمیتواند در کنار دستگاه باشد و بهاصطلاح از نظر سیاسی خودش را خنثی جلوه بکند در اینها هیچ شکی نیست فکر میکنم اینها بدیهیات است. آقای صنعتیزاده روابط خیلی هم public relation هم private relation با دستگاه داشت. مثلاً توی قضایای مبارزه با بیسوادی و به وسیله خانم اشرف و نمیدانم از این حرفها اینها خیلی کار میکرد. بعد آمده بود یک چیزی را درست کرده بود عبارت از این بود که قراردادی برای کتاب های درسی نوشته بود که تمام کتابهای درسی را چاپ بکند که اینها تیراژهایش به رقمهای میلیون میرسید. بابت چاپ هر کدام از این کتابها او یک حقالزحمهای میگرفت. مثلاً هر جلدی فرض کنید اگر باشد دانهای سه شاهی وقتی قضیه به میلیون برسد این یک رقم فوقالعادهای میشود در سال. این رقم فوقالعاده درآمد کل فرانکلین بود که در اختیار بهعنوان یک شرکت انتفاعی. قسمتی از این درآمد صرف تنظیم دائرهالمعارف میشد، قسمتی از این صرف، عرض کنم، چاپ و ترجمه کتابها میشد، درست است. در سال ۱۳۴۲ در ضمن آقای صنعتیزاده مثل اینکه آنموقعها، من نبودم، ولی مثل اینکه آن موقعها که صالح اینها تو زندان بودند این یکی دو بار از طرف رژیم رفته بوده با اینها تماس گرفته. درهرحال آنچه من میتوانم بگویم عبارت از این است که آنموقع که من رفتم در آنجا اولاً من نبودم تنها بسیاری آدمهای دیگری بودند، خود فرانکلین یک جریانی بود که اگر استقلال به این معنا میگویید جریان مستقلی بود یعنی پول از جایی نمیگرفت تصمیمگیری در مورد کتابهایی را که ما خودمان میخواستیم ترجمه بکنیم انتخاب مترجم همه اینها با خودمان بود. من بعد از یک مدتی که آنجا بودم پروژه کارم را اصلاً بردم و یک مجموعه کتابی را در مورد علوم اجتماعی دربیاورم و اقتصاد که این کتابها را هم خودم انتخاب میکردم، مترجمش را انتخاب میکردم، نوع چاپش را انتخاب میکردم و تا انتها که ده دوازدهتایش چاپ شد، سهچهارتایش هم مانده همینجور تهران. بنابراین در آن قسمتی که ما کار میکردیم هیچ این داستان عامل امپریالیسم نیست به خصوص که در دبیرخانه کار بهاصطلاح هیئت ویراستاری فرانکلین همهشان تشکیل شده بود از تمام آدمهای فعال سیاسی. مترجمین ما هم از آدمهای سیاسی بودند از آقای منوچهر صفا گرفته که در زندان برای ما کتاب ترجمه میکرد تا آقای نمیدانم مثلاً چه میدانم به آذین تا آدمهای مختلفی که چه میدانم آرینپور و، نمیدانم، از این حرفها. بنابراین مسئله فرانکلین البته به بحث ما خیلی زیاد بستگی ندارد ولی من هیچوقت احساس سرشکستگی نمیکنم که رفتم آنجا کار کردم. من فکر میکنم که از لحاظ فرهنگی فرانکلین خدمات خیلی خیلی بزرگی را انجام داد مجموعه فرانکلین که دارم میگویم، فکر میکنم یکی از بزرگترین…. اگر بخواهیم جنایات آن زمان را در نظر بگیریم این است که چطور حاصل کار دهها نفر روشنفکر به دست یک احمقی مثل آقای مهاجر داده شد و ایشان چطور این را به ثمن بخت فروخت و تمام این حاصل کار را واقعاً از بین برد، حاصل کار که به شما میگویم یک چیز است که نمیخواهم راجع به آن چیز بکنم. کتاب دائرهالمعارف یکی از چیزهایی که زندگی من… یعنی شوک شد برای من که ببینم که چهاندازه دستگاه شاه دیگر اصلاً هیچگونه امیدی نسبت به آن نباید داشت سر قضیه دائرهالمعارف مصاحب بود که پیرمردی کار صددرصد علمی یکی از چیزهایی که تنها کارهایی است که قابل استناد در سطح جهانی، این را دیگر همه میدانند، و یک پیرمردی که آمده اینکار را کرده، کار دستجمعی کرده این افتاد تو دست آقای مهاجر و دستگاه دولت در زمانی که کشتی کشتی تخم مرغ میخرید و پرتقال میخرید و اینها تو بندرعباس میگندید میریختند تو دریا میلیونها دلار خرج اینها میدادند حاضر نشد در حدود یک میلیون، یک میلیون هم کمتر بود مثل اینکه، تومان پول بدهد و این فیضها و اسباب کار آقای مصاحب را از اینها بخرد که اینطور از بین نرود، توجه میکنید. آنوقت چه؟ آقای مصاحب که با شریفامامی دوست بود، آقای مصاحبی که بهاصطلاح با اصفیا آشنا بود، آقای مصاحبی که بالاخره کار علمیش اینطور بود و سر این قضیه ما رفتیم بهاصطلاح چند نفر آدم را انداختیم دنبال این قضیه فایده نکرد. یعنی نشان داد که چهقدر دستگاه اصلاً حتی کار خیراتی هم حاضر نیست بکند، توجه میکنید. این است که من نمیخواهم وارد… به خصوص یک مسئله دیگری را مطرح میکند که این مسئله قابل بحث است اما نه در اینجا و آن مسئله عبارت از این است که در زمان شاه رویه اپوزیسیونر چه بود؟ میدانید؟ کمکم در این فاصله انقلاب تبدیل به این شد که هر کسی که تاریخ تولدش مثلاً از ۱۳۳۰ پایینتر بود این ضد انقلاب بود، از ۵۰ پایینتر بود ضد انقلاب بود. آخر نمیشود بالاخره یک عده آدم باید آنجا زندگی…. آیا همه کسانی که در زمان شاه زندگی میکردند اینها همهشان چیز بودند؟ مثلاً نفس اینکه من در دانشگاه درس میدادم معنیاش این بود که من نوکر دستگاه بودم؟ این که خیلی بهاصطلاح دیگر قضاوت سادهلوحانه و ابلهانه است. نه در آنموقع یک مقاومتی وجود داشت، یک کاری وجود داشت یک رویۀ زندگی دیگری وجود داشت، هان، این رویه زندگی، این مقاومت اشکال مختلفی وجود داشت، توجه میکنید، این است که باید رفت و آنها را فهمید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- نه من فقط سؤال را از این نظر کرم که ببینم شما چه اطلاعاتی راجع به مؤسسه فرانکلین دارید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- من خیلی اطلاعات دارم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- در رابطه با آن شایعهای که آن زمان در ایران بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، آن مال قبل از این است ولی بعد من یک رساله هم یک دانشجوی من راجع به اصلاً مسئله فرانکلین هم مجبورش کردم که بنویسید برای اینکه همه اطلاعات را جمعآوری بکند و اینها. رساله فوق لیسانس کتابداری است. تقریباً سعی کردیم تتمام اطلاعاتی را که ممکن بود در مورد این باشد چون چیز خیلی خیلی مهمی بود میدانید، و واقعاً این دستاورد فرهنگی و علمیای که آنجا از بین رفت این اصلاً مربوط به آقای مهاجر و آقای صنعتیزاده نبود. این حاصل کار این همه آدمها بود و اینها همه را از بین بردند. اصلاً شما نمیدانید برای شش ماه یک دانه کاغذ نمیشد پیدا بکنید، اصلاً نمیدانید کجاست چطور شد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای دکتر پاکدامن، آن زمان که شما در دانشگاه بودید آیا دستگاه هیچ مزاحمتی برای تدریس شما در آنجا ایجاد میکرد؟ هیچوقت برخوردی پیدا کردید با ساواک که به شما بگوید فرضاً چرا این کورس را درس میدهید؟ یا چرا آن مطالب را مطرح میکنید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- به طور غیرمستقیم چرا. بعد از آن سال اولی که… دو سهبار. یکی اینکه سرزنشهای دانشگاه بود. مثلاً آمدند گفتند آره این فلانی تو جزوهاش گفته مالکیت یعنی دزدی این چرا این حرف را زده فلان و اینها. این حرفها را نزند. یکی آنجا بود مسئلهاش دو سه بار این داستان پیش آمد. یکی دیگر مسئله دانشجوها بودند. بعضیهایشان را که میگرفتند و میبردند ساواک و میآوردند معمولاً خیلی پیغامهای خوش محتوایی میفرستادند. ببینید فضای، اگر میخواهید باز راجع به آن صحبت کنیم یک چیز دیگر است، زمان شاه من همیشه زمان شاه که یادم میآید یاد یک رمان پلیسی میافتم که بچگیهام من میخواندم حالا نمیدانم اسمش چیست، یک آدمی را حبس کردند توی یک لوله بخاری.</b></span></p><div style="text-align: right;"><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-44353633805795900162023-04-26T08:18:00.003-07:002023-04-26T08:23:26.987-07:00مصاحبه با ناصر پاکدامن - قسمت دوم<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhOmy1U5YW-CE8o7CDB5Pbce38PxSyBACdSwFUFqze19mE1no9YZ3t68aTeDdVuQ3s9-YQod1cUIqWRm58XdHiXXMi7JRsVikV9Gl0KrWe1gQXPoS7f66k1AiNnLgIzGHK4PP7USLLpuuYlmXFko8FebtGZ8foqw6l0tvb1nOESZVMWSqcNeLFInWk1/s904/0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000%20%D9%86%DB%8C%D9%85.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="651" data-original-width="904" height="288" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhOmy1U5YW-CE8o7CDB5Pbce38PxSyBACdSwFUFqze19mE1no9YZ3t68aTeDdVuQ3s9-YQod1cUIqWRm58XdHiXXMi7JRsVikV9Gl0KrWe1gQXPoS7f66k1AiNnLgIzGHK4PP7USLLpuuYlmXFko8FebtGZ8foqw6l0tvb1nOESZVMWSqcNeLFInWk1/w400-h288/0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000%20%D9%86%DB%8C%D9%85.jpg" width="400" /></a></div><br /><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>روایتکننده: آقای ناصر پاکدامن</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>تاریخ مصاحبه: ۲۶ مه ۱۹۸۴</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>مصاحبهکننده: ضیاء صدقی</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>یک آدمی را حبس کردند تو یک دانه دودکش بخاری، میدانید. این تصویر همیشه تصویر زمان شاه بود در ذهن من یعنی آدمهایی که سعی میکردند که در یکهمچین فشار دائمی یعنی جایی که برای آنها ساخته نشده خودشان را ادامه بدهند و خیلی مشکل بود، توجه میکنید؟ خوب خواه ناخواه زندگی کردن تو این یک زمان خاصی را میآورد، زبان ایما و اشاره را میآورد. یک مقداری خواه ناخواه خودسانسوری را میآورد یک حرفهایی را نزنید، یک حرفهایی را… من چه میدانم حدیث دیگران سر دلبران را بگوید در حدیث دیگران. عرض کنم که همه اینها بود، میدانید. پرهیزها بود. گاهی اوقات حتی من همیشه آنموقع این را میگفتم و اعتراض میکردم بچههایی که به همدیگر بد میگفتند همه. که این بهم بد گفتن و بدبینی هم حاصل آن زمان بود. حرف من عبارت از این بود که من میگفتم بچههایی که ما وقتی نگاه میکنیم همه در یک جنگ و گریز هستیم با دستگاه حالا یک جا میرود جلو بعد میآید عقب، یک جا میرود ـ جلو… منتهی ضمناً با هم هم سعی میکنیم رقابت بکنیم و در نتیجه من هیچوقت جنگ طرف را نمیبینم، گریزش را همیشه میبینم. او هم هیچوقت جنگ مرا نمیبیند، گریز مرا میبیند. این است که همیشه تنها هستیم و این تنهایی خیلی خیلی سنگین بود، میدانید؟ ما آن سال که رفتیم تهران یک گروه هفت هشت نه نفری تو دانشگاه تهران بودیم. ما وارد دانشگاه تهران که شدیم یک موقعیت تازهای بود، یک مشت آدمهای تازهای وارد دانشگاه شده بودند. یک هفت هشت ده نفری آدمهایی بودیم، پنج شش نفر آدمهایی بودیم که همه با همدیگر خیلی نزدیک بودیم. میتوانستیم مثلاً شبها همدیگر را تو عرق خوری میدیدیم تو مهمانی میدیدیم، با همدیگر یک خرده صحبت میکردیم. یادم هست یکی از دفعات آخری که با حمید عنایت ما صحبت میکردیم سال فکر میکنم ۵۴ بود، ۵۵ بود. برگشت و به من گفت، «من…»، هنوز نهاوندی رئیس دانشگاه بود، گفت، «نهاوندی مرا دیده گفته آقای عنایت خوب دیگر حالا رفع شبهه شد از شما.» من گفتم چرا مگر. گفت، «برای اینکه چریکها یک جزوهای درآوردند و تو آن جزوه به شما و به پاکدامن و اینها فحش دادند و خوب دیگر حالا که آنها برداشتند این را نوشتند دستگاه که اینقدر به شما سوءظن داشت این سوءظنش رفع شد.» بعد دیم اینکه همینطور حرف میزد صحبت از این میکرد که این چه فضای بدی است این یعنی چه و فلان و از این حرفها. یکهو برگشت و گفت، «ببین ما چهقدر تنها شدیم. آنموقعی که آمده بودیم مثلاً هفتهای هفت شب همدیگر را میدیدیم، ماهی ده دفعه همدیگر را میدیدیم الان ماههاست که من و تو که بیشتر همدیگر را میدیدیم همدیگر را ندیدیم، آنهای دیگر را که اصلاً نمیدانیم چه شدند.» راست میگفت، آدم ها کمکم خرد میشدند، جذب دستگها میشدند توجه میکنید؟ چون هوای همدیگر را نداشتند و این یک فضای خیلی خیلی خاصی است که به اندازه کافی به آن امعان نظر نشده، میدانید؟ به همین مناسبت هم است که نفس اینکه شما بگویید آن دستگاه دستگاه بدی است شما را الزاما به این جواب میرساند که هر کسی هم در آنموقع هر کاری میکرده پس حتماً بد بوده که آن دستگاه میگذاشته بکنند. استدلالهایی که راجع به «جهان نو» میکردند، استدلالهایی که راجع به «کیهان ماه» میکردند استدلالهایی که راجع به آل احمد، ملکی همه این آدمها میکردند که خوب حالا کاری ندارم. یک منطق دیگر از ادامه کار و زندگی بود که کمتر به آن توجه شد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><span></span><span></span></span></p><a name='more'></a><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای پاکدامن، شما چه خاطرهای دارید از آن ماههای آخر رژیم که حوادث انقلابی یکی بعد از دیگری اتفاق میافتاد که در آخرین تحلیل منجر شد به سقوط آن رژیم؟ شما در روزهای انقلاب کجا بودید؟ چهکار میکردید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- والله من که…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- چه خاطراتی دارید از آن روزها؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- خاطرات آقا مثنوی هفتادمن کاغذ است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- نه، آن چیزی که عصارۀ مطلب است برای ما بگویید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- ببینید جریان انقلاب میتوانیم بگوییم که سه مرحلۀ مختلف داشت. یک مرحلهاش بهاصطلاح فعالیتهای اعتراضات، بگوییم که، حقوق بشری بود که این تقریباً از اواخر ۵۵ شروع شد. اواخر ۵۵ شروع شد نامههای حاج سید جوادی نوعی از این بود و ضمناً در بین یک آدمهایی، مثلاً من خودم یادم هست ما همیشه در فکر این بودیم که… من موقعی که حزب رستاخیز تشکیل شد من آمریکا بودم و پرینستون بودم. یادم هست نادر افشار هم آنجا بود و این داستان حزب رستاخیز را و بعد هم کشته شدن این بچههای جزنی و اینها اصلاً برای ما یک چیزی بود که چندین شب ما نخوابیدیم و اینکه اصلا چطور خواهد شد و چطوری برمیگردیم با این حزب واحد و اینها. وضع خیلی خیلی بدی بود سالهای ۵۴ و ۵۵ خیلی خیلی بد بود. من وقتی برگشتم تهران متوجه شدم، تا آنموقع خیلی به من فشار میآوردند دوستان من که از دانشگاه بیایم بیرون و من نمیخواستم که از دانشگاه بیایم بیرون و در دانشگاه بمانم، آنموقع متوجه شدم که ماندن من در دانشگاه دیگر امکانپذیر نیست خیلی چیز شد. رفتم مؤسسه برنامهریزی بهاصطلاح گفتم که آنجا، تقاضا کردم که من را بهاصطلاح بفرستند آنجا بهعنوان کارمند. میخواهم بگویم فضا خیلی خیلی بد بود. موقعی شد که برای شخص من دارم میگویم، این منشور ۷۷ را بچهها در پراگ امضا کردند. این برای من خیلی مهم بود. من هنوز هم این منشور را نخواندم ولی آنموقع تو روزنامه دنبال میکردم…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- منشور ۷۷ چیست آقا؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- که روشنفکران چک امضا کردند عدهای در مورد تجاوزات به حقوق بشر در چکاسلواکی و نمیدانم از این حرفها، خیلی سروصدا کرد آنموقع. من به نظرم رسیده بود کمکم که این وظیفه ما است که اینکار را بکنیم و اگر که ما نکنیم اصلاً خیانت داریم میکنیم. آنموقع، هم زمان با آن برای اینکه نشان بدهد که همه همچین فکرهایی داشتند و اینها خوب آقای حاج سید جوادی هم آن نامهها را برداشته بود نوشته بود و دست به دست میگشت. فکر میکنم اواخر اسفند ۵۵ بود یا اوایل ۵۶ بود یکروزی ما صحبت میکردیم با خانم ناطق و اینها که بد نیست که یکهمچین کاری را بکنیم. ما یک نامهای را بنویسیم دستهجمعی و اعتراض بکنیم. بعد تلفن کردیم ساعدی هم آمد. به ساعدی هم گفتیم ساعدی هم گفت، «آره این کار خوبی است و باید بکنیم.» گفتیم به چه کسی دیگر بگوییم؟ گفتیم به منوچهر هزارخانی بگوییم. تلفن کردیم منوچهر آمد. به موچهر که گفتیم منوچهر گفت، «شما یکهمچین کاری را میکنید؟» گفتیم آره. گفت، «یکهمچین نامهای در جریان هست پس نمیخواهد دیگر شما… بگذارید آن که شد شما امضا کنید.» که آن نامه نامۀ اول کانون نویسندگان بود، آن ۴۰ نفری که امضا کردند، ما هم امضا کردیم. بعد دیگر از آنجا ما افتادیم تو این جریان. به این مناسبت اینها را من برای این به شما گفتم که من به شما بگویم که از آن اول در این جریانات بودیم. بعد این ادامه پیدا کرد خوب یک مدتی تو کانون نویسندگان فعالیت کردیم. بعد آمدیم آن اعلامیه ۵۳ یا ۵۶ نفر را نوشتیم که بیشتر جنبۀ سیاسی داشت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- یک سؤال در پرانتز. میخواهم از شما بپرسم که چطور دکتر حمید عنایت هیچیک از این چیزها را امضا نکرد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- حمید عنایت، عرض کنم که، یک جاهایی را امضا کرد که شما خبر ندارید. عرض کنم که اولاً حمید عنایت نبود تهران، حمید عنایت همان صحبتی که من دارم با شما صحبت میکنم ۵۴ به من برگشت و گفت، «ناصر، من دوتا بچه دارم و اینجا احساس امنیت نمیکنم.» حمید به کلی به یک جایی رسیده بود که دیگر درس و این حرفهای ایران آن درس و اینها برایش ارضاکننده نبود. از نظر سیاسی هم اگر میخواست که بهاصطلاح ambitionهای سیاسی خودش را ارضا بکند باید میرفتدر آن دستگاه مسئولیتهایی را قبول میکرد که نمیخواست آن کار را بکند. به این تصمیم رسیده بود که بیاید به خارج یعنی واقعاً بعد شروع کرده بود و آمد به آکسفورد، تهران نبود. یکبار برگشت. آنموقعی که او برگشت این اعلامیهها را او امضا نکرده بود بنابراین داستان ۵۶ نبود. وقتی او برگشت ما شروع به یک فعالیتهایی کرده بودیم از جمله فعالیتهایی که شروع کرده بودیم برای درست کردن سازمان ملی دانشگاهیان بود که از همین ماهها از این موقع ۵۷ ما شروع کردیم و حمید هم آمد تو آن جلسات. آمد تو آن جلسات ابتدایی و سر آن قضیه بیانیه و منشور اینها یک مقدار مشورت کردیم و اینها. بعد که یک شبی از یک جلسه آمدیم بیرون گفت، «ناصر، من احساس میکنم من حوصله ندارم و دیگر آن شور سابق را ندارم و حوصله اینکه بیایم و تو این جلسات اینقدر وقت بگذارم و اینها ندارم.» اما تو کار سازمان ملی دانشگاهیان همانموقع مثلاً چندتا از این اعلامیههایی که درآمد این اعلامیهها را او امضا کرد مثلاً چه میدانم یک اعلامیهای ما نوشتیم برای اعتراض به کشتار ۱۷ شهریور که امضا فردی بود امضا کرد، منشور سازمان را امضا کرد. بعد هم آمد بیرون، از ایران آمد بیرون نبود خلاصه. او در این مدت مرتب نبود ایران و آن حالت روحیاش هم بود یکهمچین… این اندازه هم که میگویم دخالت داشت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- حالا برگردیم به همان جریانی که داشتید میگفتید راجع به اوایل انقلاب.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله. بعد از اینکه ما آن دوتا اعلامیه را تهیه کردیم که اعلامیۀ اولیش که آن بچهها تهیه کرده بودند. اعلامیۀ دومش را بیشتر، فکر میکنم، من توی آن دخالت داشتم آن که صد و بیست سی نفر نوشتند فکر میکنم من در تدوینش دخالت داشتم. بعد دیگر تو کانون نویسندگان تا اینکه به این نتیجه رسیدیم دومرتبه یک چیزی گفتم که ما یک اشتباه دفعه دوم هم شاید کدیم شاید حالا دفعه سوم است، این است که گفتیم حالا کار فرهنگی شده این راه افتاده بیاییم کار سیاسی رها بیندازیم. نشستیم و آن بیانیه ۵۶ نفر را نوشتیم که آن اولین بیانیهای بود که در زمان شاه نوشته شد و تمام دورۀ حکومت شاه را از ۲۸ مرداد به بعد به زیر سؤال برد، توجه میکنید که همه این کارهایی که در اینجا شده…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- مقارن بود با سفر شاه به آمریکا، نبود؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- این در آنموقع منتشر شد، بله. در آنموقع منتشر شد و به انگلیسی هم ترجمه شد. عرض کنم که از نظر بهاصطلاح جمعبندی فکر میکنم که یکی از اولین و کاملترین تحلیلهای سیای آنموقع باشد به صورت علنی و خواستههایی که آنموقع مطرح میکند راجع به مسئله ساواک و اینها. بعد سال تحصیلی ۵۶ که شروع شد دانشگاه یک کمی متشنج شد. در هر صورت بعد از آن شبهای شعر کانون و اینها ما به این فکر افتادیم که یک کارهایی بیاییم در سطح دانشگاهیها بکنیم که این کمکم، حالا من به صورت خلاصه میگویم، به نتیجه رسید در بهار ۵۷ بچههای صنعتی اعتصاب کرده بودند….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- دانشگاه صنعتی آریامهر سابق؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله، اعتصاب کرده بودند، بچهها یعنی استادها اعتصاب کرده بودند. ما شروع کردیم به همکاری کردن با آنها و یک بولتن اعتصاب درمیآوردند که همه پخش میکردیم و با آنها همکاری میکردیم و اینها. بالاخره با آدمهای مختلفی تماس گرفتیم و با هم سازمان ملی دانشگاهیان را تشکیل دادیم. سازمان ملی دانشگاهیان را تشکیل دادیم. یک کار دیگر هم در آنموقع کردیم. در اسفند ۵۶ هم یکهو خبردار شدیم که زندانیانس سیاسی، حالا من عضو کانون نویسندگان هم بودم البته، اعتصاب غذا کردند و با این حاج سیدجوادی اینها یک شرحی را نوشتیم یعنی ایشان نوشته بودند من نبودم آنموقع توی آنها، و برگشتم و امضا کردم من هم برای دفاع از این اعتصاب غذا که مقارن ایام عید شد و ما شروع کردیم آنموقع یک کمیتهای درست کردیم به اسم کمیته دفاع از حقوق زندانیان سیاسی که سیدجوادی بود، متیندفتری بود، هزارخانی بود، من بودم، اسلام کاظمیه بود، خانم متیندفتری بود، شمسآلاحمد بود و مرحوم مسعودی بود که بولتن آن را هم ما درمیآوردیم یعنی آقای منوچهر هزارخانی و بنده تقریباً همۀ آن را تدوین و چیز میکردیم. بنابراین موقعی که انقلاب بود من از چند جهت در جریان انقلاب بودم. یکی به عنوان سازمان ملی دانشگاهیان و یکی هم برای این کمیته. سازمان ملی دانشگاهیان خیلی مهم بود برای اینکه یکی از محورهایی بود که فعالیت تمام سازمانهای دموکراتیک حول و حوش آن شکل میگرفت توجه میکنید؟ درآوردن روزنامه همبستگی و نمیدانم تظاهرات دانشگاه تهران و اعتصابهای دانشگاه تهران و تحصن دانشگاه تهران و بعد گرفتن دانشگاهها و هفته همبستگی و هفته بازگشایی دانشگاه و از این حرفها که اینها تمام آن چیزهاییست که من میتوانم به شما بگویم. مهم این است که در این تجربیات بود که بسیاری از حرفهایی که بعداً حرفهای انقلاب ایران شد اولبار در این تجربیات مطرح شد. مثلاً تشکیل شوراها، مثلاً به وجود آمدن قدرت دوگانه یعنی رد کردن دولت بهعنوان نماینده اجرائیات مملکتی و ضرورت به وجود آمدن یک قدرتی در مقابل آن. مثلاً اعلام اینکه شاه باید برود، توجه میکنید؟ در آن قطعنامه همبستگی هفته همبستگی که در آبن ۵۷، شما نبودید آنموقعها ایران، شد قطعنامه همبستگی تکیه میکند روی ضرورت تغییرات، خلاصه، بنیانی و ساختی نمیدانم، اقتصاد و جامعه و سیاست ایران و از این جور چیزها. این است که حالا نمیدانم اینها چهقدر به شما مربوط میشود، علی ای حال خیلی مهم بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- شما در آن روزهای انقلاب چهکار میکردید آقای پاکدامن؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- گفتم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- نه، آن دو روز آخری را که رژیم واقعاً سقوط کرد، روز آخر حکومت بختیار؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- ما به عنوان سازمان ملی دانشگاهیان اولین سازمانی بودیم که علیه بختیار موضع گرفتیم. شما در این قسمت، یعنی بعد میدانید، من معذرت میخواهم باید یک کمی اینها را بگویم مثل اینکه روشن بکنم…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- تمنا میکنم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- سازمان ملی دانشگاهیان یک سازمانی بود که مرکب از استادها و عضو هیئت آموزش بودند. در حدود بیش از هزار نفر عضو داشت، توجه کردید؟ یعنی کسانی بودند که دخالت میکردند. این اعضا پراکنده بوند در سراسر کشور بنابراین یک شبکه ارتباطی خیلی خوب بود. ما آمدیم چندین کار کردیم یکی این بود که اول سال تحصیلی یک هفته را در تمام دانشگاهها اعلام کردیم که این هفته همبستگی و این را اختصاص دادیم به دانشگاهها تجهیزاتشان باید در خدمت، بهاصطلاح نهضت قرار بگیرد و تظاهراتی برای یک هدفهایی را اعلان کردیم که عبارت بود از تقریباً نه تحقیقاً آزادی زندانیان سیاسی لغو سانسور، عرض کنم که، بازگشت استادان اخراجی. دوسهتا دیگر، آزادی مطبوعات نمیدانم از این حرفها که پنجتا چیز بود. در مدت یک هفته بین ششم تا یازدهم آبان مثل اینکه این در تمام ایران یکهمچین تظاهراتی انجام گرفت. این خیلی مهم بود برای اینکه در آن یک هفته مثلاً در دانشگاه تهرانش آنجایی بود که من دبیر این سازمان بودم و دانشگاه تهران مثل اینکه یکی از مسئولانش من بودم. چندین میتینگ خیلی خیلی بزرگ تشکیل شد. این عکسهایی که اغلب میبینید بیشترش مال آنجاست. ما بهعنوان دانشگاهیان کسانی بودیم که رسماً و به اسم علیه ۱۷ شهریور موضع گرفتیم، تهدید کردیم که اگر شما این وضعیت را اینجا، حکومت نظامی را ادامه بدهید ما درس را اعتصاب میکنیم. عرض کنم که بعد از روی کار آمدن ازهاری یک اعلامیه دیگری دادیم همراه با جمعیت حقوقدانان و کانون نویسندگان و با هم خیلی شدید کار میکردیم که گفتیم حقانیت این رژیم، حقانیت خودش را از دست داده. بعد موقعی که اعتصاب بزرگ مطبوعات شروع شد ما تصمیم گرفتیم که یک بولتنی دربیاوریم برای اینکه این خلأ اطلاعاتی را جبران بکنیم و به همین مناسبت عرض کنم که این بولتن بهاصطلاح نامه همبستگی را درآوردیم که در حدود دوازده سیزده شماره درآمد هفتهای دو شماره درمیآمد و خیلی شدید هم به وسیله شبکهای که ما داشتیم توزیع میشد و عجیب تکثیر میشد که فکر میکنم که تنها اسنادی که آنموقع ما در اختیار داریم برای آن مدت معین چون مثلاً مرتب این شهرستانها به ما تلفن میکردند که امروز اینجا این اتفاق افتاد، اینجا این اتفاق افتاد خیلی چیزها هست که جای دیگر نیست آن تو هست. عرض کنم که بعد در دانشگاه تهران ما رفتیم آنجا تحصن کردیم که داستان جداگانهای دارد. حدود تحصنمان من یادم نیست نمیدانم بیست سی چهل روز طول کشید و آخری که ما تصمیم گرفتیم اعلام کردیم که ما خودمان دانشگاه را باز میکنیم در یک روز بازگشایی. آن روز بازگشایی روز بیست و یکم دی بود و ما خودمان رفتیم و مردم را دعوت کردیم با یک، یک تأیید هم طالقانی داد مردم بیایید ما میخواهیم دانشگاهها را باز کنیم و این تقریباً بزرگترین میتینگ ایستاده انقلاب بود یعنی سراسر دانشگاه تهران پر بود قبل از انقلاب، بعد از انقلاب بزرگترین میتینگ ایستاده مراسم سالگرد دکتر مصدق بود. و این هم اهمیت داشت که این بههیچوجه دست حزبالله و اینها نبود عناصر بهاصطلاح لائیک. خوب، بعد از این داستان بنابراین ما میبینیم که عجیب درگیر این قضایا بودیم ضمن اینکه ما عجیب نگران این بودیم که این اگر در مقابل این بهاصطلاح موج مذهبی ایستادگی نشود این به یک فاشیسم مذهبی منجر خواهد شد. بنابراین دنبال این بودیم که هم این جریانات دموکراتیک مختلف را با همدیگر تلفیق بکنیم مثلاً کمیتههای اعتصاب تشکیل شده بود در تمام سازمانهای مختلف دولتی سازمان ملی دانشگاهیان یکی از محورهایی بود که این کمیتهها را با همدیگر نزدیک میکرد. در آن روزهای سقوط رژیم یعنی حمله به پادگانها من دانشگاه تهران بودم، تمام آن مدت ما یا در دانشگاه تهران بودیم به مناسبت اینکه آنجا بهاصطلاح مرکز سازمان ملی دانشگاهیان بود و یکی از مراکزی بود که همه میآمدند و میرفتند و بعد هم بلند شدیم رفتیم گفتند حمله شده آمدیم دم میدان فوزیه، تیراندازیها و اینها. بعد روز بعدش رفتیم دم عشرتآباد، سقوط پادگانها اینها تو شهرها بعد هم کندن مجسمهها شب بود و کشیدنش روی زمین و فرداش آوردن این اسباب و اثاثیه سفارت اسرائیل و فلان خانه و تانک و اینها دانشگاه که بیایند به ما تحویل بدهند چون اینها را اغلب میآوردند آنجا به ما تحویل میدادند، فشنگ و نمیدانم از این حرفها.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای ناصر پاکدامن، شما گفتید که این ترس و دلهره از فاشیسم مذهبی در شما وجود داشت بنابراین شما این خطر را حس میکردید. برای جلوگیری از موفقیت آنها شما چه اقداماتی کردید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- والله من فکر میکنم که اقدام مهمی که ما کردیم عبارت از این بود که ۱. اولاً با این سازمانهای دموکراتیک در آنموقع همکاری بکنیم، اعتراض بکنیم. من بهعنوان یک آدم دانشگاهی که موافق دانشگاههای بهاصطلاح عرفی هستم نه دانشگاههای شرعی، عرفی به معنی لائیک هیچوقت حاضر نشدم و سازمان ملی دانشگاهیان هم حاضر نشد در اعلامیههایش و در رفتارش، لحن و، عرض کنم که، کلام مذهبی به کار ببرد. چهرۀ مشخص غیرمذهبی خودمان را نگه داشتیم. بعد هم آنجاهایی که امکان داشت ؟؟؟ بعد از انقلاب هم کوشش برای اینکه نظر خودمان را بقبولانیم، بایستیم ؟؟؟دمهای دیگر را متوجه این خطر بکنیم و از اولین کارهایی هم که کردیم این است که روی همین اساس بود که ما تو جبهه دموکراتیک شرکت کردیم که رو جنبۀ سیاسیاش گفتوگوهایی راجع به ضرورت اینکه باید یک جبههای به وجود بیاید از این آدمها و میدانید جبهه دموکراتیک هم تقریباً دو سه نفر….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- این سازمانهای دموکراتیک که میگویید منظورتان سازمان چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق است؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نخیر.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- چون آنها که طرفدار تقریباً آنچه که داشت میآمد بودند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه. ببینید دو تا مسئله، ببینید یک جنبه انقلاب است که به کلی نامفهوم مانده لااقل برای کسانی که از خارج نگاه میکردند. به علت اینکه این کسانی که از خارج نگاه میکردند منبع اطلاعاتشان روزنامهها بود. روزنامهها روزنامهنویسها بودند، روزنامهنویسها هم بیشتر وقتی اگر میتینگ میآمدند الله اکبر میشنیدند زبان مذهبی میشنیدند و این حرفها به آن خیلی بیشتر کشیده میشدند، به این جنبه، چه میدانم، فوکلوریک قضیه و روی آنها عملاً تکیۀ بیشتری میکردند. علاوه بر این جریانهای… در ایران ببینید… حالا باید برگردیم راجع به انقلاب ایران حرف بزنیم. انقلاب ایران به نظر من یک انقلاب خودانگیخته بود بدین معنا که انقلابی بود که در آن بهاصطلاح هستههای تشکیلاتی سیاسی نقش مهمی نداشتند یعنی حتی از آن غایب بودند. به همین مناسبت بود که هستههای سندیکایی و دموکراتیک در آن نقش بازی میکردند. مثل فرض کنید که کانون نویسندگان ایران، مثل جمعیت حقوقدانان، مثل سازمان ملی دانشگاهیان ایران، مثل مثلاً روحانیت مبارز. اینکه حزب نیست، حزب جمهوری اسلامی نیست روحانیت مبارز یک عده روحانی هستند میگویند ما میخواهیم مبارزه بکنیم، کانون نویسندگان ایران حزب نیست یک اتحاد. توجه کردید؟ خوب، اینها را من میگویم یعنی اینها را نه، آن سازمانهای دموکراتیک را میگویم که این گروهها را میگویم، بهعنوان مبارز اینها را دارم میگویم برای اینکه آنها حالا جنبۀ لائیک هم نداشتند. این سازمانها اصلاً یک حالت مرجع بود در آنموقع در ایران تا مدتها. شما این را الان، من خودم هم که دارم میگویم خودم باور نمیکنم که مردم هو افتاده بود که در تهران قحطی میشود از شهرهای مختلف کامیون کامیون مردم غذا میآوردند. این غذاها را میدانید میآوردند کجا؟ میآوردند میدادند دانشگاه. سازمان ملی دانشگاهیان. کانون میگفت این کامیون چیست؟ نان آوردیم، توجه میکنید. چرا؟ این را نمیبردند مسجد شاه، نمیبردند مسجد فخرالدوله، نمیبردند مثلاً مسجد زهرمار میآوردند دانشگاه. شما اگر میگفتید که من جزو کانون وکلا هستم، اینها داستان نبود کانون وکلا وقتی انتخاباتش شد اصلاً یک شوک روحی برای همه بود یک واقعه مهم بود که آقای نزیه و آقای متین دفتری و لاهیجی و نمیدانم و آن صادق وزیری و نمیدانم آن بچههای دیگر اینها انتخاب شدند به عنوان یک واقعه خیلی مهم. اصلاً کانون وکلا چه هست که حالا اینها انتخاب شدند. اما همه دنبال میکردند، توجه میکنید؟ بنابراین اینها یک مرجعهایی بودند که شما نگاه بکنید در انقلاب حمله میکنند توی شهر. هی میگویند حمله. به کجا حمله میکنند؟ به دادگستری حمله میکنند، چرا؟ میزنند دادگستری را میسوزانند. برای اینکه دادگستری قاضی هست و این قضات و وکلا و اینها، توجه میکنید؟ بیان کننده یک اعتراضی در انقلاب بودند. حمله میکنند، تو شهرستانها ببینند اینهایی که ساواک را درست میکردند، مثلاً دانشگاه را مثلا برای چه به دانشگاه؟ توجه میکنید. این لفظ همبستگی که ما راه انداختیم این وارد زبان انقلاب شد، چیزهایش هست، میدانید چون من خودم تو این قضایا دخالت داشتم دلم نمیخواهد زیاد راجع به آن حرف بزنم اما اعلامیههای آنوقت هست که اصلاً چطور ما وقتی این کانون را راه انداختیم توی جلسۀ شورای سازمان ملی دانشگاهیان بود توی مهرماه، بعد یک کسی پیشنهاد کرد که آقا یک هفتهای فعالیتهایی بکنیم. ما گفتیم چه بکنیم گفتیم یک هفته اینطوری بکنیم. اصلاً فکر نمیکردیم که اینکاری که داریم انجام میدهیم باعث این بشود که کارگرهای کارخانه فلان در اصفهان برای ما پیام بفرستند بگویند ما با شما اعلام همبستگی کردیم، این نفس همبستگی از آنجا آمد. کارگرهای نفت نمیدانم غیره و غیره. این است که یکهمچین نیروی غیرمذهبی بود و یکهمچین وزنهای هم داشت. بعد سازمانهای سیاسی بعد هم هستند که بهاصطلاح حالا آنها بیشتر ؟؟؟بعد هستند که نقششان مهم میشود، چریکها، بهاصطلاح مجاهدین.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- شما بهعنوان منفرد وارد جبهه دموکراتیک ملی شدید یا به عنوان یکی از رهبران یا اعضای جامعه سوسیالیستهای دوم که در ایران تشکیل شد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، من جامعه سوسیالیستها، من بهعنوان فرد رفتم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- شما بهعنوان فرد رفتید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله. با بچههای جامعه سوسیالیستها ما تماس داشتیم یک مدتی رفتیم نشستیم آنها هم درست معلوم… اولاً کسی نمانده بود از آنها زیاد، دو سهبار نشستیم با آنها حرف زدیم و اینها گفتوگوهایی کردیم. بین خودشان هم اختلاف نظر بود. حالا من دیگر وارد آنها نشوم داستان اینکه یکی از این آقایان رفته بود بدون اطلاع دیگران با آقای فروهر و بختیار…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- تیمور بختیار؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نخیر شاپور بختیار. اینها رفته بودند با همدیگر یک اتحاد ثلاثه درست کرده بودند اینها بدون اینکه دیگران بفهمند. درهرحال از آن چیزی نبود، نه من به صورت فرد رفتم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- پس شما با آن جامعه سوسیالیستهای دوم که در ایران تشکیل شد و در شماره ۵ ماهنامه «سوسیالیسم» هم اساس و مبانی عقیدتیاش منتشر شد که خودشان را اعلام کردند که ما به سوسیالیسم علمی و به تحقق آن بهعنوان ضرورت تاریخی معتقد هستیم. ۲. ما به دیکتاتوری پرولتار یا بهعنوان دولت دوران گذار معتقدیم. شما شرکت نداشتید که مورد مخالفت قرار گرفت.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- این فکر میکنم داستانهای مال چیز است، اینها داستانهای مال تابستان ۵۸ است اینهایی را که شمادارید میگویید، بله؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، من دورادور با اینها اطلاع داشتم که یکهمچین چیزهایی هست و واقعاً اطلاع نداشتم، من اصلاً اطلاع نداشتم. و من قبل از انقلاب با آن بچهها آمدم با همدیگر یک مقداری صحبت کردیم. در جریان انقلاب یکی دوبار آن آرین و اینها آمدند با من یک مقداری صحبت کردند که بیاییم با همدیگر کار بکنیم. من چون بهاصطلاح توی جبهه دموکراتیک بودم و آنجا داشتم فعالیت میکردم ضمن حفظ روابطم با این بچهها اینقدر نزدیک نبود که اصلاً در جریان… بعداً شنیدم میآمدند هم گاهی آن نشریات و اینها را به من میدادند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای پاکدامن در جبهه دموکراتیک ملی چه سازمان و گروههای سیاسی شرکت کردند. یا به عبارت دیگر من اینجوری سؤالم را بکنم که اوائل قرار بود که تا آنجایی که من اطلاع دارم چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق دوتا سازمان اصلی و مهمی باشند که توی این جریان شرکت کنند. چرا اینها وارد جبهه دموکراتیک ملی نشدند و شرکت نکردند؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- حالا مجاهدین که نیامدند، هان. البته ارتباط همیشه وجود داشت، میدانید مجاهدین که نیامدند. من فکر میکنم راجع به، برای اینکه بحثمان زیاد طولانی نشود، راجع به قضیه جبهه دموکراتیک تقریباً تمام فعالیتهایش توی آن روزنامه آزادی هست. دوره آزادی را هم فکر میکنم آقای چیز دارد، شما دارید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله ما داریم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- اسامی شرکتکنندگان و اساسنامه و آنهایی که آمدند اینها همه هست.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آنها هست بله ولی یک مسائلی هست که در آنجا منعکس نشده مثلاً در موقعی که جبهه دموکراتیک ملی برای یک مدتی به طور کامل دنباله روی چریکهای فدایی خلق شد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- هیچوقت همچین چیزی اتفاق نیفتاد. نه، این برداشت دوستانی است که در خارج از کشور بودند. کجا همچین چیزی بود اصلا؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- حالا عرض کنم لااقل یک دورانی که سازمان چریکهای فدایی خلق در جبهه دموکراتیک ملی همکاری داشت و کار میکرد ولی بعد از یک مدتی از جبهه دموکراتیک ملی آمد بیرون و آن را به عنوان «مرداب متعفن بورژوازی لیبرال» معرفی کرد…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- خوب بله.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- و اینها در روزنامه کار هم منعکس است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- خوب بله.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- چرای این قضیه در روزنامه آزادی منعکس نیست. اگر ممکن است این را توضیح بفرمایید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه ببینید اولاً آن حرفی که شما زدید روزنامه آزادی اولین شمارهاش فکر میکنم دهم فروردین ۱۳۵۸ درآمد، فکر میکنم دهم بود یازدهم بود. ما تقریباً روز ششم هفتم عید تصمیم گرفتیم که روزنامه دربیاوریم. بنده و آقای ساعدی و آقای نجف دریابندری رفتیم توی چاپخانه تقریباً، چاپخانه هم به ما خیلی کمک کرد، ۴۸ ساعت آنجا نشستیم برای اینکه این روزنامه دربیاید، چرا؟ چون میخواستیم روزنامه قبل از رفراندوم دربیاید که ما توی روزنامه این را چیز کرده باشیم….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- تحریم کرده باشید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- تحریم ما در آمده باشد. که همینطور هم شد. ما بودیم و یادش بخیر که آقای شکرالله پاکنژاد که فکر تحریم انتخابات را مطرح کردیم و بعد از اینکه ما بهعنوان جبهه دموکراتیک این را مطرح کردیم دیگرانی هم از جمله چریکها آمدند اینکار را کردند. اگر شما بخواهید دنبال این باشید که آیا کسانی بودند در ایران، وجود داشتند که از روز اولی که آقای خمینی آمده، از قبل از اینکه آقای خمینی آمده با آن مخالفت کردند و در ضمن طرفدار انقلاب هم بودند من فکر میکنم رگهای که یک سرش تو این سازمانهای دموکراتیک باشد و یک سرش بین روشنفکران باشد و یک عدهشان آمدند تو جبهه دموکراتیک و بعد هم ادامه پیدا کرد به صور مختلف و اینها همش مدارک کتبی از آن وجود دارد این رگۀ آن را نشان میداد. بله، آن زمانی که این داستان شروع شد شاید کموبیش تصور این بود که مجاهدین یک جریان مذهبی هستند، یعنی یک جریان بهاصطلاح دست چپ مذهبی هستند، جریان خیلی وسیعی هستند و فدائیان یک جریان دست چپ غیر مذهبی هستند، عرض کنم که خیلی وسیع هستند. اینها شعار «مجاهد ـ فدایی پیوندتان مبارک» یکی از شعارهای خوشلحن انقلاب بود. زمینههای عینی اینکه با هم همکاری بکنند وجود داشت ضمن اینکه یک سنت دیگری هم در انقلاب ایران وجود داشت که آن سنتی بود که از نهضت ملی مصدق آمده بود و این ادامه پیدا کرده بود. این سنت در مقابل انقلاب چندین شکل شده بود. یکیاش یک حالتوارفتۀ سازشکاری را گرفته بود آقای بختیار و غیره و غیره.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- جبهه ملی منظور شما است بهطورکلی؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- در مجموع. عدۀ دیگرشان هستند آدمهای واقعاً به کلی پرت از مرحله بودند یعنی اصلاً «شخصیتهای» تاریخی بودند ولی اصلاً در اینکه در ایران دارد چه میگذرد؟ چه اتفاقی دارد میافتد؟ چه باید کرد؟ اصلاً نمیدانستند. من خانۀ یکی از این آقایان رفتم، با همۀ اینها هم ما در تماس بودیم، میدانید؟ ما آن اعلامیۀ ۵۶ که نوشتیم یکی از اشتباهات ما هم این بود که آنجا شرط گذاشتیم، فکر میکنم قضیه اینطوری شروع شد که ما رفتیم منزل آقای حاج سیدجوادی یا منزل ایشان هم نبود منزل یکی از همسایههایشان بود ـ ایشان آمد و آقای هزار خانی بودو اسلام کاظمیه بود و آدمیت بود و من بودم و خانم ناطق فکر میکنم. آنجا قرار گذاشتیم که این اعلامیه را بنویسیم و یکی از شرطهایی، آقای مقدم مراغهای هم بود، که گذاشتیم عبارت از این بود که ما باید نشان بدهیم که ما تداوم جریان جبهه ملی هستیم، جریان دکتر مصدق هستیم یعنی همان چیزی که آن قضیه… و توی آن اعلامیه هم به همین مناسبت آن ۲۵ سال را گرفتیم. منتها این یک اشکالی برای ما ایجاد کرد، اشکالش هم عبارت از این بود که ما رفتیم این را تبدیل کردیم به یک اصل اخلاقی که حتماً چند نفر از این شخصیتهای تاریخی زیر این را امضا کنند و این شخصیتهای تاریخی خیلی کوچکتر از این بودند که بفهمند که یکهمچین کاری چهقدر مهم است و نتیجهاش این شد که اصلاً این اعلامیۀ ما قرار نبود همزمان با آمدن شاه به آمریکا دربیاید. اینقدر اینها فسفس کردند این اعلامیه، دقیقاً شاه مثل اینکه در ماه نوامبر آمد آنجا، بله؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- این اعلامیه در ماه سپتامبر حاضر بود در تهران، توجه میکنید؟ من از تهران که آمدم آن سال آمدم که ۱۵ روز آمدم خارج و برگشتم من فکر میکرم در عنقریب در غیاب من این چاپ میشود به همین مناسبت یک نسخه این را اینجا هم به یکی دوتا از بچهها دادم و به یکی دوتا از روزنامهنگاران گفتم که یکهمچین چیزی چاپ میشود اگر دستتان رسید چاپش بکنید، توجه میکنید؟ آنقدر اینها فسفس کردند که به جای اینکه سپتامبر دربیاید اگر که ضرب الاجل مسئله شاه نبود اصلاً شاید این اعلامیه درنمیآمد. خوب، یکهمچین فکری هم بود که برداشت بله یکهمچین گذشتهای هم هست این هم باید با این تلفیقش کرد، توجه کردید؟ در ماههای اول جبهه دموکراتیک حتی یکی از نمایندگان فداییها میآمدند تو جلسات ما شرکت میکردند اما هیچوقت شرکت کردن او در جلسات ما معنیاش این نبود که دستور بدهد و ما به دنبال او کشیده بشویم، اصلاً ابداً در هیچ موردی. در یک مسئلهای تنها رابطهای که ما با هم داشتیم رابطۀ مکالمه و مراوده و اطلاعی بود بهاصطلاح. فرض کن که ما مینشستیم تصمیم میگرفتیم که ما باید یک نامهای بنویسیم به آقای خمینی، توجه میکنید؟ ما این نامه را مینوشتیم به آقای خمینی. خوب، حالا قرار بود چاپ بشود قبل از چاپ هم مثلاً، نمیدانم، به آنها هم نشان میدادیم میگفتیم که آقا ما داریم، مشورتی اینکار را میکنیم. بنابراین بههیچوجه من الوجوه آن رابطهای را که شما دارید میگویید که من نمیدانم براساس چه اطلاعاتی استوار است آن رابطه هیچوقت وجود نداشت. اما کمکم کمکم سازمان چریکها یک سازمان، عرض کنم که، متشکل از عناصر متفاوتی بود و این عناصر متفاوت کمکم کمکم خطهایشان از همدیگر روشن شد بخصوص اینکه ما ازابتدا ایستادن در مقابل، یکی از بحثهایی که آنموقع به وجود آمده بود عبارت از این بود که آیا باید آقای بازرگان را تقویت کرد یا نباید کرد؟ آیا باید آقای بازرگان را در مقابل آقای خمینی تقویت کرد یا نباید تقویت کرد. یک گروهی نظرشان این بود که باید آقای بازرگان را در مقابل آقای خمینی تقویت کرد. ما نظرمان این بود که آقا آقای بازرگان را باید همان اندازه به او انتقاد کرد، هان، که آقای خمینی را باید انتقاد کرد. درهرحال آقای بازرگان را هم باید با او رفتار انتقادی کرد. البته یک مقالهای هم منوچهر هزارخانی نوشته شماره اول روزنامه ما نوشت راجع به قضیۀ، که او گفت نود و نه و نیم درصد به ما رأی دادند و اینها او هم یک مقالهای نوشته بود که نودونهونیم درصد که تو میگویی درست است که ما نیم درصد هستیم اما ما خلاصه با همۀ این تو را به استناد گذشتهات و فلان و اینها تو را حسابت را با دیگران فرق میگذاریم. اما نیم درصد نمیدانم چیچی است. من هم اتفاقاً آنجا یک، بعد یک یادداشتی من چاپ کردم که این ارقامی که اینها میگویند دروغ است اصلاً، نمیتواند اصلاً اینقدر رأی باشد. بعد ما اولین کاری که کردیم ما بودیم اولین آدمهایی که یک نامه سرگشاده نوشتیم به آقای خمینی و تویش نوشتیم که آقا در ایران دارد فاشیسم به وجود میآید. ما بودیم که، فکر میکنم، دو سه هفته بعد از آن باز یک نامهای به آقای بازرگان نوشتیم و به آقای بازرگان گفتیم آقای بازرگان شما اگر در وضع فعلی باید نخستوزیر مملکت ما دموکرات باشد و ضد امپریالیست باشد، شما نه دموکرات هستید و نه ضد امپریالیست و اینها چیزهای واقعی داشت. آقای بازرگان جسارت را به آنجا رسانده بود که قانون مطبوعاتی را که در زمان ازهاری تدوین شده بود آورده بود بعد از انقلاب به تصویب میرساند. حالا دوستان ما نشستند در خارج میگویند شما چرا چپ روی کردید؟ خوب ببینید، آخر میدانید خیلی لطف دارند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- خوب، بعد از همین نامه سرگشاده چریکهای فدایی خلق در روزنامهشان نوشتند و جبهه دموکراتیک ملی را متهم کردند به حمایت از بازرگان در مقابل خمینی.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بعد از کدام نامه؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بعد از مین نامه سرگشاده که جبهه دموکراتیک ملی نوشت به خمینی و نوشت به بازرگان، چریکهای فدایی خلق در روزنامهشان جبهه دموکراتیک ملی را متهم کردند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- فکر نمیکنم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- خوب این روزنامه هست آقا.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- خوب باشد، آنها یکدنیا مزخرف گفتند یکی هم رویش، چه اهمیت دارد، توجه میکنید. آنقدر که من یادم هست، توجه میکنید، ما تا… البته یک مسئلهای بود ببینید، مسئله گرفتاری جبهه دموکراتیک این نبود، گرفتاری جبهه دموکراتیک عبارت از این بود که نتوانست به آن فوریتی که میبایست همه نیروهایی را که میخواستند دور خودش جمع بکند و این را فرم سازمانی به آنها بدهد. من فکر میکنم در دفعه آینده را هم ما مواجه با یکهمچین مسئلهای خواهم بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- چرا نتوانست اینکار را بکند؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- حالا عرض میکنم. ما دفعه آینده هم مواجه با همچین مسئلهای خواهیم بود. به همان دلیل که جامعه سوسیالیستها، مثلاً دارم میگویم، نتوانست کسی را بیاورد. من با جبهه دموکراتیک با یک چیزهایی خیلی جالبی ما روبهرو بودیم. یکدفعه من رفتم سر یک حوزهای، حوزۀ دانشآموزی بود. آنجا نشستم برای بچهها حرف زدم. بعد به اینها گفتم که شما چرا نمیآیید این روزنامه آزادی را بفروشید. این روزنامه آزادی، خوب من از نظر اینکه خودم درمیآوردم، ولی درهرحال روزنامه اینقدر بدبختی نبود. ما مواجه با این میشدیم که عدۀ زیادی همیشه میآمدند میگفتند ما این روزنامه به دستمان نمیرسد از طرف دیگر هم روزنامه ما فروش نمیرفت یعنی توزیع نداشت. ما دنبال این بودیم که یک عده فروشنده دستی پیدا کنیم. من به این بچهها گفتم که آقا شما حاضرید که… یکی از اینها درآمد گفتم چهکار میکنی؟ گفت، «من روزنامه کار میفروشم.» گفتم ده تو که روزنامه کار میفروشی خوب بیا آن دستت هم روزنامه آزادی بگیر بفروش. گفت، «نه، من کار را که میفروشم…» بچه است، بچۀ ۱۸ ساله است، ۲۰ ساله است «این یک کار تندی است. آزادی بفروشم این تند تلقی نمیشود. ببینید، مشتریهای کار سیاسی بچههای ۲۰ ساله، ۲۳ ساله، ۲۲ ساله بودند توجه کردید؟ اینها بودند که دنبال مجاهد میرفتند، دنبال پیکار میرفتند، دنبال فدایی میرفتند. مشتریهای ما آدمهایی بودند که فرض کنید ۲۰ ساله، ۲۵ ساله، ۳۰ ساله و اینها و خیلی هم زیاد بودند اما اینها تا آن موقعی میتوانستند بیایند که خطر اینها را تهدید نکند. آن روزی که آزادی را خریدند مردم به چشم چپ به یارو نگاه میکردند دیگر آزادی نمیخرید نمیآمد. ضمن اینکه دلش با شما بود اما نمیآمد دیگر، توجه میکنید؟ ما در آن تجربه جبهه دموکراتیک اینکار را نتوانستیم بکنیم. اما یک کار دیگر توانستیم بکنیم لحن دموکراتیکی که ما انتخاب میکردیم باعث بود که کشش فوقالعاده زیادی داشت جذابیت خیلی زیادی داشت، آدمهای خیلی زیادی میآمدند. آدمهای خیلی زیادی که میآمدند سازمانهای متشکل حسودیشان میشد، توجه میکنید؟ برای اینکه میدیدند که مثلاً فرض کنید آقای طالقانی را که قهر کرده ما به خاطر آقای طالقانی تظاهراتی راه انداختیم، هان، خیلی هم آدم آمده بودند سی هزارتا چهل هزارتا آدم آمده بودند. بنابراین چشم نداشتند این قضیه را ببینند و هر دفعه که مسائلی پیش میآمد که ما بیاییم یک کار مشترکی انجام بدهیم یک مقدار زیادی بحث مطرح میشد که بالخره من اول بروم تو اول بروی، چه کسی بیاید، چه کسی اعلامیه بدهد، چطوری بشود فلان بوشد و اینها که مثلاً مهمترینش مسئله ۳۰ تیر ۵۸ بود که پیشنهاد ما این بود که بیاییم و یک راهپیمایی درست کنیم از دم دانشگاه حرکت بکنیم و برویم در تظاهرات شرکت بکنیم، درست است تظاهراتی که قرار بود در مجلس تشکیل شود و متأسفانه چریکها قبول نکردند این قضیه را در آخرین لحظه، و ما هم نمیتوانستی م. در آنموقع میدانید یک مسئله امنیتی مطرح بود، مسئله حفظ نظم مطرح بود. در آنموقع نمیتوانستیم این مسئله را چیز بکنیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- نقش آقای طالقانی در آن روز چه بود آقا؟ همه ایشان را متهم میکنند که در آن روز نقشی که بازی کرد عملاً به نفع حزب اللهیان بود، آیا این حقیقت دارد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- ببینید آقا یک مسئلۀ… همۀ اینها برمیگردد به اینکه نمره به جبهه ملی چند میخواهید بدهید، توجه کردید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- من اصلاً قصدم این نیست.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه من دارم به شما میگویم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- من فقط میخواهم ببینم آن روز چه گذشت؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- آن روز عبارت از…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- تصویری را که شما دیدید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه آن را من به شما میگویم چه گذشت. آن روز عبارت از این بود که ۳۰ تیر قرار بود که تظاهراتی انجام بشود، درست است. ما بهعنوان جبهه دموکراتیک و اینها پیشنهاد کردیم از اواسط فروردین ما این حرفها را زدیم که باید یکهمچین کاری بکنیم در این تاریخ، درست است. با بچههای چریکها و مجاهدین و اینها هم تماس گرفتیم. جبهه ملی که هنوز توی حکومت بود، توجه میکنید؟ میخواست به یک وسیلهای، جبهه ملی آن جناح آنطوریش منظورم هست، سنجابی و…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- سنجابی و فروهر و اینها.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله. فروهر که نبود تو جبهه. درهرحال سنجابی اینها.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- او مدتی اوائلش بود دیگر بعداً استعفا کرد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- آنها میخواستند که… در آن موقع یکی از راهحلها همیشه این بود که آقایی را به اسم آقای طالقانی را جلو بیندازند و همه رویش موافق بودند چون این حرف چرتوپرت نخواهد زد. هم یک حفاظی باشد جلوی حزبالله و هم موجبی باشد برای اینکه حرف بزند. این قضیه صورت گرفت منتها آن آدمهایی که رفتند آنجا را اداره کردند مثل اینکه این دارودسته پیمان وا؟؟؟نها بودند. تا آنجا مردم آمدند دست بزنند اینها گفتند نه صلوات بفرستید و نمیدانم خود طالقانی آنجا حرف، اینقدر که من یادم هست، نابابی نزد اما گردانندگی آن قضایا دست یک مشت مثل این دارودسته پیمان و اینها بودند که اعتقاد به جمهوری اسلامی و نمیدانم از این حرفها داشتند. ببینید مسائل در ایران خیلی خیلی تند پیش رفت در آن ماهها و این هم یک دورهای است که متأسفانه کمتر دوستان به آن توجه کردند. و توی آن وضعیتی که به آن تحول سریع پیش میرفت از یک طرف هر چه سرکوب بالاتر میشد، توجه میکنید؟ ترس افراد از اینکه موضع بگیرند بیشتر میشد. یادتان باشد که از همان ماههای مرداد تقریباً مطمئن شده بود که لیستهایی اینها تهیه کردند، تمام لیست زندانیانس ابق و لیست فعالان زمان انقلاب را. میدانید زمان انقلاب یک لیستی تهیه شده بود که هیچوقت اینها بعد چاپ نکردند این لیست را فقط اسم آوردند که کارتر هم مثل اینکه توی خاطراتش میگوید که شاه از من خواسته بود که یک عدهای را من بکشم یا بگیرم و من جواب ندادم اما گفتم نکن فلان و از این حرفها. آن یک لیست مثل اینکه چهارصد و خردهای نفر بوده که آن اسم همۀ کسانی که آن دوره فعال بودند توی سال ۵۶ و ۵۷ اینها تو آن بودند. بعد از انقلاب اینکه افتاد دست این حضرات چاپ نکردند به علت اینکه اگر آن را چاپ میکردند یک دانه آخوند تویش نبود، توجه میکنید؟ فقط روزنامه کیهان اسم دوسهتا از روزنامهنویسهای خودشان را که هنوز سر کار بودند آنها را نوشتند. چون بعضی از آن آدمها مثلاً شامل توصیه و اینها شدند. بعد این لیست به اضافه لیست زندانیان سابق به اضافه چیزهای دیگر که اینها تکمیل کرده بودند پایۀ لیستی قرار گرفت که در ماه سپتامبر به ما میگفتند که هنوز اصلاً قضیه گروگان اینها به وجود نیامده بود. به ما میگفتند که بله یکهمچین لیستی دارد میگردد دویست سیصد نفر را میخواهند بیایند بگیرند و فلان بکنند. هر چه این سرکوب بیشتر میشد آدمها به آن استدلال تودهای که عبارت از این بود که بله این انقلابی شده و اینها ضد امپریالیست هستند و خلاصه یک بهانهای به شما میداد که توجیه بکند سکوت خودتان و یا حتی موافقت خودتان بیشتر به آن میگراییدند، توجه میکنید. اگر نمیخواستند بگروند بایست میایستادند، میدانید؟ و اینها میترسیدند که بایستند. ایستادن یعنی همان قیمتی را که مجاهدین دادند آنها هم بدهند، توجه میکنید. و این قیمت قیمت کمی نبود یا قیمت آدمهای دیگری که ایستادند بدهند، این قیمت قیمت کمی… بیخود نیست که مثلاً تا تقی به توپی میخورد و سعید سلطانپور را میگرفتند و اعدامش میکنند. چرا آقای ایکس یا آقای ایگرگ را اعدام نمیکنند؟ توجه میکنید؟ این قیمت آن ایستادگیشان است. دوستان ما هم نشستند، و این مال محیط خارج است که من دارم میگویم، هم توقع دارند که این آخوندهایی که آمدند… هم فحش میدهند به روشنفکرها هم توقع دارند که این آخوندها اگر سرکار آمدند از روز اول چرا هیچ کس با آنها مخالفت نمیکرد، هم به آنهایی که مخالفت کردند فحش میدادند میگویند شما چرا مخالفت کردید این به نظر من یک خرده باید تکلیف خودشان را روشن بکنند تا دفعه آینده اگر اتفاقی افتاد این دستورالعملشان بیشتر چیز بشود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- من الان این مسئلهای را که دارم اینجا میگویم و جایی که اطلاعاتم را گرفتم تا مقداری مربوط میشود به این گزارش مختصری از ورود جامعه سوسیالیستها به جبهه دموکراتیک ملی ایران و خروج آن از مجله شماره ۵ سوسیالیسم که در ایران چاپ شده. البته من راجع به آن از شما نمیتوانم سؤال بکنم برای اینکه شما در جبهه دموکراتیک ملی بهعنوان منفرد شرکت کردید آنجوری که گفتید و در آن جامعه سوسیالیستهای دوم نقشی نداشتید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، ببینید من جزو بنیانگذاران جبهه دموکراتیک بودم و روزنامه جبهه را من درمیآوردم تا ۲۸ مرداد. عرض کنم که در یک دوره آخر هم جزو بهاصطلاح هیئت اجرائیه جبهه بودم. بچهها آمدند پیوستند به جبهه و نقش خیلی فعالی داشتند، عاقلی زاده و عرض کنم که دیگر بچهها….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای هزارخانی بود در این این جامعه سوسیالیستهای دوم؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- پس چه کسانی بودند غیر از عاقلیزاده؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- همۀ آن بچهها بودند چرا.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آقای رضا شایان؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه بابا. شایان که اصلاً از اول قضیه رفت. شایان چون کاری را که کرد عبارت از این بود که رفت با آن، چیست اسمش، بدون اطلاع…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- دکتر بختیار؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله، رفت با آنها ساخت یعنی ساخت که بدون اطلاع اینها رفت آن کار را کرد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- پس اینها چه کسی بودند؟ مهندس قندهاریان بود؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه بابا. مهندس قندهاریان….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س-پس غیر از عباس عاقلی زاده چه کسی بود تو این جامعه سوسیالیستها؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، مهندس قندهاریان که اصلاً جزو جامعه سوسیالیستها اول هم نبود که. مهندس قندهاریان وقتی این جریانات شروع شد اینها یک دورهای گشتند…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- چرا آقای مهندس قندهاریان در «جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران» بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- حالا به من اجازه بدهید من در این مرحله دومش اینقدر که بودم برایتان عرض کنم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله، خواهش میکنم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- عرض کنم که در سال ۱۳۵۷ توی آن جریان امضا کردن آن مال ۵۶ نفر یکی از اولین بارهایی که چرت ما پاره شد آنجا بود. چون آقای بختیار و آقای فروهر حاضر نشدند آنجا را امضا بکنند با وجود اینکه دوستان جامعه سوسیالیستها گفته بودند که ما این را امضا میکنیم و شرکت کرده بودند نمایندههایشان فعالانه در تدوین آن متن عرض کنم که یکی دو نفر از این آقایان امضا نکردند.چه کسانی بودند نمایندگانشان؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- در آن جلسه ۵۶ نفر؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- عباس عاقلی زاده بود، حسین ملک بود، عرض کنم که… ببینید آن ۵۶ نفر اینطوری تهیه میشد، سهتا گروه مختلف بودند در سهتا منزل مختلف تشکیل میشد برای اینکه آنموقعها یکیاش منزل ما بود. تو منزل ما یکی دوبار حسن ملک آمد. یکی دیگرش هم، فکر میکنم من اطلاع ندارم، تو منزل نعمت آذرم بود مطمئن نیستم ولی فکر میکنم یک جلسه دیگر هم بود که نمیدانم خانه هدا بود یا کجا بود. درهرحال نه هدا میآمد خانه ما. ما مینشستیم یک چیزی تهیه میکردیم بعد این را میآوردند تو آقای گروههای دیگر آنها نگاه میکردند بعد تا آنجایی که همه موافقت کردند هر کسی گفت ما یک چند نفر اسم میدهیم زیرا این را امضا بکنند. جزو اسمهایی که داده بودند زیر آن را امضا بکنند آقای شایان هم بود منتها چون در این حیص و بیص آقای شایان رفته بود با بختیار ـ فروهر اتحاد نیروهای جبهه ملی را درست کرده بود، آقای فروهر و بختیار هم با آقای سنجابی و بازرگان به هم زده بودند و آقای بازرگان و سنجابی زیر این اعلامیه ما را حاضر شدند امضا بکنند آنها حاضر نبودند زیر این را امضا بکنند. آقای شایان هم حاضر نشد امضا بکند. بعد ما رفتیم تو آن جلسات منزل… یک جلساتی تشکیل شد اتفاقاً منزل آقای شایان بود این جلسات. در آن جلسات صفا آمد بله، چندین جلسه صفا آمد، عاقلی زاده آمد عرض کنم که آقای ملک آمد یکی دو جلسه، منوچهر هزارخانی بود من بودم، مرحوم رفیق کارگرمان…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- علی شانسی.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- علی شانسی بود. عرض کنم که یک بار آقای دکتر وثیق آمد، یک بار آقای، یک دکتری هست که دامغانی بود سمنانی بود که ساکن آمریکاست، از آن بچههای نیروی سوم قدیم است، میشناسید حتماً، او آمد. دو سه جلسه آنجا ما جلسه تشکیل دادیم. در آنجا بود که ما متوجه شدیم که یک اختلافات شدیدی بین اینها وجود دارد از نظر نحوه کاری که باید کرد. این اختلافات یکیاش بستگی به این داشت که آیا باید با آقای بازرگان و یک چیزی که آنموقع جمعیت رادیکال بود اسمش، با آن باید همکاری کرد….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله بله، آقای مقدم مراغهای</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- مقدم مراغهای. بعضی از این آقایان مایل بودند که با آن همکاری کنند. یکی دیگر بستگی به این داشت که چرا آقای شایان رفته اصلاً در، بدون اجازه کمیته مرکزی، آن اتحاد نیروهای جبهه ملی شرکت کرده. اینها البته من فقط بهعنوان مستمع میشنیدم به من مربوط نبود. ما هم رفته بودیم آنجا که خوب ببینیم اگر میشود یک کاری کرد این مسیر را ادامه بدهیم کار بکنیم چون من هم اعتقاد به ملکی داشتم و هم هیچ دلیلی ندارد که خودم از آدمهای دیگر کمتر پیرو او و علاقهمند به او. آهان آشوری بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- داریوش آشوری.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- مثل اینکه هیئت اجرائیه اینجا عبارت بود از همین داریوش آشوری و عاقلیزاده و شایان و هوشنگ ساعدلو و آن آقای سرشار.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- حسین سرشار.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- حسین سرشار. حسین سرشار یکبار آمد و مثل اینکه تصورش این بود، منوچهر صفا، که نباید رفت توی بازی این دستگاه این کارهایی که دارد صورت میگیرد حقهبازی است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- منوچهر صفا گفتید یا حسین سرشار این حرف را زد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- سرشار. این کارهایی که دستگاه میکند حقهبازی است و میخواهد مردم دستشان را رو کنند بعد همه را بگیرد. بعد نیامد، حالا من نمیدانم به دنبال این بود یا نه؟ ولی دیگر نیامد اصلاً. اینهایی که من دارم میگویم مال آخر پاییز ۵۶ است بله. ۵۶ یا پنجاه و… انقلاب ۵۷ بود؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- ۵۷ است بله باید ۵۷ باشد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، سال ۵۶ است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- شما بعد از انقلاب را دارید میگویید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- شما قبل از انقلاب را دارید میگویید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله قبل از انقلاب.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- پس ۵۶ است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- عدهای از این آقایان فکر میکردند که هر کسی که در نیروی سوم بوده اگر اینها بروند پهلویش میتوانند یک جوری آن را همراه بکنند که بیاید دومرتبه. به همین مناسبت یک تماسهایی هم با آقای حاجسیدجوادی و اینها گرفتند، شمس آلاحمد و فلان و این حرفها و امیدوار بودند که بلکه آنها را هم مثلاً یکجوری کنار بکشند که خوب مسلم بود که بیفایده است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b> </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>روایتکننده: آقای ناصر پاکدامن</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>تاریخ مصاحبه: ۲۶ مه ۱۹۸۴</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>مصاحبهکننده: ضیاء صدقی</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>نوار شماره: ۴</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b> </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b> </b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ببینید، جبهه دموکراتیک، آهان راجع به جریان سوسیالیستها داشتیم صحبت میکردیم. این تماسهایی که آنموقع گرفتیم کاملاً نشان دهنده این بود که بین این دوستانی که آنجا هستند چندین گرایش مختلف بود. بعضی از اینها عقیده داشتند که اصلاً آن کارها و حرفهای سوسیالیستی اینها زیادی است و باید خلاصه یک حرفهای آزادی و از این حرفها بزنیم. بعضی از اینها عقیده داشتند که اصلاً، نمیدانم، اعتقاداتشان به مثلاً فرض کنید مارکسیسم یا سوسیالیسم به کلی اصلاً لق شده بود. بعضی از اینها عقیده داشتند که اصلاً حوصله فعالیت سیاسی نداشتند، درست. بعضی از اینها عقیده داشتند که فعالیتی اگر بوده فعالیت زمان مصدق بوده باید همان را ادامه داد. بعضی از آقایان دیگر بودند که عقیده داشتند نسلی در ایران یک چپی وجود داشته، الان هم عناصر چپ دیگری به وجود آمده و ما باید در کنار آنها باشیم، توجه میکنید؟ خوب، من در تماس با این بچهها بودم تا موقعی که رسید اصلی را من رعایت میکردم و همین الان هم میکنم. و آن عبارت از این است که اگر من در یک جایی بهعنوان، فرض کنید که، منفرد هستم که سعی میکنم بهعنوان منفرد باشم نمیآیم بعد مثلاً من از امروز منفرد نمیخواهم عضو آنها هستم، توجه میکنید. بنابراین از آن زمانی که من به صورت فردی وارد جبهه دموکراتیک شدم منطقی بود که دیگر من کاری به کار جامعه سوسیالیستها نداشته باشم. عدهای از بچهها آمدند، از بچههایی که مثلاً از جامعه سوسیالیستهای اروپا بودند فعالیتهایی اینجا داشتند و در تهران بودند مثل آریان مثلاً، مثل موسوی…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- احمد موسوی؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- احمد موسوی. مثل آن جوانی که الان مثل اینکه آلمان است و من نمیشناختمش اصلاً اینها هم به این جریان دومرتبه پیوستند به جریان کنار این بچهها. خوب، یک تیپی مثل منوچهر صفا اصلاً میگفت، «من حوصله فعالیت ندارم.» میگفت، «من گوشم ناراحت است تو جلسه که میآیم حرفها را نمیشنوم»، عرض کنم که، «و این مرا ناراحت میکند و من نمیآیم.» او یکی دو جلسه آمد دیگر نیامد. از آدمهای مختلفی چون شما اسم آوردید. یک جلساتی ما تشکیل دادیم که خانۀ این دوستمان کارگری که گرفته بودنش…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- علی شانسی؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه آن آقای دیگر. هنوز هم هست آن دفعه صحبت میکردیم میگفتیم زندان هست و ولش کردند و اینها…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- یادم نیست الان. حالا بههرحال.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- هان نه اینکه با این بچهها بود همیشه دیگر صفا و اینها را هم گرفته بودند زندان بود…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- تحویلدار؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- تحویلدار. خانۀ تحویلدار چندین جلسه ما تشکیل دادیم آنجا با همدیگر حرف زدیم و تحلیلی از اوضاع ایران و از این حرفها. تو آنها یکی دوتاش مثلاً آقای مهندس قندهاریان هم آمد. مهندس قندهاریان هم تو آن جریان کاروانسراسنگی کتک خورده بود، آقای دکتر وثیق هم کتک خورده بود.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- ضیاء وثیق؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- اسم کوچکش را نمیدانم، همان وثیقی که آنموقعها توی علم و زندگی هم چیز مینوشت</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله، بله میدانم، دکتر وثیق بله.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- آقای وثیق یک دفعه که آمد تو خانه صحبت کرد او نظرش این بود واقعاً تصورش و اعتقادش این بود که مهمترین اتفاقی که در خاورمیانه در ششصد و پنجاه سال اخیر افتاده تشکیل حزب نیروی سوم بوده و تمام اتفاقهایی که در جهان افتاده بر این بوده که این عمل مهم را به یک نحوی مواجه با شکست بکند. صمیمانه دارم میگویم یعنی اصلاً عقیدهاش این بود که مثلاً آنجا هم که فلانکس اینکار را کرد مثلاً اینطور بوده اگر آن یکی اینطور… یکهمچین تصوری را اهمیت… خیلی در گذشته دور قرار داشت و تماسش با واقعیتها و اینها خیلی خیلی کم بود و، عرض کنم که، مختصر و اغلب نامفید. دوستان دیگری که از آن جبهه نیروی سومیهای قدیم بودند حالا که میآمدند میدیدند که دارد یک فعالیتی میشود و میآمدند شروع کنند که ان لا شریک، اغلب دیدشان حرفهای همان سال ۱۳۳۲ و اینها بود، میدانید؟عرض کنم که در جریان فعالیتها فکر میکنم شایان و اینها یک کمی فاصله گرفتند با این بچهها و از طرف دیگر هم بعضی از آدمها مثل مثلاً مهندس قندهاریان من خودم حضور داشتم گفت، «آقا من همانموقع هم که رفتم تو حزب توده برای چه رفتم و من یک آدم خیلی دموکراتی بودم، برای این مسائل علمی تعریف کرد که چطور علاقههای او و بهاصطلاح آن انگیزههای اصلی او و رفتن به حزب توده انگیزههای، نمیدانم، بیشتر بهاصطلاح دموکراتیک و اینها بوده تا چیزهای دیگر.» و درهرحال میگفت، «من در این حد بیشتر حاضر نیستم که بکنم. من زن دارم بچه دارم اینها، دیگر من از سن کتک خوردن و دستم شکستن پام شکستن گذشته.» یک گروهی کموبیش تشکیل شدند که بعد آمدند تو جبهه دموکراتیک. من شخصاً تصمیمم این بود که بعد از این چندین جلسه که رفتیم آنجا نشستیم و صحبت کردیم و اینها، هان یک آدمهایی هم مثل داریوش آشوری و اینها هم که گفتند اصلاً ما موافق با این کارها نیستیم. او هم آمد خارج و گفت، «من فکر میکنم باید یک کارهای دموکراتیکی کرد و دموکراسی و از این اینها.» بعد وقتی جبهه دموکراتیک تشکیل شد این بچهها به عنوان جامعه سوسیالیستها آمدند پیوستند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- چه کسانی بودند آقا اینها؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نمایندگانی که آنجا بودند عباس عاقلی زاده را میفرستادند، تحویلدار را میفرستادند شما باید توجه داشته باشید که بچههای جامعه سوسیالیستها آن هستهشان که فعال بود که بیشتر تحویلدار بود و عباس بود و اینها. آدمهای شناخته شدهای بودند یعنی توی مخالفین ایران اینها را میشناختند، بچههای چریک میشناختنشان، بچههای مجاهد میشناختنشان، بچههای نمیدانم، همه این گروهها و همه هم با احترام اینها را میشناختند، توجه میکنید؟ یعنی هیچ مسئله این نبود که مثلاً شکی داشته باشند چیزی داشته باشند، نه. اینها را واقعاً…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- این دو نفر بهعنوان نماینده میآمدند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- این نه، میخواهم بگویم که این رگه شناخته شده بود. شانسی مثلاً آدم خیلی معتبر و محترمی بود. آنموقع یک قسمت اعظم نیروی سیاسی ایران تشکیل شده از این چپی بود که در سالهای ۱۳۴۶ به بعد به وجود آمد. چپی که، دوستانی که در ایران نبودند با آن به کلی بیگانه هستند، توجه میکنید؟ نمیشود به اینها گفت آقا شما بچه هستید و نمیفهمید و چهارتا بچه جزقلی و اینها. این یک چیز تازهای به وجود آمده به دنبال جریانات قبلی، من نمیخواهم بگویم تعالی آن است، تکامل آن است، نتیجه آن است یک مرحلۀ دیگر است و مشخصات و عرض کنم که خصوصیات خاص خودش را دارد، توجه کردید؟ بچههای جامعه سوسیالیستها با عدهای از گروههای دیگری که همسن و سال خودشان بودند تماس داشتند مثلاً آن گروه جامی که گروهی بود که آن کتاب گذشته راه آینده را نوشت و اینها الان هم یکی از مسئولانش هنوز در زندان هست و یک هستهای از این. بعضی از این گروههایی که تودهایهای سابق بودند با اینها در تماس بودند. همه تماسهای خیلی محترمی، دوستانهای که تا یک مقداری نزدیک میشدند و از این حرفها. خوب، اینها آمدند تو جبهه دموکراتیک یکی دوتا از آن گروههای دیگر هم آمدند تو جبهه دموکراتیک. بحثی که توی داخل خود اینها مطرح شد عبارت از این بود که ما بالاخره مارکسیست هستیم یا نیستیم؟ این زمان ملکی هم مطرح شد، یادتان هست؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- که بچههای صفا و اینها یک اعلامیهای داده بودند که خیلی اعلامیۀ مارکسیستی بود اعلامیۀ مربوط به آن جمله مارکس که، نمیدانم، وقایع دوبار تکرار میشود و اینها شروع میشد که آن لحن به کلی لحن متفاوتی بود با لحن اعلامیههایی که قبلاً داده میشد. خوب اینها یک مقدار طرف دنبال آن رفتند، آن رویه را دنبال کردند. مسلم است که وقتی شما آن رویه را دنبال کنید کسانی که شک کردند اصلاً به سوسیالیسم، کسانی که اعتقاد دارند که اصلاً سوسیالیسم به درد ایران دیگر نمیخورد مثلاً ملت ما هنوز صغیر است این حرفها به دهنش گنده است، نمیدانم و اینها، خوب مسلم است که اینها خودشان را کنار خواهند کشید. اما حالا یک مسئلۀ دیگری که مطرح میشود این است که آیا آدمهایی که این حرفها را هم داشتند میزدند آدمهایی بودند که بهاصطلاح چقدرش رو مد روز است این حرفها را میزدند و چقدرش رو علاقه حرف میزدند و با اعتقاد حرف… این واقعاً باید در جریان مبارزه کشف میکرد آدم نمیدانست، نمیدانست چه بگوید. یک رگهای وجود داشت که خیلی علاقهمند به این بود که یک نوع چپ بهاصطلاح سوسیالیست دست چپ در ایرن به وجود بیاورد، میدانید؟ فکر خیلی تحت تأثیر تمام مباحث چپ مارکسیستی اروپا بود، توجه میکنید؟ که آقا مثلاً مسئله، چه میدانم، شوروی، مسئله استالین، مسئله اینها را یک جور دیگر هم میشود مطرح کرد و نمیدانم استقلال. یکهمچین طرز تفکری. خوب برای یک عده دیگر از این گروهها همچین عقیدهای نداشتند دیگر. از طرف دیگر این گروه با تمام صمیمیتی که داشت و با تمام احساسی که باید یک گذشتهای را ادامه بدهد از نیروی زنده خالی بود، نیروی زنده جوانهای ۲۰، ۲۵ ساله به طرف این نمیرفتند ۲۲ ساله، همانطور که طرف جبهه ملی هم نمیرفتند، توجه میکنید؟ بنابراین این با یک نکتۀ دیگری هم روبهرو بود که چهکار بکند که این حرفش را آنها قبول بکنند یا بتواند مقبولیت پیدا بکند. این مسئله تمام این گروههایی بود که گروهکهایی بود که از آدمهای نسل من و پیرتر از من تشکیل شده بودند، توجه میکنید؟ که یک کاری بکند که یک ارتباطی با بهاصطلاح این نیروهای زنده به وجود بیاورد. من فکر میکنم که، بله بعد آنوقت اینها آمدند در تابستان ۵۸ مثل اینکه مدتها منتظر بودند که یک سروصورتی به بهاصطلاح مبانی تئوریک خودشان بدهند. فکر میکردند بعضی از رفقایشان که از اروپا بیایند اینها به این مسائل میتواند کمک کنند به حل این مسائل. خیلی انتظار این قضیه… من توی این جریانات نبودم ولی از دورادور هم همینطور جملات جستهگریخته از این و آن میشنیدم اینطور اینها را سرهم بکنم اینطور به نظرم میآید. دوستانی که از اروپا آمدند نتوانستند، حالا به مناسبت مختلف من وارد نیستم، آن توقعات را ارضا بکنند. نتیجه این شد که آنها انتظار یک کسانی را داشتند که بیایند و خیلی بهاصطلاح قوام ایدئولوژیک به جریان بزنند. کسانی که رفتند آنجا کسانی بودند که خیلی دنبال این بودند که آقا این جریانی که در ۱۳۳۲ متوقف شده همان را دنبال بکند، جبهه ملی و شخصیتهای تاریخی و فلان و اینها. حالا این شخصیتها اغلبشان زخم معده گرفتند بعضیهایشان بواسیرشان را دو دفعه عمل کردند، یک عدهای لوزهتین دارند، یک عده فلان بعضیها هم فوت کردند درهرحال، نتیجه این شد که این آب این حضرات مثل اینکه در یک جوی نرفت و آن دوستان جمع شدند در یک پلنومی که اینجا در این مدرکی که شما دارید به آن اشاره شده و در آن مواضعی را آنجا قبول کردند. آن مواضع را که آنجا قبول کردند، عرض کنم که، و بعد هم گفتند که اصلاً جامعه سوسیالیستهای ایرانی که در اروپا هست عضو ما هست، کسی حق ندارد به جز این صحبتی بکند. یکی از مسائلی که در تهران من یادم هست موجب خیلی ناراحتی شده بود عبارت از این بود که میگفتند که، هو افتاده بود در تهران که آقای بختیار که اینجا شروع کرده به فعالیت کردن بعضی از آقایان سوسیالیستها رفتند با این همکاری کردند که این خوب در مورد آقای ملک صدق میکند..</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- و مولود خانلری و اینها.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- مولود خانلری. و این خوب برای آن بچهها خیلی گران تمام میشد دیگر. شاید این مسئله هم یکی از علل این موضعگیری بود که اینها در این زمینه کردند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- حالا برگردیم به خود جبهه دموکراتیک ملی. من میخواستم از شما سؤال بکنم که آیا برخوردی به وجود نیامد بین جبهه دموکراتیک ملی و سازمان، خدمت شما، مجاهدین خلق در مورد رفراندوم جمهوری اسلامی که جبهه دموکراتیک تحریم کرد و آنها شدیداً حمایت کردند؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه. اولاً آنها شرکت کردند یعنی رأی نگفتند که این تحریم نکردند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- تحریم که نکردند شرکت کردند و تعریف کردند و اینجا هم تبریک گفتند</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- خوب بله کردند اینکار را.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- هیچ اختلافی به وجود نیامد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، اختلافی…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بحث و گفتوگویی چیزی نشد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، ببینید… نه برای ما،</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- راجع به مجلس خبرگان چطور؟ مجلس خبرگان را جبهه دموکراتیک ملی تحریم کرد درحالیکه مجاهدین خلق در آن شرکت کردند و همچنین چریکهای فدایی خلق در آن شرکت کردند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- خوب کردند</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- یعنی میگویید هیچ اختلافی، صحبتی، گفتوگویی چیزی به وجود نیامد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، ببینید…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- خیلی عجیب است این قضیه.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه اجازه بدهید مسئله مجلس خبرگان من دقیقاً به شما میگویم که چطور شد. مجلس خبرگان بحث در این بود که آیا ما باید تحریم بکنیم یا نباید تحریم بکنیم در خود جبهه دموکراتیک هم اظهارنظرها، موضعها متفاوت بود. بعضیها عقیده داشتند که یک ضرب ما باید تحریم بکنیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- شما هم جزو آن گروه بودید؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نخیر. بعضیها عقیده داشتند که نه ما باید در این شرکت بکنیم. بعضیها عقیده داشتند که باید..</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- شرکت بکنیم و افشاگری کنیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- ما در این داستان از اول تحریم نکنیم، شرکت بکنیم در آخرین مرحله تحریم بکنیم بکشیم کنار، چرا؟ چون اگر ما اینکار را بکنیم هر کدام از اینها یک استدلالهایی داشتند دوستان دستۀ اول که میگفتند باید شرکت بکنیم استدلالشان این بود که مبارزه علنی ما داریم میکنیم و باید از این استفاده بکنیم. دوستان دسته دوم که میگفتند باید تحریم بکنیم، میگفتند آقا این آقای خمینی است، عرض کنم که، این حکومت حکوت فاسدی است و هیچ ما که از ابتدا این نظام را قبول نکردیم هیچ دلیل دیگری ندارد که ما (؟؟؟) دستۀ سومی هم که، تقریباً حالا من تقسیمبندی میکنم، این حرف را میزند میگفتند حالا بالاخره ما شترسواری دولا دولا نمیشود. یا باید برویم فعالیت مخفی بکنیم یا اگر میخواهیم فعالیت علنی بکنیم در چارچوب رژیم این را باید چیز بکنیم، خودمان را در چارچوب این رژیم قبول. ما کار نداریم رژیم مشروع است یا مشروع نیست، زمان شاه هم کسی از من نپرسیده بود که من به دنیا آمده بودم شاه وجود داشت، ما میخواستیم در چهارچوب او بلکه یک کاری بکنیم. علاوه بر این اگر الان ما بیاییم اینکار را بکنیم یکضرب بگوییم که محکوم است از آن امکانات نمیتوانیم استفاده بکنیم در دیگران نمیتوانیم تأثیر بکنیم. اگر بیاییم این عمل را انجام بدهیم روزی که آنوقت ما خودمان را بکشیم کنار دیگران مجبور میشوند خودشان را بکشند کنار. متأسفانه استدلالی که آنجا مورد قبول قرار گرفت، بعد از بحثهای خیلی زیاد مسئله تحریم بود. با رفقای چریک هم ما در رابطه بودیم حتی تا آن روز آخر آنها هی نشستند بحث کردند اینها آخرسر تصمیم گرفتند که آنها شرکت بکنند. بچههای مجاهد هم مثل اینکه همین تصمیم را گرفتند. اما نتیجه عملی این شد که مثل اینکه بعد از چند روز فدائیان مجبور شدند اعلام بکنند که ما شرکت نمیکنیم، توجه میکنید؟ یعنی برگشتند به همان موضعی که</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله من جزوهشان را من الان اینجا دارم. که نوشتند «چرا در انتخابات مجلس خبرگان شرکت کردیم….»</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- کردیم ولی بعد مثل اینکه اعلامیه دادند که ما شرکت نمیکنیم آخرسر یعنی در آن رأی دادن و اینها گفتند دیگر ما شرکت نمیکنیم، این را من یادم هست. ببینید، آن اتفاقی که افتاد عبارت از این بود که در چهارشنبه آخرش خلاصه گروههای مختلف اعلان کردند که ما در انتخابات شرکت نمیکنیم. این مال مثلاً ده روز پیش است. ده روز پیش گفتند ما شرکت میکنیم بعد یک فاصلهای بود که در آن روز باید بیایند از، چه میدانم، رادیو استفاده بکنند، تلویزیون استفاده بکنند یک اتفاقاتی در آن ده روز اتفاق افتاد که اینها هم تحریم کردند گفتند ما شرکت نمیکنیم. مخصوصاً جبهه ملی یادم است که آخرینش بود اینها هم فکر میکنم بودند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- به هر حال این عنوان سازمان چریکهای فدایی خلق میگوید، «چرا در انتخابات مجلس خبرگان شرکت کردیم.»</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- حالا درهرحال بنده من اینجا که ندارم که روزنامه کار و اینها ندارم که به شما بگویم ولی اینکه از حافظهام دارم میگویم فقط بهاصطلاح یک دعوتنامهای است برای شما که این را چک بکنید. میتوانم من بپرسم از بعضیها.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- نه، ما روزنامههای کار را داریم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه اینجا برای من یکی دوتایشان هستند فردا پسفردا میتوانم از آنها دقیقاً بپرسم. درهرحال بعد اتفاقی که افتاد جبهه دموکراتیک یک مرحلۀ دومی از، بهاصطلاح اگر فعالیتهایش را تقسیم بکنیم دو مرحلۀ متفاوت دارد. عرض کنم مرحله اولش را میتوانیم بگوییم که تقریباً تا ۲۸ مرداد ۱۳۵۸، از آغاز تشکیل تا ۲۸ مرداد. در این مدت کارهای عمدهای که جبهه دموکراتیک کرد خوب به جز آن مراسم آغازین سرخاک مرحوم مصدق نامهای به آقای خمینی، نامهای به آقای بازرگان، عرض کنم که درآوردن روزنامه آزادی، فعالیتهایی از این نوع و کوشش کردن برای طرح یک نوع پرابلماتیک دیگری به جز پرابلماتیک حزب توده و پرابلماتیکی که آخوندها مطرح میکردند. ما از ابتدا در آنجا مطرح کردیم که آقا دموکراسی، توجه کردید؟ برای اینکه مبارزه ضد امپریالیستی موفق بشود باید مبارزه دموکراتیک پیروز بشود. وجود دموکراسی یک پشتوانۀ، عرض کنم که، پیروزی مبارزات ضد امپریالیستی است و به دنبال این برداشتی که یک برداشت بهاصطلاح ترقیخواهانه بود از مسائل مختلف در ایران. به من اولین گروهی که علیه رژیم موضع گرفت و این موضعگیری دنبال میشد و هر چه زمان میگذشت و موضعگیری روی حرفهای حزب توده بیشتر میشد مسلم این بود، و این حرفهای حزب توده تو سازمان چریکهای خلق تأثیر بیشتری میگذاشت مسلم این بود که فاصله ما با بچههای چریکها بیشتر میشد، درست است؟ من یادم هست که در تابستان آن سال، هنوز این مسئله خیلی محسوس نبود اما آن فحاشی هم که شما میگویید من دقیقش باید تاریخش را ببینم دقیقاً کی است….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- من روزنامه کار را تو هتلم دارم نشانتان میدهم….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- یعنی تاریخش کی است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- راجع به همین مسئلهای که شما الان گفتید تقدم مبارزه برای آزادی و دموکراسی آنها شدیداً به این قضیه حمله کردند و به جبهه دموکراتیک ملی به نام حمله کردند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله ممکن است. اما اینها مال این تواریخی که من دارم میگویم نیست برای اینکه من از حافظه دارم حرف میزنم. ببینید ما در مورد….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- مال سال ۱۳۵۸ است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه بستگی دارد تاریخش کی باشد. سر قضیه آیندگان آنها آمدند تو میتینگ ما، سرکلانتری خبرگان ما با هم در تماس بودیم آنها آمدند آخر من یادم هست حتی، خدابیامرزه آن کلانتری بود که اعدامش کردند، او آمد نماینده آنها بود. آمد به ما گفت، «ما نشستیم و بالاخره این تصمیم را گرفتیم.» سر قضیه ۳۰ تیر خوب با هم تماس داشتیم و از این حرفها ولی تماسهای دشمنانه و خصمانه نبود که مثلاً ما با شما حاضر نیستیم کار بکنیم. حالا موارد دیگری که من یادم میآید میتوانم برایتان…. این چیزهایی که شما دارید میگویید میتواند مسائلی باشد که این موضعگیریها مسائلی باشد که مال پاییز آن سال باشد. حتی من یک حرف دیگری به شما بزنم. در همان تابستان ما یک جلساتی گذاشتیم تو یک خانۀ یکی از دوستان برای اینکه بحث بکنیم که چه مرحلۀ انقلاب است و نمیدانم از این حرفها و نمایندگان چریکها آمدند آنجا باز همین رفیق کلانتری آمد و دو سه تا از گزارشهای داخلی خودشان را که برای کنگره تهیه کردند برای ما خواند که موضعهایشان را بگوید که هر کدام ما کجا هستیم چه هستیم و هر کدام حرف بزنیم. بنابراین میخواهم بگویم که آنموقع اصلاً حالت تاریخی خیلی مهمی در آنموقع، فکر نمیکنم مال آن زمان باشد. در این مرحله اول فعالیتهای جبهه دموکراتیک مبارزه برای مثلاً قضیه آیندگان که خیلی مهم شد، مبارزه برای خودمختاری خیلی مهم شد. عرض کنم که تظاهرات در مورد جریان آقای طالقانی خیلی مهم شد و آخرینش مواجه شد با حمله حزباللهیها در ۲۶ یا ۲۵ مرداد ۱۳۵۸. این حمله که به دنبالش حمله به سازمان چریکها را داشت و دنبال سازمان چریکها بود، بعد به متیندفتری شدیداً حمله کردند و آن مجبور شد که قایم بشود و خانهاش ریختند و هر کدام ما یک کمی دست به عصا راه رفتیم فلان و اینها کموبیش نشان داد که جبهه دموکراتیک دیگر به آن صورت سابق نمیتواند کار بکند. آمدیم نشستیم بحث کردیم. بحث کردیم راجع به اینکه ما چه باید بکنیم؟ آنجا هم نظریات متفاوتی مطرح شد. عدهای از این. ما افرادی که در آن شورا بودیم یا هیئت اجرایی یادم نمیآید یک عدهمان به صفت فردی آنجا بودیم مثل هزارخانی و مثل متین دفتری و مثل من و شکرالله پاکنژاد و آن منفردینی را که میگویم میخواهم بدانید که چه کسانی را میگویم. فکر میکنم یک آدم دیگر هست که من اسمش یادم نمیآید. یک عده آدمهای دیگر هم بودند مثلاً در یک دورهای دامغانی بود، در یک دورهای آقای صادق وزیری بود، عرض کنم که یک عده آدمهای دیگر هم بودند که نمایندههای این احزاب، اتحاد چپ بود و عرض کنم که جریان همین جامی بود و…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- وحدت کمونیستی؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- وحدت کمونیستی هم یک مرحلهای بود بله. جامی بود و جامعه سوسیالیستها و یکی دوتای دیگر حالا کاری نداریم. مسئلهای که آنجا مطرح شد این است که از این به بعد چه باید بکنیم؟ همه یک مقدار انتقاد داشتند نسبت به کارهایی که شده بود و این سؤال را از خودشان میکردند که آیا ما چپ رفتیم یا نرفتیم؟ آیا حادثهجویی کردیم یا نکردیم؟ آیا سنگ بزرگتر از خودمان برداشتیم یا برنداشتیم. آیا زیاده از حد نخواستیم که خودنمایی بکنیم بیشتر از آن چیزی که هستیم. درهرحال، حالا آنچه که کردیم یا نکردیم، از این به بعد چهکار میتوانیم بکنیم؟ بعضیها گفتند،«راه را به همین صورتی که هست باید ادامه بدهیم.» بعضیها گفتند، «نه، از این به بعد ما نمیتوانیم به صورت علنی فعالیت بکنیم.» تقریباً این یک تزی بود…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- و باید کار مخفی بکنیم؟ مسلحانه؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- باید بپردازیم به کار… نه مسلحانه نه</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- ولی مخفی.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بله، کار مخفی باید بکنیم برای اینکه دیگر در این رژیم، رژیمی که ما توی اعلامیه تحریم انتخابات مجلس خبرگانمان گفته بودیم این رژیم حقانیت ندارد یعنی گفته بودیم که legitimacyاش را از دست داده. عرض کنم که یک نظر هم این بود. به دنبال این نظر عبارت از این بود که از این به بعد جبهه دموکراتیک تبدیل بشود به جبهه احزاب و نه جبهه افراد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- که مجدداً با جبهه ملی و با آن حزب خلق مسلمان هم تماس برقرار کردند راجع به همین موضوع؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، نه. جبهه یعنی همین افرادی که در داخل وجود دارند. خلق مسلمان یک مسلئه دیگری است. نه این افرادی که در داخل هستند بالاخره اگر قرار است یک دسته تصمیم بگیرند من آنجا بروم یک رأی بدهم که چه؟ هان؟ فرض کنید ما تو جلسه نه نفره هستیم چهار به پنج رأی میدهند من هم نفر… رأیم تعیین کنده است من نماینده چه کسی هستم که رأی میدهم، توجه میکنید؟ باید اگر پنجتا جریان حزبی هستند آن پنجتا بیایند بنشینند تصمیم بگیرند، توجه میکنید؟ خوب، این یک بحثی شده بود، اختلافات بحث خیلی بالا گرفت و اینها. قرار شد که یک اعلامیهای داده بشود و جبهه دموکراتیک ذکر بکند که ما این مرحله از فعالیت خودمان را پایان یافته تلقی میکنیم. این در مرداد ۵۸ بود. و بعد قرار شد که آن عدهای که میخواهند که بهاصطلاح حساب این بود یک مفاصاحسابی به افراد بدهیم که اگر افراد خواستند تحت تعقیب قرار بگیرند گرفتاری برایشان… میگوییم آقاجان ما تا تاریخ فلان بودیم حالا نیستیم و بعد از آن به بعد کار مخفی بشود که باز اگر رفتند افراد قبلی را بگیرند که آقا این اعلامیه را شما درآوردید؟ ما بگوییم آقا به ما مربوط نیست من تا آنموقع بودم حالا نیستم. یکهمچین اعلامیهای هم نوشتند و این اعلامیه را هم یکی از گروهها قرار شد که منتشر بکنند. گفتند که، ارزیابی کردند که این خیلی ممکن است، وقتی همه تصمیم گرفتند که این باید دربیاید بعضیها رفتند گفتند اگر این دربیاید اخلاق روحیه مردم ضعیف میشود و اینها جلویش را گرفتند ولی خوب اعلامیه را یک عدهای چاپش کردند، از آن جامی و اینها منتشرش کردند. به دنبال این قضیه بچههای جامعه سوسیالیستها و بچههای جامی از جمله خودشان را کشیدند کنار. خودشان را کشیدند کنار اما دوستان دیگری…. من هم آمدم کنار. من و آقای مجتبی مفیدی و آقای سرویش و پنج شش نفر بودیم. ما گفتیم که باید جریان مخفی بشود و فلان بشود ما آمدیم. بچههای دیگر این را ادامه دادند. آزادی درآوردند و فلان و از این حرفها به صورت نیمه مخفی و نیمه علنی بعد از یک مدتی هم رفتند و مرتبه سراغ این جامعه سوسیالیستها و سراغ آن جامی و اینها من بمیرم تو بمیری آنها دومرتبه آنها رفتند. بعد از اینکه آنها دومرتبه رفتند بعد از مدتی دومرتبه دعوایشان شد جامعه سوسیالیستها و اینها آمدند بیرون. آن اعلامیهای را که شما به آن اشاره میکنید آن حکایت بر این جریان میکند، توجه میکنید؟ یعنی حکایت بر فعالیتهایی میکند که از ماه مرداد ۱۳۵۸ به بعد، از ماه شهریور ۵۸ است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- در یک مرحلهای قرار شده بود که جبهه دموکراتیک ملی یک میتینگ مشترکی گویا با حزب جمهوری خلق مسلمان ایران برقرار بکند و بعدش هم گویا با آقای شکرالله پاکنژاد مصاحبهای شده بود و ایشان صحبت کرده بودند که اصولاً انقلاب ایران میبایستی که از کانال لیبرالیسم عبور بکند. راجع به این مسائل چه خاطراتی دارید شما؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- عرض کنم که راجع به مسئله از قسمت اولش که خوب من خودم مستقیماً شرکت داشتم در آن و شاید آن اعلامیهها و اینها اصلاً به انشا خود من باشد. اما قسمت دومش را هم من خواندم. عرض کنم که مرحوم پاکنژاد این تز جبهه دموکراتیک را از آن دفاع میکرد مرتب و توی چندین مصاحبه از جمله تو آن مصاحبهای که با خانم گرگین کرد و اینها که مبارزه دموکراتیک، همان چیزی که من گفتم، پشتوانه پیروزی مبارزه است. بله این نظر او بود. حزب خلق مسلمان در تابستان آن سال الان من تاریخش را نمیدانم تصمیم به یک راهپیمایی گرفت، اعلان کرد که ما میخواهیم این راهپیمایی را بکنیم، من الان تاریخش تو تابستان آن سال بود. عرض کنم که بعد آمدند با جبهه دموکراتیک هم تماس گرفتند گفتند، «آقا، ما میخواهیم یکهمچین راهپیمایی بگذاریم. شما حاضرید از ما دفاع بکنید یعنی شما هم حاضرید دعوت کنید که در این راهپیمایی شرکت بکنید. ما یک اعلامیهای نوشتیم و گفتیم که، الان من موضوعش یادم نیست….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- حالا آن مهم نیست.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه آخر. یعنی آنها میخواستند فرض بکنید که اعتراض بکنند فرض بکنید به بالا رفتن مالیات و قانون مثلاً بالا رفتن مالیات. ما یک اعلامیهای نوشتیم و گفتیم که آقا از آنجایی که قانون بالا رفتن مالیات کار بدی است ما از هر کسی که را جع به این قضیه تظاهراتی بکند پشتیبانی خواهیم کرد بدون اینکه اسم حزب خلق مسلمان را بیاوریم. اما آن چیزی که مهم بود عبارت از این بود که این آقایان خلق مسلمان، و این دفعه اولی نبود که اتفاق افتاد با اینکه آنموقع میتوانستند که یک بهاصطلاح تبلورکنندهای یا متشکل کنندۀ یک نیروهایی باشند وسط کارزه زدند. امروز کسانی که به انقلاب ایران آنهایی که در انقلاب شرکت کردند انتقاد میکنند به آنهایی انتقاد میکنند که یک کارهایی کردند به آنهایی که هیچ کاری نکردند یک کارهایی که میبایستی بکنند و نکردند آنموقع هیچی نمیگویند. حزب خلق مسلمان که قرار بود این تظاهرات را انجام بدهد ۴۸ قبلش اعلان کرد که ما این تظاهرات را انجام نمیدهیم برای، نمیدانم جلوگیری از….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بینظمی.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- بینظمی و از این حرفها. این بنابراین ارتباط جبهه دموکراتیک بود با آنها که آنها آمدند گفتند، «ما میخواهیم در این مورد مشخص یک راهپیمایی بدهیم شما حاضرید از این دفاع کنید؟» ما یک اعلامیهای دادیم و توی اعلامیه نوشتیم که ما از هر کسی که در این زمینه تظاهرات، نمیدانم، اقداماتی بکند فعالیت میکنیم و از مردم میخواهیم در آن شرکت کنند. مسئله مصاحبه شکرالله با آن قضیه روزنامه خلق مسلمان حال آن مرحله دوم جبهه است، توجه کردید؟ در آن مرحله دوم فعالیتهای جبهه دموکراتیک من تویش نبودم، میدانید؟ و من نمیخواهم راجع به آن اصلاً حرف بزنم ولی من آن مصاحبه را خواندم. مصاحبۀ خیلی خیلی تندی است علیه جمهوری اسلامی. مثلاً یک جوری اینطوری که این مثلاً جمهوری اسلامی مثلاً کلۀ ننگ است بر دامان مثلاً بشریت یکهمچین حرفهایی اینطوری. خیلی مصاحبه تندی است. نمیدانم مثل اینکه ما این را پیدا کردیم توی این قرار است یک نشریهای دربیاید راجع به شکرالله پاکنژاد و تو آن خواهد بود همۀ اینها.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بله من مصاحبه را دارم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- تو تمام آن چیز در خواهد آمد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- آقای دکتر پاکدامن، حالا برگردیم به جریاناتی که بعدها در خارج از کشور شروع شد و من علاقمندم که شما یک مقداری صحبت بکنید راجع به شورای مقاومت ملی و چگونه شد که شورای مقاومت ملی به وجود آمد و آیا اینطور که معروف است هژمونی سازمان مجاهدین خلق واقعاً یک نیروی مسلطی است در شورای مقاومت ملی یا نه؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- والله پیدا شدن شورای ملی مقاومت و اینها که خیلی روشن است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- اینها روشن است بله من این مسئله دوم را دلم میخواهد که شما راجع به آن صحبت کنید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- شما مسئله دوم را به نظر من در ترکیب شورا که نگاه بکنید جواب تویش هست و بعد هم در تعریفی که از هژمونی بخواهید بکنید باید بگوییم یعنی چه. حالا بگوییم هژمونی یعنی چه؟ بعد هم بگوییم که خوب چقدرش هست توی شورا یا نیست. شورا به وجود آمد و الان هم یکی از محورهای اصلیش تشکیل دهندهاش مجاهدین خلق هستند. من نمیدانم تا کی میشود توقع داشت تا کجا میشود توقع داشت که در یک ائتلافی وقتی سی درصد چهل درصد پنجاه درصد یا، چه میدانم، پنجاه و پنج درصد از نیرو مال یک گروهی باشد این گروه خواه ناخواه از این پنجاه و پنج درصد نیروی خودش و از قدرتی که از این پنجاه و پنج درصد ناشی میشود عرض کنم که استفاده نکند. پس بنابراین به مجردی که شما میگویید که شورای ملی مقاومت یک شورایی است که از نیروهای متشکلش قسمت اعظمش کسانی هستند که مجا هدین هستند خواه ناخواه قبول میکنید که…. یعنی خواه و ناخواه منطقی است. من نمیدانم چه راهحل دیگری شما میبینید مگر اینکه برویم مثلاً من بمیرم تو بمیری بحث اقناعی بکنیم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- نه، حالا من میگویم که چرا این موضوع پیش میآید.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- هان؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- برای اینکه وقتی که برنامه دولت موقت خوانده میشود میبینید که در آنجا در هر صفحهای حداقل یکبار نوشته شده که ما مسلمانان راستین. بنابراین این فکر پیش میآید که این برنامه در واقع برنامه مسلمانان راستین است ولی بودن آدمهایی مثل شما و آقای هزارخانی و شورای متحد چپ قبول اینکه آنها مسلمانان راستین هستند یکخرده عجیب و عریب به نظر میآید برای خواننده.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، این سؤال شما م سؤال به جایی است اما با سؤال اول متفاوت است، توجه کردید؟ من به این هم جواب میدهم. سؤال اول را بنابراین من یک کمی فکر میکنم که اصلاً توزیع نیروها در وضع فعلی آنهایی که در شورا هستند، در صحنه سیاسی هستند این را خواه و ناخواه به دنبال میآورد که هر که بامش بیش برفش بیشتر، توجه میکنید؟ باز اینجا ما بهعنوان نیروهای عرفی نیروهای لائیک در مقابل مسئولیت خودمان قرار گرفتیم. شما اگر توقع این را دارید که آقای ایکس یا آقای ایگرگ برود یک حزب تشکیل بدهد فعالیت بکند فلان بکند فلان بکند آخر سر بیاید بگوید آقا من غلام دست بسته شما هستم هر جا شما بگویید من گوش میدهم. دیگر من فکر میکنم که انجمن شیروخورشید سرخ و صلیب احمر هم همچین کاری نمیکند. اما یک چیز دیگر هست که مهم است و آن عبارت از این است که رابطهای که شما با این آدمها دارید چیست. آیا این رابطه شما با این آدمها رابطهای است که امیدوار کننده است به این مناسبت که آقا شما در این موردی یک حرفی بزنید، صحبتی بکنید مؤثر باشد، تأثیر بگذارد یا نه؟ اگر این تأثیر را هم نداشته باشد، هان، آنوقت مسئله یک جور دیگری مطرح میشود. اگر این تأثیر را هم داشته باشد یعنی شما ببینید که بالاخره مسئله گفتوگو است حالا اینجا شما یک خرده عقبی است، آنجا یک خرده او عقب است بالاخره هم باید یک چیزی به وجود آورد دست به دست نمیشود چون تمام کسانی که این حرفها را دارند میزنند متأسفانه هیچکدامشان هیچ کار دیگری نکردند، میدانید؟ معلوم هم نیست کاری بخواهند بکنند یا نکنند. حالا درهرحال این چیزی است که موجود هست و اگر مقاومتی هم در ایران هست این مقاومت را دارد در ایران رهبری میکند. بنابراین من اگر تجربهام را از این طرف نگاه بکنم یکی نگاه میکنم که خوب بالاخره این یک خط مقاومتی را که همه ما که اینقدر از خمینی بدمان میآید و ننگ داریم که این آمده بر سرما بالاخره این مقاومت را با آن دارد ادامه میدهد که دیگران اینکار را نمیکنند. دوم مسئله عبارت از این است که من در رابطهای که دارم جمعبندی که میکنم جمعبندی مثبتی میکنم ضمن اینکه نگرانیهایی که دارم نگرانیهایم هست، میدانید؟ من بههیچوجه، این را بارها هم گفتم هرجا هم رفتم صحبت هم کردم، سخنرانی کردم حرف زدم این را گفتم، گفتم من بههیچوجه من الوجه چک سفید دست کسی نمیدهم. شما بیایید به من بگویید که آقا شما مطمئن هستید که فردا این آدمها گردن نمیزنند؟ من بههیچوجه من الوجوه مطمئن نیستم آن روزی مطمئن خواهم بود که شما هم بیایید باشید با چشمهایت نگاه بکنی همینطور کنترل بکنی، من خودم هم مطمئن نیستم، درست است؟ من یک پشه الان جلویم بکشند ناراحت میشوم ولی نمیدانم اگر پس فردا من را کردند رئیس، نمیدانم، یک مملکت نمیدانم، هفتصد میلیونی و بعد من هر چه گفتم همه گوش کردند من چه میدانم من چه اعجوبهای خواهم شد ممکن است که من گردن شما را هم بزنم، توجه میکنید؟ آن روز من یک مقدار چیز میخواهم، من یک مقدار ترمز میخواهم. این ترمزها از امروز باید کار بکند. این تنوع است، این حضور آدمها است که خودشان را، عقایدشان را، زندگی سیاسیشان را مطرح بکنند. خطر وجود دارد بلکه، اما جلوگیری خطر. اما مسئله دوم که شما گفتید. ببینید، این هم به نظر بنده به اندازه کافی روشن است. اولاً که من و آقای هزارخانی و بچههای دیگر که هر کدام از ما که پیوستیم به شورا در آن نامهای که نوشتیم اختلاف نظر خودمان را هم گفتیم. پیوستن ما به شورا معنیاش این نبوده که ما صددرصد حرفهایی که آنجا زده ما قبول داریم. پیوستن ما به شورا این را بارها هم خود آقای رجوی و دیگران هم هر کدام… پیوستن ما عبارت از این بوده که ما گفتیم آقا این جهتی که شما گرفتید، این کاری که کردید، این ابتکاری که کردید این ابتکار را ما قبول داریم. ما میآییم توی آن اما میایستیم حرف میزنیم، هان بحث میکنیم گفتیم آنجاهاییاش را که موافق نیستیم عوض میکنیم. و همین کار را هم کردیم. آن چیزی که از آن شورای ملی مقاومت هست، آن چیزی که برنامه هست نیست. شورای ملی مقاومت الان یک ائتلافی است، یعنی کوششی است برای براندازی حکومت خمینی و جانشین کردن این حکومت به وسیلۀ یک ائتلافی است که در یک دوره شش ماه میخواهد شرایط مناسب را برای تشکیل مجلس مؤسسان و انتخابات مجلس مؤسسان فراهم بکند و روزی که مجلس مؤسسان تشکیل شد استعفا میدهد کنار میرود بقیۀ چیزها همه با مجلس مؤسسان است که تصمیمگیری کند و ما این وسواس را هم خیلی زیاد داشتیم که راجع به هیچ چیزی تعهدی قبول نکنیم و بپذیریم که دست و پای… اصلاً نمیتوانیم هم بپذیریم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- ولی یک چیز از پیش مورد قبول قرار گرفت و آن اسم رژیم به نام جمهوری دموکراتیک اسلامی است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، این اسم دوره موقت آن، مجلس مؤسسان هم میتواند عوض کند این مسئله را.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- حالا بگذریم که این مسئله اشکال حقوقی هم پیدا میکند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- چرا؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- که یک چیز موقت چگونه میتواند اسم داشته باشد.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- ما برای خودمان میتوانیم بگوییم. ما میتوانیم بگوییم آقا ما آمدیم اسممان هم این است شش ماه هم میخواهیم بمانیم. بعد میگوییم مجلس مؤسسان هر کار دلش میخواهد بکند بکند. ما اصلا نگفتیم که مجلس مؤسسان… چه کسی گفته که مجلس مؤسسان حتماً با ید برای جمهوری دموکراتیک اسلامی باشد. نه، اصلاً بخواهد رژیم سلطنتی بیاورد، هر کار میخواهد بکند بکند.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- چطور شد که این اختلافات اخیر پیش آمد راجع به آقای بنیصدر که قبلاً بهعنوان رئیسجمهور پذیرفته شده بود و آقای رجوی که بهعنوان نخستوزیر این حکومت موقت. حالا که رئیسجمهور کنار گذاشته شده بنابراین نخستوزیر هم خود به خود منتفی میشود. ممکن است که توضیح بدهید که این اختلافات برای چه بود؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- والله این اختلافات به اندازه کافی فکر میکنم توی مدارکی که شورا منتشر کرده توی آنها هست، توجه میکنید؟ اینها هم یک مقدار دوستانی که خیلی استدلالهای خیلی صوری است که چون انتصاب از طرف آقای بنیصدر بوده بنابراین ایشان که برود کنار منتصب هم از بین خواهد رفت. نه، همچین چیزی نیست آقا این داستان… همان آدمهایی این استدلال را میکنند که بعد ضمناً میگویند آقا اینها چرا این دو نفر با هم آمدند اینکار را کردند. آخر آن روزی که این دوتا آمدند این را تشکیل دادند با امروز که فرق میکند. امروز یک شورایی هست. به جز آقای بنیصدر، به جز آقای رجوی حزب دموکراتی وجود دارد، نمیدانم، شورای متحد چپ وجود دارد، جبهه دموکراتیک وجود دارد، یک مقدار آدم دارد، نمیدانم، اقامه دارد فلان دارد. اینها آمدند نشستند که آقا ما حقانیت خودمان را از مبارزهای که در ایران صورت میگیرد کسب میکنیم برای ادامه حقانیت است که فکر میکنم آقای فلانکس در دوره نخستوزیر ما بشود و آقای فلانکس هم در آن دوره بشود رئیسجمهور ما. این اصلاً به آن استدلال قبلی….</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- آیا مسئله ارتباط با عراق در این موضوع اختلاف با آقای بنیصدر هم نقشی داشته؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، مسئله perspective کلی، دورنمای کلی. ببینید برای آقای بنیصدر من وارد این قضیه الان نمیخواهم بشوم، میدانید؟ برای اینکه از طرف شورا من فکر میکنم که یکی دوتا مدرک تا به حال درآمده…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- در کجا منتشر شده آقا؟ در روزنامه مجاهد؟</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- در بولتن شورا، در روزنامه مجاهد هم درآمده. بعد هم قرار است که بقیه مدارک دیگری چیزهای دیگری که با شد از طرف شورا دربیاید. بنابراین من… ضمناً هم ما با همدیگر قرار بود صحبت کنیم راجع به قضایای گذشته انقلاب بود نه…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- خوب اینها قضیه گذشته است آقا، اینها قضیه یک ماه پیش است.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، قضیه یک ماه پیش. نه درهرحال من حضور ذهن نداشتم چون راجع به…</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- بههرحال میل شما است اگر نمیخواهید صحبت بکنید که من شما را مجبور نمیکنم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- نه، یک مسائلی هست که من شخصاً میتوانم راجع به آن حرف بزنم که راجع به آنها حرف میزنم. من فکر کردم قضایا قضایای ایران و نمیدانم از این حرفها. اما یک مسئلهای فرض کنید بعد از رفتن روشنک هم که نیمساعت پیش بود گذشته است. اما آن مقداری را که ما میتوانستیم حرف بزنیم صحبت کردیم اینها منتشر شده از طرف شورا. هست اسنادش.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>س- خیلی ممنونم و متشکرم از اینکه به من این وقت را دادید و به سؤالات ما پاسخ گفتید متشکرم از شما.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>ج- خواهش میکنم.</b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b><br /></b></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><b>منبع تاریخ شفاهی ایران</b></span></p><div style="text-align: right;"><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-7069798739299991892023-04-20T10:55:00.008-07:002023-04-20T10:55:55.644-07:00روایت آشپزِ مستخدمانِ دکتر مصدق از زندگی در احمداباد<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh8pLPS_JFfS9AejTQ-OwCvNvbkIez3WE_R0ai9KDYkkGlxu8MGigcFQc-U4DH6CFNT8t6qyHmbBme1mK-_3FOnk6PvO9UQOPeULNuuULAubp63UYXHtUJBRAQzWHqlH60iAa-hVqfR0AUrGMvkCZPaIR6MUuQNuJap8SQ27d6eSCUEsYEyMBAdOhMV/s787/000000003.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="634" data-original-width="787" height="516" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh8pLPS_JFfS9AejTQ-OwCvNvbkIez3WE_R0ai9KDYkkGlxu8MGigcFQc-U4DH6CFNT8t6qyHmbBme1mK-_3FOnk6PvO9UQOPeULNuuULAubp63UYXHtUJBRAQzWHqlH60iAa-hVqfR0AUrGMvkCZPaIR6MUuQNuJap8SQ27d6eSCUEsYEyMBAdOhMV/w640-h516/000000003.jpg" width="640" /></a></div><br /><span style="font-size: large;"><br /></span><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">روایت آشپزِ مستخدمانِ دکتر مصدق از زندگی در احمداباد:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تک روستا: من 72 سال دارم ولی آرزوی خیلی چیزها را دارم. حدود 14-15 سال داشتم که کودتا شده بود و دکتر مصدق آمده بودند احمدآباد. اوایل شاگرد آشپزی می کردم. ظرف ها را می شستم. غذا سرویس می دادم. بعد از دو سال آشپزیه مستخدمان را شروع کردم. حدود 100 خدمتکار در اینجا (احمدآباد) بود. دشت بان، مباشر، معلم و باغبان بود. ما برای اینها هم غذا می پختیم و بنای آشپزخانه هم حی و حاضر هنوز هست. کتابخانه بعدا ساخته شد که به نام خانم معصومه مصدق بود. در 17 سالگی شروع کردم به غذا پختن. آشپز خود دکتر[مصدق] یک تهرانی بود به نام حاج حسن که فوت کردند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">گاهی اوقات کشاورزها به قلعه می آمدند می گفتند گندم به ما کم رسیده و به اندازه کافی گندم نداریم. دکتر دستور می داد دو خروار گندم به این آقا بدهید و سر محصول گندم را پس بگیرید.<span></span></span></p><a name='more'></a><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">خبرنگار: وقتی دکتر به احمدآباد آمد، ده در چه وضعیتی بود؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تک روستا: اینجا بیابان بود. دکتر که آمد چهار دِه را به نام های قارپوزآباد، حسین آباد، حسن بکول و احمدآباد تقسیم کرد و قلعه را به عنوان محل استقرار خود در احمدآباد ساخت. چون بالاتر از ده های دیگر بود. یخچال را پر می کرد. انبار را پر می کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">خبرنگار: یعنی اینجا کاملا بیابان بود و دکتر اینجا را آباد کرد؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تک روستا: بله... حدود 95 تا 100 خانوار کشاورز آمدند و کشاورزی می کردند. کشاورزی به این صورت بود که دکتر مصدق وسایل شخم را تهیه می کرد. بذر و آب را برای کشاورزان تامین می کرد و کشاورزان بر روی زمین کار می کردند. نصف محصول سهم کشاورز بود و نصف دیگر سهم دکتر[مصدق]. مباشری هم بود که می آمد و بر تقسیم بندی محصول نظارت می کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">خبرنگار:غذای مورد علاقه دکتر چه بود؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تک روستا: تقریبا همه غذاها را دوست داشت. تمام غذاهای طبیعی را دوست داشت. وقتی از آن برنج های قدیمی مولایی ما اینجا پخت می کردیم همسایه ها می آمدند می گفتند بو تمام اینجا را گرفته... از این غذا به ما بدهید و دکتر هم به آنها از آن برنج می داد. بادمجان زیاد می خورد و قیمه بادمجان خیلی دوست داشت. میوه جات هم زیاد می خوردند. ما اینجا همه چیز را خودمان کشت می دادیم. برای مثال اگر می خواستیم قورمه سبزی بپزیم همان ساعت می چیدیم و همان ساعت هم پخت می کردیم.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">خبرنگار: دکتر اهل زندگی ساده بود یا تشریفاتی؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تک روستا: اصلا اهل تشریفات نبود. در سال یکبار خیاط می آمد. دکتر چند نمونه لباس صورت می داد که از تهران برایش می فرستادند. نمونه ها را نگاه می کرد و یکی را انتخاب می کرد. خیاط اندازه هر نوکری را که آنجا بود، می گرفت و برایش لباس می دوخت. یک دست هم برای خود دکتر می دوخت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">دکتر به درس خواندن خیلی اهمیت می دادند. برای ما مکتب باز کرده بود و ما درس های قرآنی می خواندیم. همه کشاورزان در ده های پایینی هم معلم داشتند و از روستاهای دیگر هم برای درس خواندن اینجا می آمدند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">خبرنگار: یک خاطره از زمان حیات دکتر مصدق تعریف کنید.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تک روستا: زمانی که دکتر به قلعه آمد، دو نفر هم از سازمان امنیت آمدند به قلعه. یکی شهیدی و دیگری یوسف خانی. سرباز و پاسبخش هم دور تادور قلعه نگهبانی می دادند. دکتر مصدق خیلی قانونمند بود و همیشه قانون را در اولویت قرار می داد. سعی می کرد از خط قرمز قانون عبور نکند. یک روز این آقای شهیدی در ده رفت و با یک پیرمرد گلاویز شد و سیلی ای به گوش پیرمرد نواخت. دختر این پیرمرد گریه کنان به قلعه آمد و گفت با آقا (دکتر مصدق) کار دارم. دختر رفت پیش آقا و گفت مامور شما پدر من را زده. ما در آشپزخانه بودیم. تخته هایی در جلوی آشپزخانه زده بودیم؛ چون همسر دکتر خیلی مذهبی بود و ما جرات نداشتیم آنروزی که خانم می آمد بیرون بیاییم. از بین درزهای تخته، باغ را نگاه می کردیم و با خود می گفتیم شهیدی کارش تمام شد. آقا شهیدی را صدا زد. شهیدی آمد و دکتر گفت چرا پیرمرد را زدی؟ شهیدی گفت چون خلافکار بوده. دکتر گفت: به شما چه مربوط؟ شما مامور من هستی و حق نداری در ده من بروی. شما وظیفه داری اینجا نگهبانی بدهی و وظیفه نداری در ده من بروی. فکر کردی مصدق مرده؟ پوستت را می کنم. تو حق نداری کشاورز من را بزنی. شهیدی گفت: اشتباه کردم آقا. دکتر گفت بله که اشتباه کردی. دکتر به آشپزخانه دستور داد تا غذای شهیدی را قطع کنند. یک هفته به او غذا ندادیم تا دوباره آمد و از آقا عذرخواهی کرد. و آقا دستور دادند تا دوباره به او غذا بدهیم. این مرد اینقدر خوب بود که تمام کشاورزان همینطور تربیت شدند. آنها دزد نیستند، کلک نمی زنند و ما در ده امنیت داریم.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">خبرنگار: کمی از بیماری دکتر بگویید.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تک روستا: او سرطان حنجره گرفت. دکتر او غلامحسین خان، برایش ویزا گرفت تا برود خارج از کشور و مداوا کند. دکتر گفت من خارج نمی روم. من دست خارجی ها را از کشور کوتاه کردم زیر تیغ آنها نمی روم. ما اینجا دکترهای خوبی در بیمارستان مادرم داریم و آنها من را معالجه می کنند. اگر عمرم باشد خوب می شوم. علاوه بر این به اطبای ایران هم توهین می شود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: x-large;">خبر گزاری شفقنا</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-42549514605688174432023-04-07T04:08:00.003-07:002023-04-07T04:08:24.450-07:00روحانی «جاسوس ساواک» در دفتر آیت الله خمینی در نوفل لوشاتو که بود؟<p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi3RAGPfHOVmt3IwZDuUWJR0vIV_efgowZATDLztZ9vmvuCffq-Zd0Awa9m5yG5UwY9ReK-9NpbvJM5PcuxQNhDqNtYQQn-a_M35CLOXkj4SOlCbDUiQNUGedRSXrVPN0wlppb3vmOKbhYx1EglaJNOY20n-EUAFIiaEcgpNMglwQ9VCrHOdzvI3x-M/s919/0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000900000%20%D9%86%D9%85.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="866" data-original-width="919" height="378" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi3RAGPfHOVmt3IwZDuUWJR0vIV_efgowZATDLztZ9vmvuCffq-Zd0Awa9m5yG5UwY9ReK-9NpbvJM5PcuxQNhDqNtYQQn-a_M35CLOXkj4SOlCbDUiQNUGedRSXrVPN0wlppb3vmOKbhYx1EglaJNOY20n-EUAFIiaEcgpNMglwQ9VCrHOdzvI3x-M/w400-h378/0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000900000%20%D9%86%D9%85.jpg" width="400" /></a></div><br /><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">روحانی «جاسوس ساواک» در دفتر آیت الله خمینی در نوفل لوشاتو که بود؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به گزارش سایت دیده بان ایران؛ مرحوم ابراهیم یزدی عضو نهضت آزادی و وزیر خارجه دولت موقت بازرگان در بخشی از خاطرات خود درباره حضور در فرانسه وماجرای در سفر به پاریس و نوفل لوشاتو از وجود یک روحانی جاسوس در دفتر آیت الله خمینی نوشته بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span></span></p><a name='more'></a><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ابراهیم یزدی درخاطرات خود نوشته است: به هر حال نبودن تلفن مشکل بزرگی بود. با اصرار دوستان بالاخره مساله را با آقای فرناند که مسوول امنیت منطقه بود و روزها اغلب جلوی ساختمان محل اقامت آیتالله خمینی ظاهر میشد مطرح کردم. او با کمال متانت و احترام قبول کرد که پیگیری کند. البته گفت این گونه توصیهها خیلی سخت است. اما به هر حال به وعده خود عمل کرد و بالاخره شاید حدود دو هفته بعد از ورود ما به نوفل لوشاتو تلفن به کار افتاد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برکات تلفن</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بعد از انتقال به نوفل لوشاتو، منزل غضنفرپور تخلیه نشد بلکه به دفتر موقت آیتالله خمینی در پاریس تبدیل شد. مراجعه کنندگان از ایران ابتدا به آن محل میرفتند و سپس به نوفل لوشاتو هدایت میشدند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">با به کار افتادن تلفن، ارتباطات میان نوفل لوشاتو با پاریس و همچنین با ایران و سایر نقاط منظم شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">راه اندازی آشپزخانه</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در ابتدای ورود به نوفل لوشاتو، تهیه غذا بر عهده خودمان بود و هر کس باید کمک میکرد. یکی دو روز اول از پاریس غذا تهیه میکردند و میآوردند اما این کار قابل ادامه نبود و به زودی آشپزخانه به راه افتاد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اوایل کارهای روزمره را بین خود تقسیم کرده بودیم و همه حتی خود من در خریدهای روزانه شرکت میکردیم. از منزل تا بازار دهکده راه زیادی نبود، پیاده میرفتیم و نیازمندیهای روزانه را تهیه میکردیم</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جدیتر شدن کار دفتر</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">از روحانیون آقایان موسویخوئینیها، مروارید، لاهوتی، هادی غفاری، صادق خلخالی، صدوقی (پسر) آمدند و تا پایان ماندند. آقای سید محمد خاتمی که رییس مرکز اسلامی هامبورگ بود مرتب میآمد و کمک میکرد. آقای موسویخوئینیها عضویت هیات پاسخگویی به روزنامهنگاران را پذیرفت. خانم طاهره دباغ که زمانی با مجاهدین خلق همکاری میکرد ولی بعد از انحراف رهبری از آنها جدا شده بود، آمد و امور داخلی منزل آقا را به عهده گرفت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اداره تلفن خانه و پاسخ به مراجعات به عهده حاج احمدآقا بود که سه نفر آقایان املایی، فردوسیپور و محتشمیپور امور اجرایی آن را برعهده داشتند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">صادق قطبزاده به طور عمده عهده دار امور بینالمللی بود. دکتر صادق طباطبایی که برادر همسر حاج احمدآقا بود، به طور دائم در تماس بود و در تمام موارد مورد مشورت قرار میگرفت. آقای کریم خداپناهی که از آلمان آمده و در آپارتمان صادق قطبزاده در پاریس مستقر شده بود هم پیگیریهای لازم را انجام میداد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اقدامات حاج مهدی عراقی</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">با آمدن حاج آقا مهدی عراقی به پاریس، وضع اداره منزل سر و سامان تازهای به خود گرفت. تا آن روز از مراجعان و مهمانان کسی پذیرایی نمیکرد اما با آمدن ایشان، پذیرایی با چای و ظهرها با نان و پنیر و گاهی اوقات تخم مرغ یا آش و ... برقرار شد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">به دلیل کوچکی محل سکونت، جست وجو برای منزل جدید و بزرگتر دوباره شروع شد. این بار حاج مهدی آن را به طور خیلی جدی پیگیری میکرد. ولی هر چه بیشتر میگشت کمتر مییافت تا بالاخره منزلی رو به روی همان محل سکونت در نوفل لوشاتو خالی شد و با کمک آقای دکتر عسگری آن جا را اجاره کردند و آیتالله خمینی به آنجا منتقل شدند. این زمانی بود که همسر آیت الله خمینی هم آمده بودند و تهیه منزل جدیدی خیلی ضروریتر شده بود. هوا هم به تدریج سرد و بارانی و گاهی برفی شده بود و برگزاری نماز در محوطه روباز اطراف درخت سیب مشکل شده بود. این امر به اضافه کثرت مراجعان باعث شد حاج مهدی چادر بزرگی خرید و در همان محوطه جلوی ساختمان نصب کرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آمدن داماد ارشد</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">چند روز بعد از اجاره کردن منزل جدید و انتقال آیت الله خمینی به آن، خانواده آیت الله خمینی به همراه آیت الله شهاب الدین اشراقی داماد بزرگ خانواده به نوفل لوشاتو آمدند و در منزل جدید مستقر شدند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">آیت الله اشراقی یکی از علمای مورد توجه حوزه علمیه قم و مردی سلیم النفس و آرام و باسواد بود. خیلی سیاسی نبود اما به مسائل سیاسی توجه و از مواضع سیاسی آیتالله خمینی حمایت میکرد. ایشان اگر چه در برخی از مسائل سنتی میاندیشید اما در مقایسه با همکسوتان خود روشن بین و با مسائل جدید آشنا بود. آیت الله اشراقی چند جلد تفسیر قرآن نوشته بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ایشان با ورود به ستاد بخشی از وظایف به خصوص در رابطه با ملاقات ها را برعهده گرفتند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مباحثه بر سر سیگار</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اولین بار بود که ایشان را از نزدیک دیدم به سرعت اعتماد و احترامی متقابل میان ما برقرار شد. ایشان بسیار زیاد سیگار میکشید. چند بار با ایشان درباره مضرات سیگار صحبت کردم اما نپذیرفت. به ایشان میگفتم بر اساس آموزش های دینی و قرآنی: کل مضر حرام یعنی هر چیز مضری حرام است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">یکبار در حضور آیتالله خمینی، آقای اشراقی بر سبیل مزاح گفت دکتر یزدی فتوا داده سیگار کشیدن حرام است. من هم توضیح دادم که حتی روزه گرفتن اگر برای سلامتی مضر باشد حرام است. آیتالله خمینی حق را به جانب من دادند اما آقای اشراقی به استفاده از سیگار ادامه داد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">با استقرار آیتالله خمینی و خانواده در ویلای جدید، در ساختمان تغییراتی داده شد. اتاق کوچک صندوق خانه به مرکز تلفن خانه تبدیل شد. آقایان فردوسی پور، املایی و محتشمی پور به نوبت مسوول پاسخگویی به تلفن ها بودند. آنها همچنین به آپارتمان دکتر غضنفرپور در پاریس که هنوز در اختیارشان بود میرفتند و آن جا هم کار پاسخگویی به تلفن ها را برعهده داشتند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">روحانی جاسوس در دفتر آیت الله خمینی</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">علاوه بر این سه نفر، یک روحانی دیگر هم به نام سیدمحمدعلی موسوی، به آنها ملحق شده بود که تمام روز در دفتر پاریس در منزل دکتر غضنفرپور مستقر شده بود. هنگامی که دانشجویان عضو اتحادیه اسلامی دانشجویان، سفارت ایران در پاریس را اشغال و سفیر را بیرون کردند در آنجا به اسنادی دست یافتند که نشان میداد این روحانی جوان همه روزه گزارش فعالیتهای دفتر را به مسوول ساواک در سفارت میداده است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">رفت و آمد مراجعین به نوفل لوشاتو مشکل بود. اتوبوسهای عمومی و راه آهن بودند و کار میکردند اما ساعات رفت و آمد آن ها به دهکده خیلی محدود بود. با همت حاج مهدی عراقی، یک سرویس اتوبوس میان نوفل لوشاتو و آپارتمان پاریس راه اندازی شد. آقای عبدالکریم سنایی با خلوص و صداقت و پرکاری این وظیفه را انجام میداد. آقای سنایی بعد از انقلاب به وزارت امور خارجه رفت و چندین نوبت به عنوان سفیر در کشورهای مختلف اروپایی منصوب شد.</span></p><div style="text-align: right;"><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5965653501870447597.post-91418843516927890942023-03-28T11:11:00.006-07:002023-03-28T11:12:12.122-07:00شعر مهمترین وسیلهی بیان در خانههای تیمی بود <p dir="rtl" style="text-align: right;"> </p><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg8WjoaPICSUzRcRuUTPjYKilS-KOIF_yJeD-YYDFoGj64kFNMioOjpo7semR-rIC8kWpAiadmu-TUD69_bxeKGVHQDUl0KDTXxvQMbDAzCjkc7nTmb1ekI_WYxx6eIkfm-fx-1-Q1HiYCIdHn9amwMa8esQvEddPE6Av3vhXpuRNKWTfGWO6acnX4Y/s1053/000%20%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%87.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="792" data-original-width="1053" height="482" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg8WjoaPICSUzRcRuUTPjYKilS-KOIF_yJeD-YYDFoGj64kFNMioOjpo7semR-rIC8kWpAiadmu-TUD69_bxeKGVHQDUl0KDTXxvQMbDAzCjkc7nTmb1ekI_WYxx6eIkfm-fx-1-Q1HiYCIdHn9amwMa8esQvEddPE6Av3vhXpuRNKWTfGWO6acnX4Y/w640-h482/000%20%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%87.jpg" width="640" /></a></div><br /><p></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">شعر مهمترین وسیلهی بیان در خانههای تیمی بود </span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"> اکبر معصوم بیگی</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">نمیتوان بهصراحت گفت که چون فداییها یک گروهِ زیرزمینی بودند تاثیر ادبی و فرهنگی کمتری داشتند. شاید در قیاس با نسل اول حزب توده که شمار فراوانی نویسنده، شاعر، نمایشنامهنویس، مترجم و… در این حزب حضور داشتند، شمار چنین افرادی در بین چریکها کمتر به چشم بیاید. ولی بهتر است ابتدا به سراغ تفاوت حزب سازمان <span></span></span></p><a name='more'></a><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">برویم. فداییها در ابتدا خود را سازمان یا گروه نمینامیدند یا در قالب یک سازمان شکل نگرفته بودند و نزدیک به دو سالِ اول تشکیل بهصورت ساده «چریکهای فدایی خلق» خوانده میشدند، نه سازمان، نه گروه، و نه با پسوند ایران. سازمان و ایران بعداً بهعنوان اولیه اضافه شد. اما تفاوت میان حزب توده و فداییها در این بود که حزبیها ماهیتی تکنوکرات و بوروکراتیک داشتند، چنانکه میتوان گفت بیشتر رهبران عالیرتبه حزب توده یا مهندسان عالیرتبه، یا دکتر عالیرتبه یا دکترمهندسهای عالیرتبه بودند؛ مثل نورالدین کیانوری که دکترمهندس بود و طرحی برای بیمارستانی بزرگ در شهر رُم داد و ساختمانی که بر اساس نقشه او در این شهر ساخته شد، هنوز باقی است. آنها معمولاً استادان دانشگاه بودند و بیشتر در کشورهای اروپایی بهخصوص آلمان تحصیل کرده بودند، تا بعدها کشور عقبماندهای مثل ایران آن زمان یعنی دورهی حتی پیش از اصلاحات ارضی را بهسمت پیشرفت ببرند. آن نسل از چنین عقبهای میآمد و با تربیت حزبی بوروکراتیک و منضبط آموزش دید. خیلی از ساختارهای اداری حزب در دانشگاهها هم برقرار بود و اینها با هم سازگاری داشتند. همین نسل توشهی فرهنگی قابل ملاحظهای را برجا گذاشتند. بچه های فدایی اساساً در فضای دههی ۱۳۴۰ دَمزدند که اساس آن فضا بَر فرهنگ بود. از اینرو کمتر سری در حتی اقتصاد سیاسی داشتند و بیشتر با فرهنگ و ادبیات عجین بودند. چون بهواسطهی دیکتاتوری حکومت شاه تا سال ۴۲ و بعدتر استبداد فردی شاه، امکان هیچنوع تربیت حزبی، سیاسی، سندیکایی یا سازمانی وجود نداشت و همهچیز در یک رنسانس ادبی در دهه ۱۳۴۰ خلاصه میشد. در این دهه فرهنگ ایران پوست میاندازد و فرهنگ نوینی بهوجود میآید که هرچند همچنان چپ است، اما با آنچه پیشتر حزب توده تبلیغ میکرد زاویه شدیدی دارد.</span></div><p dir="rtl" style="text-align: right;"></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">از میان چند شاخهای که چریکهای فدایی خلق را بهوجود آوردند، یعنی شاخهی مشهد شامل مسعود احمدزاده، امیرپرویز پویان، حمید توکلی و دیگران و شاخهی تبریز یعنی صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، علیرضا نابدل و نشریهای بهنام «آدینه» که ضمیمه یک روزنامهی مشهور در تبریز بود، بههمراه گروهی که در شمال و بیشتر در لنگرود، رشت و لاهیجان ساکن بودند و بچههایی که در مازندران و بیشتر در شهر بابل زندگی میکردند، اکثراً به محافل فرهنگی تعلق داشتند. پیشتر در گفتوگویی با روزنامه شرق بهاین موضوع اشاره کرده بودم که امیرپرویز پویان پیش از آنکه اسلحه بهدست بگیرد و راهی خانههای تیمی شود، در دفتر مجله«خوشه»ی احمد شاملو کار میکرد و در همانجا یا بهاسم خودش یا بهاسم مستعاری مثلِ علی کبیری مطلب مینوشت. گاهی هم با اسامی مستعار دیگر، مثل مقاله خیلی خوبی که موقع مرگ صمد بهرنگی در ویژهنامه نشریه «آرش» نوشت. با اینکه بسیاری از چریکهای فدایی خلق از دانشکدههای فنی میآمدند و شمار درخور توجهی از آنها تحصیلکردگان دانشگاه صنعتی آریامهر(صنعتی شریف کنونی) بودند، یا دانشجویان دانشگاه پلیتکنیک(امیرکبیر کنونی) و بعضی هم از دانشگاه علموصنعت و بعضی از دانشکده فنی داشنگاه تهران که بهنسبت تعداد تحصیلکردگان دانشگاه صنعتی آریامهر بیشتر از باقی دانشگاهها بود. با اینحال تقریباً همه آنها سر در ادبیات و فرهنگ داشتند. مثلاً بسیاری از آنها از طریق رمانهای ماکسیم گورکی، نمایشنامههای برتولد برشت و دیگر متون ادبی با اندیشه چپ آشنا شده بودند. چون چیزی به اسمِ منابع یا ماخذ مارکسیستی اساساً وجود نداشت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در دهه ۱۳۴۰ یک «رژیم معرفتی» حاکم بود(رژیم معرفتی را از میشل فوکو و در ازای چیزی بهعاریت گرفتهام که او«اپیستیمه» میخواند.) و مطابق آن تقریباً هیچ بنیبشری نمیتواند از این رژیم معرفتی بگریزد و همه تابع آن هستیم. حتی زمانی که جنگ چریکی هنوز شروع نشده، در شاهکاری بهاسم «ماهی سیاه کوچولو» تئوری موتور کوچک، موتور بزرگ را بهحرکت درمیآورد را به رایالعین میبینیم. این کتاب را فیروز شیروانلو در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در سال ۱۳۴۵ که هیچ خبری از مبارزات مسلحانه نیست منتشر کرده، اما فضای این شیوه مبارزه بهخاطر جنگ ویتنام، پیروزی انقلاب کوبا، جنگ الجزایر همهجا حاضر است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در بعضی نقاط کشور ترورهایی صورت گرفته است. حتی ردپاهایی از مبارزه مسلحانه را در شعر فروغ فرخزاد که در سال ۱۳۴۵ در تصادف کشته میشود، میبینیم:«بچههای همسایهها در خاکِ باغچهشان بهجای گُل، خمپاره و مسلسل میکارند…» یا در نقاشیهای اسبهای سَرکش منصور قندریز این عصیان دیده میشود. همان عصیانی که در چند ماه اخیر در جنبش «زن،زندگی،آزادی» بیش از هرچیز جلوه داشت. از این نظر میتوانم بگویم که در این دوره یکجور بینش ادبی بر سیاست غالب است و چیرگی دارد و طبعاَ با خود نوعی «رمانتیسم انقلابی» همراه دارد. بهعنوان نمونه در داستانی بهجامانده از اوایل دهه ۵۰ که بَراساسِ قصهای واقعی هم هست، نویسنده زن که خود چریک بوده مینویسد:«شبی متوجهشدیم که منطقه در محاصره است. فهمیدیم که محاصره به خانه تیمی ما بسیار نزدیک است و قرار شد دو نفر از رفقا به پشتبام بروند تا ببینند اگر ساواک و شهربانی کمین کردهاند، خودمان را برای نبرد آماده کنیم. این دو نفر میبینند که پشت نیروهای شهربانی و ساواک به ماست. نگو که آنها نه بهقصد این خانه که بهقصد خانهای دیگر رفته بودند. طبیعتاً بهاین خانه حمله نمیشود. همه برمیگردند به داخل اتاق و مسئول گروه برای رفع تمامی فضای مرگباری که بر خانه چیره شده، یعنی آمادگی برای جنگیدن و کشتهشدن، پیشنهاد میدهد که بچهها بیایید بنشینیم و دوتا شعر بخوانیم». چنین ماجرایی را هرگز نمیتوانیم در یک سازمان حزبی تصورکنیم. اینچنین واکنشی را در افرادی میبینیم که پیوند محکمی با ادبیات و هنر دارند.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در سالهای دهه ۱۳۵۰ و مشخصاً بعد از «واقعه سیاهکل» بسیاری از آثار و محصولات فرهنگی به جریان مبارزات چریکی مرتبط شدند که احتمالاً مشهورترینشان «گوزنها» ساخته مسعود کیمیایی بود؛ این تاثیرگذاری ناشی از روح زمانه است یا نشانی از وابستگیهای سازمانی؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">جنبش سیاهکل در تمام رشتههای ادبی و هنری تاثیر سنگینی داشت، چون جنبش سیاهکل جنبشی چیره بود. جلوه خیلی بارز این تاثیر را می توان در فیلم «گوزنها» مشاهده کرد. اما در دهه ۱۳۵۰ یعنی بعد از فیلم «قیصر» (۱۳۴۸) قهرمانی را میبینیم که به یک معنی جلوی قدرت میایستد و از حقش نمیگذرد و ما با پدیدهای مواجه میشویم که تا پیش از آن وجود نداشت و آن هم مرگ قهرمان در پایانِ فیلم است. در فیلمهای فراوانی مثلِ «قیصر»، «خداحافظ رفیق»، «داش آکل»، «رضا موتوری»، «طوقی»، «فراری»، یا «فدایی» ساخته «رضا علامهزاده» و… با پدیدهای مواجه میشویم بهاسم «تحقیر مرگ». مُردن بد تلقی نمیشود، بلکه در گروههای انقلابی «مُردن» امری است «حماسی». تو قربانی نیستی، چون قربانی مرگش را خودش انتخاب نمیکند، بلکه قهرمان هستی. قهرمان تراژدی هم نیستی بلکه قهرمان حماسی هستی، یعنی قهرمانی که مرگش را خودش انتخاب میکند و هیچ تقدیر ناگزیری مرگ او را رقم نمیزند. این نوع نگاه، یعنی نهراسیدن از مرگ، تحقیر مرگ را تشویق میکرد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اوج دیگری در سینمای ایران که تحتتاثیر «جنبش سیاهکل» میبینی فیلم «تنگنا»ی امیر نادری است که گفته میشود از روی یکی از فیلمهای کارول رید بهنامِ «Odd Man Out» گرتهبرداریشده. فیلم بسیار خوبی است که جیمز میسون در آن بازی میکند. جالب است که سرگذشت یک رزمنده I.R.A(ارتش آزادیبخش ایرلند) است که در حین یک سرقت مسلحانه زخمی میشود و دیگر هیچکس حاضر به پذیرشش نیست. درست مثل قهرمان «تنگنا»ی امیر نادری. در فیلمهای دیگری که مضمون اصلیشان ظلمستیزی بود؛ مثلِ «بلوچ»، «سازدهنی»، «تنگسیر»، «گوزنها»، «کندو»، یا «سفرِ سنگ» که از نمایشنامه «سنگوسُرنا»ی بهزاد فراهانی اقتباس شده و آخرین فیلم مسعود کیمیایی پیش از انقلاب بود و انگار پیشگویی یک انقلابّ مذهبی است.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">درباره خاستگاه فرهنگی چریکها توضیح دادید، آیا این جنبههای فرهنگی نمود بیرونی هم یافت؟ یعنی کتابها یا مجموعههایی از شعرها یا داستانها منتشر شد که میشد آن را مستقیماً به چریکها منتسب کرد؟ آیا سازمان در سالهای پیش و پس از انقلاب از این جنبه فرهنگی در تبلیغات استفاده میکرد؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">بهصورت مستقیم، خیر. آنچنان که در بیتی مشهور از مولوی آمده:«خوشتر آن باشد که سر دلبران/گفتهآید در حدیث دیگران»، سر این دلبران هم در حدیث دیگران آمد. یعنی تاثیری که چریکها داشتند در آثار دیگران بازتاب پیداکرد. ولی در عینحال میتوان به سرود فداییها اشاره کرد، که میگوید:</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">« باز این من و این شب تیرهی بیپگاه، این شب بیپگاه</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">مزرع سبز فلک درو کرده داس نو، درو کرده داس نو</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">هر غریو مسلسل چون شهابی آتشین</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">میدوزد بر قلب دشمن خلق پُر زِ کین، خلق پُر زِ کین…»</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">و بعد در دنبالهی آن:« من چریک فدایی خلقم، جان من فدای خلقم» که بر مبنای سمفونی «شهرزاد» ساختهی نیکولای ریمسکی کورساکف سروده شده بود. شعر این سرود را «علیرضا نابدل» ساخت و موسیقی هم موسیقیِ کورساکوف بود. در زندانها وقتی یکی از اعضای فدایی شهید میشد، چریکها و هوادارانشان در اتاقهای زندان جمع میشدند و این سرود را که مفصل و شورانگیز و بسیار خوب بود، با همین آهنگ میخواندند. از دیگر کسانی که در جنبش از مایه ادبی بسیار بالایی برخوردار بود «مصطفی شعاعیان» بود. بعد از انقلاب دفتر شعری از او دیدم که در ایتالیا چاپ شده بود. او شعرشناس بود و متخصص مولوی. مرضیه احمدی اسکویی که در خانههای تیمی با او همدمی میکرد، شاعر بود. غزال آیتی، دختر عبدالمحمد آیتی هم شاعر بود. آنها در خانههای تیمی شعر میسرودند و دفترهای شعرشان طبیعتاً در ایران چاپ نمیشد، در خارج از کشور چاپ میشد و بعدتر به ایران میآمد. بهدلیل شرایط خانههای تیمی امکان پرداختن به دیگر رشتههای هنری نظیرِ موسیقی یا نقاشی فراهم نبود و بههمین دلیل شعر مهمترین وسیله بیانی در خانههای تیمی بود که میشد با آن مافیالضمیر خود را بیان کرد. به علیرضا نابدل که اشاره کردم. «بهروز دهقانی» هم از منابع مختلف داستان ترجمه میکرد یا «صمد بهرنگی» که البته به دوره جنگهای چریکی نرسید، اما فضای آن را مطابق همان رژیم معرفتی کاملاً درک کرد. بهیاد میآورم که پیش از انقلاب و زمانی که زندان بودم، سرهنگ بازنشسته ارتش بهاسم «سرهنگ پرویز» را بازداشت کرده بودند که پیشتر هم سری در حزب توده داشت و چند سالی حبس کشیده بود. ترانهی «جمعه» را که فرهاد بَراساسِ موسیقی «اسفندیار منفردزاده» و شعر «شهیار قنبری» خوانده بود، با گرامافون مقابل دانشگاه تهران پخش کرده و شعار داد بود که فرزندان چریکمان را تنها نگذاریم. ترانه «جمعه» بههمین دلائل به جنبش چریکی منتسب بود، مثلِ تصنیف «مرا ببوس» که به آخرین روزهای زندگی جمعی از افسران حزب توده نسبتش میدادند. یا در «شبانه» که منفردزاده بَراساس شعری از شاملو ساخت و آنقدر گُل کرد که ساواک را حساس کرد. کار ترانهسراهایی مثلِ شهیار قنبری، ایرج جنتیعطایی، اردلان سرفراز و آهنگسازانی مثلِ واروژان، بابک بیات، بابک افشار و اسفندیار منفردزاده که ترانهها را همراهی کردند، تحتتاثیر «جنبش سیاهکل»قرار داشت و خوانندههایی مثلِ فرهاد، فریدون فروغی، داریوش و … که شعرها را خواندند. یا شعری که مینا اسدی بهیادِ رفیق همدانشگاهی و همشهریاش، «اسدلله مفتاحی» ، سروده بود و رامش خواند. نمونههای مختلفی از تاثیر رژیم معرفتی را میتوان در آثار شاعران مختلف پیدا کرد؛ مثلاً در شعرهای نعمت میرزاده(م.آزرم)، اسماعیل خوئی، شفیعی کدکنی، سعید سلطانپور، حمید مصدق، خسرو گلسرخی، علی میرفطروس، محمد امینی که «م.راما» تخلص میکرد و بعد از انقلاب در دریای شمال غرق شد. علیرضا نابدل که پیشتر بهاو اشاره کردم. نیاز یعقوبشاهی، منصور خاکسار، سعید یوسف و سیاوش کسرایی. در مورد کسرایی جالب است که او بهعنوان یک شاعر عمیقاً تودهای در مورد چهگوارا و سیاهکل شعر گفت. یعنی رژیم معرفتی غالب که مبارزه مسلحانه باشد، چنان تاثیر سنگینی داشت که حتی کسانی که از لحاظ ایدئولوژیک چنین تمایلی نداشتند، تحتتاثیر قرارمیگرفتند. یکی از مهمترین شاعران جنبش چریکی که در راسِ دیگر اسامی قرارمیگیرد،«احمد شاملو» است که آنزمان از لحاظ فکری وابستگی تودهای داشت، اما در دفتر «دشنه در دیس»، و برخی از دیگر دفترهای شعرش به تحسین مبارزه مسلحانه پرداخته است. بعد از انقلاب، انتشارات توس کتابی را با عنوان « ادوار شعر فارسی از مشروطیت تا سقوط سلطنت» منتشر کرد، در این کتاب گفته میشود که میتوان شعر فارسی را به قبل از سیاهکل و بعد از سیاهکل تقسیم کرد و این حقیقتاً درست است. نگاهی هم به تئاتر اگر بکنیم، بهقول تعزیهخوانها این دوره، دورهی علیاکبرخوانی برتولد برشت است. مثلاً وقتی اجرای «چهرههای سیمون ماشار» در تئاتر تمام میشود، جمعیت همه با مشتهای گرهکرده از انجمن ایران و امریکا بیرون میآیند. «کلهگردها و کلهتیزها» را ناصر رحمانینژاد کارگردانی میکند. «محاکمه ژاندارک» را رکنالدین خسروی اجرامیکند. نمایشنامههای آموزشی برشت یا نمایشنامههای کوتاهش مثل آنهایی که در «ترس و نکبت رایش سوم» آمده، تماماً در آن عصر اجرا میشوند. موسیقی هم بههمین شکل بسیار تحتتاثر «سیاهکل» و وقایع بعد از آن قرارگرفت.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"> برخی چهرههای فرهنگی به مبارزات چریکی منتسب شدهاند و عدهای کشته هم شدند؛ مثل «سعید سلطانپور»، «خسرو گُلسرخی» و… نحوه انتساب آنها چگونه بود و چه تاثیری بر حساسیت رژیم پهلوی بر هنر و فرهنگ در سالهای منتهی به انقلاب داشت؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">اساساً از بعد از «سیاهکل»، یکسری کلمات از نظر ساواک و اداره سانسور تابو شناخته میشدند؛ شب، جنگل، سیاهی، افق، گُل و گُلِ سُرخ و… فراموش نکنیم که در ایران رسانه اصلی شعر است. مثلاً سازمان چاپ و پخش پنجاهویک را که «شمیم بهار» و دیگران تاسیس کردند، در نظر بگیرید که علاوه بر انتشار چند کتاب سینمایی، چند کتاب شعر هم از کسانی مثلِ فیروز ناجی و بیژن الهی و دیگران منتشر کردند که بهکلی با سیاست بیگانه بودند. یکروز ساواک بههمین دفتر نشر هم هجوم میبرد و همه کتابهای شعر را جمع میکند و میفرستد برای خمیرشدن. ساواک بهشدت به شعر مظنون بود. نمونه خیلی خوب از خاستگاه فرهنگی فداییها را میتوانیم در ماجرای «خسرو گُلسرخی» ببینیم. اگر آن اتهامات به گلسرخی زده نمیشد و آن دادگاه پیش نمیآمد، گُلسرخی یک شاعر بود، هرچند شاعر تندرویی بود، ولی هرگز سروکارش به پایگاههای چریکی نمیافتاد. یا «سعید سلطانپور» که هرگز به هیچ خانهی تیمی راهنیافت و در سال ۱۳۶۰ اعدام شد. یک شاعر و نمایشنامهنویس بود. نمیتوان تصورکرد که ایندو در یک عملیات چریکی شرکت کنند. ولی گُلسرخی در بزنگاهی قرارگرفت و ناچار شد از عقیده سیاسی و شرفش دفاع کند، در آن گروه فقط گُلسرخی هنرمند نبود، «عباس سماکار»، «طیفور بطحایی»، «رضا علامهزاده»، همگی دانشآموختگان مدرسه عالی تلویزیون بودند. اتهام هم بَراساس همین بهآنها زده شد که چون دوربین داشتند و میتوانستند بهدیدار شاه بروند، مورد اتهام قرارگرفتند که میخواستند بههمراه دوربین اسلحه ببرند و شاه را ترور کنند. رضا علامهزاده تا همان زمان سهتا فیلم ساخته بود، یا شکوه میرزادگی زنی اهل ادب بود.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">پس از پیروزی انقلاب، عملکرد سازمان و احزاب چپگرا تغییر میکند و در نتیجه شاهد نزدیکی بیشتر هنرمندان بهاین سازمانها، گروهها و احزاب هستیم؛ آیا در چند سال نخست بعد از انقلاب، این سازمان برنامهای برای فعالیت فرهنگی و تبلیغی داشت؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">در آن دوره چهرههای فرهنگی خودبهخود به چند سازمان سیاسی مختلف جذب میشوند. یکی از آنها بهخاطر سنتهایی که از قدیم داشته، حزب توده است که چهرهای شاخص مثل «احسان طبری» را هم دارد. به همیندلیل بسیاری از شاعران و نویسندگان و فیلمسازان و… که بیشتر به این حزب گرایش داشتند، دوباره بههمین حزب میپیوندند. چهرههایی از قبلتر با فداییها سمپاتی داشتند، چهرههایی نظیر «سعید سلطانپور»، «سعید یوسف» و… جذب فداییها شدند. طبیعی بود که فداییها هم تمایل داشتند هنرمندان بیشتری را جذب کنند. بعد از انقلاب است که رشته سرودهای مشهوری مثلِ «جنگل»، «سر اومد زمستون» و… سروده و اجرا میشوند. پیش از انقلاب سرودهای زیادی ساخته شد، اما هیچکدام از جهت محبوبیت و کیفیت بهپای سرودهایی که بعد از انقلاب در ستاد فدایی سروده و اجرا شد، نرسید. ترانه بیشتر این سرودها را که در عین رزمندگی ترانههای لطیفی هم هستند، سعید سلطانپور سروده است. ولی تنها فرصت ساخت سرودها فراهم شد، چون فضای بازی که بعد از انقلاب پدیدآمد، خیلی زود بسته شد. از اینرو هنرمندانی که میخواستند سمپاتی خود را با سازمانهای سیاسی مختلف نشان بدهند، نتوانستند از این فرصت استفاده کنند. جز معدودی فیلم مستند مانند «فریاد ترکمن» که رضا علامهزاده ساخت یا برخی مستندهای دیگر. هنرمندان کمتر فرصت کردند بَراساس نگاه سیاسی مطلوبشان کار هنری کنند. ساختههای حوزه فیلمسازی هم به مستند خلاصه شد. چون این دوره آنقدر کوتاه بود که امکان ساخت فیلم سینمایی فراهم نشد. در رشتههای دیگر مثل گرافیک و نقاشی کارها زیاد بود. ولی فرصت توسعهشان را پیدانکردند. درباره تئاتر هم همینطور. ولی میتوان گفت نمایشنامه «عباس آقا، کارگر ایرانناسیونال» نوشتهی سعید سلطانپور، آغازگر تئاتر خیابانی است. در اوایل انقلاب او این نمایش را در خیابان به نمایش میگذاشت. این کار یک ابتکار بزرگ بود که معمولاً مورد حملهی چماقدارها هم قرارمیگرفت. ولی اگر امروز هم تئاتر خیابانی میبینی، همه از آن نمایش نشات گرفته. گروههای تئاتری در شهرستانهایی مثل مشهد هم بودند که به شهرستانهای کوچکتر خراسان مثلِ تربت جام یا تربت حیدریه میرفتند. و نمایش خیابانی اجرامیکردند. نگاه، نگاه جذب مردم و آگاه کردن آنها بود. در این دوره تمایل به نمایشهای فضای بسته که تماشاگر باید بلیت بخرد، بسیار کاهش پیدا کرد. گرایش اصلی این بود که فرهنگ را بهصورت یک امر روزمره دربیاوریم. چون فرهنگ به دو قسم قابل تقسیم است؛ فرهنگِ والا(High Culture) که در موزهها و اتاقهای دربسته یا تالارهای نمایش با بلیتهای گرانقیمت بهنمایش درمیآید و هنر مردمی(Popular culture) که هنرمند از آن حلقهی بسته بیرون میآید و هنر مردمی تولید میکند، یا مثلاً وسایل نمایش فیلم را به روستاها بُرده و برای ساکنان روستا فیلم نمایش میدهد یا داستانخوانهای دستهجمعی برپا میکند. مثلاً پابلو نرودا برای جمعیتی ۱۰ هزار نفری شعر میخواند. چنین گرایشی بهوجود آمد، ولی عمرش آنقدر کوتاه بود که معوق ماند و بهپایان رسید.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">عدهای از چهرههای متنفذ سازمان به هنر تمایل داشتند؛ بهعنوان مثال «بیژن جزنی» نقاشی میکرد. این تمایل به هنر در نگاه، نظریات یا مبارزات تاثیرگذار بود؟</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;"><br /></span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">تاثیرش را میتوان تاثیری دیالکتیکی در نظر گرفت. نه تاثیر آنی و بیواسطه. وقتی کسی اساساً به فرهنگ میاندیشد، به اهمیت و تاثیر فرهنگ در سیاست هم میاندیشد. بیژن جزنی نقاشی کار کرده بود و در زندان نقاشی میکرد. قبل از بازداشت همکار یک سازمان تبلیغاتی خیلی مشهور بهنام «تبلی فیلم» بود و تیزر تبلیغاتی میساخت. وقتی وارد سینماهای کشور میشدیم، قبل از نمایش فیلم تعدادی تیزر تبلیغاتی میدیدیم که بهنظرم تعدایشان هم از ذوق بیبهره نبودند. بیژن جزنی در ساخت آن تیزرها دست داشت. وقتی فرهنگ وارد نگاه فرد انقلابی میشود، این نکته موردتوجه قرار میگیرد که نقش فرهنگ در آگاهسازی بسیار مهم است. وقتی به فرهنگ اهمیت میدهیم، مثل «آنتونیو گرامشی»، تئوریسین نابغه، طبیعی است که تنها بهاین فکر نمیکنیم که فقط معیشت یا اقتصاد مردم در برانگیختن آنها برای ساختن یک زندگی و جهان بهتر اهمیت دارد. بلکه فرهنگ را هم در این زمینه دخیل میدانیم و دخیل میکنیم. چون کسی که فرهنگ وسیعتری دارد؛ فرهنگ از جنبه تاثیر بر روحیه مردم و بهمعنایی که مردم را از سرگرمیهای پست و تخدیری بالاتر بیاورد.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">امیرپرویز پویان در آن جزوه مشهورش یعنی «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» یکی از انتقاداتش به طبقه کارگر ایران این است که آنها بهجای اینکه آگاهی طبقاتی پیداکنند و به فرهنگ مترقی رو بیاورند، ذهنشان آلوده به یاوههای فیلم فارسی و فرهنگ تحمیلی حکومتی است. گفتن این موضوع در آن زمان خیلی اهمیت داشت، چون بیشتر تحلیلها فقط معطوف به اقتصاد و اهمیت اقتصاد در ساختار ذهن و زبان طبقه کارگر بود. یعنی پویان آن آلودگی را سدی در برابر آگاهی طبقاتی و رشد فرهنگی انسان میبیند. بهاین معنی که سرگرمی پست مانند یک حائل ستبر در برابر چشمان تو قرار میگیرد و مانع از این میشود که با وجود فلاکت و فقر و فاقه اقتصادیات، محیط اطرافت را بشناسی و با وضع موجود بجنگی، این موضوع اهمیت آگاهی فرهنگی را در آگاهی طبقاتی خاطرنشان میکند. این نگاه در میان تئوریسینها تفاوت بسیار مهمی را نشان میدهد. فرهنگ درست هم فرهنگی است که ما را در رسیدن به آگاهی طبقاتی و نگاه پیشرو به جهان و اطرافمان کمک میکند؛ یعنی که من بدانم در کدام طبقه اجتماعی هستم، از کجا دارم استثمار میشوم، چرا وضعم اینطوری است و چرا مطالبه و طلبِ حق و آزادی نمیکنم.</span></p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size: large;">ماهنامه نسیم بیداری – شماره ۱۰۷ – اسفند ۱۴۰۱</span></p><div style="text-align: right;"><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0