۱۲ نامه عاشقانه در روزهای «دی – دی» (D-Day)
ستیون، آلیس و جرارد فی در باغ خانه شان
وحشتهایی که نیروهای مسلح در جنگ جهانی دوم تحمل کردند به خوبی مستند شده است. اما کمتر از رنج زنان و کودکانی که پشت جبهه بودند، اطلاع داریم. با نزدیک شدن به هشتادمین سالگرد روز دی-دی، [روز دی-دی (D-Day) به تاریخ ۶ ژوئن ۱۹۴۴ اشاره دارد، روزی که نیروهای متفقین در طول جنگ جهانی دوم عملیات بزرگ “نرماندی” را برای آزادسازی اروپا از اشغال نازیها آغاز کردند] یک جعبه نامههای تازه کشف شده روایتی جدید در مورد زندگی کسانی که در خانه منتظر بودند، ارائه میدهد.
جرارد فی، خبرنگار روزنامه منچستر گاردین، در تابستان ۱۹۴۰ به جنگ فراخوانده شد. او به عنوان یک سرباز عادی به ارتش پیوست و در نقاط مختلف بریتانیا آموزش دید. همسرش، معلم سابقی به نام آلیس یا “لولی” (مخفف لالیپاپ) در شمال انگلستان باقی ماند. مکاتباتی خواندنی بین این زوج آغاز شد که واحد جرارد در هنگ مرزی جنوب ولز (SWB) آن ها را ثبت کرد. در این مکاتبات به خدمت او در روز دی-دی در ۶ ژوئن ۱۹۴۴ ، و زندگی آلیس در خانه که دو فرزند را بزرگ میکرد، اشاره شده است. استیون (پسر پنج ساله در نامهها) بزرگ شد و خبرنگار و نویسنده شد.
نامهها در بهار ۱۹۴۴ آغاز میشوند، زمانی که جرارد از مرخصی بازمیگردد تا برای جنگ در اروپا آماده شود. آلیس در یک کلبه اجارهای فرسوده نزدیک اولدهام زندگی میکند، با استیون پنج ساله و الیزابت دو ساله. او درباره تلاشهایش برای تأمین غذا و لباس خانواده در زمان جیرهبندی، مفتخر بودن به همسرش و ترس ها و تنهایی اش زمانی که نامههای جرداد در حوالی روز دی-دی قطع میشود، مینویسد.
عزیزم لولی،
این آدرس جدید من است. دیروز بعد از یک سفر طولانی ۳۱ ساعته به اینجا رسیدم!
این شهر ماهوارهای بورنموث است. من در یک خانه غیرنظامی زندگی میکنم – حمام خصوصی و در واقع اصلاً حمام ندارم و چیزی که بیشتر غیرعادی است هیچ نوری جز شمع ندارم. اما مردم خوبی هستند، آنها کمی خجالت میکشند زیرا خانهشان به اندازه خانههای پایین جاده شیک و مرتب نیست.
اگر امروز وقت داشته باشم شاید اطراف بورنموث قدم بزنم. اما مشغولیت زیاد دارم، شاید نه به اندازه «اینورارای» (شهر کوچک و پایگاه نظامی ای در اسکاتلند) که هر شب تا ۷ یا ۸ گرفتار بودیم و آخر هفتهها هیچ وقت آزاد نداشتیم.
افسوس که نمی توانی به اینجا بیایی زیرا منطقه ممنوعه است، شاید به جایی دیگر منتقل شویم و بتوانی به آن جا بیایی.
به نظر میرسد همه در همین لحظه تصمیم به ازدواج گرفتهاند و من در تلاش هستم تا دامادهای خشمگین را که نمیتوانند مرخصی بگیرند، آرام کنم. یکی از آنها با لحنی شاعرانه به فرمانده لشکر توضیح داده که نامزدش باردار است و باید هرچه زودتر ازدواج کنند.
با عشق، جر
سهشنبه
عزیزم جر،
زندگی در یک خانه غیرنظامی باید تغییر خوبی برایت باشد. آیا روی تشک می خوابی یا هنوز میخواهی برایت کیسه خواب بدوزم؟
اگر در «اینورارای» تا ۷ یا ۸ کار می کردی و آخر هفتهها هیچ وقت آزاد نداشتی، پس آن جا باید خیلی شبیه زندگی من بوده باشد. الیزابت را به عنوان خدمتکار خانه با دستمزد ۲ پنسی در هفته استخدام کرده ام. او خانه را مرتب میکند، لباس ها و وسایل استیون را جمع و جور می کند و به طبقه بالا می برد. استیو، که نمیخواهد از او عقب بماند، تهدید میکند چیزی که او “مرد خانه” مینامد، خواهد شد.
ما موشکهای پرتابی را تماشا کردیم و بعد استیو نزدیک دفتر کونارد حدود ۵ دقیقه به دقت یک کشتی زمان صلح را تماشا کرد. حالا او میتواند نوشتههای روی تابلوها مثل “هتل راهآهن” و “خروج” را بخواند. او صبحها در تخت خواب کتاب میخواند و همیشه ابتدا وظایفش را انجام میدهد! این هفته او تمرین میکند که چطور تمیز و مرتب باشد. من هم تمرین میکنم که در هر شرایطی آرام و خونسرد بمانم.
با عشق زیاد، آلیس
چهارشنبه
عزیزم جر،
خیلی دلم میخواهد اینجا بودی تا در مراقبت از استیو به من کمک کنی. او مدام دروغ میگوید و شلوارش را کثیف میکند در حالی که میداند من ناراحت میشوم. بعد پشیمان میشود و قول می دهد دیگر این کار را نکند. آخرین حیلهاش این است که چهرهای فرشتهگونه میگیرد و با لحنی دلسوزانه میگوید “بله مامان” یا “نه مامان”. باور ندارم.
امروز با الیزابت به رویتون رفتیم و مقداری ماهی گرفتم. دیر به خانه رسیدیم، بنابراین آن را برای صبحانه فردا آماده کرده ام.
با عشق زیاد، آلیس
عزیزم لولی،
دوباره آدرس جدید. فکر میکنم از این به بعد این آدرس دائمی خواهد بود.
در اسکاتلند یک بار تخممرغ داشتیم و اینجا هم تاکنون یکی داشتهایم.
میدانستم که در مایوام بید وجود دارد. در جای بسیار نامناسبی بودند – وقتی در ردکار شنا کردم مجبور شدم مایو را پشت و رو بپوشم.
از شغلم خسته شدهام و به فکر استعفا از ارتش هستم فقط نمیدانم برای گذراندن وقت چه کنم. شاید تو بتوانی پیشنهادی بدهی؟
با عشق، جر
روز دی-دی نزدیک میشود و جرارد مینویسد:
نباید از طولانی شدن فاصله نامه های من نگران شوی. این به این معنی است که یا خیلی مشغولم که نمیتوانم بنویسم یا نامه تاخیر دارد. دیر یا زود دلیلش این خواهد بود که من رفتهام و تو با دریافت یک کارت چاپی از طرف من که میگوید: “من خوبم/من خوب نیستم/من در بیمارستان هستم/من کمی/به شدت زخمی شدهام/من مردهام – موردی که مربوط نیست را خط بزنید” از من باخبر خواهی شد.
تصور من این است که اگر همه چیز خوب پیش برود، شاید بتوانم در حدود اکتبر مرخصی بگیرم. دیر یا زود باید به استیون این را بگو.
وقتی از آب عبور کنیم شگفتزده خواهی شد که چقدر سریع تمامش میکنیم. برای یک بار هم که شده ما با برتری تمام به حمله خواهیم پرداخت، با تجهیزاتی بهتر از آلمانیها. پس میتوانی به استیو بگویی پدرش وقتی کار در آلمان را تمام کند باز خواهد گشت.
تنها سرگرمی من که نیازی به وقت آزاد ندارد سبیل هایم است که دارند رشد می کنند. قبل از دیدار دوباره با تو آن را اصلاح میکنم – مگر اینکه خیلی به من بیاید.
با عشق زیاد،
جر
* * *
شش نامه بعدی همگی از آلیس هستند.
سهشنبه ۶ ژوئن ۴۴
دیشب تا نصف شب بیدار بودم و ساعت ۸ صبح فهمیدم که حق داشته ام، دارد اتفاقی می افتد. در ساعت ۸ چیزی درباره پیاده شدن نیروها نگفتند، فقط بمباران و هوابرد را اعلام کردند. حدود ساعت ۹:۳۰ ارکستر BBC برای هشدار به اروپا قطع شد و سپس خبر از نحوه زندگی مردان در هجوم چند روز گذشته داده شد، و اکنون دارند موسیقی “Bliss – Things to Come” را پخش میکنند.
BBC خلاق است: آنها گزارشگرانی در قایقهایی که نیروها را به ساحل می برد، هواپیماهایی که چتربازان را منتقل می کند و اردوگاهها دارند و پخش زنده می کنند.
به نوعی دوست دارم زنده باشم و در روز دی-دی با مردم صحبت کنم. خوشحالم که هر چیزی که رادیو پخش میکند میشنوم. خدا را شکر که این رادیو را دارم. درست به موقع تهیه کردم.
امیدوارم هوای شما بهتر از هوای ما باشد. همه اش به فکر تو هستم عزیزم.
آلیس فی در باغ با استیون
صبح امروز چهار نامه از تو داشتم که دو تا از آنها همراه با پول بود. احساس کردم ثروتمندم. اگر بخواهم حتی میتوانم یک کلاه با قیمت زمان جنگ بخرم.
از خبر امشب که مردم بایو [یک شهر کوچک در منطقه نرماندی] سربازان را در آغوش گرفتند و با گلهای رز و میخک آنها را گلباران کردند و شراب به آن ها دادند لذت بردم. امیدوارم تو هم در میان این سربازان بوده باشی. استیو از بخش مربوط به پسران فرانسوی که نشانهای بریتانیایی را به کلاههایشان میزدند خوشش آمد.
برایم خوب است که این هفته مردم به دیدن من میآیند و مصمم هستند اجازه ندهند غصه بخورم. الیو [بهترین دوست آلیس] و تدی [پسرش] آمدند، پس از آن مادر آمد. الیو یک لباس قرمز زیبا با نعلهای سفید برای الیزابت آورد. مادر برای استیو کفش آورده بود. الیزابت جیغ زد و می خواست بسته استیو را بگیرد. رفتارهایش بزرگتر از سن کمش است.
وقتی از پس کاری بر نمی آییم، مثلاً نمی توانیم قوطی ها را باز کنیم، الیزابت میگوید: “بابا وقتی بیاید این کار را میکند.”
خداحافظ عزیزم. من واقعاً تنها نیستم، گرچه آرزو میکنم اینجا بودی.
جمعه ۹ ژوئن ۴۴
مدام به تو فکر میکنم جر، که کجا هستی و حال و احوالت چطور است. اما قبول کردهام که برای مدتی بی خبری از تو معنای خوبی دارد و مصمم هستم این را بپذیرم. برای اولین بار اهمیت واقعی این عبارت را درک کردهام.
به جنگ در مقیاس بزرگتر فکر میکنم همانطور که تو را درگیر کرده است. در واقع خیلی جذاب و هیجانانگیز است که تو درست عمل میکنی و تصمیم گرفتی با فاشیسم مبارزه کنی، و این کار را به شکلی موثر انجام میدهی، و این باعث افتخار من است.
به زمانی فکر می کنم که تو بر میگردی. میدانم چقدر برای من فوقالعاده خواهد بود، چقدر بچهها خوشحال خواهند شد و چقدر برای آنها خوب خواهد بود که پدرشان در خانه باشد. و این هم کاملاً درست است که من یک ازدواج بسیار موفق و توام با خوشحالی دارم که از آن یاد کنم. هر اتفاقی که بیفتد – گرچه اغلب برای تو بسیار می ترسم -، به بازگشت تو ایمان دارم.
از نظر من میتوانی یک هفته مست کنی و وقتی مستی ات تمام شد، احتمالاً من هم به تو ملحق شوم.
یکشنبه ۱۱ ژوئن ۴۴
هنوز فکر میکنم که تو کجایی. فیلمی به نام “شب جنگ” هست که گزارشی از تمرین برای حمله است. امیدوارم این هفته در سینمای تاتلر پخش شود. به الیزابت شیرینی میدهم تا اگر حوصلهاش سر رفت، بگذارد آن را تماشا کنم.
الیو یک عکس خیلی نگران کننده از اکسپرس آورد که مردی در ساحل را نشان می داد و گفت شبیه توست. او دیشب آمد و به سلامت تو نوشید و شام استیک پای و سیب زمینی سرخ کرده خورد.
امروز یک قوری شکستم پس باید یک قوری دیگر بخرم. احتمالاً قوری استاندارد زمان جنگ.
رادیو میگوید پست اکنون در هر دو طرف کار میکند، بنابراین امیدوارم به زودی از تو خبری بگیرم.
تو فوقالعاده عمل میکنی و امروز شنیدم که مونتی [ژنرال مونتگومری] به تو تبریک گفته است. در روزنامه امروز نقشهای از شمال فرانسه و بخشی از آلمان وجود داشت.
همه وقت به تو فکر میکنم عزیزم.
دوشنبه ۱۹ ژوئن ۴۴
دریافت اولین نامه تو، درست همان طور که فکر می کردم شگفتانگیز بود. پس حق با من بود که حدس می زدم تو در روز دی-دی در عملیات بوده ای. از استیو پرسیدم چه فکر میکند اگر تو در فرانسه باشی. او میگوید فکر میکند باید مبارز بسیار شجاعی باشی، اما وقتی به خانه برمیگردی قصد دارد تو را به چالش بکشد تا برایش تعریف کنی. او هم سوال معمولی پسران را دارد و میخواهد بداند چند آلمانی را کشتهای.
اکنون که آدرس دائمی تو را دارم، مقداری سیگار معاف از مالیات برایت می فرستم.
لیدیا [گربه] سه روز گم شده بود، اما امروز صبح آمد. سالم هم بود، شاید به خاطر این که یک موش در یکی از کشوهای الیزابت بود.
الیزابت میخواهد بداند آیا با اتوبوس به فرانسه رفتی؟
یکشنبه ۲ ژوئیه ۴۴
نمیدانم امشب چه کار میکنی. دوست داشتم می توانستم ببینمت. میدانی من چه میکنم – کنار شومینه نشستهام، جعبه خیاطی کنار صندلی است و جورابهای تعمیر شده روی دسته صندلی. به زودی در تخت خوابم اوالتین مینوشم.
هنوز موهایم را بالای سرم جمع می کنم و می بندم. اما قصد دارم آن ها را کوتاه و فر کنم. حدود سه ماه طول میکشد بتوانم از سلمانی وقت بگیرم. بنابراین بهتر است عجله کنم و وقت بگیرم وگرنه قبل از اکتبر انجام نخواهد شد.
آلیس زودتر از آنچه فکر میکند، جرارد را میبیند. در ۸ ژوئیه در جریان جنگ نرماندی، جرارد مجروح می شود. گلوله به عصب سیاتیک پای او می خورد و تا دم مرگ می رود. وقتی پستچی با تلگرامی به در خانه آلیس میرسد، آلیس بسیار وحشت می کند. پستچی تلگرام را برای او می خواند تا او بفهمد که شوهرش زنده است و تسکین پیدا کند.
جرارد چندین ماه را در بیمارستانی در ویکفیلد در اسپانیا سپری میکند. پس از اولین بازدید آلیس، برای او مینویسد:
وقتی استیو در تخت خواب بود دعاهایش را شروع کرد. دعای او برای تو معمولاً چنین است: “خداوند پدر را برکت دهد و او را سالم به خانه بیاورد” اما امشب گفت “خداوند پدر را برکت دهد – مکث – و او را بهتر کند.” بغض کردم.
دیدن تو خیلی زیبا بود جر. برای من مثل اولین قسط از تجدید زندگی بود، چون همیشه در پس ذهنم این فکر بود که شاید مجبور باشم بدون تو ادامه دهم و من آن را زندگی نمیدانستم.
جرارد در پاییز ۱۹۴۴ از ارتش مرخص میشود. او به شغلش در گاردین باز میگردد و در سال ۱۹۵۵ سردبیر لندن روزنامه می شود. او همچنین سه کتاب غیر داستانی مینویسد. در کتاب “مسافر به لندن”، که در سال ۱۹۶۱ توسط هاچینسون، منتشر شد، او خاطرات روز دی-دی خود را توصیف میکند.
“زمان گذشت و ناگهان ژوئن ۱۹۴۴ شد … کسی در تاریکی در گلخانه خرابی از یک عمارت نزدیک اکس-سور-اور به من گفت: «اگر صد سال زنده بمانی هرگز فراموش نمیکنی که از این روز جان به در بردی.» در شب ۶ ژوئن، وقتی در سه مایلی شهر بایو بودم، فکر کردن به این که ممکن است تا صد سالگی یا حتی تا تولد سی و یک سالگیام زنده بمانم، بسیار سخت و غیرقابل تصور بود.
منبع: گارین، روزانا گریناستریت – برگردان برای اخبار روز: لیلا افتخاری
No comments:
Post a Comment