Tuesday, March 17, 2020

توضیح اشرف دهقانی درباره روایت غیرواقعی عفت‌ موسوی از فرار او از زندان قصر



توضیح اشرف دهقانی درباره روایت غیرواقعی عفت‌ موسوی از فرار او از زندان قصر
در روزهای اخیر اعلام شد که " عفت‌ موسوی، همسر محمد محمدی گرگانی، نماینده دوره ‌اول مجلس از گرگان، استاد حقوق در دانشگاه... " بر اثر ابتلا به کرونا در گذشته است. به دنبال مرگ وی، نوشته‌های متعددی از منابع وابسته به اصلاح طلبان در مورد وی با عنوان "فراری دهندۀ اشرف دهقانی" در افکار عمومی داخل و خارج کشور پخش شده است، که توضیح زیر را ضروری می‌سازد.
فاطمۀ موسوی (عفت) یکی از اعضای خانواده‌های زندانیان سیاسی در زمان رژیم شاه بود که به هنگام فرار من از زندان قصر در سال ۱۳۵۲، چه آگاهانه و چه به طور اتفاقی، نقش ایفاء نمودند.

من در کتاب "بذرهای ماندگار" منتشر شده در فروردین ۱۳۸۴ (آوریل سال ۲۰۰۵) شرح کامل فرار خود از زندان را نوشته و قدر دانی خود از همه کسانی که به عنوان خانواده زندانیان سیاسی در جریان این فرار قرار گرفته و هر یک به نوعی به آن کمک نموده بودند را ابراز کرده‌ام. با توجه به این که امروز یک بار دیگر فرار من از زندان رژیم شاه در دست اصلاح طلبان ایران به موضوع داستانسرایی جهت وارونه جلوه دادن حقایق و پیشبرد اهداف سیاسی خاصی تبدیل گشته است، لازم می‌بینم در پاسخ به سوالات متعددی که این روزها در زمینه فوق مطرح گشته، بخشی از کتاب "بذرهای ماندگار" که به موضوع فرار از زندان قصر اختصاص دارد به این شکل در اختیار افکار عمومی قرار گیرد.

***
"فرار از زندان قصر" در روایت‌های غیرواقعی
قبل از اینکه به شرح کامل چگونگی فرارم از زندان بپردازم، این را بگویم که پس از سقوط رژیم شاه متوجه شدم که خیلی‌ها در رابطه با فرار من از زندان قصر، نام زن مجاهد و رزمنده انقلابی، معصومه شادمانی را ذکر می‌کنند. مطرح می‌شود که گویا او در رابطه با این فرار، به من کمک کرده است. مثلاً عنوان می‌شود که خانم شادمانی در "سازماندهی فرار" اشرف نقش عمده‌ای داشت، یا سازمان مجاهدین خلق از طریق او "نقشه و سازماندهی فرار" را پیش برده است و یا گاه، با تصویرسازی‌های غیرواقعی، چنان از "نقشه و سازماندهی"ی این فرار صحبت می‌کنند که گوئی جمعی نشسته و به طور دقیق و حساب شده، آن را طرح ریزی کرده و اجرای آن را به من محول کرده بودند. اما، حقیقت آن است که هیچکدام از چنان اظهارات و تصویرسازی‌ها، صحت ندارند. در ابتدا، بگویم که نه سازمان مجاهدین خلق و نه سازمان چریکهای فدائی خلق، هیچکدام اساساً در جریان این فرار قرار نداشتند تا به سازماندهی آن نیز پرداخته باشند. نکته دیگری که لازم است با تأکید بگویم این است که، این فرار با وجود آن که در سطحی کاملاً گسترده، مطرح و باعث خشنودی توده‌ها و ارتقاء روحیه مبارزاتی‌ی آنها گردید و تأثیرات مبارزاتی بسیار مثبتی در جنبش مردم به جای گذاشت، اتفاقاً، خیلی ساده صورت گرفت و در آن، پای طرح و نقشه‌ی از مدت‌ها پیش تعیین شده، و سازماندهی جدی و منظم و حساب شده‌ای، در میان نبود. حقیقت آنست که نقش اساسی را در این فرار، ابتکار و عملکرد خود من و ما (من و ناهید جلال زاده)، بازی کرد و تنها، انگیزه‌های مبارزاتی من و ناهید، یعنی آگاهی از امید و شور و شوق انقلابی که چنین حرکتی می‌توانست در میان مردم ستمدیده مان ایجاد نماید، پشتوانه‌ی ما در تصمیم گیری و حرکت در آن جهت بود. البته جای تردید نیست که فرار، بدون کمک خانواده زندانیان سیاسی‌ای که بنا به علقه‌های مبارزاتی خود با انقلابیون به ملاقات ما آمده بودند و کمک‌های معینی که بعضی از آنها با به خرج دادن جسارت انقلابی در این رابطه انجام دادند، امکان پذیر نبود. در این مورد باید مشخصاً از زنده یاد صدیقه رضائی (دختر مبارز و مجاهد خانواده رضائی‌ها که در آن زمان با سازمان مجاهدین ارتباط نداشت، اما بعداً به عنوان یک انقلابی حرفه‌ای به زندگی مخفی روی آورد و در سال ۵۴ در یک درگیری مسلحانه به دست نیروهای سرکوبگر رژیم شاه، به شهادت رسید و به این ترتیب او نیز همچون برادران فراموش نشدنی و رزمنده اش- احمد، رضا و مهدی رضائی- خون خود را تقدیم راه آزادی مردم ایران نمود) یاد کنم. آن دختر مبارز، تنها کسی بود که پیشاپیش در جریان تصمیم ما به فرار قرار گرفت، و وی بی دریغ به کمک ما شتافت. در مورد مبارز مجاهد معصومه شادمانی باید بگویم که برای من معلوم نیست که آیا او در آن روزی که فرار صورت گرفت، اصلاً در میان خانواده‌های زندانیان سیاسی که به ملاقات ما در زندان زنان آمده بودند، حضور داشته است یا نه! و در صورت حضور، آیا همکاری خاصی با صدیقه رضائی کرده است؟ اما، تا آنجا که به شخص من مربوط است، با صراحت می‌توانم بگویم که مادر مبارز، معصومه شادمانی نقشی در فرار من (من به طور مشخص) از زندان قصر، نداشت. من، او را نه موقع فرار دیدم- یا اصلاً در آن زمان می‌شناختم- و نه در روزهای بعد از فرار، با او در تماس قرار گرفتم. اما، پیشرفت مبارزه‌ی سترگی که در آن سال‌ها برعلیه دشمن مشترک همه توده‌های ستمدیده‌ی ایران (رژیم دیکتاتور شاه و اربابان امپریالیستش) در جامعه ایران جریان داشت، مبارزین راه آزادی را در مسیرهای مشترک به همدیگر وصل می‌نمود و آنها با وجود تفاوت در نظر و چگونگی و سطح فعالیت‌های‌شان، در جهت پیشبرد هدف‌های مشترک والا در راه رهائی مردم ایران از زیر یوغ امپریالیسم و سرمایه داران وابسته و در واقع از زیر ظلم و ستم و حق کشی و جنایت، در ارتباط با یکدیگر قرار می‌گرفتند. چنین بود که الزامات یک مبارزه‌ی آگاهانه‌ی مشترک (نه دست اتفاقی حوادث) من و مادر شادمانی را به هم مربوط ساخت. این موضوع به زمانی برمی گردد که من دیگر در بیرون از زندان، در درون سازمان چریک‌های فدائی خلق، فعالیت می‌کردم و بیش از یک سال از فرارم از زندان قصر می‌گذشت. در آن زمان، مادر شادمانی، مثل مردمان دیگر، علنی زندگی می‌کرد و ظاهراً زندگی عادی داشت (البته در واقعیت امر، با سازمان مجاهدین خلق در ارتباط بود و خدمات ارزنده‌اش را در این رابطه به جنبش مردم می‌نمود) اما من در یک شرایط کاملاً خاص و اضطراری قرار داشتم. سال ۱۳۵۳ اوج شرایط اختناق در جامعه ایران تحت سلطه رژیم شاهنشاهی بود. در چنین شرایطی که وضعیت شدیداً پلیسی بر جامعه حاکم بود، در شرایطی که مأموران رژیم شاه برای شکار انقلابیون، ضربه زدن به سازمان‌های مبارز مردمی (مشخصاً دو سازمان چریکهای فدائی خلق و مجاهدین خلق) و نابودی جنبش انقلابی، با همه‌ی قوا بسیج شده و به صورت سگ هاری در کوچه و خیابان ول بودند و به همه جا سَرَک می‌کشیدند، من، روزها و شب هائی را تک و تنها، بدون پناه و پناهگاهی گذرانده، ماجراهائی را پشت سر گذاشته و بالاخره، در آخر در ارتباط با مادر شادمانی قرار گرفتم. در آخر این فصل، پیرامون این موضوع خواهم نوشت تا ذهن خواننده نسبت به تماس من با مبارز گرامی، معصومه شادمانی، روشن گردد. در اینجا، قبل از ادامه‌ی مطلب در مورد فرار از زندان قصر، لازم می‌بینم یاد او را به عنوان یکی از سمبل‌های زنان متعهد، شجاع و رزمنده‌ی ایران گرامی داشته و توضیح دهم که معصومه شادمانی یکی از مادران مبارزی بود که با رشد و گسترش جنبش مسلحانه، در صحنه مبارزه‌ی سیاسی حضور یافت. او نمونه‌ای از توده‌های آگاه مردم بود که با امیدی که این جنبش به اثر بخشی مبارزه برای تحقق خواست‌های برحق مردم، ایجاد نمود، به سهم خود بی دریغ در این جهت تلاش نمود.
در اوایل سال ۵۴ با دستگیری یکی از وابستگان به سازمان مجاهدین خلق و ضعف غیرقابل بخششی که وی در مقابل پلیس از خود نشان داد (تا آنجا که من شنیدم فرد مذکور بدون آنکه از طرف بازجو حتی مورد سوال قرار بگیرد، با خفت و زبونی اطلاعاتی که ساواک در خواب هم انتظارش را نداشت، در اختیار شکنجه گران قرار داد) فعالیت‌های مبارزاتی‌ی مادر شادمانی و از جمله ارتباطش با من، برای ساواک آشکار شده و او دستگیر گردید. در رابطه با این دوره، باید دانست که هم مقاومت و تسلیم ناپذیریِ مادر شادمانی در مقابل دشمنان مردم، و هم شدت شکنجه هائی که ساواک در مورد این زن مبارز اعمال نمود، یکی دیگر از نمونه‌های برجسته‌ی مقاومت و مبارزه جوئی از یک سو و پستی و وحشی گری از سوی دیگر در زندان‌های رژیم شاه، می‌باشد. در سال ۵۷ که ثمره‌ی مبارزات خونین و تلاش‌های بی دریغ و صمیمانه‌ی رزمندگان آن دهه در رشد مبارزات توده‌ها و قدرت گیری آنها متجلی شد و مردم مبارز ایران، رژیم شاه را مجبور به گشودن درهای زندان‌ها نمودند، معصومه شادمانی نیز از زندان آزاد شد. اما، هنوز مدتی نگذشته بود که ارتجاع جمهوری اسلامی، این خلف برحق رژیم منفور شاه، او را مجدداً به بند کشید. مادر انقلابی، این بار به دست مأموران حکومتی اسیر شد که امپریالیست‌ها (در یک توافق جمعی در کنفرانس گوادولوپ) آن را به جای رژیم وابسته‌ی پیشین، به عنوان یک رژیم به اصطلاح "ضدامپریالیست" به مردم ایران قالب کرده بودند؛ حکومتی که می‌بایست کارهای ناتمام شاه در ضدیت با مردم و انقلاب آنان را، به اتمام برساند. مأموران این حکومت بودند که وحشیگری‌های ساواک در حق معصومه شادمانی را که گویا ناتمام مانده بود، به اتمام رسانده و او را به شهادت رساندند. به این ترتیب، ننگ قتل مادر مبارز شادمانی، بر پیشانی رژیم جمهوری اسلامی حک گردید.
حقایق ناگفته در رابطه با فرار من از زندان
اکنون به مطلب اصلی برگردم و در مورد فرار از زندان قصر بگویم. قبل از هر چیز، به این موضوع اشاره کنم که تا آنجا که من می‌دانم و بر مبنای آنچه تا کنون در مورد این فرار گفته شده می‌توان نظر داد، باید گفت که قرائن موجود، همگی بیانگر آنند که هنوز حقیقت موضوع این فرار بر کسی عیان نیست. حتی علیرغم این که ساواک در اواخر سال ۵۳ و اوایل سال ۵۴ عده زیادی را دستگیر نمود که در بین آنها افرادی که به گونه‌ای در آن فرار درگیر شدند نیز حضور داشتند، اما خودِ این دستگیرشدگان نیز به دلیل رعایت درست اصول مخفی کاری، از همه‌ی واقعیت‌های مربوط به این فرار مطلع نبودند و بالاخره هم موضوع برای آنها رو نشد. در حقیقت، ساواک نیز هیچ وقت کاملاً به طور دقیق نتوانست به تمام اطلاعات مربوط به این امر دست یابد. جالب است در اینجا بگویم که در رابطه با فرار خود من- به جز صدیقه رضائی و چند نفری که او برای فرار ناهید ومن در نظر گرفته بود- افراد مبارزی (حال در هر سطحی) به طور کاملاً اتفاقی در جریان آن قرار گرفته و نقش‌های مؤثری هم در آن ایفاء نمودند بدون آن که از قبل در مورد یاری به یک فرار که فراری تاریخی شد و نقش خود در آن، حتی تصوری در ذهن داشته باشند. با توجه به اینکه در آن شرایط، رژیم شاه قدر قدرت می‌نمود و زندان‌هایش دژهای مستحکم غیرقابل عبوری به نظر می‌آمد، یاری آنها به فرار من، خود جلوه‌ای از تأثیر مبارزه‌ای بود که تازه آغاز گشته بود. من به هنگام نوشتن "حماسه مقاومت"، برای رعایت مسائل امنیتی، نه تنها کاملاً دقت کردم که نام آن افراد- که همانطور که گفتم به طور اتفاقی در رابطه با حرکت فرار درگیر شده بودند- را ذکر ننمایم بلکه مجبور بودم از شرح برخی از رویدادها و واقعیت‌ها نیز خودداری کنم؛ هرچند سعی کرده بودم که موضوع فرار را در کلیت خود، به همان صورتی که بود، مطرح کنم. امروز خوشحالم که می‌توانم بگویم که در همان زمان هم، در طرح کلی، چگونگی فرارم را به درستی توضیح داده‌ام. حال پس از گذشت ۳۱ سال، شرح کامل فرار از زندان قصر در اختیار خوانندگان عزیز قرار می‌گیرد. واقعیت این است که نقشه و طرح فرار، به ابتکار خود من و ناهید جلال زاده (دختر مبارز مجاهدی که همراه با مجاهد فراموش نشدنی، مهدی رضائی دستگیر شده بود) ریخته شد و با کمک گرفتن از خانواده‌های زندانیان سیاسی مجاهد، به اجرا درآمد. شرایط فرار، به خودی خود، آماده بود. ملاقات حضوری که به مناسبت عید نوروز به زندانیان سیاسی داده بودند، زمینه‌ی اصلی بود. البته، باید تأکید کنم که هرچند ما برای داشتن ملاقات حضوری درخواست نموده و فشار آورده بودیم و مطمئناً خانواده‌های زندانیان نیز مصراً درخواست چنان ملاقاتی را کرده بودند، ولی چنین اقداماتی به هیچ وجه ربطی به موضوع فرار نداشت؛ و اساساً قبل از روزهای شلوغِ ملاقات حضوری، استفاده از آن فرصت برای فرار، حتی به مخیله کسی راه نیافته بود. در آن مقطع، تعداد ما زندانیان سیاسی زن، ۷ نفر بود، و خانواده‌های مان که روز دوم عید موفق به ملاقات حضوری با ما شده و برای دیدار با ما به درون زندان آمدند، جمع چشمگیری را تشکیل نمی‌دادند. اما در روز سوم عید، تعداد زیادی از خانواده‌های زندانیان سیاسی دیگر که عزیزانشان در زندان مردها زندانی بودند، با درست کردن توجیهاتی و تحت پوشش فامیل درجه دو موفق شدند به درون زندان آمده و حضوراً با ما ملاقات نمایند. در این کار، هیچ چیز جز علاقه آنها به مبارزه‌ی انقلابی جدیداً آغاز شده و دیدار با کسانی که تنها برای دفاع از منافع توده‌ها به زندان افتاده بودند، دخیل نبود. در این روز بود که ما (من و ناهید) به فکر فرار از زندان افتادیم. همانطور که در "حماسه مقاومت" نوشته‌ام، من، ابتدا با دیدن آن همه جمعیت به فکرم رسیده بود که مطلبی بنویسم و جهت تشویق آنها به مبارزه و برای ارتقاء آگاهی‌شان، در ملاقات بعدی برایشان بخوانم. اما موقعی که قلم و کاغذ به دست گرفته و خواستم به انجام چنین کاری اقدام کنم، این فکر به سراغم آمد که آیا در شرایط خاصی که پیش آمده است، این بزرگترین کاری است که می‌توان در جهت پیش برد مبارزه، انجام داد!؟ حضور تعداد زیادی از خانواده‌های زندانیان سیاسی که در جوّ مبارزاتی آن دوره، از روحیه‌ی قویِ مبارزاتی برخوردار بودند، شرایط کاملاً مساعدی را برای فرار به وجود آورده بود. از طرف دیگر، فاکتور بسیار مهم دیگری نیز در آن شرایط، موجود بود و آن، حاکم بودن جوّ همبستگی مبارزاتی در بین مبارزین انقلابی بود که خود از غالب بودن اندیشه‌ی اتحاد و پیکار متحدانه‌ی تمامی نیروهای خلق برعلیه دشمن مشترک، نشأت گرفته بود. ما به مثابه کمونیست‌های فدائی، بین مجاهدین مسلمان که برعلیه امپریالیسم و سگ زنجیری‌اش، رژیم شاه می‌جنگیدند، و مرتعجین مسلمانی که آخوندهای وابسته به دربار (آیت االله‌ها و حجت الاسلام‌های توجیه گر نظام حاکم) آنها را نمایندگی می‌کردند، به درستی تفاوت اساسی می‌دیدیم و از این رو برای مجاهدین به مثابه دوستان مبارزاتی مان، احترام زیادی قایل بودیم. خانواده‌های مذهبی و مبارز مجاهدین نیز، علیرغم همه‌ی تبلیغات منفی‌ای که در مورد کمونیسم در جامعه وجود داشت (از جمله خیلی از آخوندهای مرتجع، "کمونیست" را برای پای منبری‌های خود، به مفهوم "کمو" به اصطلاح یعنی خدا و"نیست" یعنی وجود ندارد، پس کمونیست یعنی "خدا نیست"، معنی می‌کردند.) با دیده‌ی تحسین و احترام به کمونیست‌های فدائی می‌نگریستند. چنین احترام و دوستی متقابلی بین فدائی و مجاهد و خانواده‌های آنان، در آن شرایط سخت مبارزاتی و در شرایطی که هم فدائی کمونیست و هم مجاهد مسلمان، صداقت و صمیمیت خود با توده‌های ستمدیده را در مبارزه برعلیه یک دشمن مشترک (که همگان از دیکتاتوری و ظلم و جور آن به تنگ آمده بودند) در جریان عمل و با خون خود تضمین می‌کردند، کاملاً طبیعی و قابل فهم بود. بر چنین زمینه‌ای بود که بین من و ناهید جلال زاده نیز دوستی صمیمانه‌ای شکل گرفته بود. انسان‌های مبارز همیشه برای من، قابل احترام بوده‌اند و من ناهید را هم با اینکه مارکسیست نبود، واقعاً دوست داشتم. او همانند بسیاری از مبارزین مجاهد آن دوره، افکار روشنی داشت و فرد متعصبی نبود. به یاد دارم که کتابی از یک نویسنده‌ی روسی در مورد تکامل انسان را با هم مطالعه می‌کردیم و بحث‌های زیادی روی آن داشتیم. ناهید تنها فرد مجاهد در آن جمع بود و بیش از هر کس دیگری با من، احساس صمیمیت می‌کرد. از این رو بود که ما در زمینه‌ی فرار با هم صحبت کردیم. تا آنجا که موضوع به تدارکات درون زندان مربوط می‌شد، چیزی را غیرقابل حل نمی‌دیدیم. ترتیب همه چیز را می‌شد داد. اما باید کسانی می‌بودند که کمک می‌کردند تا ما از درِ زندان زنان گذشته، فاصله‌ی بین آنجا تا درِ بزرگ داخلی زندان را طی کنیم و از آنجا بیرون برویم، و این که پس از فرار به کجا باید رفت؟ آن شب و دیگر شب‌ها را تا زمانی که بتوان دوباره با سازمان تماس گرفت، در کجا باید گذراند؟ این‌ها اصلی ترین مسایلی بودند که با ناهید در مورد‌شان صحبت کردیم. احساس می‌کردم که از میان خانواده هائی که برای ملاقات ناهید می‌آیند، کسانی باید باشند که چنان کمک هائی را بکنند. در همان روز سوم فروردین، رفتار و حرف‌های آن ملاقاتی‌ها این را نشان می‌داد. (برایم جالب بود که در آن روز، دخترهای جوانی دور من جمع شده و هر کدام با اشتیاق مبارزاتی سؤالاتی از من می‌کردند. بیشتر از شکنجه می‌پرسیدند و بسیار روی مسئله‌ی تجاوز جنسی در زندان حساس بودند. به نظر می‌رسید که آنها در ذهن خود، هر شکنجه‌ای را برای خود تحمل پذیر می‌دانستند جز این موضوع را، به طوری که وقتی در این مورد صحبت شد، دختر بسیار جوانی که در آن جمع بود، به گریه افتاد). در آن روز با صدیقه رضائی نیز آشنا شدم؛ از برخوردهای محکم و سنجیده‌ی او مشخص بود که در کار مبارزاتی، از جدیت برخوردار است. کمک گرفتن از خانواده‌های مبارز زندانیان سیاسی و حل مشکل جا و امکان ماندن در بیرون از زندان، موضوعی بود که ناهید طی ملاقات هائی که داشت، در مورد آنها، صحبت کرد. البته من آگاهانه (بنا به تربیت تشکیلاتیم) کنجکاویِ خاصی در مورد شخص بخصوصی که او از میان خانواده‌های مجاهدین، در این زمینه با او صحبت کرد، ننمودم. اما برایم کاملاً معلوم بود که طرف صحبت او صدیقه رضائی می‌باشد. ناهید آنقدر با من صمیمی بود که حتی خیلی از جزئیات مسایل مربوط به دادگاه مهدی رضائی که مدتی قبل از آن روز‌ها در جریان بود و از کسانی که به ملاقاتش می‌آمدند می‌شنید، را با من در میان می‌گذاشت. با این حال، هم او و هم من کاملاً مراقب بودیم که مسائلی که در واقع امنیتی بودند، رو نشوند. در هرحال، ناهید به من گفت که برای فرار خودش و من امکان بیرونی وجود دارد. بر این اساس، ما (من و ناهید) دست به کار تدارک و آماده ساختن خود برای فرار شدیم. اما روز چهارم، یعنی یک روز قبل از روز عمل، وضعیتی حاکم بود که کمتر امیدی به امکان فرار و موفقیت در آن بود. در آن روز، نه تنها تعداد ملاقاتی‌ها بسیار کمتر از روز قبل بود، بلکه بر تعداد پاسبان هائی که در حیاط مواظب بودند نیز، اضافه شده بود. با این حال، فکر فرار هنوز در ذهن ما قوت داشت.