Friday, October 25, 2019

پنج شعر از چارلز رایت





چارلز رایت و نحوه دیدن
حمید فرازنده

چارلز رایت، شاعر امریکایی، متولد ۱۹۳۵، یکی از مهم‌ترین شاعران نسل خودش به شمار می‌رود. در شعر او منظره و معنویت در هم گره می‌خورند؛ طبیعت و مرگ به هم متّصل می‌شوند و دریافت جدیدی از «خدا» به دست می‌دهند.

چارلز رایت مؤلف بیش از بیست کتاب شعر است و در سال ۲۰۱۴ لقب ملک الشعرای ایالات متحد امریکا را به خود اختصاص داده است. با این‌حال می‌گوید اعتقادی ندارد که خودش را شاعر بنامد:
«من خودم را شاعر نمی‌خوانم، بنابراین این یک مسئله است، به خصوص بعد از اینکه ملک الشعرای ایالات متحده شدم. من اعتقادی ندارم که خودم را شاعر بنامم. فکر می‌کنم [رابرت]فراست بود که گفت این چیزی است که افراد دیگر به شما می‌گویند. من همیشه این سخن را در قلبم نگاه داشته‌ام.»

اولین کتاب شعر رایت با نام The Grave of the Right Hand، در سال ۱۹۷۰ منتشر شده است. تأثیر کانتوهای پیزای ازرا پاوند در این اشعار آشکار است. در واقع چارلز رایت خود می‌گوید که با خواندن شعرهای پاوند در جوانی – در طول چهار سالی که در ایتالیا در ارتش امریکا به سر می‌برد- به شعر علاقه‌مند شده است.
با وجود این، انتشار کتاب Hand Freight در سال ۱۹۷۳ نشان داد که رایت به زبان شاخص خویش دست یافته است. بسیاری از منتقدان شعر او بر این باور‌اند که دوران کودکی شاعر نقش مهمی در پرورش و بالیدن زبان شعری‌اش ایفا کرده است. به جز رد پای مناطق جغرافیایی زیادی – از ویرجینیا گرفته تا ایتالیا- که او در آنها زیسته است، تأثیر شاعران زیادی در زبان‌ها و فرهنگ‌های گوناگون در شعر او به چشم می‌خورد: از شاعران قرن نوزده انگلیس گرفته تا شاعران چین باستان مانند توفو و وانگ وی.
نمادگرایی مهم ترین رکن فرم شعرهای دوران جوانی اوست که ملهم از زبان پاوند است، اما بعدتر شاعر با پیدا کردن استقلال و زبان ویژه‌ی خویش به سوی یک زبان روایی- تصویری پیش می‌رود. وی در این زمینه می‌گوید:
«مهم آن چیزی است که من می‌بینم، و نه ایده یا چیزی که در ذهن دارم: ایده بعد از دیدن به وجود می‌آید، و نه برعکس.»
در همین زمینه در مصاحبه‌ای می‌گوید:
«من به آن [حیاط خلوت]احتیاج دارم، زیرا خودم تصور زیادی از خودم ندارم. من به چیزی نیاز دارم که بتوانم آن را به کار بزنم. حیاط خلوت من همیشه این کار را می‌کرد. چند ساعت روز من همیشه آنجا می‌نشستم، تقریباً ساعت نه شب. شکل‌های گوناگونی آنجا بود، و وقتی من می‌نوشتم، مثل همه، همیشه درباره‌ی این چیزها فکر می‌کردم. روی آنچه فکر می‌کردم، وسواس داشتم. همه چیز از آن حیاط خلوت من بیرون آمد. ونه از حیاط جلویی خانه‌ام، زیرا این یکی مشرف به خیابان بود.»
رایت در ۱۹۹۷ با انتشار کتاب Black Zodiak برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر برای شعر شد و همان سال به جایزه‌ی «حلقه‌ی ناقدان کتاب ملی» امریکا دست یافت. جِی پارینی، منتقد نام آور امریکایی او را «یکی از بهترین شاعران» نسل خویش خوانده است.
چارلز رایت یکی از دبیران اصلی آکادمی شاعران امریکایی و استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه ویرجینیاست.
مضامین همیشگی رایت طی سال‌های متمادی شاعری‌اش، منظره، ضمیر، زبان، مرگ و گونه‌ای جستجوی معنوی بوده است، یا همانطور که خود گفته است:
«سه چیز در شعر من وجود دارد. اصولاً، من درباره‌ی زبان، منظره و ایده‌ی خدا می‌نویسم.»
وقتی او از «منظره» سخن می‌گوید، باید دقّت کرد که منظره برای او چیزی کاملاً متفاوت از طبیعت است: «منظره را ما می‌سازیم، و طبیعت ما را.» جای دیگرگفته است: «قلب طبیعت همیشه طبیعت است و قلب منظره، خداست.»
برای رایت، منظره استعاره‌ی جستجوی معنویتِ ضمیر است. در میان شاعران مدرن کم تر شاعری یافت می‌شود که بی‌پرده درباره‌ی «خدا» نوشته باشد. در چندین جا در مصاحبه‌های مختلف اعتراف کرده است که در کودکی و نوجوانی تربیتی دینی دیده است، ولی بلافاصله این را هم گفته است که هیچ چیز عجیب‌تر از این نیست که آدم در حال و هوای مذهب بزرگ شود:
«من می‌توانم به راحتی در برابر این بحث کنم، اما راست این است که این به من حسّی از معنویت بخشیده که به آن خشنودم.»
در شعر او منظره و معنویت در هم گره می‌خورند؛ طبیعت و مرگ به هم متّصل می‌شوند و دریافت جدیدی از «خدا» به دست می‌دهند: این دیگر خدای مسیحیت یا هر دین دیگری نیست. این خدایی است که با او می‌خوابد و بیدار می‌شود، درد می‌کشد و با قلب او اشک می‌ریزد. خدایی که بیشتر از هرجا در جای تهی (emptiness) می‌توان دست به آن سایید یا خیالش کرد. و همین جاست که موسیقی کلام و صدای کلمات در شعر او بسیار اهمیت پیدا می‌کنند؛ صدای کلمات که در واقع، تنها موضوعِ هر شعر بالغی است، یعنی همان چیزی که در ترجمه‌ی شعر از دست می‌رود.
در پنج شعری که از چارلز رایت برای ترجمه برگزیده شد، سعی بر این بوده است که آینه‌ای از خصایلی که در بالا به آنها اشاره شد، ارائه شود.

نسل خاموش

بعداز ظهرها در حیاط خلوت
بود ونبودمان
 به زردی می گراید به سانِ عکس ها:
جایی
در آلبومی دیگر،
در نهان، بادهای جنوبی زمستان
می پراگنَد شاخه های کبود درختان میوه را.
چه بود آن چه ما نباید می گفتیم
چه کسی اکنون می تواند به یاد آردش-
چیزی از ناراستیِ جهان،
چیزی از آن راه
که چونان قطره های باران از سر و روی مان می تکاندیم
در دشتی وسیع
خاطر جمع که صاعقه بر ما فرود نمی آید.
با پشیمانی، بازو در بازوی یکدیگر
دمی پای چپ، دمی پای راست
به شیطان تاوان پس می دهیم
قدم زنان به بالا و پایین زمین
با دندان های مان فرو در جگرهامان.
دمی که بمیریم، می میریم
و باد می روبد ردّ پای مان را


لالایی
گفته ام آنچه را باید می گفتم
به همان آوا که به من داده شده بود
گفته ام آنچه را  باید می گفتم
به زیرترین صدایی که می توانستم.
همه جا بوده ام
هرجا که خواستم، مگر اورشلیم
که وجود ندارد،  دیگر به گمانم وقت رفتن فرا رسیده
وقت رفتن،
وقت دیدار با آنانی که تو هرگز دیدارشان نکردی،
وقت شب به خیر گفتن.
به ما سکوت عطا کن، و نه پاسخی
به ما سایه ها عطا کن و همپاهایشان را
پنهان در سراسر آسمان


گزیده ای از جسم و روح

من فکر می کردم قدرت کلمات پایان ناپذیر است
فکر می کردم که هرجور جهان را بخوانم
همان است که هست؛ می باید باشد.
تصوّر می کردم  واژه ی نسیم، واژه ی تندر
سکوت را فرومی نشاند و هر آنچه را مانند آن است،
فکر می کردم جهان همه کلمه است
که زبان، ما را به هرطریقی هست به رحمت می رساند:
انگار جایی روی نقشه ی جغرافی باشد.
وقتی جوان بودم چنین فکر می کردم،
هنوز هم.

شب نشینی در ایوان

من این جایم: در ایوان تاریک
بازلمیده بر صندلیِ مادرم،
یک ربع مانده به یازده و ماه نیست.
آن پایین، چراغ ماشین ها
روی وادی به سوی دریا پایین می تابند.
در این کار به ما می مانند
همچون شعله ی کبریت
که از پهنه ی خلاء
به زیر پای مان می لغزد.
و در این کار به او می مانند،
می افروزند و ناپدید می شوند.
همه رفته اند
و من اینجایم: تاریکی را ورانداز می کنم
صندلی مادرم را می پایم.


جیرجیرک

هر صبح این دور و بر پیاده روی کرده ام
کتاب ها را باز کرده و
بسته ام،
بر این صندلی نشسته ام
بر آن صندلی.
چک چکِ پیوسته بر پنجره ی سقف
وز وزِ پیوسته ی پشیمانی.
کی به کی گوش می دهد؟
روبه روی اتاق، قفسه های کتاب
رو به روی خیابان
درختان تابستان.

اینجا آن چه کتاب می گوید:
این نور زمینی
یکی چاشنی است، دلفریب و شیرین و
خطرناک.
فریب چشم را مخور
پاها همچنان در دام زیبایی جهان،
فریب کامجوییِ چشم را مخور.
…..
ظهر در بارانِ زودِ پاییز
جیرجیرکی می خوانَد،
صدایش در جهان بارانی غرق می شود،
نه نرمه بادی
نه صدایی جز ترانه اش از بال های سیاه
نه ترانه ای جز ترانه ی بال های سیاهش.
چنین خلئی در قلب
چنین خلئی در قلبِ بودن،
ما را به راه هایی می آگنَد که نمی توانیم بر آن چیره شویم
راه ها فراوان و بی نام.
پوسته ها می سوزند
مانند کهربا.
بر پوست درخت، جیرجیرکِ از نفس افتاده.
اکنون برگ ها شروع به خش خش می کنند
در درخت تاریک ضمیر.

اگر آب است زمان، پیدا می شود و ناپیدا
در یک چرخه ی آفتابگرد.
این باران
که جاری می شود انگار که از میان ساعت شنی
آن سوی پنجره به درون ناودان و آبراه،
سرشت ما را می سنجد
و بدن را به سمت موسیقی می برد.
کتاب اما می گوید
زمان حرکت نیست؛
یادآوریِ حرکتِ بدن است.
زمان آب نیست، یادآوریِ آب است.
ما چیزی را می سنجیم که آنجا نیست،
ما سکوت را می سنجیم،
جای تهی را می سنجیم