چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟
ب. بی نیاز(داریوش ) - ایران امروز
درآمد
بسیاری از مردم بر این گمان نادرست هستند که دینباوری و خداباوری دو روی یک سکهاند، یعنی یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. پنداشتی که از بنیان نادرست است.
پیشینهی خداباوری به چندین هزار سال میرسد؛ دست کم، بنا به یافتههای باستانشناسی به ویژه در اسپانیا و فرانسه هم اکنون میدانیم که کهنترین نقاشیهای دیواری که نشانگر شناخت نخستین انسانها از خود به عنوان یک موجود مستقل است به چهل هزار سال میرسد. انسان با شناخت خود به عنوان یک موجود مستقل در طبیعت، مرگ را نیز شناخت. حول محور ترسبرانگیز مرگ، پرسشهایی از قبیل «کی هستم؟ از کجا میآیم؟ به کجا میروم؟» نیز آرام آرام شکل گرفتند. شاید بتوان گفت که پدیدههای مرگ و خدا دو روی یک سکه باشند، یعنی با شناخت مرگ، خدا نیز آفریده شد.
ادیان در تاریخ بشری، پدیدهای تازه و جوان هستند. قدیمیترین ادیان مانند میترائیسم که حدود ۱۴۰۰ پیش از میلاد در ایران و قسماً در هند رایج شد، جزو نخستین ادیان جهان میباشد. حتا اگر نخستین ادیان در ۲۰۰۰ سال پیش از میلاد شکل گرفته باشند (مثلاً در میانرودان و مصر)، باز پیشینهی ادیان از چهار هزار سال فراتر نمیرود. در حالی که خداباوری در اشکال گوناگونش دست کم سی هزار سال قدمت دارد. خداباوری - با هر پنداشتی که تک تک انسانها از خدا دارند- محصول بلاواسطهی شناخت «مرگ» است، بویژه زندگی پس از مرگ. از این رو، شگفتانگیز نیست که همهی ادیان روی زمین نیز خود را مجبور دیدهاند (و هنوز نیز چنین است) که به این پرسش بنیادین انسانی [مرگ و زندگی پس از آن] پاسخ بدهند: بودیسم بر تناسخ روح انگشت میگذارد و ادیان یکتاپرستی بر «روز رستاخیز»، روزی که همهی ما انسانها دوباره زنده خواهیم شد و پاسخگوی اعمال خود خواهیم بود. همان گونه که انسان [هنوز] نتوانسته و نمیتواند مرگ را بپذیرد، ادیان ساخته شده توسط انسان نیز بر این نکته تأکید دارند که «مرگ» ما انسانها قطعی و ابدی نیست و دوباره ما انسانها به گونهای زنده خواهیم شد (اصل امید).
از آن جا که مرگ و زندگی دو پدیدهی همزاد هستند، و انسان هیچ گاه - تاکنون- نتوانسته با مرگ کنار بیاید (صرفنظر از استثناها)، همواره او به یک تکیهگاه درونی نیازمند بوده و هست. نخستین و کهنترین «تکیهگاه درونی» انسان، خداست. یعنی پدیدهای که نه تنها آفریننده است بلکه ناظر بر همه چیز انسانها نیز میباشد. ولی هر انسانی برای خود یک پنداشت ویژه و بسیار پیچیدهای از خدا دارد. پنداشت ما انسانها از خدا، مانند اثر انگشت میماند، یعنی نمیتوان دو انسان - حتا از یک دین یا از یک فرقه دینی- را پیدا کرد که پنداشتهای درونی آنها از خدا با هم همسان باشند. این تکیهگاه درونی یا به عبارتی «خدا»، نیاز معنوی و روانی هر انسانی میباشد. به سخن دیگر، خداباوری یک نیاز شخصی است ولی دینباوری یک نیاز اجتماعی- سیاسی میباشد. زیرا تاریخ ادیان نشان داده و هنوز نیز چنین است که ادیان با تحولات و تنشهای سیاسی- اجتماعی شکل گرفتهاند و چنین نیز عمل کردهاند و عمل میکنند. به همین دلیل وظیفهی اصلی آنها (بر خلاف گنوسیسم/عرفان) نه پاسخگویی به مسایل درونی انسانها بلکه پاسخگویی به مسایل اجتماعی- سیاسی بوده است. از این رو شگفتانگیز نیست که همهی ادیان یکتاپرست همواره با گنوسیسم سر جنگ داشته و دارند. گفتنی است که پیش از پدیدار شدن ادیان کلاسیک، خداباوریِ مبتنی بر کیهانشناسی، گنوسیسم و چند خدایی رایج بود.
از این رو، نگارنده به عنوان یک منتقد دین (در این جا منتقد اسلام) تلاش میکنم که از دخالت در خصوصیترین حریم انسانها - که همان خداباوری باشد- بپرهیزم و موضوع دینباوری را با خداباوری «قاطی» نکنم.
بازگویی مسیر کلی شکلگیری اسلام
میتوان با یقین نسبی گفت که اکثریت مسلمانان قصهها و داستانهای اسلامی را که بر بستر آنها زندگینامهی محمد و خلفای راشدین شکل گرفتهاند، نمیشناسند. به ویژه خواننده امروزی و مدرن فقط مسیر کلی زندگینامهی محمد و تاریخ صدر اسلام را میشناسد ولی نمیداند که این «تاریخ» بر چه بستری و پیرامون چه اسطورههای دینی شکل گرفته است. آن چه در بارهی «تاریخ» اسلام در ذهن ما تثبیت شده است، بدین گونه است:
محمد، پیامبر اسلام، در سال ۵۷۰ میلادی (عام الفیل) در مکه متولد شد. پدرش عبدالله و مادرش آمنه نام داشت. همهی آنها اهل مکه و از قبیلهی قریش بودند. محمد به عنوان بچه یتیم بزرگ شد و در سن ۲۵ سالگی با خدیجه ۴۰ ساله که پیشتر دو بار ازدواج کرده بود ازدواج کرد. او چند سالی به عنوان کارگزار خدیجه کاروان تجاری را سرپرستی میکرد. محمد از خدیجه سه پسر و چهار دختر داشت که البته پسران میمیرند ولی دختران زنده میمانند.
در سن چهل سالگی یعنی سال ۶۱۰ میلادی محمد در غار حراء از طریق جبرئیل خبر میگیرد که خدا او را به پیامبری برگزیده است. پس از برگزیده شدن محمد به پیامبری، اوضاع سیاسی- اجتماعی مکه به هم میریزد و مردم دو دسته میشوند، یک دسته علیه و یک دسته له محمد. ولی چون سنبهی «بتپرستان» پرزورتر بود، محمد مجبور میشود در سال ۶۲۲ میلادی به یثرب (مدینه بعدی) مهاجرت کند.
پس از رسیدن به یثرب، محمد موفق میشود پس از یک سلسله پاکسازیهای دینی - سیاسی، نخستین حکومت اسلامی را برپا سازد. سرانجام او در سال ۶۳۲ میلادی، برابر با ده هجری، میمیرد. گویا یک زن یهودی غذای محمد را مسموم کرده بود. پس از محمد نیز چهار خلیفه که به خلفای راشدین معروفند تا سال ۶۶۱ میلادی جانشین او میشوند: ابوبکر، عمر، عثمان و علی.
این مسیر کلی زندگی محمد است که ابن اسحاق برای ما به ارث نهاده است. میتوان گفت که اکثر قریب به اتفاق مورخین اسلامی بر خطوط کلی این زندگینامه توافق دارند. ولی در این جا تعیینکننده نه این مسیرِ شسته رفتهی کلی بلکه آن بستر معجزهآمیز و غیرعقلانی است که ابن اسحاق آفریده است و زندگینامهی محمد از آن استخراج شده است.
بازخوانی روایات اسلامی در پرتو دینشناسی تطبیقی
امروزه هر مسلمان یا نامسلمانی مسیر کلی زندگینامهی محمد و خلفای راشدین را میشناسد. نویسندگان غربی به هنگام نگارش زندگینامهی محمد، همگی قصههای معجزهآمیز پیرامون محمد را حذف کردند و یک زندگینامهی شسته و رفته از محمد بر اساس سیرهی ابن اسحاق/ ابن هشام و طبری به ما عرضه کردند، طبعاً بدون ذکر قصهها و اسطورههای پرمعجزه. فرانتس بول (Frants Buhl)، ویلیام مونتگمری وات (William Montgomery Watt) و ماکسیم رودنسونِ (Maxime Rodinson) مارکسیست به گونهای زندگینامهی محمد را نوشتهاند که توگویی همهی روایات اسلامی به ویژه سیرههای محمد بر اساس «فاکت»های واقعی و حقیقی استوار بوده است.
با یک مقایسهی تطبیقی، یعنی نشان دادن شباهتهای تاریخی با ادیان دیگر، نشان خواهم داد که زندگینامهی محمد و خلفای راشدین، نه زندگینامهی افراد واقعی بلکه ادامهی داستانها و اسطورههای تورات و انجیل میباشد. در کنار آن نشان داده میشود که ادیان دیگر، مانند دین زرتشت و بودیسم چه اثرات ژرفی بر روایات اسلامی و به ویژه بر نگارش زندگینامهی محمد داشتهاند.
دینشناسی تطبیقی جزء لاینفک نگرش تاریخی- انتقادی است. از این راه میتوان دریافت که پدیدههای تاریخی و در این جا ادیان، هیچ چیز به جز ادامه و دنبالهی دگرگون شدهی روندهای پیشین خود نیستند. هیچ پدیدهای بدون پیشینه نیست، هیچ پدیدهای خلقالساعه و به یکباره آفریده نشده و نمیشود. تمامی تلاش دینشناسی تطبیقی و نگرش تاریخی - انتقادی این است که نشان دهند اسلام بر خلاف نگرش مسلمانان مؤمن، تصمیم آنی و یکباره خدا نبوده بلکه محصول بلاواسطهی ادیان پیشین در فرآیند تحولات تاریخی، به ویژه اُفت و خیزهای سیاسی- اجتماعی، است.
زندگی پیامبر اسلام بر بستر معجزات الهی
همانگونه که میدانیم در قرآن هیچ اطلاعاتی در باره ی زندگی محمد نیامده است. تنها چهار بار نام محمد در قرآن آمده که مطلقاً هیچ گونه اشارهای به زندگی او نمیشود. همچنین در هیچ یک از اسناد همزمان بیزانسی، ایرانی، سُریانی، عبری و یونانی اشارهای به یک پیامبر جدید به نام محمد نشده است (۱). همگی پژوهشگران تاریخ اسلام، مسلمان و غیرمسلمان، بر این نکته همرأی هستند که تنها منابع ما دربارهی محمد، روایات اسلامی میباشند. پرسش اصلی: روایات بسیار گستردهی اسلامی، اطلاعات خود را از کجا به دست آوردهاند؟
نخستین گزارش دربارهی زندگی محمد به شخصی برمیگردد به نام ابن اسحاق (۲) که گویا حدود سال ۸۵ زاده شده و حدود سال ۱۵۰ هج درگذشت. گویا این نوشته چهل سال بعد توسط فردی دیگر به نام ابن هشام ویراستاری و جرح و تعدیل شد. گفتنی است که ما نه نسخهی اصلی ابن اسحاق و نه نسخهی اصلی ابن هشام را در دست داریم. به سخن دیگر، سیره محمد ابن اسحاق از طریق ابن هشام (مرگ ۲۱۳ یا ۲۱۸ هج) به ما رسیده است. بنابراین با یقین میتوان گفت که همهی اطلاعات اساسی و بنیادین از زندگی محمد از طریق «ابن اسحاق» ناشناخته [یا هیئت تحریریهای به این نام] نوشته شده و سپس توسط ابن هشام و طبری بازنویسی و ویراستاری گردید. به همین دلیل، تکیهگاه اصلی ما در این جا بر منبع اصلی سیره محمد یعنی ابن اسحاق میباشد که همهی راویان اسلامی آن را تکرار کردهاند.
تولد محمد:
همان گونه که در بالا گفته شد ما هیچ گزارشی تا پیش از ابن اسحاق از محمد نداشتیم. هیچ منبعی، حتا قرآن، به ما اطلاعاتی از محمد نمیدهد. پس ابن اسحاق اطلاعات خود را از کجا آورد؟
ابن اسحاق در سیره رسولالله، در بخش «حکایت اصحاب پیل» ابتدا داستان ساختن کلیسای «قلّیس» توسط ابرهه حبشی را میآورد. او روایت میکند که یک روز مردی عرب که گویا اهل مکه بود به این کلیسا میرود. خادمان کلیسا با روی خوش از او استقبال میکنند و به او اجازه میدهند که شب را در کلیسا سر کند. وقتی خادمان کلیسا میروند، مرد عرب به همه جای کلیسا میشاشد و میریند. خلاصه این که مرد عرب همه کلیسا را به «نجاست» میکشاند. فردای آن روز که خادمان وارد کلیسا میشوند متوجه میشوند که مرد عرب چه توهین بزرگی به مقدسات آنها کرده است. قضیه را به گوش ابرهه میرسانند؛ ابرهه علت را میپرسد، خادمان میگویند که مرد عرب به این دلیل چنین کار ناشایستی کرد چون این کلیسا را به عنوان رقیب مکه میدید. ابرهه آنچنان خشمگین میشود که فرمان حمله به مکه را صادر میکند. باری، ابرهه از صنعای امروزی حرکت میکند [چیزی بیش از ۸۰۰ کیلومتر فاصله با مکه]، پس از آن که از طائف بدون مقاومت گذشت، به اهل مکه خبر میرساند که: من با شما کاری ندارم فقط میخواهم کعبه را خراب کنم. اگر کسی مقاومت کند، بدترین کیفر را خواهد دید. ابن اسحاق میگوید در این زمان عبدالمطلب [پدر بزرگ محمد] رئیس مکیان بود. عبدالمطلب به ابرهه پیام میرساند که: ما خوب میدانیم که از پس شما برنمیآییم، ولی خراب کردن کعبه، خانهی خدا و خانهی ابراهیم یک چیز دیگر است که نمیتواند مورد قبول ما قرار گیرد. در این هنگامه، ملاقاتی میان ابرهه و عبدالمطلب صورت میگیرد. عبدالمطلب پیشنهاد میکند که ۲۰۰ شتر به عنوان غرامت به ابرهه بدهد و او هم دست از خراب کردن کعبه بردارد. ولی عبدالمطلب نمیتواند ابرهه را قانع کند. بالاخره ابرهه با فیلهایش به سوی مکه راه میافتند. سر گروه فیلها، فیلی بود به نام «محمود» [ستوده و ستایش کرده شده، ستوده]. نُفیل ابن حبیب خثعمی که سپاه ابرهه او را گرفته بود، به سرعت به سوی «محمود» [فیل] میدود و در گوش او میگوید:
«ای پیل، تو را نام محمود است. اگر محمودی، زانو فرو زن و قدم پیشتر منه، که در حرم و شهر خدای میروی و اگر به ناصواب قدم در آن نهی، هلاک شوی» (۳)
این پیل چند بار در برابر کعبه زانو زد و بالاخره راهش را به سوی یمن کج کرد. پس از بازگشت «محمود» به یمن و حملهی دیگر فیلها به کعبه، آن اتفاقی که باید بیفتد میافتد:
«در این حال، پس باری [تعالی] بلایی را بر ایشان فرستاد و مرغانی چند از دریا برانگیخت بر مثالِ پرستوکها و سنگها بر میداشتند به منقار، هر یکی به مقدار نخودی، و بیامدند و بر سر لشکر حبش بیستادند و آن سنگها بر سر ایشان فرو ریختند. به هر کجا که میرسید، از جانب دیگر گذر میکرد. اگر به سر میآمد، از زیر به در میافتادی و اگر بر پهلو میآمدی، از جانب دیگر گذر میکرد. و آن سنگها بر مثال آتش بود. به هر کجا میآمد، آبله میکردی و اعضای آن کس از زخم آن ریزه ریزه شدی.»(۴)
پس از تار و مار شدن سپاه ابرهه توسط پرستوها، سربازان ابرهه مجبور شدند که به یمن بگریزند.
سپس ابن اسحاق ادامه میدهد:
«پس حق تعالا از قصهی اصحاب پیل و لشکر حبش که قصد آن کردند که کعبه را خراب کنند خبر به سید (محمد) داد و میفرماید: نبینی - یا محمد- که پروردگار تو با اصحاب پیل چه کرد؟ و گفت: ما این همه با اصحاب پیل کردیم و این بلا که بر سر ایشان فرستادیم، از بهر تألیف قریش و انتظام احوال ایشان، تا رونق حال ایشان به جای خود بماند در میان عرب و کار راستی ایشان در رحلت الشّتا و الصّیف بر وفق معهود بماند.» (۵)
برگردیم به پرسش اصلی: ابن اسحاق این اطلاعات را از کجا آورد؟ با یقین میتوان گفت که این دادهها ساختگیاند. او باید برای نقطهی آغاز خود به یکی از سورههای قرآن متوسل میشد تا بتواند به داستان خود مشروعیت دینی بخشد. این سوره، سوره ۱۰۵، سوره فیل است که ابن اسحاق به عنوان مدرک تولد محمد به آن استناد میکند:
أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ / أَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ / وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ / تَرْمِيهِم بِحِجَارَةٍ مِّن سِجِّيلٍ / فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَّأْكُولٍ.
[آیا ندانستهای که پروردگارت با پیلسواران چگونه رفتار کرد؟ آیا نیرنگشان را بیاثر نساخت؟ و بر سر آنان پرندگانی فوجفوج فرستاد / که بر آنان سنگریزههایی از سنگ گل فرو انداختند / و سرانجام آنان را مانند برگ کاه نیمه جویده ساخت] (۶)
این که ابن اسحاق چگونه توانست از سورهی بالا، جنگ ابرهه و تولد محمد را استخراج کند، بر کسی آشکار نیست! جالب این جاست که ابن اسحاق هیچ مدرک، سند و یا حتا «شاهد»ی برای ادعای خود نمیآورد؛ برای او، این داستان یک واقعیت است. ولی اگر ما این داستان را از نقطه نظر ادبیات داستانی تحلیل کنیم، متوجه میشویم که قصهی حمله ابرهه حبشی به مکه با درک داستانشناسی [دینی] آن روزگار مطابقت داشت: یک عرب اهل مکه، کلیسا را به نجاست آلوده میکند [انگیزه ابرهه برای حمله] و ابرهه نیز بر اساس قانون قصاصِ چشم در برابر چشم [پیشزمینهی فرهنگی که همه مردم میشناختند] حتماً باید کلیسا را یعنی کعبه را به نجاست بکشاند یا ویران کند. ابن اسحاق از به «نجاست کشاندن» کعبهی مقدس صرفنظر میکند و به جای آن «ویران کردن» را میگذارد. در ضمن میبایست ابرهه پیشنهاد ۲۰۰ شتر از سوی عبدالمطلب را رد میکرد وگرنه داستان نیمهکاره به پایان میرسید. باید ابرهه در داستان ابن اسحاق به مکه حمله میکرد تا نویسنده بتواند معجزات الهی را نشان بدهد. ولی الله (در واقع ابن اسحاق همهچیزدان) به هنگام حملهی ابرهه به مکه با یک تیر دو نشان میزند: از یک سو پرستوهای مجهز به «تیربارهای لیزری» میفرستد تا سربازان و فیلهای ابرهه را از پای در آوردند و از سوی دیگر در این لحظهی نامقدس یعنی حملهی ابرهه به مکه، معجزهای مقدس صورت میگیرد، یعنی پیامبر اسلام متولد میشود.
قضاوت دربارهی این بخش از داستان را به عهدهی خردِ خواننده امروزی میگذارم.
مورخین اسلامی ولی باید زمان حملهی ابرهه را با تقویم مشخص میکردند، یعنی میگفتند که ابرهه در چه زمانی به مکه حمله کرد. طبق محاسبات مورخین اسلامی، سال تولد محمد بر اساس قصه «اصحاب پیل» یا عامالفیل برابر است با سال ۵۷۰ میلادی. به عبارتی ابرهه حبشی در سال ۵۷۰ میلادی به مکه حمله کرد و این هم در یک روز دوشنبه که برابر با ۱۲ ربیعالاول بود اتفاق افتاد.
حال ببینیم که اسناد تاریخی دربارهی ابرهه و حمله او به کعبه چه میگویند. نخستین بار نینا پیگولوسکایا در سال ۱۹۶۴ در اثرش به نام «اعراب، حدود مرزهای روم شرقی و ایران در سدههای چهارم- ششم میلادی» به این موضوع اشاره کرد. او مینویسد: «کتیبهی Ry۵۰۶ بر صخرهای نزدیک چاه مریغان واقع در ۱۳۰ کیلومتری شمال حَمّه و ۱۷۰ کیلومتری جنوب شرقی بیشه نقر شده است. مریغان بر سر راهی قرار دارد که از جنوب شبه جزیرهی عربستان به مکه منتهی میگردد. کتیبه که با نام ملک ابرهه نقر شده به تاریخ سال ۶۲۲ گاهنامهی حمیری، مطابق ۵۴۷ میلادی است. هدف ابرهه از این لشکرکشی، سرکوبی و تابع کردن قبایل معد و بنیعامر بود که سر ز به شورش برداشتند. بنا بر متن کتیبه، معدیان نه تنها با لخمیان رابطهای نزدیک داشتند، بلکه تابع حیره بودند.»(۷)
در تأیید پژوهش پیگولوسکایا، احسان یارشاطر حدود چهار دهه بعد مینویسد:
«به گفتهی پروکوپیوس (Persian Wars I.XX ۱-۱۳) چند سالی پیش از سال ۵۳۱ میلادی پادشاه حبشه، به تشویق یوستینیان (Justinian) امپراتور بیزانس و برای دفاع از همدینان مسیحی خود، که مورد آزار مشرکان و یهودیان یمنی بودند، جنوب یمن را اشغال کرد، پادشاه آنجا را کشت و دستنشاندهای را به جای او گمارد. اما این دستنشانده مجبوبیت نیافت و نتوانست شورش علیه خود را فرونشاند. ابرهه (که ظاهراً شکل حبشی ابراهیم استAbraha – ) جانشین او شد که به گفتهی پروکوپیوس اصلاً بردهی بازرگانی بیزانسی بود. در کتیبهای که یادگارِ پایان یافتن تعمیرات سد مأرب است، ابرهه ادعا میکند نمایندگانی از دربارهای حبشه، بیزانس، ایران، حیره و غسان به حضور وی بار یافتهاند. یوستینیان او را تشویق کرد که به حیره حمله کند، اما او از روی احتیاط جز تظاهر به این کار اقدامی نکرد. (Procopius, Persian Wars I.XX ۱۳) اما به قبیلهی مَعدّ در مرکز عربستان حمله کرد، که تابع پادشاه لخمی حیره، عمرو بن منذر سوم، بود.» یارشاطر نتیجهگیری میکند که: «احتمالاً همین لشکرکشی به شمال برای مقابله با سپاه حیره است که در سوره ۱۰۵ قرآن دربارهی حمله به مکه و وسیلهی “اصحاب الفیل” به منظور ویران کردن کعبه بازتاب یافته است.»(۸)
همین داستان بیپایه و اساس ابن اسحاق بعدها از سوی سیرهنویسان و راویان اسلامی با هزاران «شاهد» جعلی دیگر شاخ و برگ داده میشود و امروزه همهی مسلمانان بر این باور هستند که محمد در سال فیل، در ۱۲ ربیعالاول به دنیا آمد و این روز، یک روز دوشنبه بود. البته طبری از اقوالی که گویا از «ابن عباس» ساختگی به او رسیده بود مینویسد:
«از ابن عباس روایت کردهاند که پیامبر خدا به روز دوشنبه تولد یافت و روز دوشنبه مبعوث شد و روز دوشنبه حجرالاسود را به جا نهاد و روز دوشنبه به قصد هجرت از مکه بیرون شد و روز دوشنبه به مدینه رسید و روز دوشنبه از جهان در گذشت.» (۹)
شاید چنین دادههای پرمعجزهای با کفِ خرد مردمان آن روزگاران سازگار بود ولی برای خرد انسان امروزی بسیار پرسشبرانگیز است. به هر رو، ما به عنوان «نبیرگان ابن هشام» [مزدک بامدادان] برای ورود به جهان مدرن هیچ راهی به جز بازخوانی تاریخی- انتقادی از این روایات و احادیث نداریم.
نتیجهگیری: ابرهه هیچ گاه برای ویران کردن کعبه به مکه حمله نکرد، جنگ او علیه قبیله معد و بنیعامر، متحدان لخمیان، صورت گرفت. «گوشمالی» نظامی قبیله معد و بنیعامر هم، نه در سال ۵۷۰ بلکه در سال ۵۴۷ میلادی بود. باید یادآوری کرد که در سال ۵۷۰ میلادی دیگر ابرهه حبشی وجود نداشته و در این سال یمن به دست ایرانیان افتاده بود [زمان انوشیروان]. در این جا، یا اطلاعات ابن اسحاق اشتباه هستند یا کتیبههای به جا مانده. پس محمد در چه سالی متولد شد؟ ۵۷۰ یا ۵۴۷ میلادی؟ اگر ۵۷۰ میلادی است، پس ابن اسحاق این تاریخ را از کجا و بر چه پایهای به دست آورده است؟ اگر سال تولد ۵۴۷ میلادی باشد آنگاه تمامی سیرت رسولالله در هم فرو میریزد. آیا میتوان در داستان ابناسحاق یک ذره حقیقت یافت؟ این «هستهی حقیقی» در کجای قصهی ابن اسحاق نهفته است؟
داستان عبدالمطلب، پدر بزرگ و عبدالله پدر محمد
پیش از پرداختن به کودکی محمد در سیره ابن اسحاق لازم است ببینیم که ابن اسحاق دربارهی خانوادهی محمد چه گزارش میدهد. در بخش «حکایت ذبح عبدالله» ابن اسحاق مینویسد که پدر بزرگ محمد، عبدالمطلب، از خدا میخواهد ده پسر به او ارزانی کند و قول میدهد که حتماً یکی از آنها را در راه حق قربانی نماید. خدا هم ده پسر به عبدالمطلب اعطا میکند. یک روز عبدالمطلب به فکر افتاد که به قول خود عمل کند و یکی از پسرانش را برای خدا قربانی کند. قرعه به نام کوچکترین پسرش یعنی عبدالله، پدر محمد، افتاد. وقتی عبدالمطلب خواست سر پسرش را ببرد، مردم قریش مخالفت کردند که او اجازه ندارد چنین رسمی را بوجود آورد. سرانجام، قضیه را با یک زن کاهن و جنگیر مورد اعتماد قریشیان درمیان میگذارند و مذاکرات فراوانی میان عبدالمطلب و قریشیان صورت میگیرد. باری، با میانجیگری زن کاهنِ جنگیر، قرار شد که عبدالمطلب ده شتر (به عنوان دیه عبدالله) بگیرد و قرعه بیندازد. نشان به آن نشانی که سرانجام پس از قرعهکشی تعداد شترها به سد میرسد و خدا به عبدالمطلب فرمان میدهد که پسرش عبدالله را قربانی نکند.
هر خوانندهای با خواندن این قصه به یاد قصهی ابراهیم میافتد که میخواست پسرش اسماعیل را قربانی کند و خدا قوچی در اختیار او قرار میدهد تا ابراهیم آن را به جای اسماعیل برای خدا قربانی کند [تورات، کتاب آفرینش، ۲۲]. فرق داستان قربانی کردن پدر محمد، عبدالله، با اسماعیل فقط در این است که خدا برای ابراهیم یک قوچ میفرستد ولی برای عبدالمطلب سد شتر. البته، کاملاً روشن است که ابن اسحاق از این طریق میخواست جایگاه ویژهای عبدالله، پدر محمد و به تبع آن برای خود محمد قایل شود.
عبدالله، این نورچشمی خدا، وقتی از مراسم قربانی به خانه بازمیگردد، زنی که گویا خواهر ورقه ابن نوفل، پسر عموی خدیجه، بود عبدالله را در خیابان یا جایی میبیند او را مورد خطاب قرار میدهد و از او «خواستگاری» میکند. خواننده توجه داشته باشد که زن از مرد خواستگاری میکند و نه برعکس! ولی عبدالله پیشنهاد زن را رد میکند و همان روز با آمنه ازدواج میکند. روز بعد عبدالله دوباره سراغ زن «خواستگار» میرود ولی زن به او میگوید:
«دیک [دیروز] آن سخن از بهر آن میگفتم که نوری در پیشانی تو میتابید (یعنی نور وجود پیغامبر ما) و از بهر آن میگفتم و امروز آن نور نمیبینم و از این جهت سخن نمیگویم. و من دیروز عاشق آن نور بودم. چون دوش جایی دیگر بودی و آن نور آنجا نهادی، پس امروز مرا با تو کاری نیست.... ای عبدالله من طالب نور بودم، نه طالب تو و آن فسق و فجور.» (۱۰)
ابن اسحاق برای این که نشان بدهد که خدا با یک برنامهریزی دقیق، قصد آفرینش یک دین نوین، اسلام، را داشت، نه تنها یک بار دیگر داستان ابراهیم را به عنوان پیشزمینهی این معجزه بازسازی میکند بلکه علایم آمدن پیامبر جدید را به شکل نوری در پیشانی عبدالله، پدر پیامبر جدید، اعلام میکند. داستان پرمعجزهی ابن اسحاق ولی یک لایهی پنهان نیز دارد و آن این است که پدربزرگ، پدر و مادر پیامبر نیز جزو برگزیدگان خدا میشوند و بدین گونه تافتهای جدابافته از مناسبات بتپرستی قریش میگردند. در حقیقت آنها پیش از شکلگیری اسلام، مسلمان بودند. یعنی اگرچه آنها در محیط «بتپرستی» زندگی میکردند، ولی بتپرست نبودند. از منظر اسلامی، یعنی آنها از رگ و ریشهی پیامبران گذشته به ویژه «ابراهیم» بودهاند.
پایان بخش نخست
——————————
۱- تنها موردی که در کتابهای کهن غیر اسلامی در مورد پیامبر محمد سخن رفته، در اثر فردی با نام مستعار سبئوس (Seboes) کشیش و تاریخنگار ارمنی است. سبئوس در نیمهی دوم سدهی ۷ میلادی میزیست. در اثر سبئوس یعنی «تاریخ هراکلیوس» یک اشاره به محمد شده است. ولی همهی مورخان میدانند که اصل کتاب سبئوس به زبان یونانی نوشته شده بود. آنچه که به دست ما رسیده ترجمه ارمنی آن است که چند دهه بعد صورت گرفت. نام محمد نه در بخش تاریخی، بلکه در بخش فهرستنگاری پیامبران آمده است. اکثر پژوهشگران بر این نظرند که این بخش بعدها به هنگام ترجمه از یونانی به ارمنی اضافه شده است، یعنی وقتی که اسلام دیگر به عنوان یک دین جا افتاده بود. افزون بر این، در این جا نیز اطلاعات ویژه یا به اصطلاح دندانگیری وجود ندارد.
۲- مرجع مورد اسناد در این جا کتاب «سیرت رسولالله» ابن اسحاق است. این کتاب توسط رفیعالدین اسحاق ابن محمد همدانی به فارسی ترجمه شد و توسط جعفر مدرس صادقی ویرایش گردید. چاپ ششم، نشر مرکز، سال ۱۳۹۴
۳- سیرت رسولالله ابن اسحاق، صص ۴۰-۴۱
۴- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۴۱
۵- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۴۲
۶- قرآن سوره ۱۰۵، ترجمه خرمشاهی
۷- پیگولوسکایا، نینا: اعراب، حدود مرزهای روم شرقی و ایران در سدههای چهارم - ششم میلادی. نشر مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی۱۳۷۲، ترجمهی رضا عنایت. ص ۴۰۶
۸- یارشاطر، احسان: حضور ایران در جهان اسلام. ترجمه فریدون مجلسی، انتشارات مروارید، تهران ۱۳۸۱، ص ۴۳
۹- طبری، محمد بن جریر: تاریخ طبری یا تاریخ الرسل والملوک. ترجمه: ابوالقاسم پاینده. نشر الکترونیک آذرماه ۱۳۸۹، صص ۳۷- ۳۸
۱۰- سیرت رسولالله ابن اسحاق، صص ۷۴ - ۷۵
بخش دوم
درآمد
ابن اسحاق یا هیأت تحریریهای که زیر این نام زندگینامهی «رسولالله» را نوشت، نخستین فرد/ نهادی است که چنین الگویی از زندگیِ «پیامبر اسلام» ارایه داده است. نوشتهی ابن اسحاق از طریق ابن هشام به ما رسیده است و سپس همهی حدیثنویسان و روایتنویسان اسلام با آوردن هزاران شاهد جدید این الگوی بنیادین (پارادیم) را برای زندگی «پیامبر اسلام» شاخ و برگ دادند. به گونهای که طی حدود ۸۰ سال، یعنی از زمان ابن اسحاق تا ابن سعد، «شاهدها» به حدود ۴۰۰۰ نفر افزایش مییابند [مزدک بامدادان]. اگرچه فردی مانند مالک ابن انس، بنیانگذار فقه مالکی، ابن اسحاق را «دروغگو» و «دجال» مینامد، ولی ایراد او به ابن اسحاق نه پیرامون داستانهای تخیلی و پرمعجزهی ابن اسحاق پیرامون محمد بلکه به دلایل سیاسی یعنی آن دعوای خانوادگی است که سرانجام در تاریخنگاری اسلامی به تفکیک «بنی امیه» و «بنی عباس» انجامید. در بخشهای بعدی نشان داده خواهد شد که بنی امیه و بنی عباس برخلاف گزارشات «تاریخ نگاران» اسلامی نه از دو تیره که از یک تیره یا درستترگفته شود از یک خانواده بودهاند. این تفکیک تباری و چسباندن «عباسیان» به عموی پیامبر اسلام، ابن عباس، خاستگاه این ستیزها بوده است.
اسلامی که ما امروز میشناسیم، اسلام روایات اسلامی است که در زمان عباسیان شکل نهایی خود را یافت. خلفای عباسی سرانجام موفق شدند از طریق همین روایات هم مشروعیت خود را رقم بزنند - از طریق چسباندن خود به «ابن عباس» ساختگی- و هم حاکمان پیشین خود (به اصطلاح «بنیامیه») را نامشروع جلوه دهند. هماکنون - همانگونه که حاکمان عباسی میخواستند- قطبنمای مسلمانان جهان اساساً احادیث و روایات اسلامی میباشد و نه قرآن. میتوان با سدها نمونه نشان داد که «اسلام» یا «دینی» که در قرآن نهفته است با اسلام روایات اسلامی ناسازگار است: از مسئلهی حجاب تا شرابخواری، تا نمازهای پنجگانهی مسلمانان (در قرآن فقط از سه بار نماز سخن رفته) تا سنگسار و ختنه و غیره؛ یعنی از موضوعات اجتماعی (شریعت) تا موضوعات ناب دینی.
یادآوری: در بخش پیشین نشان داده شد که سال تولد پیامبر اسلام، ۵۷۰ میلادی، با یافتههای باستانشناسی سازگار نیست؛ زیرا از یک سو ابرهه هیچ گاه به مکه حمله نکرد و از سوی دیگر، در سال ۵۷۰ که یمن به دست ایرانیان افتاد دیگر ابرههای وجود خارجی نداشت که بخواهد به مکه حمله کند. همچنین دیدیم که ابن اسحاق در داستان خود با جایگزین کردن عبدالمطلب (پدر بزرگ پیامبر) به جای ابراهیم و پدر پیامبر (عبدالله) به جای اسماعیل، یک بار دیگر اسطورهی قربانی کردن فرزند را بازنویسی کرده و بدین ترتیب تبار پیامبر را از بتپرستان جدا میسازد و به طور غیرمستقیم آنها را پیش از آغاز اسلام به مسلمانی ارتقا میدهد.
تا بدین جا هیچ نکتهای که در برگیرندهی حتا یک فاکت یا واقعیت تاریخی باشد در سیرت رسولالله ابن اسحاق نیافتم. ابن اسحاق که خودسرانه از سوره فیل (سوره ۱۰۵) سال تولد محمد را استخراج میکند و پیرامون آن یک داستان ساختگی میسازد، ظاهراً مزاحمتی برای اسلامشناسان غربی و مسلمانان مؤمن ایجاد نمیکند.
حال ببینیم که ابن اسحاق دربارهی مادر پیامبر چه گزارشاتی میدهد:
بارداری آمنه
پیامبران انسانهای «معمولی» نیستند؛ آنها باید تافتهی جدابافته از مابقی مردم باشند و نور الهی اساساً باید روی آنها متمرکز شده باشد وگرنه کسی معجزات آنها را باور نمیکند. ابن اسحاق در بخش «در مولود و شیرخوارگی» رسولالله مینویسد:
«آمنه حکایت کرد که چون به سید حامله شدم، آوازی شنیدم که گفتی: ای آمنه میدانی که به کی آبستنی؟ به پیغامبر آخر زمان آبستنی. چون به سید حامله شدم، نوری دیدم که از من جدا شد که جملهی عالم به آن منور شد و نخست عکسی که از آن نورها پیدا شد، کوشکهای بُصرا پیدا شد، چنان که من آن را در مکه بدیدم.» (۱)
به راستی چه کسی در سال ۵۶۹ میلادی [اگر بپذیریم که محمد در سال ۵۷۰ میلادی زاده شد] این گزارش را از آمنه ثبت کرده است که ابن اسحاق توانسته آن را حدودِ ۲۰۰ سال بعد (در سال ۷۵۹) در گزارش خود بازنویسی کند؟ در ضمن، خواننده توجه داشته باشد که فاصلهی مکه تا بُصرا [در سوریه امروزی] حدود ۲۵۰۰ کیلومتر است [از تبریز تا چاهبهار]. ابن اسحاق از قول آمنه مینویسد که او توانسته «کوشکهای بُصرا» را مشاهده کند. در حقیقت ابن اسحاق میخواهد به ما بگوید که به محض بسته شدن نطفهی پیامبر اسلام، خدا هستییابی یک پیامبر جدید را توسط علایمی به جهانیان اعلام کرد.
«حَسّان ابن ثابت گفته است که من هفت ساله بودم اندر مدینه که یکی از جهودان دیدم که بر بالای مدینه بر آمد و آوازی بلند داد و گفت: اختر محمد امشب برآمد. یعنی امشب محمد [احمد] به وجود آمد.» (۲)
از آن جا که سیره محمد برای ابن اسحاق نه یک واقعیت بلکه یک تاریخ دینی است او چندان به جزئیات متناقض آن توجه نکرده است. ابن اسحاق از یک سو اعلام میکند که خدا به آمنه میگوید اسم فرزندت را «محمد» بگذار و از سوی دیگر، همان شب تولد محمد، همه مردم میدانستند که نام نوازد محمد است. وگرنه آن «جهود» از کجا میدانست که «اختر محمد امشب بر آمد»؟
البته اعلام جهانی تولد پیامبر از سوی خدا، یک موضوع بسیار شناخته شده در تاریخ رستگاری بوده است. تولد مسیح نیز اعلام جهانی شد. در انجیل متا آمده است:
«عیسی در زمان سلطنت هیرودویس، در شهر بیت لحم یهودیه به دنیا آمد. در آن موقع چند ستارهشناس [مجوس] از مشرق به اورشلیم آمده پرسیدند: کجاست آن کودکی که باید پادشاه یهود شود؟ ما ستاره او را در سرزمینهای دور دست شرق دیدهایم و آمدهایم او را بپرستیم.» (۳)
شباهت بیاندازهی قصهی تولد مسیح و تولد محمد شگفتانگیز است. ابن اسحاق برای تکمیل قصهی تولد محمد دوباره پای «مجوسان» یعنی ایرانیان را در این «اعلام جهانی» تولد محمد باز میکند. البته او یگ گام فراتر میگذارد و «اعلام جهانی پیامبر جدید» را دیگر موکول به تولد نمیکند بلکه با نطفه بستن پیامبر گره میزند. او مینویسد:
«در دلایل نبوت آمده است که آن شب که سید به وجود خواست آمد، چهارده برج از ایوان کسرا بیفتاد و آتش مجوس در پارس کُشته شد و هزار سال بود تا آن آتش افروخته بودند و هرگز نمُرده بود.» (۴)
در قصهی تولد مسیح، همهی جهانیان - به ویژه مجوسان شرق، بخوان ایرانیان- از طریق برآمد ستارگان میفهمند که مسیح متولد شده است. در قصهی ابن اسحاق، یهودیان از طریق برآمدن «ستاره» و مجوسان از طریق ویران شدن ایوان کسرا و خاموش شدن آتش مجوسان به این قضیه پی میبرند.
پیش از آن که وارد دیگر معجزات شویم به سه نکتهی بالا برگردیم: ۱- اعلام نام پیامبر به مادرش آمنه توسط خدا، ۲- دیدن کوشکهای بٌصرا توسط آمنه و ۳- خراب شدن ایوان کسرا به هنگام تولد محمد.
این که خدا از پیش نام پیامبر را تعیین میکند و به پدر یا مادرش اعلام مینماید، باز هم یک موضوع شناخته شدهی دینی بود. برای نمونه در انجیل عهد جدید، کتاب لوقا ما با همین داستان رو به رو میشویم. وقتی الیزابت، همسر زکریای پسرش را به دنیا آورد، خدا برای او نام «یحیی» (یحیی تعمیدکننده) را انتخاب کرده بود.
«زکریا همین که نام یحیی را نوشت به حرف آمد و خدا را شکر کرد. تمام همسایهها دهانشان از تعجب باز ماند. این خبر در سرتاسر کوهستان یهودیه پخش شد. هر کس آن را میشنید به فکر فرو میرفت و میپرسید: این بچه چه میشود؟ چون شکی نیست که دست خدا به طرز خاصی بر اوست.»(۵)
تعیین نام توسط خدا یک عنصر داستانی- دینی کهن است که ابن اسحاق یک بار دیگر آن بازنویسی کرده است. ولی حالا چرا باید آمنه شهر بٌصرا یعنی بزرگترین مرکز مسیحی شرق، را میدید؟ چون نویسنده میخواست در ادامهی داستانش از آن استفاده کند [در پایین به آن اشاره میکنم]. این همان شهری است که بعدها خلفای عباسی در رقابت با آن، شهر بصره در عراق را ساختند. گفتنی که خلفای عباسی در رقابت با مراکز دینی یهودی و مسیحی، در برابر اورشلیم نام شهر بغداد را به مدینهالسلام (شهر صلح) تغییر دادند، و شهر نجف را در برابر شهر نگب / نگو (Negev)، سامره را در برابر سامریه و بصره را در رقابت با بُصرا (بزرگترین مرکز مسیحیان شرق) ساختند.
تأیید پیامبری محمد توسط کشیش اهل بُصرا
ابن اسحاق مینویسد که پس از مرگ عبدالمطلب سرپرستی محمد به عهدهی ابوطالب عموی پیامبر قرار گرفت. او مینویسد وقتی محمد دوازده ساله بود به همراه ابوطالب با کاروان تجاری به جاهای مختلف میرفت. او در این میان یک بار سید [محمد] را با خود به شام میبرد.
«چون به جانب شام رسیده بودند، جایی بود که آن را بُصرا گفتندی. کاروان به نزدیک صومعهی بحیرا فرود آمد. ... و بحیرا در زُهد و پارسایی به درجهی کمال رسیده بود و احوال سید از انجیل معلوم کرده بود و نَعت و صفت وی دانسته بود و این چندین سال که در آن صومعه نشسته بود، به انتظار دیدن پیغامبر ما نشسته بود، زیرا که از انجیل بدانسته بود که پیغامبر آخر زمان در آن مقام گذر خواهد کرد و در زیر فلان درخت، در فلان موضع، نزول خواهد کرد.» (۶)
حال خواننده متوجه میشود که چرا آمنه از فاصلهی ۲۵۰۰ کیلومتری کوشکهای بُصرا رویت کرده بود. زیرا میبایست در این مکان یک فرد از «دینی دیگر» پیامبری محمد را تأیید میکرد. ابن اسحاق این چنین داستانش را سر هم بندی میکند:
«بحیرا از بام صومعه نگاه کرد. چون قافله میآمدند، همهی درختانِ صحرا و سنگها را دید که به آواز آمده بودند و میگفتند: السلام علیک یا رسولالله!. دیگر نگاه کرد و ابر پارهای سفید دید که از میان قافله بر سید سایه بسته بود و همچنان که قافله میآمدند، آن ابر نیز با سید میآمد. چون قافله فرود آمدند، سید فرود آمد و درختی کوچک بود و زیر آن درخت رفت و بنشست. حالی که سید زیر آن درخت نشسته بود، آن درخت شاخها برگشود و برگهای سبز بر آورد و سایهی نیکو برافگند.» (۷)
باری، بحیرا وارد گفتگو با سید دوازده ساله میشود و متوجه میشود که «در پشت سید مُهر نبوت» قرار دارد. سپس نزد ابوطالب میرود و فوراً متوجه میشود که ابوطالب پدر سید نیست بلکه عموی اوست. بحیرا به ابوطالب هشدار میدهد که:
«زینهار ای ابوطالب، او را از چشم حسودان نگاه دار و بدان که وی پیغامبر آخر زمان است و مِهتر و بهتر عالمیان است ... هر چه زودتر او را باز مکه بر و از یهود و نصارا او را نهان دار! چه اگر او را بشناسند، در بند هلاک وی شوند.» (۸)
دیدیم که نامگذاری پیامبر توسط خدا - خدا به آمنه گفت که اسم پسرش را محمد بگذارد- ریشه در سنت مسیحی دارد. ولی ابن اسحاق با داستانهای دیگر مانند تولد بودا نیز آشنا بود (۹). در روایتها و افسانههای بودایی آمده که پیش از تولد بودا، یک «فیل سفید» بر مادر بودا ظاهر شد، در وجود او رفت و سپس بودا به دنیا آمد. همچنین باید گفت که تولد و مرگ بودا (دقیقترگفته شود رفتن او به نیروانا) در یک روز از سال رخ میدهند. برای محمد هم همهی روزهای تعیینکننده در یک روز (دوشنبه) رخ میدهند. همچنین زمانی که شاکیامونی (یعنی بودای بعدی) کودک بود از سوی یک روحانی غیربودایی (راهبی به نام آسیتا که به «دینی دیگر» باور داشت) پیشبینی میشود که او بودا (منور) خواهد شد. پیامبری محمد نیز از سوی یک کشیش مسیحی (که به «دینی دیگر» باور داشت) کشف میشود.
خواننده متوجه میشود که ابن اسحاق تا چه اندازه از سنتِ ادیان دیگر در نگارش زندگینامهی محمد بهره برده است.
نکته سوم، خراب شدن ایوان کسرا به هنگام تولد یا نطفه بستن محمد است. مورخین اسلامی میگویند که محمد در سال ۵۷۰ زاده شد. این سال برابر است با تصرف یمن توسط خسرو انوشیروان، یعنی اوج قدرت شاهنشاهی ساسانی. ما هیچ سندی در دست نداریم که بگوید در این زمان «زلزله» یا به اصطلاح یک فاجعه طبیعی رخ داده که در آن «ایوان کسرا» آسیب دیده باشد. به عکس، ایرانیان موفق میشوند یمن را قلمرو خود تبدیل نمایند و هیچ زلزله یا آتشفشانی هم در این سال گزارش نشده است که ایوان کسرا را خراب کرده باشد.
نتیجهگیری میانی
در بخش یک دیدیم که تاریخ تولد محمد یعنی سال ۵۷۰ میلادی فاقد هر گونه پایه و اساس است. ابن اسحاق موفق شد تا با اتکاء به اسطورهای یهودی، مسیحی و بودایی یک قالب جدید برای زندگینامهی محمد بسازد. در این داستان، نقش ابراهیم که میخواست پسرش را در راه خدا قربانی کند، به پدر بزرگ محمد، عبدالمطلب، داده میشود. عبدالمطلب هم قصد میکند که کوچکترین پسرش عبدالله، پدر محمد، را در راه خدا قربانی کند. یعنی در این جا «عبدالله» جای «اسماعیل» را میگیرد. از لحاظ دینی این نکتهی مهمی است، زیرا طبق باور یهودیان و مسیحیان، خدا پس از مرگ ابراهیم، عهد خود را با اسحاق میبندد ولی قول میدهد که از اسماعیل نیز ملتی بزرگ بوجود آید. خواننده حالا متوجه میشود که چرا ابن اسحاق یک بار دیگر داستان ابراهیم و قربانی کردن پسرش را در قالب عبدالمطلب و عبدالله برای تاریخ اسلام، بازنویسی کرده است. او میخواهد بگوید که حالا خدا یک پیمان نوینی با عبدالله (به جای پیمان گذشته میان خدا و اسحاق) میبندد. همانگونه که دیدیم تقریباً همهی عناصر داستانی که ابن اسحاق به کار گرفته از سنت گذشته به وام گرفته شدهاند و ربطی به تاریخ واقعی ندارند. به عبارتی ما در داستان ابن اسحاق تا کنون با هیچ سرنخ تاریخیِ آمونپذیر رو به رو نشدهایم، هر آن چه او نوشتهی فقط بازنویسی تاریخ رستگاری (دینی) است.
یتیم بودن و شبان بودن پیامبران
همهی روایتهای اسلامی بر این نکته توافق دارند که محمد، یتیم بوده است. زیرا پدرش عبدالله پیش از تولد او میمیرد. ولی یتیم بودن پیامبران یک سنت دیرینه بود. موسا یک بچهی سرراهی بود که پدر و مادر نداشت، مسیح هم پسر یک زن باکره بود، یعنی پدر بیولوژیک نداشت یا به عبارتی یتیم بود، بودا هم پدر بیولوژیک نداشت، یا به عبارتی یتیم بود.
ابن اسحاق مینویسد که محمد یک مادر شیری، دایه، به نام حلیمه داشت. حلیمه در مکه زندگی نمیکرد، او جزو عشایر صحرا، یعنی بدوی بود. ابن اسحاق مینویسد که یک بار برادر شیری (رضایی) محمد، پسر حلیمه، صحنهی زیر را میبیند و ترسان و لرزان نزد مادرش میرود و میگوید:
«یا اُماه [ای مادر]، دو شخص آمدند و برادرِ قریشی مرا خوابانیدند و شکم وی بشکافتند و تازیانهای چند بر وی زدند و اینک افتاده است.» (۱۰)
حلیمه وحشتزده سراغ محمد میرود و مصطفا [محمد] به او میگوید:
«ای مادر، این ساعت دو شخص آمدند که جامههای سفید داشتند و من را بخوابانیدند و شکم مرا بشکافتند و چیزی چند از آن برگرفتند و چیزی چند باز جای نهادند. ندانم که چه برگرفتند و چه باز جای نهادند. و دیگر شکم من بازدوختند و برفتند.» (۱۱)
باری، حلیمه دو سال محمد را شیر میدهد ولی پس از این واقعهی شگفتانگیز تصمیم میگیرد محمد را به مادرش باز گرداند. ابن اسحاق گزارش میدهد که بعدها رسولالله به صحابه خود تمام ماجرای باروری مادرش و تولد خودش و حوادث رخ داده نزد حلیمه را شرح میدهد. محمد داستان خود را برای صحابهاش این گونه ادامه میدهد:
«روزی، بزغالهای چند میچرانیدم، ناگاه دو شخص درآمدند و جامههای سپید داشتند (یعنی جبرئیل و میکائیل) و در دست ایشان تشتی زرین بود و آن تشت پُر از برفِ رحمت بود. آنگاه، بگرفتند مرا و بخوابانیدند و شکم من بشکافتند و دلِ من بیرون آوردند و گوشت پارهای سیاه از آن بیرون کردند و بینداختند. و پس دل مرا در آن تشت نهادند و به آب رحمت بشستند و بعد از آن، باز جای خود نهادند و شکم من باز دوختند.» (۱۲)
خواننده توجه داشته باشد که جبرئیل و میکائیل با لباسهای سفید شکم محمد را میشکافند، چیزهایی خارج میکنند و بیرون میاندازند و بقیه اندامهای درونی را با «برف رحمت» میشویند. برف؟ در مکه؟ حالا چرا برف؟ این «عنصر داستانی» از کجا آمده است؟ منبع آن در یکی از مهمترین کتابهای انجیل عهد عتیق است: کتاب اشعیاء نبی. در آنجا آمده است:
«خدا گفت: بیایید ببینیم که چه کسی حق دارد، شما یا من! گناهان شما مانند خون سرخ است، ولی میتوانند مانند برف سفید شوند [یعنی گناهان زُدوده شوند]. گناهان مانند ارغوان سرخ هستند، ولی میتوانند مانند پنبه سفید شوند.» (۱۳)
جالب این جاست که محمد نیز مانند پیامبران پیش از خود شبان بود. در انجیل عهد قدیم به اندازهی بسنده دربارهی شبانی موسا سخن رفته است (کتاب خروج، بخش ۳، بند۱). ولی تا آن جا که به حرفه برمیگردد، عیسا شغل شبانی نداشت. ولی در انجیل عهد جدید، همواره از عیسا به عنوان «شبان/چوپان خوب» نام برده میشود [از منظر تمثیلی دینی]. ابن اسحاق مینویسد وقتی محمد داستان زندگیاش را برای صحابه تعریف میکرد گفت همهی پیامبران شبان بودهاند. صحابه از او میپرسند، یا رسولالله تو هم؟ رسولالله میگوید: آری، من هم شبان بودم [سیرت ابن اسحاق].
ولی یتیم بودن پیامبران که از سنت یهودی به مسیحیت و اسلام راه پیدا کرد، خود ریشه در زندگینامهی سارگون اول (یا سارگون بزرگ) پادشاه آشور دارد که کتیبهاش به جا مانده است. در حقیقت کودکی موسا، همان زندگی سارگون اول است که بازنویسی شده است. کتیبهی زیر از سارگون اول برای ما بجا مانده است، این همان روایتی است که چند سد سال بعد به عنوان داستان کودکی موسا بازگو میشود:
«از مادری ئنی توم [کاهنه] زاده شدم مادر مرا در سبدی نهاد، سبد و در سبد را قیراندود کرد، سبد را به رود سپرد و سبد و من بر آب شناور شدیم. رود مرا نزد آکی (Akki) آبکش معبد برد آکی سبد را از رود گرفت و من پسر و باغبان آکی شدم به هنگام باغبانی ایشتر شیدای من شد، و چنین بود که چهار و ... سال پس به شهریاری پرداختم شهریار مردمان سیاهسری که من بر آنان فرمان راندم» (۱۴)
باری، تاکنون به هر نکتهای که از زندگینامهی پیامبر اسلام اشاره کردیم، دیدیم که ریشه در تاریخ رستگاری پیشین دارد. ابن اسحاق هیچ دادهی تاریخی و واقعی به ما نمیدهد، او فقط و فقط خوانش دیگری از تاریخ دینی گذشته ارایه میدهد و تلاش میکند که با به کارگیری عناصر [داستانی] تاریخ دینی گذشته و بر بستر آن یک پیامبر جدید با یک زندگینامهی جدید بیافریند. این زندگینامه و به پیرو آن تاریخ آغازین اسلام بدون پشتیبانی سدها حدیثنویس مورد حمایت عباسیان امکانناپذیر میبود.
پایان بخش دوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش نخست
———————————————
۱- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۷۶
۲- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۷۶
۳- انجیل عهد جدید، انجیل متا، بخش دو، بند ۱ تا ۳
۴- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۷۶
۵- انجیل عهد جدید، انجیل لوقا، بخش ۱ (تولد یحیای پیغمبر)، بندهای ۵۶ تا ۸۰
۶- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۸۵
۷- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۸۶
۸- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۸۷
۹- بینیاز، ب: دربارهی تأثیر بودیسم بر اسلام. در: http://eslamshenasi.net/?p=228
۱۰- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۸۰
۱۱- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۸۰
۱۲- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۸۱
۱۳- انجیل عهد قدیم، کتاب اشعیاء نبی، بخش یک، بندهای ۱۸ تا ۱۹
۱۴- گری، جان: اساطیر خاور نزدیک (بینالنهرین)، انتشارات اساطیر، تهران ۱۳۷۸، ترجمه باجلان فرخی، ص ۹۶
بخش سوم
درآمد
در این بخش به مهمترین و تعیینکنندهترین بُرش تاریخ باستان متأخر ایران میپردازم. ابن اسحاق در سیرت رسولالله آن چنان این بُرش تاریخی را تحریف کرده است که شومبختانه هنوز تا هنوز اثرات آن در اذهان ما به جای مانده است. این بُرش تاریخی به روزگار شاهنشاهی خسرو پرویز برمیگردد که با مرگ او عملاً امپراتوری ساسانی به پایان میرسد و آشوب و هرج و مرج، سراسر امپراتوری را فرا میگیرد، ایرانشهر میان حاکمان گوناگون تقسیم میشود و جنگهای داخلی در ایران آغاز میشوند، فرایندی که دو سده بعد منجر به شکلگیری دینی نوین به نام اسلام میگردد.
تاریخنگاری اسلامی فروپاشی شاهنشاهی ساسانی را با یزدگرد سوم که در ۱۴ یا ۱۵ سالگی تاج شاهی بر سرش نهادند، گره میزند. در حالی که فروپاشی ساسانیان ریشه در جنگهای ۲۵ سالهی ایران علیه بیزانس دارد که با شکست دوم ایران در سال ۶۲۸ میلادی در نینوا و مرگ خسرو دوم (خسرو پرویز) سرانجام قدرت مرکزی از هم میپاشد و حکومتهای محلی بوجود میآیند. باری، از این نقطهی تاریخی است که جنگهای داخلی در ایران آغاز میشوند و تا به قدرت رسیدن معاویه، نخستین حاکم عرب، این خلاء قدرت در ایران ادامه داشت. به هر رو، اثرات تاریخنگاری اسلامی آن چنان نیرومند بوده که هنوز بخش بزرگی از ایرانیان اطلاعات بسیار ناچیزی از این برههی تعیینکنندهی تاریخ ایران دارند.
سنگِ نخستینی که ابن اسحاق در تاریخنگاری اسلامی گذاشت
ابن اسحاق در بخش «فرو گرفتن مُلک یمن به دست لشکر پارس» اشاره میکند که سرانجام یمن به دست ایرانیان افتاد. البته او زمان مشخص این واقعه را به ما نمیگوید. ولی ما از نظر تاریخی میدانیم که خسرو انوشیروان در سال ۵۷۰ میلادی یمن را جزو قلمرو ایران کرد.
ابن اسحاق مینویسد که در زمان پیامبر اسلام هنوز یمن در دست ایرانیان بود و «کسرا» [منظورش خسرو پرویز است] فردی به نام «باذان» را به عنوان مرزبان آن سرزمین گمارد. ابن اسحاق در بخش «حکایت اسلامِ باذان» به این بخش تاریخی میپردازد. او حکایتِ «به اسلام گرویدن باذان» را چنین گزارش میدهد:
«و حکایت اسلام وی [به اسلام گرویدن باذان] چنان بود که پیغامبر ما چون دعوت آغاز کرد و پیغامبری آشکارا کرد و بعضی مردم به وی بگرویدند، احوال پیغامبر ما به کسرا رسید که: مردی از مکه ظاهر شده است و دعوی پیغامبری میکند و طاعت کس نمیبرد و مردم را به دین خود دعوت میکند و خلق به وی گرویدهاند و ایمان آوردهاند.» (۱)
باری، اخبار بالا به گوش «کسرا» میرسید و کسرا خشمگین میشود و به باذان نامهای به مضمون زیر مینویسد:
«به سمع ما چنین رسید که مردی در حد [مکان] مکه پیدا شده است و طاعت ما نمیبرد و مردم را به دین خود میخواند و میگویدکه من پیغامبر خدایم. اکنون لشکر برگیر و به جنگ وی شو و اگر به طاعت ما در میآید و توبه میکند از این کار، وی را بگذار و اگر نه، سر وی بردار و به پیش من فرست.» (۲)
باذان خبر را به محمد میرساند و محمد یادداشت زیر را برایش میفرستد:
«حق تعالا با من وعده کرده است که در فلان روز، پسر کسرا پدر خود - کسرا- را بُکشد.»
ابن اسحاق ادامه میدهد:
«باذان چون نامهی [یادداشت] سید بخواند، آن را نگاه داشت و گفت: اگر این مرد پیغامبر است، همچنان که وی گفته است، کسرا به قتل آورند و من ایمان به وی بیاورم. و اگر وی پیغامبر خدای نیست، هرآینه خلاف سخن وی پیدا شود و من آن گاه، لشکر کنم و به دشمنی وی شوم.»(۳)
سرانجام، طبق پیشبینی پیامبرگونهی محمد، اتفاقی که باید بیفتد، افتاد.
«باذان روز به روز میشمرد و انتظار میکرد تا آن روز که سید گفته بود. و چون به آن روز رسید، خبر بیاوردند که شیرویه - پسر کسرا - پدر خود را بُکشت. پس چون خبر کسر به باذان رسید که وی را به قتل آوردند، هم در آن روز که سید خبر داده بود، باذان هم در حال مسلمان شد و ایمان آورد به پیغامبر ما و چون ایمان آورد، لشکر پارس که با وی بودند، همه ایمان آوردند و مسلمان شدند.» (۴)
بنا بر داستان ابن اسحاق، پس از گرویدن باذان به اسلام، محمد به باذان میگوید که تو میتوانی به حاکمیت خود در یمن ادامه بدهی.
خواننده توجه داشته باشد که تعیینکنندهترین بُرش تاریخ ایران در سیرت رسولالله در دو سه برگ، آن هم به این شکل بسیار تحریف شده، به ما عرضه میشود. ابن اسحاق نه تنها تاریخ دینی یهودیت و مسیحیت را در خدمت تاریخ دینی اسلام به کار میبندد بلکه تاریخ واقعی ایران را آن چنان تحریف میکند تا همهاش در خدمت تاریخ اسلام قرار گیرد. او کوچکترین اشارهای به جنگ ۲۵ سالهی میان ایران و بیزانس و دو شکست ایران نمیکند.
چکیدهی سخن ابن اسحاق: باذان در زمان فرمانروایی خسرو دوم مرزبان یمن بود. به گوش خسرو دوم میرسد که مردی به نام محمد ادعای پیامبری کرده است. خسرو دوم به باذان فرمان میدهد که با سپاه خود نزد محمد برود و او را به توبه وادارد و اگر توبه نکرد سر او را از تن جدا کند و برایش بفرستد.
نتیجه: یعنی دستگاه بوروکراسی - نظامی ایران ساسانی دست کم از سال ۶۲۵ میلادی از وجود پیامبری در عربستان به نام محمد آگاهی داشت و از سالِ ۶۲۸ میلادی که خسرو دوم به قتل رسید یمن نیز با حکمرانی باذان اسلامی شده بود.
خسرو پرویز و جنگ ۲۵ سالهی ایران ساسانی علیه بیزانس
برای ابن اسحاق تاریخ واقعی مفهومی ندارد، هر چه در جهان رخ میدهد باید تأییدی باشد بر تاریخ رستگاری (دینی)، آن هم با خوانش اسلامی ابن اسحاق. به همین دلیل شگفتانگیز نیست که در «تاریخ نگاری» او ما هیچ نشانی از جنگ ۲۵ سالهی ایران ساسانی علیه بیزانس نمیبینیم، یعنی همان جنگی که سرانجام منجر به فروپاشی شاهنشاهی ساسانی گردید.
در سال ۵۹۰ میلادی، پس از مرگ هرمز چهارم، پسرش خسرو پرویز ادعای حکومت کرد ولی بهرام چوبین توانست طی کودتایی قدرت را به دست بگیرد. خسرو پرویز نزد موریکیوس امپراتور بیزانس پناهنده شد. او سرانجام که بعدها دختر موریکیوس را به همسری برگزید، با کمک سپاهیان بیزانس دوباره قدرت را از دست بهرام چوبین بیرون آورد و تاج پادشاهی به سر نهاد.
اوایل سال ۶۰۲ میلادی موریکیوس، پدر زن و دوستِ خسرو پرویز، توسط سرداری به نام فوکاس به قتل رسید. خسرو پرویز خواهان تحویل فوکاس به ایران شد ولی حاکمیت بیزانس به این درخواست پاسخ منفی داد. شاهنشاه ایران تصمیم گرفت برای خونخواهی موریکیوس به بیزانس حمله کند. ولی او یک مشکل اساسی داشت: پادشاهی حیره که تا آن زمان به عنوان دیوار دفاعی امپراتوری ایران در برابر بیزانس عمل میکرد، دیگر مورد اعتماد نبود. حیرهایها به هنگام کودتای بهرام چوبین علیه خسرو پرویز، از کودتاچیان جانبداری کرده بودند و به اصطلاح دل خوشی از خسرو پرویز نداشتند. همچنین کاشف به عمل آمده بود که آنها مخفیانه با بیزانس ارتباط برقرار کرده و از آنجا اسلحه دریافت میکنند. به همین دلیل، خسرو پرویز تصمیم گرفت پیش از حمله به بیزانس مسئلهی پشت جبههی خود را حل کند. او فرمان قتل نعمان سوم را صادر کرد و سپاهی برای تصرف حیره فرستاد. این نخستین جنگ میان ایران ساسانی و عربهای تابع بود. این جنگ به «جنگ ذوقار» شهرت دارد. خسرو پرویز یک فرد مورد اعتماد خود به نام «ایاس بن قبیصه طایی» را به جای نعمان سوم گماشت و عملاً به پادشاهی حیره پایان داد (۵). پس از این تدابیر تدارکاتی، جنگ میان ایران و بیزانس در اواخر سال ۶۰۲ میلادی آغاز شد که تا سال ۶۲۸ میلادی ادامه یافت.
طبری ولی این سیاست نظامی- استراتژیک خسرو پرویز را تا سطح «زنبارگی» خسرو پرویز و «غیبت» زید بن عدی تنزل میدهد. طبق گزارش طبری، به زندان انداختن و مرگ نعمان سوم به این دلیل بوده که نعمان حاضر نبود از حیره، زنان خوشسیما و خوشپیکر برای شاه ساسانی بفرستد و از سوی دیگر شاهنشاه ساسانی را مورد اهانت قرار داده بود. وقتی زید بن عدی نزد خسرو پرویز آمد، شاه از او پرسید:
«خب، [نعمان] چه گفت؟» زید به شاه میگوید که نعمان گفته «مگر گاوان سواد [جنوب عراق که تیسفون هم در آن قرار داشت/بینیاز] او را بس نیست که به طلب زنان ما برآمده است؟» (۶)
از نظر طبری این دلیلی بود که خسرو پرویز را بر آن داشت تا مهمترین منطقهی استراتژیک یا به عبارتی دیوار دفاعی ایران را در برابر بیزانس یا به عبارتی عربهای غسانیِ طرفدار بیزانس برای همیشه از بین ببرد.
به هر رو، خسرو پرویز در سال ۶۱۴ میلادی به سوی سرزمینهای تحت کنترل بیزانس به حرکت در آمد و اورشلیم و مصر را به قلمرو ایران تبدیل کرد. در این زمان، هراکلیوس، یک مسیحی مؤمن و متعصب، امپراتور بیزانس شده بود. با تصرف اورشلیم و مصر، هراکلیوس تصمیم گرفت قسطنطنیه پایتخت بیزانس را رها کند و به سوی سیسیل برود (۷). ولی کلیسا جلوی این کار را گرفت و با جمعآوری طلا و نقره از هراکلیوس خواست که به جنگ علیه ایران ادامه بدهد. به ویژه این که، در این میان خسرو پرویز با ربودن صلیب دار مسیح از اورشلیم شدیداً احساسات مذهبی مسیحیان بیزانس را زخمی کرده بود.
سرانجام هراکلیوس توانست تا سال ۶۲۰ میلادی سپاهی بزرگ فرآهم کند تا به جنگ ایران برود. نخستین جنگ بزرگ و گسترده در ارمنستان رخ میدهد. این جنگ برابر است با اواخر سال ۶۲۱ و آغاز سال ۶۲۲ میلادی. این نخستین جنگ کلاسیک مذهبی در تاریخ است. در این جا سپاهیان بیزانس با صلیبهای گوناگون، بیرقهای مسیحی، شمایل عیسا و آوازهای مسیحی جنگ بزرگ خود را علیه «مجوسان» آغاز کردند. سپاهیان ایران در این جنگ شکست خوردند و مجبور شدند مناطق اشغالی را رها کنند (سوریه، شمال عربستان و اورشلیم). پس از این شکست ایران، هراکلیوس در سال ۶۲۲ میلادی به عربهای آن منطقه اعلام کرد که آنها خود میتوانند حاکمیت آن مناطق را در دست داشته باشند. این سال یعنی ۶۲۲ میلادی همان سالی است که ۱۵۰ سال بعد در روایات اسلامی به «سال هجرت» تبدیل شد، ولی در کتیبهی به جا مانده [به زبان یونانی] از معاویه در حمام شهر قدره [ام قیس کنونی] به عنوان سال عربها آمده است و نه هجری (Katas Arabas). زیرا در زمان معاویه هنوز «تاریخ هجری» وجود نداشت.
اگرچه خسرو پرویز در شرایط بسیار دشواری قرار داشت ولی حاضر نبود پس از شکست سال ۶۲۲ میلادی علیرغم پیشنهاد بیزانس به جنگ خاتمه بدهد و دو کشور به مرزهای پیش از جنگ برگردند. به هر رو، جنگ ادامه پیدا کرد و سرانجام جنگ تعیینکننده در سال ۶۲۸ میلادی در نینوا رخ میدهد. سپاهیان ایران به گونهای بس فاجعهآمیز شکست میخورند و خسرو پرویز متواری میشود. چند ماه بعد، خسرو پرویز دستگیر شده و به قتل میرسد. با قتل شاهنشاه ساسانی عملاً شیرازهی امپراتوری ایران از هم پاشیده میشود. از سال ۶۲۸ تا ۶۳۲ میلادی که یزدگرد نوجوان (۱۴ یا ۱۵ ساله) به پادشاهی برگزیده میشود، ایران ده پادشاه به خود دید.
این چکیدهای از تاریخ بسیار پیچیده و طولانی جنگ ایران و بیزانس است که ابن اسحاق حتا یک اشاره کوتاه به این جنگ ۲۵ ساله که سرنوشت تاریخی ایران را رقم زد نمیکند.
شکها و پرسشها
ابن اسحاق ادعا میکند که در زمان خسرو پرویز فردی به نام «باذان» مرزبان یمن بود که با محمد رابطهی مستقیم داشت و پس از آن که میبیند پیشگویی پیامبر دربارهی خسرو پرویز درست از آب در آمد، به اسلام میگرود [یعنی در سال ۶۲۸ میلادی]. این بدین معناست که ایرانیان از زمان خسرو پرویز از دینی نوین به نام اسلام آگاهی داشتهاند. اگر واقعاً چنین است، پس چرا هیچ مدرک و سند تاریخی نه در یمن و نه در ایران ساسانی در این باره پیدا نشده است. زرینکوب که اساس روایات اسلامی را پذیرفته بود، مینویسد:
«یزدگرد سوم در دومین سال سلطنت خویش در مرزهای غربی و مجاور تختگاه خویش با تهدید اعراب - تاخت و تاز سرکردههای قبایل - درگیری پیدا کرد که این بار محرک آنها نشر آیین تازهای به نام اسلام در بین اقوام مجاور بود. تا آن زمان بیست و پنج سالی از پیدایش اسلام در سرزمین اعراب میگذشت و تیسفون هنوز تقریباً چیزی در این باب نشنیده بود- یا جدی نگرفته بود.» (۸)
خواننده فوراً متوجه میشود که روایت ابن اسحاق ساختگی است. اگر «باذان» مرزبان یمن یعنی یکی از سرزمینهای مهم تحت کنترل ایران، به اسلام گرویده بود، چگونه ممکن است که پایتخت ساسانی یعنی تیسفون «هنوز تقریباً چیزی در این باب [یعنی اسلام] نشنیده» باشد؟ یا «آن را جدی نگرفته باشد؟» خوب توجه شود! یک بخش بزرگ از قلمروی یک امپراتوری از کنترل خارج میشود و پایتخت امپراتوری پس از چند سال هنوز از این «جدایی» آگاه نیست یا آن را «جدی نمیگیرد؟» این ادعا با هیچ عقل و منطقی سازگار نیست!
از سوی دیگر، هر کس میتواند پس از روی دادن یک حادثه ادعا کند که من سالها پیش این واقعه را پیشگویی کرده بودم. چگونه میتوان درستی تا نادرستی این ادعا را آزمود؟ ابن اسحاق پس از ۱۵۰ سال به سادگی میتواند بگوید که محمد، قتل خسرو پرویز توسط پسرش را پیشگویی کرده بود. آیا این ادعا آزمونپذیر است؟
البته راویان اسلامی در نوشتن سیرت رسولالله دچار تناقضاتی شدهاند که نشانگر ساختگی بودن آنهاست. ابن اسحاق از یک سو ادعا میکند که «پیامبر پیشگویی کرده بود که کسرا توسط پسرش به قتل میرسد» ولی از سوی دیگر، ادعا میشود که رسولالله به او نامه نوشته تا به اسلام بگرود [درست همان سالی که باید به قتل برسد!]. زرینکوب مینویسد:
«گویند [پیامبر اسلام] در اوایل سال هفتم نامههایی به بعضی امراء عرب و هم به حاکم مصر و به امپراتور بیزانس و نجاشی حبشه و نیز به خسرو پرویز پادشاه ایران فرستاد. مضمون نامه آنکه اسلام آورند و او را به پیغامبری بشناسند.» (۹)
اوایل سال «هفتم هجری» برابر است با ۶۲۸ میلادی، یعنی سالی که خسرو پرویز پس از شکست بزرگ در نینوا متواری شده بود و اندکی بعد دستگیر و به قتل میرسد. سرانجام معلوم نمیشود که ما داستان پیشگویی را بپذیریم یا داستان «دعوت به اسلام» را! از سوی دیگر، نامهی پیامبر اسلام در اسناد حبشی، بیزانسی و ایرانی یافت نشدهاند. در حقیقت، هیچ سرنخی وجود ندارد که ما بتوانیم بگوییم: شاید یک «جو حقیقت» در این ادعا نهفته است. البته مانند همیشه مسلمانان مدعی هستند که مدارک از بین رفتهاند. یعنی ما چارهای به جزو پذیرفتن حرفهای ابن اسحاق نداریم!
تاریخ اسلام یک پردهی تاریک بر تاریخ واقعی ایران افکنده است. تاریخنگاری اسلامی این افسانه را جا انداخته است که علت فروپاشی ایران «حملهی اعراب مسلمان از خارج به ایران» بوده است و هیچ اشارهای به نقش تعیینکننده شکست نظامی بزرگ ایران از بیزانس در سال ۶۲۸ میلادی نمیکند.
هیچ شکی نیست که عربها به ویژه عربهای مسیحی نستوری ساکن حیره و میانرودان و حملات اعراب غسانی مسیحی (رقبای نستوریان) نقش بسیار بزرگ حتا تعیینکننده در فروپاشی امپراتوری ساسانی داشتهاند، ولی این عربها نه از «خارج» آمده بودند و نه مسلمان بودند. آنها در مرزهای ایران میزیستند: هم در میانرودان و هم در خراسان بزرگ [از خراسان امروزی تا مرو]. شکستِ ایران در سال ۶۲۸ میلادی، شیرازهی حکومت مرکزی را از هم پاشاند. این خلاء قدرت باعث آشوبهای بیشماری در ایران گردید که طی دو سدهی بعد، از آن دینی بیرون آمد به نام اسلام.
چکیده
ابن اسحاق ادعا میکند که «باذان» مرزبان یمن از وجود پیامبری به نام محمد در مکه آگاهی داشته است و حتا با او مکاتباتی داشته است. بخش بزرگی از مردم یمن یا یهودی بودند یا مسیحی. نخبگان این گروههای اجتماعی- دینی وقایع روز را مینوشتند. هیچ سندی، چه به زبان پارسی میانه، چه به زبان عبری و چه به زبان حبشی، یافت نشده که نشانگر سر برآوردن پیامبری جدید در مکه باشد. در حقیقت ما برای ادعاهای ابن اسحاق تاکنون - مطلقاً- هیچ سندی به دست نیاوردهایم. در حقیقت میبایست دیوانسالاری نیرومند ساسانی در یمن چنین واقعهی مهمی مانند اسلام آوردن مرزبان آن سرزمین را - که خود نوعی جداییطلبی است- متوجه میشد و بیدرنگ تیسفون را آگاه میکرد. زیرا، منافع اقتصادی، سیاسی و نظامی امپراتوری مورد تهدید قرار گرفته بود.
در بخشهای پایانی این زنجیره نوشتارها، یک بار دیگر به گونهای گستردهتر و ریزتر به این موضوع خواهم پرداخت.
پایان بخش سه
بخشهای پیشین:
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش یک
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش دوم
————————-
۱- ابن اسحاق، سیرت رسولالله، ترجمه رفیعالدین اسحاق ابن محمد همدانی؛ ویراستار: جعفر مدرس صادقی. چاپ ششم، نشر مرکز، سال ۱۳۹۴، ص ۴۷
۲- ابن اسحاق، سیرت رسولالله، ص ۴۷ - ۴۸
۳- ابن اسحاق، سیرت رسولالله، ص ۴۸
۴- ابن اسحاق، سیرت رسولالله، ص ۴۸
۵- برهمند، غ. ر: مسئلهی براندازی حکومت لخمی حیره به دست خسرو پرویز از نگاهی دیگر. در: مزدکنامه ۲ (پژوهشهای ایران شناسی)، تهران ۱۳۸۹، ص ۵۹۸- ۵۹۹
۶- جریر طبری، محمد: تاریخ طبری یا تاریخ الرسل و الملوک، انتشارات اساطیر، چاپ پنجم سال ۱۳۷۵، تهران. جلد دوم. ترجمه ابولقاسم پاینده، صص ۷۴۱-۶۵۱
۷- همچنین نگاه کنید به سایت مسعود امیرخلیلی: http://www.chubin.net. دکتر مسعود امیر خلیلی از نخستین پژوهشگران ایرانی است [شاید بتوان گفت نخستین پژوهشگر] که در وب سایت خود انبوهی از مدارک تاریخی گردآوری کرده است که روایات اسلامی را به گونهای بس گویا زیر علامت پرسش میبرند.
۸- زرین کوب، عبدالحسین: روزگاران، تاریخ ایران از آغاز تا سقوط سلطنت پهلوی، انتشارات سخن، تهران، سال ۱۳۹۰، ص۲۵۵
۹- زرین کوب، عبدالحسین: تاریخ ایران بعد از اسلام. انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۶۲، ص ۲۶۱
بخش چهارم
درآمد
بدون آشنایی کوتاه با پیشزمینههای گنوسیسم (عرفان)، آغاز اسلام و به پیرو آن ساختار قرآن و همچنین تاریخنگاری اسلامی بازتاب یافته در سیرت محمد ابن اسحاق با دشواری رو به رو خواهد شد. از این رو بایسته دانستم اشاراتی به این موضوع بکنم.
پیشینهی نحلههای گنوسی (عرفانی) بسیار طولانیتر از ادیان یکتاپرستی است. «گنوس» واژهای یونانی است و «دانش و معرفت» معنی میدهد.
«... از آنجایی که در همهی این فرقهها نوعی معرفت باطنی و روحانی که میتوان از آن به کشف و شهود تعبیر کرد، مایهی نجات و رستگاری انسان شناخته میشده، همهی آنها را تحت عنوان عام مکاتب گنوسی آوردهاند.» (۱)
انجیل یهودا که در سال ۱۹۴۵ کشف شد، یک انجیل کاملاً گنوسی است. در این انجیل آمده است که خود مسیح از یهودا خواسته بود تا شرایط مرگ (تصلیب) او را فراهم کند. زیرا مرگ در اندیشه گنوسی به معنی «رهایی از زندان تن و رفتن به سوی خدای متعالی» است. در انجیل یهودا آمده که این عشق یهودا به مسیح است که انگیزهای برای «لو» دادن او به مأموران رومی میشود. به سخنی دیگر، یهودا نه تنها خائن نیست بلکه نزدیکترین فرد به مسیح است.
«معرفت باطنی و روحانی» که هستهی بنیادین گنوسیسم است، باید سرراست و بدون واسطه به دست آید. به عبارتی دیگر، این قوانین دینی یا شریعت نیستند که فرد مؤمن را به خدا نزدیک میکنند یا او را تا درجهی خدایی ارتقا میدهد، بلکه تلاشهای شناختی – درونی فرد است که او را به خدا نزدیک میکند.
خاستگاه نخستین نحلههای گنوسیسم، کیهانشناسی یا ستارهشناسی است. زیرا نخستین منبع برای توجیه زمان، مکان، زندگی گذشته، حال و آینده و زندگی پس از مرگ، ستارگان بودند. ستارگان [به ویژه خورشید] در ضمن منبع نخستین دانش انسانها نیز میباشند. در این میان، سومریان (۳۰۰۰ تا ۲۱۱۵ پیش از میلاد) جایگاه ویژهای در تاریخ بشری دارند. مشاهدات ستارهشناختی سومریان آن چنان ژرف و پیگیرانه بود که هنوز هم بسیاری از محاسبات ستارهشناختی آنها از اعتبار برخوردار است.
سومریان در دستگاه شصتگانه محاسبه میکردند. آنها سال را به ۳۶۰ روز و ۱۲ ماه و روز را به دو بخش ۱۲ ساعته (در مجموع ۲۴ ساعت) تقسیم کردند که هنوز ما بر همان پایه، زمانبندی خود را میسنجیم. سومریان نخستین کسانی بودند که متوجه شدند خورشید در مرکز منظومهی خورشیدی قرار دارد و در کنار آن شش سیاره را نیز کشف کردند: تیر (Mercury)، ناهید (Venus)، زمین (Earth)، بهرام (Mars)، هُرمز یا مشتری (Jupiter) و کیوان (Saturn) و این سیارهها در کنار «ماه» یا قمری که دور زمین میچرخد، یک سامانهی هفتگانه را تشکیل میدهند. این همان چیزی است که در ادبیات دینی به عنوان «هفت آسمان» استحاله پیدا کرده است.
این اعداد «آسمانی» در مسیر تاریخ آرام آرام به بنیادهای دستگاه فکری گنوسیسم تبدیل شدند و به اعداد مقدس ارتقا یافتند. ولی بنیاد و پایهی این اعداد، اعداد اول هستند. برای نمونه عدد ۱۲ حاصل جمع دو عدد اول ۷ و ۵ است، و عدد شصت حاصل ضرب عدد ۱۲ (۵+۷) و ۵ میباشد. عدد مقدس ۳۵ نیز حاصل ضرب ۷ و ۵ است (۲).
بازتاب اعداد مقدس در «زندگینامهی محمد» ابن اسحاق
ابن اسحاق مینویسد «چون سید به حدِّ شش سالگی رسید، مادرش آمنه وفات یافت.» (ص ۸۳) همچنین او مینویسد که «پس [سید] به این حال میبود تا هشت ساله شد. چون به حدِ هشت سالگی رسید، عبدالمطلب وفات یافت و از دنیا برفت.» (ص ۸۳). ابن اسحاق برای مرگِ مادر محمد و مرگ پدربزرگش دو عدد بیارزش یا نامقدس [البته از نگرگاه این نوع عددشناسی] را اعلام میکند. ولی به هنگام تشخیص پیامبری محمد از سوی بحیره یا کشیش مسیحی، عدد مقدس ۱۲ مطرح میشود. بنا بر ابن اسحاق، وقتی محمد ۱۲ ساله بود به همراه عمویش ابوطالب به شام (بُصرا) میرود و در آنجا بحیره «مُهر نبوت» را در پشت محمد مشاهده میکند و پیشگویی میکند که این کودک در آینده پیامبر خواهد شد [مانند تنها گزارش دربارهی عیسای ۱۲ ساله در معبد]. ابن اسحاق هیچ گزارشی از زندگی محمد میان ۱۲ تا ۲۵ سالگیاش به ما نمیدهد. درست مانند مسیح که ما از ۱۲ سالگی تا ۳۰ سالگیاش که پا به عرصهی همگانی میگذارد هیچ اطلاعی در دست نداریم.
ازدواج محمد با خدیجه طبق سیرت ابن اسحاق در ۲۵ سالگی (حاصل ضرب دو عدد اول و مقدس ۵) [«پنج تن آل عبا» نیز قابلیادآوری است!] رخ میدهد، که این خود نشانگر پراهمیتبودن این تاریخ در تاریخ رستگاری اسلامی است. ولی تاریخ رستگاری یک بار دیگر «حقانیت الاهی» خود را در «عمارت خانهی کعبه» بیان میکند.
«چون سید سی و پنج سال تمام شد، یک روز قریش جمع شدند تا عمارت خانهی کعبه بکنند.» و در همین جاست که پیامبر اسلام «حجرالاسود» را جای خود میگذارد. (۳)
انتخاب عدد ۳۵ از سوی ابن اسحاق اتفاقی نبود. بنا بر محاسبات تقویم سُریانیها، مسیح در سن ۳۵ سالگی به صلیب کشیده شد و سه روز پس از آن به آسمان معراج کرد. عدد مقدس ۳۵ حاصل ضرب دو عدد مقدس ۵ و ۷ است.
به هر رو، ابن اسحاق گزارش میدهد که محمد در ۱۲ سالگی (۵+۷) پیامبریش توسط یک بحیره (کشیش مسیحی) اعلام و تأیید میشود، در سن ۲۵ سالگی (۵ x ۵) ازدواج میکند، در سن ۳۵ سالگی (۵ x ۷) در ساختن کعبه و قرار گذاشتن حجرالاسود شرکت میکند. حال ببینیم که اوج این عرفان عددی (Zahnmystik / Numerology) به کجا میرسد. ابن اسحاق ادامه میدهد:
«چون زمان وحی نزدیک آمد و وقتِ آن شد که سید چهل سال تمام شد، علامتها ظاهر میشد و دلایل پیدا میگشت و احبار یهود و رُهبان نصارا و کَهَنهی (کاهنان) عرب که آن علامتها میدانستند و آن دلیلها میشناختند، خبر از بعث پیغامبر ما میدادند و مردم را از ظهور رسالت وی میآگاهانیدند.» (۴)
بنا بر ابن اسحاق، محمد در ۴۰ سالگی به پیامبری برگزیده شد. در این جا، ابن اسحاق برای «کامل کردن» اسلام به سنت یهودی متوسل میشود. عدد «چهل» در سنت دین یهود، مقدس است. طبق احادیث یهودی موسا ۱۲۰ سال عمر کرد: ۴۰ سال در مصر، ۴۰ سال با پیروانش در بیابان سرگردان بود و چهل سال آن را در مکانی به نام مِدیَن (Midian) بسر برد. همچنین گفته میشود که موسا در سن ۱۲۰ سالگی میمیرد که باز خود ضریبی از عدد چهل (۴ x ۱۰) است. احتمالاً تقدس عدد چهل یا دقیقتر گفته شود عدد چهار از فرهنگ ایرانی وارد یهودیت شده است. زیرا این احتمال قوی وجود دارد که چهار کتاب از تنخ (تورا) یعنی خروج، لاویان، اعداد و تثنیه در زمان هخامنشیان نوشته شدهاند. تقدس عدد چهار در ایران کهن متداول بود و بازتاب آن در بسیاری از آثار باستانی آن روزگار وجود دارد. عدد چهار، شامل اعداد ۱، ۲، ۳ و خود ۴ است که حاصل جمع آنها عدد مقدس ۱۰ است که با ضریب ۴، ۴۰ میشود.
به هر رو، ابن اسحاق با اتکا به سنت مسیحی و یهودی به گونهای بس کارآمد توانست نشانههای اعداد مقدس را در زندگینامهی پیامبر بگنجاند. از سوی دیگر لازم به یادآوری است که عدد ۱۲ در یهودیت، مسیحیت و اسلام شیعه نقش بسیار برجستهای دارند: ۱۲ پسر یعقوب، ۱۲ قبیلهی اسرائیل، حضور عیسای ۱۲ ساله در معبد، زنده کردن دختر ۱۲ ساله توسط عیسا، ۱۲ حواری مسیح، ۱۲ امام شیعیان و غیره.
ابن اسحاق در بخش «در خبر باز دادنِ اَحبار یهود و رُهبان نصارا و کَهَنهی عرب» از قول محمد به این پرسش که «شما چون اختری در آسمان بگذرد، چه گویید؟» واگویهی درازی از محمد دربارهی «آسمان هفتم و اهل آسمان هفتم» میآورد. زیرا در قرآن آمده است:
اللَّـهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّـهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ وَأَنَّ اللَّـهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْمًا [خدا همان كسى است كه هفت آسمان و همانند آنها هفت زمين آفريد. فرمان [خدا] در ميان آنها فرود مىآيد، تا بدانيد كه خدا بر هر چيزى تواناست، و به راستى دانش وى هر چيزى را در بر گرفته است] (۵)
این که این «هفت آسمان و همانند آنها هفت زمین» چیست، با خرد امروزی ما فهمناپذیر است. زیرا نه چیزی به نام «هفت آسمان» وجود دارد و نه کسی در آسمان هفتم زندگی میکند که بتوان آن را «اهل آسمان هفتم» [ابن اسحاق برگه ۹۵] نامید. در ضمن، ما «یک زمین» بیشتر نداریم.
بهرهگیری از اعداد مقدس مسیحی و یهودی به دو منظور صورت گرفت، از یک سو میخواهد بگوید که اسلام پای در سنت ادیان پیشین دارد و از سوی دیگر این که اسلام تنها جمع سادهی این دو دین نیست، بلکه نواقص هر یک از آنها را برطرف میکند.هانس یانس به درستی مینویسد:
«اسلام، هر دو دین [یهودیت و مسیحیت] را در یک دین به هم گره میزند. مانند یهودیت، دینی است که از شریعت برخوردار است و مانند مسیحیت نیز بشارتگر است.» (۶)
این نگاه درست است، زیرا دین یهودی، دین بشارتگر (میسیونر/تبلیغگر) نیست ولی از شریعت برخوردار است، مسیحیت فاقد شریعت است ولی بشارتگر است؛ اسلام هم شریعت دارد و هم بشارتگر است.
عرفان اعدادی و اعداد عرفانی [عددشناسی]
همانگونه که در بالا گفته شد، اعداد ۵، ۷، ۱۲ (۵+۷)، ۴، ۱۰ (۱+۲+۳+۴) و ۴۰ (۱۰ x ۴) اعداد مقدس هستند که خاستگاه آنها در کیهانشناسی یا ستارهشناسی سومریان میباشد.
جنبش قرآنی و نویسندگان قرآن – که اساساً ربطی به پیامبری به نام محمد ندارد- به احتمال بسیار زیاد یک جریان مسیحی بودند که شدیداً متأثر از آرا و افکار گنوسیسم بود. آنها به هنگام نگارش قرآن آن اندازه که به فکر بازی با اعداد مقدس بودند – بنا بر باورهای گنوسی خود- به یکپارچگی مضامین قرآن توجه نداشتند.
«هر دو این کتابها [انجیل عهد قدیم و جدید] روندی درهمبافته دارند، به گونهای که خواننده نمیتواند کتاب را از جایی دلبخواه خود بگشاید و آغاز به خواندن آن کند. قرآن ولی اینگونه نیست، آن درهمبافتگی پیشگفته در قرآن یافت نمیشود و نه تنها هر سوره آن درباره چیزی دیگر است، که گاه در یک سوره بارها و بارها روی و سوی سخن دگرگون میشود و بافتار سوره از شاخی به شاخ دیگر میپرد.» (۷)
به عبارتی شما میتوانید از هر سوره یک یا چند آیه بردارید، بدون آن که خواننده متوجه بشود. زیرا در قرآن ما با «گزارشات» یا «مضامین» به هم پیوسته سر و کار نداریم، برخلاف انجیل عهد قدیم و جدید. پس چرا گفته میشود که اگر یک آیه را از قرآن بردارید ساختمان آن به هم میریزد؟
نویسندگان قرآن تلاش میکردند که قرآن را با اعداد مقدس بیارایند. یکی از ابتکارات این نویسندگان اختراع یک عدد مقدس دیگر بود: عدد ۱۹.
این عدد مقدس حاصل جمع اعداد مقدس ۱۲ (۷ + ۵) و ۷ است. همهی قرآن – به جز سوره توبه- با عبارت «بسم الله الرحمن الرحيم» آغاز میشود. این عبارت از ۱۹ حرف تشکیل میشود. قرآن شامل ۱۱۴ سوره است که خود ضریبیست از ۱۹ (۱۹ x ۶). برای نویسندگان [گنوسی] قرآن اساساً یکپارچگی مضمونی قرآن تعیینکننده نبود، مهم نوشتن قطعاتی (آیاتی) بود که بتوانند در خدمت عدد مقدس ۱۹ باشند یا به اصطلاح ضریبی از آن باشند. به همین دلیل، قرآن از لحاظ مضمونی ملغمهای پرآشوب و ناپیوسته است و میتوان به دلخواه این یا آن بخش را حذف کرد، بدون آن که خواننده متوجهی این کمبود بشود. ولی از سوی دیگر اگر ما یک آیه را حذف کنیم، ساختار عددی در بسیاری از سورههای قرآن به هم میریزد.
در «ام الکتاب» آمده است:
«پس جابر جُعفی برپای خاست و گفت، یا خداوند من این بسمالله الرحمن و الرحیم چه معنی دارد که بر سر سورههای قرآن نوشته شده است و هر که کاری کند این کلمه را بگوید و چنین عزیز و گرامی دارند، پس باقر [منظور امام محمد باقر است/بینیاز] گفت تفسیر بسمالله الرحمن و الرحیم این است که ملکِ تعالی بر آن سطرِ غایهالغایات نوشته است که از بالای همه بالائی است بر دلیلِ آن هفت و دوازده است که ملک تعالی به جوارحان خویش کرده است، که از بالای خویش بحری بیافریده است که به صفر هزار رنگ، و از زیر آن بحری بیافریده است که نامش الهیت است، و ملکِ تعالی در آن دو میان این هفت و دوازده نورهای قدیم نامخلوق نافریده به سمع و بصر خویش کرده است ...» (۸)
در این بخش از کتاب بحثی مفصل دربارهی این اعداد مقدس صورت میگیرد. مسلمانان مؤمن چون با تاریخ کیهانشناسی و ستارهشناسی و همچنین با ادبیات گنوسی بیگانه هستند، بر این پندارند که گویا بازی با اعداد مقدس – که تقریباً همگی اعداد اول هستند- از معجزات الاهی است که در قرآن بازتاب یافته است. از این رو شگفتانگیز نیست که رشاد خلیفه کاشف «اعجاز ریاضی قرآن» نامیده شده میشود. (۹)
به هر رو، اعداد مقدس در «زندگینامه«ی ساختِ ابن اسحاق چنین است: محمد در ۱۲ ربیعالاول سال ۵۷۰ میلادی متولد میشود، در سن ۱۲ سالگی پیامبریش توسط بحیرهی مسیحی تشخیص داده میشود، در سن ۲۵ سالگی (۵x۵) با خدیجه ازدواج میکند، در سن ۳۵ سالگی (۵x۷) در ساختن کعبه و گذاشتن حجرالاسود شرکت میکند، در سن ۴۰ سالگی (۴x ۱۰) به پیامبری میرسد. (۱۰) این چارچوب عددی مقدسی بود که ابن اسحاق (یا نویسندگانی با این عنوان) برای زندگینامهی محمد ساختند و همهی سیرهنویسان و راویان میبایستی از آن پیروی میکردند.
البته ابن اسحاق نه تنها زندگینامهی محمد که زندگینامهی خلفای راشدین را با چنین اعداد مقدسی آراست که در بخش بعدی بدان خواهم پرداخت، زیرا این چهار نفر چونان برابرنهادی برای چهار حواری مسیح یعنی متا، مرقس، لوقا و یوحنا وارد میدان دینی اسلام میشوند.
و این بخش را با جملهای از پیکاسو به پایان میرسانم:
«هنرمندان خوب کپیبرداری میکنند و هنرمندان بزرگ دزدی». به تعبیری، هیچ ایدهای اصالت ندارد.
بخشهای پیشین:
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش یک
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش دوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش سوم
————————————
منابع:
۱-هادینیا، محبوبه: مکاتب گنوسی، خاستگاه و اعتقادات. در: نیمسالنامهی تخصصی پژوهشنامهی ادیان، سال سوم، شماره پنجم، بهار و تابستان ۱۳۸۸، ص ۱۱۸
۲- عرفان عددی یا عددشناسی را میتوان به ویژه در عرفان یهودی، کابالا، مشاهده کرد که از یک سامانهی نسبتاً پیچیده برخوردار است. روی هم رفته ولی تعبیر و تفسیر جهان توسط اعداد، پیشینهای بس درازتر از ادیان کلاسیک دارد. در این راستا همگی اعداد از صفر تا ۹ از معانی ویژهای برخوردارند. برای پرهیز از طولانی شدن مقاله در این جا فقط یک اشاره کلی کردهام.
۳- ابن اسحاق، سیرت رسولالله، ترجمه رفیعالدین اسحاق ابن محمد همدانی؛ ویراستار: جعفر مدرس صادقی. چاپ ششم، نشر مرکز، سال ۱۳۹۴، صص ۹۱ تا ۹۳
۴- ابن اسحاق، همانجا، ص ۹۴
۵- قرآن، سوره طلاق، آیه ۱۲
۶- Jansen, Hans: Mohammed – Eine Biographie, Beck Verlag, ۲۰۰۸, Seite ۷۷
۷- بامدادان، مزدک: مغاک تیره تاریخ، بخش سوم
۸- «امالکتاب» یکی از کتابهای ناشناختهی غالیان شیعه است که میتواند حال و هوای آغاز اسلام را تا اندازهای روشن کند. این کتاب در سال ۱۹۱۴ در شُغنان [در ایالت بدخشان] کشف شد و توسط ولادیمیر ایوانف، اسلامشناس و اسماعیلیهشناس بزرگ ویراستاری و سپس در سال ۱۹۳۶ در مجلهی «اسلام» (Der Islam- Nr. ۳۶) شماره ۳۶ با خطی که خواندن آن چندان آسان نبود، چاپ شد. این کتاب را به همراه ترجمهی مقدمهی ایوانف در سال ۱۳۹۲ در آلمان منتشر کردم. تاریخ نگارش این کتاب به زمانهارونالرشید میرسد حدود ۱۸۰ هجری. در این کتابِ گنوسی هنوز دو خدا وجود دارد. این کتاب به خوبی نشان میدهد که پیشینهی اسلام، یک جریان یا جریانات گنوسی بوده که ربط چندانی با اسلامی که ما میشناسیم ندارد. امالکتاب در کنار «کتابِ هفت و سایهها» [کتاب الهفت و الاظله] جزو نادر کتابهایی هستند که به پیش از شکلگیری اسلام کنونی تعلق دارند و میتوانند تا حدودی بر حال و هوای مراحل آغازین اسلام پرتوافکنی کنند.
[ام الکتاب. ویراستار ولادیمیر ایوانف. گردآوری و تنظیم: ب. بینیاز (داریوش)،۱۳۸ صفحه. انتشارات پویا، پخش انتشارات فروغ آلمان- کلن، قیمت ۱۲ یورو]
۹- دکتر رشاد خلیفه (۱۹۳۵ تا ۱۹۹۰میلادی) که بیوشیمیست بود با به کارگیری کامپیوتر در صدد برآمد تا ثابت کند قرآن «ساختاری ریاضی مبتنی بر عدد ۱۹» دارد. او سرانجام ادعای پیامبری کرد و در تاریخ ۳۱ ژانونه ۱۹۹۰ در شهر توسان در آریزونای آمریکا با ۲۹ ضربه کارد به قتل رسید. البته نقطهی آغاز رشاد خلیفه سوره ۷۴ (سوره مدثر)، آیه ۳۰ بود که آمده است: «عَلَيْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ» (و بر آن [دوزخ] ۱۹ نگهبان است).
در مقدمهی «قرآن مبین» ترجمهی علی اکبر طاهری قزوینی آمده است:
شادروان دکتر رشاد خلیفه، دانشمند بزرگ مصری و استاد دانشگاه آریزونای آمریکا، در سال ۱۳۵۲ (ه.ش) در مورد حروف مقطعۀ قرآن به کشف مهمی دست یافت که به اعجاز ریاضی قرآن معروف شده و شرح کامل آن در ضمیمۀ شماره یک ترجمۀ انگلیسی قرآن رشاد خلیفه آمده است. با محاسباتی که او با استفاده از کامپیوتر انجام داد، به این نتیجه رسید که مجموع تکرار حروف مقطعۀ هر سوره، مثلاً «الف، لام، میم»، مضربی است از عدد ۱۹ (عدد ۱۰ تعداد حروف جملهی بسمالله الرحمن الرحیم» است). در این سوره حرف «الف» ۴۵۰۲ مرتبه، حرف «ل» ۳۲۰۲ مرتبه و حرف «م» ۲۱۹۵ مرتبه تکرار شده است؛ مجموع آنها عدد ۹۸۹۹ است که مضربی است از عدد ۱۹. ملاحظه میشود که تغییر فقط یک کلمه در این سوره بزرگ میتواند این نظم شگفتانگیز را بر هم بزند. این قانون در همۀ سورههایی که با حروف مقطعه آغاز شده است، صدق میکند. شایان ذکر است که تعداد تکرار جمله بسما... در قرآن ۱۱۴ مرتبه است که خود، مضربی از ۱۹ و نیز تکرار هر یک از کلمات این جمله در سراسر قرآن مضراب ۱۹ است به این شرح: اسم ۱۹ بار، الله ۲۶۹۸ بار، رحمن ۵۷ بار و رحیم ۱۱۴ بار تکرار شده که هر یک از این ارقام مضرب ۱۹ میباشد و حاصل جمع ضرایب آنها نیز مضرب ۱۹ است. مهندس عبدالعلی بازرگان قرآنپژوه برجسته در کتاب «حروف مقطعه قرآن» که توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی انتشار یافته، در این زمین تحقیق جامعی کرده است.
علامۀ طباطبایی در مورد حروف مقطعه گفته است: سورههایی که حروف مقطعۀ آن مشابه است، از نظر مضمون آیات با یکدیگر شباهت دارند و سیاقشان یکی است؛ علاوه بر آنف سورههایی که حروف مقطعۀ دو سورۀ دیگر را دارد، حاوی مطالب هر دو سوره است؛ مثلاً سورۀ اعراف که با حرف الف، لام، میمف صاد آغاز شده است، مطالبی را که در سورههای الف، لام، میم و سورهی صاد هست، در خود جمع کرده است و نیز سورۀ رعد که با حروف لام، میم، راء آغاز شده است، مطالب سورههای الف، لام، میم و الف، لام، راء را دارد.
[قرآن مبین، ترجمه، توضیح، تفسیر فشرده قرآن به قرآن از: مهندس علی اکبر طاهری قزوینی. چاپ اول تهران، انتشارات قلم ۱۳۸۰. ص ۲]
با سپاس فراوان از دوستِ نادیدهایم مزدک بامدادان که پس از خواندن مقالهام [پیش از انتشار] برای تأیید «ادعای من دربارهی عددشناسی جنبش قرآنی»، قرآن مبین طاهری را که از آن بیاطلاع بودم برایم ارسال کرد.
۱۰- عدد کامل و الاهی ۱۰ از فیصاغورثیان وارد عرفان عددی شده است که حاصل جمع اعداد ۱، ۲، ۳ و ۴ است. عدد ۱۰ در ضمن نماد عددی انجیل عهد عتیق نیز میباشد: ۱۰ فرمان، ۱۰ نسل از آدم تا نوح، ۱۰ نسل از سام تا ابراهیم، ۱۰ پادشاه بابل و مصر. همچنین ۱۰ انگشت دست، ۱۰ انگشت پا. انگشتان دست و بندهای انگشتان ابزار اصلی برای از بر کردن منظومات یا سرودهها بوده است. انسان پیش از نگارش نثر، ابتدا دانستههای خود را به صورت نظم در میآورد و برای از بر کردن نیازمند انگشتان و بندهای انگشتان بود. از سوی دیگر همین انگشتان و بندهای آن، نخستین «ماشین حساب» انسانها، بودند. هنوز در روستاهای تمدننادیده در هند، این نوع شمارش با «ماشین حساب طبیعی» صورت میگیرد. ما اگر با انگشت شصت بندهای چهار انگشت دیگر را بشماریم، ۱۲ تا هستند و اگر تمام انگشتان یک دست که ۵ تا هستند، در ۱۲ ضرب کنیم، حاصل آن ۶۰ میشود. از این طریق میتوان در یک سیستم شصتگانه بسیاری از محاسبات ریاضی را انجام داد. احتمالاً سومریان همین روش را به کار میبردند.
بخش پنجم
یادآوری
در بخش یکم نشان داده شد که ابرهه حبشی در سال ۵۷۰ میلادی دیگر زنده نبود (۱) که به مکه حمله کند. او حداکثر تا سال ۵۵۸ میلادی در قدرت بود. ولی ابن اسحاق بدون هر گونه مدرک و سندی، فقط با اتکا به تفسیر خودسرانهی سورهی فیل – که هیچ سخنی دربارهی محمد و تولد او نیست- توانست این الگوی دینی (نه تاریخی) را جا بیندازد که محمد در سال ۵۷۰ میلادی در زمان حملهی ابرهه حبشی به مکه، در یک روز دوشنبه، برابر با ۱۲ ربیعالاول در مکه زاده شد.
آن چه در این میان بسیار غیرمنطقیتر و پرسشبرانگیزتر است، مرگ پیامبر اسلام است. میتوان ادعا کرد که سیرهها و روایات اسلامی همهی کارها و رفتارهای ریز و درشت پیامبر اسلام را بازتاب دادهاند.
«... با این همه حتا اگر بپذیریم گزارش راویان در باره موها و خوراک و نوشاک محمد درست بوده است، جای شگفتی است که چرا کسی ابنسعد را نمیپرسیده است ابراهیم از کجا میداند پیامبر چگونه نوره [واجبی] میکشیده است؟ آیا رسول خدا موی شرمگاه خود را در مسجد و بر فراز منبر و در برابر چشمان “راویان” میزدوده است؟ گفتنی است که همامروز و در روزگار اینترنت و دوربینهای دیجیتال نیز کسی نمیداند باراک اوباما و آنگلا مرکل هنگامی که به گرمابه میروند موی تن خود را چگونه میتراشند.»(۲)
به عبارتی، اگر بخواهیم محمد را با عینک سیرهها و روایات اسلامی بنگریم، میتوان به خصوصیترین زوایای زندگی او نیز پی برد: «دوربین»های سیرهها و روایات حتا در گرمابهی محمد (مو زُدایی یا واجبیکشی او) و رختخواب او (رابطهی جنسی پیامبر با زنانش و نیروی جنسیاش) نیز نصب شده بودند. به سخنی دیگر، پیامبر اسلام حتا یک لحظه هم از دید و نظر اطرافیان کنجکاوش پنهان نبود. حال این پرسش پیش میآید که چگونه میشود تحت این شرایط «مراقبت کامل» شاهدان و راویان کسی دقیقاً نداند که پیامبر اسلام در چه تاریخی مُرده است؟
طبری در بخش «سخن از سن پیمبر به هنگام مرگ» مینویسد:
«در این باب [سن محمد به هنگام مرگ] اختلاف کردهاند، بعضیها گفتهاند که هنگام مرگ شصت و سه سال داشت. از جمله گویندگان این سخن، ابن عباس است که گوید: پیمبر سیزده سال در مکه بود که وحی بدو میرسید، و ده سال در مدینه بود و پس از آن درگذشت. بعضی دیگر گفتهاند وی به هنگام مرگ شصت سال داشت. از جمله گویندگان این سخن عروه بن زُبیر است که گوید پیمبر چهل ساله بود که مبعوث شد و شصت ساله بود که درگذشت. عایشه گوید: پیمبر ده سال در مکه بود که قرآن بر او نازل میشد و ده سال نیز در مکه به سر میبرد.»(۳)
اگر اختلاف بر سر ساعت یا روز میبود، شاید پذیرش آن آسان میشد، ولی موضوع بر سر دست کم سه سال است. به هر رو، اگر اختلاف بر سر زادروز پیامبر اسلام صورت میگرفت بسیار طبیعیتر میبود تا اختلاف بر سال و روز مرگ او. همانگونه که پیشتر نشان داده شد، زندگینامهی پیامبر اسلام با هیچ کدام از آمار و ارقام واقعی سازگار نیست.
بنا بر روایات اسلامی، پس از مرگ محمد، چهار خلیفه به قدرت رسیدند که به خلفای راشدین شهرت یافتند. آیا این شخصیتها، هستی تاریخی داشتند یا فقط شخصیتهای داستانی- دینیاند؟
خلفای راشدین
طبق روایات اسلامی، خلفای راشدین یا هدایتشده چهار تن بودند: ابوبکر، عمر، عثمان و علی. تا آن جا که به مدارک تاریخی برمیگردد، ما هیچ گونه سندی – تا کنون مطلقاً هیچ- از وجود تاریخی این شخصیتها نداریم. فقط روایات اسلامی هستند که هستی آنها را به ما انتقال دادهاند. در این باره فولکر پوپ (Volker Popp) (۴) با اتکاء به پیشزمینههای تاریخی- زبانشناسی به این چهار شخصیت نمادین پرداخته است. این بخش اساساً پژوهشهای فولکر پوپ در این زمینه را بازتاب میدهد.
در بخش ۳ به این موضوع پرداختم که «عددشناسی» (Numerologie) نقش بسزایی در فرهنگ گنوسی و همچنین گنوسیهای یهودی- مسیحی داشت. در این جا اعداد اول نقش نخست و تعیینکننده را ایفا میکنند، به ویژه اعداد ۵، ۷ و به دنبال آن جمع آنها عدد ۱۲ و سرانجام عدد ۱۹ که از ابتکارات گنوسیهای ایرانی-میانرودانی بوده است. حال نگاهی بیندازیم به [نهاد] ابن اسحاق که چگونه نامهای مقدس را با اعداد مقدس درآمیخته است و یک الگوی داستانی منسجم از چهل سال نخست «اسلام» یعنی «مغاک تیره تاریخ (اسلام)» [مزدک بامدادان] آفریده است.
خلیفه ابوبکر: سال ۱۱ تا ۱۳ عربها (به اصطلاح هجری)
ابوبکر تا چه اندازه بیانگر یک انسان واقعی است؟ بنا بر روایات اسلامی او نخستین جانشین پیامبر بود. ابوبکر به گونهای تولد دوباره پیامبر نیز میباشد. نقش تاریخی- اسلامی او از سال ۱۱ تا ۱۳ عربها (به اصطلاح هجری) تعیین گردید: از یک عدد اول به یک عدد اول دیگر.
نام «ابوبکر» در خود «تقدس» را حمل میکند. «بکر» یعنی «نخستین فرزند از مادر باکره». باید یادآوری کرد که «ابو» در زبان عربی لزوماً به معنی «پدر» نیست. «ابو» فقط «تعلق یا چیرگی بر یک چیز» را میرساند و ربطی به تبار ندارد. برای نمونه در عربی به تریاک میگویند «ابو نوم» [متعلق به خواب]، یعنی «ابو» در این جا «پدر» [بیولوژیکی/ تباری] معنی نمیدهد.
به هر رو، ترکیب «ابو» و «بکر» - فرزند نخست از مادر باکره- خلوص و پاکی پیامبرگونهی او را میرساند. این نام نمادین در کنار القاب دیگر که روایات اسلامی برای ابوبکر قایل شدند، نشانگر این هستند که این نام، یک نام ساختگی- دینی است. لقب دیگر ابوبکر، «عتیق» است.
«ابن اسحاق گوید از عایشه پرسیدند: چرا ابوبکر را عتیق نام دادند؟ و او پاسخ گفت: روزی پیمبر خدا بدو نگریست و گفت: این آزاد شدهی خدا از آتش است.»(۵)
اگر ما مفهوم یا لقب «عتیق» را در چارچوب هرمنوتیک اسلامی بررسی نماییم، آن گاه «عتیق» به معنی «آزاد شده از آتش جهنم» معنی میدهد. او – یعنی ابوبکر- به اصطلاح برای همیشه از «آتش جهنم» آزاد میباشد یا به اصطلاح «برائت یافته» است. البته باید یادآوری کرد که در تاریخ رستگاری انجیلی این صفت فقط برای آدم بن آدم (Son of man / Menschensohn) که مسیح همهی خصوصیات او را در خود نهفته دارد اختصاص داده شده بود. در ادبیات سُریانی، مسیح یعنی این روح همیشه آزاد از آتش جهنم، «منصور» نیز نامیده میشد، یعنی کسی که بر آتش جهنم «پیروز» شده است. به سخن دیگر، ابن اسحاق کیفیات اختصاص داده به مسیح را نه تنها برای محمد که برای چهار خلیفهی پس از او نیز به خدمت میگیرد.
از سوی دیگر، نام ابوبکر، «عبدالله» نیز است که باز خود معنای پیامبری را در خود حمل میکند. بعدها لقب «صدیق» نیز به ابوبکر داده شد، یعنی انسانی که «دوست و سخت راستگو» است.
خلیفه عمر: سال ۱۳ تا ۲۳ عربهای / ۱۰ سال
پس از ابوبکر، عُمر یا «[همیشه] زنده/ دوستدار زندگی» خلفیه میشود. «عمر» از نوع حضرتِ «نوح» میباشد. نوح نیز، توفان نابودکننده را پشت سر نهاد، بر آن چیره شد و در تاریخ رستگاری انجیلی نمایندگی «زندهماندگان» به او اختصاص داده شد. آیا عمر نیز نماد زندگی پس از «توفان» است؟ او، عمر، این همیشه زنده، نه تنها – مانند نوح – بر مرگ پیروز شد، او تجسم زندگی آینده نیز هست. او باید یک نقش بنیادین در تاریخ اسلامی ایفا کند، زیرا او همهی نشانههای اعداد مقدس را در خود حمل میکند: او از سال ۱۳ تا ۲۳ (که هر دو اعداد اول هستند)، مجموعاً ۱۰ سال، خلافت کرد. عدد ۱۰، عدد پیامبران است. از این رو، این حرف که در دهان عایشه و زُبیر گذاشته شد که پیامبر ۱۰ سال در مکه و ۱۰ سال در مدینه میزیست، در چارچوب تاریخ رستگاری انجیلی است و چندان بیربط هم نیست.
نقش عمر در طی این ده سال، تنها چیره شدن بر سربازان بیزانس و ایران نیست، او «دستگاه قضایی» و «تقویم اسلامی» را نیز سازماندهی کرده و سرانجام دست به تأسیس «دیوان» میزند. البته باید یادآوری کرد که ما مطلقاً هیچ اثری از این «سازندگیهای» عمر نیافتهایم.
ظاهراً وظیفهی دیوان، پرداخت پول به سربازان، بیوهها و یتیمها بود. به همین دلیل لقب «فاروق» نیز به او داده شد. فرهنگ دهخدا واژهی «فاروق» را این گونه معنی کرده است: مرد نیک ترسناک، کسی که امور را از یکدیگر فرق میگذارد.
البته باید گفت که این معانی بر اساس تفاسیر بعدی اسلامی و تغییر معنی «فاروق» صورت گرفته است. یعنی بعدها برای این مفهوم ریشهی سهگانهی «فَ رَ قَ» را ساختند. در حالی که این واژه از واژهی سُریانی «پارقه» یا «پَرقه» استخراج شده است که معنی «منجی یا نجاتدهنده» میدهد. در این جا، «پ» به «ف» و «الف» کوتاه به کشیده تبدیل شده است. برای نمونه، طبق روایات اسلامی، وقتی عمر بیتالمقدس را اشغال کرد، کعب داستان ویران کردن معبد را برای عمر بازگو میکند و سپس به عمر میگوید که در همین زمان اشغال بود که خدا پیامبری برای یهودیان فرستاد تا به مردم هشدار بدهد که:
«اورشلیم، بشارت که فاروق ترا از آنچه در تو هست پاکیزه میکند.» (۶)
در این جا «فاروق» دقیقاً معنی سُریانی خود یعنی «نجاتدهنده» را دارد و نه «کسی که امور را از یکدیگر فرق میگذارد». همچنین عمر در روایات اسلامی سوار بر یک اسب/یابو به اورشلیم میرود و فرمان میدهد که محل مسجد آینده را آب و جارو کنند و بر آن مسجدی بسازند.
«عباده گوید وقتی عمر اماننامه مردم ایلیا [اورشلیم] را فرستاد و سپاه آنجا مقیم شد از جابیه آهنگ بیتالمقدس کرد و اسب خویش را لنگان دید و از آن پیاده شد، یابویی بیاوردند که بر آن نشست اما عمر را سخت تکان داد که فرود آمد و با عبای خویش به صورت آن زد و گفت: خدا زشت کند آن که این را به تو آموخت. آنگاه چند روز اسب خود را استراحت داد و سُم آن را علاج کرد و بر آن نشست و برفت تا به بیتالمقدس رسید. ... سپس به کعب گفت: به نظر تو نمازگاه را کجا قرار دهیم؟ کعب گفت: پای صخره.» (۷)
در انجیل عهد جدید نیز عیسا مسیح چنین سفری به اورشلیم میکند:
«... الاغ را نزد عیسی آوردند، او سوار بر آن شد و راهی اورشلیم شد. به این ترتیب عیسی وارد اورشلیم شد و به خانۀ خدا رفت.»(۸)
ولی قابلتوجهتر مفهوم «صخره» است که در این جا برای ما نقش تعیینکننده دارد. در انجیل عهد جدید آمده:
«به همین دلیل میگویم: تو پتروس هستی؛ و بر این صخره میخواهم کلیسای خود را بسازم.» (۹)
«پتروس» Petrus در زبان یونانی یعنی «صخره». عیسا به گونهای نمادین به پتروس میگوید که: «بر تو ای پتروس – ای صخره- میخواهم کلیسای خود را بسازم؛ یعنی ای پتروس میتوانم سد در سد روی تو حساب کنم». ولی راویان اسلامی که دیگر نه یونانی و نه سُریانی میدانستند و نه هرمنوتیک مسیحی را میشناختند دچار چنین خطاهای بینادین شدهاند و «صخره» یعنی پتروس را به معنی لغوی آن برداشت کردند.
البته گفتنی است که در این جا طبری «قبهالصخره» را که ساختن آن به فرمان عبدالملک مروان در سال ۶۹۲ میلادی به پایان رسید به پای عمر میگذارد. مروان همچنین میان سالهای ۷۰۶ و ۷۱۷ میلادی فرمان داد تا به جای ساختمان مجاور [فاصله این دو حدود ۱۴۰ متر است] یک مسجد بسازند که «مسجد الاقصی» نام گرفت. (۱۰)
باز هم در این جا باید تأکید کنم که اگرچه چند هزار حدیث و روایت دربارهی جنگها، ابتکارات اجتماعی – دینی و حکومتداری عمر نوشته شده است، ولی ما تاکنون از او سکه، ساختمان، کتاب، دستخط، و یا یک کتیبهی پیروزی – به سخنی دیگر مطلقاً هیچ- نیافتهایم.
خلیفه عثمان: سال ۲۳ تا ۳۵ / ۱۲ سال
در این جا باز هم با یک «منجی / نجاتدهنده» سر و کار داریم. شهرت عثمان در این است که او توانسته آیات نازل شدهی الاهی را گردآوری و ویراستاری کند. به اصطلاح «جمع» [گردآوری] قرآن در تاریخ رستگاری اسلامی به نام عثمان به ثبت رسیده است. به راستی چرا قرآن باید در زمان کسی گردآوری شود که نامش «عثمان» است؟ چرا نام او سرانجام با گردآوری قرآن گره زده شد، اگرچه بسیاری از مخالفان بعدی، بر این باور بودند که در زمان عمر و یا علی هم گردآوری قرآن صورت گرفته بود؟
عثمان را در فارسی این چنین ترجمه کردهاند: «مار یا بچه مار». شاید این معنی به علت شباهت آن به واژهی «ثُعبان» یعنی مار باشد. ولی این دو واژه اصلاً ربطی به یکدیگر ندارند.
فولکر پوپ با یاری کریستوف لوکزنبرگ (۱۱) توانست مفهوم عثمان را رازگشایی کند. نام عثمان تا پیش از اختراع آن در میان عربها وجود نداشت، مانند نام ابوبکر، عمر و علی.
یکی از راههای ساختن نامهای جدید، تغییر جای حروف صامت اصلی در واژه است که به آن Metathesis یا «قلب» (۱۲) میگویند. برای نمونه از واژهی لوی (Levi) به معنی «همراه» واژهی ولی (vali) ساخته شد، همین واژهی لوی در آلمانی به «ویل» (Veil) یا تلفظ امروزیاش «فایل» تبدیل گردید.
به هر رو، واژهی عثمان (Utman) از قلب یا جایگزینی حروف صامت مجاور در نام ثُما(ن)/ثوما(ن) Tuma(n) یا به اصطلاح امروزی توما(ن) صورت گرفته است. در فارسی به این شیوهی جابجایی حروف، «قلب مجاور» گفته میشود. حالا چرا ابن اسحاق چنین زحمت بزرگی به خود داد؟ ریشهی آن را باید در تاریخ رستگاری انجیلی جستجو کرد.
موضوع برمیگردد به کتاب پیامبران (Thomasakten) توماس مقدس [دقیقتر «ثُمان مقدس/ به سُریانی مار ثُما / ثوما» - مار به زبان سُریانی یعنی مقدس] که بخش بزرگی از آن به پیامبری مانی اختصاص داده شده است. کتاب توماس یک کتاب گنوسی است که پس از ۲۰۰۰ سال با کشف کتابخانهی نجع حمادی جایگاه آن در ادبیان گنوسیهای سوری، میانرودانی و ایرانی آشکار گردید. این کتاب گنوسی که توسط توماس گردآوری شده است مانند قرآن – یا بهتر است گفته شود قران مانند آن- ۱۱۴ بخش یا سوره دارد و یکی از کتابهای اصلی مسیحیان شرق بود.
اهمیت بیاندازهی عثمان در اعدادی است که به او نسبت داده شده است: مسیر مقدس او از سال ۲۳ [عدد اول] به سال بسیار مقدس ۳۵ [۵ ضربدر ۷] – محمد نیز در سن ۳۵ سالگی در ساختن کعبه شرکت میکند و با دستهای خود حجرالاسود را سر جایش میگذارد- است یعنی ۱۲ سال مقدس خلافت میکند.
اگرچه سیرهنگاران و راویان دربار عباسی تلاش کردند که این شخصیتهای نمادین را با گوشت و خون پُر نمایند و آنها را «واقعی» جلوه دهند، ولی جمع شدن این همه اعداد و نامهای مقدس برای این خلفا آن چنان شگفتبرانگیز است که خرد امروزی به ما این هشدار را میدهد که:
Zu perfekt um wahr zu sein
Too perfect to be true
از آن جا که بخش مربوط به علی، طولانیست در نوشتار بعدی به آن خواهم پرداخت.
بخشهای پیشین:
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش یک
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش دوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش سوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش چهارم
————————————-
منابع:
۱- http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/61334
۲- بامدادان مزدک: مغاک تیره تاریخ، بخش دو. در:
http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/61682/
۳- طبری: تاریخ الرسل و الملوک. جلد چهارم، ص ۸۱ تا ۸۳
۴- Popp, Volker: Die Geschichte von den vier Kalifen: Abu Bakr als Adam, Umar als Noah, Utman als Abraham, Ali als Moses. In: Schlaglichter. Markus Groß / Karl-Heinz Ohlig (Hg.). Seite:۴۶-۵۴
۵- طبری، جلد چهارم، ص ۲۲۷
۶- طبری، جلد پنجم، ص ۸۷
۷- طبری، جلد پنجم، صص ۸۵-۸۶
۸- انجیل عهد جدید: مرقس (مارکوس)، بخش ۱۱، بندهای ۱ تا ۱۰. همچنین نکاه کنید به کتاب لوقا (لوکاس)، بخش ۱۹، بندهای ۲۸ تا ۴۰
۹- انجیل عهد جدید، کتاب متی (ماتیوس)، بخش ۱۶، بند ۱۸
۱۰- بیش از دو دهه سیمای جمهوری اسلامی تصویر قبهالصخره با گنبد طلاییاش را به عنوان «مسجدالاقصی» به مردم نشان میدهد. در حالی که گنبد مسجدالاقصی سبز رنگ است. همچنین تصویر قبهالصخره به عنوان مسجدالاقصی بر اسکناسهای ۱۰۰۰ ریالی چاپ شده بود.
۱۱- کریستف لوکزنبرگ اسلامشناس و قرآنشناس در یک خانوادهی مسیحی عرب زاده شد و پدرش او را از کودکی با زبان سُریانی آشنا کرد. مهمترین اثر او «خوانش سُریانی – آرامی قرآن» است:
Luxenberg, Christoph: Die Syro-Aramäische Lesart des Koran. Verlag Hans Schiler
۱۲- برای آشنایی بیشتر با «قلب» (زبانشناسی) به این جا نگاه کنید:
https://en.wikipedia.org/wiki/Metathesis_linguistics
بخش ششم
درآمد
علی، آینهی تمام قد و بازتابدهندهی روح [اپوزیسیون] ناکام ایرانی در فرهنگِ دینی ساسانی است. پیشینهی شخصیت نمادین علی – در قالب نامهای دیگر- بسیار قدیمیتر از اسلام است. ما ایرانیان گنوسی (عرفانی) علی را به دین بعدی که اسلام نام گرفت تحمیل کردیم، و اسلام نیز علی ابن ابیطالب را به ما تحمیل کرد؛ و سرانجام از این دو چهرهی نمادین گوناگون، شخصیت دوگانه و متناقض علی گنوسی- اسلامی بیرون آمد.
فروپاشی ساسانیان عملاً در پی شکستِ نظامی دوم ایران در سال ۶۲۸ میلادی و آغاز جنگهای داخلی در ایران رخ داد. برای ما ایرانیان فرقی نمیکرد که دین زرتشتی پایدار میماند یا نه، هر دینی که ما میپذیرفتیم، باز جایگاه علی – یا شخصیتی با چنین خصوصیاتی- مانند امروز به جای خود باقی میماند و خود را با آن دین معین تطبیق میداد. شخصیت نمادین- گنوسی علی آرام آرام پس از قتل مانی به فرمان کرتیر، گسترش آیین سرکیس / سرجیوس (Sergios) (۱)، قتل مار قرداغ - داستان یک شاهزادهی زرتشتی که مسیحی شده بود- به فرمان شاپور دوم و داستانهای فراوانی که پیرامون قرداغ مقدس نوشته شد، سر بر کشید. نماد بارز این جریان فکری تا زمان هشام، پسر عبدالملک مروان، که کلیسای سرکیس مقدس در رصافه را به زیارتگاه تبدیل کرد، ادامه داشت.
علی در میان مسیحیهای گنوسی ایرانی- میانرودانی، آن چهره از مسیح را به نمایش میگذارد که دینشناسان آن را «مسیح ناکام» نام نهادهاند. علی، مسیح ناکام است؛ «مظلومیت» او در ناکامی اوست، او قهرمان شکستخوردهای است که ناکامی او نه در جنگهای خونافشان بلکه در «شهادتی»ست خودخواسته، بدون جنگ و شورش و انقلاب. او مانند مار قرداغ یعنی آن شاهزاده پارسی که به مسیحیت گرویده بود، آماده است که خود به «شهادت» برسد ولی «رعایایش» آسیبی نبینند.
بدون شناخت آرای گنوسی مانی که از رگههای مسیحیت برخوردار است و بدون آگاهی از داستانهای فراوانی که پیرامون مار قرداغ به نگارش در آمدهاند، درک این «قهرمان ناکام ایرانی» و به گونهای خود ما ایرانیان، بسیار دشوار خواهد بود. این شخصیت نمادین سرانجام به درجهی خدایی رسانده میشود و به همین دلیل به القابی مانند «ابوتراب» [سرور یا آفرینندهی خاک/زمین]، «ابو حسن» [سرور زیبایی و خوبی] (۲) و «ملک تعالی» آراسته میگردد. جنگپرهیزی و خشونتپرهیزی گنوسیهای ایرانی، واکنشی در برابر خشونت بیکران و بیملاحظهی روحانیت زرتشتی بود که حتا شاهان ساسانی [دولت رسمی ساسانی] در برابر آنها چندان یارای ایستادگی نداشتند، البته به جز یزدگرد اول که نفسگاه روحانیون را در چنگال خود گرفت و به همین دلیل در تاریخنگاری زرتشتی و اسلامی به نام «یزدگرد بزهکار» شهرت یافته است.
ادامهی زندگی این جریانات گنوسی در ایران و میانرودان به بزرگترین مانع تحقق یک دین دولتی – که بعدها اسلام نام گرفت- تبدیل گردید. از این رو شگفتانگیز نیست که در زمان خلفای عباسی برای نابودی نظاممند این جریانات فکری، دوباره دیوان زنادقه (وزارت اطلاعات) و دارالحکمه (وزارت ارشاد و سانسور) بر پا گردیدند که نه تنها نوشتههای بسیاری از گنوسیها را نابود کرد بلکه کمر به حذف فیزیکی این جریانات گنوسی بستند.
با اتکا به متون قرآنی و اسناد غیراسلامی میتوان نشان داد که اصل قرآن – که ما از آن بیاطلاع هستیم- به این نحلههای گنوسی که از فیلتر فرهنگ زرتشتی، مسیحی، یهودی و بودیسم عبور کرده بودند، تعلق داشت.
روح علی، این مسیح ناکام، این قهرمان شکستخورده، هنوز در رگهای ما ایرانیان جاریست و حتا یک ایدئولوژی سیاسی - دینی سفت و سختی مانند اسلام نتوانسته این «خون» فرهنگی با پیشینهی ۱۷۰۰ ساله را کاملاً با گروه خونی ناب اسلامی – یعنی ایدئولوژی عباسیان - تعویض نماید.
به سخن دیگر، اگر بتوانیم تا اندازهای شکلگیری شخصیت گنوسی علی را آشکار کنیم، شاید آن گاه بدانیم که چرا ما این چنین شیفته و مفتون قهرمانان شکستخورده هستیم، آینهای که شاید بتواند پارههایی از وجود ما را نشان بدهد.
پیش از بررسی ریشههای تاریخی «قهرمان ناکام»، این نماد شناسایی روح ایرانی، ضروری است که نخست به تاریخنگاری اسلامی دربارهی علی بپردازیم.
خلیفه علی: ۳۵ تا ۴۰ (به اصطلاح هجری) / پنج سال
بنا بر روایات اسلامی، علی (۶۰۰-۶۶۱ میلادی) پسر عمو و دامادِ محمد، پیامبر اسلام، بوده و چهارمین فرد از «خلفای راشدین» میباشد و در حدود سال ۶۶۱ میلادی در کوفه به قتل میرسد.
اعدادی که زندگینامۀ دینی علی بر آن استوار شده آن چنان مقدس هستند که به اصطلاح مو لای درزش نمیرود. عدد ۳۵ نماد ساختن کعبه و قرار دادن حجرالاسود توسط پیامبر اسلام است، عدد ۴۰ نماد بعثت پیامبر اسلام است و عدد ۵ نماد پنج نور الهی است که یکی از ارکان گنوسیسم بود. بعدها در اسلام – شیعه- این پنج نور الهی در وجود محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین تجلی کردند (اصحاب کسا/پنج تن آل عبا).
همانگونه که پیشتر گفته شد، عدد ۱۰، عدد پیامبران است و به هر کسی اعطا نمیشود. علی در سن ۱۰ سالگی، یعنی ۹ سال پس از «برگزیده شدن محمد به پیامبری»، به اسلام گروید.
ابن اسحاق گزارش میدهد که محمد و علی ۱۰ ساله پنهانی نماز میگزاردند که یک روز بر حسب اتفاق ابوطالب هر دو را در حال نماز میبیند و میپرسد:
«ای برادرزادهی من، این چه دین است که تو آن را میورزی و این چه نماز است که تو همی کنی؟» (۳)
محمد پاسخ میدهد که این دین حق و دین فرشتگان و دین پیغامبران و دین پدر ما ابراهیم خلیل است. سپس از علی ده ساله میپرسد که «این چه دین است که تو داری؟» آن گاه کودک ۱۰ ساله (؟) به پدرش ابوطالب پاسخ میدهد:
«یا پدر، بدان که این دین حق است و من به خدای و پیغامبر وی ایمان آوردهام و این نماز فرض است که خدای بر بندگان خود فریضه کرده است و ما آن را میگزاریم.» (۴)
از نگرگاه عددشناسی گنوسیسم، اعداد اختصاص داده شده به علی حتا از اعداد نسبت داده شده به محمد، «پیامبرانهتر» است و از یک هستهی عددی گنوسی نیز برخوردار است، یعنی همهی این اعداد ضریبیست از عدد مقدس ۵ که نماد پنج نور الهی گنوسی میباشد.
ما از علی، مانند ابوبکر، عمر و عثمان، مطلقاً هیچ سند آزمونپذیری نداریم. تنها چیزی که مسلمانان شیعه به او اطلاق میکنند «نهجالبلاغه» است که آن هم توسط سید رضی در اوایل سدهی پنجم هجری نوشته شده است.
مقبرهی علی
سرانجام، پس از مشاجرات دینی فراوان، مقبرهی علی در نجف، در ساحل غربی فرات، توانست خود را در برابر بدیلهای دیگر جا بیندازد. این قبر در سدهی ۱۰ میلادی (چهارم هجری) پس از جستجوی فراوان – از جمله گمان میرفت که قبر علی در گوشهای از مسجد کوفه قرار داشته باشد- «کشف» شد. البته در آغاز سدهی ۱۱ میلادی یک مقبرهی دیگر از علی در مزار شریف نزدیک بلخ «کشف» گردید. دیگر احادیث اسلامی مکانهای دیگری را برای قبر علی گزارش میدهند، مانند حوالی کوفه، مدینه یا قصرالاماره. احتمالاً به این دلیل نجف به عنوان مکان قبر علی تثبیت شد چون بنا بر داستانهای کهن انجیلی آرامگاهای آدم و نوح نیز در این جا قرار دارند [دکوین].
بازتاب نام «علی» بر سکهها
نخستین بار نام علی در سدهی ۸ میلادی بر سکهها ظاهر شد. در سال ۱۲۸ (۷۴۵-۷۴۶ میلادی) در مرو سکههای نقرهای با شعار «آل کرمانی بن علی» زده شد. کسانی که این سکهها را ضرب کردند، خود را «خاندان کرمانی از علی یا پیرو علی» معرفی میکردند. به هر رو، در سال ۱۲۸ عربها (به اصطلاح هجری) کرمانیها به شهر مرو حمله کردند و آن را به تصرف خود در آوردند. آنها در مرو به نام فرقهی خود سکههای نقرهای زدند: آل کرمانی بن علی. خراسانیها خود را «آل محمد» مینامیدند. در حقیقت در این جا دو برداشت گوناگون از مسیح، یعنی مسیح ناکام که برای کرمانیها [ایرانیان غیر عرب] علی بود و مسیح فرجامشناختی که برداشتِ عربهای ایرانی ساکن خراسان بزرگ بود، در برابر یکدیگر قرار گرفتند. البته برداشتهای دینی قایم به ذات نیستند بلکه میباید در نهایت در خدمت «مشروعیت سیاسی» حاکمان قرار بگیرند. از این رو، این درگیریهای سیاسی که رنگ و بوی شدید مذهبی داشتند در پی آن بودند که بتوانند خود را در بافت پیشینهی فرهنگی – سیاسی ایران که هنوز در دیوانسالاری ساسانی به بقای قدرتمند خود ادامه میداد، انطباق دهند.
به هر رو، برای نخستین بار نام علی در سال ۱۲۸ – یعنی ۱۲۸ سال پس از به اصطلاح هجرت- مطرح شد.
دومین سکه که نام علی بر آن حک شده مربوط به سال ۱۶۰ عربهاست (به اصطلاح هجری). در یک روی این سکه شعار «المهدی محمد» و روی دیگرش شعار «علی محمد طیب» (علی محمد خوب) آمده است. جالب این جاست که این سکه مربوط به دورهی خلافت المهدی است (۷۷۵-۷۸۵). ظاهراً خلیفه «المهدی» خود را «محمد» یا «ستایش شده» نیز میخواند. ولی برای آرام کردن بخش دیگر مردم که درکشان از مسیح، علی بود، نام علی در کنار محمد نیز آورده شد.
سومین سکه که نام علی بر آن حک شده مربوط به سالهای ۲۰۲ تا ۲۰۵ (۸۱۷- ۸۲۱ میلادی) است. این سکهها در قلمرو ایران یعنی فارس، اصفهان، محمدیه (ری) و سمرقند ضرب و منتشر شدند و در هیچ منطقهی عربنشین هم انتشار نیافتند. این سکهها که در دورهی مأمون (۸۱۳-۸۳۳ میلادی) زده شدند، این شعار را بر خود دارند: علی ابن موسا ابن علی ابن ابی طالب. این سکه نشان میدهد که تفکر «علوی»، پیروان علی، توانسته خود را جا بیندازد. در حقیقت، مأمون برای مشروعیت سیاسی خود به چنین همیاری و پیمانی با پیروان علی نیازمند بود [فولکر پوپ].
نام علی در فهرست حاکمان، اسناد غیر اسلامی
روی هم رفته چهار فهرست غیراسلامی از حاکمان اسلامی وجود دارد، سه فهرست به زبان سُریانی که تا سالهای ۷۰۵، ۷۲۴ و ۷۷۵ پیش میروند و یک فهرست به زبان یونانی که تا سال ۸۱۸ ادامه مییابد. در هیچ کدام از این فهرستها، نام علی نیامده است.
به احتمال بسیار قوی نویسندگان این فهرستها، میبایست اطلاعات خود یا بخشی از آنها را از افراد معتمد عرب دریافت کرده باشند. در واقع این فهرستها مراحل گوناگون تاریخنگاری اسلامی را نشان میدهند. این فهرستها شکل نخستین خود را بدون تغییر حفظ کردهاند و با اتکا بدانها میتوان مسیر دائماً در حال تغییر تاریخنگاری اسلامی را دنبال کرد. برای نمونه در این جا فهرست حاکمان عرب به سُریانی از سال ۷۰۵ زیر عنوان fol. ۱۷a در مجموعهی Manuskript British Museum Add. ۱۷۱۹۳ مربوط به آخر سدهی ۹ میلادی صحافی شده است:
«گزارش دربارهی قلمروی پادشاهی عربها، این که چند سلطان وجود داشته، و هر سلطان پیش از مرگش نسبت به سلطان پیشین بر چه سرزمینهایی فرمانروایی میکرده است. محمت در سال ۹۳۲ سلوکی (۶۲۰/۶۲۱ میلادی) وارد کشور شد؛ سپس او ۷ سال حکومت کرد. پس از او ابوبکر دو سال حکومت کرد. پس از او عمر ۱۲ سال حکومت کرد. پس از عمر، عثمان ۱۲ سال و آنها (عربها) پس از او در خلال جنگ صفین برای پنج و نیم سال بدون حاکم بودند. سپس معاویه ۲۰ سال حکومت کرد. پس از او یزید پسر معاویه سه سال و نیم حکومت کرد. (در حاشیه: پس از یزید، عربها یک سال بدون حاکم بودند) پس از یزید، عبدالملک ۲۱ سال حکومت کرد. پس از او پسرش ولید در سال ۱۰۱۷ سلوکی (۷۰۵ میلادی) در آغاز ماه تشرین به حاکمیت رسید.» (۵)
این گزارش به زبان سُریانی نخستین مرحله از تاریخنگاری اسلامی را نشان میدهد. محمد در این جا ۷ سال حکومت میکند، ابوبکر دو سال ولی عمر ۱۲ سال که در آخرین نسخههای تاریخ اسلامی تصحیح میشود و به ۱۰ سال تبدیل میگردد. در فهرست نام حاکمان به زبان سُریانی از سال ۷۲۴ یک تصحیح دیگر مشاهده میکنیم. در این جا:
«محمد ده سال حکومت کرد. و ابوبکر پسر ابو قحافه ۲ سال و ۶ ماه، و عمر پسر عفان ۱۲ سال. و فتنهی پس از عثمان ۵ سال و ۴ ماه و ...» (۶)
در فهرست حاکمان مربوط به سال ۸۱۸ میلادی به زبان یونانی آمده است:
«حاکمیت ایرانیان به ساراسینها [عربها/بینیاز ] انتقال داده شد. در سال ۶۱۳۱ جهانی و سال سیزدهم هراکلیوس (۶۲۲)، حاکمیت ساراسینها آغاز شد: محمت ۹ سال، ابوبکر ۳ سال، عمر ۱۲ سال، عثمان ۱۰ سال؛ هرج ومرج و جنگ چهار سال؛ معاویه ۱۹ سال، یزید ۳ سال، مروان ۱ سال، عبدالملک ۲۱ سال، ولید ۱۰ سال ....» (۷)
همانگونه که خواننده متوجه شده نام علی در تاریخنگاری اسلامی تا سال ۸۱۸ هنوز نیامده بود. همچنین در وقایعنگاریهای لاتینی Chronica Minora, Hrsg. Mommsen که سالهای ۷۴۱ تا ۷۵۴ را در برمیگیرد، باز هم نام علی نیامده است. وقایعنگاران غیراسلامی اساساً با تکیه بر گزارشات راویان اسلامی تاریخ خود را مینوشتند؛ به عبارتی میتوان فرآیند تاریخنگاری اسلامی را مرحله به مرحله پیگیری کرد. عدم ذکر نام علی توسط وقایعنگاران غیراسلامی، نشان میدهد که هنوز تا سال ۸۰۰ میلادی علی گنوسی به عنوان علی ابن ابی طالب مورد تصویب حاکمان عباسی قرار نگرفته بود.
ابن عباس، شخیصت ساختگی برای مشروعیتبخشی به خلفای عباسی
برای روشن کردن محیط سیاسیای که در متن آن «علی اسلامی» به تدریج زاده شد، اشاره به مهمترین شخصیت مشروعیتبخش خلفای عباسی یعنی «ابن عباس» ضروری میباشد. اختراع ابن عباس و اختراع علی اسلامی به گونهای در هم تنیدهاند.
عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب در تاریخ ساختگی خلفای عباسی پسر عموی پیامبر و جد اعلای خلفای عباسی به شمار میرود.
«عالمان مسلمان، در گذشته و حال و نیز بسیاری از اسلامپژوهان غیر مسلمان در غرب – که محقق تاریخ صدر اسلام به شمار میآیند- وی را شخصیتی مهم در تکوین دانشهایی چون تاریخ فقه، نحو، لغت و تفسیر اسلامی قلمداد میکنند. به ویژه در مورد اخیر، یعنی تفسیر قرآن، وی جایگاهی بیبدیل دارد. اگر بتون شخص پیامبر را استثناء کرد، ابن عباس را تنها و معتبرترین مفسر به شما آوردهاند.»(۸)
ابن عباس در تاریخنگاری اسلامی سه سال پیش از هجرت زاده شد و در زمان مرگ محمد در سال ۶۳۲ میلادی، سناش حدود ۱۳ سال بود. با این وجود در ادبیات دینی عباسیان، اعتبار تفسیری و شناختی او از ابوبکر و علی، یعنی نخستین ایمان آوردگان به محمد، بسیار بیشتر است.
در تاریخ واقعی حاکمان عرب ما با یک شخصیت نظامی رو به رو میشویم به نام «عباس بن ولید» این عباس در جنگ با بیرانس نیز شرکت کرد. در تاریخ طبری به او نیز اشاره شده است:
«از جمله حوادث سال (۸۸) این بود که خداوند در ماه جمادیالاخر یکی از قلعههای روم [بیزانس/بینیاز] را به نام طوانه برای مسلمانان گشود و زمستان را آنجا به سر بردند. سالار سپاه، مسلمه بن عبدالملک بود با عباس بن ولید بن عبدالملک» (۹)
به عبارتی دیگر، طبری نیز به یک فرمانده به نام «عباس» پسر ولید [اول] در کنار مسلمه پسر عبدالملک اشاره میکند. نام «عباس» پسر ولید در تاریخ طبری با نام کامل «علی ابن عبدالله بن عباس» آمده که دو فرزند به نامهای داوود و عیسا داشته که در دیوان عراق کار میکردند.
رویدادنگاری گمنام (نام سند: CLXVII, I ۳۱۴) مربوط به سال ۱۲۳۴ سلوکی به گونهای دقیق به لقب ساختگی «عباسیان» میپردازد و انتقاد میکند که «عربهای نادان» تصور میکنند، جدشان عباس، عموی پیامبر است، در حالی که جدشان «عباس» پسر ولید اول است. در این سند آمده است:
«در سال ۱۰۵۴ سلوکی (۷۴۲/۷۴۳ میلادی) هشام، شاه عربها، مُرد. پس از او ولید، پسر یزید، حاکم عربها شد. به محض این که ولید به قدرت رسید، بدرفتاری با اعضای خانوادهی هشام، کارگزاران ثبت دیوانی و کارمندان وابسته را آغاز کرد و حتا دستور داد اموالشان را به یغما ببرند. سرانجام، ولید، عباس، پسر ولید اول را در رأس کل دیوانها منصوب کرد. این همان عباس است که خاندان حاکم در بغداد نام او را بر خود دارند و “خلفای عباسی” نامیده میشوند. یعنی آنها، نام خود را از همین مرد دارند، ولی عربهای نادان بر این باورند که آنها یعنی عباسیان نام خود را از عباس، عموی پیامبر عرب، به ارث بردهاند. زمانی که عباس به ریاست خزانهی دولتی [بالاترین مقام در دیوانسالاری/بینیاز] منصوب شد و سُکان کشتی را در این اقیانوس طلایی خاندان هشام به دست گرفت، بر آن شد تا قدرت را از چنگ ولید بن یزید بیرون بیاورد و از آن خود کند. او با فریب و نیرنگ توانست سران قبایل عرب را با خود متحد کند و ولید [منظور ولید دوم است/ بینیاز] را با زشتترین و بیشرمانهترین ابزار مورد حمله قرار بدهد. در صورتی که ولید همان اندازه که به خود اعتماد داشت به او هم داشت.» (۱۰)
همین رویدادنگاری نامبرده حتا به مناسبات خویشاوندی دقیق عباسیان بغداد با ابن عباس نیز اشاره میکند:
«در این زمان ابراهیم، برادر یزید و عباس، که در حران زندانی بود مُرد. زمانی که ابراهیم دستگیر شد، خانوادهاش همگی به کوفه رفته بودند. ابراهیم پیش از آن که در زندان بمیرد، طی وصیتنامهای برادرش عبدالله – از طرف مادری – را وصی [وکیل تامالاختیار] خود کرد. لقب این عبدالله، ابو عباس بود. ابوعباس در این زمان در کوفه به سر میبرد. در همین زمان خراسانیها با ابوسلمه آمدند و عبدالله ابوعباس را با خود بردند؛ همو نخستین خلیفهی عباسیان در بغداد است؛ آنها [خراسانیها] او را از کوفه با خود بردند و به عنوان حاکم خود برگزیدند.»(۱۱)
خواننده توجه داشته باشد که لقب عبدالله، ابو عباس بود که در ضمن نخستین خلیفهی عباسی میباشد. در جایی دیگر از همین رویدادنگاری آمده است:
«پس از آن که عبدالله [کسی که لقبش «ابو عباس» است]، پسر علی، از تعقیب مروان بازگشته بود، در فلسطین در مکانی به نام آنتیپاتریس چادر زد. در آن جا هفتاد نفر از امویان [یاران مروان] نزد او آمدند. او به امویان قول داد که جانشان در امان خواهد بود و هیچ آسیبی به آنها وارد نخواهد شد. در ضمن آنها مطمئن بودند که عبدالله به تبار آنها تعلق دارد و بر قولش خواهد ایستاد. در این هنگام عبدالله از آنها خواست که به محل سکونتاش که تالاری بود، بروند. به محض ورود به تالار، عبدالله – ابو عباس- فرمان قتل آنها را داد، به عبارتی آنها را یکی پس از دیگری با میلههای آهنین به قتل رساندند، سرهایشان را از تن جدا کردند و نزد ابوعباس بردند. افزون بر این، عبدالله [ملقب به ابو عباس یا بنعباس/ بینیاز] فرمان داد که همهی مال و اموال آنها را مصادره کنند و هر جا عضوی از این خانواده دیده شد، به قتل برسانند. او همچنین فرمان داد تا مابقی آنها در فلسطین، عربستان و هر جای دیگر تحت پیگرد قرار بگیرند.»(۱۲)
به هر رو، در یک مسیر طولانی خلفای عباسی توانستند یک شخصیت مجازی و اسطورهای برای نیای خود بسازند.
«جایگاه اسطورهای ابن عباس سبب شده است نام وی در انتهای زنجیرههای اسناد قرار گیرد.»(۱۳)
البته گفتنی است که جایگاه اسطورهای و زندگینامهی پر از تناقض ابن عباسِ ساختهی خلفای عباسی، شک و تردید را میان بسیاری از اسلامشناسان غربی بوجود آورد:
«اشپرنگر نخستین خاورشناسی بود که آتش شکاکیت بر خرمن احادیث و تفاسیر منسوب به ابن عباس زد. وی ابن عباس را کذّاب خواند. نُلدکه و شوالی هم استدلال میآورند که ناسازگاری در روایات تفسیری ابن عباس به حدی زیاد است که نمیتوان حتی دیدگاه وی را دربارهی یک آیهی خاص- بر اساس آنچه که به او نسبت دادهاند- بازسازی کرد.» (۱۴)
به هر رو، زندگینامهی ساختگی ابن عباس [عموی پیامبر] که به عنوان جد عباسیان و بزرگترین مفسر قرآن در تاریخنگاری اسلامی معرفی شده، کسی به جز ابو عباس یا «علی ابن عبدالله بن عباس» نیست. درحقیقت عباسیان، فرزندان «علی ابن عبدالله بن عباس» [طبری] هستند که خود یکی از نوادگان عبدالملک مروان بودند. یعنی، جد واقعی «امویان» و «عباسیان» کسی به جز عبدالملک مروان نیست.
این نکته که عباسیان و امویان خویشاوندان خونی بودند و ما اساساً در تاریخ «اسلام» با دو تیرهی متفاوت سر و کار نداریم، نه تنها ساختار «تاریخنگاری» و روایات اسلامی را در هم میریزد، بلکه نشانگر این نیز هست که سرانجام خلفای عباسی موفق شدند همهی گروههای اپوزیسیون سیاسی را حذف کنند و یک ایدئولوژی [یا دین] نوین به نام «اسلام» را از درون این درگیریها و آشوبهای سیاسی شکل بدهند تا بتوانند مشروعیت سیاسی خود را استوار سازند. در این بُرش تاریخی بود که سرانجام علی گنوسی با گوشت و خون پُر شد و به عنوان علی ابن ابی طالب اسلامی تثبیت گردید.
بخشهای پیشین:
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش یک
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش دوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش سوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش چهارم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش پنجم
————————————
منابع:
۱- سرکیس / سرجیوس. این فرد مسیحی مؤمن به همراه فردی دیگر به نام باخوس (Bakchos) که او نیز مسیحی مؤمن بود، جزو سربازان رومی بودند که گویا پس از مشخص شدن مسیحی بودنشان دستگیر میشوند و زیر شکنجه قرار میگیرند. باخوس در زیر شکنجه کشته میشود ولی سرکیس که زنده میماند، سرش را از تن جدا میکنند. بنا بر داستانهای سُریانی – نامههای شهدا- سرکیس در رصافه به خاک سپرده میشود و چندی بعد بر مزار او یک کلیسا ساخته میشود. رصافه محل زیارتگاه مسیحیها به ویژه مسیحیان ایرانی شده بود. به این موضوع بیشتر خواهم پرداخت.
۲- «ابو تراب»، «ابو حسن» و «ملک تعالی» سه لقب مهم برای علی گنوسی بودند. لقب ابوتراب در روایات اسلامی باقی ماند ولی راویان چون پیشینهی آن را نمیدانستند – یا میدانستند ولی سکوت میکردند- این گونه تفسیر میکردند که هر گاه علی و فاطمه با هم دعوا میکردند، علی از خانه بیرون میرفت و روی سرش خاک میریخت به همین خاطر به او ابوتراب میگفتند. ابو حسن، یعنی سرور خوبی، زیبایی. بعدها در روایات اسلامی نام یکی از فرزندان علی، حسن میشود. ملک تعالی یعنی خدای آفریننده خاک/زمین. زیرا بنا بر درک گنوسی دو خدا وجود دارد، خدای بزرگ و توصیفناپذیر که در هیچ چیز دخالت نمیکند و خدایی که مادیات را آفرید. ملک تعالی، خدایی است که گیتی یا جهان مادی را آفریده است. همچنین شگفتانگیز نیست که «حسن و حسین» فرزندان علی نیز مانند پدرشان قهرمانان شکستخوردهاند، به یکی – حسن- صلح تحمیل میشود و دیگری مانند سرکیس، سرش از تناش جدا میشود. و این سرنوشت همهی «امامان» یعنی فرزندان علی میباشد.
۳- ابن اسحاق: سیرت رسولالله. ترجمه محمد همدانی، ویراستار جعفر مدرس صادقی. نشر مرکز، چاپ ششم ۱۳۹۴. ص ۱۱۸
۴- ابن اسحاق، همانجا. ص ۱۱۸
۵- دکوین، ریموند: آغاز ستایش علی و شکلگیری جهانبینی عباسیان. ترجمه: ب. بینیاز، انتشارات پول چاپ اول ۲۰۱۴ کلن/آلمان. ص ۳۴
۶- دکوین، ریموند: همانجا. ص ۳۵
۷- دکوین، ریموند: همانجا. ص ۳۸
۸- بِرگ، هربرت: ابن عباس در تفاسیر دورهی عباسیان. در: زبان قرآن، تفسیر قرآن. ترجمهی مرتضی کریمینیا. انتشارات هرمس ۱۳۹۲، ص ۱۲۹
۹- طبری، محمد بن جریر: تاریخ الرسل و الملوک. جلد ۹، ص ۴۴
۱۰- دکوین، ریموند: همانجا ص ۹۳
۱۱- دکوین، ریموند: همانجا ص ۹۴
۱۲- دکوین، ریموند: همانجا ص ۹۴
۱۳- برگ، هربرت: همانجا. ص ۱۳۴
۱۴- برگ، هربرت: همانجا. ص ۱۳۵
عرفان [گنوسیسم] و مانویت (۱)
درآمد
در بخش ششم از «علی» به عنوان «آینهی تمام قد و بازتابدهندهی روح اپوزیسیون ناکام ایرانی در فرهنگ دینی ساسانی» سخن رانده شد و گفته شد که تا سال ۸۰۰ میلادی در هیچ یک از اسناد به جای مانده نام علی به عنوان حاکم [چهارمین خلیفه] نیامده است (۱). برای درک چگونگی فرآیند شکلگیری ستایش علی در میان ایرانیان ضروری است که به پیشینهی عرفان [گنوسیسم] در ایران ساسانی اشاره شود تا خواننده بتواند زنجیرهوار و پیوسته این مسیر را دنبال نماید.
تفاوت بنیادین میان نگرش علمی و نگرش دینی-سنتی در این جاست که علم میگوید هیچ پدیدهای ناگهانی، یکباره یا به اصطلاح خلقالساعه بوجود نمیآید بلکه همهی پدیدهها، مادی و روحی، طی یک فرآیند برایشی (Evolutionary) شکل میگیرند و گذشته با تغییراتی کمی و کیفی وارد حال و حال نیز به همین گونه وارد آینده میشود (۲). این در حالی است که دستگاه فکری دینی به نگرش آفرینشی (Creationism) باور دارد و بر این باور است که نه تنها کل جهان بلکه پدیدههای درون آن نیز، به وِیژه ادیان، با دخالت مستقیم خدا آفریده شدهاند.
از منظر نگرش برایشی همهی پدیدهها به ویژه ادیان طی یک فرآیند بسیار طولانی، آرام آرام در زیستبومهای گوناگون شکل گرفتهاند و ردّ پای خود را تا به امروز به جا نهادهاند. به سخن دیگر، هر ایدهای که ما امروز داریم، ریشه در گذشتهای بسیار طولانی دارد، خواه این ایده فلسفی، خواه علمی، خواه دینی یا هر چیز دیگر که باشد.
مسلمانان مؤمن بر این اعتقادند که خدا یکباره تصمیم گرفت برای عربها و جهانیان دینی نوین به نام اسلام بفرستد. از این رو، محمد را از میان بتپرستان به عنوان پیامبر برگزید و از طریق فرشتهاش جبرئیل، قرآن را به او «وحی» کرد. پس باید چنین نتیجه گرفت که اسلام یک دین جدید است که با ادیان پیشین خود هم از لحاظ کمّی و هم کیفی متفاوت است. در نوشتههای تاکنونیام به این نکته اشاره کردهام که اسلام نه در حوزهی خداشناسی و نه در حوزهی شریعت هیچ نکتهی [با تأکید بر «هیچ»] جدیدی نسبت به ادیان و نحلههای مذهبی پیشین خود طرح نکرده است.
شناخت «علی»، با شناخت پیشینهی عرفان در ایران گره خورده است. بدون داشتن آگاهی از فرآیند عرفان به طور کلی و عرفان مانویت به طور اخص، نمیتوان دین [ایدئولوژی] دولتی خلفای عباسی یعنی اسلام را دقیقاً درک کرد.
از این رو، لازم است که اندکی به عرفان (گنوسیسم) و پدیدهی مانویت پرداخته شود.
عرفان (گنوسیسم)
نخستین پرسشهایی که در این باره طرح میشوند، میتوانند از این دست باشند: سرچشمهی عرفان از کجاست؟ مبانی باورهای عرفانی کدامند؟ یا به عبارتی نقاط اشتراک همهی نحلههای عرفانی چه میباشند؟ آیا عرفان پیش از ادیان یکتاپرست یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام وجود داشت یا یکی از محصولات جنبی این ادیان است؟
بدون آگاهی از کیهانشناسی کهن، عرفان و ریشههایش را نمیتوان به درستی درک کرد. از این رو، باز هم ناچاریم برای هموار کردن راه طولانیمان نقبهای تاریخی دیگری بزنیم: کیهانشناسی نخستین.
الف) معجزهی نور یا نور خداست
خوانندهی مدرن و امروزی این سطور که در عصر الکتریسته و بیتها Bits میزیید و هر لحظه میتواند با زدن کلید برق، نور و روشنایی داشته باشد لازم است که قدرت تخیل خود را به کار گیرد و خود را به چندین هزار سال پیش که تنها منبع روشنایی خورشید بود پرتاپ کند. فقط در این شرایط مجازی- درونی است که خواننده میتواند تا اندازهای «شب» و تاریکی و سپس برآمدن خورشید را «حس» کند. (۳)
برای نیاکان دوردست ما، شب و تاریکی مترادف ترس و ناامنی و در نهایت پلیدی و خورشید – روز- تنها عنصرِ زندگیبخش و منشاء نیکی بود. از این رو شگفتانگیز نیست که مشاهدات تجربی ما انسانها بدانجا رسید که خورشید – نور- جایگاه خدای نیک را دارد و شب / تاریکی جایگاه خدای بد.
کیهانشناسی نخستین که آمیزهای از اختربینی (Astrology) و اخترشناسی (Astronomy) بود، نخستین دانش ما انسانها بوده و هنوز نیز هست. مطالعه و پژوهش چند هزار ساله دربارهی کیهان، ستارگان و پیکرهای آسمانی (اجرام سماوی) شکلگیری نخستین تقویم یا گردآسمان (منطقهالبروج/ فلک البروج) Zodiac را به دنبال داشت (تصویر ۱).
درآمد
بسیاری از مردم بر این گمان نادرست هستند که دینباوری و خداباوری دو روی یک سکهاند، یعنی یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. پنداشتی که از بنیان نادرست است.
پیشینهی خداباوری به چندین هزار سال میرسد؛ دست کم، بنا به یافتههای باستانشناسی به ویژه در اسپانیا و فرانسه هم اکنون میدانیم که کهنترین نقاشیهای دیواری که نشانگر شناخت نخستین انسانها از خود به عنوان یک موجود مستقل است به چهل هزار سال میرسد. انسان با شناخت خود به عنوان یک موجود مستقل در طبیعت، مرگ را نیز شناخت. حول محور ترسبرانگیز مرگ، پرسشهایی از قبیل «کی هستم؟ از کجا میآیم؟ به کجا میروم؟» نیز آرام آرام شکل گرفتند. شاید بتوان گفت که پدیدههای مرگ و خدا دو روی یک سکه باشند، یعنی با شناخت مرگ، خدا نیز آفریده شد.
ادیان در تاریخ بشری، پدیدهای تازه و جوان هستند. قدیمیترین ادیان مانند میترائیسم که حدود ۱۴۰۰ پیش از میلاد در ایران و قسماً در هند رایج شد، جزو نخستین ادیان جهان میباشد. حتا اگر نخستین ادیان در ۲۰۰۰ سال پیش از میلاد شکل گرفته باشند (مثلاً در میانرودان و مصر)، باز پیشینهی ادیان از چهار هزار سال فراتر نمیرود. در حالی که خداباوری در اشکال گوناگونش دست کم سی هزار سال قدمت دارد. خداباوری - با هر پنداشتی که تک تک انسانها از خدا دارند- محصول بلاواسطهی شناخت «مرگ» است، بویژه زندگی پس از مرگ. از این رو، شگفتانگیز نیست که همهی ادیان روی زمین نیز خود را مجبور دیدهاند (و هنوز نیز چنین است) که به این پرسش بنیادین انسانی [مرگ و زندگی پس از آن] پاسخ بدهند: بودیسم بر تناسخ روح انگشت میگذارد و ادیان یکتاپرستی بر «روز رستاخیز»، روزی که همهی ما انسانها دوباره زنده خواهیم شد و پاسخگوی اعمال خود خواهیم بود. همان گونه که انسان [هنوز] نتوانسته و نمیتواند مرگ را بپذیرد، ادیان ساخته شده توسط انسان نیز بر این نکته تأکید دارند که «مرگ» ما انسانها قطعی و ابدی نیست و دوباره ما انسانها به گونهای زنده خواهیم شد (اصل امید).
از آن جا که مرگ و زندگی دو پدیدهی همزاد هستند، و انسان هیچ گاه - تاکنون- نتوانسته با مرگ کنار بیاید (صرفنظر از استثناها)، همواره او به یک تکیهگاه درونی نیازمند بوده و هست. نخستین و کهنترین «تکیهگاه درونی» انسان، خداست. یعنی پدیدهای که نه تنها آفریننده است بلکه ناظر بر همه چیز انسانها نیز میباشد. ولی هر انسانی برای خود یک پنداشت ویژه و بسیار پیچیدهای از خدا دارد. پنداشت ما انسانها از خدا، مانند اثر انگشت میماند، یعنی نمیتوان دو انسان - حتا از یک دین یا از یک فرقه دینی- را پیدا کرد که پنداشتهای درونی آنها از خدا با هم همسان باشند. این تکیهگاه درونی یا به عبارتی «خدا»، نیاز معنوی و روانی هر انسانی میباشد. به سخن دیگر، خداباوری یک نیاز شخصی است ولی دینباوری یک نیاز اجتماعی- سیاسی میباشد. زیرا تاریخ ادیان نشان داده و هنوز نیز چنین است که ادیان با تحولات و تنشهای سیاسی- اجتماعی شکل گرفتهاند و چنین نیز عمل کردهاند و عمل میکنند. به همین دلیل وظیفهی اصلی آنها (بر خلاف گنوسیسم/عرفان) نه پاسخگویی به مسایل درونی انسانها بلکه پاسخگویی به مسایل اجتماعی- سیاسی بوده است. از این رو شگفتانگیز نیست که همهی ادیان یکتاپرست همواره با گنوسیسم سر جنگ داشته و دارند. گفتنی است که پیش از پدیدار شدن ادیان کلاسیک، خداباوریِ مبتنی بر کیهانشناسی، گنوسیسم و چند خدایی رایج بود.
از این رو، نگارنده به عنوان یک منتقد دین (در این جا منتقد اسلام) تلاش میکنم که از دخالت در خصوصیترین حریم انسانها - که همان خداباوری باشد- بپرهیزم و موضوع دینباوری را با خداباوری «قاطی» نکنم.
بازگویی مسیر کلی شکلگیری اسلام
میتوان با یقین نسبی گفت که اکثریت مسلمانان قصهها و داستانهای اسلامی را که بر بستر آنها زندگینامهی محمد و خلفای راشدین شکل گرفتهاند، نمیشناسند. به ویژه خواننده امروزی و مدرن فقط مسیر کلی زندگینامهی محمد و تاریخ صدر اسلام را میشناسد ولی نمیداند که این «تاریخ» بر چه بستری و پیرامون چه اسطورههای دینی شکل گرفته است. آن چه در بارهی «تاریخ» اسلام در ذهن ما تثبیت شده است، بدین گونه است:
محمد، پیامبر اسلام، در سال ۵۷۰ میلادی (عام الفیل) در مکه متولد شد. پدرش عبدالله و مادرش آمنه نام داشت. همهی آنها اهل مکه و از قبیلهی قریش بودند. محمد به عنوان بچه یتیم بزرگ شد و در سن ۲۵ سالگی با خدیجه ۴۰ ساله که پیشتر دو بار ازدواج کرده بود ازدواج کرد. او چند سالی به عنوان کارگزار خدیجه کاروان تجاری را سرپرستی میکرد. محمد از خدیجه سه پسر و چهار دختر داشت که البته پسران میمیرند ولی دختران زنده میمانند.
در سن چهل سالگی یعنی سال ۶۱۰ میلادی محمد در غار حراء از طریق جبرئیل خبر میگیرد که خدا او را به پیامبری برگزیده است. پس از برگزیده شدن محمد به پیامبری، اوضاع سیاسی- اجتماعی مکه به هم میریزد و مردم دو دسته میشوند، یک دسته علیه و یک دسته له محمد. ولی چون سنبهی «بتپرستان» پرزورتر بود، محمد مجبور میشود در سال ۶۲۲ میلادی به یثرب (مدینه بعدی) مهاجرت کند.
پس از رسیدن به یثرب، محمد موفق میشود پس از یک سلسله پاکسازیهای دینی - سیاسی، نخستین حکومت اسلامی را برپا سازد. سرانجام او در سال ۶۳۲ میلادی، برابر با ده هجری، میمیرد. گویا یک زن یهودی غذای محمد را مسموم کرده بود. پس از محمد نیز چهار خلیفه که به خلفای راشدین معروفند تا سال ۶۶۱ میلادی جانشین او میشوند: ابوبکر، عمر، عثمان و علی.
این مسیر کلی زندگی محمد است که ابن اسحاق برای ما به ارث نهاده است. میتوان گفت که اکثر قریب به اتفاق مورخین اسلامی بر خطوط کلی این زندگینامه توافق دارند. ولی در این جا تعیینکننده نه این مسیرِ شسته رفتهی کلی بلکه آن بستر معجزهآمیز و غیرعقلانی است که ابن اسحاق آفریده است و زندگینامهی محمد از آن استخراج شده است.
بازخوانی روایات اسلامی در پرتو دینشناسی تطبیقی
امروزه هر مسلمان یا نامسلمانی مسیر کلی زندگینامهی محمد و خلفای راشدین را میشناسد. نویسندگان غربی به هنگام نگارش زندگینامهی محمد، همگی قصههای معجزهآمیز پیرامون محمد را حذف کردند و یک زندگینامهی شسته و رفته از محمد بر اساس سیرهی ابن اسحاق/ ابن هشام و طبری به ما عرضه کردند، طبعاً بدون ذکر قصهها و اسطورههای پرمعجزه. فرانتس بول (Frants Buhl)، ویلیام مونتگمری وات (William Montgomery Watt) و ماکسیم رودنسونِ (Maxime Rodinson) مارکسیست به گونهای زندگینامهی محمد را نوشتهاند که توگویی همهی روایات اسلامی به ویژه سیرههای محمد بر اساس «فاکت»های واقعی و حقیقی استوار بوده است.
با یک مقایسهی تطبیقی، یعنی نشان دادن شباهتهای تاریخی با ادیان دیگر، نشان خواهم داد که زندگینامهی محمد و خلفای راشدین، نه زندگینامهی افراد واقعی بلکه ادامهی داستانها و اسطورههای تورات و انجیل میباشد. در کنار آن نشان داده میشود که ادیان دیگر، مانند دین زرتشت و بودیسم چه اثرات ژرفی بر روایات اسلامی و به ویژه بر نگارش زندگینامهی محمد داشتهاند.
دینشناسی تطبیقی جزء لاینفک نگرش تاریخی- انتقادی است. از این راه میتوان دریافت که پدیدههای تاریخی و در این جا ادیان، هیچ چیز به جز ادامه و دنبالهی دگرگون شدهی روندهای پیشین خود نیستند. هیچ پدیدهای بدون پیشینه نیست، هیچ پدیدهای خلقالساعه و به یکباره آفریده نشده و نمیشود. تمامی تلاش دینشناسی تطبیقی و نگرش تاریخی - انتقادی این است که نشان دهند اسلام بر خلاف نگرش مسلمانان مؤمن، تصمیم آنی و یکباره خدا نبوده بلکه محصول بلاواسطهی ادیان پیشین در فرآیند تحولات تاریخی، به ویژه اُفت و خیزهای سیاسی- اجتماعی، است.
زندگی پیامبر اسلام بر بستر معجزات الهی
همانگونه که میدانیم در قرآن هیچ اطلاعاتی در باره ی زندگی محمد نیامده است. تنها چهار بار نام محمد در قرآن آمده که مطلقاً هیچ گونه اشارهای به زندگی او نمیشود. همچنین در هیچ یک از اسناد همزمان بیزانسی، ایرانی، سُریانی، عبری و یونانی اشارهای به یک پیامبر جدید به نام محمد نشده است (۱). همگی پژوهشگران تاریخ اسلام، مسلمان و غیرمسلمان، بر این نکته همرأی هستند که تنها منابع ما دربارهی محمد، روایات اسلامی میباشند. پرسش اصلی: روایات بسیار گستردهی اسلامی، اطلاعات خود را از کجا به دست آوردهاند؟
نخستین گزارش دربارهی زندگی محمد به شخصی برمیگردد به نام ابن اسحاق (۲) که گویا حدود سال ۸۵ زاده شده و حدود سال ۱۵۰ هج درگذشت. گویا این نوشته چهل سال بعد توسط فردی دیگر به نام ابن هشام ویراستاری و جرح و تعدیل شد. گفتنی است که ما نه نسخهی اصلی ابن اسحاق و نه نسخهی اصلی ابن هشام را در دست داریم. به سخن دیگر، سیره محمد ابن اسحاق از طریق ابن هشام (مرگ ۲۱۳ یا ۲۱۸ هج) به ما رسیده است. بنابراین با یقین میتوان گفت که همهی اطلاعات اساسی و بنیادین از زندگی محمد از طریق «ابن اسحاق» ناشناخته [یا هیئت تحریریهای به این نام] نوشته شده و سپس توسط ابن هشام و طبری بازنویسی و ویراستاری گردید. به همین دلیل، تکیهگاه اصلی ما در این جا بر منبع اصلی سیره محمد یعنی ابن اسحاق میباشد که همهی راویان اسلامی آن را تکرار کردهاند.
تولد محمد:
همان گونه که در بالا گفته شد ما هیچ گزارشی تا پیش از ابن اسحاق از محمد نداشتیم. هیچ منبعی، حتا قرآن، به ما اطلاعاتی از محمد نمیدهد. پس ابن اسحاق اطلاعات خود را از کجا آورد؟
ابن اسحاق در سیره رسولالله، در بخش «حکایت اصحاب پیل» ابتدا داستان ساختن کلیسای «قلّیس» توسط ابرهه حبشی را میآورد. او روایت میکند که یک روز مردی عرب که گویا اهل مکه بود به این کلیسا میرود. خادمان کلیسا با روی خوش از او استقبال میکنند و به او اجازه میدهند که شب را در کلیسا سر کند. وقتی خادمان کلیسا میروند، مرد عرب به همه جای کلیسا میشاشد و میریند. خلاصه این که مرد عرب همه کلیسا را به «نجاست» میکشاند. فردای آن روز که خادمان وارد کلیسا میشوند متوجه میشوند که مرد عرب چه توهین بزرگی به مقدسات آنها کرده است. قضیه را به گوش ابرهه میرسانند؛ ابرهه علت را میپرسد، خادمان میگویند که مرد عرب به این دلیل چنین کار ناشایستی کرد چون این کلیسا را به عنوان رقیب مکه میدید. ابرهه آنچنان خشمگین میشود که فرمان حمله به مکه را صادر میکند. باری، ابرهه از صنعای امروزی حرکت میکند [چیزی بیش از ۸۰۰ کیلومتر فاصله با مکه]، پس از آن که از طائف بدون مقاومت گذشت، به اهل مکه خبر میرساند که: من با شما کاری ندارم فقط میخواهم کعبه را خراب کنم. اگر کسی مقاومت کند، بدترین کیفر را خواهد دید. ابن اسحاق میگوید در این زمان عبدالمطلب [پدر بزرگ محمد] رئیس مکیان بود. عبدالمطلب به ابرهه پیام میرساند که: ما خوب میدانیم که از پس شما برنمیآییم، ولی خراب کردن کعبه، خانهی خدا و خانهی ابراهیم یک چیز دیگر است که نمیتواند مورد قبول ما قرار گیرد. در این هنگامه، ملاقاتی میان ابرهه و عبدالمطلب صورت میگیرد. عبدالمطلب پیشنهاد میکند که ۲۰۰ شتر به عنوان غرامت به ابرهه بدهد و او هم دست از خراب کردن کعبه بردارد. ولی عبدالمطلب نمیتواند ابرهه را قانع کند. بالاخره ابرهه با فیلهایش به سوی مکه راه میافتند. سر گروه فیلها، فیلی بود به نام «محمود» [ستوده و ستایش کرده شده، ستوده]. نُفیل ابن حبیب خثعمی که سپاه ابرهه او را گرفته بود، به سرعت به سوی «محمود» [فیل] میدود و در گوش او میگوید:
«ای پیل، تو را نام محمود است. اگر محمودی، زانو فرو زن و قدم پیشتر منه، که در حرم و شهر خدای میروی و اگر به ناصواب قدم در آن نهی، هلاک شوی» (۳)
این پیل چند بار در برابر کعبه زانو زد و بالاخره راهش را به سوی یمن کج کرد. پس از بازگشت «محمود» به یمن و حملهی دیگر فیلها به کعبه، آن اتفاقی که باید بیفتد میافتد:
«در این حال، پس باری [تعالی] بلایی را بر ایشان فرستاد و مرغانی چند از دریا برانگیخت بر مثالِ پرستوکها و سنگها بر میداشتند به منقار، هر یکی به مقدار نخودی، و بیامدند و بر سر لشکر حبش بیستادند و آن سنگها بر سر ایشان فرو ریختند. به هر کجا که میرسید، از جانب دیگر گذر میکرد. اگر به سر میآمد، از زیر به در میافتادی و اگر بر پهلو میآمدی، از جانب دیگر گذر میکرد. و آن سنگها بر مثال آتش بود. به هر کجا میآمد، آبله میکردی و اعضای آن کس از زخم آن ریزه ریزه شدی.»(۴)
پس از تار و مار شدن سپاه ابرهه توسط پرستوها، سربازان ابرهه مجبور شدند که به یمن بگریزند.
سپس ابن اسحاق ادامه میدهد:
«پس حق تعالا از قصهی اصحاب پیل و لشکر حبش که قصد آن کردند که کعبه را خراب کنند خبر به سید (محمد) داد و میفرماید: نبینی - یا محمد- که پروردگار تو با اصحاب پیل چه کرد؟ و گفت: ما این همه با اصحاب پیل کردیم و این بلا که بر سر ایشان فرستادیم، از بهر تألیف قریش و انتظام احوال ایشان، تا رونق حال ایشان به جای خود بماند در میان عرب و کار راستی ایشان در رحلت الشّتا و الصّیف بر وفق معهود بماند.» (۵)
برگردیم به پرسش اصلی: ابن اسحاق این اطلاعات را از کجا آورد؟ با یقین میتوان گفت که این دادهها ساختگیاند. او باید برای نقطهی آغاز خود به یکی از سورههای قرآن متوسل میشد تا بتواند به داستان خود مشروعیت دینی بخشد. این سوره، سوره ۱۰۵، سوره فیل است که ابن اسحاق به عنوان مدرک تولد محمد به آن استناد میکند:
أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ / أَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ / وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ / تَرْمِيهِم بِحِجَارَةٍ مِّن سِجِّيلٍ / فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَّأْكُولٍ.
[آیا ندانستهای که پروردگارت با پیلسواران چگونه رفتار کرد؟ آیا نیرنگشان را بیاثر نساخت؟ و بر سر آنان پرندگانی فوجفوج فرستاد / که بر آنان سنگریزههایی از سنگ گل فرو انداختند / و سرانجام آنان را مانند برگ کاه نیمه جویده ساخت] (۶)
این که ابن اسحاق چگونه توانست از سورهی بالا، جنگ ابرهه و تولد محمد را استخراج کند، بر کسی آشکار نیست! جالب این جاست که ابن اسحاق هیچ مدرک، سند و یا حتا «شاهد»ی برای ادعای خود نمیآورد؛ برای او، این داستان یک واقعیت است. ولی اگر ما این داستان را از نقطه نظر ادبیات داستانی تحلیل کنیم، متوجه میشویم که قصهی حمله ابرهه حبشی به مکه با درک داستانشناسی [دینی] آن روزگار مطابقت داشت: یک عرب اهل مکه، کلیسا را به نجاست آلوده میکند [انگیزه ابرهه برای حمله] و ابرهه نیز بر اساس قانون قصاصِ چشم در برابر چشم [پیشزمینهی فرهنگی که همه مردم میشناختند] حتماً باید کلیسا را یعنی کعبه را به نجاست بکشاند یا ویران کند. ابن اسحاق از به «نجاست کشاندن» کعبهی مقدس صرفنظر میکند و به جای آن «ویران کردن» را میگذارد. در ضمن میبایست ابرهه پیشنهاد ۲۰۰ شتر از سوی عبدالمطلب را رد میکرد وگرنه داستان نیمهکاره به پایان میرسید. باید ابرهه در داستان ابن اسحاق به مکه حمله میکرد تا نویسنده بتواند معجزات الهی را نشان بدهد. ولی الله (در واقع ابن اسحاق همهچیزدان) به هنگام حملهی ابرهه به مکه با یک تیر دو نشان میزند: از یک سو پرستوهای مجهز به «تیربارهای لیزری» میفرستد تا سربازان و فیلهای ابرهه را از پای در آوردند و از سوی دیگر در این لحظهی نامقدس یعنی حملهی ابرهه به مکه، معجزهای مقدس صورت میگیرد، یعنی پیامبر اسلام متولد میشود.
قضاوت دربارهی این بخش از داستان را به عهدهی خردِ خواننده امروزی میگذارم.
مورخین اسلامی ولی باید زمان حملهی ابرهه را با تقویم مشخص میکردند، یعنی میگفتند که ابرهه در چه زمانی به مکه حمله کرد. طبق محاسبات مورخین اسلامی، سال تولد محمد بر اساس قصه «اصحاب پیل» یا عامالفیل برابر است با سال ۵۷۰ میلادی. به عبارتی ابرهه حبشی در سال ۵۷۰ میلادی به مکه حمله کرد و این هم در یک روز دوشنبه که برابر با ۱۲ ربیعالاول بود اتفاق افتاد.
حال ببینیم که اسناد تاریخی دربارهی ابرهه و حمله او به کعبه چه میگویند. نخستین بار نینا پیگولوسکایا در سال ۱۹۶۴ در اثرش به نام «اعراب، حدود مرزهای روم شرقی و ایران در سدههای چهارم- ششم میلادی» به این موضوع اشاره کرد. او مینویسد: «کتیبهی Ry۵۰۶ بر صخرهای نزدیک چاه مریغان واقع در ۱۳۰ کیلومتری شمال حَمّه و ۱۷۰ کیلومتری جنوب شرقی بیشه نقر شده است. مریغان بر سر راهی قرار دارد که از جنوب شبه جزیرهی عربستان به مکه منتهی میگردد. کتیبه که با نام ملک ابرهه نقر شده به تاریخ سال ۶۲۲ گاهنامهی حمیری، مطابق ۵۴۷ میلادی است. هدف ابرهه از این لشکرکشی، سرکوبی و تابع کردن قبایل معد و بنیعامر بود که سر ز به شورش برداشتند. بنا بر متن کتیبه، معدیان نه تنها با لخمیان رابطهای نزدیک داشتند، بلکه تابع حیره بودند.»(۷)
در تأیید پژوهش پیگولوسکایا، احسان یارشاطر حدود چهار دهه بعد مینویسد:
«به گفتهی پروکوپیوس (Persian Wars I.XX ۱-۱۳) چند سالی پیش از سال ۵۳۱ میلادی پادشاه حبشه، به تشویق یوستینیان (Justinian) امپراتور بیزانس و برای دفاع از همدینان مسیحی خود، که مورد آزار مشرکان و یهودیان یمنی بودند، جنوب یمن را اشغال کرد، پادشاه آنجا را کشت و دستنشاندهای را به جای او گمارد. اما این دستنشانده مجبوبیت نیافت و نتوانست شورش علیه خود را فرونشاند. ابرهه (که ظاهراً شکل حبشی ابراهیم استAbraha – ) جانشین او شد که به گفتهی پروکوپیوس اصلاً بردهی بازرگانی بیزانسی بود. در کتیبهای که یادگارِ پایان یافتن تعمیرات سد مأرب است، ابرهه ادعا میکند نمایندگانی از دربارهای حبشه، بیزانس، ایران، حیره و غسان به حضور وی بار یافتهاند. یوستینیان او را تشویق کرد که به حیره حمله کند، اما او از روی احتیاط جز تظاهر به این کار اقدامی نکرد. (Procopius, Persian Wars I.XX ۱۳) اما به قبیلهی مَعدّ در مرکز عربستان حمله کرد، که تابع پادشاه لخمی حیره، عمرو بن منذر سوم، بود.» یارشاطر نتیجهگیری میکند که: «احتمالاً همین لشکرکشی به شمال برای مقابله با سپاه حیره است که در سوره ۱۰۵ قرآن دربارهی حمله به مکه و وسیلهی “اصحاب الفیل” به منظور ویران کردن کعبه بازتاب یافته است.»(۸)
همین داستان بیپایه و اساس ابن اسحاق بعدها از سوی سیرهنویسان و راویان اسلامی با هزاران «شاهد» جعلی دیگر شاخ و برگ داده میشود و امروزه همهی مسلمانان بر این باور هستند که محمد در سال فیل، در ۱۲ ربیعالاول به دنیا آمد و این روز، یک روز دوشنبه بود. البته طبری از اقوالی که گویا از «ابن عباس» ساختگی به او رسیده بود مینویسد:
«از ابن عباس روایت کردهاند که پیامبر خدا به روز دوشنبه تولد یافت و روز دوشنبه مبعوث شد و روز دوشنبه حجرالاسود را به جا نهاد و روز دوشنبه به قصد هجرت از مکه بیرون شد و روز دوشنبه به مدینه رسید و روز دوشنبه از جهان در گذشت.» (۹)
شاید چنین دادههای پرمعجزهای با کفِ خرد مردمان آن روزگاران سازگار بود ولی برای خرد انسان امروزی بسیار پرسشبرانگیز است. به هر رو، ما به عنوان «نبیرگان ابن هشام» [مزدک بامدادان] برای ورود به جهان مدرن هیچ راهی به جز بازخوانی تاریخی- انتقادی از این روایات و احادیث نداریم.
نتیجهگیری: ابرهه هیچ گاه برای ویران کردن کعبه به مکه حمله نکرد، جنگ او علیه قبیله معد و بنیعامر، متحدان لخمیان، صورت گرفت. «گوشمالی» نظامی قبیله معد و بنیعامر هم، نه در سال ۵۷۰ بلکه در سال ۵۴۷ میلادی بود. باید یادآوری کرد که در سال ۵۷۰ میلادی دیگر ابرهه حبشی وجود نداشته و در این سال یمن به دست ایرانیان افتاده بود [زمان انوشیروان]. در این جا، یا اطلاعات ابن اسحاق اشتباه هستند یا کتیبههای به جا مانده. پس محمد در چه سالی متولد شد؟ ۵۷۰ یا ۵۴۷ میلادی؟ اگر ۵۷۰ میلادی است، پس ابن اسحاق این تاریخ را از کجا و بر چه پایهای به دست آورده است؟ اگر سال تولد ۵۴۷ میلادی باشد آنگاه تمامی سیرت رسولالله در هم فرو میریزد. آیا میتوان در داستان ابناسحاق یک ذره حقیقت یافت؟ این «هستهی حقیقی» در کجای قصهی ابن اسحاق نهفته است؟
داستان عبدالمطلب، پدر بزرگ و عبدالله پدر محمد
پیش از پرداختن به کودکی محمد در سیره ابن اسحاق لازم است ببینیم که ابن اسحاق دربارهی خانوادهی محمد چه گزارش میدهد. در بخش «حکایت ذبح عبدالله» ابن اسحاق مینویسد که پدر بزرگ محمد، عبدالمطلب، از خدا میخواهد ده پسر به او ارزانی کند و قول میدهد که حتماً یکی از آنها را در راه حق قربانی نماید. خدا هم ده پسر به عبدالمطلب اعطا میکند. یک روز عبدالمطلب به فکر افتاد که به قول خود عمل کند و یکی از پسرانش را برای خدا قربانی کند. قرعه به نام کوچکترین پسرش یعنی عبدالله، پدر محمد، افتاد. وقتی عبدالمطلب خواست سر پسرش را ببرد، مردم قریش مخالفت کردند که او اجازه ندارد چنین رسمی را بوجود آورد. سرانجام، قضیه را با یک زن کاهن و جنگیر مورد اعتماد قریشیان درمیان میگذارند و مذاکرات فراوانی میان عبدالمطلب و قریشیان صورت میگیرد. باری، با میانجیگری زن کاهنِ جنگیر، قرار شد که عبدالمطلب ده شتر (به عنوان دیه عبدالله) بگیرد و قرعه بیندازد. نشان به آن نشانی که سرانجام پس از قرعهکشی تعداد شترها به سد میرسد و خدا به عبدالمطلب فرمان میدهد که پسرش عبدالله را قربانی نکند.
هر خوانندهای با خواندن این قصه به یاد قصهی ابراهیم میافتد که میخواست پسرش اسماعیل را قربانی کند و خدا قوچی در اختیار او قرار میدهد تا ابراهیم آن را به جای اسماعیل برای خدا قربانی کند [تورات، کتاب آفرینش، ۲۲]. فرق داستان قربانی کردن پدر محمد، عبدالله، با اسماعیل فقط در این است که خدا برای ابراهیم یک قوچ میفرستد ولی برای عبدالمطلب سد شتر. البته، کاملاً روشن است که ابن اسحاق از این طریق میخواست جایگاه ویژهای عبدالله، پدر محمد و به تبع آن برای خود محمد قایل شود.
عبدالله، این نورچشمی خدا، وقتی از مراسم قربانی به خانه بازمیگردد، زنی که گویا خواهر ورقه ابن نوفل، پسر عموی خدیجه، بود عبدالله را در خیابان یا جایی میبیند او را مورد خطاب قرار میدهد و از او «خواستگاری» میکند. خواننده توجه داشته باشد که زن از مرد خواستگاری میکند و نه برعکس! ولی عبدالله پیشنهاد زن را رد میکند و همان روز با آمنه ازدواج میکند. روز بعد عبدالله دوباره سراغ زن «خواستگار» میرود ولی زن به او میگوید:
«دیک [دیروز] آن سخن از بهر آن میگفتم که نوری در پیشانی تو میتابید (یعنی نور وجود پیغامبر ما) و از بهر آن میگفتم و امروز آن نور نمیبینم و از این جهت سخن نمیگویم. و من دیروز عاشق آن نور بودم. چون دوش جایی دیگر بودی و آن نور آنجا نهادی، پس امروز مرا با تو کاری نیست.... ای عبدالله من طالب نور بودم، نه طالب تو و آن فسق و فجور.» (۱۰)
ابن اسحاق برای این که نشان بدهد که خدا با یک برنامهریزی دقیق، قصد آفرینش یک دین نوین، اسلام، را داشت، نه تنها یک بار دیگر داستان ابراهیم را به عنوان پیشزمینهی این معجزه بازسازی میکند بلکه علایم آمدن پیامبر جدید را به شکل نوری در پیشانی عبدالله، پدر پیامبر جدید، اعلام میکند. داستان پرمعجزهی ابن اسحاق ولی یک لایهی پنهان نیز دارد و آن این است که پدربزرگ، پدر و مادر پیامبر نیز جزو برگزیدگان خدا میشوند و بدین گونه تافتهای جدابافته از مناسبات بتپرستی قریش میگردند. در حقیقت آنها پیش از شکلگیری اسلام، مسلمان بودند. یعنی اگرچه آنها در محیط «بتپرستی» زندگی میکردند، ولی بتپرست نبودند. از منظر اسلامی، یعنی آنها از رگ و ریشهی پیامبران گذشته به ویژه «ابراهیم» بودهاند.
پایان بخش نخست
——————————
۱- تنها موردی که در کتابهای کهن غیر اسلامی در مورد پیامبر محمد سخن رفته، در اثر فردی با نام مستعار سبئوس (Seboes) کشیش و تاریخنگار ارمنی است. سبئوس در نیمهی دوم سدهی ۷ میلادی میزیست. در اثر سبئوس یعنی «تاریخ هراکلیوس» یک اشاره به محمد شده است. ولی همهی مورخان میدانند که اصل کتاب سبئوس به زبان یونانی نوشته شده بود. آنچه که به دست ما رسیده ترجمه ارمنی آن است که چند دهه بعد صورت گرفت. نام محمد نه در بخش تاریخی، بلکه در بخش فهرستنگاری پیامبران آمده است. اکثر پژوهشگران بر این نظرند که این بخش بعدها به هنگام ترجمه از یونانی به ارمنی اضافه شده است، یعنی وقتی که اسلام دیگر به عنوان یک دین جا افتاده بود. افزون بر این، در این جا نیز اطلاعات ویژه یا به اصطلاح دندانگیری وجود ندارد.
۲- مرجع مورد اسناد در این جا کتاب «سیرت رسولالله» ابن اسحاق است. این کتاب توسط رفیعالدین اسحاق ابن محمد همدانی به فارسی ترجمه شد و توسط جعفر مدرس صادقی ویرایش گردید. چاپ ششم، نشر مرکز، سال ۱۳۹۴
۳- سیرت رسولالله ابن اسحاق، صص ۴۰-۴۱
۴- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۴۱
۵- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۴۲
۶- قرآن سوره ۱۰۵، ترجمه خرمشاهی
۷- پیگولوسکایا، نینا: اعراب، حدود مرزهای روم شرقی و ایران در سدههای چهارم - ششم میلادی. نشر مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی۱۳۷۲، ترجمهی رضا عنایت. ص ۴۰۶
۸- یارشاطر، احسان: حضور ایران در جهان اسلام. ترجمه فریدون مجلسی، انتشارات مروارید، تهران ۱۳۸۱، ص ۴۳
۹- طبری، محمد بن جریر: تاریخ طبری یا تاریخ الرسل والملوک. ترجمه: ابوالقاسم پاینده. نشر الکترونیک آذرماه ۱۳۸۹، صص ۳۷- ۳۸
۱۰- سیرت رسولالله ابن اسحاق، صص ۷۴ - ۷۵
بخش دوم
درآمد
ابن اسحاق یا هیأت تحریریهای که زیر این نام زندگینامهی «رسولالله» را نوشت، نخستین فرد/ نهادی است که چنین الگویی از زندگیِ «پیامبر اسلام» ارایه داده است. نوشتهی ابن اسحاق از طریق ابن هشام به ما رسیده است و سپس همهی حدیثنویسان و روایتنویسان اسلام با آوردن هزاران شاهد جدید این الگوی بنیادین (پارادیم) را برای زندگی «پیامبر اسلام» شاخ و برگ دادند. به گونهای که طی حدود ۸۰ سال، یعنی از زمان ابن اسحاق تا ابن سعد، «شاهدها» به حدود ۴۰۰۰ نفر افزایش مییابند [مزدک بامدادان]. اگرچه فردی مانند مالک ابن انس، بنیانگذار فقه مالکی، ابن اسحاق را «دروغگو» و «دجال» مینامد، ولی ایراد او به ابن اسحاق نه پیرامون داستانهای تخیلی و پرمعجزهی ابن اسحاق پیرامون محمد بلکه به دلایل سیاسی یعنی آن دعوای خانوادگی است که سرانجام در تاریخنگاری اسلامی به تفکیک «بنی امیه» و «بنی عباس» انجامید. در بخشهای بعدی نشان داده خواهد شد که بنی امیه و بنی عباس برخلاف گزارشات «تاریخ نگاران» اسلامی نه از دو تیره که از یک تیره یا درستترگفته شود از یک خانواده بودهاند. این تفکیک تباری و چسباندن «عباسیان» به عموی پیامبر اسلام، ابن عباس، خاستگاه این ستیزها بوده است.
اسلامی که ما امروز میشناسیم، اسلام روایات اسلامی است که در زمان عباسیان شکل نهایی خود را یافت. خلفای عباسی سرانجام موفق شدند از طریق همین روایات هم مشروعیت خود را رقم بزنند - از طریق چسباندن خود به «ابن عباس» ساختگی- و هم حاکمان پیشین خود (به اصطلاح «بنیامیه») را نامشروع جلوه دهند. هماکنون - همانگونه که حاکمان عباسی میخواستند- قطبنمای مسلمانان جهان اساساً احادیث و روایات اسلامی میباشد و نه قرآن. میتوان با سدها نمونه نشان داد که «اسلام» یا «دینی» که در قرآن نهفته است با اسلام روایات اسلامی ناسازگار است: از مسئلهی حجاب تا شرابخواری، تا نمازهای پنجگانهی مسلمانان (در قرآن فقط از سه بار نماز سخن رفته) تا سنگسار و ختنه و غیره؛ یعنی از موضوعات اجتماعی (شریعت) تا موضوعات ناب دینی.
یادآوری: در بخش پیشین نشان داده شد که سال تولد پیامبر اسلام، ۵۷۰ میلادی، با یافتههای باستانشناسی سازگار نیست؛ زیرا از یک سو ابرهه هیچ گاه به مکه حمله نکرد و از سوی دیگر، در سال ۵۷۰ که یمن به دست ایرانیان افتاد دیگر ابرههای وجود خارجی نداشت که بخواهد به مکه حمله کند. همچنین دیدیم که ابن اسحاق در داستان خود با جایگزین کردن عبدالمطلب (پدر بزرگ پیامبر) به جای ابراهیم و پدر پیامبر (عبدالله) به جای اسماعیل، یک بار دیگر اسطورهی قربانی کردن فرزند را بازنویسی کرده و بدین ترتیب تبار پیامبر را از بتپرستان جدا میسازد و به طور غیرمستقیم آنها را پیش از آغاز اسلام به مسلمانی ارتقا میدهد.
تا بدین جا هیچ نکتهای که در برگیرندهی حتا یک فاکت یا واقعیت تاریخی باشد در سیرت رسولالله ابن اسحاق نیافتم. ابن اسحاق که خودسرانه از سوره فیل (سوره ۱۰۵) سال تولد محمد را استخراج میکند و پیرامون آن یک داستان ساختگی میسازد، ظاهراً مزاحمتی برای اسلامشناسان غربی و مسلمانان مؤمن ایجاد نمیکند.
حال ببینیم که ابن اسحاق دربارهی مادر پیامبر چه گزارشاتی میدهد:
بارداری آمنه
پیامبران انسانهای «معمولی» نیستند؛ آنها باید تافتهی جدابافته از مابقی مردم باشند و نور الهی اساساً باید روی آنها متمرکز شده باشد وگرنه کسی معجزات آنها را باور نمیکند. ابن اسحاق در بخش «در مولود و شیرخوارگی» رسولالله مینویسد:
«آمنه حکایت کرد که چون به سید حامله شدم، آوازی شنیدم که گفتی: ای آمنه میدانی که به کی آبستنی؟ به پیغامبر آخر زمان آبستنی. چون به سید حامله شدم، نوری دیدم که از من جدا شد که جملهی عالم به آن منور شد و نخست عکسی که از آن نورها پیدا شد، کوشکهای بُصرا پیدا شد، چنان که من آن را در مکه بدیدم.» (۱)
به راستی چه کسی در سال ۵۶۹ میلادی [اگر بپذیریم که محمد در سال ۵۷۰ میلادی زاده شد] این گزارش را از آمنه ثبت کرده است که ابن اسحاق توانسته آن را حدودِ ۲۰۰ سال بعد (در سال ۷۵۹) در گزارش خود بازنویسی کند؟ در ضمن، خواننده توجه داشته باشد که فاصلهی مکه تا بُصرا [در سوریه امروزی] حدود ۲۵۰۰ کیلومتر است [از تبریز تا چاهبهار]. ابن اسحاق از قول آمنه مینویسد که او توانسته «کوشکهای بُصرا» را مشاهده کند. در حقیقت ابن اسحاق میخواهد به ما بگوید که به محض بسته شدن نطفهی پیامبر اسلام، خدا هستییابی یک پیامبر جدید را توسط علایمی به جهانیان اعلام کرد.
«حَسّان ابن ثابت گفته است که من هفت ساله بودم اندر مدینه که یکی از جهودان دیدم که بر بالای مدینه بر آمد و آوازی بلند داد و گفت: اختر محمد امشب برآمد. یعنی امشب محمد [احمد] به وجود آمد.» (۲)
از آن جا که سیره محمد برای ابن اسحاق نه یک واقعیت بلکه یک تاریخ دینی است او چندان به جزئیات متناقض آن توجه نکرده است. ابن اسحاق از یک سو اعلام میکند که خدا به آمنه میگوید اسم فرزندت را «محمد» بگذار و از سوی دیگر، همان شب تولد محمد، همه مردم میدانستند که نام نوازد محمد است. وگرنه آن «جهود» از کجا میدانست که «اختر محمد امشب بر آمد»؟
البته اعلام جهانی تولد پیامبر از سوی خدا، یک موضوع بسیار شناخته شده در تاریخ رستگاری بوده است. تولد مسیح نیز اعلام جهانی شد. در انجیل متا آمده است:
«عیسی در زمان سلطنت هیرودویس، در شهر بیت لحم یهودیه به دنیا آمد. در آن موقع چند ستارهشناس [مجوس] از مشرق به اورشلیم آمده پرسیدند: کجاست آن کودکی که باید پادشاه یهود شود؟ ما ستاره او را در سرزمینهای دور دست شرق دیدهایم و آمدهایم او را بپرستیم.» (۳)
شباهت بیاندازهی قصهی تولد مسیح و تولد محمد شگفتانگیز است. ابن اسحاق برای تکمیل قصهی تولد محمد دوباره پای «مجوسان» یعنی ایرانیان را در این «اعلام جهانی» تولد محمد باز میکند. البته او یگ گام فراتر میگذارد و «اعلام جهانی پیامبر جدید» را دیگر موکول به تولد نمیکند بلکه با نطفه بستن پیامبر گره میزند. او مینویسد:
«در دلایل نبوت آمده است که آن شب که سید به وجود خواست آمد، چهارده برج از ایوان کسرا بیفتاد و آتش مجوس در پارس کُشته شد و هزار سال بود تا آن آتش افروخته بودند و هرگز نمُرده بود.» (۴)
در قصهی تولد مسیح، همهی جهانیان - به ویژه مجوسان شرق، بخوان ایرانیان- از طریق برآمد ستارگان میفهمند که مسیح متولد شده است. در قصهی ابن اسحاق، یهودیان از طریق برآمدن «ستاره» و مجوسان از طریق ویران شدن ایوان کسرا و خاموش شدن آتش مجوسان به این قضیه پی میبرند.
پیش از آن که وارد دیگر معجزات شویم به سه نکتهی بالا برگردیم: ۱- اعلام نام پیامبر به مادرش آمنه توسط خدا، ۲- دیدن کوشکهای بٌصرا توسط آمنه و ۳- خراب شدن ایوان کسرا به هنگام تولد محمد.
این که خدا از پیش نام پیامبر را تعیین میکند و به پدر یا مادرش اعلام مینماید، باز هم یک موضوع شناخته شدهی دینی بود. برای نمونه در انجیل عهد جدید، کتاب لوقا ما با همین داستان رو به رو میشویم. وقتی الیزابت، همسر زکریای پسرش را به دنیا آورد، خدا برای او نام «یحیی» (یحیی تعمیدکننده) را انتخاب کرده بود.
«زکریا همین که نام یحیی را نوشت به حرف آمد و خدا را شکر کرد. تمام همسایهها دهانشان از تعجب باز ماند. این خبر در سرتاسر کوهستان یهودیه پخش شد. هر کس آن را میشنید به فکر فرو میرفت و میپرسید: این بچه چه میشود؟ چون شکی نیست که دست خدا به طرز خاصی بر اوست.»(۵)
تعیین نام توسط خدا یک عنصر داستانی- دینی کهن است که ابن اسحاق یک بار دیگر آن بازنویسی کرده است. ولی حالا چرا باید آمنه شهر بٌصرا یعنی بزرگترین مرکز مسیحی شرق، را میدید؟ چون نویسنده میخواست در ادامهی داستانش از آن استفاده کند [در پایین به آن اشاره میکنم]. این همان شهری است که بعدها خلفای عباسی در رقابت با آن، شهر بصره در عراق را ساختند. گفتنی که خلفای عباسی در رقابت با مراکز دینی یهودی و مسیحی، در برابر اورشلیم نام شهر بغداد را به مدینهالسلام (شهر صلح) تغییر دادند، و شهر نجف را در برابر شهر نگب / نگو (Negev)، سامره را در برابر سامریه و بصره را در رقابت با بُصرا (بزرگترین مرکز مسیحیان شرق) ساختند.
تأیید پیامبری محمد توسط کشیش اهل بُصرا
ابن اسحاق مینویسد که پس از مرگ عبدالمطلب سرپرستی محمد به عهدهی ابوطالب عموی پیامبر قرار گرفت. او مینویسد وقتی محمد دوازده ساله بود به همراه ابوطالب با کاروان تجاری به جاهای مختلف میرفت. او در این میان یک بار سید [محمد] را با خود به شام میبرد.
«چون به جانب شام رسیده بودند، جایی بود که آن را بُصرا گفتندی. کاروان به نزدیک صومعهی بحیرا فرود آمد. ... و بحیرا در زُهد و پارسایی به درجهی کمال رسیده بود و احوال سید از انجیل معلوم کرده بود و نَعت و صفت وی دانسته بود و این چندین سال که در آن صومعه نشسته بود، به انتظار دیدن پیغامبر ما نشسته بود، زیرا که از انجیل بدانسته بود که پیغامبر آخر زمان در آن مقام گذر خواهد کرد و در زیر فلان درخت، در فلان موضع، نزول خواهد کرد.» (۶)
حال خواننده متوجه میشود که چرا آمنه از فاصلهی ۲۵۰۰ کیلومتری کوشکهای بُصرا رویت کرده بود. زیرا میبایست در این مکان یک فرد از «دینی دیگر» پیامبری محمد را تأیید میکرد. ابن اسحاق این چنین داستانش را سر هم بندی میکند:
«بحیرا از بام صومعه نگاه کرد. چون قافله میآمدند، همهی درختانِ صحرا و سنگها را دید که به آواز آمده بودند و میگفتند: السلام علیک یا رسولالله!. دیگر نگاه کرد و ابر پارهای سفید دید که از میان قافله بر سید سایه بسته بود و همچنان که قافله میآمدند، آن ابر نیز با سید میآمد. چون قافله فرود آمدند، سید فرود آمد و درختی کوچک بود و زیر آن درخت رفت و بنشست. حالی که سید زیر آن درخت نشسته بود، آن درخت شاخها برگشود و برگهای سبز بر آورد و سایهی نیکو برافگند.» (۷)
باری، بحیرا وارد گفتگو با سید دوازده ساله میشود و متوجه میشود که «در پشت سید مُهر نبوت» قرار دارد. سپس نزد ابوطالب میرود و فوراً متوجه میشود که ابوطالب پدر سید نیست بلکه عموی اوست. بحیرا به ابوطالب هشدار میدهد که:
«زینهار ای ابوطالب، او را از چشم حسودان نگاه دار و بدان که وی پیغامبر آخر زمان است و مِهتر و بهتر عالمیان است ... هر چه زودتر او را باز مکه بر و از یهود و نصارا او را نهان دار! چه اگر او را بشناسند، در بند هلاک وی شوند.» (۸)
دیدیم که نامگذاری پیامبر توسط خدا - خدا به آمنه گفت که اسم پسرش را محمد بگذارد- ریشه در سنت مسیحی دارد. ولی ابن اسحاق با داستانهای دیگر مانند تولد بودا نیز آشنا بود (۹). در روایتها و افسانههای بودایی آمده که پیش از تولد بودا، یک «فیل سفید» بر مادر بودا ظاهر شد، در وجود او رفت و سپس بودا به دنیا آمد. همچنین باید گفت که تولد و مرگ بودا (دقیقترگفته شود رفتن او به نیروانا) در یک روز از سال رخ میدهند. برای محمد هم همهی روزهای تعیینکننده در یک روز (دوشنبه) رخ میدهند. همچنین زمانی که شاکیامونی (یعنی بودای بعدی) کودک بود از سوی یک روحانی غیربودایی (راهبی به نام آسیتا که به «دینی دیگر» باور داشت) پیشبینی میشود که او بودا (منور) خواهد شد. پیامبری محمد نیز از سوی یک کشیش مسیحی (که به «دینی دیگر» باور داشت) کشف میشود.
خواننده متوجه میشود که ابن اسحاق تا چه اندازه از سنتِ ادیان دیگر در نگارش زندگینامهی محمد بهره برده است.
نکته سوم، خراب شدن ایوان کسرا به هنگام تولد یا نطفه بستن محمد است. مورخین اسلامی میگویند که محمد در سال ۵۷۰ زاده شد. این سال برابر است با تصرف یمن توسط خسرو انوشیروان، یعنی اوج قدرت شاهنشاهی ساسانی. ما هیچ سندی در دست نداریم که بگوید در این زمان «زلزله» یا به اصطلاح یک فاجعه طبیعی رخ داده که در آن «ایوان کسرا» آسیب دیده باشد. به عکس، ایرانیان موفق میشوند یمن را قلمرو خود تبدیل نمایند و هیچ زلزله یا آتشفشانی هم در این سال گزارش نشده است که ایوان کسرا را خراب کرده باشد.
نتیجهگیری میانی
در بخش یک دیدیم که تاریخ تولد محمد یعنی سال ۵۷۰ میلادی فاقد هر گونه پایه و اساس است. ابن اسحاق موفق شد تا با اتکاء به اسطورهای یهودی، مسیحی و بودایی یک قالب جدید برای زندگینامهی محمد بسازد. در این داستان، نقش ابراهیم که میخواست پسرش را در راه خدا قربانی کند، به پدر بزرگ محمد، عبدالمطلب، داده میشود. عبدالمطلب هم قصد میکند که کوچکترین پسرش عبدالله، پدر محمد، را در راه خدا قربانی کند. یعنی در این جا «عبدالله» جای «اسماعیل» را میگیرد. از لحاظ دینی این نکتهی مهمی است، زیرا طبق باور یهودیان و مسیحیان، خدا پس از مرگ ابراهیم، عهد خود را با اسحاق میبندد ولی قول میدهد که از اسماعیل نیز ملتی بزرگ بوجود آید. خواننده حالا متوجه میشود که چرا ابن اسحاق یک بار دیگر داستان ابراهیم و قربانی کردن پسرش را در قالب عبدالمطلب و عبدالله برای تاریخ اسلام، بازنویسی کرده است. او میخواهد بگوید که حالا خدا یک پیمان نوینی با عبدالله (به جای پیمان گذشته میان خدا و اسحاق) میبندد. همانگونه که دیدیم تقریباً همهی عناصر داستانی که ابن اسحاق به کار گرفته از سنت گذشته به وام گرفته شدهاند و ربطی به تاریخ واقعی ندارند. به عبارتی ما در داستان ابن اسحاق تا کنون با هیچ سرنخ تاریخیِ آمونپذیر رو به رو نشدهایم، هر آن چه او نوشتهی فقط بازنویسی تاریخ رستگاری (دینی) است.
یتیم بودن و شبان بودن پیامبران
همهی روایتهای اسلامی بر این نکته توافق دارند که محمد، یتیم بوده است. زیرا پدرش عبدالله پیش از تولد او میمیرد. ولی یتیم بودن پیامبران یک سنت دیرینه بود. موسا یک بچهی سرراهی بود که پدر و مادر نداشت، مسیح هم پسر یک زن باکره بود، یعنی پدر بیولوژیک نداشت یا به عبارتی یتیم بود، بودا هم پدر بیولوژیک نداشت، یا به عبارتی یتیم بود.
ابن اسحاق مینویسد که محمد یک مادر شیری، دایه، به نام حلیمه داشت. حلیمه در مکه زندگی نمیکرد، او جزو عشایر صحرا، یعنی بدوی بود. ابن اسحاق مینویسد که یک بار برادر شیری (رضایی) محمد، پسر حلیمه، صحنهی زیر را میبیند و ترسان و لرزان نزد مادرش میرود و میگوید:
«یا اُماه [ای مادر]، دو شخص آمدند و برادرِ قریشی مرا خوابانیدند و شکم وی بشکافتند و تازیانهای چند بر وی زدند و اینک افتاده است.» (۱۰)
حلیمه وحشتزده سراغ محمد میرود و مصطفا [محمد] به او میگوید:
«ای مادر، این ساعت دو شخص آمدند که جامههای سفید داشتند و من را بخوابانیدند و شکم مرا بشکافتند و چیزی چند از آن برگرفتند و چیزی چند باز جای نهادند. ندانم که چه برگرفتند و چه باز جای نهادند. و دیگر شکم من بازدوختند و برفتند.» (۱۱)
باری، حلیمه دو سال محمد را شیر میدهد ولی پس از این واقعهی شگفتانگیز تصمیم میگیرد محمد را به مادرش باز گرداند. ابن اسحاق گزارش میدهد که بعدها رسولالله به صحابه خود تمام ماجرای باروری مادرش و تولد خودش و حوادث رخ داده نزد حلیمه را شرح میدهد. محمد داستان خود را برای صحابهاش این گونه ادامه میدهد:
«روزی، بزغالهای چند میچرانیدم، ناگاه دو شخص درآمدند و جامههای سپید داشتند (یعنی جبرئیل و میکائیل) و در دست ایشان تشتی زرین بود و آن تشت پُر از برفِ رحمت بود. آنگاه، بگرفتند مرا و بخوابانیدند و شکم من بشکافتند و دلِ من بیرون آوردند و گوشت پارهای سیاه از آن بیرون کردند و بینداختند. و پس دل مرا در آن تشت نهادند و به آب رحمت بشستند و بعد از آن، باز جای خود نهادند و شکم من باز دوختند.» (۱۲)
خواننده توجه داشته باشد که جبرئیل و میکائیل با لباسهای سفید شکم محمد را میشکافند، چیزهایی خارج میکنند و بیرون میاندازند و بقیه اندامهای درونی را با «برف رحمت» میشویند. برف؟ در مکه؟ حالا چرا برف؟ این «عنصر داستانی» از کجا آمده است؟ منبع آن در یکی از مهمترین کتابهای انجیل عهد عتیق است: کتاب اشعیاء نبی. در آنجا آمده است:
«خدا گفت: بیایید ببینیم که چه کسی حق دارد، شما یا من! گناهان شما مانند خون سرخ است، ولی میتوانند مانند برف سفید شوند [یعنی گناهان زُدوده شوند]. گناهان مانند ارغوان سرخ هستند، ولی میتوانند مانند پنبه سفید شوند.» (۱۳)
جالب این جاست که محمد نیز مانند پیامبران پیش از خود شبان بود. در انجیل عهد قدیم به اندازهی بسنده دربارهی شبانی موسا سخن رفته است (کتاب خروج، بخش ۳، بند۱). ولی تا آن جا که به حرفه برمیگردد، عیسا شغل شبانی نداشت. ولی در انجیل عهد جدید، همواره از عیسا به عنوان «شبان/چوپان خوب» نام برده میشود [از منظر تمثیلی دینی]. ابن اسحاق مینویسد وقتی محمد داستان زندگیاش را برای صحابه تعریف میکرد گفت همهی پیامبران شبان بودهاند. صحابه از او میپرسند، یا رسولالله تو هم؟ رسولالله میگوید: آری، من هم شبان بودم [سیرت ابن اسحاق].
ولی یتیم بودن پیامبران که از سنت یهودی به مسیحیت و اسلام راه پیدا کرد، خود ریشه در زندگینامهی سارگون اول (یا سارگون بزرگ) پادشاه آشور دارد که کتیبهاش به جا مانده است. در حقیقت کودکی موسا، همان زندگی سارگون اول است که بازنویسی شده است. کتیبهی زیر از سارگون اول برای ما بجا مانده است، این همان روایتی است که چند سد سال بعد به عنوان داستان کودکی موسا بازگو میشود:
«از مادری ئنی توم [کاهنه] زاده شدم مادر مرا در سبدی نهاد، سبد و در سبد را قیراندود کرد، سبد را به رود سپرد و سبد و من بر آب شناور شدیم. رود مرا نزد آکی (Akki) آبکش معبد برد آکی سبد را از رود گرفت و من پسر و باغبان آکی شدم به هنگام باغبانی ایشتر شیدای من شد، و چنین بود که چهار و ... سال پس به شهریاری پرداختم شهریار مردمان سیاهسری که من بر آنان فرمان راندم» (۱۴)
باری، تاکنون به هر نکتهای که از زندگینامهی پیامبر اسلام اشاره کردیم، دیدیم که ریشه در تاریخ رستگاری پیشین دارد. ابن اسحاق هیچ دادهی تاریخی و واقعی به ما نمیدهد، او فقط و فقط خوانش دیگری از تاریخ دینی گذشته ارایه میدهد و تلاش میکند که با به کارگیری عناصر [داستانی] تاریخ دینی گذشته و بر بستر آن یک پیامبر جدید با یک زندگینامهی جدید بیافریند. این زندگینامه و به پیرو آن تاریخ آغازین اسلام بدون پشتیبانی سدها حدیثنویس مورد حمایت عباسیان امکانناپذیر میبود.
پایان بخش دوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش نخست
———————————————
۱- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۷۶
۲- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۷۶
۳- انجیل عهد جدید، انجیل متا، بخش دو، بند ۱ تا ۳
۴- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۷۶
۵- انجیل عهد جدید، انجیل لوقا، بخش ۱ (تولد یحیای پیغمبر)، بندهای ۵۶ تا ۸۰
۶- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۸۵
۷- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۸۶
۸- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۸۷
۹- بینیاز، ب: دربارهی تأثیر بودیسم بر اسلام. در: http://eslamshenasi.net/?p=228
۱۰- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۸۰
۱۱- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۸۰
۱۲- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۸۱
۱۳- انجیل عهد قدیم، کتاب اشعیاء نبی، بخش یک، بندهای ۱۸ تا ۱۹
۱۴- گری، جان: اساطیر خاور نزدیک (بینالنهرین)، انتشارات اساطیر، تهران ۱۳۷۸، ترجمه باجلان فرخی، ص ۹۶
بخش سوم
درآمد
در این بخش به مهمترین و تعیینکنندهترین بُرش تاریخ باستان متأخر ایران میپردازم. ابن اسحاق در سیرت رسولالله آن چنان این بُرش تاریخی را تحریف کرده است که شومبختانه هنوز تا هنوز اثرات آن در اذهان ما به جای مانده است. این بُرش تاریخی به روزگار شاهنشاهی خسرو پرویز برمیگردد که با مرگ او عملاً امپراتوری ساسانی به پایان میرسد و آشوب و هرج و مرج، سراسر امپراتوری را فرا میگیرد، ایرانشهر میان حاکمان گوناگون تقسیم میشود و جنگهای داخلی در ایران آغاز میشوند، فرایندی که دو سده بعد منجر به شکلگیری دینی نوین به نام اسلام میگردد.
تاریخنگاری اسلامی فروپاشی شاهنشاهی ساسانی را با یزدگرد سوم که در ۱۴ یا ۱۵ سالگی تاج شاهی بر سرش نهادند، گره میزند. در حالی که فروپاشی ساسانیان ریشه در جنگهای ۲۵ سالهی ایران علیه بیزانس دارد که با شکست دوم ایران در سال ۶۲۸ میلادی در نینوا و مرگ خسرو دوم (خسرو پرویز) سرانجام قدرت مرکزی از هم میپاشد و حکومتهای محلی بوجود میآیند. باری، از این نقطهی تاریخی است که جنگهای داخلی در ایران آغاز میشوند و تا به قدرت رسیدن معاویه، نخستین حاکم عرب، این خلاء قدرت در ایران ادامه داشت. به هر رو، اثرات تاریخنگاری اسلامی آن چنان نیرومند بوده که هنوز بخش بزرگی از ایرانیان اطلاعات بسیار ناچیزی از این برههی تعیینکنندهی تاریخ ایران دارند.
سنگِ نخستینی که ابن اسحاق در تاریخنگاری اسلامی گذاشت
ابن اسحاق در بخش «فرو گرفتن مُلک یمن به دست لشکر پارس» اشاره میکند که سرانجام یمن به دست ایرانیان افتاد. البته او زمان مشخص این واقعه را به ما نمیگوید. ولی ما از نظر تاریخی میدانیم که خسرو انوشیروان در سال ۵۷۰ میلادی یمن را جزو قلمرو ایران کرد.
ابن اسحاق مینویسد که در زمان پیامبر اسلام هنوز یمن در دست ایرانیان بود و «کسرا» [منظورش خسرو پرویز است] فردی به نام «باذان» را به عنوان مرزبان آن سرزمین گمارد. ابن اسحاق در بخش «حکایت اسلامِ باذان» به این بخش تاریخی میپردازد. او حکایتِ «به اسلام گرویدن باذان» را چنین گزارش میدهد:
«و حکایت اسلام وی [به اسلام گرویدن باذان] چنان بود که پیغامبر ما چون دعوت آغاز کرد و پیغامبری آشکارا کرد و بعضی مردم به وی بگرویدند، احوال پیغامبر ما به کسرا رسید که: مردی از مکه ظاهر شده است و دعوی پیغامبری میکند و طاعت کس نمیبرد و مردم را به دین خود دعوت میکند و خلق به وی گرویدهاند و ایمان آوردهاند.» (۱)
باری، اخبار بالا به گوش «کسرا» میرسید و کسرا خشمگین میشود و به باذان نامهای به مضمون زیر مینویسد:
«به سمع ما چنین رسید که مردی در حد [مکان] مکه پیدا شده است و طاعت ما نمیبرد و مردم را به دین خود میخواند و میگویدکه من پیغامبر خدایم. اکنون لشکر برگیر و به جنگ وی شو و اگر به طاعت ما در میآید و توبه میکند از این کار، وی را بگذار و اگر نه، سر وی بردار و به پیش من فرست.» (۲)
باذان خبر را به محمد میرساند و محمد یادداشت زیر را برایش میفرستد:
«حق تعالا با من وعده کرده است که در فلان روز، پسر کسرا پدر خود - کسرا- را بُکشد.»
ابن اسحاق ادامه میدهد:
«باذان چون نامهی [یادداشت] سید بخواند، آن را نگاه داشت و گفت: اگر این مرد پیغامبر است، همچنان که وی گفته است، کسرا به قتل آورند و من ایمان به وی بیاورم. و اگر وی پیغامبر خدای نیست، هرآینه خلاف سخن وی پیدا شود و من آن گاه، لشکر کنم و به دشمنی وی شوم.»(۳)
سرانجام، طبق پیشبینی پیامبرگونهی محمد، اتفاقی که باید بیفتد، افتاد.
«باذان روز به روز میشمرد و انتظار میکرد تا آن روز که سید گفته بود. و چون به آن روز رسید، خبر بیاوردند که شیرویه - پسر کسرا - پدر خود را بُکشت. پس چون خبر کسر به باذان رسید که وی را به قتل آوردند، هم در آن روز که سید خبر داده بود، باذان هم در حال مسلمان شد و ایمان آورد به پیغامبر ما و چون ایمان آورد، لشکر پارس که با وی بودند، همه ایمان آوردند و مسلمان شدند.» (۴)
بنا بر داستان ابن اسحاق، پس از گرویدن باذان به اسلام، محمد به باذان میگوید که تو میتوانی به حاکمیت خود در یمن ادامه بدهی.
خواننده توجه داشته باشد که تعیینکنندهترین بُرش تاریخ ایران در سیرت رسولالله در دو سه برگ، آن هم به این شکل بسیار تحریف شده، به ما عرضه میشود. ابن اسحاق نه تنها تاریخ دینی یهودیت و مسیحیت را در خدمت تاریخ دینی اسلام به کار میبندد بلکه تاریخ واقعی ایران را آن چنان تحریف میکند تا همهاش در خدمت تاریخ اسلام قرار گیرد. او کوچکترین اشارهای به جنگ ۲۵ سالهی میان ایران و بیزانس و دو شکست ایران نمیکند.
چکیدهی سخن ابن اسحاق: باذان در زمان فرمانروایی خسرو دوم مرزبان یمن بود. به گوش خسرو دوم میرسد که مردی به نام محمد ادعای پیامبری کرده است. خسرو دوم به باذان فرمان میدهد که با سپاه خود نزد محمد برود و او را به توبه وادارد و اگر توبه نکرد سر او را از تن جدا کند و برایش بفرستد.
نتیجه: یعنی دستگاه بوروکراسی - نظامی ایران ساسانی دست کم از سال ۶۲۵ میلادی از وجود پیامبری در عربستان به نام محمد آگاهی داشت و از سالِ ۶۲۸ میلادی که خسرو دوم به قتل رسید یمن نیز با حکمرانی باذان اسلامی شده بود.
خسرو پرویز و جنگ ۲۵ سالهی ایران ساسانی علیه بیزانس
برای ابن اسحاق تاریخ واقعی مفهومی ندارد، هر چه در جهان رخ میدهد باید تأییدی باشد بر تاریخ رستگاری (دینی)، آن هم با خوانش اسلامی ابن اسحاق. به همین دلیل شگفتانگیز نیست که در «تاریخ نگاری» او ما هیچ نشانی از جنگ ۲۵ سالهی ایران ساسانی علیه بیزانس نمیبینیم، یعنی همان جنگی که سرانجام منجر به فروپاشی شاهنشاهی ساسانی گردید.
در سال ۵۹۰ میلادی، پس از مرگ هرمز چهارم، پسرش خسرو پرویز ادعای حکومت کرد ولی بهرام چوبین توانست طی کودتایی قدرت را به دست بگیرد. خسرو پرویز نزد موریکیوس امپراتور بیزانس پناهنده شد. او سرانجام که بعدها دختر موریکیوس را به همسری برگزید، با کمک سپاهیان بیزانس دوباره قدرت را از دست بهرام چوبین بیرون آورد و تاج پادشاهی به سر نهاد.
اوایل سال ۶۰۲ میلادی موریکیوس، پدر زن و دوستِ خسرو پرویز، توسط سرداری به نام فوکاس به قتل رسید. خسرو پرویز خواهان تحویل فوکاس به ایران شد ولی حاکمیت بیزانس به این درخواست پاسخ منفی داد. شاهنشاه ایران تصمیم گرفت برای خونخواهی موریکیوس به بیزانس حمله کند. ولی او یک مشکل اساسی داشت: پادشاهی حیره که تا آن زمان به عنوان دیوار دفاعی امپراتوری ایران در برابر بیزانس عمل میکرد، دیگر مورد اعتماد نبود. حیرهایها به هنگام کودتای بهرام چوبین علیه خسرو پرویز، از کودتاچیان جانبداری کرده بودند و به اصطلاح دل خوشی از خسرو پرویز نداشتند. همچنین کاشف به عمل آمده بود که آنها مخفیانه با بیزانس ارتباط برقرار کرده و از آنجا اسلحه دریافت میکنند. به همین دلیل، خسرو پرویز تصمیم گرفت پیش از حمله به بیزانس مسئلهی پشت جبههی خود را حل کند. او فرمان قتل نعمان سوم را صادر کرد و سپاهی برای تصرف حیره فرستاد. این نخستین جنگ میان ایران ساسانی و عربهای تابع بود. این جنگ به «جنگ ذوقار» شهرت دارد. خسرو پرویز یک فرد مورد اعتماد خود به نام «ایاس بن قبیصه طایی» را به جای نعمان سوم گماشت و عملاً به پادشاهی حیره پایان داد (۵). پس از این تدابیر تدارکاتی، جنگ میان ایران و بیزانس در اواخر سال ۶۰۲ میلادی آغاز شد که تا سال ۶۲۸ میلادی ادامه یافت.
طبری ولی این سیاست نظامی- استراتژیک خسرو پرویز را تا سطح «زنبارگی» خسرو پرویز و «غیبت» زید بن عدی تنزل میدهد. طبق گزارش طبری، به زندان انداختن و مرگ نعمان سوم به این دلیل بوده که نعمان حاضر نبود از حیره، زنان خوشسیما و خوشپیکر برای شاه ساسانی بفرستد و از سوی دیگر شاهنشاه ساسانی را مورد اهانت قرار داده بود. وقتی زید بن عدی نزد خسرو پرویز آمد، شاه از او پرسید:
«خب، [نعمان] چه گفت؟» زید به شاه میگوید که نعمان گفته «مگر گاوان سواد [جنوب عراق که تیسفون هم در آن قرار داشت/بینیاز] او را بس نیست که به طلب زنان ما برآمده است؟» (۶)
از نظر طبری این دلیلی بود که خسرو پرویز را بر آن داشت تا مهمترین منطقهی استراتژیک یا به عبارتی دیوار دفاعی ایران را در برابر بیزانس یا به عبارتی عربهای غسانیِ طرفدار بیزانس برای همیشه از بین ببرد.
به هر رو، خسرو پرویز در سال ۶۱۴ میلادی به سوی سرزمینهای تحت کنترل بیزانس به حرکت در آمد و اورشلیم و مصر را به قلمرو ایران تبدیل کرد. در این زمان، هراکلیوس، یک مسیحی مؤمن و متعصب، امپراتور بیزانس شده بود. با تصرف اورشلیم و مصر، هراکلیوس تصمیم گرفت قسطنطنیه پایتخت بیزانس را رها کند و به سوی سیسیل برود (۷). ولی کلیسا جلوی این کار را گرفت و با جمعآوری طلا و نقره از هراکلیوس خواست که به جنگ علیه ایران ادامه بدهد. به ویژه این که، در این میان خسرو پرویز با ربودن صلیب دار مسیح از اورشلیم شدیداً احساسات مذهبی مسیحیان بیزانس را زخمی کرده بود.
سرانجام هراکلیوس توانست تا سال ۶۲۰ میلادی سپاهی بزرگ فرآهم کند تا به جنگ ایران برود. نخستین جنگ بزرگ و گسترده در ارمنستان رخ میدهد. این جنگ برابر است با اواخر سال ۶۲۱ و آغاز سال ۶۲۲ میلادی. این نخستین جنگ کلاسیک مذهبی در تاریخ است. در این جا سپاهیان بیزانس با صلیبهای گوناگون، بیرقهای مسیحی، شمایل عیسا و آوازهای مسیحی جنگ بزرگ خود را علیه «مجوسان» آغاز کردند. سپاهیان ایران در این جنگ شکست خوردند و مجبور شدند مناطق اشغالی را رها کنند (سوریه، شمال عربستان و اورشلیم). پس از این شکست ایران، هراکلیوس در سال ۶۲۲ میلادی به عربهای آن منطقه اعلام کرد که آنها خود میتوانند حاکمیت آن مناطق را در دست داشته باشند. این سال یعنی ۶۲۲ میلادی همان سالی است که ۱۵۰ سال بعد در روایات اسلامی به «سال هجرت» تبدیل شد، ولی در کتیبهی به جا مانده [به زبان یونانی] از معاویه در حمام شهر قدره [ام قیس کنونی] به عنوان سال عربها آمده است و نه هجری (Katas Arabas). زیرا در زمان معاویه هنوز «تاریخ هجری» وجود نداشت.
اگرچه خسرو پرویز در شرایط بسیار دشواری قرار داشت ولی حاضر نبود پس از شکست سال ۶۲۲ میلادی علیرغم پیشنهاد بیزانس به جنگ خاتمه بدهد و دو کشور به مرزهای پیش از جنگ برگردند. به هر رو، جنگ ادامه پیدا کرد و سرانجام جنگ تعیینکننده در سال ۶۲۸ میلادی در نینوا رخ میدهد. سپاهیان ایران به گونهای بس فاجعهآمیز شکست میخورند و خسرو پرویز متواری میشود. چند ماه بعد، خسرو پرویز دستگیر شده و به قتل میرسد. با قتل شاهنشاه ساسانی عملاً شیرازهی امپراتوری ایران از هم پاشیده میشود. از سال ۶۲۸ تا ۶۳۲ میلادی که یزدگرد نوجوان (۱۴ یا ۱۵ ساله) به پادشاهی برگزیده میشود، ایران ده پادشاه به خود دید.
این چکیدهای از تاریخ بسیار پیچیده و طولانی جنگ ایران و بیزانس است که ابن اسحاق حتا یک اشاره کوتاه به این جنگ ۲۵ ساله که سرنوشت تاریخی ایران را رقم زد نمیکند.
شکها و پرسشها
ابن اسحاق ادعا میکند که در زمان خسرو پرویز فردی به نام «باذان» مرزبان یمن بود که با محمد رابطهی مستقیم داشت و پس از آن که میبیند پیشگویی پیامبر دربارهی خسرو پرویز درست از آب در آمد، به اسلام میگرود [یعنی در سال ۶۲۸ میلادی]. این بدین معناست که ایرانیان از زمان خسرو پرویز از دینی نوین به نام اسلام آگاهی داشتهاند. اگر واقعاً چنین است، پس چرا هیچ مدرک و سند تاریخی نه در یمن و نه در ایران ساسانی در این باره پیدا نشده است. زرینکوب که اساس روایات اسلامی را پذیرفته بود، مینویسد:
«یزدگرد سوم در دومین سال سلطنت خویش در مرزهای غربی و مجاور تختگاه خویش با تهدید اعراب - تاخت و تاز سرکردههای قبایل - درگیری پیدا کرد که این بار محرک آنها نشر آیین تازهای به نام اسلام در بین اقوام مجاور بود. تا آن زمان بیست و پنج سالی از پیدایش اسلام در سرزمین اعراب میگذشت و تیسفون هنوز تقریباً چیزی در این باب نشنیده بود- یا جدی نگرفته بود.» (۸)
خواننده فوراً متوجه میشود که روایت ابن اسحاق ساختگی است. اگر «باذان» مرزبان یمن یعنی یکی از سرزمینهای مهم تحت کنترل ایران، به اسلام گرویده بود، چگونه ممکن است که پایتخت ساسانی یعنی تیسفون «هنوز تقریباً چیزی در این باب [یعنی اسلام] نشنیده» باشد؟ یا «آن را جدی نگرفته باشد؟» خوب توجه شود! یک بخش بزرگ از قلمروی یک امپراتوری از کنترل خارج میشود و پایتخت امپراتوری پس از چند سال هنوز از این «جدایی» آگاه نیست یا آن را «جدی نمیگیرد؟» این ادعا با هیچ عقل و منطقی سازگار نیست!
از سوی دیگر، هر کس میتواند پس از روی دادن یک حادثه ادعا کند که من سالها پیش این واقعه را پیشگویی کرده بودم. چگونه میتوان درستی تا نادرستی این ادعا را آزمود؟ ابن اسحاق پس از ۱۵۰ سال به سادگی میتواند بگوید که محمد، قتل خسرو پرویز توسط پسرش را پیشگویی کرده بود. آیا این ادعا آزمونپذیر است؟
البته راویان اسلامی در نوشتن سیرت رسولالله دچار تناقضاتی شدهاند که نشانگر ساختگی بودن آنهاست. ابن اسحاق از یک سو ادعا میکند که «پیامبر پیشگویی کرده بود که کسرا توسط پسرش به قتل میرسد» ولی از سوی دیگر، ادعا میشود که رسولالله به او نامه نوشته تا به اسلام بگرود [درست همان سالی که باید به قتل برسد!]. زرینکوب مینویسد:
«گویند [پیامبر اسلام] در اوایل سال هفتم نامههایی به بعضی امراء عرب و هم به حاکم مصر و به امپراتور بیزانس و نجاشی حبشه و نیز به خسرو پرویز پادشاه ایران فرستاد. مضمون نامه آنکه اسلام آورند و او را به پیغامبری بشناسند.» (۹)
اوایل سال «هفتم هجری» برابر است با ۶۲۸ میلادی، یعنی سالی که خسرو پرویز پس از شکست بزرگ در نینوا متواری شده بود و اندکی بعد دستگیر و به قتل میرسد. سرانجام معلوم نمیشود که ما داستان پیشگویی را بپذیریم یا داستان «دعوت به اسلام» را! از سوی دیگر، نامهی پیامبر اسلام در اسناد حبشی، بیزانسی و ایرانی یافت نشدهاند. در حقیقت، هیچ سرنخی وجود ندارد که ما بتوانیم بگوییم: شاید یک «جو حقیقت» در این ادعا نهفته است. البته مانند همیشه مسلمانان مدعی هستند که مدارک از بین رفتهاند. یعنی ما چارهای به جزو پذیرفتن حرفهای ابن اسحاق نداریم!
تاریخ اسلام یک پردهی تاریک بر تاریخ واقعی ایران افکنده است. تاریخنگاری اسلامی این افسانه را جا انداخته است که علت فروپاشی ایران «حملهی اعراب مسلمان از خارج به ایران» بوده است و هیچ اشارهای به نقش تعیینکننده شکست نظامی بزرگ ایران از بیزانس در سال ۶۲۸ میلادی نمیکند.
هیچ شکی نیست که عربها به ویژه عربهای مسیحی نستوری ساکن حیره و میانرودان و حملات اعراب غسانی مسیحی (رقبای نستوریان) نقش بسیار بزرگ حتا تعیینکننده در فروپاشی امپراتوری ساسانی داشتهاند، ولی این عربها نه از «خارج» آمده بودند و نه مسلمان بودند. آنها در مرزهای ایران میزیستند: هم در میانرودان و هم در خراسان بزرگ [از خراسان امروزی تا مرو]. شکستِ ایران در سال ۶۲۸ میلادی، شیرازهی حکومت مرکزی را از هم پاشاند. این خلاء قدرت باعث آشوبهای بیشماری در ایران گردید که طی دو سدهی بعد، از آن دینی بیرون آمد به نام اسلام.
چکیده
ابن اسحاق ادعا میکند که «باذان» مرزبان یمن از وجود پیامبری به نام محمد در مکه آگاهی داشته است و حتا با او مکاتباتی داشته است. بخش بزرگی از مردم یمن یا یهودی بودند یا مسیحی. نخبگان این گروههای اجتماعی- دینی وقایع روز را مینوشتند. هیچ سندی، چه به زبان پارسی میانه، چه به زبان عبری و چه به زبان حبشی، یافت نشده که نشانگر سر برآوردن پیامبری جدید در مکه باشد. در حقیقت ما برای ادعاهای ابن اسحاق تاکنون - مطلقاً- هیچ سندی به دست نیاوردهایم. در حقیقت میبایست دیوانسالاری نیرومند ساسانی در یمن چنین واقعهی مهمی مانند اسلام آوردن مرزبان آن سرزمین را - که خود نوعی جداییطلبی است- متوجه میشد و بیدرنگ تیسفون را آگاه میکرد. زیرا، منافع اقتصادی، سیاسی و نظامی امپراتوری مورد تهدید قرار گرفته بود.
در بخشهای پایانی این زنجیره نوشتارها، یک بار دیگر به گونهای گستردهتر و ریزتر به این موضوع خواهم پرداخت.
پایان بخش سه
بخشهای پیشین:
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش یک
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش دوم
————————-
۱- ابن اسحاق، سیرت رسولالله، ترجمه رفیعالدین اسحاق ابن محمد همدانی؛ ویراستار: جعفر مدرس صادقی. چاپ ششم، نشر مرکز، سال ۱۳۹۴، ص ۴۷
۲- ابن اسحاق، سیرت رسولالله، ص ۴۷ - ۴۸
۳- ابن اسحاق، سیرت رسولالله، ص ۴۸
۴- ابن اسحاق، سیرت رسولالله، ص ۴۸
۵- برهمند، غ. ر: مسئلهی براندازی حکومت لخمی حیره به دست خسرو پرویز از نگاهی دیگر. در: مزدکنامه ۲ (پژوهشهای ایران شناسی)، تهران ۱۳۸۹، ص ۵۹۸- ۵۹۹
۶- جریر طبری، محمد: تاریخ طبری یا تاریخ الرسل و الملوک، انتشارات اساطیر، چاپ پنجم سال ۱۳۷۵، تهران. جلد دوم. ترجمه ابولقاسم پاینده، صص ۷۴۱-۶۵۱
۷- همچنین نگاه کنید به سایت مسعود امیرخلیلی: http://www.chubin.net. دکتر مسعود امیر خلیلی از نخستین پژوهشگران ایرانی است [شاید بتوان گفت نخستین پژوهشگر] که در وب سایت خود انبوهی از مدارک تاریخی گردآوری کرده است که روایات اسلامی را به گونهای بس گویا زیر علامت پرسش میبرند.
۸- زرین کوب، عبدالحسین: روزگاران، تاریخ ایران از آغاز تا سقوط سلطنت پهلوی، انتشارات سخن، تهران، سال ۱۳۹۰، ص۲۵۵
۹- زرین کوب، عبدالحسین: تاریخ ایران بعد از اسلام. انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۶۲، ص ۲۶۱
بخش چهارم
درآمد
بدون آشنایی کوتاه با پیشزمینههای گنوسیسم (عرفان)، آغاز اسلام و به پیرو آن ساختار قرآن و همچنین تاریخنگاری اسلامی بازتاب یافته در سیرت محمد ابن اسحاق با دشواری رو به رو خواهد شد. از این رو بایسته دانستم اشاراتی به این موضوع بکنم.
پیشینهی نحلههای گنوسی (عرفانی) بسیار طولانیتر از ادیان یکتاپرستی است. «گنوس» واژهای یونانی است و «دانش و معرفت» معنی میدهد.
«... از آنجایی که در همهی این فرقهها نوعی معرفت باطنی و روحانی که میتوان از آن به کشف و شهود تعبیر کرد، مایهی نجات و رستگاری انسان شناخته میشده، همهی آنها را تحت عنوان عام مکاتب گنوسی آوردهاند.» (۱)
انجیل یهودا که در سال ۱۹۴۵ کشف شد، یک انجیل کاملاً گنوسی است. در این انجیل آمده است که خود مسیح از یهودا خواسته بود تا شرایط مرگ (تصلیب) او را فراهم کند. زیرا مرگ در اندیشه گنوسی به معنی «رهایی از زندان تن و رفتن به سوی خدای متعالی» است. در انجیل یهودا آمده که این عشق یهودا به مسیح است که انگیزهای برای «لو» دادن او به مأموران رومی میشود. به سخنی دیگر، یهودا نه تنها خائن نیست بلکه نزدیکترین فرد به مسیح است.
«معرفت باطنی و روحانی» که هستهی بنیادین گنوسیسم است، باید سرراست و بدون واسطه به دست آید. به عبارتی دیگر، این قوانین دینی یا شریعت نیستند که فرد مؤمن را به خدا نزدیک میکنند یا او را تا درجهی خدایی ارتقا میدهد، بلکه تلاشهای شناختی – درونی فرد است که او را به خدا نزدیک میکند.
خاستگاه نخستین نحلههای گنوسیسم، کیهانشناسی یا ستارهشناسی است. زیرا نخستین منبع برای توجیه زمان، مکان، زندگی گذشته، حال و آینده و زندگی پس از مرگ، ستارگان بودند. ستارگان [به ویژه خورشید] در ضمن منبع نخستین دانش انسانها نیز میباشند. در این میان، سومریان (۳۰۰۰ تا ۲۱۱۵ پیش از میلاد) جایگاه ویژهای در تاریخ بشری دارند. مشاهدات ستارهشناختی سومریان آن چنان ژرف و پیگیرانه بود که هنوز هم بسیاری از محاسبات ستارهشناختی آنها از اعتبار برخوردار است.
سومریان در دستگاه شصتگانه محاسبه میکردند. آنها سال را به ۳۶۰ روز و ۱۲ ماه و روز را به دو بخش ۱۲ ساعته (در مجموع ۲۴ ساعت) تقسیم کردند که هنوز ما بر همان پایه، زمانبندی خود را میسنجیم. سومریان نخستین کسانی بودند که متوجه شدند خورشید در مرکز منظومهی خورشیدی قرار دارد و در کنار آن شش سیاره را نیز کشف کردند: تیر (Mercury)، ناهید (Venus)، زمین (Earth)، بهرام (Mars)، هُرمز یا مشتری (Jupiter) و کیوان (Saturn) و این سیارهها در کنار «ماه» یا قمری که دور زمین میچرخد، یک سامانهی هفتگانه را تشکیل میدهند. این همان چیزی است که در ادبیات دینی به عنوان «هفت آسمان» استحاله پیدا کرده است.
این اعداد «آسمانی» در مسیر تاریخ آرام آرام به بنیادهای دستگاه فکری گنوسیسم تبدیل شدند و به اعداد مقدس ارتقا یافتند. ولی بنیاد و پایهی این اعداد، اعداد اول هستند. برای نمونه عدد ۱۲ حاصل جمع دو عدد اول ۷ و ۵ است، و عدد شصت حاصل ضرب عدد ۱۲ (۵+۷) و ۵ میباشد. عدد مقدس ۳۵ نیز حاصل ضرب ۷ و ۵ است (۲).
بازتاب اعداد مقدس در «زندگینامهی محمد» ابن اسحاق
ابن اسحاق مینویسد «چون سید به حدِّ شش سالگی رسید، مادرش آمنه وفات یافت.» (ص ۸۳) همچنین او مینویسد که «پس [سید] به این حال میبود تا هشت ساله شد. چون به حدِ هشت سالگی رسید، عبدالمطلب وفات یافت و از دنیا برفت.» (ص ۸۳). ابن اسحاق برای مرگِ مادر محمد و مرگ پدربزرگش دو عدد بیارزش یا نامقدس [البته از نگرگاه این نوع عددشناسی] را اعلام میکند. ولی به هنگام تشخیص پیامبری محمد از سوی بحیره یا کشیش مسیحی، عدد مقدس ۱۲ مطرح میشود. بنا بر ابن اسحاق، وقتی محمد ۱۲ ساله بود به همراه عمویش ابوطالب به شام (بُصرا) میرود و در آنجا بحیره «مُهر نبوت» را در پشت محمد مشاهده میکند و پیشگویی میکند که این کودک در آینده پیامبر خواهد شد [مانند تنها گزارش دربارهی عیسای ۱۲ ساله در معبد]. ابن اسحاق هیچ گزارشی از زندگی محمد میان ۱۲ تا ۲۵ سالگیاش به ما نمیدهد. درست مانند مسیح که ما از ۱۲ سالگی تا ۳۰ سالگیاش که پا به عرصهی همگانی میگذارد هیچ اطلاعی در دست نداریم.
ازدواج محمد با خدیجه طبق سیرت ابن اسحاق در ۲۵ سالگی (حاصل ضرب دو عدد اول و مقدس ۵) [«پنج تن آل عبا» نیز قابلیادآوری است!] رخ میدهد، که این خود نشانگر پراهمیتبودن این تاریخ در تاریخ رستگاری اسلامی است. ولی تاریخ رستگاری یک بار دیگر «حقانیت الاهی» خود را در «عمارت خانهی کعبه» بیان میکند.
«چون سید سی و پنج سال تمام شد، یک روز قریش جمع شدند تا عمارت خانهی کعبه بکنند.» و در همین جاست که پیامبر اسلام «حجرالاسود» را جای خود میگذارد. (۳)
انتخاب عدد ۳۵ از سوی ابن اسحاق اتفاقی نبود. بنا بر محاسبات تقویم سُریانیها، مسیح در سن ۳۵ سالگی به صلیب کشیده شد و سه روز پس از آن به آسمان معراج کرد. عدد مقدس ۳۵ حاصل ضرب دو عدد مقدس ۵ و ۷ است.
به هر رو، ابن اسحاق گزارش میدهد که محمد در ۱۲ سالگی (۵+۷) پیامبریش توسط یک بحیره (کشیش مسیحی) اعلام و تأیید میشود، در سن ۲۵ سالگی (۵ x ۵) ازدواج میکند، در سن ۳۵ سالگی (۵ x ۷) در ساختن کعبه و قرار گذاشتن حجرالاسود شرکت میکند. حال ببینیم که اوج این عرفان عددی (Zahnmystik / Numerology) به کجا میرسد. ابن اسحاق ادامه میدهد:
«چون زمان وحی نزدیک آمد و وقتِ آن شد که سید چهل سال تمام شد، علامتها ظاهر میشد و دلایل پیدا میگشت و احبار یهود و رُهبان نصارا و کَهَنهی (کاهنان) عرب که آن علامتها میدانستند و آن دلیلها میشناختند، خبر از بعث پیغامبر ما میدادند و مردم را از ظهور رسالت وی میآگاهانیدند.» (۴)
بنا بر ابن اسحاق، محمد در ۴۰ سالگی به پیامبری برگزیده شد. در این جا، ابن اسحاق برای «کامل کردن» اسلام به سنت یهودی متوسل میشود. عدد «چهل» در سنت دین یهود، مقدس است. طبق احادیث یهودی موسا ۱۲۰ سال عمر کرد: ۴۰ سال در مصر، ۴۰ سال با پیروانش در بیابان سرگردان بود و چهل سال آن را در مکانی به نام مِدیَن (Midian) بسر برد. همچنین گفته میشود که موسا در سن ۱۲۰ سالگی میمیرد که باز خود ضریبی از عدد چهل (۴ x ۱۰) است. احتمالاً تقدس عدد چهل یا دقیقتر گفته شود عدد چهار از فرهنگ ایرانی وارد یهودیت شده است. زیرا این احتمال قوی وجود دارد که چهار کتاب از تنخ (تورا) یعنی خروج، لاویان، اعداد و تثنیه در زمان هخامنشیان نوشته شدهاند. تقدس عدد چهار در ایران کهن متداول بود و بازتاب آن در بسیاری از آثار باستانی آن روزگار وجود دارد. عدد چهار، شامل اعداد ۱، ۲، ۳ و خود ۴ است که حاصل جمع آنها عدد مقدس ۱۰ است که با ضریب ۴، ۴۰ میشود.
به هر رو، ابن اسحاق با اتکا به سنت مسیحی و یهودی به گونهای بس کارآمد توانست نشانههای اعداد مقدس را در زندگینامهی پیامبر بگنجاند. از سوی دیگر لازم به یادآوری است که عدد ۱۲ در یهودیت، مسیحیت و اسلام شیعه نقش بسیار برجستهای دارند: ۱۲ پسر یعقوب، ۱۲ قبیلهی اسرائیل، حضور عیسای ۱۲ ساله در معبد، زنده کردن دختر ۱۲ ساله توسط عیسا، ۱۲ حواری مسیح، ۱۲ امام شیعیان و غیره.
ابن اسحاق در بخش «در خبر باز دادنِ اَحبار یهود و رُهبان نصارا و کَهَنهی عرب» از قول محمد به این پرسش که «شما چون اختری در آسمان بگذرد، چه گویید؟» واگویهی درازی از محمد دربارهی «آسمان هفتم و اهل آسمان هفتم» میآورد. زیرا در قرآن آمده است:
اللَّـهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّـهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ وَأَنَّ اللَّـهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْمًا [خدا همان كسى است كه هفت آسمان و همانند آنها هفت زمين آفريد. فرمان [خدا] در ميان آنها فرود مىآيد، تا بدانيد كه خدا بر هر چيزى تواناست، و به راستى دانش وى هر چيزى را در بر گرفته است] (۵)
این که این «هفت آسمان و همانند آنها هفت زمین» چیست، با خرد امروزی ما فهمناپذیر است. زیرا نه چیزی به نام «هفت آسمان» وجود دارد و نه کسی در آسمان هفتم زندگی میکند که بتوان آن را «اهل آسمان هفتم» [ابن اسحاق برگه ۹۵] نامید. در ضمن، ما «یک زمین» بیشتر نداریم.
بهرهگیری از اعداد مقدس مسیحی و یهودی به دو منظور صورت گرفت، از یک سو میخواهد بگوید که اسلام پای در سنت ادیان پیشین دارد و از سوی دیگر این که اسلام تنها جمع سادهی این دو دین نیست، بلکه نواقص هر یک از آنها را برطرف میکند.هانس یانس به درستی مینویسد:
«اسلام، هر دو دین [یهودیت و مسیحیت] را در یک دین به هم گره میزند. مانند یهودیت، دینی است که از شریعت برخوردار است و مانند مسیحیت نیز بشارتگر است.» (۶)
این نگاه درست است، زیرا دین یهودی، دین بشارتگر (میسیونر/تبلیغگر) نیست ولی از شریعت برخوردار است، مسیحیت فاقد شریعت است ولی بشارتگر است؛ اسلام هم شریعت دارد و هم بشارتگر است.
عرفان اعدادی و اعداد عرفانی [عددشناسی]
همانگونه که در بالا گفته شد، اعداد ۵، ۷، ۱۲ (۵+۷)، ۴، ۱۰ (۱+۲+۳+۴) و ۴۰ (۱۰ x ۴) اعداد مقدس هستند که خاستگاه آنها در کیهانشناسی یا ستارهشناسی سومریان میباشد.
جنبش قرآنی و نویسندگان قرآن – که اساساً ربطی به پیامبری به نام محمد ندارد- به احتمال بسیار زیاد یک جریان مسیحی بودند که شدیداً متأثر از آرا و افکار گنوسیسم بود. آنها به هنگام نگارش قرآن آن اندازه که به فکر بازی با اعداد مقدس بودند – بنا بر باورهای گنوسی خود- به یکپارچگی مضامین قرآن توجه نداشتند.
«هر دو این کتابها [انجیل عهد قدیم و جدید] روندی درهمبافته دارند، به گونهای که خواننده نمیتواند کتاب را از جایی دلبخواه خود بگشاید و آغاز به خواندن آن کند. قرآن ولی اینگونه نیست، آن درهمبافتگی پیشگفته در قرآن یافت نمیشود و نه تنها هر سوره آن درباره چیزی دیگر است، که گاه در یک سوره بارها و بارها روی و سوی سخن دگرگون میشود و بافتار سوره از شاخی به شاخ دیگر میپرد.» (۷)
به عبارتی شما میتوانید از هر سوره یک یا چند آیه بردارید، بدون آن که خواننده متوجه بشود. زیرا در قرآن ما با «گزارشات» یا «مضامین» به هم پیوسته سر و کار نداریم، برخلاف انجیل عهد قدیم و جدید. پس چرا گفته میشود که اگر یک آیه را از قرآن بردارید ساختمان آن به هم میریزد؟
نویسندگان قرآن تلاش میکردند که قرآن را با اعداد مقدس بیارایند. یکی از ابتکارات این نویسندگان اختراع یک عدد مقدس دیگر بود: عدد ۱۹.
این عدد مقدس حاصل جمع اعداد مقدس ۱۲ (۷ + ۵) و ۷ است. همهی قرآن – به جز سوره توبه- با عبارت «بسم الله الرحمن الرحيم» آغاز میشود. این عبارت از ۱۹ حرف تشکیل میشود. قرآن شامل ۱۱۴ سوره است که خود ضریبیست از ۱۹ (۱۹ x ۶). برای نویسندگان [گنوسی] قرآن اساساً یکپارچگی مضمونی قرآن تعیینکننده نبود، مهم نوشتن قطعاتی (آیاتی) بود که بتوانند در خدمت عدد مقدس ۱۹ باشند یا به اصطلاح ضریبی از آن باشند. به همین دلیل، قرآن از لحاظ مضمونی ملغمهای پرآشوب و ناپیوسته است و میتوان به دلخواه این یا آن بخش را حذف کرد، بدون آن که خواننده متوجهی این کمبود بشود. ولی از سوی دیگر اگر ما یک آیه را حذف کنیم، ساختار عددی در بسیاری از سورههای قرآن به هم میریزد.
در «ام الکتاب» آمده است:
«پس جابر جُعفی برپای خاست و گفت، یا خداوند من این بسمالله الرحمن و الرحیم چه معنی دارد که بر سر سورههای قرآن نوشته شده است و هر که کاری کند این کلمه را بگوید و چنین عزیز و گرامی دارند، پس باقر [منظور امام محمد باقر است/بینیاز] گفت تفسیر بسمالله الرحمن و الرحیم این است که ملکِ تعالی بر آن سطرِ غایهالغایات نوشته است که از بالای همه بالائی است بر دلیلِ آن هفت و دوازده است که ملک تعالی به جوارحان خویش کرده است، که از بالای خویش بحری بیافریده است که به صفر هزار رنگ، و از زیر آن بحری بیافریده است که نامش الهیت است، و ملکِ تعالی در آن دو میان این هفت و دوازده نورهای قدیم نامخلوق نافریده به سمع و بصر خویش کرده است ...» (۸)
در این بخش از کتاب بحثی مفصل دربارهی این اعداد مقدس صورت میگیرد. مسلمانان مؤمن چون با تاریخ کیهانشناسی و ستارهشناسی و همچنین با ادبیات گنوسی بیگانه هستند، بر این پندارند که گویا بازی با اعداد مقدس – که تقریباً همگی اعداد اول هستند- از معجزات الاهی است که در قرآن بازتاب یافته است. از این رو شگفتانگیز نیست که رشاد خلیفه کاشف «اعجاز ریاضی قرآن» نامیده شده میشود. (۹)
به هر رو، اعداد مقدس در «زندگینامه«ی ساختِ ابن اسحاق چنین است: محمد در ۱۲ ربیعالاول سال ۵۷۰ میلادی متولد میشود، در سن ۱۲ سالگی پیامبریش توسط بحیرهی مسیحی تشخیص داده میشود، در سن ۲۵ سالگی (۵x۵) با خدیجه ازدواج میکند، در سن ۳۵ سالگی (۵x۷) در ساختن کعبه و گذاشتن حجرالاسود شرکت میکند، در سن ۴۰ سالگی (۴x ۱۰) به پیامبری میرسد. (۱۰) این چارچوب عددی مقدسی بود که ابن اسحاق (یا نویسندگانی با این عنوان) برای زندگینامهی محمد ساختند و همهی سیرهنویسان و راویان میبایستی از آن پیروی میکردند.
البته ابن اسحاق نه تنها زندگینامهی محمد که زندگینامهی خلفای راشدین را با چنین اعداد مقدسی آراست که در بخش بعدی بدان خواهم پرداخت، زیرا این چهار نفر چونان برابرنهادی برای چهار حواری مسیح یعنی متا، مرقس، لوقا و یوحنا وارد میدان دینی اسلام میشوند.
و این بخش را با جملهای از پیکاسو به پایان میرسانم:
«هنرمندان خوب کپیبرداری میکنند و هنرمندان بزرگ دزدی». به تعبیری، هیچ ایدهای اصالت ندارد.
بخشهای پیشین:
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش یک
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش دوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش سوم
————————————
منابع:
۱-هادینیا، محبوبه: مکاتب گنوسی، خاستگاه و اعتقادات. در: نیمسالنامهی تخصصی پژوهشنامهی ادیان، سال سوم، شماره پنجم، بهار و تابستان ۱۳۸۸، ص ۱۱۸
۲- عرفان عددی یا عددشناسی را میتوان به ویژه در عرفان یهودی، کابالا، مشاهده کرد که از یک سامانهی نسبتاً پیچیده برخوردار است. روی هم رفته ولی تعبیر و تفسیر جهان توسط اعداد، پیشینهای بس درازتر از ادیان کلاسیک دارد. در این راستا همگی اعداد از صفر تا ۹ از معانی ویژهای برخوردارند. برای پرهیز از طولانی شدن مقاله در این جا فقط یک اشاره کلی کردهام.
۳- ابن اسحاق، سیرت رسولالله، ترجمه رفیعالدین اسحاق ابن محمد همدانی؛ ویراستار: جعفر مدرس صادقی. چاپ ششم، نشر مرکز، سال ۱۳۹۴، صص ۹۱ تا ۹۳
۴- ابن اسحاق، همانجا، ص ۹۴
۵- قرآن، سوره طلاق، آیه ۱۲
۶- Jansen, Hans: Mohammed – Eine Biographie, Beck Verlag, ۲۰۰۸, Seite ۷۷
۷- بامدادان، مزدک: مغاک تیره تاریخ، بخش سوم
۸- «امالکتاب» یکی از کتابهای ناشناختهی غالیان شیعه است که میتواند حال و هوای آغاز اسلام را تا اندازهای روشن کند. این کتاب در سال ۱۹۱۴ در شُغنان [در ایالت بدخشان] کشف شد و توسط ولادیمیر ایوانف، اسلامشناس و اسماعیلیهشناس بزرگ ویراستاری و سپس در سال ۱۹۳۶ در مجلهی «اسلام» (Der Islam- Nr. ۳۶) شماره ۳۶ با خطی که خواندن آن چندان آسان نبود، چاپ شد. این کتاب را به همراه ترجمهی مقدمهی ایوانف در سال ۱۳۹۲ در آلمان منتشر کردم. تاریخ نگارش این کتاب به زمانهارونالرشید میرسد حدود ۱۸۰ هجری. در این کتابِ گنوسی هنوز دو خدا وجود دارد. این کتاب به خوبی نشان میدهد که پیشینهی اسلام، یک جریان یا جریانات گنوسی بوده که ربط چندانی با اسلامی که ما میشناسیم ندارد. امالکتاب در کنار «کتابِ هفت و سایهها» [کتاب الهفت و الاظله] جزو نادر کتابهایی هستند که به پیش از شکلگیری اسلام کنونی تعلق دارند و میتوانند تا حدودی بر حال و هوای مراحل آغازین اسلام پرتوافکنی کنند.
[ام الکتاب. ویراستار ولادیمیر ایوانف. گردآوری و تنظیم: ب. بینیاز (داریوش)،۱۳۸ صفحه. انتشارات پویا، پخش انتشارات فروغ آلمان- کلن، قیمت ۱۲ یورو]
۹- دکتر رشاد خلیفه (۱۹۳۵ تا ۱۹۹۰میلادی) که بیوشیمیست بود با به کارگیری کامپیوتر در صدد برآمد تا ثابت کند قرآن «ساختاری ریاضی مبتنی بر عدد ۱۹» دارد. او سرانجام ادعای پیامبری کرد و در تاریخ ۳۱ ژانونه ۱۹۹۰ در شهر توسان در آریزونای آمریکا با ۲۹ ضربه کارد به قتل رسید. البته نقطهی آغاز رشاد خلیفه سوره ۷۴ (سوره مدثر)، آیه ۳۰ بود که آمده است: «عَلَيْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ» (و بر آن [دوزخ] ۱۹ نگهبان است).
در مقدمهی «قرآن مبین» ترجمهی علی اکبر طاهری قزوینی آمده است:
شادروان دکتر رشاد خلیفه، دانشمند بزرگ مصری و استاد دانشگاه آریزونای آمریکا، در سال ۱۳۵۲ (ه.ش) در مورد حروف مقطعۀ قرآن به کشف مهمی دست یافت که به اعجاز ریاضی قرآن معروف شده و شرح کامل آن در ضمیمۀ شماره یک ترجمۀ انگلیسی قرآن رشاد خلیفه آمده است. با محاسباتی که او با استفاده از کامپیوتر انجام داد، به این نتیجه رسید که مجموع تکرار حروف مقطعۀ هر سوره، مثلاً «الف، لام، میم»، مضربی است از عدد ۱۹ (عدد ۱۰ تعداد حروف جملهی بسمالله الرحمن الرحیم» است). در این سوره حرف «الف» ۴۵۰۲ مرتبه، حرف «ل» ۳۲۰۲ مرتبه و حرف «م» ۲۱۹۵ مرتبه تکرار شده است؛ مجموع آنها عدد ۹۸۹۹ است که مضربی است از عدد ۱۹. ملاحظه میشود که تغییر فقط یک کلمه در این سوره بزرگ میتواند این نظم شگفتانگیز را بر هم بزند. این قانون در همۀ سورههایی که با حروف مقطعه آغاز شده است، صدق میکند. شایان ذکر است که تعداد تکرار جمله بسما... در قرآن ۱۱۴ مرتبه است که خود، مضربی از ۱۹ و نیز تکرار هر یک از کلمات این جمله در سراسر قرآن مضراب ۱۹ است به این شرح: اسم ۱۹ بار، الله ۲۶۹۸ بار، رحمن ۵۷ بار و رحیم ۱۱۴ بار تکرار شده که هر یک از این ارقام مضرب ۱۹ میباشد و حاصل جمع ضرایب آنها نیز مضرب ۱۹ است. مهندس عبدالعلی بازرگان قرآنپژوه برجسته در کتاب «حروف مقطعه قرآن» که توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی انتشار یافته، در این زمین تحقیق جامعی کرده است.
علامۀ طباطبایی در مورد حروف مقطعه گفته است: سورههایی که حروف مقطعۀ آن مشابه است، از نظر مضمون آیات با یکدیگر شباهت دارند و سیاقشان یکی است؛ علاوه بر آنف سورههایی که حروف مقطعۀ دو سورۀ دیگر را دارد، حاوی مطالب هر دو سوره است؛ مثلاً سورۀ اعراف که با حرف الف، لام، میمف صاد آغاز شده است، مطالبی را که در سورههای الف، لام، میم و سورهی صاد هست، در خود جمع کرده است و نیز سورۀ رعد که با حروف لام، میم، راء آغاز شده است، مطالب سورههای الف، لام، میم و الف، لام، راء را دارد.
[قرآن مبین، ترجمه، توضیح، تفسیر فشرده قرآن به قرآن از: مهندس علی اکبر طاهری قزوینی. چاپ اول تهران، انتشارات قلم ۱۳۸۰. ص ۲]
با سپاس فراوان از دوستِ نادیدهایم مزدک بامدادان که پس از خواندن مقالهام [پیش از انتشار] برای تأیید «ادعای من دربارهی عددشناسی جنبش قرآنی»، قرآن مبین طاهری را که از آن بیاطلاع بودم برایم ارسال کرد.
۱۰- عدد کامل و الاهی ۱۰ از فیصاغورثیان وارد عرفان عددی شده است که حاصل جمع اعداد ۱، ۲، ۳ و ۴ است. عدد ۱۰ در ضمن نماد عددی انجیل عهد عتیق نیز میباشد: ۱۰ فرمان، ۱۰ نسل از آدم تا نوح، ۱۰ نسل از سام تا ابراهیم، ۱۰ پادشاه بابل و مصر. همچنین ۱۰ انگشت دست، ۱۰ انگشت پا. انگشتان دست و بندهای انگشتان ابزار اصلی برای از بر کردن منظومات یا سرودهها بوده است. انسان پیش از نگارش نثر، ابتدا دانستههای خود را به صورت نظم در میآورد و برای از بر کردن نیازمند انگشتان و بندهای انگشتان بود. از سوی دیگر همین انگشتان و بندهای آن، نخستین «ماشین حساب» انسانها، بودند. هنوز در روستاهای تمدننادیده در هند، این نوع شمارش با «ماشین حساب طبیعی» صورت میگیرد. ما اگر با انگشت شصت بندهای چهار انگشت دیگر را بشماریم، ۱۲ تا هستند و اگر تمام انگشتان یک دست که ۵ تا هستند، در ۱۲ ضرب کنیم، حاصل آن ۶۰ میشود. از این طریق میتوان در یک سیستم شصتگانه بسیاری از محاسبات ریاضی را انجام داد. احتمالاً سومریان همین روش را به کار میبردند.
بخش پنجم
یادآوری
در بخش یکم نشان داده شد که ابرهه حبشی در سال ۵۷۰ میلادی دیگر زنده نبود (۱) که به مکه حمله کند. او حداکثر تا سال ۵۵۸ میلادی در قدرت بود. ولی ابن اسحاق بدون هر گونه مدرک و سندی، فقط با اتکا به تفسیر خودسرانهی سورهی فیل – که هیچ سخنی دربارهی محمد و تولد او نیست- توانست این الگوی دینی (نه تاریخی) را جا بیندازد که محمد در سال ۵۷۰ میلادی در زمان حملهی ابرهه حبشی به مکه، در یک روز دوشنبه، برابر با ۱۲ ربیعالاول در مکه زاده شد.
آن چه در این میان بسیار غیرمنطقیتر و پرسشبرانگیزتر است، مرگ پیامبر اسلام است. میتوان ادعا کرد که سیرهها و روایات اسلامی همهی کارها و رفتارهای ریز و درشت پیامبر اسلام را بازتاب دادهاند.
«... با این همه حتا اگر بپذیریم گزارش راویان در باره موها و خوراک و نوشاک محمد درست بوده است، جای شگفتی است که چرا کسی ابنسعد را نمیپرسیده است ابراهیم از کجا میداند پیامبر چگونه نوره [واجبی] میکشیده است؟ آیا رسول خدا موی شرمگاه خود را در مسجد و بر فراز منبر و در برابر چشمان “راویان” میزدوده است؟ گفتنی است که همامروز و در روزگار اینترنت و دوربینهای دیجیتال نیز کسی نمیداند باراک اوباما و آنگلا مرکل هنگامی که به گرمابه میروند موی تن خود را چگونه میتراشند.»(۲)
به عبارتی، اگر بخواهیم محمد را با عینک سیرهها و روایات اسلامی بنگریم، میتوان به خصوصیترین زوایای زندگی او نیز پی برد: «دوربین»های سیرهها و روایات حتا در گرمابهی محمد (مو زُدایی یا واجبیکشی او) و رختخواب او (رابطهی جنسی پیامبر با زنانش و نیروی جنسیاش) نیز نصب شده بودند. به سخنی دیگر، پیامبر اسلام حتا یک لحظه هم از دید و نظر اطرافیان کنجکاوش پنهان نبود. حال این پرسش پیش میآید که چگونه میشود تحت این شرایط «مراقبت کامل» شاهدان و راویان کسی دقیقاً نداند که پیامبر اسلام در چه تاریخی مُرده است؟
طبری در بخش «سخن از سن پیمبر به هنگام مرگ» مینویسد:
«در این باب [سن محمد به هنگام مرگ] اختلاف کردهاند، بعضیها گفتهاند که هنگام مرگ شصت و سه سال داشت. از جمله گویندگان این سخن، ابن عباس است که گوید: پیمبر سیزده سال در مکه بود که وحی بدو میرسید، و ده سال در مدینه بود و پس از آن درگذشت. بعضی دیگر گفتهاند وی به هنگام مرگ شصت سال داشت. از جمله گویندگان این سخن عروه بن زُبیر است که گوید پیمبر چهل ساله بود که مبعوث شد و شصت ساله بود که درگذشت. عایشه گوید: پیمبر ده سال در مکه بود که قرآن بر او نازل میشد و ده سال نیز در مکه به سر میبرد.»(۳)
اگر اختلاف بر سر ساعت یا روز میبود، شاید پذیرش آن آسان میشد، ولی موضوع بر سر دست کم سه سال است. به هر رو، اگر اختلاف بر سر زادروز پیامبر اسلام صورت میگرفت بسیار طبیعیتر میبود تا اختلاف بر سال و روز مرگ او. همانگونه که پیشتر نشان داده شد، زندگینامهی پیامبر اسلام با هیچ کدام از آمار و ارقام واقعی سازگار نیست.
بنا بر روایات اسلامی، پس از مرگ محمد، چهار خلیفه به قدرت رسیدند که به خلفای راشدین شهرت یافتند. آیا این شخصیتها، هستی تاریخی داشتند یا فقط شخصیتهای داستانی- دینیاند؟
خلفای راشدین
طبق روایات اسلامی، خلفای راشدین یا هدایتشده چهار تن بودند: ابوبکر، عمر، عثمان و علی. تا آن جا که به مدارک تاریخی برمیگردد، ما هیچ گونه سندی – تا کنون مطلقاً هیچ- از وجود تاریخی این شخصیتها نداریم. فقط روایات اسلامی هستند که هستی آنها را به ما انتقال دادهاند. در این باره فولکر پوپ (Volker Popp) (۴) با اتکاء به پیشزمینههای تاریخی- زبانشناسی به این چهار شخصیت نمادین پرداخته است. این بخش اساساً پژوهشهای فولکر پوپ در این زمینه را بازتاب میدهد.
در بخش ۳ به این موضوع پرداختم که «عددشناسی» (Numerologie) نقش بسزایی در فرهنگ گنوسی و همچنین گنوسیهای یهودی- مسیحی داشت. در این جا اعداد اول نقش نخست و تعیینکننده را ایفا میکنند، به ویژه اعداد ۵، ۷ و به دنبال آن جمع آنها عدد ۱۲ و سرانجام عدد ۱۹ که از ابتکارات گنوسیهای ایرانی-میانرودانی بوده است. حال نگاهی بیندازیم به [نهاد] ابن اسحاق که چگونه نامهای مقدس را با اعداد مقدس درآمیخته است و یک الگوی داستانی منسجم از چهل سال نخست «اسلام» یعنی «مغاک تیره تاریخ (اسلام)» [مزدک بامدادان] آفریده است.
خلیفه ابوبکر: سال ۱۱ تا ۱۳ عربها (به اصطلاح هجری)
ابوبکر تا چه اندازه بیانگر یک انسان واقعی است؟ بنا بر روایات اسلامی او نخستین جانشین پیامبر بود. ابوبکر به گونهای تولد دوباره پیامبر نیز میباشد. نقش تاریخی- اسلامی او از سال ۱۱ تا ۱۳ عربها (به اصطلاح هجری) تعیین گردید: از یک عدد اول به یک عدد اول دیگر.
نام «ابوبکر» در خود «تقدس» را حمل میکند. «بکر» یعنی «نخستین فرزند از مادر باکره». باید یادآوری کرد که «ابو» در زبان عربی لزوماً به معنی «پدر» نیست. «ابو» فقط «تعلق یا چیرگی بر یک چیز» را میرساند و ربطی به تبار ندارد. برای نمونه در عربی به تریاک میگویند «ابو نوم» [متعلق به خواب]، یعنی «ابو» در این جا «پدر» [بیولوژیکی/ تباری] معنی نمیدهد.
به هر رو، ترکیب «ابو» و «بکر» - فرزند نخست از مادر باکره- خلوص و پاکی پیامبرگونهی او را میرساند. این نام نمادین در کنار القاب دیگر که روایات اسلامی برای ابوبکر قایل شدند، نشانگر این هستند که این نام، یک نام ساختگی- دینی است. لقب دیگر ابوبکر، «عتیق» است.
«ابن اسحاق گوید از عایشه پرسیدند: چرا ابوبکر را عتیق نام دادند؟ و او پاسخ گفت: روزی پیمبر خدا بدو نگریست و گفت: این آزاد شدهی خدا از آتش است.»(۵)
اگر ما مفهوم یا لقب «عتیق» را در چارچوب هرمنوتیک اسلامی بررسی نماییم، آن گاه «عتیق» به معنی «آزاد شده از آتش جهنم» معنی میدهد. او – یعنی ابوبکر- به اصطلاح برای همیشه از «آتش جهنم» آزاد میباشد یا به اصطلاح «برائت یافته» است. البته باید یادآوری کرد که در تاریخ رستگاری انجیلی این صفت فقط برای آدم بن آدم (Son of man / Menschensohn) که مسیح همهی خصوصیات او را در خود نهفته دارد اختصاص داده شده بود. در ادبیات سُریانی، مسیح یعنی این روح همیشه آزاد از آتش جهنم، «منصور» نیز نامیده میشد، یعنی کسی که بر آتش جهنم «پیروز» شده است. به سخن دیگر، ابن اسحاق کیفیات اختصاص داده به مسیح را نه تنها برای محمد که برای چهار خلیفهی پس از او نیز به خدمت میگیرد.
از سوی دیگر، نام ابوبکر، «عبدالله» نیز است که باز خود معنای پیامبری را در خود حمل میکند. بعدها لقب «صدیق» نیز به ابوبکر داده شد، یعنی انسانی که «دوست و سخت راستگو» است.
خلیفه عمر: سال ۱۳ تا ۲۳ عربهای / ۱۰ سال
پس از ابوبکر، عُمر یا «[همیشه] زنده/ دوستدار زندگی» خلفیه میشود. «عمر» از نوع حضرتِ «نوح» میباشد. نوح نیز، توفان نابودکننده را پشت سر نهاد، بر آن چیره شد و در تاریخ رستگاری انجیلی نمایندگی «زندهماندگان» به او اختصاص داده شد. آیا عمر نیز نماد زندگی پس از «توفان» است؟ او، عمر، این همیشه زنده، نه تنها – مانند نوح – بر مرگ پیروز شد، او تجسم زندگی آینده نیز هست. او باید یک نقش بنیادین در تاریخ اسلامی ایفا کند، زیرا او همهی نشانههای اعداد مقدس را در خود حمل میکند: او از سال ۱۳ تا ۲۳ (که هر دو اعداد اول هستند)، مجموعاً ۱۰ سال، خلافت کرد. عدد ۱۰، عدد پیامبران است. از این رو، این حرف که در دهان عایشه و زُبیر گذاشته شد که پیامبر ۱۰ سال در مکه و ۱۰ سال در مدینه میزیست، در چارچوب تاریخ رستگاری انجیلی است و چندان بیربط هم نیست.
نقش عمر در طی این ده سال، تنها چیره شدن بر سربازان بیزانس و ایران نیست، او «دستگاه قضایی» و «تقویم اسلامی» را نیز سازماندهی کرده و سرانجام دست به تأسیس «دیوان» میزند. البته باید یادآوری کرد که ما مطلقاً هیچ اثری از این «سازندگیهای» عمر نیافتهایم.
ظاهراً وظیفهی دیوان، پرداخت پول به سربازان، بیوهها و یتیمها بود. به همین دلیل لقب «فاروق» نیز به او داده شد. فرهنگ دهخدا واژهی «فاروق» را این گونه معنی کرده است: مرد نیک ترسناک، کسی که امور را از یکدیگر فرق میگذارد.
البته باید گفت که این معانی بر اساس تفاسیر بعدی اسلامی و تغییر معنی «فاروق» صورت گرفته است. یعنی بعدها برای این مفهوم ریشهی سهگانهی «فَ رَ قَ» را ساختند. در حالی که این واژه از واژهی سُریانی «پارقه» یا «پَرقه» استخراج شده است که معنی «منجی یا نجاتدهنده» میدهد. در این جا، «پ» به «ف» و «الف» کوتاه به کشیده تبدیل شده است. برای نمونه، طبق روایات اسلامی، وقتی عمر بیتالمقدس را اشغال کرد، کعب داستان ویران کردن معبد را برای عمر بازگو میکند و سپس به عمر میگوید که در همین زمان اشغال بود که خدا پیامبری برای یهودیان فرستاد تا به مردم هشدار بدهد که:
«اورشلیم، بشارت که فاروق ترا از آنچه در تو هست پاکیزه میکند.» (۶)
در این جا «فاروق» دقیقاً معنی سُریانی خود یعنی «نجاتدهنده» را دارد و نه «کسی که امور را از یکدیگر فرق میگذارد». همچنین عمر در روایات اسلامی سوار بر یک اسب/یابو به اورشلیم میرود و فرمان میدهد که محل مسجد آینده را آب و جارو کنند و بر آن مسجدی بسازند.
«عباده گوید وقتی عمر اماننامه مردم ایلیا [اورشلیم] را فرستاد و سپاه آنجا مقیم شد از جابیه آهنگ بیتالمقدس کرد و اسب خویش را لنگان دید و از آن پیاده شد، یابویی بیاوردند که بر آن نشست اما عمر را سخت تکان داد که فرود آمد و با عبای خویش به صورت آن زد و گفت: خدا زشت کند آن که این را به تو آموخت. آنگاه چند روز اسب خود را استراحت داد و سُم آن را علاج کرد و بر آن نشست و برفت تا به بیتالمقدس رسید. ... سپس به کعب گفت: به نظر تو نمازگاه را کجا قرار دهیم؟ کعب گفت: پای صخره.» (۷)
در انجیل عهد جدید نیز عیسا مسیح چنین سفری به اورشلیم میکند:
«... الاغ را نزد عیسی آوردند، او سوار بر آن شد و راهی اورشلیم شد. به این ترتیب عیسی وارد اورشلیم شد و به خانۀ خدا رفت.»(۸)
ولی قابلتوجهتر مفهوم «صخره» است که در این جا برای ما نقش تعیینکننده دارد. در انجیل عهد جدید آمده:
«به همین دلیل میگویم: تو پتروس هستی؛ و بر این صخره میخواهم کلیسای خود را بسازم.» (۹)
«پتروس» Petrus در زبان یونانی یعنی «صخره». عیسا به گونهای نمادین به پتروس میگوید که: «بر تو ای پتروس – ای صخره- میخواهم کلیسای خود را بسازم؛ یعنی ای پتروس میتوانم سد در سد روی تو حساب کنم». ولی راویان اسلامی که دیگر نه یونانی و نه سُریانی میدانستند و نه هرمنوتیک مسیحی را میشناختند دچار چنین خطاهای بینادین شدهاند و «صخره» یعنی پتروس را به معنی لغوی آن برداشت کردند.
البته گفتنی است که در این جا طبری «قبهالصخره» را که ساختن آن به فرمان عبدالملک مروان در سال ۶۹۲ میلادی به پایان رسید به پای عمر میگذارد. مروان همچنین میان سالهای ۷۰۶ و ۷۱۷ میلادی فرمان داد تا به جای ساختمان مجاور [فاصله این دو حدود ۱۴۰ متر است] یک مسجد بسازند که «مسجد الاقصی» نام گرفت. (۱۰)
باز هم در این جا باید تأکید کنم که اگرچه چند هزار حدیث و روایت دربارهی جنگها، ابتکارات اجتماعی – دینی و حکومتداری عمر نوشته شده است، ولی ما تاکنون از او سکه، ساختمان، کتاب، دستخط، و یا یک کتیبهی پیروزی – به سخنی دیگر مطلقاً هیچ- نیافتهایم.
خلیفه عثمان: سال ۲۳ تا ۳۵ / ۱۲ سال
در این جا باز هم با یک «منجی / نجاتدهنده» سر و کار داریم. شهرت عثمان در این است که او توانسته آیات نازل شدهی الاهی را گردآوری و ویراستاری کند. به اصطلاح «جمع» [گردآوری] قرآن در تاریخ رستگاری اسلامی به نام عثمان به ثبت رسیده است. به راستی چرا قرآن باید در زمان کسی گردآوری شود که نامش «عثمان» است؟ چرا نام او سرانجام با گردآوری قرآن گره زده شد، اگرچه بسیاری از مخالفان بعدی، بر این باور بودند که در زمان عمر و یا علی هم گردآوری قرآن صورت گرفته بود؟
عثمان را در فارسی این چنین ترجمه کردهاند: «مار یا بچه مار». شاید این معنی به علت شباهت آن به واژهی «ثُعبان» یعنی مار باشد. ولی این دو واژه اصلاً ربطی به یکدیگر ندارند.
فولکر پوپ با یاری کریستوف لوکزنبرگ (۱۱) توانست مفهوم عثمان را رازگشایی کند. نام عثمان تا پیش از اختراع آن در میان عربها وجود نداشت، مانند نام ابوبکر، عمر و علی.
یکی از راههای ساختن نامهای جدید، تغییر جای حروف صامت اصلی در واژه است که به آن Metathesis یا «قلب» (۱۲) میگویند. برای نمونه از واژهی لوی (Levi) به معنی «همراه» واژهی ولی (vali) ساخته شد، همین واژهی لوی در آلمانی به «ویل» (Veil) یا تلفظ امروزیاش «فایل» تبدیل گردید.
به هر رو، واژهی عثمان (Utman) از قلب یا جایگزینی حروف صامت مجاور در نام ثُما(ن)/ثوما(ن) Tuma(n) یا به اصطلاح امروزی توما(ن) صورت گرفته است. در فارسی به این شیوهی جابجایی حروف، «قلب مجاور» گفته میشود. حالا چرا ابن اسحاق چنین زحمت بزرگی به خود داد؟ ریشهی آن را باید در تاریخ رستگاری انجیلی جستجو کرد.
موضوع برمیگردد به کتاب پیامبران (Thomasakten) توماس مقدس [دقیقتر «ثُمان مقدس/ به سُریانی مار ثُما / ثوما» - مار به زبان سُریانی یعنی مقدس] که بخش بزرگی از آن به پیامبری مانی اختصاص داده شده است. کتاب توماس یک کتاب گنوسی است که پس از ۲۰۰۰ سال با کشف کتابخانهی نجع حمادی جایگاه آن در ادبیان گنوسیهای سوری، میانرودانی و ایرانی آشکار گردید. این کتاب گنوسی که توسط توماس گردآوری شده است مانند قرآن – یا بهتر است گفته شود قران مانند آن- ۱۱۴ بخش یا سوره دارد و یکی از کتابهای اصلی مسیحیان شرق بود.
اهمیت بیاندازهی عثمان در اعدادی است که به او نسبت داده شده است: مسیر مقدس او از سال ۲۳ [عدد اول] به سال بسیار مقدس ۳۵ [۵ ضربدر ۷] – محمد نیز در سن ۳۵ سالگی در ساختن کعبه شرکت میکند و با دستهای خود حجرالاسود را سر جایش میگذارد- است یعنی ۱۲ سال مقدس خلافت میکند.
اگرچه سیرهنگاران و راویان دربار عباسی تلاش کردند که این شخصیتهای نمادین را با گوشت و خون پُر نمایند و آنها را «واقعی» جلوه دهند، ولی جمع شدن این همه اعداد و نامهای مقدس برای این خلفا آن چنان شگفتبرانگیز است که خرد امروزی به ما این هشدار را میدهد که:
Zu perfekt um wahr zu sein
Too perfect to be true
از آن جا که بخش مربوط به علی، طولانیست در نوشتار بعدی به آن خواهم پرداخت.
بخشهای پیشین:
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش یک
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش دوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش سوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش چهارم
————————————-
منابع:
۱- http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/61334
۲- بامدادان مزدک: مغاک تیره تاریخ، بخش دو. در:
http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/61682/
۳- طبری: تاریخ الرسل و الملوک. جلد چهارم، ص ۸۱ تا ۸۳
۴- Popp, Volker: Die Geschichte von den vier Kalifen: Abu Bakr als Adam, Umar als Noah, Utman als Abraham, Ali als Moses. In: Schlaglichter. Markus Groß / Karl-Heinz Ohlig (Hg.). Seite:۴۶-۵۴
۵- طبری، جلد چهارم، ص ۲۲۷
۶- طبری، جلد پنجم، ص ۸۷
۷- طبری، جلد پنجم، صص ۸۵-۸۶
۸- انجیل عهد جدید: مرقس (مارکوس)، بخش ۱۱، بندهای ۱ تا ۱۰. همچنین نکاه کنید به کتاب لوقا (لوکاس)، بخش ۱۹، بندهای ۲۸ تا ۴۰
۹- انجیل عهد جدید، کتاب متی (ماتیوس)، بخش ۱۶، بند ۱۸
۱۰- بیش از دو دهه سیمای جمهوری اسلامی تصویر قبهالصخره با گنبد طلاییاش را به عنوان «مسجدالاقصی» به مردم نشان میدهد. در حالی که گنبد مسجدالاقصی سبز رنگ است. همچنین تصویر قبهالصخره به عنوان مسجدالاقصی بر اسکناسهای ۱۰۰۰ ریالی چاپ شده بود.
۱۱- کریستف لوکزنبرگ اسلامشناس و قرآنشناس در یک خانوادهی مسیحی عرب زاده شد و پدرش او را از کودکی با زبان سُریانی آشنا کرد. مهمترین اثر او «خوانش سُریانی – آرامی قرآن» است:
Luxenberg, Christoph: Die Syro-Aramäische Lesart des Koran. Verlag Hans Schiler
۱۲- برای آشنایی بیشتر با «قلب» (زبانشناسی) به این جا نگاه کنید:
https://en.wikipedia.org/wiki/Metathesis_linguistics
بخش ششم
درآمد
علی، آینهی تمام قد و بازتابدهندهی روح [اپوزیسیون] ناکام ایرانی در فرهنگِ دینی ساسانی است. پیشینهی شخصیت نمادین علی – در قالب نامهای دیگر- بسیار قدیمیتر از اسلام است. ما ایرانیان گنوسی (عرفانی) علی را به دین بعدی که اسلام نام گرفت تحمیل کردیم، و اسلام نیز علی ابن ابیطالب را به ما تحمیل کرد؛ و سرانجام از این دو چهرهی نمادین گوناگون، شخصیت دوگانه و متناقض علی گنوسی- اسلامی بیرون آمد.
فروپاشی ساسانیان عملاً در پی شکستِ نظامی دوم ایران در سال ۶۲۸ میلادی و آغاز جنگهای داخلی در ایران رخ داد. برای ما ایرانیان فرقی نمیکرد که دین زرتشتی پایدار میماند یا نه، هر دینی که ما میپذیرفتیم، باز جایگاه علی – یا شخصیتی با چنین خصوصیاتی- مانند امروز به جای خود باقی میماند و خود را با آن دین معین تطبیق میداد. شخصیت نمادین- گنوسی علی آرام آرام پس از قتل مانی به فرمان کرتیر، گسترش آیین سرکیس / سرجیوس (Sergios) (۱)، قتل مار قرداغ - داستان یک شاهزادهی زرتشتی که مسیحی شده بود- به فرمان شاپور دوم و داستانهای فراوانی که پیرامون قرداغ مقدس نوشته شد، سر بر کشید. نماد بارز این جریان فکری تا زمان هشام، پسر عبدالملک مروان، که کلیسای سرکیس مقدس در رصافه را به زیارتگاه تبدیل کرد، ادامه داشت.
علی در میان مسیحیهای گنوسی ایرانی- میانرودانی، آن چهره از مسیح را به نمایش میگذارد که دینشناسان آن را «مسیح ناکام» نام نهادهاند. علی، مسیح ناکام است؛ «مظلومیت» او در ناکامی اوست، او قهرمان شکستخوردهای است که ناکامی او نه در جنگهای خونافشان بلکه در «شهادتی»ست خودخواسته، بدون جنگ و شورش و انقلاب. او مانند مار قرداغ یعنی آن شاهزاده پارسی که به مسیحیت گرویده بود، آماده است که خود به «شهادت» برسد ولی «رعایایش» آسیبی نبینند.
بدون شناخت آرای گنوسی مانی که از رگههای مسیحیت برخوردار است و بدون آگاهی از داستانهای فراوانی که پیرامون مار قرداغ به نگارش در آمدهاند، درک این «قهرمان ناکام ایرانی» و به گونهای خود ما ایرانیان، بسیار دشوار خواهد بود. این شخصیت نمادین سرانجام به درجهی خدایی رسانده میشود و به همین دلیل به القابی مانند «ابوتراب» [سرور یا آفرینندهی خاک/زمین]، «ابو حسن» [سرور زیبایی و خوبی] (۲) و «ملک تعالی» آراسته میگردد. جنگپرهیزی و خشونتپرهیزی گنوسیهای ایرانی، واکنشی در برابر خشونت بیکران و بیملاحظهی روحانیت زرتشتی بود که حتا شاهان ساسانی [دولت رسمی ساسانی] در برابر آنها چندان یارای ایستادگی نداشتند، البته به جز یزدگرد اول که نفسگاه روحانیون را در چنگال خود گرفت و به همین دلیل در تاریخنگاری زرتشتی و اسلامی به نام «یزدگرد بزهکار» شهرت یافته است.
ادامهی زندگی این جریانات گنوسی در ایران و میانرودان به بزرگترین مانع تحقق یک دین دولتی – که بعدها اسلام نام گرفت- تبدیل گردید. از این رو شگفتانگیز نیست که در زمان خلفای عباسی برای نابودی نظاممند این جریانات فکری، دوباره دیوان زنادقه (وزارت اطلاعات) و دارالحکمه (وزارت ارشاد و سانسور) بر پا گردیدند که نه تنها نوشتههای بسیاری از گنوسیها را نابود کرد بلکه کمر به حذف فیزیکی این جریانات گنوسی بستند.
با اتکا به متون قرآنی و اسناد غیراسلامی میتوان نشان داد که اصل قرآن – که ما از آن بیاطلاع هستیم- به این نحلههای گنوسی که از فیلتر فرهنگ زرتشتی، مسیحی، یهودی و بودیسم عبور کرده بودند، تعلق داشت.
روح علی، این مسیح ناکام، این قهرمان شکستخورده، هنوز در رگهای ما ایرانیان جاریست و حتا یک ایدئولوژی سیاسی - دینی سفت و سختی مانند اسلام نتوانسته این «خون» فرهنگی با پیشینهی ۱۷۰۰ ساله را کاملاً با گروه خونی ناب اسلامی – یعنی ایدئولوژی عباسیان - تعویض نماید.
به سخن دیگر، اگر بتوانیم تا اندازهای شکلگیری شخصیت گنوسی علی را آشکار کنیم، شاید آن گاه بدانیم که چرا ما این چنین شیفته و مفتون قهرمانان شکستخورده هستیم، آینهای که شاید بتواند پارههایی از وجود ما را نشان بدهد.
پیش از بررسی ریشههای تاریخی «قهرمان ناکام»، این نماد شناسایی روح ایرانی، ضروری است که نخست به تاریخنگاری اسلامی دربارهی علی بپردازیم.
خلیفه علی: ۳۵ تا ۴۰ (به اصطلاح هجری) / پنج سال
بنا بر روایات اسلامی، علی (۶۰۰-۶۶۱ میلادی) پسر عمو و دامادِ محمد، پیامبر اسلام، بوده و چهارمین فرد از «خلفای راشدین» میباشد و در حدود سال ۶۶۱ میلادی در کوفه به قتل میرسد.
اعدادی که زندگینامۀ دینی علی بر آن استوار شده آن چنان مقدس هستند که به اصطلاح مو لای درزش نمیرود. عدد ۳۵ نماد ساختن کعبه و قرار دادن حجرالاسود توسط پیامبر اسلام است، عدد ۴۰ نماد بعثت پیامبر اسلام است و عدد ۵ نماد پنج نور الهی است که یکی از ارکان گنوسیسم بود. بعدها در اسلام – شیعه- این پنج نور الهی در وجود محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین تجلی کردند (اصحاب کسا/پنج تن آل عبا).
همانگونه که پیشتر گفته شد، عدد ۱۰، عدد پیامبران است و به هر کسی اعطا نمیشود. علی در سن ۱۰ سالگی، یعنی ۹ سال پس از «برگزیده شدن محمد به پیامبری»، به اسلام گروید.
ابن اسحاق گزارش میدهد که محمد و علی ۱۰ ساله پنهانی نماز میگزاردند که یک روز بر حسب اتفاق ابوطالب هر دو را در حال نماز میبیند و میپرسد:
«ای برادرزادهی من، این چه دین است که تو آن را میورزی و این چه نماز است که تو همی کنی؟» (۳)
محمد پاسخ میدهد که این دین حق و دین فرشتگان و دین پیغامبران و دین پدر ما ابراهیم خلیل است. سپس از علی ده ساله میپرسد که «این چه دین است که تو داری؟» آن گاه کودک ۱۰ ساله (؟) به پدرش ابوطالب پاسخ میدهد:
«یا پدر، بدان که این دین حق است و من به خدای و پیغامبر وی ایمان آوردهام و این نماز فرض است که خدای بر بندگان خود فریضه کرده است و ما آن را میگزاریم.» (۴)
از نگرگاه عددشناسی گنوسیسم، اعداد اختصاص داده شده به علی حتا از اعداد نسبت داده شده به محمد، «پیامبرانهتر» است و از یک هستهی عددی گنوسی نیز برخوردار است، یعنی همهی این اعداد ضریبیست از عدد مقدس ۵ که نماد پنج نور الهی گنوسی میباشد.
ما از علی، مانند ابوبکر، عمر و عثمان، مطلقاً هیچ سند آزمونپذیری نداریم. تنها چیزی که مسلمانان شیعه به او اطلاق میکنند «نهجالبلاغه» است که آن هم توسط سید رضی در اوایل سدهی پنجم هجری نوشته شده است.
مقبرهی علی
سرانجام، پس از مشاجرات دینی فراوان، مقبرهی علی در نجف، در ساحل غربی فرات، توانست خود را در برابر بدیلهای دیگر جا بیندازد. این قبر در سدهی ۱۰ میلادی (چهارم هجری) پس از جستجوی فراوان – از جمله گمان میرفت که قبر علی در گوشهای از مسجد کوفه قرار داشته باشد- «کشف» شد. البته در آغاز سدهی ۱۱ میلادی یک مقبرهی دیگر از علی در مزار شریف نزدیک بلخ «کشف» گردید. دیگر احادیث اسلامی مکانهای دیگری را برای قبر علی گزارش میدهند، مانند حوالی کوفه، مدینه یا قصرالاماره. احتمالاً به این دلیل نجف به عنوان مکان قبر علی تثبیت شد چون بنا بر داستانهای کهن انجیلی آرامگاهای آدم و نوح نیز در این جا قرار دارند [دکوین].
بازتاب نام «علی» بر سکهها
نخستین بار نام علی در سدهی ۸ میلادی بر سکهها ظاهر شد. در سال ۱۲۸ (۷۴۵-۷۴۶ میلادی) در مرو سکههای نقرهای با شعار «آل کرمانی بن علی» زده شد. کسانی که این سکهها را ضرب کردند، خود را «خاندان کرمانی از علی یا پیرو علی» معرفی میکردند. به هر رو، در سال ۱۲۸ عربها (به اصطلاح هجری) کرمانیها به شهر مرو حمله کردند و آن را به تصرف خود در آوردند. آنها در مرو به نام فرقهی خود سکههای نقرهای زدند: آل کرمانی بن علی. خراسانیها خود را «آل محمد» مینامیدند. در حقیقت در این جا دو برداشت گوناگون از مسیح، یعنی مسیح ناکام که برای کرمانیها [ایرانیان غیر عرب] علی بود و مسیح فرجامشناختی که برداشتِ عربهای ایرانی ساکن خراسان بزرگ بود، در برابر یکدیگر قرار گرفتند. البته برداشتهای دینی قایم به ذات نیستند بلکه میباید در نهایت در خدمت «مشروعیت سیاسی» حاکمان قرار بگیرند. از این رو، این درگیریهای سیاسی که رنگ و بوی شدید مذهبی داشتند در پی آن بودند که بتوانند خود را در بافت پیشینهی فرهنگی – سیاسی ایران که هنوز در دیوانسالاری ساسانی به بقای قدرتمند خود ادامه میداد، انطباق دهند.
به هر رو، برای نخستین بار نام علی در سال ۱۲۸ – یعنی ۱۲۸ سال پس از به اصطلاح هجرت- مطرح شد.
دومین سکه که نام علی بر آن حک شده مربوط به سال ۱۶۰ عربهاست (به اصطلاح هجری). در یک روی این سکه شعار «المهدی محمد» و روی دیگرش شعار «علی محمد طیب» (علی محمد خوب) آمده است. جالب این جاست که این سکه مربوط به دورهی خلافت المهدی است (۷۷۵-۷۸۵). ظاهراً خلیفه «المهدی» خود را «محمد» یا «ستایش شده» نیز میخواند. ولی برای آرام کردن بخش دیگر مردم که درکشان از مسیح، علی بود، نام علی در کنار محمد نیز آورده شد.
سومین سکه که نام علی بر آن حک شده مربوط به سالهای ۲۰۲ تا ۲۰۵ (۸۱۷- ۸۲۱ میلادی) است. این سکهها در قلمرو ایران یعنی فارس، اصفهان، محمدیه (ری) و سمرقند ضرب و منتشر شدند و در هیچ منطقهی عربنشین هم انتشار نیافتند. این سکهها که در دورهی مأمون (۸۱۳-۸۳۳ میلادی) زده شدند، این شعار را بر خود دارند: علی ابن موسا ابن علی ابن ابی طالب. این سکه نشان میدهد که تفکر «علوی»، پیروان علی، توانسته خود را جا بیندازد. در حقیقت، مأمون برای مشروعیت سیاسی خود به چنین همیاری و پیمانی با پیروان علی نیازمند بود [فولکر پوپ].
نام علی در فهرست حاکمان، اسناد غیر اسلامی
روی هم رفته چهار فهرست غیراسلامی از حاکمان اسلامی وجود دارد، سه فهرست به زبان سُریانی که تا سالهای ۷۰۵، ۷۲۴ و ۷۷۵ پیش میروند و یک فهرست به زبان یونانی که تا سال ۸۱۸ ادامه مییابد. در هیچ کدام از این فهرستها، نام علی نیامده است.
به احتمال بسیار قوی نویسندگان این فهرستها، میبایست اطلاعات خود یا بخشی از آنها را از افراد معتمد عرب دریافت کرده باشند. در واقع این فهرستها مراحل گوناگون تاریخنگاری اسلامی را نشان میدهند. این فهرستها شکل نخستین خود را بدون تغییر حفظ کردهاند و با اتکا بدانها میتوان مسیر دائماً در حال تغییر تاریخنگاری اسلامی را دنبال کرد. برای نمونه در این جا فهرست حاکمان عرب به سُریانی از سال ۷۰۵ زیر عنوان fol. ۱۷a در مجموعهی Manuskript British Museum Add. ۱۷۱۹۳ مربوط به آخر سدهی ۹ میلادی صحافی شده است:
«گزارش دربارهی قلمروی پادشاهی عربها، این که چند سلطان وجود داشته، و هر سلطان پیش از مرگش نسبت به سلطان پیشین بر چه سرزمینهایی فرمانروایی میکرده است. محمت در سال ۹۳۲ سلوکی (۶۲۰/۶۲۱ میلادی) وارد کشور شد؛ سپس او ۷ سال حکومت کرد. پس از او ابوبکر دو سال حکومت کرد. پس از او عمر ۱۲ سال حکومت کرد. پس از عمر، عثمان ۱۲ سال و آنها (عربها) پس از او در خلال جنگ صفین برای پنج و نیم سال بدون حاکم بودند. سپس معاویه ۲۰ سال حکومت کرد. پس از او یزید پسر معاویه سه سال و نیم حکومت کرد. (در حاشیه: پس از یزید، عربها یک سال بدون حاکم بودند) پس از یزید، عبدالملک ۲۱ سال حکومت کرد. پس از او پسرش ولید در سال ۱۰۱۷ سلوکی (۷۰۵ میلادی) در آغاز ماه تشرین به حاکمیت رسید.» (۵)
این گزارش به زبان سُریانی نخستین مرحله از تاریخنگاری اسلامی را نشان میدهد. محمد در این جا ۷ سال حکومت میکند، ابوبکر دو سال ولی عمر ۱۲ سال که در آخرین نسخههای تاریخ اسلامی تصحیح میشود و به ۱۰ سال تبدیل میگردد. در فهرست نام حاکمان به زبان سُریانی از سال ۷۲۴ یک تصحیح دیگر مشاهده میکنیم. در این جا:
«محمد ده سال حکومت کرد. و ابوبکر پسر ابو قحافه ۲ سال و ۶ ماه، و عمر پسر عفان ۱۲ سال. و فتنهی پس از عثمان ۵ سال و ۴ ماه و ...» (۶)
در فهرست حاکمان مربوط به سال ۸۱۸ میلادی به زبان یونانی آمده است:
«حاکمیت ایرانیان به ساراسینها [عربها/بینیاز ] انتقال داده شد. در سال ۶۱۳۱ جهانی و سال سیزدهم هراکلیوس (۶۲۲)، حاکمیت ساراسینها آغاز شد: محمت ۹ سال، ابوبکر ۳ سال، عمر ۱۲ سال، عثمان ۱۰ سال؛ هرج ومرج و جنگ چهار سال؛ معاویه ۱۹ سال، یزید ۳ سال، مروان ۱ سال، عبدالملک ۲۱ سال، ولید ۱۰ سال ....» (۷)
همانگونه که خواننده متوجه شده نام علی در تاریخنگاری اسلامی تا سال ۸۱۸ هنوز نیامده بود. همچنین در وقایعنگاریهای لاتینی Chronica Minora, Hrsg. Mommsen که سالهای ۷۴۱ تا ۷۵۴ را در برمیگیرد، باز هم نام علی نیامده است. وقایعنگاران غیراسلامی اساساً با تکیه بر گزارشات راویان اسلامی تاریخ خود را مینوشتند؛ به عبارتی میتوان فرآیند تاریخنگاری اسلامی را مرحله به مرحله پیگیری کرد. عدم ذکر نام علی توسط وقایعنگاران غیراسلامی، نشان میدهد که هنوز تا سال ۸۰۰ میلادی علی گنوسی به عنوان علی ابن ابی طالب مورد تصویب حاکمان عباسی قرار نگرفته بود.
ابن عباس، شخیصت ساختگی برای مشروعیتبخشی به خلفای عباسی
برای روشن کردن محیط سیاسیای که در متن آن «علی اسلامی» به تدریج زاده شد، اشاره به مهمترین شخصیت مشروعیتبخش خلفای عباسی یعنی «ابن عباس» ضروری میباشد. اختراع ابن عباس و اختراع علی اسلامی به گونهای در هم تنیدهاند.
عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب در تاریخ ساختگی خلفای عباسی پسر عموی پیامبر و جد اعلای خلفای عباسی به شمار میرود.
«عالمان مسلمان، در گذشته و حال و نیز بسیاری از اسلامپژوهان غیر مسلمان در غرب – که محقق تاریخ صدر اسلام به شمار میآیند- وی را شخصیتی مهم در تکوین دانشهایی چون تاریخ فقه، نحو، لغت و تفسیر اسلامی قلمداد میکنند. به ویژه در مورد اخیر، یعنی تفسیر قرآن، وی جایگاهی بیبدیل دارد. اگر بتون شخص پیامبر را استثناء کرد، ابن عباس را تنها و معتبرترین مفسر به شما آوردهاند.»(۸)
ابن عباس در تاریخنگاری اسلامی سه سال پیش از هجرت زاده شد و در زمان مرگ محمد در سال ۶۳۲ میلادی، سناش حدود ۱۳ سال بود. با این وجود در ادبیات دینی عباسیان، اعتبار تفسیری و شناختی او از ابوبکر و علی، یعنی نخستین ایمان آوردگان به محمد، بسیار بیشتر است.
در تاریخ واقعی حاکمان عرب ما با یک شخصیت نظامی رو به رو میشویم به نام «عباس بن ولید» این عباس در جنگ با بیرانس نیز شرکت کرد. در تاریخ طبری به او نیز اشاره شده است:
«از جمله حوادث سال (۸۸) این بود که خداوند در ماه جمادیالاخر یکی از قلعههای روم [بیزانس/بینیاز] را به نام طوانه برای مسلمانان گشود و زمستان را آنجا به سر بردند. سالار سپاه، مسلمه بن عبدالملک بود با عباس بن ولید بن عبدالملک» (۹)
به عبارتی دیگر، طبری نیز به یک فرمانده به نام «عباس» پسر ولید [اول] در کنار مسلمه پسر عبدالملک اشاره میکند. نام «عباس» پسر ولید در تاریخ طبری با نام کامل «علی ابن عبدالله بن عباس» آمده که دو فرزند به نامهای داوود و عیسا داشته که در دیوان عراق کار میکردند.
رویدادنگاری گمنام (نام سند: CLXVII, I ۳۱۴) مربوط به سال ۱۲۳۴ سلوکی به گونهای دقیق به لقب ساختگی «عباسیان» میپردازد و انتقاد میکند که «عربهای نادان» تصور میکنند، جدشان عباس، عموی پیامبر است، در حالی که جدشان «عباس» پسر ولید اول است. در این سند آمده است:
«در سال ۱۰۵۴ سلوکی (۷۴۲/۷۴۳ میلادی) هشام، شاه عربها، مُرد. پس از او ولید، پسر یزید، حاکم عربها شد. به محض این که ولید به قدرت رسید، بدرفتاری با اعضای خانوادهی هشام، کارگزاران ثبت دیوانی و کارمندان وابسته را آغاز کرد و حتا دستور داد اموالشان را به یغما ببرند. سرانجام، ولید، عباس، پسر ولید اول را در رأس کل دیوانها منصوب کرد. این همان عباس است که خاندان حاکم در بغداد نام او را بر خود دارند و “خلفای عباسی” نامیده میشوند. یعنی آنها، نام خود را از همین مرد دارند، ولی عربهای نادان بر این باورند که آنها یعنی عباسیان نام خود را از عباس، عموی پیامبر عرب، به ارث بردهاند. زمانی که عباس به ریاست خزانهی دولتی [بالاترین مقام در دیوانسالاری/بینیاز] منصوب شد و سُکان کشتی را در این اقیانوس طلایی خاندان هشام به دست گرفت، بر آن شد تا قدرت را از چنگ ولید بن یزید بیرون بیاورد و از آن خود کند. او با فریب و نیرنگ توانست سران قبایل عرب را با خود متحد کند و ولید [منظور ولید دوم است/ بینیاز] را با زشتترین و بیشرمانهترین ابزار مورد حمله قرار بدهد. در صورتی که ولید همان اندازه که به خود اعتماد داشت به او هم داشت.» (۱۰)
همین رویدادنگاری نامبرده حتا به مناسبات خویشاوندی دقیق عباسیان بغداد با ابن عباس نیز اشاره میکند:
«در این زمان ابراهیم، برادر یزید و عباس، که در حران زندانی بود مُرد. زمانی که ابراهیم دستگیر شد، خانوادهاش همگی به کوفه رفته بودند. ابراهیم پیش از آن که در زندان بمیرد، طی وصیتنامهای برادرش عبدالله – از طرف مادری – را وصی [وکیل تامالاختیار] خود کرد. لقب این عبدالله، ابو عباس بود. ابوعباس در این زمان در کوفه به سر میبرد. در همین زمان خراسانیها با ابوسلمه آمدند و عبدالله ابوعباس را با خود بردند؛ همو نخستین خلیفهی عباسیان در بغداد است؛ آنها [خراسانیها] او را از کوفه با خود بردند و به عنوان حاکم خود برگزیدند.»(۱۱)
خواننده توجه داشته باشد که لقب عبدالله، ابو عباس بود که در ضمن نخستین خلیفهی عباسی میباشد. در جایی دیگر از همین رویدادنگاری آمده است:
«پس از آن که عبدالله [کسی که لقبش «ابو عباس» است]، پسر علی، از تعقیب مروان بازگشته بود، در فلسطین در مکانی به نام آنتیپاتریس چادر زد. در آن جا هفتاد نفر از امویان [یاران مروان] نزد او آمدند. او به امویان قول داد که جانشان در امان خواهد بود و هیچ آسیبی به آنها وارد نخواهد شد. در ضمن آنها مطمئن بودند که عبدالله به تبار آنها تعلق دارد و بر قولش خواهد ایستاد. در این هنگام عبدالله از آنها خواست که به محل سکونتاش که تالاری بود، بروند. به محض ورود به تالار، عبدالله – ابو عباس- فرمان قتل آنها را داد، به عبارتی آنها را یکی پس از دیگری با میلههای آهنین به قتل رساندند، سرهایشان را از تن جدا کردند و نزد ابوعباس بردند. افزون بر این، عبدالله [ملقب به ابو عباس یا بنعباس/ بینیاز] فرمان داد که همهی مال و اموال آنها را مصادره کنند و هر جا عضوی از این خانواده دیده شد، به قتل برسانند. او همچنین فرمان داد تا مابقی آنها در فلسطین، عربستان و هر جای دیگر تحت پیگرد قرار بگیرند.»(۱۲)
به هر رو، در یک مسیر طولانی خلفای عباسی توانستند یک شخصیت مجازی و اسطورهای برای نیای خود بسازند.
«جایگاه اسطورهای ابن عباس سبب شده است نام وی در انتهای زنجیرههای اسناد قرار گیرد.»(۱۳)
البته گفتنی است که جایگاه اسطورهای و زندگینامهی پر از تناقض ابن عباسِ ساختهی خلفای عباسی، شک و تردید را میان بسیاری از اسلامشناسان غربی بوجود آورد:
«اشپرنگر نخستین خاورشناسی بود که آتش شکاکیت بر خرمن احادیث و تفاسیر منسوب به ابن عباس زد. وی ابن عباس را کذّاب خواند. نُلدکه و شوالی هم استدلال میآورند که ناسازگاری در روایات تفسیری ابن عباس به حدی زیاد است که نمیتوان حتی دیدگاه وی را دربارهی یک آیهی خاص- بر اساس آنچه که به او نسبت دادهاند- بازسازی کرد.» (۱۴)
به هر رو، زندگینامهی ساختگی ابن عباس [عموی پیامبر] که به عنوان جد عباسیان و بزرگترین مفسر قرآن در تاریخنگاری اسلامی معرفی شده، کسی به جز ابو عباس یا «علی ابن عبدالله بن عباس» نیست. درحقیقت عباسیان، فرزندان «علی ابن عبدالله بن عباس» [طبری] هستند که خود یکی از نوادگان عبدالملک مروان بودند. یعنی، جد واقعی «امویان» و «عباسیان» کسی به جز عبدالملک مروان نیست.
این نکته که عباسیان و امویان خویشاوندان خونی بودند و ما اساساً در تاریخ «اسلام» با دو تیرهی متفاوت سر و کار نداریم، نه تنها ساختار «تاریخنگاری» و روایات اسلامی را در هم میریزد، بلکه نشانگر این نیز هست که سرانجام خلفای عباسی موفق شدند همهی گروههای اپوزیسیون سیاسی را حذف کنند و یک ایدئولوژی [یا دین] نوین به نام «اسلام» را از درون این درگیریها و آشوبهای سیاسی شکل بدهند تا بتوانند مشروعیت سیاسی خود را استوار سازند. در این بُرش تاریخی بود که سرانجام علی گنوسی با گوشت و خون پُر شد و به عنوان علی ابن ابی طالب اسلامی تثبیت گردید.
بخشهای پیشین:
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش یک
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش دوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش سوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش چهارم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش پنجم
————————————
منابع:
۱- سرکیس / سرجیوس. این فرد مسیحی مؤمن به همراه فردی دیگر به نام باخوس (Bakchos) که او نیز مسیحی مؤمن بود، جزو سربازان رومی بودند که گویا پس از مشخص شدن مسیحی بودنشان دستگیر میشوند و زیر شکنجه قرار میگیرند. باخوس در زیر شکنجه کشته میشود ولی سرکیس که زنده میماند، سرش را از تن جدا میکنند. بنا بر داستانهای سُریانی – نامههای شهدا- سرکیس در رصافه به خاک سپرده میشود و چندی بعد بر مزار او یک کلیسا ساخته میشود. رصافه محل زیارتگاه مسیحیها به ویژه مسیحیان ایرانی شده بود. به این موضوع بیشتر خواهم پرداخت.
۲- «ابو تراب»، «ابو حسن» و «ملک تعالی» سه لقب مهم برای علی گنوسی بودند. لقب ابوتراب در روایات اسلامی باقی ماند ولی راویان چون پیشینهی آن را نمیدانستند – یا میدانستند ولی سکوت میکردند- این گونه تفسیر میکردند که هر گاه علی و فاطمه با هم دعوا میکردند، علی از خانه بیرون میرفت و روی سرش خاک میریخت به همین خاطر به او ابوتراب میگفتند. ابو حسن، یعنی سرور خوبی، زیبایی. بعدها در روایات اسلامی نام یکی از فرزندان علی، حسن میشود. ملک تعالی یعنی خدای آفریننده خاک/زمین. زیرا بنا بر درک گنوسی دو خدا وجود دارد، خدای بزرگ و توصیفناپذیر که در هیچ چیز دخالت نمیکند و خدایی که مادیات را آفرید. ملک تعالی، خدایی است که گیتی یا جهان مادی را آفریده است. همچنین شگفتانگیز نیست که «حسن و حسین» فرزندان علی نیز مانند پدرشان قهرمانان شکستخوردهاند، به یکی – حسن- صلح تحمیل میشود و دیگری مانند سرکیس، سرش از تناش جدا میشود. و این سرنوشت همهی «امامان» یعنی فرزندان علی میباشد.
۳- ابن اسحاق: سیرت رسولالله. ترجمه محمد همدانی، ویراستار جعفر مدرس صادقی. نشر مرکز، چاپ ششم ۱۳۹۴. ص ۱۱۸
۴- ابن اسحاق، همانجا. ص ۱۱۸
۵- دکوین، ریموند: آغاز ستایش علی و شکلگیری جهانبینی عباسیان. ترجمه: ب. بینیاز، انتشارات پول چاپ اول ۲۰۱۴ کلن/آلمان. ص ۳۴
۶- دکوین، ریموند: همانجا. ص ۳۵
۷- دکوین، ریموند: همانجا. ص ۳۸
۸- بِرگ، هربرت: ابن عباس در تفاسیر دورهی عباسیان. در: زبان قرآن، تفسیر قرآن. ترجمهی مرتضی کریمینیا. انتشارات هرمس ۱۳۹۲، ص ۱۲۹
۹- طبری، محمد بن جریر: تاریخ الرسل و الملوک. جلد ۹، ص ۴۴
۱۰- دکوین، ریموند: همانجا ص ۹۳
۱۱- دکوین، ریموند: همانجا ص ۹۴
۱۲- دکوین، ریموند: همانجا ص ۹۴
۱۳- برگ، هربرت: همانجا. ص ۱۳۴
۱۴- برگ، هربرت: همانجا. ص ۱۳۵
عرفان [گنوسیسم] و مانویت (۱)
درآمد
در بخش ششم از «علی» به عنوان «آینهی تمام قد و بازتابدهندهی روح اپوزیسیون ناکام ایرانی در فرهنگ دینی ساسانی» سخن رانده شد و گفته شد که تا سال ۸۰۰ میلادی در هیچ یک از اسناد به جای مانده نام علی به عنوان حاکم [چهارمین خلیفه] نیامده است (۱). برای درک چگونگی فرآیند شکلگیری ستایش علی در میان ایرانیان ضروری است که به پیشینهی عرفان [گنوسیسم] در ایران ساسانی اشاره شود تا خواننده بتواند زنجیرهوار و پیوسته این مسیر را دنبال نماید.
تفاوت بنیادین میان نگرش علمی و نگرش دینی-سنتی در این جاست که علم میگوید هیچ پدیدهای ناگهانی، یکباره یا به اصطلاح خلقالساعه بوجود نمیآید بلکه همهی پدیدهها، مادی و روحی، طی یک فرآیند برایشی (Evolutionary) شکل میگیرند و گذشته با تغییراتی کمی و کیفی وارد حال و حال نیز به همین گونه وارد آینده میشود (۲). این در حالی است که دستگاه فکری دینی به نگرش آفرینشی (Creationism) باور دارد و بر این باور است که نه تنها کل جهان بلکه پدیدههای درون آن نیز، به وِیژه ادیان، با دخالت مستقیم خدا آفریده شدهاند.
از منظر نگرش برایشی همهی پدیدهها به ویژه ادیان طی یک فرآیند بسیار طولانی، آرام آرام در زیستبومهای گوناگون شکل گرفتهاند و ردّ پای خود را تا به امروز به جا نهادهاند. به سخن دیگر، هر ایدهای که ما امروز داریم، ریشه در گذشتهای بسیار طولانی دارد، خواه این ایده فلسفی، خواه علمی، خواه دینی یا هر چیز دیگر که باشد.
مسلمانان مؤمن بر این اعتقادند که خدا یکباره تصمیم گرفت برای عربها و جهانیان دینی نوین به نام اسلام بفرستد. از این رو، محمد را از میان بتپرستان به عنوان پیامبر برگزید و از طریق فرشتهاش جبرئیل، قرآن را به او «وحی» کرد. پس باید چنین نتیجه گرفت که اسلام یک دین جدید است که با ادیان پیشین خود هم از لحاظ کمّی و هم کیفی متفاوت است. در نوشتههای تاکنونیام به این نکته اشاره کردهام که اسلام نه در حوزهی خداشناسی و نه در حوزهی شریعت هیچ نکتهی [با تأکید بر «هیچ»] جدیدی نسبت به ادیان و نحلههای مذهبی پیشین خود طرح نکرده است.
شناخت «علی»، با شناخت پیشینهی عرفان در ایران گره خورده است. بدون داشتن آگاهی از فرآیند عرفان به طور کلی و عرفان مانویت به طور اخص، نمیتوان دین [ایدئولوژی] دولتی خلفای عباسی یعنی اسلام را دقیقاً درک کرد.
از این رو، لازم است که اندکی به عرفان (گنوسیسم) و پدیدهی مانویت پرداخته شود.
عرفان (گنوسیسم)
نخستین پرسشهایی که در این باره طرح میشوند، میتوانند از این دست باشند: سرچشمهی عرفان از کجاست؟ مبانی باورهای عرفانی کدامند؟ یا به عبارتی نقاط اشتراک همهی نحلههای عرفانی چه میباشند؟ آیا عرفان پیش از ادیان یکتاپرست یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام وجود داشت یا یکی از محصولات جنبی این ادیان است؟
بدون آگاهی از کیهانشناسی کهن، عرفان و ریشههایش را نمیتوان به درستی درک کرد. از این رو، باز هم ناچاریم برای هموار کردن راه طولانیمان نقبهای تاریخی دیگری بزنیم: کیهانشناسی نخستین.
الف) معجزهی نور یا نور خداست
خوانندهی مدرن و امروزی این سطور که در عصر الکتریسته و بیتها Bits میزیید و هر لحظه میتواند با زدن کلید برق، نور و روشنایی داشته باشد لازم است که قدرت تخیل خود را به کار گیرد و خود را به چندین هزار سال پیش که تنها منبع روشنایی خورشید بود پرتاپ کند. فقط در این شرایط مجازی- درونی است که خواننده میتواند تا اندازهای «شب» و تاریکی و سپس برآمدن خورشید را «حس» کند. (۳)
برای نیاکان دوردست ما، شب و تاریکی مترادف ترس و ناامنی و در نهایت پلیدی و خورشید – روز- تنها عنصرِ زندگیبخش و منشاء نیکی بود. از این رو شگفتانگیز نیست که مشاهدات تجربی ما انسانها بدانجا رسید که خورشید – نور- جایگاه خدای نیک را دارد و شب / تاریکی جایگاه خدای بد.
کیهانشناسی نخستین که آمیزهای از اختربینی (Astrology) و اخترشناسی (Astronomy) بود، نخستین دانش ما انسانها بوده و هنوز نیز هست. مطالعه و پژوهش چند هزار ساله دربارهی کیهان، ستارگان و پیکرهای آسمانی (اجرام سماوی) شکلگیری نخستین تقویم یا گردآسمان (منطقهالبروج/ فلک البروج) Zodiac را به دنبال داشت (تصویر ۱).
(تصویر ۱)
این تقویم یا صورتهای آسمانی توسط سومریان که در دستگاه شستگانه محاسبه میکردند بسیار دقیقتر شد و به ۳۶۰ روز، چهار فصل و روزها به دو بخش ۱۲ ساعته تقسیم گردید (۴). هنوز هم کیهانشناسی یا دقیقتر بگویم «شناخت نور» پایه و اساس علوم طبیعی است و میتوان ادعا کرد که گنجینهی دانش ما انسانها در این حوزه متمرکز است. از این رو شگفتانگیز نیست که دانش در مراکزی مانند ناسا NASA ایزا ESA سرن CERN و ... متمرکز شده است. شاید بتوان در یک جمله گفت: شناخت ما از نور، شناخت ما از خودمان است و هر آن چه ما امروز در حوزهی دانشهای طبیعی داریم بر اساس شناخت نور است.
بازتاب کیهانشناسی بر اندیشهی نیاکان ما
نخستین اندیشههای بشری برای توضیح جهان، مرگ، زندگی و زندگی پس از مرگ، با طرز قرار گرفتن ستارگان نسبت به دیگر توضیح داده میشود، یعنی تفسیر دانشِ کیهانشناسی آن روزگاران دور. اوج کیهانشناسی در سومر و سپس در بابل بود. اگر ما به اسطورههای نیاکانمان در مناطق گوناگون موشکافانه بنگریم، متوجهی جنبههای مشترک تعیینکننده این فرهنگها میشویم: برای نمونه در مصر کهن یعنی ۳۰۰۰ سال پیش از میلاد دو خدای روشنایی و تاریکی یعنی حوروس (Horus) و ست (Set) مورد پرستش قرار میگرفتند. حوروس، نماد نور، همواره در حال ستیز با نماد تاریکی، ست، بود. حوروس پرتو خورشید بود و ست پرتو تاریکی. روزها حوروس بر ست پیروز میشد و شبها، ست بر حوروس. تام هارپور (Tom Harpur)(۵) بر اساس انبوهی از مدارک و اسناد در کتاب خود نشان داده است که زندگینامهی حوروس مصری الگوی عیسا مسیح بوده است. ابتدا به دادههای شخصی حوروس مصری توجه کنیم:
حوروس (حدود ۳۰۰۰ پیش از میلاد)
در ۲۵ دسامبر از مادر باکره ایزیس پا به جهان میگذارد
از تبار شاهی بوده است
تولد حوروس توسط ستاره شرق سیریوس Sirius اعلام میشود
در سن ۱۲ سالگی به مقام معلمی / ارشادکننده میرسد
در سن ۳۰ سالگی توسط آنوپ Anup یا آنوبیس تعمید میشود
از سوی فردی به نام تیفون لو میرود و به صلیب کشیده میشود
سه روز پس از قتل او بر صلیب به آسمان فراز میکند
در هزار سال دیگر میآید و حکومت خود را بر پا میکند (رستاخیز).
در کنار این دادهها، حوروس معجزاتی میکند که ۳ هزار سال بعد به عیسا انتقال داده میشوند. حوروس ناجی بشر و خدا- انسان بود که القاب دیگری مانند چوپان خوب، نان زندگی، پسر انسان، کلمه و ماهیگیر داشت.
با نگاهی به زندگینامهی میترا [میتره-ورونه] میبینیم که بسیاری از صفات حوروس با میترا یعنی مهر/خورشید یکی است. او نیز مانند حوروس از مادری باکره متولد شد [که البته از درون صخرهای بیرون میآید]، شام آخر را با دوازده حواریاش میخورد، منجی بشر است، سه روز پس از مرگش به آسمان فراز میکند و غیره.
در واقع اطلاعاتی که ما امروز از زندگی عیسا مسیح داریم، اطلاعات زندگی خوروس و میترا هستند. البته باید یادآوری کرد که همین اطلاعات برای اسطورههای دیگر مانند آتیس (ATTIS)، کریشنا و دیونوسوس نیز آمده است.
پرسش اصلی: چرا خوروس، میترا، آتیس، کریشنا، دیونوسوس و عیسا همه میان روزهای ۲۲ تا ۲۵ دسامبر یا «انقلاب زمستانی» متولد شده و رستاخیز میکنند؟ چرا باید همهشان ۱۲ حواری داشته باشند و در سن ۱۲ سالگی به مقام ارشادکننده/پیامبری برسند؟ چرا همهی آنها دوباره بازمیگردند (رستاخیز)؟ این همه نقاط مشترک از کجا آمده است؟
توضیح کیهانشناختی
همان گون که در بالا گفته شد اسطورهها بازتاب فرهنگی دانش کیهانشناسی در مناطق جغرافیایی – فرهنگی گوناگون بودهاند. اگر از نامگذاریها و جزئیات جغرافیای فرهنگی صرفنظر کنیم، متوجه میشویم که مبنای همهی این ادیان طبیعی دانش کیهانشناسی آن روزگاران بوده است. به تصویر (تصویر ۲) زیر نگاهی بیفکنیم:
منطقهالبروج / گردآسمان همواره به شکل بالا با مرکزیت خورشید تصویر میشد. مهمترین و تعیینکنندهترین مسئله برای انسان گردش خورشید و فصول بوده است. زیرا انسانها دیگر مرحلهی گردآوری و شکار را کنار گذاشته بودند و اساساً به کشاورزی و دامپروری اشتغال داشتند [به ویژه مصریان و سومریان]. بنابراین شناخت فصول، ماهها و گرفتگی ماه و خورشید از مهمترین اطلاعات محسوب میشدند. (۶)
اخترشناسان کهن بر این باور بودند که جایگاه و حرکت خورشید، توضیحدهندهی همهی جنبههای زندگی است. ولی عقل نیاکان ما هنوز به مرحلهای نرسیده بود که بتواند انتزاعی بیندیشد، به همین دلیل در گردآسمان [منطقهالبروج] هم خورشید و هم سایر صور فلکی به اشکال حیوانات زمینی نامگذاری میشدند.
فراز و فرود خورشید: مهمترین بخش این اخترشناسی، «تولد و مرگ» خورشید بود. هر چه ما به سوی زمستان نزدیکتر میشویم، روزها کوتاهتر و شبها طولانیتر میشوند. شب یلدا، بلندترین شب یا به عبارتی کوتاهترین روز است. یلدا – یلدا به زبان سُریانی یعنی زایش / تولد- در اول دی ماه (۲۲ دسامبر) رخ میدهد که در این هنگام خورشید «گذشته/قدیمی» به پایینترین حد خود میرسد ولی در همان هنگام خورشید «جدید یا نو» متولد میشود. این خورشید «جدید» پس از سه روز یعنی در روز ۲۵ دسامبر «رستاخیز» خود را به نمایش میگذارد. به همین دلیل ابوریحان بیرونی یلدا را «میلاد اکبر» نام نهاد که منظور همان تولد بزرگ خورشید میباشد. به سخن دیگر، خورشید «قدیم» در روز ۲۲ دسامبر به پایینترین حد خود میرسد یا به اصطلاح «میمیرد» که به جای آن یک خورشید «جدید» متولد میشود و پس از سه روز یعنی در روز ۲۵ دسامبر «رستاخیز» میکند. (۷)
به همین دلیل حوروس، میترا، دیونوسوس و عیسا سه روز پس از مرگشان عروج (رستاخیز) میکنند. این نخستین فرمول یا کانسپت «رستاخیز» [خورشید] است که بعدها با تغییراتی وارد آئین حوروس، میترائیسم، رزتشتی، یهودیت، مسیحیت و سرانجام اسلام شد. حال این پرسش پیش میآید که چرا همهی این قهرمانان اسطورهای به صلیب کشیده میشوند؟ این نکته نیز با حرکت خورشید و وضعیت آن مربوط میشود.
هنگامی که خورشید در روز ۲۲ دسامبر به پایینترین حد خود میرسد [یعنی «میمیرد»] و حرکتش به سمت جنوب متوقف میشود، صورت فلکی «چلیپا» (Crux) نیز آشکار میگردد (تصویر ۳)
(تصویر ۳)
به همین دلیل گفته میشد که «خورشید بر صلیب [چلیپا] میمیرد». منظور از صلیب، چلیپا یا صورت فلکی بوده و اساساً ربطی به صلیب [اعدام] ندارد.
در روز ۲۴ دسامبر یعنی یک شب پیش از «زنده شدن خورشید»، اختر شباهنگ یا سیریوس Sirius که روشنترین اختر است با سه اختر دیگر صورت فلکی شکارگر (اوریون) در یک ردیف قرار میگیرد (تصویر ۴). به زمان گذشتگان سخن بگوییم: «میلاد اکبر» (بیرونی) توسط اختر شباهنگ [به «ستارهی شرق» شهرت دارد] اعلام میشود و این خود توسط سه اختر دیگر یعنی «سه پادشاه» مورد تأیید قرار میگیرد. در این وضعیت، سه ستارهی بالا که در فرهنگ کیهانشناسی کهن به آنها «سه پادشاه» میگویند با اخترِ شباهنگ [سیریوس] در یک ردیف قرار میگیرند.
بعدها در ادبیات دینی مسیحی این سه اختر یا «سه پادشاه» جای خود را به سه پادشاه از شرق (بخوان ایران) میدهند که برای دیدار تولد مسیح به اورشلیم میروند.
(تصویر ۴)
یکی دیگر از موارد جالب، پایان زمستان و آغاز بهار است. این روز، نه تنها اعلامکننده یک فصل نوین زندگیبخش است بلکه یادآور نخستین فراز خورشید پس از سه روز مرگ نیز میباشد. ایرانیان آن را با نوروز جشن میگیرند و مسیحیان در عید پاک (Easter) و یهودیان در عید پسح (۸). این جشن طبیعی که با بیان دینی وارد یهودیت و مسیحیت شده، فقط نزد ایرانیان شکل نخستین و غیردینی خود را حفظ کرده است.
بر اساس همین منطقهالبروج / گردآسمان عدد ۱۲ (دوازده ماه سال) به یک عدد مقدس تبدیل میشود و چندین سده بعد در ادبیات دینی یهودی، مسیحی و اسلامی بازتاب مییابد: ۱۲ قبیلهی اسرائیل، ۱۲ پسر یعقوب، ۱۲ داور اسرائیل، ۱۲ پدرسالار بزرگ، ۱۲ شاه اسرائیل، ۱۲ حواری میترا، ۱۲ حواری مسیح، ۱۲ امام شیعه و ... نشانهی پیامبری در سن ۱۲ برای حوروس، میترا، عیسا، مانی و محمد. بعدها، این عدد به دو عدد ۵ و ۷ تقسیم میشود و یا ضرایبی از آن ساخته میشوند که وارد ادبیات دینی بعدی میگردند (۹).
در همین راستا بود که در مصر پیرامون حوروس، ادیان و آیینهای بیشماری پدید آمد (۱۰)، و در ایران میترائیسم شکل گرفت که تأثیرات ژرفی بر دین زرتشت گذاشت. و ناگفته نماند که نخستین دین یکتاپرستی در مصر توسط اخناتون (حدود ۱۳۵۰ پیش از میلاد) پایهگذاری شد که همه میبایستی «خورشید» را به عنوان خدای یکتا میپرستیدند (۱۱).
مبانی عرفان / گنوسیسم
بسیار پیش از شکلگیری ادیان یکتاپرست مانند یهودی، مسیحی و اسلام، نحلههای عرفانی وجود داشتند. بزرگی بیکران کیهان، مشاهدهی میلیونها اختر در شب و صور فلکی پر ابهام زمینههایی بودند برای توضیح جهان به وِیژه نظریهی پیدایش جهان (Cosmogony). هر آن چه که کیهانشناسی کهن در آسمان کشف میکرد، آن را با موجودات جهان واقعی همذاتپنداری میکرد [نبود توان تفکر انتزاعی]. صور فلکی نامهای زمینی میگرفتند و خورشید نیز نمایندهی خود را در قالب نامهایی مانند خوروس، میترا [میتره- ورونه]، دیونوسوس، کریشنا و ... سرانجام عیسا مییافت. تا همین چند دههی پیش این نظر اشتباه غالب بود که گویا عرفان از دل ادیان نامبرده بیرون است یا به عبارت دیگر این ادیان از نظر زمانی بر عرفان تقدم داشتهاند.
«تقدم زمانی تألیف متون نجع حمادی نسبت به ظهور مسیحیت، موجب شد تا مسیحی دانستن منشأ آیین گنوسی رد شود و ثابت گردد که آیین گنوسی در اصل پدیدهای غیر مسیحی بوده است و تدریجاً با مبانی فکری مسیحیت آمیخته گشته و در دو قرن اول مسیحی به شکل فرقههای مسیحی – گنوسی در جهان مسیحیت رونق دوباره یافته است.» (۱۲)
همچنین دین یهود هم نمیتواند منشأ تفکر گنوسی باشد، زیرا:
«قطعاً با تأکیدی که آیین یهود بر تاریخ قومی و اطاعت از شریعت دارد، نمیتواند یهودیت را سرچشمهی احتمالی پیدایش آموزههای نظری گنوسی دانست. این فرضیه با عقاید گنوسی مبنی بر تحقیر خدای خالق یهودی، عمل آفرینش و شریعت یهود که تقریباً مورد اتفاق اکثر مکاتب گنوسی است، تقویت میشود.» (۱۳)
این که ادیان یهودی و مسیحی خاستگاه عرفان نبودند، امروزه مورد تأیید اکثر پژوهشگران میباشد. از این رو دین اسلام- به عنوان یک دین متأخر- نیز به عنوان خاستگاه عرفان، اساساً دیگر نمیتواند طرح شود.
حال این پرسش پیش میآید که وجوه مشترک نحلهها و مکاتب گنوسی چیست؟ آیا میتوان آن را با آغاز شکلگیری کیهانشناسی کهن گره زد؟
«برجستهترین ویژگی نظری مکاتب گنوسی، اعتقاد به نوعی ثنویت بود که سر تا سر هستی از قلمرو الوهیت تا وجود انسان و ارکان جهان را در برمیگرفت. از این رو عقیده به دو خدا و تقابل میان روح و جسم انسان که معمولاً با تشبیهات نور و ظلمت، خیر و شر و روح و ماده تبیین میشد، اساس آموزههای خداشناسی، انسانشناسی و جهانشناسی گنوسی را پایهگذاری نموده است.» (۱۴)
شالودهی تفکر عرفانی بر نور و تاریکی است. نور، نماد خیر و روح است و تاریکی نماد شر و ماده است. در بالا گفته شده که عارفها به «دو خدا» باور داشتند. این به چه معناست و چگونه توضیح داده میشد؟
گنوسیها بر این باورند که یک خدای «متعال» نادیدنی و وصفناپذیر وجود دارد که منبع خیر است و هیچگونه دخالتی در آفرینش این جهان ندارد. در کنار این خدای «متعال» نادیدنی وصفناپذیر یک خدای «فرودست» نیز وجود دارد:
«و خدای فرودست که خدایی خودسر و لجوج است خالق جهان و حاکم انسان است و صنعتگر یا صانع جهان (دمیئورگوس) نام دارد. به همین دلیل خلقت امری نکوهیده و جهان هستی و انسان موجوداتی فاسد معرفی میشوند.» (۱۵)
از منظر تفکر عرفانی (گنوسیسم) رسیدن به حقیقتِ راز کیهانِ بیکران با ابزار مشاهداتی ناممکن است. پس اگر نتوان حقیقت راز کیهان بیکران را با ابزار مشاهداتی یا «علمی» فهمید، چگونه میتوان آن را درک کرد؟
«گنوسیها معتقدند که معرفت [شناخت]، امری عقلانی نیست، بلکه بیش از هر چیز تجربی و مبتنی بر مکاشفات عرفانی است و با شناخت نفس و سرشت و سرنوشت آن حاصل میشود. به همین دلیل است که آن را به “وحی” تعبیر میکنند: الهام درونی که اسرار عالم الوهی را برای عارف آشکار میسازد.» (۱۶)
از این رو، از نظر گنوسیها، رسیدن به شناخت جهان و حقیقت یک روند الهامی- درونی است که هر فردی باید به تنهایی بدان برسد. این آن نکتهای بود که برای ادیان رسمی به وِیژه حاکمیتهای دینی مانند زرتشتی، مسیحی و اسلامی جنبهی سیاسی به خود میگیرد. زیرا این به طور خودکار نفی شریعت و آیین دین رسمی است. زیرا دین رسمی همواره بر این نکته پایفشاری میکند که برای رسیدن به رستگاری همه باید از شریعت و آیین رسمی اطاعت و پیروی نمایند. به سخنی دیگر، گنوسیسم به گونهای غیرمستقیم مشروعیت حاکمیت دینی وقت را زیر علامت بزرگی از پرسش قرار میدهد.
گنوسیسم ایرانی
ادیان ایرانی سرشار از عناصر گنوسیسم میباشند. میترائیسم [آیین مهر یا خورشید] که سرشار از عناصر گنوسی است سدهها در ایران ریشه دوانیده بود. همان گونه که در بالا گفته شد، آیین میترا در حقیقت آیین پرستش خورشید بود. آئینی که میترا را به عنوان پرتوی از خورشید مورد ستایش قرار میداد و تاریکی منشأ هر بدی و پلیدی دانسته میشد. جشنهای فراوانی پیرامون میترا صورت میگرفت که هنوز یلدا و نوروز از آنها باقی ماندهاند. همین «جنگ نور و تاریکی» از میترائیسم وارد دین زرتشت نیز شد و به زندگی خود ادامه داد. رستاخیر میترا نیز بیان خود را در سوشیانت دین زرتشت یافت که بعدها همین عنصر از دین زرتشت وارد دین یهود شد.
«رد پای اندیشه دینی و فرهنگ ایرانی را میتوان از بیش از سه قرن پیش از میلاد مسیح در زبان و اندیشهی دینی یهود و دیگر ادیان رایج در منطقهی سوریه و فلسطین یافت. بدون تردید متون مکاشفهای یهودی متأثر از آموزههای دین زرتشتی است. رستاخیز، طرح ادوار زمانی و ثنویت از نشانههای بارز تأثیر اندیشههای ایرانی است.» (۱۷)
گفتنی است که در طومارهای بحرالمیت ما با واژههایی برخورد کردهایم که سرچشمهی آنها ایرانی است، مانند جنگ میان پسران نور با پسران تاریکی، انسان اولیه و حریق بزرگ جهان. البته یک نکتهی مهم این است که ثنویت عرفان ایرانی بر خلاف عرفان همگانی و به ویژه بر خلاف عرفان مانی (مانویت)
«یک دوگانی کیهانی است نه ضد کیهانی و برخلاف مذهب گنوسی، جهان و جسم و ماده در آن پست و ناپاک نیست.» (۱۸)
در این جا باید به دو نکتهی اساسی که در مناسبات مانویت و دین زرتشتی ساسانی نقش تعیینکننده ایفا میکنند، توجه کرد. نکتهی نخست آن که گنوسیها [به ویژه مانویت] راه رسیدن به حقیقت [نور مطلق] را فردی میدانند که این خود به گونهای غیرمستقیم امتناع از دین رسمی کشور است، نکته دوم پست دانستن هر آن چه مادی است (۱۹). همین نگرش باعث شد که تنشهای سیاسی و دینی میان مانویها و نمایندگان دین رسمی ساسانی، زرتشتیگری، به اوج خود برسد. در بخش بعدی به این موضوع خواهم پرداخت.
نتیجهگیری
خاستگاه اندیشههای عرفانی با پیدایش نخستین توضیح کیهانشناسی نیاکان ما گره خورده است. در این دستگاه فکری نور منشاء خوبی و تاریکی منشأ بدی تعریف میشوند. نیاکان ما که نمیتوانستند کیفیت فیزیکی نور را دریابند، بر این پندار بودند که نور پدیدهای غیرمادی و از کیفیت «روح» [خوبی در برابر ماده یعنی بدی] برخوردار میباشد. از سوی دیگر، به دلیل پیوستگی یا تناوب روزها و شبها، گنوسیسم نیز بر این باور بود که قدرت این دو خدا [نور و تاریکی] با هم برابر است. بنابراین انسان یا انسانها باید تصمیم بگیرند که میخواهند به اصطلاح در کدام «جبهه» باشد، جبههی نور یا تاریکی؟
اندیشههای عرفانی پیشینهای بس کهنتر از ادیان یکتاپرست مانند یهودی، مسیحی و اسلام دارد. تقسیمبندی جهان به خوب [نور] و بد [تاریکی] که توسط گنوسیسم پایهگذاری شد، بعدها نیز وارد ادیان یکتاپرست شد. البته در این جا، دو خدای گنوسیسم به یک خدا تبدیل شد که در عین حال منبع «نور» نیز هست. در قرآن بارها و بارها خدا با نور تعریف میشود، در اناجیل قدیم و جدید نیز خدا با نور یکی است. این میراث گنوسیسم است که وارد ادیان یکتاپرست شده است که از زمانهای بسیار بسیار دور یعنی از روزگار شکوفایی خوروس و میترا به ما رسیده است. از منظر علوم طبیعی مدرن میدانیم که منبع نور، ماده است و خود نور [فوتونها] نیز از جنس ماده است. ولی از منظر گنوسیسم و ادیان یکتاپرست نور و خدا را یکی میباشند.
«خداوند، ولی و سرپرست کسانی است که ایمان آوردهاند؛ آنها را از تاریکیها به سوی نور بیرون میبرد. اما کسانی که کافر شدند، اولیا آنها طاغوتها [واژهی حبشی یعنی «بُت»/ سیوطی و آرتور جفری- بینیاز] هستند که آنها را از نور به سوی تاریکیها بیرون میبرند. آنها اهل آتشند و همیشه در آن خواهند ماند» (۲۰)
عناصر عرفانی برآمده از میترائیسم و دین زرتشت در محیط ایرانی بسیار فراوان بودند. ولی عناصر عرفان ایرانی بر خلاف عرفان همگانی بدبینانه نبود بلکه جنبههای پراگماتیستی آن غلبه داشت. با شکلگیری مانویت در ایران، گستره و مناسبات ادیان در ایران دچار دگرگونیهای بزرگ و ژرفی شد که تأثیرات آن تاکنون نیز به قوت خود باقی ماندهاند؛ در بخش بعدی به آن خواهم پرداخت.
بخشهای پیشین:
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش یک
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش دوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش سوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش چهارم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش پنجم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش ششم
——————————————
۱- بینیاز . ب: چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟ بخش ۶
۲- بینیاز. ب.: چند نکته دربارهی تفکر سنتی – دینی و تفکر علمی
۳- با اختراع الکتریسته انسان توانست یکی از بزرگترین وابستگیهای روحی - روانی خود را به طبیعت یا دقیقتر گفته شود به «خدا» یعنی منبع نور از بین ببرد. در حال حاضر، به ویژه در کلانشهرها، فاصلهی شب و روز عملاً برداشته شده است. همین باعث تأثیرات شگرفی در نگرش باشندگان کلانشهرها گذاشته است.
۴- جایگاه بلند و پراهمیت اجتماعی اخترشناسان، اختربینان و پیشگویان ماهها بابلی در انجیل نیز آمده است. هنوز هم در سدهی ۲۱ ما آن زایچهای (Horoscope) که بابلیان برایمان به ارث نهادهاند، مورد استفاده قرار میگیرد. نه تنها این مورد. ما هنوز نیز سال، ماه، روز و حتا ساعت را در دستگاه محاسباتی ۶۰ گانهی بابلیان به کار میگیریم. به ویژه برای بابلیان پیشبینی خورشیدگرفتگی و ماهگرفتگی از اهمیت فوقالعاده برخورد بود.
۵- Thomas William „Tom“ Harpur الهیاتشناس، نویسنده و روزنامهنگار کانادایی. او با اتکا به پژوهشهای مصرشناسان سرانجام بدانجا رسید که مسیح وجود خارجی نداشته است و هر آن چه که به مسیح نسبت داده میشود، کیفیات و خصوصیات حوروس، خدای خورشید مصریان بوده است. او نظرات خود را در کتابی به نام The Pagan Christ به رشته تحریر در آورد. این کتاب در کنار کتاب «مسیح تاریخی» اثر J. D. Crossan مهمترین کتابهای جدید دربارهی مسیح تاریخی میباشند.
۶- برای اطلاعات بیشتر به کتاب زیر- به ویژه بخشهای مربوط به مصر، سومر و بابل – نگاه کنید:
[تاریخ مختصر جهانی علم]
Störig, Hans Joachim: Kleine Weltgeschichte der Wissenschaftt. Fischer Taschenbuch Verlag. 2007
۷- در اصل تقویم نخستین که هنوز ما ایرانیان از آن استفاده میکنیم، تقویم خورشیدی بود. تولد خورشید نیز بر اساس تقویم خورشیدی محاسبه میشد و نه تقویم قمری. در سال ۳۱۲ میلادی کنستانتین، مسیحیت را دین رسمی بیزانس اعلام کرد. در همین رابطه میبایستی مسیحیت بند ناف خود را از میترائیسم و یهودیت میبُرید. برای تفاوت گذاری میان مسیحیت و میترائیسم و یهودیت، تقویمها نیز به تدریج دگرگون شد و بخشی از آیینهای کهن با ماه کامل توضیح داده شد. همین انحراف تقویمی باعث شد که گاهشمارهای خورشیدی نخستین با گاهشمارهای قمری آمیخته شوند. با این وجود، «نور» [خورشید] موضوع اصلی همهی ادیان تاکنونی بوده است.
«ولی من تا وقتی در این دنیا هستم، به این دنیا نور میدهم.» [یوحنا بخش ۹، بند ۵]
۸- عید پاک در حقیقت همان آغاز بهار است که ما ایرانیان در روز ۲۱ مارس (اگر سال کبیسه نباشد) جشن میگیریم (نوروز). این جشن بهاری از بابل وارد یهودیت شد و عید پسح یا فطیر نام گرفت که از بزرگترین جشنهای یهودیان است. یهودیان این جشن را با خروج قوم اسرائیل از مصر گره میزنند و مسیحیان آن را با رستاخیز مسیح تعریف میکنند. به سخنی دیگر، تولد مسیح در ۲۵ دسامبر است ولی طبق انجیل عهد جدید عیسا مسیح دو روز پیش از آغاز نوروز (یا به اصطلاح روز پسح) به صلیب کشیده شد و روز سوم که ماه به حالت قرص کامل بود از قبر برخاست، ۴۰ روز بر زمین زندگی کرد و سپس به آسمان رفت. درج همین «ماه کامل» در تقویم خورشیدی باعث شد که عید پاک میان ۲۲ مارس تا ۲۵ آوریل تغییرپذیر شود. البته در گاهشمار میلادی (Gregorain Calendar) بین ۲۲ تا ۲۵ مارس میباشد.
۹- برای اطلاعات بیشتر دربارهی «عددشناسی» در اسلام به این نوشته نگاه کنید.
۱۰- ایونس، ورونکیا: شناخت اساطیر مصر، ترجمه باجلان فرخی. تهران، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۵.
۱۱- Assmann, Jan: Moses der Ägypter. Fischer Verlag. ۲۰۰۰
۱۲- هادینا، محبوبه: مکاتب گنوسی- خاستگاه و اعتقادات. در: نیمسالنامهی تخصصی پژوهشنامهی ادیان، سال سوم، شماره پنجم، بهار و تابستان ۱۳۸۸. ص۱۲۲
این مقاله یکی از باارزشترین پژوهشها دربارهی گنوسیسم است که علیرغم فشردگیاش به اساسیترین ارکان گنوسیسم پرداخته است. در واقع این بخشی از رسالهی دکترای خانم هادینا است که با عنوان «بررسی مکاتب گنوسی و فلسفهی افلاطونی میانه در شکلگیری الاهیات مسیحی در کلیسای اسکندریه» زیر نظر دکتر فتحالله مجتبایی تألیف شد.
۱۳- هادینا: ص ۱۲۳
۱۴- هادینا: ص ۱۱۷
۱۵- هادینا: ص ۱۳۲-۱۳۳
۱۶- هادینا: ص ۱۳۰
۱۷- هادینا: ص ۱۲۵
۱۸- هادینا: ص ۱۲۶
۱۹- از نگرگاه مانی، هر آن چه که «مادی» است، ناپاک و بد است. پیامد چنین نگرشی این بود که مانی نه تنها هر گونه جنگ را محکوم میکرد، بلکه گوشتخواری، بچهدار شدن حتا کشاورزی به مقیاس گسترده را رد میکرد. در بخش بعدی به تفضیل بدان خواهم پرداخت.
۲۰- سوره بقره، آیه ۲۵۷. بیش از ۱۰ آیه در قرآن هست که به گونهای به نور مربوط میشوند. خدا در اسلام نیز منبع نور و روشنایی است. «نور الهی» جزو مفاهیمی است که سدهها پیش از اسلام در میان پیروان آئین میترا/ مهر و دین زرتشت رایج بود.
بخش هشتم
عرفان [گنوسیسم] و مانویت(۲)
مانی آخرین و بزرگترین عارف (گنوسی) در باستان واپسین بود. دستاوردهای معنوی مانی آنچنان گسترده و ژرف بودند که هنوز هم آثار آنها را در ادیان و فرهنگهای امروزی مشاهده میکنیم. کنشهای نظری و عملی این متفکر و سازماندهی بزرگ سدهی سوم میلادی آنچنان دقیق و محاسبهشده بود که عملاً دو امپراتوری دینی بزرگ آن روزگاران یعنی امپراتوری ساسانی و امپراتوری بیزانس را با مشکلات و بحرانهای عدیدهای روبرو ساخت.
بر خلاف پیامبر اسلام، محمد، که ما هیچ گونه سند تاریخی برای اثبات وجود تاریخی او نداریم، دربارهی مانی سدها سند و مدرک همزمان وجود دارد. و فراموش نکنیم که مانی حدود ۴۰۰ سال پیش از پیامبر نمادین اسلام زندگی میکرد.
همانگونه که خواهیم دید، نظرات مانی یا مانویت نه تنها بر مسیحیت و فرقههای گنوسی تأثیرات شگرف گذاشت بلکه تأثیرات مستقیمی بر دین برساختهی خلفای عباسی یعنی اسلام نیز داشته است. بخشی از مفاهیم کلیدی در اسلام از کانال مانویت وارد دین خلفای عباسی یعنی اسلام شدهاند، حتا اگر خاستگاه آنها بودیسم یا عرفان هرمسی بوده باشند.
مانی یک شخصیت بزرگ فرهنگساز بود. نخستین تأثیر جنبش عرفانی مانوی بر گسترهی فرهنگ ایرانی بود. ایرانیان و هندیان چندان رابطهی خوبی با فرهنگ نوشتاری نداشتند. فرهنگ ایرانی، فرهنگ شفاهی بود. کتابنویسی و کتابخوانی در میان نخبگان ایرانی که اساساً از روحانیت زرتشتی تشکیل میشد رایج نبود؛ جنبش مانوی باعث شد تا نه تنها فرهنگ نوشتاری در ایران بلکه هنر و به ویژه هنر نقاشی شکوفا شود. از آن پس بود که مُغها، موبدان و هیربدان به صرافت نوشتن آرای دینی خود افتادند. نقطهی آغاز این جنبش «کتابت» برای ایرانیان شفاهیفرهنگ، کتاب «شاپورگان» مانی بود که به زبان پارسیمیانه نوشته شد و به شاپور اول تقدیم گردید. این کتاب، مانند پتکی بر سر نخبگان دینی زرتشتی ایران عمل کرد. مانی با اتکا به همین فرهنگنگارشی بود که توانست نه تنها در ایران بلکه فرای مرزهای ایران نیز به کامیابیهای بزرگی دست یابد.
اگر چه مانی امور دینی را با سیاست روز نمیآمیخت ولی با ظرافت خاصی – در پایین بدان خواهم پرداخت- در لایههای گوناگون دستگاه فکریاش یکی از سیاسیترین فرقههای گنوسی در تاریخ بوده است. به سخن دیگر، ریشهی سرکوب خونین مانویان از سوی دستگاه حاکمیت زرتشتی و مسیحی (بیزانس) و بعدها اسلامی نه تنها به دلایل اختلافات دینی بلکه به این دلیل بوده که مانویت تمامی سیستم این حکومتهای دینی را زیر علامت پرسشِ بزرگی قرار میداد.
اوضاع اجتماعی- سیاسی ایران
مانی در سال ۲۱۶ میلادی در یکی از روستاهای تیسفون یا مدائن زاده شد.
در سال ۲۰۸ میلادی بابک (پاپک)، پسر ساسان که هیربد پرستشگاه آناهیتا در استخر بود توانست قدرت را در منطقهی پارس بگیرد. پس از بابک، اردشیر جانشین او شد. اردشیر که شاه جوان و جاهطلبی بود توانست در سال ۲۲۴ میلادی اردوان پنجم، شاه بزرگ اشکانی را شکست بدهد و وارد تیسفون شود و دو سال بعد در همانجا به عنوان «شاه شاهان» تاجگذاری کند.
ساسانیان از همان آغاز، پروژهی «ایران بزرگ» را در سر داشتند. پروژهی «ایران بزرگ»، یعنی زنده کردن دوبارهی عصر هخامنشیان. به سخنی دیگر، ساسانیان از همان آغاز بر آن بودند تا مرزهای ایران را به مرزهای امپراتوری هخامنشی گسترش دهند و همین منشأ جنگطلبی – یا به اصطلاح امروزی سیاست امپریالیستی- آنها بود.
تا سال ۲۴۱ میلادی اردشیر اول توانست در چندین جبهه بجنگد: در شمال یعنی قفقاز، در شرق علیه کوشانها و در میانرودان (اشغال نصیبین و حران). به هر رو اردشیر توانست طی ده سال مرزهای ایران را به طور چشمگیری گسترش بدهد. پس از او شاپور اول تاجگذاری کرد؛ او نیز سیاست پدر را با وسواس ویژهای دنبال کرد و توانست کوشانها را شکست بدهد و مرز ایران را به سُغد و سمرقند برساند. آنگاه از میانرودان به سوی سوریه شتافت تا آنتیوخیا (انطاکیه) را به اشغال در آورد. این جنگها علیه روم بدون وقفه ادامه یافت تا سرانجام در سال ۲۶۰ میلادی رومیان شکست فاجعهآمیزی از شاپور اول دریافت میکنند و امپراتور والریانوس به همراه حدود ۶۰ هزار نفر از سپاهیان، سناتورها، مهندسان، صنعتگران، متولیان معابد و مردم عادی انطاکیه به اسارت ارتش شاپور در میآیند.
خلاصه این که ساسانیان با چنگ و دندان بر آن بودند تا امپراتوری بزرگ هخامنشی را زنده کنند. این شرایطِ سیاسیای بود که مانی در آن میزیست. برای رسیدن به این هدف، ساسانیان نمیتوانستند و نمیخواستند که مانند اشکانیان اهل تسامح و مدارای دینی باشند.
«در زمان اشکانیان، با آنکه کیش مزدایی هرگز دین رسمی شناخته نشد، همچنان دین مردم ایران بود. روحانیت- موبدان و هیربدان- که از میان گروه بیپایان مغان برگزیده میشدند، هیچ امتیاز خاصی نداشتند. اشکانیان که از حس مدارا و تسامح مذهبی برخوردار بودند، و این نتیجهی طبیعی یونانیمآبی آنها بود، هیچ گرایش ویژهای به مسایل مذهبی طرح شده در اوستا نداشتند.»(۱)
تشخیص ساسانیان این گونه بود که آنها برای حاکمیت به یک دین یا ایدئولوژی دولتی نیازمندند بودند. از سوی دیگر نباید فراموش کرد که بابک پسر ساسان خود موبد معبد آناهیتا و این خود یک «کانون جنگی» [تورج دریایی] بود. ساسانیان نخستین حکومت دینی در ایران بود که بدون گزافهگویی باید آن را در ردیف خشنترین نوع حکومتهای دینی (تئوکراسی) به حساب آورد.
از این رو میتوان چکیدهوار گفت: مانی در زمانی زاده شد که ایران زیر حاکمیت یک حکومت دینی بسیار خشن قرار داشت که میخواست پا در کفش هخامنشیان بگذارد.
مانی و شاپور اول
شاپور اول (۲۴۲/۲۴۰-۲۷۰ میلادی) به طور رسمی از سال ۲۴۱ میلادی جانشین پدرش اردشیر شد. در این زمان مانی ۲۵ ساله بود. فیروز، برادر شاپور اول، که شدیداً تحت نظرات مانی قرار گرفته بود، توانست دیداری میان شاپور و مانی سازماندهی کند. گویا شاپور و مانی سه بار یکدیگر را ملاقات کردند. در یکی از همین ملاقاتها بود که مانی کتاب «شاپورگان» خود را که به زبان پارسیمیانه بود تقدیم شاپور کرد. این تنها کتابی است که مانی به زبان پارسیمیانه نگاشت. مابقی کتابهای او به زبان سُریانی شرقی است.
همچنین چندین بار مانی سپاه شاپور اول را به هنگام جنگ همراهی کرد. در کنار او کرتیر (کردیر)، روحانی بزرگ و متعصب زرتشتی، در این جنگها نیز شرکت میکرد.
«مانی و کرتیر، این دو دشمن آتی، هر دو به هنگام جنگ شاه بزرگ را همراهی میکردند.»(۲)
وظیفهی کرتیر این بود که هر جا به اشغال ایرانیان در میآمد، آتشگاهها را بر پا کند و یک دستگاه دیوانی برای ادارهی آن بوجود آورد.
این تجربیات، مانی را به یک فرد جنگگریز و آشتیخواه تبدیل کرد. در عوض، برای کرتیر، این روحانی بزرگ زرتشتی، جنگ یک نعمت الهی بود. همین جنگها از زمان اردشیر تا پایان دورهی شاپور اول سبب شد که یک قشر منسجم از روحانیت زرتشتی با لایههای گوناگون شکل بگیرد.
تا زمانی که شاپور اول زنده بود، روحانیت زرتشتی جرأت سرکوب مانویها را نداشت. به همین دلیل مانویت توانست تا آخر دورهی شاپور اول یعنی تا سال ۲۷۰ میلادی (حدود ۳۰ سال) از این امکانات استفاده کند و افکار و ایدههای خود را در سراسر ایران گسترش دهد.
اشاراتی به زندگی مانی
در این جا فرصت نیست که به همهی زوایای زندگی مانی پرداخت. میتوان گفت که پس از کشف آثار مانی و مانویان در تورفان و مدینه مادی [در فیوم جنوب غربی مصر] امروزه بسیاری از گوشههای زندگی مانی برای ما روشن شده است.
«پیش از کشف نوشتههای مانوی به زبانهای ایرانی و غیرایرانی (به ویژه از تورفان) و انقلابی که پس از این کشف در شناخت این دین فراموش شده و نیز زبانشناسی ایرانی پدید آمد، دانش ما از این دین به نوشتهی نویسندگان اسلامی از جمله ابن ندیم، شهرستانی، بیرونی، قاسم ابن ابراهیم، و بلاغتشناسی رومی چون الکساندر لوکوپولیسی با رسالهاش در ردّ آموزهی مانی، اوسه بیوس قیصریهای، افریم نصییبی، هگمونیوس با کتاب مهمش به نام اکتا ارخلای و سایر اسقفها و بدعتشناسان دیگر محدود میشد.»(۳)
بسیاری از بخشهای کتابهای مانی امروزه به دست ما رسیدهاند. با توجه به بخشهایی از شاپورگان که به دست ما رسیده و همچنین با اتکا به کفالایا قُبطی که در سال ۱۹۳۰ در مدینه مادی کشف شدند، میدانیم که او در ۱۴ آوریل ۲۱۶ میلادی در سرزمین بابل متولد شده است.
پدر مانی پاتِک (Patik) و مادرش مریم نام داشت. نام مانی، پارسی نیست و گویا این نام یک لقب است. نظرات دربارهی ریشه نام او متفاوت میباشند (ن.ک. به ایرانیکا). بخشی از پژوهشگران بر این نظرند که ریشهی این نام از یونانی [Manes>Mental] میباشد. به هر رو، مانی به معنی «ذهن، فکر یا اندیشمند» است. گویا پدر و مادر او در همدان زندگی میکردند؛ مادرش از اشراف پارت بود و به یک فرقهی یهودی- مسیحی باور میداشت. این زن و شوهر از همدان به تیسفون مهاجرت کردند و پس از تولد مانی، پدر و مادرش از هم جدا میشوند. پاتک (فتک یا فتق به عربی) به هر دلیلی به یکی از فرقههای مغتسله افراطی گرایش پیدا میکند، از همسرش جدا میشود و مانی را پس از سه چهار سال با خود به دیر میبرد. پژوهشگران بر این نظرند که مانی میان سالهای ۲۱۹ تا ۲۲۰ میلادی وارد همبودگان مغتسله شد.
مانی از همان آغاز کودکی زیر نظر پدر و دیگر پیروان فرقهی مغتسله پرورش و تربیت میشود. نام این فرقه از «غَسَلَ» گرفته میشود یعنی شستن. مغتسله یعنی کسانی که خود را میشویند [شستوشو کنندگان]. به اینان نیز «پاکان» نیز گفته میشد. آنها معمولاً جامههای سفید بر تن میکردند و ریاضتکشان حرفهای بودند. به همین دلیل است که در روایات اسلامی از قول فتک یا پاتک، پدر مانی، گفته میشود که او سه روز تمام در آن «بتکده»[؟؟] میرفت و این صداها را میشنوید:
«ای فتک، گوشت مخور، شراب ننوش، و با زنان میامیز»(۴)
مغتسله از فرقههای گوناگون تشکیل میشد. یکی از این فرقهها، «الخزایی» نام داشت که بر حسب نام پیشوای آن یعنی «الخزای» نامگذاری شده بود.
مانی پس از پشت سر نهادن دوران نوجوانیاش مخالفتهای خود را با فرقهاش آغاز کرد. حدود ۲۰ ساله بود که عملاً نظرات مستقل خود را داشت. بحث اصلی مانی با فرقهاش بر سر غسلهای تعمید و سایر مراسم تطهیر بود. میتوان گفت که مانی تا سن ۲۰ سالگی مهمترین آثار دینی زمان خود را مطالعه کرده بود. همچنین او با پیگیری خستگیناپذیری خود را درگیر کیهانشناسی و پزشکی کرده بود. او تلاش میکرد که فرقهی خود را قانع کند که با «شست و شو» نمیتوان به «پاکی» [درونی] رسید.
«او به بولس حواری ایمان داشت که نوشته بود: کیست تا من را از این تن رها کند؟ در واقع مانی عقیده داشت که تن، زندانی بیش نیست و انتظار بهشت برای این جامهی مندرس جسمانی را مردود میدانست. و اما روان، نه با “تبرک” مادی، نه با آب تعمید، بلکه تنها با نور معرفت رستگار خواهد شد.»(۵)
در این جا مانی یک بُرش ژرف میان عرفان کهن و عرفان نو ایجاد میکند. حالا «پاکی» با «روح یا فکر یا روان پاک» توضیح داده میشود و آئین و مناسک که کنشهای مادی هستند جایگاه خود را از دست میدهند.
بنا بر روایات مانوی، در سن ۱۲ سالگی (۶) فرشتهای بر مانی ظاهر میشود و حقیقت الهی را بر او آشکار میسازد.
«دوازده سال بعد، همان روح باز بر او ظاهر شد و به او دستور داد تا به تعلیم دین بپردازد. او نخست پدر خویش را به دین خود در آورد، سپس بزرگان خانواده را و سپس با سفر دریایی به هند، سرزمین توران و مکران رفت یعنی به سند و بلوچستان امروزی، و قادر شد شاه توران و گروهی از درباریان او را به دین خود آورد.»(۷)
به طور رسمی میتوان گفت که مانی تبلیغات دینی خود را از سن ۲۴ آغاز کرد و کتاب شاپورگان خود را پس از ۲۴ سالگی به رشته تحریر در آورد و سپس به شاپور اول هدیه کرد.
محیط دینی مانی
همانگونه که گفته شد مانی در تیسفون زاده شد. ایران در زمان مانی مرکز ادیان گوناگون بود. هیچ منطقهی جغرافیایی در جهان به اندازه ایران و به ویژه میانرودان سرشار از ادیان و فرقههای گوناگون نبود: میترایی، آناهیتایی، مزدایی، زروانی، زرتشتی، یهودی، مسیحی، شاخههای گوناگون عرفانی، بودایی، بتپرستی، ماهپرستی، خورشیدپرستی و غیره. گفتنی است که همهی این شاخههای دینی از زیر مجموعههای بزرگی نیز برخوردار بودند.
از سوی دیگر گفتنیست که در این زمان مسیحیان در سراسر ایران پراکنده شده بودند. بخشی از مسیحیان که در مناطق تحت حاکمیت روم مورد آزار و تعقیب قرار میگرفتند به سوی ایران روانه میشدند. پارتها که در جنگ با رومیها به سر میبردند، از مسیحیان با آغوش باز استقبال میکردند. همین سیاست استقبالگرانه از مسیحیان در آغاز حاکمیت ساسانیان نیز ادامه یافت. ولی بعدها در زمان کنستانتین در سال ۳۱۲ میلادی که مسیحیت دین رسمی امپراتوری بیزانس اعلام گردید، ورق برگشت و مسیحیان تبدیل به دشمنان بالقوه حکومت ساسانی شدند. نکتهی مهم در این جا، وجود قشر وسیعی از مسیحیان در ایران است که عیسا مسیح در مرکز ایمان آنها قرار داشت ولی هر فرقه برای خودش مسیحشناسی ویژهای را نمایندگی میکرد.
از سوی دیگر گفته میشود که مانی در یک محیط یهودی-مسیحی که به مغتسله تعلق داشت [فرقهی خزائی] پرورش یافته بود. فرقههای وابسته به مغتسله و مندائیان [یا به زبان قرآن «صابئان/صابئین»] اگرچه به هم بسیار نزدیک هستند ولی یکی نیستند. فصل مشترک میان آنها باور عرفانی آنهاست؛ هر دو شاخهی عرفانی یکتاپرست نیستند و به دو خدا باور دارند. (۸)
ولی محیط اصلی و ناب مانی، فرهنگ ایرانی بود که شاخههای میترایی، آناهیتایی، مزدایی و زُروانی را در برمیگرفت. به همین دلیل، شگفتانگیز نیست که شالوده و بُنمایهی دستگاه فکری التقاطی ولی منسجم مانی همان فرهنگ ایرانی است که شالودهی عرفان او را تشکیل میدهند. شاید بتوان گفت که مانویت و بعدها مزدکگرایی و شاخههای گوناگونش بازتابدهندهی آن روح ایرانی است که سرانجام خلفای عباسی با همکاری دیوانسالاری پساساسانی با خشونتی باورنکردنی محو و نابود کردند و اسلام را بر آن ویرانهها بنا گذاشتند.
عللی که باعث قتل مانی و مانویان شد
شاپور اول و فرزندش هرمز با آغوش باز مانی را پذیرا بودند و به همین دلیل مانی و پیروانش در مناطق زیر حکومت ساسانیان تا سال ۲۷۰ آزاد بودند که تبلیغات خود را پیش ببرند.
اگرچه بسیاری از عناصر دستگاه فکری مانی از دین زرتشتی به عاریه گرفته شده بودند ولی این بینش تضادهای بزرگی با دین حکومتی ساسانی داشت. مانویت در زندگی واقعی [سیاسی-اجتماعی] با آرای دینی زرتشتی فاصله بزرگی داشت. این گرایش عرفانی با جنگ مخالف بود. در حالی که «جنگ» مهمترین ابزار برای «پروژهی بزرگ ساسانیان» بود. از سوی دیگر، مانویت گیاهخواری را تبلیغ میکرد و کشاورزی را در ابعاد بزرگ نمیپذیرفت. ولی نکتهی مهم و تعیینکننده نظام کلیسایی و روحانیت مانویت بوده است. از نظر دستگاه فکری مانوی انسانها به دو بخش تقسیم میشوند: برگزیدگان و شنوندگان [نیوشاگان]. شنوندگان، مردمان عادی هستند که مقررات دینی برای آنها نسبت به برگزیدگان بسیار سادهتر بود. آنها حق ازدواج داشتند و میتوانستند کشاورزی کنند.
«نیوشاگان که تودهی پیروان را تشکیل میدادند، به تأمین زندگی گزیدگان موظف بودند، بدین منظور و برای امرار معاش به کشاورزی و فراهم کردن خوراک میپرداختند و تنها اجازهی ازدواج با یک زن یا شوهر را داشتند.»(۹)
مخالفت جنونآمیز روحانیت زرتشتی و بعدها روحانیت مسیحیت علیه مانویت، فقط در این نکته قابل توضیح است که مردم عادی، روحانیت مانوی را بیشتر میپذیرفتند. زیرا کلید ترقی یا برگزیده شدن در ساختار کلیسایی مانویت در ریاضتکشی سخت و جانکاه و صرف نظر کردن از مال و منال (مالکیت) بود. روحانیت مانوی صاحب هیچ چیز که ارزش مادی داشته باشد نبود. این سازماندهی کلیسایی مانویت مانند خاری در چشم روحانیت فاسد و مالپرست زرتشتی و مسیحی بود. همین نکته، یکی از علل گسترش و اعتماد مردم به مانویت بود.
از سوی دیگر، اگرچه مانویت ازدواج را برای روحانیت ممنوع کرده بود ولی مانند اکثر فرقههای گنوسی زن مانند مرد از جایگاه انسانی برخوردار بود و بر خلاف ادیان یکتاپرست موجودی تحقیرشده نبود. از نظر مانویان عارف یک زن مانند یک مرد میتوانست مراحل «پاکی» را در مسیر زندگی خود گام به گام بدست بیاورد تا به «کامل بودن/انسان کامل» برسد.
«در رأس جامعهی مانوی، رهبر قرار داشت که جانشین مانی بود و مرکز قدرت او در بابل بود. پس از او، پنج گروه مشخص وجود داشت: ۱۲ آموزگار، ۷۲ اسقف، ۳۶۰ ارشد که زنان نیز بدان راه داشتند، و شنوندگان که تودهی عادی پیروان دین بودند. در میان گزیدگان، گروههایی چون دبیران و خروشخوانان (روضهخوانان) نیز وجود داشتند.»(۱۰)
زنان مانوی؛ نگارگری بدستآمده از «خوچو»ی چین
در این جا ما با «هنجارشکن»های ژرف اجتماعی مانویت رو به رو هستیم
زنان مانوی؛ نگارگری بدستآمده از «خوچو»ی چین
در این جا ما با «هنجارشکن»های ژرف اجتماعی مانویت رو به رو هستیم:
۱- زنان حق داشتند که در سلسلهمراتب روحانیت مانوی رشد کنند و بخشی از آن باشند. هنوز تا هنوز یهودیان، مسیحیان (بجز پروتستانها) و مسلمانان به زنان اجازه نمیدهند که در سلسله مراتب روحانیت داخل شوند.
۲- مانویت با چند همسری مخالف بوده و تکهمسری را تبلیغ میکرد (برخلاف اسلام).
۳- روحانیت کلیساهای مانوی (مانیستانها) میباید از هر گونه مالکیت صرفنظر میکردند و هیچ گونه دخالتی در امور دنیوی به ویژه مالی نمیکردند. این بخش را مانی از بودیسم گرفته بود و آن را تا یک اصل کلیسایی ارتقاء داد (بر خلاف روحانیتِ مسیحی و مسلمان که در گذشته از زمینداران بزرگ بودند و امروز مالکِ کنسرنهای اقتصادی هستند).
۴- مانویها اساساً مخالف هر گونه جنگ و کشتار بودند. به اصطلاح امروزی پاسفیست بودند.
۵- مانویها مانند دیگر فرقههای عرفانی رسیدن به «نور/خدا» را یک پروسهی شخصی / فردی میدانستند و مخالف هر گونه دستورالعمل یا شریعت واحد برای رسیدن به این معرفت (شناخت) بودند.
۶- مانویها گیاهخوار بودند و کشتن حیوانات و خوردن گوشت آنها را گناه میدانستند.
۷- مانویها هنر و به ویژه نقاشی را جزو بخش روحانی یا خدایی/نورانی انسان میدانستند و به همین دلیل هنردوستی از مبانی فرهنگی مانویان بود. تحت تأثیر همین فرهنگ مانوی بود که بعدها مسیحیان و مسلمانان کتابهای مقدس خود را با نقاشی و مینیاتور آراسته میکردند.
۸- مانویان به پیامبر مقدسی که از سوی خدا آفریده شود و معصومیت داشته باشد باور نداشتند. از نظر مانویهای «رستگارکننده» ابتدا باید خودش در این جهان پر فراز و نشیب «رستگار» شود. از این رو، کیهانشناسی مانویان از بنمایهی برایشی (evoltionary) برخوردار است و انسان نیز باید در طی مراحل گوناگون زندگی خود را «پاک» گرداند.
۹- مانویان به بهشت مادی یعنی آنگونه که ادیان یهودی، مسیحی و اسلام تعریف میکنند باور نداشتند. انسان پس از مرگ یا کامل شده که در این صورت به نور مطلق میرسد یا نه که در این صورت دوباره از طریق تناسخ (سمسار) یک بار دیگر به این جهان بازمیگردد.
با توجه به موارد بالا میتوان تصور کرد که چرا زرتشتیان، مسیحیان و مسلمانان با قساوت باورنکردنیای به کشتار مانویان و دنبالههای آنها یعنی فرقههای مزدکی دست میزدند. میتوان ادعا کرد که هیچ نحلهی دینی مانند مانویان و بعدها مزدکگرایی این چنین در معرض قتل و شکنجه قرار نگرفته باشد. در نوشتارهای بعدی به گونهای جزئیتر و دقیقتر به مانویت خواهم پرداخت. زیرا بدون درک این دستگاه فکری عرفانی نمیتوان آغاز اسلام را درک کرد و نمیتوان فهمید که «محمد» و «علی» چگونه در اساطیر دینی اسلامی شکل گرفتهاند. در بخش آخر مربوط به مانویت یک مقایسه تطبیقی میان مانویت و اسلام صورت خواهد گرفت و نشان داده خواهد که ایدئولوژی خلفای عباسی یعنی اسلام تا چه عمقی به ادبیات مانوی دستبرد زده است.
دنباله دارد ....
بخشهای پیشین:
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش یک
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش دوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش سوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش چهارم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش پنجم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش ششم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟ / بخش هفتم
————————-
۱- دکره، فرانسوا: مانی و سنت مانوی. نشر و پژوهش فرزان روز، تهران ۱۳۸۰. ترجمۀ دکتر عباس باقری. ص ۲۳
۲- Widengren, Geo: Mani und und der Manichäismus. ۱۹۶۰ W. Kohlhammer GmbH, Stuttgart. S. ۳۸
۳- دکتر بختیاری، رحمن: متنهای ضد مانوی. در: جستاریهای ادبی. مجلهی علمی – پژوهشی، شماره ۱۷۱، زمستان ۱۳۸۹، ص ۲۷- ۲۸
۴- دکره: تهران ۱۳۸۰. ص ۵۰
۵- دکره: تهران. ۱۳۸۰. ص ۶۲
۶- ابن اسحاق در سیرت محمد مینویسد: زمانی که «سیّد در آن وقت دوازده ساله بود» با عمویش ابوطالب به شام (بُصرا) رفته بود و در آنجا کشیش مسیحی «مُهر پیامبری» را بر پشت محمد کشف کرد (ص ۸۵). البته این داستان برای مسیح نیز آمده است. مانی نیز از آن نیز بهره گرفت و سرانجام ابن اسحاق آن را در زندگی پیامبر نمادین اسلام نیز گنجاند.
۷- بهار، مهرداد: ادیان آسیایی. تهران ۱۳۷۳، نشر چشمه. ص ۸۲
۸- صابئین در قرآن به عنوان «اهل کتاب» اعلام شدهاند. یعنی کتاب مقدسشان توسط خدا فرو فرستاده شده است. در حالی که صابئین یکتاپرست نیستند. «اهل کتاب» برداشت اشتباه است. دو ساسی پژوهشگر فرانسوی به این نتیجه رسیده بود که «اهل کتابت» درست است. زیرا مندائیان و صابئین (که به دو خدا اعتقاد داشتند) صاحب خط و کتابت بودند، مانند زرتشتیان (که آنها هم دوآلیست بودند)، یهودیان و مسیحیان. ظاهراً این مسئله که نه صابئین و نه زرتشتیان یکتاپرست بودند ولی در قرآن صاحب کتاب آسمانی قلمداد میشوند، برای مسلمان مؤمن و معتقد پرسشبرانگیز نیست یا بهتر بگویم «توطئهی سکوت» را ترجیح میدهند.
۹- بهار: تهران ۱۳۷۳. ص ۹۲
۱۰- بهار: تهران ۱۳۷۳. ص ۹۲
بخش نهم
عرفان [گنوسیسم] و مانویت(۳)
پیشگفتار
مانویت را میتوان به عنوان شالودهی فکری همهی آن جریانهای اجتماعی - سیاسی - دینی دانست که بعدها در مرزهای ایران باستان [ساسانی] در قالب جنبشهای مزدکی؛ و در زمان قدرتگیری عربها در ایران زیر نامهایی چون بومسلمه [ابو مسلم]، سپیدجامگان، خرمدینان و قرمطیها، … و در ارمنستان سدهی دهم میلادی در قالب جنبش پاولیکیان (Paulikianer)[پاولیسیان]، و در بلغارستان، کوراسی، صربستان و به ویژه بوسنی در قالب جنبش بوگومیلها (Bogomilen) و سرانجام در سدهی یازدهم تا پایان سدهی سیزده در جنوب فرانسه، ایتالیا، اسپانیا و آلمان زیر عنوان کاتارها (Katharer) یا «پاکها» گسترش پیدا کرد.
شاید درستتر باشد که بگوییم مانویت نه مستقیم بلکه به واسطهی جنبشهای مزدکی در ایران بود که به دیگر کشورها سرایت کرد. ولی گفتنی است که شالودهی فکری مانویت، یعنی خداشناسی و اخلاقیات آن برای همهی جنبشهای نامبردهی فوق، علیرغم تفاوتهای جزئی، از اعتبار برخوردار است.
برای این که یک تصور کلی از مانویت به دست بیاوریم میتوانیم آن را از نگرگاه جامعهشناسی با مارکسیسم سدهی نوزده مقایسه کنیم که چند دهه بعد از شکلگیریاش در سراسر جهان زیر نامهایی گوناگونی گسترش یافت و نمادِ دادگری [عدالتگری] گردید. مانی و مانویان به گونهای بس پیگیرانه آرا و افکار خود را مینوشتند و تا آنجا که میتوانستند تجربیات فکری و عملی خود را مستند میساختند. چنین رویکردی برای ۱۷۰۰ سال پیش یک نوآوری بزرگ در تاریخ بشری به شمار میآید. همچنین گفتنی است که مانویت، مانند مارکسیسم سدهی نوزدهم، یک دستگاه فکری بود که سدها گروه و جریان فکری در ایران، اروپا و خاور دور از آن تغذیه میکردند و علیرغم اختلافات درونیشان خود را جزئی از آن میدانستند.
مانویت به هر جایی که نفوذ میکرد ابتدا از فیلترهای فرهنگی آن محیط میگذشت و پس از بومی شدن فقط به زمان نیاز داشت تا پیروان خود را بیابد. این جنبش فرهنگی-اجتماعی به دلیل ساختار التقاطیاش میتوانست به سادگی با فرهنگ بومی یک منطقهی معین سازگار شود. مانویت آغازین در گوهر خود، یک جنبش سیاسی ناکُنشگر (پاسیو) بود و هرگونه بهرهگیری از سلاح را برای مبارزه با حاکمین رد میکرد. از این رو، میتوان گفت که مانویت نخستین جنبش جنگپرهیز و خشونتپرهیز در تاریخ بشری بود که حدود ۱۷۰۰ سال پیش از گاندی اصول اخلاقی خود را مکتوب کرده بود. از سوی دیگر گفتنیست که خاستگاه و زمینهی گسترشِ جنبش فکری مانویت اساساً در شهرهای آن زمان رخ داده بود ولی دنبالههای آن یعنی جنبشهای مزدکی در ایران و خارج از ایران به طور عمده در روستاها ریشه داونیده بود.
نکتهی مهم در ارتباط با جنبشهای گنوسی [عرفانی]، نقش آنها در ایران پس از سال ۶۲۸ میلادی بود که حکومت مرکزی ساسانی در شرف از همپاشیدگی بود و شرایطی بوجود آمد [خلاء قدرت] که جریانها/احزاب یا پیروان گنوسیسم - یعنی شیعهها - که یا از میانرودان متواری شده بودند و یا به دلیل ماشین سرکوب ساسانی نمیتوانستند آشکارا فعالیت کنند، بار دیگر در صحنهی سیاسی و اجتماعی ایران فعال شدند.
گسترش مانویت در جهان
پایان زندگی مانی و آغاز حکومت دینی
در نوشتار پیشین به این موضوع اشاره شد که آغاز بشارتگری مانی در دورهی پادشاهی شاپور یکم و پسرش هرمز بود. اردشیر یکم در جنگهای خود هر جا را که به اشغال در آورد روحانیت زرتشتی همراه او، بیدرنگ معابد و آتشگاهها را بر پا میکرد و به همین گونه سازمان عریض و طویل خود را شکل میداد. جنگهای پی در پی که اردشیر و پسرش شاپور یکم با روم و دیگر امیرنشینهای مستقل به پیش بردند، موجب شد تا پس از ۳۰ سال از درون این جنگها، یک دستگاه نیرومند روحانیت که با دستگاه دیوانسالاری به گونهای بس تنگاتنگ گره خورده بود، بیرون آید.
در سه دههی آغاز ساسانیان، هنوز شکلگیری نهایی یک دولت دینی به وقوع نپیوسته بود. ساسانیان که قصد داشتند پای در جای هخامنشیان بگذارند بر سر یک دو راهی تاریخی قرار داشتند: ۱- یا باید مانند پیشینیان خود یعنی هخامنشیان و اشکانیان به شکل حکومتِ «فدراسیونی» تکیه میکردند یا ۲- یک دولت دینی ابر متمرکز بوجود میآوردند.
در حقیقت مانی و دستگاه فکریِ التقاطی او بیانگر ایدئولوژی باستانی ایران یعنی هخامنشیان و اشکانیان بود. گرایش ساسانیان با توجه با قدرتگیری روحانیت و تنیده شدن این کاست در دیوانسالاری، شدیداً به سوی ایجاد یک حکومت دینی متمرکز بود. کوتاه میتوان گفت که ساسانیان یک بُرش ژرف در فرهنگ باستان ایران بوجود آوردند که باعث شد دو گرایش بزرگ و بنیادین در صحنهی سیاسی-تاریخی ایران شکل بگیرد که تا به امروز به قوت خود باقی مانده است: گرایش به حکومت دینی و گرایش به حکومت غیردینی. و تاریخ ایران نشان داد که بخش بزرگ و مسلط ایرانیان به حکومت دینی گرایش داشتهاند. گرایش به پیوند دین و دولت در ایران که باید آن را محصول عصر ساسانی دانست آنچنان در ژرفنای روح ایرانی رخنه کرده بود که وقتی امیر اسماعیل سامانی، پایهگذار سامانیان، در سال ۸۹۰ میلادی (۲۷۹ تا ۲۹۵ ه. ق.) به قدرت رسید این چنین میگوید:
«امیر اسماعیل سامانی هنگام فتح خراسان به پهلوان لشکر خود گفت: “از دین هیچ نگهدارندهتر نیست و هیچ بنایی از داد استوارتر نه.” این سخن، گفتار اردشیر پاپکان را در ذهن تداعی میکند که در وصیت به پسر خود شاپور گفت: “بدانید که دین و شهریاری دو برادر توأمند که هیچ یک بیهمزاد خود نتواند سر پا بایستد. دین بنیاد و ستون شاهی بوده و پس از آن شهریاری نگهبان دین شده است. پس شهریاری ناچار به بنیاد خود نیاز دارد و دین به نگهبان خود. زیرا آنچه نگهبانی ندارد، تباه است، و آنچه بنیادی ندارد، ویران.»(۱)
بنابراین همان گونه که خواننده میبیند ارجاع امیر اسماعیل سامانی نه به اسلام (به قرآن یا محمد یا علی) بلکه به اردشیر پاپکان یعنی آن روحانی معبد آناهیتاست که سلسلهی ساسانیان را پایهگذاری کرده بود. زیرا از نظر ایدئولوژی ساسانی، اصل تعیینکننده پیوند دین [فرقی نمیکند چه دینی!] و دولت است.
به هر رو، با قدرتگیری پسر شاپور یکم یعنی بهرام یکم که دستپروردهی روحانیت، به ویژه کرتیر، بود، حکومت دینی توانست نقطهی پایانی بر حکومت غیردینی- فدراسیونی باستانی ایران بگذارد و اندیشه کشورداری باستانی ایران برای همیشه در مغلوبیت خود به زندگیاش ادامه دهد. از این رو، میتوان نتیجهگیری کرد که ستیز میان پیروان حکومت دینی و حکومت غیردینی در ایران یک پیشینهی ۱۷۰۰ ساله دارد و عملاً ربطی به دین خلفای عباسی یعنی اسلام ندارد.
پس از شاپور یکم، پسرش هرمز یکم (۲۷۲ تا ۲۷۳ میلادی) به تخت شاهی نشست. ولی هرمز یکم مانند پدرش نسبت به مانویان بدبین نبود و سرکوب آنها را نمیپذیرفت. او طی یک کودتا از قدرت برکنار شد و برادرش بهرام یکم (۲۷۳ تا ۲۷۶ میلادی) با کمک روحانیت به قدرت رسید. پس از مدتی کوتاه، بهرام یکم و کرتیر نقشه از میان برداشتن مانی را عملی کردند. از مانی که در سفر بود خواسته شد که به ملاقات بهرام یکم برود. البته مانی بیدرنگ متوجه شد که مرگ او بسیار نزدیک است. در راه خود به سوی تیسفون به چند مانیستان [کلیسای مانوی] سر زد و به پیروانش گفت که این دیدار آخر خواهد بود.
وقتی مانی به دربار شاه رسید، بهرام یکم با رفتاری زننده مانی را پذیرا شد و پس از توهینهای نه چندان گوشنواز همانجا او را به زنجبر بستند و روانهی دخمه کردند. مترجم مانی که در این دیدار همراهش بوده گفتگوی بهرام یکم و مانی را این گونه بازگو میکند:
«همین که شاه او را دید، چهرهاش با زهرخندی درهم رفت، خطاب به او گفت: ... خوش نیامدی! سرور ارجمند پاسخ داد: آخر چه خطایی کردهام؟ شاه گفت: من سوگند یاد کردهام که نگذارم تو پا در این کشور بگذاری. و با همین شیوهی خشمناک به سخن گفتن با سرور ادامه داد: اوه! تو به چه کار میآیی، نه به جنگ میروی نه به شکار. شاید نیاز باشد که در دربار شفادهندهای باشی! ... اما این کار هم نمیکنی! ...»(۲)
مانی در کنار رسالت دینی – فرهنگی خود، «شفاگر» یا پزشک نیز بود. او برخلاف عیسا که از طریق «معجزه» شفا میداد، با اتکا به دانش آن روزگار یعنی استفاده از گیاهان دارویی به شغل شفاگری خود مشغول بود. از این رو، میباید او را به عنوان یک پزشک نیز به شمار آورد.
دکره در این باره مینویسد:
«بیشک شکایت بهرام از مانی این است که او شدت عمل منجر به خونریزی و مرگ را محکوم میکند و نیز نقش شفاگری (پزشکی) خود را در دربار به فراموشی سپرده و به موعظه پرداخته است. .... اما سرزنش اصلی و واقعی شاه شدیدتر از اینهاست: او، یعنی مانی، به چه حق پیامبر شده؟ آیا این جنایت علیه سلطنت نیست؟» (۳)
به هر رو، به دلیل شرایط بسیار بد دخمه و زنجیرهای سنگینی که به گردن و تن مانی بسته بودند، او پس از حدود ۲۶ روز با تحمل درد و شکنجهی بسیار میمیرد. روایات بسیاری در مورد جسد مانی وجود دارد. ظاهراً این خوانش مورد توافق اکثر مورخان است: او در ۲۶ فوریه سال ۲۷۷ میلادی بواسطهی شرایط بسیار بد کشته میشود، و سپس جسدش را بر دروازهی شهر گندیشاپور (بیت لاباط) آویزان میکنند. بعدها مانویها به دروازهی شهر گندیشاپور، «باب مانی» میگفتند.
پس از کشتن مانی، فرمان مرگ مانویان داده شد. مانویان که از جنگ و خشونت پرهیز میکردند، مجبور شدند محل اصلی زندگی خود یعنی میانرودان را ترک کنند و البته ناگفته نماند که بخش نه چندان کوچکی از آنها از دم تیغ مأموران کرتیر گذشتند. به هر رو، مانویان دسته دسته به سوی خراسان بزرگ و از آنجا به سرزمین سُغدیان کوچ کردند.
مانویان در چین
بدین گونه منطقهی سُغد در شمال شرقی ایران به یکی از مراکز مهم مانویان تبدیل شد و مانویان از همین جا به سوی چین رفتند و آیین خود را گسترش دادند. سرانجام با قدرتگیری بوقو خان در سال ۷۶۲ میلادی در چین، که مانویت را مورد حمایت قرار میداد، این جریان فکری توانست از رشد چشمگیری برخوردار شود.
کریستینسن نیز در این باره مینویسد:
«آنگاه مانویان شرق به نقل متون مذهبی خود به زبان سغدی پرداختند، پس از چندی آن نسخ سغدی را هم به زبان ترکی قدیم ترجمه کردند و این مقارن قرن هشتم میلادی بود که اقوام اویغور ترکنژاد در آسیای مرکزی سلطنتی بزرگ تشکیل دادند و یکی از خوانین اویغوری که در نیمهی اخیر این قرن فرمانروایی مینمود به کیش مانی گروید و لقب “مظهر مانی” گرفت.»(۴)
اویغورها اساساً فرهنگ کوچی / عشیرهای داشتند و از تمدن برخوردار نبودند. حمایت اویغورها از مانویها باعث شد که فرهنگ نوشتاری و هنر در میان اویغورها رونق یابد و به تدریج یک تمدن در میان این قبایل شکل بگیرد. در کتیبهای به نام قرابلقاسون به زبان ترکی کهن (اویغوری) آمده است:
«کشوری با عادات وحشیانه که بوی خون از آن برمیخاست به سرزمینی مبدل شد که مردمان آن به طبخ با سبزیجات روی آوردند، کشوری که در آن کشت و کشتار امری عادی بود، مردم به نیکوکاری ترغیب میشدند.» (۵)
مانویها نه تنها فرهنگ نوشتاری را در میان ترکهای اویغور پایهریزی کردند، بلکه گنجنیهی فرهنگی بزرگی از خود به جای گذاشتند. آنها در این جا، هنر نقاشی را در بسیاری از عرصهها رشد و توسعه دادند: مانند تکنیک تولید رنگها، تولید و آمادهسازی پارچههای ابریشمی برای نقاشی، تولید انواع گوناگون قلممو نقاشی و غیره. آنها نیز نخستین کسانی بودند که ترکی قدیم یعنی اویغوری را مکتوب کردند، میراثی که هم اکنون در دانشگاههای زبانشناسی ترکیه مورد استفاده قرار میگیرد. اگرچه بقایای مانویان تا سدههای ۱۳ و ۱۴ میلادی وجود داشتند ولی
«چون دولت اویغورها در سال ۸۴۰ میلادی به وسیلهی قرقیزها از میان رفت به دستور امپراتور چین، مانویان موظف شدند که جامهی چینی در بر کنند. چند سال بعد دولت چین به کشتار و آزار مانویان دست یازید و ۷۰۰ تن از آنان را اعدام کرد و معابدشان را ویران نمود و کتابهایشان را سوزانید و اموالشان را مصادره کرد با این حال دین مانی به کلی از چین رخت بر نبست و تا اواخر سدهی شانزدهم میلادی هنوز صحبت از وجود معابد مانی در چین است در زبان چینی مانی را مونونی یا مارمانی [«مار» به سُریانی یعنی «سرور»/بینیاز] میخواندند.»(۶)
شاید بتوان گفت که مانویت در شکل اصلی خود اساساً یک جنبش فرهنگی بود که بدون گزافهگویی دست کم دو هزار سال نسبت به تاریخ پیدایش خود پیشتر بود. جنگ پرهیزی و خشونتپرهیزی، نگاه غیرتبعیضی به زنان، اشاعهی فرهنگ نوشتاری، پشتیبانی سرسختانه از هنر – به گونهای که مانویان میگفتند هنر جنبهی خدایی انسان است- به آن دسته از اندیشهها تعلق دارند که هنوز در جهان مدرن امروز مورد بحث هستند و حل نشدهاند.
جنبشهای مزدکی
بوندوس / زردشت پسر خورّگان
همانگونه که گفته شد مانی در ۱۴ آوریل ۲۱۶ میلادی زاده شد و در سن ۶۱ سالگی (۲۷۷ میلادی) به طرز وحشیانهای به قتل رسید. پس از آن، روحانیت زرتشتی با همیاری دیوانسالاری و نیروهای نظامی ساسانی دست به کشتار و راندن پیروان مانی زدند. ولی این رویکرد سرکوبگرانه به معنی نابودی این جنبش فکری نبود، به گونهای که ما شاهد برآمد جنبشهایی هستیم که از این منبع فکری تغذیه میکردند و بعدها به نام مزدکیان شهرت یافتند.
به دلیل از بین بردن کتابها و اسناد مزدکیان توسط حاکمیت زرتشتی ساسانی و بعدها توسط مسلمانان ما امروز مجبوریم بخش بزرگی از اطلاعات خود را از دشمنان آنها که دربارهی «زنادقه» یا «مرتدان» گزارش دادهاند بیرون بکشیم.
احسان یارشاطر (۷) در مقالهای فشرده به نام «کیش مزدکی» به این موضوع پرداخته است. او بسیاری از پژوهشها را که توسط ادوارد براوان، آرتور کریستنسن، غلامحسین صدیقی، نینا پیگولوسکایا، اوتو کلیما صورت گرفته و همچنین با بهرهگیری از منابع عربی، فارسی، سُریانی تلاش کرده تا نوری بر مسیر شکلگیری مزدکیان بیندازد. یارشاطر جنبشهای مزدکی را به سه مرحله تقسیم میکند: مرحلهی نخست در میانهی سدهی چهارم تا دهههای آغازین سدهی پنجم میلادی، مرحلهی دوم جنبش به رهبری مزدک بامدادان (اواخر سدهی پنجم) آغاز میشود و مرحلهی سوم از زمان فروپاشی [واقعی] ساسانیان در سال ۶۲۸ میلادی تا قدرتگیری عربها و پس از آن. به عبارتی، جنبش مزدکیان در عصر ساسانی به دو بخش تقسیم میشود و بخش سوم در زمان قدرتگیری عربها – که بعدها در زمان خلفای عباسی دینشان اسلام نام گرفت- شکل میگیرد.
درباره مرحله نخستِ مزدکگرایی، مالالاس انتاکی از یک شخص مانویِ ایرانی تبار به نام بوندوس گزارش میدهد که در روم به عهد دِیوکِلیسان (۳۱۳-۲۴۵ میلادی) زندگی میکرد. او پس از تجدیدنظر در آرای مانی به ایران بازگشت و آیین خود را «درستدین» نامید. همچنین منابع اسلامی و بعضی منابع سُریانی از یک فرد به نام «زردشت یا زرادشت» پسر خورّگان گزارش میدهند که موبد یا موبدان موبد در شهر فسا بود و او را بنیانگذار آیین مزدک میشمارند. این که آیا میان بوندوس و زردشت رابطهای وجود دارد یا هر دو یکی هستند نظرات گوناگونی وجود دارد. یارشاطر احتمال وجود چنین فردی را با در نظر گرفتن تاریخ زرتشتیگرایی و انتظار ظهور سوشیانت (مهدی زرتشتیان) میدهد. زیرا طبق منابع زرتشتی آن زمان، تاریخ زرتشت ۲۵۸ سال پیش از حمله اسکندر (۳۳۰ میلادی) بوده و از این رو هزارهی زرتشت میبایستی در اواخر سدهی چهارم یا آغاز سدهی پنجم به پایان برسد [یارشاطر]. به این دلیل، برآمد جنبشهای اصلاحی برای یک چنین دینی که هزارهی خود را پشت سر نهاده میتواند محتمل باشد.
اکثریت قریب به اتفاق پژوهشگران برای مزدکگرایی یک مرحلهی پیش از مزدک بامدادان قایل هستند. این مرحله را میتوان تجدیدنظر (رویزیونیسم) در نظریهی مانی به شمار آورد که میبایستی توسط بوندوس یا زردشت پسر خورّگان صورت گرفته باشد. این تجدید نظر در آرای مانی باعث شد که این جریان فکری از یک جنبش عرفانی که از لحاظ سیاسی غیرکُنشگر (پاسیو) بود به یک جنبش سیاسیِ کُنشگر (فعال) تبدیل شود. شالودهی دستگاه فکری مانی بر دو بُن (دو اصل) و سه زمان قرار دارد. دو بُن یعنی بُن تاریکی [ظلمت] و بُن روشنایی [نور] که کاملاً از هم جدا و گوهرشان نیز کاملاً با هم متفاوت است. از نظر مانی هر دو بُن، کُنشگر هستند و تاریکی که ابتکار را در دست داشت توانسته روشنایی را اسیر خود کند.
پیامد تجدید نظری که در آرای مانی صورت گرفت این بود که تعادل و تناسب قوای تاریکی و روشنایی تغییر یافت و ابتکارِ عمل به روشنایی نسبت داده شد. پیگولوسکایا به این نکتهی ریز ولی تعیینکننده این گونه اشاره کرده است:
«در شهادت الوراق تعالیم مزدکیان در بسیاری موارد به تعالیم مانویان پیرامون دو اصل و دو آغاز نزدیک است. تنها تفاوت میان دو آیین مزبور آن است که مزدک به آغاز خیر و نیکی گرایش بسیار داشت و اعمال خیر را حساب شده و بر مبنای اختیار میدانست. به اعتقاد مزدک ظلمت حساب نشده، تصادفی، دور از خرد، کور و جاهلانه است. حال آن که اثر نور آگاهانه است.»(۸)
اگر بخواهیم با زبان امروزی بیان کنیم این چنین میشود: تاریکی یعنی بدی/مادهگرایی پیامد یک روند خودسامان selbstorganisierend و ناآگاهانه در حالی که نیکی یعنی روشنایی/ نور/روح پیامدِ یک روند آگاهانه میباشد. وارد کردن عنصر آگاهی و اختیار در سامانهی مانویت (مزدکی) عملاً یک دگرگونی بزرگ فکری- فلسفی بود که شالودهی فکری رشد جنبشهای گستردهی اجتماعی-سیاسی در ایران و خارج از ایران گردید.
مزدک بامدادان
مزدک پسر بامداد، پایهگذار جنبش مزدکیان، در زمان پادشاهی قباد (۴۸۸ – ۵۳۱ میلادی) میزیست. بنا بر گزارشهای گوناگون او یک روحانی بزرگ زرتشتی بود. در بعضی اسناد از او به عنوان موبدان موبد یاد میکنند ولی در این که او موبدان موبد بود اختلاف نظر وجود دارد. ولی این که او یک روحانی ردهی بالا زرتشتی بود، مورد پذیرش همهی پژوهشگران است.
گرایش مزدک بامدادان به نئومانویت (مانویت تجدید نظر شده زردشت-بوندوس) و دست یازیدن او به تدابیر عملی را باید در بافت سیاسی- اجتماعی آن زمان جستجو کرد.
ایران در زمان پیروز، پدر قباد، بدترین شرایط تاریخی خود را میگذرانید. پیروز پدر قباد پی در پی در حال جنگ بود، به ویژه با هپتالیان (هونهای سفید) که در شمال شرقی ایران یعنی تخارستان ساکن شده بودند.
«اوضاع ایران در پایان سدهی پنچم میلادی سخت بغرنج و همراه با مشکلات عدیده بود. سیاست خارجی توسعهطلبانهی شاهنشاه پیروز مستلزم صرف مبالغی هنگفت بود. جنگ با هونها در مرزهای آسیای میانه و قفقاز خزانهی دولت را تهی کرد. کواد فرزند پیروز نزد هفتالیان به صورت گروگان باقی مانده بود. پدر برای آزاد کردن و باز خرید فرزند، ناگزیر میزان مالیات سرانه (باج) از اهالی را افزود. ..»(۹)
پیگولوسکایا در همین باره ادامه میدهد:
«در سالهای پادشاهی او [پیروز] فلاکتهای طبیعی متعدی گریبانگیر مردم کشور شد. کمبود محصول، قحطی و گرسنگی، تودههای مردم را دچار فقر و مسکنت کرد. ... معاصران متذکر شدند که دوران پادشاهی او با فلاکت و بدبختی فراوان همراه بود و مردم کشور در آستانهی تاجگذاری بلاش در فقر و مسکنت بسر میبردند»(۱۰)
در تأیید جمعبندی پیگلوسکایا، کریستینسن نیز میگوید:
«به سال ۴۸۴ فیروز در شکست مهیبی که از پادشاه هپتالیان خورد کشته شد و سان لشگر و درباریانش اسیر گشتند؛ دختر نیز به دست پادشاه آن قوم افتاد و به زنی وی در آمد. هپتالیان [هونهای سفید] در خالک ایران پیش آمدند، مرو رود و هرات و غیره را بگرفتند و به ایرانیان سالیانه خراجی تحمیل کردند.»(۱۱)
باری، این شرایط اسفناک ایرانزمین در دورهی پیروز بوده است. پس از مرگ پیروز، برادرش بلاش در سال ۴۸۴ به پادشاهی رسید. ولی بلاش نیز مورد پذیرش روحانیت و دیوانسالاری قرار نگرفت. روحانیت و دستگاه دیوانسالاری وابسته به آن، او را سرنگون و سپس کور کردند. چهار سال بعد، پس از بلاش، قباد به پادشاهی رسید.
هنگامی که قباد پادشاه شد عملاً خزانهی دولت تهی بود و دولت توان پرداخت دستمزد به سربازان را نداشت. روستاییان گروه گروه زمینهای بیحاصل و بی آب کشاورزی خود را ترک کرده بودند و کشور ایران عملاً به گونهای نیمهجان به زندگی خود ادامه میداد.
به مرور زمان نیز شورشهای پراکنده روستاییان گرسنه نیز گسترش یافت. رهبری فکری این شورشهای روستایی اکثراً در دست مانویان یا دقیقتر گفته شود نئومانویان که بعدها مزدکی خوانده میشدند، قرار داشت.
در زمان قباد، مزدکیان عملاً به یک جنبش نیرومند تبدیل شده بودند. گرایش قباد به مزدک بامدادان دلایل بسیار گوناگونی دارد و تک علتی نیست. از یک سو
«کواد [قباد] با وسعت بخشیدن به نهضت مردمی، گمان داشت خواهد توانست موبدان را لگام زند و مدعیات اشراف و بزرگان را محدود کند. ولی از سوی دیگر، جنبش مزدکی آنچنان قوی بود که نمیتوانست آن را نادیده بگیرد. تنها راهی که برای قباد مانده بود، تبعیت از مزدک بامدادان بود. به همین علت آیین مزدک به ویژه در سالهای قحطی و گرسنگی از توفیق فراوان برخوردار گردید. مزدک آن زمان به کواد توصیه کرد که درب انبارهای غله را به روی قحطیزدگان بگشاید.»(۱۲)
حمایت ناگزیر قباد از مزدک باعث خشم روحانیت زرتشتی و دیوانسالاری شد. طی کودتایی در سال ۴۹۵-۴۹۶ میلادی او را دستگیر کردند و به زندان انداختند و به جای او جاماسب را به پادشاهی گماشتند (۴۹۶-۴۹۹ میلادی). البته چندی بعد قباد موفق شد که از زندان فرار کند و نزد دشمنان قدیمیاش یعنی هپتالیان برود و از آنها کمک بخواهد. به هر رو، او با کمک هپتالیان دوباره در سال ۴۹۹ میلادی قدرت را به دست گرفت.
دور دوم حکومت قباد با فاصلهگیری او از مزدکیان آغاز شد. قباد پای در سنت حکومت دینی ساسانی گذاشت و روحانیت به تکیهگاه اصلیاش تبدیل گردید. ولی او باید به روحانیت و دیوانسالاری حاکم نشان میداد که نه در حرف بلکه در عمل در جبههی آنها قرار دارد، از این رو او میبایست در برابر حاکمان واقعی یعنی روحانیون زرتشتی و دیوانسالاران فرمان قتل مزدک بامدادان را صادر میکرد.
«بنا بر شهادت مالالا و تئوفانس کشتار مزدکیان در روزگاری صورت گرفت که کواد زنده بود. در این ماجرا موبدان موبد و اسقف مسیحیان نیز حضور داشتند.» (۱۳)
در ادامه آمده است:
«سال ۸۲۵ و یا اوایل سال ۵۲۹ میلادی مجلس مباحثهای میان مزدکیان و زرتشتیان ترتیب داده شد. در این مباحثه برجستهترین نمایندگان دو آیین شرکت داشتند. در دربار شاهنشاهان ساسانی بارها این گونه مباحثات برگزار شده بود. در این مباحثه گلوناز، موبدان موبد و بازان، اسقف مسیحیان، که پیشتر از آنان یاد کردیم حضور داشتند. مزدکیان در جریان مباحثه مغلوب شدند. این زمان سپاهیانی که به نگهبانی مشغول بودند، بر آنان از جمله اندرزگر که گمان میرود همان مزدک باشد حمله بردند.»(۱۴)
پس از قتل مزدک، مزدکیان برای همیشه حمایت دولتی خود را از دست دادند و کشتن آنها رسمیت یافت. از حالا به بعد کوچهای اجباری گروههای مزدکیان آغاز شد. یک بخش از آنها به سوی سوریه رفتند و بخش دیگر آن به سوی خراسان بزرگ به ویژه شمال شرقی ایران روانه شدند.
قتل مزدک و سرکوب پیروان او در سال ۵۲۹ میلادی به معنی پایان کار مزدکیان نبود. در سراسر ایران به ویژه در میانرودان و خوزستان جنبشهای اجتماعی وسیعی سر برآوردند که توسط مزدکیان رهبری میشد. از مهمترین آنها، شورش پسر خسرو انوشیروان در خوزستان بود. انوشهگزاد، پسر خسرو انوشیروان در سال ۵۵۰-۵۵۱ در خوزستان دست به یک شورش بزرگ علیه پدرش زد. جالبی این شورش در آن بود که برای نخستین بار مزدکیان و مسیحیان سُریانی در یک شورش مشترک شرکت میکردند. مرکز این شورش در گندیشاپور بود، زیرا
«بیت لپت [لاباط] (گندهشاپور) یکی از بزرگترین و ثروتمندترین شهرهای ایران به شمار میرفت. صنعت و بازرگانی این شهر عمدتاً در دست مسیحیان و پررونق بود. شهر مزبور مرکز یکی از کهنسالترین اسقفنشینهای شرق به شمار میرفت.» (۱۵)
مرکز جنبشهای مزدکی مانند مانویت در میانرودان و خوزستان بود. ولی به واسطهی کوچهای اجباری مانویان و سپس مزدکیان، این اندیشه از یک سو به سراسر ایران به ویژه در خراسان بزرگ و از سوی دیگر به سوریه و ارمنستان گسترش یافت. از غرب ایران، یعنی سوریه و ارمنستان بود که افکار مانوی به مناطق تحت حاکمیت بیزانس و سپس اروپا سرایت کرد.
پاولیکیان
برای پرهیز از به درازا کشیدن نوشتار فقط به معرفی بسیار کوتاه این جنبشها بسنده میکنم. هدف فقط در اینجا نشان دادن گسترش جنبشهای مزدکی/مانوی است و نه ورود به جزئیات.
این جنبش سیاسی-عرفانی در پایان سدهی ۷ میلادی در امپراتوری بیزانس و به ویژه در ارمنستان شکل گرفت. به دلیل موقعیت جغرافیایی ارمنستان، این مکان شدیداً تحت تأثیر تحولات فکری-دینی-اجتماعی میانرودان بود.
جنبش پاولیکیان به دو اصل مانی (روشنایی/روح و تاریکی/ماده) باور داشت، انجیل عهد قدیم و بخشهایی از انجیل عهد جدید را قبول نداشتند، همچنین صلیب را به عنوان یک ابزار کشتن به عنوان نماد رد میکرد. درضمن، از نظر آنها عیسا مسیح فقط فرستادهی خدا و نه فرزند اوست. آیین پرستش مریم که مسیحیان آن را «مادر خدا» مینامیدند،را نیز رد میکردند. مؤسس اصلی این جنبش فردی سوری به نام کنستانتن اهل مانانالیس بود.
این جنبش مانند مزدکیان، برابری اجتماعی را تبلیغ میکرد و نوک حملهشان ابتدا به سوی زمینداران و بعد به سوی سلسلهمراتب کلیسایی بود که پشتوانهی زمینداران به شمار میرفتند. آنها نیز مانند مانویان و بعدها مزدکیان زنان را به حاشیه نمیراندند بلکه هم در امور دینی و هم اجتماعی مشارکت میدادند (برخلاف مسیحیت کاتولیک و ارتدوکس و اسلام).
در آغاز قدرتگیری عربها در ایران، معاویه و جانشینانش از این جنبش حمایت میکردند. برای نمونه با پشتیبانی امیر ملطیه آنها توانستند مناطق نفوذ خود را تا آناتولی گسترش بدهند. ولی پس از قدرت گرفتن خلفای عباسی، دست کلیسای مسیحی برای سرکوب این جنبش باز گردید. سرانجام در سال ۸۷۱ میلادی امپراتور باسیلیوس یکم توانست بخش بزرگی از پیروان این جنبش را قتل و عام کند. بنا بر روایات تاریخی و داستانی بیش از ۱۰۰ هزار نفر از آنها را کشتار کردند. سپس بخشی از هواداران آنها اجباراً به آناتولی مرکزی کوچیدند. گمان میرود که این مردمان، تبارِ علویان، صوفیان و شیعههای کنونی در ترکیه امروزی باشند. آنها نه تنها در خداشناسی مانند مزدکیان میاندیشدند بلکه در امور اجتماعی و اخلاقی به اصول مزدکیان نیز باور داشتند.
«انگیزههای اجتماعی برای پاولیکیان بسیار تعیینکننده بود. همین باعث شد که امپراتور وقت که علیه جبههی فئودالها بود آنها را مورد حمایت قرار بدهد. سرانجام امپراتور قوانینی مبتنی بر خواستههای پاولیکیان به تصویب رساند. مضمون این قوانین عبارت بودند از برداشتن وابستگی دهقانان به زمین، ایجاد اتحادیههای دهقانی و داشتن حق مالکیت عمومی (کمونی) کشاورزان، حق دهقانان برای ترک زمین، برداشتن خدمت نظام وظیفه برای دهقانان، ارتقاء جایگاه زنان به ویژه از طریق ایجاد سند ازدواج و تعریف مالکیت خانواده هم برای زن و هم برای مرد، تضمین حقوقی برای فقرا» (۱۶)
پژوهشگران و مورخان از این جنبش به عنوان یک جنبش مانوی نام میبرند در حالی که درستتر آن میبود که عنوان «مزدکی» بدان میدادند.
بوگومیلها(Bogomilen)
بوگومیلها را میتوان ادامهی جنبش پاولیکیان به شمار آورد. زیرا این جنبش اجتماعی – عرفانی نه فقط در آراء دینیاش مانند پاولیکیانها بود بلکه خواستههای اجتماعی و سیاسی آنها بسیار شبیه به هم بوده. بنیانگذار این جنبش فردی از منطقه بالکان (بلغارستان امروزی) به نام بوگومیل بود. این نام واقعی نیست، بلکه لقب است و به معنی «دوستدار خدا / خدادوست» میباشد. وجه مشخصهی این جنبش، جنبهی اجتماعی یا خواستههای ضد فئودالی آن است. تا آن جا که به مبانی فکری این جنبش برمیگردد، عقاید مزدکی در آن بسیار برجسته است؛ اسناد کلیسایی و به ویژه اسنادی که از تفتیش عقاید کلیسا به جای مانده تأیید میکنند (۱۷) که این جنبش از لحاظ فکری، به عرفان ثنوی و به ویژه مانویت باور داشت.
«در یکی از بخشنامههای پاتریارک (پدرسالار / Patriarch) قسطنطنیه، تئوفیلاکتوس، به تزار پطر (۹۲۷ تا ۹۶۹) از آموزهها و جهانبینیای معینی صحبت میشود که در آن جنبش بوگومیلی به عنوان یک ارتداد مانوی و پاولیکیانی مشخص میگردد.»(۱۸)
خاستگاه اصلی بوگومیلها در بالکان، بلغارستان امروزی است که به دلیل سرکوب شدید کلیسای کاتولیک، پیروان این جریان مجبور شدند به صربستان که زیر نفوذ کلیسای بیزانس قرار نداشت، کوچ کنند. البته در آنجا هم نتوانستند دوام بیاورند، زیرا ارتدوکسها و کاتولیکهای محلی همهی نیروی خود را برای سرکوب آنها بسیج کردند. سرانجام آنها به اجبار به بوسنی کوچ کردند. شرایط بوسنی برای بوگومیلها بسیار مساعد بود، زیرا اشراف بوسنی با روحانیت کاتولیک درگیریهای عمیقی داشتند و به گونهای، مستقیم یا غیرمستقیم، از بوگومیلها حمایت میکردند. به مرور زمان، بعضی از اشراف و شاهزادگان بوسنی این جریان گنوسی را پذیرفتند که همین باعث رشد و گستردگی این آیین گردید. بوگومیلها مانند پولیکیان تثلیث، آیین پرستش مریم به عنوان مادر خدا، صلیب، سلسله مراتب کلیسا، انجیل عهد عتیق، جنگ و خشونت را رد میکردند.
برخلاف پاولیکیانها، بوگومیلها، مانند مانویت نخستین، از هر گونه جنگ و خونریزی پرهیز میکردند. ایستادگی نظامی و دست بردن به اسلحه در میان پاولیکیانها، مانند بخشهای بزرگی از مزدکیان درون ایران، یک گرایش چیره بود. در حالی که نزد بوگومیلها و کاتارها جنگ و خونریزی مانند مانویت نخستین شدیداً سرزنش میشد.
کاتارها (Katherer)
آغاز این جنبش مانوی در اواخر سدهی دوازدهم میلادی در ایتالیا و جنوب فرانسه بود و کاتاریسم یا جنبشِ «پاک»ها نام گرفت. نخستین جنگ صلیبی که در درون اروپا به وقوع پیوست برای نابودی کاتارها فراخوانده شد که به جنگ صلیبی آلبیگایی Albigenser شهرت یافت. همچنین گفتنی است که برپایی سازمانِ تفتیش عقایدِ کلیسا Inquisition نخستین بار برای سرکوبِ جنبش کاتاریسم شکل گرفت.
کاتارها در آغاز پیدایش خود از یک مانویت نرم پیروی میکردند، یعنی هم در الاهیات خود چندان از مسیحیت دور نمیشدند و هم در زندگیِ روزمرهشان چندان ریاضتکش نبودند. البته باید گفت که هنوز نام «پاک»ها را بر خود نداشتند. ولی آنها مانند مانویها شدیداً جنگپرهیز بودند.
«کاتارها هم میگفتند که حکومت قدرتمندان بر دنیا یا قدرت دنیایی، توسط شیطان و نه خدای رحمان و رحیم برقرار شده است. معهذا آنها هیچوقت چون بوگومیلها، تمایلات مفرط انقلابی از خود نشان ندادند و حتی چنانکه خواهیم دید، متعصبترین پیروان «نیکمردان» کاتار، غالباً از مرفهترین طبقات اجتماعی بودند. دست کم کاتارها، پیروان خود را به شورش آشکار علیه قدرتهای دنیوی دعوت نمیکردند و برنمیانگیختند، بلکه با استدلال منطقی و عقل برهانی اثبات میکردند که در جهانی زیر حاکم شهریار ناسوتی و متعلق به دنیای خاکی، هیچ نظام اجتماعی نمیتواند رضایتبخش باشد.» (۱۹)
ولی سرانجام با توجه به فشارهای کلیسا و شرایط اجتماعی آن زمان میبایست تصمیم نهایی گرفته میشد.
«ظاهراً در آغاز، مبنای نظری مذهب کاتاریسم، معتقدات ملایم و نه افراطی ثنوی بوده است و کاتارهای نخستین باور داشتهاند که اهریمن خالق دنیای عین و شهود است، اما این اهریمن را یک تن از مخلوقات خدا میدانستهاند. لکن در سال ۱۱۶۷ یا ۱۱۷۳ میلادی زندیقان کاتاری جنوب فرانسه در شهر سن فلیکس دو کارامن در حوالی تولوز، به ریاست کشیشی یونانی و بوگومیلی به نام نیکیتا رئیس زندیقان شرق که از قسطنطنیه آمده بود و ثنوی افراطی و دوآتشهای بود انجمن کردند.» و سرانجام «در نیمهی دوم یا پایان همان قرن، بذری که نیکیتا افشانده بود، بارور گردید»(۲۰)
کاتاریسم یک جنبش اصیل مانوی بود و به همین دلیل خود را «پاکها» مینامیدند، نامی که از ادبیات مانوی برگرفتند. مفهوم «پاک» و پوشیدن «جامهی سفید» از عناصرِ دینیای بود که مانی از فرقهی گنوسی مغتسلهی خزایی که در آن پرورش یافته بود وام گرفته بود. واژهی «پاک» البته نزد مغتسله و مانویها، یک صفت مطلق نبود، بلکه یک صفت مفعولی بود که تقریباً برای همهی خوانندگان ایرانی آشناست: سلمان (اصلِ عبری-آرامی آن «شلمان» است). سلمان یعنی «کسی که خود را پاک گردانیده است» یا به اصطلاح «پاک/مطهر» شده که برابرنهاد آلمانی آن geläutert میباشد.(۲۱)
باری، سرانجام پاپ گرگور نهم در سال ۱۲۲۹ میلادی طی حکمی در مجمع کاتولیکها در شهر تولوز فرمان از بین بردن نهایی کاتارها را صادر کرد. آنها از آن پس، مانند مزدکیان که تحت عنوان «زنادقه» سرکوب میشدند، به عنوان «مرتد» یا به زندان افکنده میشدند یا به قتل میرسیدند.
آخرین دادگاههای شرعی یا تفتیش عقاید علیه کاتارها از سال ۱۳۰۹ آغاز شد و تا ۱۳۴۲ میلادی ادامه یافت. تقریباً همه متهمان محکوم به مرگ و سوزانده شدند.
جمعبندی
رشد و گسترش مانویت و جنبشهای وابسته بدان در ایران و خارج از ایران ریشه در تحولات تاریخی آن روزگاران دارد. جهان باستان که اساساً بر نظام کمونی یا دقیقتر گفته شود همبستگی قومی/قبیلهای/خاندانی استوار بود آرام آرام جای خود را به نظم فئودالی (زمینداری) میداد. تفاوت گوهری این دو نظم در این بود که در سیستم پیشافئودالی یک همبستگی سنتی وجود داشت که انسانها میتوانستند در شرایط سخت و دشوار طبیعی مانند کمآبی، خشکسالی و قحطی یا دیگر تحولات ناخوشایند طبیعی به یاری هم بشتابند. جنبشهای مانوی/مزدکی در ایران و خارج از ایران درست در همین بُرش تاریخی یعنی باستان پسین (Spätantik) شکل گرفتند، یعنی درست در بازهای تاریخی که مناسبات فئودالی، ساختارهای پیشین را یکی پس از دیگری از میان برمیداشت و زیرساختهای خود را جایگزین آنها میکرد.
بخشهای پیشین:
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش یک
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش دوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش سوم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش چهارم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش پنجم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش ششم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟ / بخش هفتم
چرا نمیتوان به روایات اسلامی اعتماد کرد؟/ بخش هشتم
———————————-
منابع:
۱- ناجی، محمدرضا: فرهنگ و تمدن اسلامی در قلمرو سامانیان. انتشارات امیرکبیر، تهران ۱۳۸۶، ص ۳۳
۲- دکره، فرانسوا: مانی و سنت مانوی. ترجمۀ دکتر عباس باقری. انتشارات فرزان تهران ۱۳۸۰. ص ۷۸
۳- دکره: ۱۳۸۰. ص ۷۸
۴- کریستینسن، آرتور: ایران در زمان ساسانیان. ترجمۀ رشید یاسمی. انتشارات نگاه، تهران ۱۳۸۹، ص ۲۱۱
۵- ترکها در عرصۀ تاریخ. در آدرس زیر:
http://www.bashgah.net/fa/content/show/16809
۶- دکتر آذری، علاءالدین: تاریخ روابط ایران و چین. انتشارات امیرکبیر، تهران ۱۳۷۷. ص ۴۳
۷- یارشاطر، احسان: کیش مزدکی. ترجمۀ م. کاشف. دانلود آزاد در اینترنت.
۸- پیگولوسکایا، نینا: شهرهای ایران در روزگار پارتیان و ساسانیان. ترجمۀ عنایتالله رضا. انتشارات علمی و فرهنگی، تهران ۱۳۸۷، ص ۴۰۱
۹- پیگولوسکایا: ۱۳۸۷. ص ۴۱۳
۱۰- پیگولوسکایا: ۱۳۸۷. ص ۴۱۴
۱۱- کریستینسن، آرتور: سلطنت قباد و ظهور مزدک. ترجمۀ احمد بیرشک. نشر طهوری، چاپ دوم، تهران ۱۳۷۴، ص ۱۰۰
۱۲- پیگولوسکایا: ۱۳۸۷. ص ۴۱۶
۱۳- پیگولوسکایا: ۱۳۸۷. ص ۴۳۴
۱۴- پیگولوسکایا: ۱۳۸۷. ص ۴۳۵
۱۵- پیگولوسکایا: ۱۳۸۷. ص ۴۴۵
۱۶- رول، اویگن: مرتدان – میان شرق و غرب. نام اصلی کتاب:
Roll, Eugen: Ketzer- zwischen Orient und Okzident. J.ch. Mellinger Verlag. 1978. S. 69
۱۷- برای اطلاعات بیشتر به کتاب «کاتارها» نوشتهی ایگنازیوس فون دولینگر نگاه کنید. البته نام اصلی این کتاب «تاریخ فرقههای گنوسی- مانوی آغاز سدههای میانه» بود که آخرین ناشر آن را به «کاتارها» تغییر داد. این کتاب، بر اساس سدها پرونده تفتیش عقاید نوشته شده است.
Ignazius von Döllinger: Die Katherer. Bohmeier Verlag, 2014
۱۸- اویگن: ۱۹۷۸. ص ۶۶
۱۹- ستاری، جلال: کاتارهای مانوی. در: تحقیقات ایرانی، آینده جلد ششم، ص ۷۰۲
۲۰- ستاری: ص ۷۰۳
۲۱- مفهوم «پاک» از مفاهیم کلیدی است که در بخش بعدی بدان خواهم پرداخت. این مفهوم در الاهیات گنوسیِ مزدکی و به تبع آن شیعههای آن یعنی «پیروان/احزاب گنوسی» در زمان قدرتگیری عربها یک مفهوم پایهای بود که بعدها در زمان عباسیان از صفت نمادین «سلمان»، یک انسان با گوشت و خون به نام «سلمان فارسی» آفریده شد.