Thursday, March 21, 2019

انقلاب جنسی و آرمان رهایی



انقلاب جنسی و آرمان رهایی
محمود صباحی
انقلاب‌هایِ سیاسیِ بدونِ انقلاب‌ِ جنسی از بن ناکام‌اند، حتا اگر پیروز شوند و انقلابِ ایران در سال ۵۷ نمونه‌‌ای شاخص از این ناکامیِ مطلق بود که ریختِ چند‌ش‌‌آور و ناامید کننده‌یِ آن هم‌چنان پیشارویِ ماست و این را مقایسه کنید با انقلاب مه ۱۹۶۸ در فرانسه! ـــ انقلابی که حتا شکست‌اش پیروزیِ بزرگی برایِ دنیایِ انسانی بود، زیرا می‌خواست کام بگیرد، اما نه چون سارقان و سالوسان در پستو‌‌ها و پس‌خانه‌ها و پسِ پشت‌ها، بل «بر رویِ سنگ‌فرشِ خیابان‌ها»!
انقلاب در ایران برآیندِ هم‌پوشانیِ اذهانِ عمیقاً مرد/ پدرسالاری بود که از گسترشِ بی‌ناموسی یا آزادی‌هایِ جنسی در جامعه به وحشت افتاده بودند، اما آن را در پسِ مخالفت با نظامِ سیاسیِ حاکم و حتا در پسِ مفاهیمِ عدالت‌خواهانه یا دموکراتیکْ نهان می‌کردند.

راست این است که انقلابیونِ نام‌آورِ آن‌ سال‌ها ـــ برخلافِ یال و کوپالِ‌ علمی یا عبا و ردایِ فقهی‌شان ـــ انسان‌هایی ساده‌اندیش، مرتجع و مردسالار بودند که گام‌هایِ اغواگرِ مدرنیته‌یِ بی‌ناموس و بی‌غیرت ‌کننده‌ای که در حالِ نفوذ به جامعه‌یِ ایران بود، آن‌ها را به ترس و تشویشِ مهارناپذیری دچار کرده بود؛ تشنجی که ناخواسته نیرویِ مقاومت را در آن‌ها فعال می‌کرد و به واکنش‌ وامی‌داشت. اما این آشوب‌گران نیز چون همه‌یِ «ماه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ‌‌زدگان» به گناه‌کار یا گناه‌کارانی محتاج بودند!… بنابر‌این، برآمدنِ این آزادیِ [از دید آن‌ها: بی‌ناموسیِ] اجتماعی را بر گُرده‌یِ شاه و خانواده‌یِ او فرافکنی ‌می‌کردند و این مرض ‌نشانه‌یِ مشترکِ همه‌یِ انقلابیونِ آن سال‌ها بود! 
دعوت به انقلابِ جنسی، دعوت به انقلاب در اعماقِ ذهن و روانِ جامعه‌یِ ایرانی است؛ ذهن و روانی که ساز و کارِ جهان را از چشم‌اندازِ ناموسی/ بی‌ناموسی یا اهورا/ اهرمنی می‌نگرد و زین‌‌رو، از برقراری رابطه و هم‌زیستی با دیگری، و بیش از همه از هم‌زیستی با هم‌جنس و ناهم‌جنسِ خود، درمی‌ماند. 
نگرشِ ناموسی، یک سخن یا دیسکورس افزون‌تر نیست که خود را به ریخت‌هایِ زیستیِ مختلفِ اجتماعی درمی‌آورد: «اگر مال [و ناموس] من نیستی، پس اهرمن هستی و بنابراین، مستحق پستی و نیستی»! ــ از همین رو، مردم در جامعه‌ی ایران با همدستیِ نظامِ حاکم ـــ که بازتابی از ذهنیتِ ناموسیِ خودِ آنان است ـــ در حال نابود کردنِ هم‌دیگر، و خشکاندنِ منابع و پژمردنِ طبیعت و آینده‌یِ ایران‌اند، چرا که در این توهم ناموسی‌اند که هر عملی نسبت به هر چه و هر کس که مال [و ناموس] آن‌ها نیست، مجاز است!
این ذهنیتِ ناموسی برآیندِ ساختارِ پیر/ پدر/ برادر/ شوهرسالار ایرانی است که با آگاهی از آن به مثابه یک ساختارِ ادیپی می‌توان درهم‌اش شکست تا انقلاب نه به یک واکنشِ ویران‌گرِ فردی یا جمعی، که به یک کنش و عینیت انسانی و اجتماعی بدل شود؛ تا زن و مرد نه چونان عضوِ جنسی، که چونان بدنی بدون اندام با یک‌دیگر بیامیزند و سخن بگویند و این بیش از همه، مستلزم از مرکزیت انداختنِ آن مردانگی یا دقیق‌تر: آن احساسِ مردانگی‌ای است که در مناسباتِ نظامِ مردسالارِ ایرانی به گونه‌ای ازلی‌نما بازتولید می‌شود؛ نظامی که تنها قابلیت‌اش این است که یک کنشِ ارتباطیِ عمیقاً نژند و ناسالم، و یک ساختارِ اجتماعیِ مخل و مزاحم را فرآوری کند:
۱
این نظام، زنان را به موجوداتی طلب‌کار و متوقع و پرخاش‌گر، و مردان را به موجوداتی گزافه‌گو و گزافه‌کار یا بد‌زبان و بدکردار تقلیل می‌دهد: زن سلطه‌پذیر می‌شود و مرد سلطه‌گر! بنابر‌این بیش از هر کنشِ سیاسیِ دیگر، مسئله‌یِ اصلی باید شناختن و جُستن راه‌های خروج از این نظامِ بسته‌‌یِ ناموسی باشد که بر اساس ساز و کارِ سلطه‌گریِ مرد و سلطه‌پذیریِ زن عمل می‌کند.
تأمل‌برانگیز است: در فرهنگِ ناموسی کلِ نزاع نه بر سرِ زن یا مرد به مثابه انسان که بر سر عضوِ جنسیِ آن‌هاست، چندان که مقصود از باکرگی همان دست‌نخوردگیِ عضوی از اعضایِ بدن زن است که همسرِ زن حتا پیش از ازدواج با او، آن را در تملکِ خود می‌گیرد و زن باید این عضو را در مقامِ حق یا ناموسِ آن مردِ هنوز ناشناخته و ناآمده، از دست‌اندازیِ مردان دیگر مصون بدارد. ـــ آیا از این رو نیست که در این فرهنگْ زن را «عورت» می‌نامند یعنی فرج، سوراخ، شکاف، شرمگاه و دستگاه تناسلی زن؛ و مرد را «ذَکَر» یعنی دستگاه تناسلی مرد؟
۲
در این نظام، نه بر اساسِ یک میلِ درونی که بر پایه‌یِ توقعی که از مرد می‌رود، او باید زندگیِ ناموس یا نوامیس خود را تأمین کند و این بدیهی است که هستیِ مرد در این راه به آرامی مسخ می‌شود و کیفیت انسانی خود را از دست می‌دهد چندان که از او تنها پوسته‌‌‌یِ زمختِ مرد یا پدری باقی می‌ماند که بیش از هر هستاری به یک هراسه (=لولو، سرِ خر و مترسک)‌ مانند‌تر است؛ باشنده‌یِ عبوسی که از هر فرصتی باید ابزاری برایِ هراس ‌افکندن و گوشمال‌ دادنِ نیروهایِ درون‌‌خانگی و برون‌‌خانگی برسازد تا اعتبار و مشروعیت پدرانه/ مردانه/ برادرانه‌یِ خود را از دست ندهد. ــ و در این میان زن نیز خود را ناموسی درمی‌یابد که باید همیشه در خدمت مردان‌ (پدر/ برادر/ همسر)‌اش باشد و از آن‌ها تمکین کند، چرا‌ که این مردانْ پاسدار و حامی و نان‌آورِ اوی‌اند.
همین دِیْن و منت یا همین وضعیتِ اجتماعیِ نان‌باره و نان‌خواره‌یِ مرد بودنْ روانِ زن را در هم‌ می‌شکند و به موجودِ خانگیِ نامطمئنی بدل می‌کند که از یک سو خود را ابژه‌ای جنسی درمی‌یابد و از سوی دیگر، باید در حصارِ نقشِ مادری‌ مقدس خود را به بند کشد؛ نقشی که او را از بودن و شدن بازمی‌دارد.
۳
این نظام، با گونه‌ای حرمتِ افزوده به زن و تبدیل او به مادر سویه‌ی اروتیک و مستقلِ زندگی او را به کلی مصادره می‌کند تا زن به کارگری از کارگرانِ بی‌شمارِ کارخانه و به ویژه کارخانه‌یِ تولیدِ مثل‌اش بدل شود؛ کارگری که در عوضِ فردیت و خود‌بنیادی باید تنها و تنها کارکرد و بازدهی داشته باشد.
بنابر‌این، در این نظامْ زنِ‌ نازا و نابارور تمامِ اعتبارِ انسانی و ارزشِ زنانه‌یِ خود را از دست می‌دهد و به یک ناکاره و حتا به یک بدکاره تقلیل می‌یابد.
آیا این خود بسنده نیست که زن را به پرخاش‌گری و بی‌قراری وادارد؟ ـــ چرا ‌که او بی‌وقفه باید در شرایطی زندگی کند که در هر گام او را از خود دورتر می‌‌‌‌کند اما این پرخاش‌گری نه نتیجه‌یِ آگاهیِ از این وضعیتِ از خود ‌بیگانه‌ساز که برآیندِ گونه‌ای واکنشِ غریزی به این نگرش و روشِ ناروا و خوار کننده است: آگاهی به حرکتی رهایی‌بخش چونان حرکتِ طاهره‌ی قره‌العین یا دخترانِ خیابان انقلاب می‌انجامد اما این پرخاش‌گری تنها واکنشی روانی–دفاعی در برابرِ آن احساسِ ناروا و نامطلوبی است که مناسباتِ این نظم اجتماعیِ مستقر در جامعه‌‌یِ ایرانی در زن برمی‌انگیزد اما از سرِ ناآگاهی به فطرت یا رفتار ذاتیِ زنانه تعبیر می‌شود.    
زنِ ایرانی دچارِ پرخاش‌گری و تلّون‌هایِ ناگزیرِ عاطفی و رفتاری است چرا ‌که او از تحلیلِ نهاییِ وضعِ ارتباطی و اجتماعیِ خود هنوز به دور است اما ناگواری و نادرستی آن را به غریزه درمی‌یابد و همین، برآمدگاه پرخاش‌گر‌ی‌ها و تلون‌ها و تردید‌های اوست. هم‌چنان که مرد نیز ناخودآگاه و نیندیشیده زن را باعثِ همه‌یِ ناکامروایی‌ها و نامرادی‌های خود درمی‌یابد و انتقام همه‌ی آن‌ها را از زن می‌ستاند: از زن یا زنانی که با ترفند اجتماعی و اخلاقیِ «ناموس» به هویت و هستیِ اجتماعی و حتا سیاسی مرد بدل شده‌اند؛ به مسئولیت‌های مضاعفی که او را از مسئولیت پرداختن به هستیِ تکین و اجتماعی خود بازمی‌دارند.
این درست است که در یک نظامِ پدرسالار مرد به امتیازات افزوده‌ای دست می‌یابد اما این امتیازات او را از خود بیگانه می‌کنند، یا به عبارت دیگر او را به آن چیزی بدل می‌کنند که نیست و این سرآغازِ تشکیلِ یک جامعه‌یِ بدلی با روابطی نمایشی است.
۴
این نظام، برای زنان و مردانی که از تحلیل وضعیت خود عاجزند، گاه تصویرِ فریبنده‌ای ایجاد می‌کند، زیرا آن‌ها ارزش‌هایی را در این نظام می‌‌یابند که طبیعی و حتا خواستنی به دید می‌آیند. اما خطای دیدشان در کجاست؟   

آن‌ها درنمی‌یابند که پدرسالاری یک نظام است که از ارزش‌هایِ حیاتی در راستایِ اهداف خود بهره می‌‌برد اما این ارزش‌ها زاده‌یِ این نظام نیستند و این همان مرزی است که آن‌‌ها نمی‌توانند در ذهن از آن عبور کنند. آن‌ها برخی ارزش‌هایِ زندگی را در درون مناسبات این نظام می‌آموزند و می‌آزمایند و همین زمینه‌ی این سوءتفاهم وحشتناک را فراهم می‌آورد که با گسستن از این نظامِ پدرسالار آن ارزش‌ها نیز نابود می‌شوند در همان حالی که با گسستن از این نظام، یا با گسیختنِ این نظامْ تازه این ارزش‌ها به وضعِ طبیعی و حیات‌بخش خود باز می‌گردند و برون از مواضع این بساط سیطره‌گرانه و مستبدانه دوباره زنْ زن و مردْ مرد می‌شود بدون آن پس‌وند‌ها و پیش‌وندهایی که زن و مرد را از هستی خود و بیش از همه، از رابطه‌‌ای راستین با یک‌دیگر دور کند.
آری، نظامِ پدرسالار ارزش‌هایِ حیاتی را مصادره و تحریف می‌کند تا بدین‌وسیله طرح مناسباتی را بریزد که سیطره‌یِ مرد یا پدر در خانواده و جامعه را تضمین می‌کنند اما چنان که گفته آمد، این ارزش‌ها آفریده‌ی این نظام نیستند که با نفی یا نقدِ این نظام آن‌ها نیز از مدار زندگی برون رانده شوند.
رفتارِ امنیت‌بخشِ مرد در برابرِ زن وقتی که برآیندِ شوقِ درونیِ او باشد می‌تواند احساس مسئولیت را در مرد، و احساسِ اعتماد و چه‌بسا احساسِ علاقه را‌ در یک زن برانگیزد و این ارزشی حیاتی است اما نظامِ پدرسالار در این میان بلاهتِ زیرکانه‌اش آن است که القا می‌کند بقایِ این ارزش به استواری و ادامه‌یِ این نظامِ ناموسی معطوف است؛ نظامی که اعتماد و احترام و امنیت را به امری بوروکراتیک و تشریفاتی باژگون می‌کند و از آزادیْ نسناس یا خنّاسی سر هم می‌کند تا زن و مرد را از آن بترساند و بگریزاند چندان که هر جفت به زندانیِ یک‌دیگر تبدیل شوند و هر یک از این دو به زندان‌بانیِ آن دیگری مشغول باشد.         
۵
این نظام، رابطه‌ی طبیعی زن و مرد را به رابطه‌ای ناموسی تحریف می‌کند و در این رابطه،‌ هم مرد امکان‌هایِ انسانیِ خود را از دست می‌‌دهد و هم زن؛ چندان که رابطه‌ی زن و مرد ـــ برخلافِ سرشتِ طبیعیِ این رابطه ـــ به رابطه‌ای ناکامانه و چه ‌بسا بدکامانه دگردیسه می‌شود و زین‌رو، نزاع دائمی و خشونتِ بی‌وقفه‌یِ خانگی و اجتماعی برآیندِ قهریِ این رابطه ـــ یا دقیق‌تر: ضدِ رابطه ـــ خواهد بود. 
در یک رابطه‌یِ ناموسی که نظامِ پدرسالار آن را بنیاد می‌گذارد، زن ابژه‌ای است که اراده‌ای از خود ندارد حتا آن جا که به نظر می‌رسد اراده و انتخاب می‌کند. اما مرد چه؟ از خود اراده‌ای دارد؟ ـــ یک نگاهی به دور و برتان بیندازید!
۶
این نظام، بدنِ زن را چونان ملکی به مردان وامی‌گذارد تا به تصرف در‌آید؛ مردانی که زن را ناموس خود یا مردانِ دیگر درمی‌یابند بی‌آن‌که بدانند خاستگاه این فرهنگ ناموسی کجاست و چه بلایی بر سر مردان و زنان می‌آورد. بنابراین، در این ذهنیتِ ناموسی که در این نظام مردسالار تولید می‌شود، زنْ یا صاحب دارد، یا بی‌صاحب است؛ زنِ بی‌صاحبْ بی‌قیم، بی‌حفاظ و بی‌حقوق است، چرا‌ که هستی فردی و اجتماعی او تنها در پیوند با یک مرد است که هویت و اعتبار می‌یابد.
ناموس چیست؟ ــــ ناموس کلمه‌ای عربی اما در بنیاد یونانی (νόμος) است به معنای شریعت یا قانون؛ و قانون برآیند تاریخی و اجتماعیِ تجربه‌یِ مالکیتِ مردان بر زمین (و متعلقات آن از جمله زنان) است و شدتِ این احساسِ مالکیتِ بیمارگون در برخی از فرهنگ‌ها در گذشته چنان بود که با مرگ مالک یعنی مرد، زن را زنده‌زنده (همراه با اشیای دیگر) با او در گور‌خانه‌ها می‌گذاشتند. در فرهنگ ایرانی هم این کار را تا کنون کرده‌اند. زنان را در گورِ خانه‌ها به وادیِ فراموشان سپرده‌اند. برگزین: گورخانه، یا گورِ خانه؟!   
قانون و نیرویِ اجراییِ آن یعنی نیروی انتظامی از مرزهایِ این مالکیت‌ها مراقبت می‌کنند. مراقبت از حدود و ثغورِ مالکیتِ مالکان در برابر آنانی که نه مالک‌اند و بنابر‌این نه صاحبِ ناموس یا نوامیس.
این جوهره‌یِ فرهنگِ ناموسی است: غیرت‌ یا رشک‌ورزیِ مرد بر زنانِ خویشاوند یا محارمِ خود؛ دایره‌یِ این «محارم» می‌تواند تا کلِ زنان ایرانی گسترش یابد وقتی که پایِ مرد یا مردانِ خارجی در میان باشد.
غیرت‌ْ تلاشِ مرد برایِ مراقبت از آن‌چه در مالکیت اوست، یا به او سپرده شده. یا صریح‌تر: تلاشِ مرد برایِ نگه‌داری یا مصادره‌ یا بازپس‌ستانیِ جسم و حتا ذهنِ زن به مثابه بخشی از دارایی‌های‌اش. مردی که در این راه تلاش نکند یا به عبارت دیگر بی‌غیرتی کند، دَیوث است.
فرهنگِ ناموسیْ با تولیدِ نیرویِ اندیشه‌گریزِ غیرت در مردان و با فروکاستن زنان به ناموسِ مردان یعنی با سلب‌ آزادی و اراده‌یِ زنانْ جامعه‌‌ای را طرح می‌افکند که در آن هستی و هویت مردان به میزانِ مالکیت آنان بر «مادگان» سنجیده می‌شود و این رازِ علاقه‌یِ شدیدِ مردانِ ایرانی به تصاحبِ املاک و اشیاء و به ویژه به تصاحبِ جنسیِ زنان در مقامِ اشیاء متحرک است: علاقه‌ای وسواسی به «داشتن» در عوضِ «بودن» یا «شدن»!
۷
در این نظام، زنْ ناموس است و این ناموس‌سازی هم زن و هم مرد را از خود‌ بیگانه می‌کند چندان که آنان به جنسیتی بدل می‌شوند که نیستند و آیا همین خود بسنده نیست تا مناسبات زن و مرد را تا حد خرده‌جنایت‌های زناشویی پایین آورد؟ ـــ به یک پرخاش‌گریِ دائم؟ ـــ به یک نزاع و ناسزایِ بی‌پایان؟
مشکل بنیادی فرهنگ ناموسی آن است که انسان‌ها را بر پایه‌یِ آلتِ جنسی‌ و از این بدتر بر پایه‌ی کارکردِ آلت ‌جنسی‌شان تعریف می‌کند و بدین‌ وسیله جنسیت سیال‌ آنان را با عضو ثابت جنسی‌شان‌ یکی می‌گیرد. در همان حالی که هر مردی نه فقط مرد، و هر زنی نه فقط زن است. آن‌ها آمیزه‌ی سیالی از علایق و سلایق جنسی و اندیشگانی گونه‌گون‌اند که چون اثرِ انگشت در هر فرد ناهم‌سانند و از این رو تعیین وظایف اخلاقی و جنسی و اجتماعی بر اساس عضو جنسی برای آن‌ها تا به امروز جز آشوب و آشفتگی و از این‌رو، جز ناکامی، ناروایی و ناهمواری به ارمغان نیاورده است.
۸
این نظام، که برساخته‌یِ یک نگرشِ ناموسی است، ارزش‌ها را به نمایشِ محض (آبرو، حیثیت، دوخت‌ودوز، مصلحت) فرومی‌کاهد تا سررشته‌ی امور مربوط به املاک و اموال را در دست مردان نگه دارد یا دقیق‌تر: این نظام از ارزش‌های حیاتی ابزارهای مالکیت و کنترل و تولید و تولید مثل برمی‌سازد و آن‌ها را به ارزش‌های چفیه‌ای (=نمایشی) بدل می‌کند تا زن را به ناموس یا قلمرو فرمان‌رواییِ مرد تقلیل دهد.
اما چه نیازی به این همه نمایش؟ ــ این نمایشْ نفوذ و قدرت چه کسانی را در جامعه‌ پایندانی می‌کند؟ ــ این پرسشی است که از آن نباید غافل شد، یا به عبارت دیگر باید از خود پرسید پشت پرده‌یِ این نمایشِ پر هیاهو چه واقعیت هولناکی نهان شده است؟
در جامعه‌یِ نمایشِ سوگِ ایرانی، شدتِ نمایش چندان است که هیچ روزنه‌ای برایِ روی‌دادنِ امور چنان که هستند باقی نمی‌ماند. از همین رو، در این نظامِ پدرسالار راستی یا ناراستی هرگز مطرح نیست بل «طاعت‌پذیری» مطرح است؛ یعنی این مهم نیست که زنان درست یا نادرست می‌گویند بل آن‌چه مهم است این است که آیا آنان تسلیم هستند یا نه؟! ــ اطاعت می‌کنند یا نه؟! ــ و همین امر برایِ مردان نیز صدق می‌کند؛ یعنی مهم نیست که آن‌ها حقیقت را می‌گویند یا راستی را می‌اندیشند، بل مهم‌تر این است که آن‌ها بندگانِ مطیعی باشند: بندگانی که نقشِ مراقبت و سرپرستی از بندگانِ زیباتر و شیرآورتر و سودآورتر بر عهده‌ی آنان گذاشته شده است، اما چگونه؟ ــ با فروکاستنِ آنان به ناموس‌شان!
برآیند
اگر جامعه‌ی ایرانی بتواند با یک انقلابِ جنسی بر فرهنگِ ناموسیِ خود چیره آید و آن را پشت سر بگذارد از فرازِ همه‌یِ موانعِ دیگری برخواهد جَست که راه‌اش را برای تبدیل شدن به یک جامعه‌یِ باز و متکثر بسته‌اند، زیرا همین فرهنگ ناموسی تا کنون همه‌یِ حرکت‌هایِ اجتماعیِ رهایی‌بخش، و به ویژه جنبش‌هایِ اجتماعیِ زنان را به شکست کشانده است.
مردان در این نظامِ پدرسالار و جامعه‌یِ بسته‌یِ ناموسی با جنبش‌هایِ زنان هم‌صدا و هم‌راه نمی‌شوند و هر حرکت زنانه‌ای را به حال خود وامی‌گذارند چرا که از سرِ ندانستگی نگرانِ آن امتیازاتی‌اند که با پیروزیِ اجتماعیِ زنان از دست خواهند داد و بیش‌ترِ زنان نیز ساکت می‌مانند چرا ‌که به آب و نان مردان خود وابسته‌اند و از این بَتَر، خود را ناموسِ آنان درمی‌یابند و آن تشخص یا فردیتی را نیافته‌اند که برای خود و از سویِ خود تصمیم بگیرند.
حتا آن انقلابی که در جامعه‌یِ ناموسیِ ایران رخ ‌داد (چنان‌که در آغاز اشاره شد) نه به خاطر آزادی‌های اجتماعی یا سیاسی، بل برای آن بود که مردم و حتا روشن‌فکرانِ‌ ایرانی، شاه و خانواده‌اش را چندان با معیارهایِ ناموسیِ خود هماهنگ نمی‌دیدند و زنانِ این خانواده را هرزه و هر جایی، و مردان‌شان را بی‌ناموس و بی‌غیرت درمی‌یافتند.
آن انقلابیون بیش و پیش از هر چیز، نگرانِ گسترشِ بی‌ناموسی یا فحشا یا همان آزادی‌هایِ جنسی بودند.
راست این است: فرهنگِ ناموسی هم مرد را فرومایه می‌کند، و هم زن را به فرومایگی می‌کشاند زیرا مرد می‌خواهد زن را در چنبرِ مالکانه‌یِ خود داشته باشد، و زن نیز می‌خواهد مرد را بفریبد، خوار کند و آزار دهد و این انتقامِ اوست.
مرد در نظامِ ناموسی می‌گوید: ای زن آزادی‌ات را به من بده تا به تو امنیت بدهم اما این یک اشتباه راهبردی است چرا ‌که بدونِ آزادی امنیتی هرگز در کار نخواهد بود حتا برای خود مرد. از همین رو، در نظامِ ناموسی مرد با به دست آوردنِ زن هم‌زمان او را از دست می‌دهد. احساسِ آزادی رابطه‌ی زن و مرد را به دوستی استعلا می‌دهد اما فرهنگِ ناموسی با تحمیل نقش‌ها و قالب‌های از پیش‌ساخته‌ برای زنان و مردان آن‌ها را به ریختِ گلادیاتورهایِ خانگی‌ای درمی‌آورد که هر لحظه باید به کرامت و فردیت و آزادی یک‌دیگر حمله برند و آن‌ها را نابود کنند. خود را نفریبیم: امنیتِ راستین زمانی امکان‌پذیر می‌شود که با یک آری گفتن آزادی زن یا مرد از میان نرود یعنی با «آری گفتن» حقِ «نه گفتن» آن‌ها تحتِ هیچ شرایطی و به هیچ بهانه‌ای نقض و نفی نشود.
سیاستِ ناموسیِ بررُسته بر زمینه‌یِ این فرهنگِ ناموسی هم بی‌شرمانه ادعا می‌کند: ای مردم آزادی‌تان را بدهید تا به شما امنیت بدهیم اما این یک شیادیِ تمام‌عیار است چرا‌که بدون آزادی امنیت هیچ‌کس تأمین نخواهد شد. ما آزادی خود را به دولت یا قانون وامی‌گذاریم اما نه برای از دست دادن‌اش بل برای مراقبت از آن، و این همان امنیتی است که ما باید خواهان‌اش باشیم: آزادی و آزادی و آزادی

زمانه