Monday, February 25, 2019

انقلاب گذشته به چه معنایی آینده ماست؟




انقلاب گذشته به چه معنایی آینده ماست؟
محمدرضا نیکفر
در برابر این پرسش قرار گرفتم که اگر با شناخت نظری کنونی به دوره انقلاب برگردم، چه می‌کنم و به دیگران می‌گویم چه کنند. تلاشی برای پاسخ به این پرسش سخت.
پرسش این است که: اگر در دوره انقلاب آگاهی و تجربه امروزین را داشتم، چه می‌کردم؟ این بازگشت به گذشته، شاید خیالی توصیف شده‌ و تصور  شود که بازبینی خیالین چیزی یکسر متفاوت از تحلیل‌های رایج درباره انقلاب باشد. اما چنین نیست. در نوشته‌ها و بحث‌‌‌های ما انقلاب به عنوان «گذشته معاصر» (اصطلاح راینهارت کوزلک، فیلسوف تاریخ) حضور دارد، همچون رخدادی که در شعاع تأثیر مستقیم آن قرار داریم و می‌توانیم با اگر و مگر درباره آن صحبت کنیم.
انقلاب رخدادی مربوط به گذشته نیست و یا، بنابر اشاره‌ای که شد، تنها گذشته معاصر ما نیست؛ به آینده ما نیز تعلق دارد. و این آینده به عنوان طرح، به عنوان «افق انتظار» (باز هم اصطلاحی از کوزلک) جهت تخیل و آرزو و کنش کنونی ما را هم تعیین می‌کند. بر این پایه من به موضوع عمدتاً از این زاویه می‌پردازم که انقلاب گذشته به چه معنایی آینده ماست.

ما و انقلاب در یک موقعیت تفسیری (به اصطلاح فنی‌تر: موقعیت هرمنوتیکی) قرار داریم: پیش‌فهم ما از انقلاب برمی‌آید و ما با این پیش‌فهم به انقلاب رو می‌کنیم تا آن را بفهمیم. ما درگیر انقلابیم، انقلاب ما را با خود درگیر کرده و همه، حتا به عنوان “ضد انقلاب”، انقلابی هستیم، یعنی آغشته به انقلاب و افتاده در دایره انقلاب. شاه هم در این دایره بود، وقتی گفت صدای انقلاب را می‌شنود؛ و هنگامی که از کشور خارج شد، تصمیمی انقلابی گرفت. حقیقت یا ناحقیقت انقلاب در این گونه تصمیم‌گیری در موقعیت رخ می‌نماید، بنابر یک اصطلاح هرمنوتیکی هایدگری در این Ergriffenheit است، یعنی از این درگیر بودن و متأثر بودن و برانگیخته بودن برمی‌آید. مفهوم (Begriff) انقلاب ریشه در این ادراکِ درگیرِ برانگیخته دارد. هر طرحی که بریزیم، چه برای فهم انقلاب، چه برای بیرون آمدن از دایرهٴ تأثیر آن، و چه برای گشودن یک افقِ انتظارِ تازه، طرحی پیشاپیش ریخته است؛ پیش‌-طرحی است که انقلاب آن را افکنده. از انقلاب گریزی نیست. آنانی که از انقلاب تبری می‌جویند، خود عمیقاً به آن آغشته‌اند. وقتی که سرخوردگی و نفرتشان را به تئوری و برنامه سیاسی تبدیل می‌کنند، باز انقلاب را می‌بینیم که زهرخند می‌زند و از فرازی پرنخوت به آنان می‌نگرد. وقتی از درد می‌نالیم و شکوه و زاری می‌کنیم، داریم به چیرگی درد برخود اعتراف می‌کنیم و موقعیت درگیر بودن و متأثر بودن (Ergriffenheit) را جلوه‌گر می‌سازیم.
آیا می‌توانیم از این وضعیت بیرون آییم؟ می‌توانیم عقدهٴ انقلاب را بگشاییم و خلاص شویم؟
وضعیت ما به حال و روز کسی می‌ماند که نیاز به عقده‌گشایی روانکاوانه دارد. تحلیل گشاینده با رودررویی صورت می‌گیرد، مواجهه‌ای که پدیده در آن حقیقت خود را پدیدار سازد، از حالت یگانه و مرموز درآید و همچون تجربه‌ای در کنار و در جریان و در متنِ تجربه‌های دیگر نگریسته شود.
این گشایش در درجه نخست درگیر شدن با خود است، درگیر شدن با پیش‌داوری‌های خود و موقعیت خود. سطوح درگیری را مشخص کنیم:
در سطح تئوریک: اندیشه بر مفهوم انقلاب و جایگاه آن در فکر سیاسی‌،
در سطح ریشه‌یابی اجتماعی: اندیشه بر علت انقلاب،
در سطح داوری: تفکیک میان علت انقلاب و حکمت انقلاب و قضاوت درباره حکمت آن،
و همبسته با همهٴ اینها تعیین جایگاه و موقعیت خود، یعنی انتخاب تاریخی، یعنی اینکه در مسیر کدام جریان تاریخی قرار داریم، پشت سرمان چیست و چه افق انتظاری داریم.
مجموعهٴ اینها آگاهی‌ای بر موقعیت تفسیری ما ایجاد می‌کند که اجازهٴ یک بازبینیِ خوددار و کنترل شده را می‌دهد. این خودداری، خودآگاهی است. در برابر آن از خود گسیختگی‌ای قرار دارد که مبنای آن گمان بر این است که می‌توان به هر شکلی به گذشته، آن هم گذشتهٴ معاصر، بازگشت و به دلخواه آن را بازخواند. خودداری معنایی دوگانه دارد: هم داشتنِ خود است، هم مهارِ خود. این مفهوم می‌تواند عنوانی باشد بر نکتهٴ اصلی در بحث حل مشکل دایره تفسیری (حرکت نوسانی میان موقعیت خود و موضوع).
مسئله مهم دیگری که لازم است در بازگشت و بازخوانی به آن توجه کنیم‌، ناهمخوانی وجود حالیت انقلاب با خودداری است. انقلاب یک حال (Stimmung/mood) است. وقتی درگیر آن هستیم، چه با آن باشیم، چه بر آن، ما را حالی-به-حالی می‌کند. مواجهه با آن همواره حالیت خود را دارد، به قول مارتین هایدگر در تحلیل موقعیت وجودی، رویارویی‌ای است gestimmt. انقلاب ساز ما را این گونه یا آن گونه کوک می‌کند (stimmen). ما نمی‌توانیم ساز خود را به شکلی دلخواه بزنیم و نوای خود را، هر گونه که خواستیم، سر دهیم. وجود ما حال‌مند است، همواره به این حال است یا به آن حال.
بر این قرار در برابر انقلاب خودداری مطلق ناممکن است. این به معنای تسلیم شدن به یک نسبیت‌باوری (relativism) نیست که دیدگاه‌ها را هم‌ارزش و یا همه را یکسر بی‌ارزش می‌کند. خودداری داریم تا خودداری. در همه آن سطح‌های بازرسی و بررسی معیارهایی برای کاوش و دقت و پایبندی به حقیقت وجود دارد.
حقیقت در نهایت همان جهان مشترک است. تحریف آن، انکار وجود چیزی در آن، انکار حقیقت آن است. در جهان اما موضِع (topos) های مختلفی داریم و از این رو همواره نمی‌توانیم هم‌موضع‌ باشیم. اما سه موضع بنیادی‌اند و در برابر نسبی کردن ایستادگی می‌کنند، آن هم به خاطر عینیت ستبر مادی رنج‌آورشان: موضع‌هایی که در آنها مورد تبعیض قرار می‌گیریم، از ما بهره‌کشی می‌شود، و آنجایی که ما موضوع خشونتیم. همین موضع‌ها، محل‌های اصلی بحث درباره انقلاب و موضوع‌های محوری آن را می‌سازند. جمع‌بند تجربه همه انقلاب‌ها ما را به این موضع‌ها و موضوع‌ها می‌رسانند.
این موضع‌ها و موضوع‌ها همواره وجود داشته‌اند، اما انقلاب مفهومی جدید است. رنج و ستمدیدگی به تنهایی انقلاب برنمی‌انگیزد. بحرانی که به انقلاب راه می‌برد از شکافی میان واقعیت و انتظار حاصل می‌شود. این شکاف، زمانیتی دارد که ویژه عصر جدید است: عصر انتظارهای زمینی، انتظار در راستای خط پیشرفت.
انقلاب با تلاش انقلابی فرق دارد. دست به تلاش انقلابی می‌زنیم، اما این به معنا نیست که داریم انقلاب می‌کنیم.
انقلاب نمی‌توان کرد، چون انقلاب رخ می‌دهد. اما انقلاب هم رخداد است، هم از مقوله کنش و انجام است. انقلاب رخ می‌دهد و نیرویی هست که انقلاب می‌کند. تا پیش از آن، تلاش آن نیرو مبارزه انقلابی بوده است، نه خود انقلاب. مبارزه انقلابی تا حدی می‌تواند موضوع انتخاب عقلانی به صورت محاسبه سود و زیان باشد، اما در مورد انقلاب چنین بحثی مطرح نتواند بود، چون در درجه نخست رخداد است، رخدادی که یکباره در میانه آن قرار می‌گیریم، چیزی که بدان درگیر بودن و متأثر بودن (Ergriffenheit) گفتیم. به این قرار گرفتن در معرض رخداد، حالی تعلق دارد که گریزی از آن نیست حتا اگر انقلاب بدحالمان کند.
من در آغاز انقلاب ۲۱ سال داشتم. از نوجوانی، از گروه‌های انقلابی طرفداری می‌کردم و درباره انقلاب می‌خواندم. از بحران انقلابی عمیقاً خوشحال بودم. همچنان از پایان سلطنت خوشحالم و تا جایی که بتوان در امور سیاسی و اجتماعی با اطمینان سخن گفت، مطمئن هستم که سلطنت در ایران آینده‌ای ندارد. دورهٴ شهریار سنتی، چه به صورت سلطان چه امام، به پایان رسیده است. ضمن اینکه علمدار سلطنت، آن توانایی شخصی و پشتوانه پذیرش و تسلیم عمومی را ندارد تا همچون شهریار ماکیاولی مقاومت‌ها را در هم بشکند و اراده‌ها را با اراده اقتدارجوی پولادین خویش یکی کند. جامعه ایران یک شهریار مدرن (اصطلاح گرامشی) می‌خواهد. این شهریار کسی نیست جز خود جامعه، خودی که شهریار خویش می‌شود با فتح سنگر به سنگر وجود خویش. شهریار، نه یک فرد، نه یک حزب، بلکه یک روند است، یک نبرد است. طبعا این نبرد به تشکل نیاز دارد، از جمله به حزب سیاسی. در کانون این نبرد باید توانمند ساختن جامعه بنشیند: برای خودآگاهی، خودآیینی، دفاع از خود در برابر انواع و اقسام کیش ولایت.
پیش از انقلاب، من هم مثل بسیار کسان دیگر فکر می‌کردم که باید دولت را براندازیم تا مردم زحمتکش و محروم نیرو گیرند. اکنون معادله در ذهن من برعکس است: جامعه نیرو گیرد، تا بتوانیم به راستی نظام را براندازیم و طرحی نو در افکنیم. این به هیچ رو به معنای بی‌اعتنایی به دولت و نقش نبرد علیه آن برای توانمندسازی جامعه نیست. بریدن از فکر “از دولت، به جامعه” و نشاندن “از جامعه به جامعه” به جای آن است.
من به این فکر از برخورد انتقادی با تجربه انقلاب رسیدم. این برخورد انتقادی حاصل تفسیر هرمنوتیکی‌ای است که خطوط آن را در بالا شرح دادم: بازگشتی کنترل شده، بازگشتی خوددارانه:
در سطح تئوریک: در این سطح دریافتم که انقلاب در فکر سیاسی نقشی محوری و سازنده یافته و انقلاب به براندازی دولت محدود شده است. بر این قرار سیاست تبدیل شده است به مهندسی براندازی. از نقد این دولت‌محوری به دیدگاه جامعه‌محور رسیدم. دریافتم که سوسیالیسم در اصل جامعه‌گرایی بوده اما در قرن وحشتناک بیستم جانمایه خود را از دست داده است.
در سطح ریشه‌یابی اجتماعی: اندیشه بر علت انقلاب. در این سطح من به این نتیجه رسیدم که باید ریشه انقلاب را در گسستگی (disintegration) فراگیر ببینیم: میان دولت و جامعه، در فرهنگ، میان حاشیه و مرکز.
در سطح داوری: تفکیک میان علت انقلاب و حکمت انقلاب. انقلاب پیروز می‌بایست به مسئله گسستگی پاسخ دهد، با آزادی و عدالت، گسترش رواداری و ایجاد امکان گفت‌وگو و تفاهم. اما نه تنها چنین نشد، بلکه با وجود ایجاد امکان‌های موضعی برای پیوستگی، گسستگی را تشدید کرد. در این معنا، دست کم از دیدگاه اکنون حکیمانه نبود. داوری از این زاویه باعث شد که مفهوم قرن بیستمی انقلاب، در ذهن من تقدس خود را از دست بدهد.
و همبسته با همه اینها تعیین جایگاه و موقعیت خود، یعنی انتخاب تاریخی است. انتخاب برای من همچنان بودن و پا فشردن در جریانی است که پیوستگی (integraion) آزادانه و عادلانه اجتماعی را می‌خواهد. با اندیشه بر تجربه انقلاب در ایران و انقلاب‌های دیگر پی برده‌ام که انتگراسیون اجتماعی به انتگراسیون سیستمی تقلیل‌‌پذیر نیست. یعنی تنها با عوض کردن نظام سیاسی و برنامه‌ریزی سیستمی نمی‌توان جامعه را همبسته کرد. دولت و سیاست معطوف به دولت نمی‌تواند به همه موضوعات مواضع بهره‌کشی، تبعیض، خشونت و نیز محیط زیست پاسخ دهد. سیاستی جامعه‌گرا باید مبنای سیاست معطوف به دولت باشد. آماج، «آزادی اجتماعی» است، همان گونه که اکسل هونت، فیلسوف معاصر آلمانی، می‌گوید.
با این توضیح‌ها شاید روشن کرده باشم منظورم چیست وقتی می‌گویم انقلاب گذشته برای من افق آینده را گشوده است.
زمان را به سه بخش گذشته و اکنون و آینده تقسیم می‌کنیم. از این سه بخش، تعیین‌کننده آینده است. این که می‌خواهیم به کجا برویم، تعیین می‌کند که از کجا می‌آییم. انسان طرح می‌افکند و از منظر آن طرح به گذشته خود می‌نگرد. بیهوده نیست که هر بار خاطراتمان را تعریف می‌کنیم، تغییراتی در آنها می‌دهیم، گاه کوچک با تغییر قیدها و صفت‌ها، و گاه بزرگ با عوض کردن اجزای اصلی موضوع.
با علم به این موضوع و با بازگشتی خوددارانه به گذشته، به پرسش آغازین برمی‌گردم: اگر در دوره انقلاب آگاهی و تجربه امروزین را داشتم، چه می‌کردم؟
همچنان علیه نظامی که با تبعیض و ستم و خشونت عجین بود، مبارزه می‌کردم. اما مبارزه را در قالب مهندسی براندازی پیش نمی‌بردم و جای خود را در آن موتور کوچکی پیدا نمی‌کردم که قرار بود موتور بزرگ جامعه را به حرکت درآورد. اصلاً از گفتمان موتور فاصله می‌گرفتم و راه‌هایی برای توانمند ساختن جامعه پیدا می‌کردم. افروختن شمعی را بر برق انفجار ترجیح می‌دادم. کاری را که ممکن بود پیش ببرم، همچنان زیر مقوله مبارزه انقلابی قرار می‌دهم، مبارزه با هدف دگرگونی اساسی، دگرگونی‌ای که تمرکز محض آن بر دولت ممکن است به دلیل ویژگی‌های این تمرکز، آنی نباشد که با صفت اساسی توصیف می‌شود. هر تغییری در سیستم به آزادی اجتماعی راه نمی‌برد.
کسانی که همچنان بر دیدگاه دولت‌محور ایستادگی می‌کنند، از این نکته غافلند که در وضعیت کنونی محور ستیزها در ایران را بهره‌مندی و مالکیت می‌سازد، آن هم بسیار بارزتر از دوران انقلاب. این محور نه از میان دولت و مردم، بلکه از درون نظام امتیازوری‌ای عبور می‌کند که در آن دولت، تنها یک عامل است. در جامعه هم همدستی با دولت وجود دارد، هم تقابل. یک منطقه خاکستری وجود دارد که نقش مهمی در سیر رویدادها ایفا می‌کند. افزون بر این، موضوع تکه‌پارگی (fragmentation) به عنوان نتیجه خطرخیز ازهم‌گسیختگی (disintegration) بسیار مهم است. این دردی است که تنها با نسخه انتگراسیون سیستمی معطوف به دولت درمان نمی‌شود. سیاست لازم است به جامعه‌شناسی و اقتصاد سیاسی و فرهنگ‌شناسی رجوع کند، و روا نیست که جامعه‌شناسی و اقتصاد سیاسی و فرهنگ‌شناسی به مسئله قدرت دولتی فروکاسته شوند.
اما برگردیم به موضوع اصلی: انقلاب رخ داد. شرکت در آن لازم بود. اصلا ناممکن بود دوری گزیدن از آن. بودن در کوران انقلاب، به شرحی که گذشت، حالی دارد که از آن گریزی نیست. تا تابستان ۱۳۵۷ انقلاب هنوز انقلاب ما بود، البته نه این که ما پیشبرنده آن باشیم. دو جریان مجزا به لحاظ هدف‌ها، شخصیت‌ها، گفتمان و نمادها درگیر انقلاب بودند. یکی ریشه در تجدد داشت و دیگری در سنت. اختلاف‌ها فرهنگی محض نبودند. دو درک مختلف از برابری و آزادی و استقلال آنها را از هم جدا می‌کرد. سنت یک نظام امتیازوری را پیش گذاشت که در عصر جدید و در محیط سرمایه‌داری جهشی کرده بود که سرانجام به نظام ولایی ره برد: یک نظام تبعیضی که با وجود گفتاری با مفاهیم پیشاسرمایه‌داری، ماهیتی سرمایه‌دارانه دارد. دین، مقوله اقتصاد سیاسی است، هر چند که فقط این نیست، اما با بررسی انتقادی می‌توان و باید نشان داد که چرا به سرمایه‌ای نمادین تبدیل شد، به یک ارز‌، ارز قابل تبدیل به مقام، قدرت و پول؛ ارزی که برای حفظ ارزش و جایگاه آن یک نظام شکنجه و یک دستگاه عریض و طویل ایدئولوژیک ایجاد شده است.
انقلاب رخ داد. در مقطعی می‌بایست پی می‌بردیم که “انقلاب می‌شود” وارد مرحله “انقلاب می‌کنند” شده است، و ما در این انقلابی که می‌کنند و از آن سهمی نخواهیم برد، چیزی جز وسیله نیستیم. در این جا می‌بایست آینده‌نگر می‌شدیم و تمام انرژی خود را صرف سنگر گرفتن در جامعه برای دفاع از خود و توانمند ساختن جامعه می‌کردیم با هدف اینکه قدرت تازه نتواند جریان نیرومند گرایش به عدالت‌خواهی و خودگردانی را مهار کند. همین مشی را می‌بایست از سال ۱۳۵۸ به بعد با دقت و جدیت بیشتری پی می‌گرفتیم. اما متأسفانه فکر سیاسی دولت‌محور بود. هم آنانی که از دولت جدید به تصور اینکه به آرمان‌های انقلابی پایبند است پشتیبانی کردند، هم آنانی که با آن درگیر شدند اساساً به دولت نظر داشتند. اگر نگاهمان به جامعه بود، می‌بایست درمی‌یافتیم چه باعث شد که از دل همین مردمی که دوستشان داریم، چنین هیولایی سربرآورد. می‌بایست جامعه‌گرا می‌بودیم اما نه خلق‌گرا در آن شکلی که امید به دولت خلقی می‌بستیم یا صرفاً با ضد خلقی خواندن دولت، تصور می‌کردیم برانداختنش ممکن است. اگر جامعه‌گرا بودیم، به ویژه اگر مجاهدین، آنچنان معطوف به دولت نبودند، سرکوب نظام‌یافته نمی‌توانست رمقمان را بگیرد. کمتر تلفات می‌دادیم. در جامعه پا سفت می‌کردیم و در بحران‌هایی که پیش می‌آمدند و مثلا در ۱۳۷۸ و ۱۳۸۸ پیش آمدند، می‌توانستیم نقشی بهتر و تأثیرگذارتر ایفا کنیم.
اما شاید یک چیز نمی‌گذاشت که فکر کنیم و موقعیت خود را دریابیم. همان چیزی که از آن به نام “حال” (Stimmung) یاد کردیم. اگر آموزگاری می‌آمد و می‌گفت بازی را باخته‌اید، اکنون وقت حمله نیست، باید به میان جامعه عقب نشینید و سنگرهایی را فتح کنید برای نبردهای آینده، او را بی‌حال و بریده می‌خواندیم و به حرفش گوش نمی‌کردیم. پس مواظب “حال” خود باشیم. نگذاریم غوغا مانع فکر انتقادی شود. این یادداشت را با حکایتی که یادم نیست آن را کجا خوانده‌ام و ممکن است در اینجا با اصل آن انطباق کامل نداشته باشد،‌ پایان می‌برم:
حاکمی عادل به دهقانان سرزمینش یک ارّهٴ برقی هدیه داد. دهقانان با آن ساقه‌ای نازک بریدند، و دیدند چه خوب می‌بُرَد. سپس درختی تنومند را بریدند، و دیدند عجب کارآست. پس آن را به صخره‌ای زدند، اره شکست. با ناراحتی به نزد حاکم بازگشتند و ماجرا باز گفتند. حاکم گفت: من که یک مربی هم با شما همراه کرده بودم. دهقانان گفتند: صدای اره آنچنان بلند بود که صدای راهنما را نشنیدیم.
در مورد خودم نمی‌توانم ادعا کنم، چون صدای ارّه برخیزد، همچون آن دهقانانی نخواهم بود که صدای راهنما را نمی‌شنیدند.

رادیو زمانه