دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میگویند؟
سایت روزیاتو نوشت: کافهچی میگوید زیرسیگاری لازم است؟ من که نمیکشم و نگاهی هم به او میاندازم و احتمال میدهم که برخلاف من سیگاری باشد. تصوراتم اشتباه از آب در میآید و او دست رد به کافهچی میزند: «نه لازم نیست، ممنون.» ازش اجازه میخواهم که رکوردر را روشن کنم و اینبار حدسی که در ذهنم ایجاد میشود، درست است و او بهم اجازه نمیدهد. حتی به قلم و کاغذم هم نگاه بدی میکند و متوجه میشوم که باید گفتگو محور جلو برویم و همهچیز را به خاطر بسپرم و نه به رد کلمات روی کاغذ. بعد از کلی مکافات قبول کرده که با من مصاحبه کند و به او گفتم در بازگو کردن زندگیاش، از اسامی جعلی استفاده میکنم تا هویتش فاش نشود. این دختر ۲۷ ساله، با چشمهایی آبی حالا ۵ سال است که روسپیگری میکند و قصد دارد این کار را تا ۳۰ سالگی ادامه دهد.
نامش را آمیتیس میگوید ولی در خلال صحبتهایش گهگاهی از دستش در میرود و اسم واقعی خود را میگوید، بعد مصاحبه که این سوتی را به رویش میآورم، میخندد و میگوید تو همان آمیتیس بنویس، همینکار را میکنم.
آمیتیس فارغ التحصیل داروسازی از یک دانشگاه دولتی معتبر است و برای اثبات حرفش عکس فارغالتحصیلیاش را بهم نشان میدهد و عکسهایی هم از دوران دانشجویی خود در گوشیاش دارد، البته به او میگویم نیازی نیست که این اثبات را انجام دهد و با پوزخندی میگوید:
«مشتریانم ولی فکر میکنند برای قیمت بیشتر این حرف را از خودم در آوردم که بگم من خانوم دکترم.»
برایم روشن میکند که کلاس و اخلاق هر روسپی روی نرخ سرویسهایش تاثیر میگذارد و این را واسطهها تشخیص میدهند، واسطه او نامش بابک است. او را کموبیش میشناسم، از داخل اینترنت پیدایش کردم و قرار شد که چند نفری را برای مصاحبه با من جور کند و آمیتیس اولین آنهاست و به قول خود بابک: «بهترین آنها» آمیتیس وقتی تماس گرفت تصور کرد که من برای بابک خالی بستم و اما وقتی به جای آدرس منزل، آدرس یک کافه را دادم متوجه شد قضیه گفتگویمان جدی است. به او دیالوگی که از پیش تعیین شده بود را گفتم:«مبلغ رو پرداخت میکنم و مدت صحبتمون هم یک ساعت هست. فرقی نداره که برای شما؟» اما آمیتیس نه هزینهای گرفت و هم اینکه بیشتر از ۳ ساعت صحبت کرد:
«خانواده من خانواده فقیری نیست، خونمون توی سعادت آباده و پدرم هم کارمند یک شرکت دولتی که البته یکی دو سالی هست بازنشسته شده و حالا سمت مشاور را بر عهده داره. مادرم هم فرهنگی بوده و دو تا برادر دارم که یکیشون از من کوچیکتره و یکی هم بزرگتر و عیالوار. من توی همین خانواده بزرگ شدم و درسام هم خیلی خوب بود، ولی خب همیشه دلم میخواست که بیشتر از OK زندگی کنم و تبدیل به یک مرفه بیدرد بشم.»
او استقلال مالی میخواست و تاکید میکند که با خانوادهاش مشکل خاصی نداشته ولی همیشه دلش میخواسته که جدا زندگی کند و دستش در جیب خودش برود:
«دانشگاه قبول شدم و ۳ ساله هم درسم را تمام کردم چون عجله داشتم که زودتر از ایران بروم. دوست پسری از یکی از شرکتهای خوب داشتم که هم عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم و هم اینکه متاهل بود! من زمانی فهمیدم علی متاهل هست که شش ماهی از رابطهمان گذشته بود و از اینکه این موضوع را با من در میان نگذاشته بود، کلافه شدم. من خط قرمزی برای خودم داشتم و به هیچ وجه با افراد متاهل ارتباط برقرار نمیکردم.»
میخندد و ناخنکی به نوشیدنی پیش رویش میزند، باز هم سعی میکنم حدس بزنم چرا از حرف خودش خندهاش گرفت و این بار که کلمات را روی میز پرتاب میکند، حدسم را بار دیگر تبدیل به یقین میکند:
«این خط قرمزها بعد از اینکه وارد این کار شدم برایم کمرنگ و کمرنگتر شد. راستش مجبور شدم، اوایل مشتریان متاهل را قبول نمیکردم و بعدتر با خودم کلنجار رفتم و در نهایت به خاطر اینکه خیلی بیشتر از نصف مشتریان ما متاهل هستند مجبور شدم قبول کنم. این خط قرمز آنقدر کمرنگ شد که حتی با شوهر زنی به اصرار همان زن و در حضور خودش هم برنامه داشتم.»
لغت «برنامه» مودبانهترین واژهای است که برای کارش به کار میبرد و از اینکه سعی میکند ادب را در حین گفتگو رعایت کند، شگفت زده میشوم. پیشتر که تلفنی با یکی دو نفر از همکاران (به نظرتان میتوان واژه همکاران را به کار برد؟) آمیتیس صحبت کرده بودم، با افراد بد دهنی همکلام شده بودم و حس میکردم این خصلت در همه این افراد وجود دارد. آمیتیس که متوجه میشود ناگهان به جلو پریده، باز به عقب برمیگردد تا روایتش را به قول خودش «با خط زمانی مستقیمی» تعریف کند:
«دوست پسرم علی به من توضیح داد که دو ماهیست قصد جدایی با همسرش را دارد و در حال حاضر هم طلاق عاطفی گرفتند و چون بچهای هم در کار نیست، جداییشان راحت صورت میگیرد.»
میگوید از اینکه زندگی یک زوج را با حضورش به هم ریخته بود ناراحت بوده ولی علی بدو اطمینان داده که زمزمههای جدایی قبل از حضور آمیتیس در زندگی او زده شده و در نهایت بعد از طلاق علی، آنها به پاریس میروند: «در هتلی بودیم که پنجرهاش رو به ایفل بود و هرجای مهمی که در پاریس باشد را دیده بودیم، موزهها و دیزنی لند و… خریدهای متعددی هم از برندهای معتبر انجام میدادیم و زندگیام از این رو به آن رو شده بود و من تازه ترم دو دانشگاه بودم. والدینم را دور زده بودم و با علی به پاریس رفته بودم.» در نهایت اما خانواده به قول آمیتیس «مند بالای» علی با ازدواج آن دو مخالفت میکنند و علی هم تلاش چندانی برای راضی کردن آنها نکرد:
«پدرش برایش کار را جور کرده بود و علی هم بنده آنها بود. همینکه گفتند نه، او هم در جبهه آنها ایستاد و من را با وجود اینکه دو سال تمام به پایش نشسته بودم پس زدم.»
از او میپرسم به پای علی نشسته بودی یا پولهایش؟ مکثی طولانی میکند و آماده میشوم که با یک سیلی در صورتم، جلسه گفتگویمان را ترک کند. حس میکنم تند رفتم و نباید انقدر صریح سوالم را مطرح میکردم. بعد از مکثی طولانی زیر لب میگوید:
«پولهایش هم بیتاثیر نبود ولی در آن موقع که با مخالفت خانوادهاش روبرو شده بودم، حاضر بودم که علی بیکار شود و از نو شروع کنیم. ما عشق و حالهایمان و جهانگردیمان را کرده بودیم و حس میکردم که دیگر وقت شروعی دوباره است.»
بعد از دست رد خانواده و البته خود علی به او، آمیتیس که دو سالی دستهایش در جیب پرپول خودش بوده، ناگاه از هم فرو میریزد و جیبهایش خالی خالی میشود؛ نهایتا تصمیم میگیرد که سرکار برود. در یک شرکت داروسازی مشغول به کار میشود و خودش میگوید که در زمان دوستیاش با علی یکی دو عمل زیبایی انجام داده بوده که نقصهای چهرهاش را برطرف کند و او را دو چندان زیبا کند. گرچه عکسهای قبل از عملش هم دلالت بر زیبایی او میداد ولی عملهایی که انجام داده بود زیبایی طبیعی او را شبیه به یک خوشگلی عروسکی کرده است:
«طبیعیست که در محیطهای دانشجویی و کاری دختران و پسران بخواهند با یکدیگر آشنا شوند و من هم اوایل کار یکی دو تن از همکارانم سعی به ایجاد دوستی با من کردند و یکیشان حتی دم از ازدواج میزد. اما من اولا که سرم توی لاک خودم بود و ثانیا دلم یک شوهر پولدار میخواست، نه کسی که مثل خودم کارمند آن خراب شده باشد.»
از محل کاری که در سن ۲۲ سالگی در آن کار میکرده با بدی و کینه زیادی یاد میکند و دائما لفظ خراب شده و شرکت گند و…را به آن حواله میکند. دلیل این کینهاش را دقایقی بعد برایم روشن میکند: «رییس که یک آقای دکتر با شخصیت و متاهلی بود درخواست رابطه داد، نه دوستی و نه چیزی شبیه به آن، بلکه فقط درخواست یک رابطه جنسی را پیش کشید و حرفش، بیشتر از درخواست، شبیه دستور بود. برایم مهلت دو هفتهای تعیین کرد و من هم سعی در پیچاندن ماجرا داشتم و نمیدانستم به کی چه بگویم. نهایتا با پاسخ رد من، هفته بعدش به بهانهای مزخرف اخراج شدم.» آمیتیس میگوید بعد از این واقعه در دو سه داروخانه و شرکت دیگر هم مشغول به کار شده که یا حقوقهایشان خیلی کم بوده و خودش بیخیال کار شده و یک مورد هم شبیه درخواست یا همان دستور رییس قبلیاش برایش پیش آمده که این بار توسط یکی از همکاران همردهاش مطرح شده و وقتی به او نه گفته، همکار مذکور بدجوری زیرآبش را میزند و باعث بیرون شدنش میشود:
«رزومهای داشتم که از چندین جا اخراج شده بودم و پارتی هم در این حوزه نداشتم. عملا بیکار شده بودم تا یکی از دوستانم گفت میتواند شغلی پردرآمد برایم جور کند که هم ساعت کاریش دست خودم هست و هم مرخصیهام. به دوستم نمیآمد که منظورش روسپیگری باشد ولی بعد از چند روز فهمیدم همین کار را میکند و یک تیمی دارند که زیرنظر بابک کار میکنند.»
ملاقات آمیتیس با بابک در یکی از کافههای شهر کرج رخ میدهد و برایم تشریح میکند که این دیدار برای آشنایی اولیه هست و بابک از آغاز همکاریشان تا امروز هیچگاه پیشنهاد بیشرمانهای را به او نداده است: «یک قانون نانوشته در کار ما هست که میگوید نباید با واسطهها خودت را درگیر رابطه کنی چرا که رویتان به هم باز میشود و سر حساب کتاب به مشکل میخورید. ملاقات من هم یک بار صورت گرفت و بابک صرفا از من خواست تا تستهای لازم سلامتی بدهم و کمی هم برایم چند و چوند کار را شفافسازی کرد. اینکه ۵۰ هزار تومان از مبلغ دریافتی مال اوست و مشتریان غرب برای من هستند چونکه خودم ساکن سعادت آباد هستم. از من پرسید سرویسهایی به اسم شب تا صبح را میتوانم بروم یا خیر و بخاطر قیمت ۱۰ برابری اینگونه سرویسها قبول کردم. او توضیح داد که مشتریان او همه آدم حسابی هستند و افرادی که مرا اذیت کنند و به من توهین کنند در کار نیستند. از من خط قرمزهای کاریام را پرسید و به او گفتم خط قرمزی ندارم جز اینکه با متاهل نباشم؛ آنهم که موضوعش را برایت قبلتر گرفتم در نهایت چه شد.»
آمیتیس به قول خودش فول سرویس است و با مشتریانش دوست میشود؛ به جای اینکه رابطهای صرفا بر محوریت عرضه تقاضایی بینشان رخ بدهد. او با آنها چندین بار به مسافرت داخل و خارج کشور رفته و البته به ضربالمثل حساب حساب است و کاکا برادر هم پایبند است: «نرخ ثابتی برای کارهایمان داریم که بابک تعیین میکند و گاهی وقتی به دوستی آشنایی تخفیفی میدهد، آن را از سهم خودش کم میکند و یا اگر یک مشتری او را دور بزند و با خودم تماس بگیرد تا برنامه را فیکس کند، من بازهم سهم ۵۰ هزار تومانی بابک را کنار میگذارم.»
درآمد آمیتیس ماهی ۳۰ تا ۴۰ میلیون هست و دو هفته در ماه کار میکند. هر بار که پیش کسی میرود از ۲۵۰ تا ۵۰۰ هزار تومان طلب میکند. به او میگویم کمتر پزشک یا جراحی را میشناسم که با دو هفته کار انقدر در بیاورد و جواب میدهد: «من هم دکترم و هم روسپی. باید درآمدم بیشتر باشد.» آمیتیس حس و حال تجریباتش را با من در جریان میگذارد و با اینکه هر آنی فکر میکنم الان گریه میکند، سرش را تمام مدت بالا گرفته و با من صحبت میکند، او غمی از کاری که میکند ندارد و آن را یک شغل میداند که به رویاهایش نزدیکش کرده است:
«اولین بار را که رد کنی، باقی را هم رد کردهای. سرویس اولم پسری ۱۸ ساله و بیتجربه بود که پیش من حتی گریهاش هم گرفت. نمیدانست دقیقا باید چگونه رفتار کند و از اینکه اولین مشتریام چنین موردی از آب در آمده، حس عجیبی داشتم. با اولین گناه او، من هم اولین گناهم را انجام دادم و هر دو گناهکارانی شدیم که هیچوقت همدیگر را فراموش نمیکنیم.»
نه والدین و نه دوستان آمیتیس از کاری که او میکند خبر ندارند و اوایل کار به همه گفته که مشغول دیدن یک دوره آموزشی فن آرایشگری است و بعد از چند وقت برای اینکه دروغش برملا نشود، اعلام کرده که در یک مجموعه مشغول به کار است، مجموعه که چند پلاک با خانه استیجاری او فاصله دارد و برای همین میتواند این دروغ را سرهم کند و به راحتی آن را جمع کند. او میگوید بعد از ۵ سال کار،اندوختهای جمع کرده که با حساب سرانگشتی با کار کردن تا ۵ سال دیگر، میتواند خانه خودش را در یک محله دیگر داشته باشد و قصد دارد که کار و بار را در سی سالگی تعطیل کند:
«ما حق آشنایی با دیگر نیروهای بابک را نداریم ولی به هر حال از اینور آنور درباره بچهها میشنویم. خیلی از آنها تا ۵۰ سالگی هم کار میکنند و خیلیها هم بعد از یک ماه پشیمان میشوند و کار را ول میکنند. ما نه اینکه ستاره داشته باشیم و این چیزها، ولی مشتریانی که از هرکداممان بیشتر راضی باشند، طبیعتا پوئن مثبتی برای ما حساب میآید. بابک مثل پشتیبانی سایتها بعد از انجام ماموریت ما، به مشتری تماس میگیرد و اوضاع و احوال را میپرسد. گاهی پیش میآید که اگر چند مشتری ناراضی باشند، آن نیرو را از تیم بیرون میکند و آن شخص هم دیده شده که مشتریان بابک را دور میزند. افرادی هم بودند که دستگیر شدند و برخی مواقع بابک با آشناهایش میتواند کاری کند و برخی مواقع هم کاری از پسش بر نمیآید. موردهایی داریم که مشتری ازشان دزدی کرده و یا حتی آنها را گروگان گرفته و از آن بدتر کیسهایی را میشناسم که از زیر ۱۸ سالگی وارد این بازار کار شدند.»
او قول میدهد که با تک تک اشخاصی که برایم تشریح کرد صحبت کند و آنها را راضی به گفتمان با من کند، قولی که بعدها به آن وفا کرد و من با تک تک افراد با شرایط خاصی که برایم گفت توانستم همکلام شوم. از آمیتیس میپرسم اگر عقب برگردد همین روش را پیش میگیرد؟ و بعد از گفتن اینکه قرار نبود سوالهای ژورنالیستی از او پرسیده شود و صرفا قصد داشت تا شرح حالی از زندگی عجیبش را با من در میان بگذارد، میگوید: «اگر برگردم عقب و زندگی همین بازی را با من کند، چرا که نه؟» او به خاطر رشته و تحصیلاتی که کرده مراقب است تا دچار بیماری مقاربتی نشود و میگوید برخی مشتریان هستند که اصرار ایجاد ارتباط بدون پوشش را دارند:
«تنها و تنها در این حالت است که دست رد به سینه مشتری میزنم و بیرون میآیم. شغل ما پرخطرترین شغل دنیاست و هرآن با بیماریهای مختلف مبارزه میکنیم.»
از او میپرسم معتقد است که روسپیگری شغل است؟ میگوید: «جامعه شناسی و روانشناسیام انقدر خوب نیست که بتوانم جواب این سوالت را اصولی بدهم ولی برای من و هزاران مثل من دیگر نه تنها شغل است، بلکه بخشی از زندگیمان شده. گاهی روزها و هفتهها با یک مشتری سر میکنیم تا بتوانیم پول بیشتری در آخر کار بگیریم و به اصطلاح خودمان، یک ماه کار را تعطیل کنیم.» آمیتیس در ماه با بیش از ۳۰ نفر ملاقات میکند که در کمال تعجب یکی دوتا از آنها زوجینی هستند که جزو مشتریان ثابت او شدهاند. با تمام این تفاسیر او در حال حاضر با مردی آشنا شده و میگوید که اوایل کار بعد از بازنشستگیاش قصد ازدواج با او را داشت ولی بعد از اینکه کارش بیشتر شده، حس و حال ازدواج و عشق و عاشقی از سرش پریده:
«الان فقط دلم میخواهد خانهای بالای یک مجتمع مسکونی داشته باشم و با هیچکس حرف نزنم.»
دختر ۲۷ ساله این روزها کمتر سعی میکند با خانوادهاش چشم تو چشم شود و در دو هفته تعطیلی که برای خود انتخاب کرده، در سفر به سر میبرد و تمام این سفرها را تنهایی میرود. میگوید دلش تنهایی میخواهد و از دو نفره بودن خسته شده است، دو نفرههایی که فقط با آتش شهوت روشن هستند و هیچ رنگی از انسانیت ندارند.
صحبتهایمان تمام میشود و آمیتیس با حساب کردن صورتحساب در حالی که منتظر ماشینی که کرایه کرده است ایستاده، چهرهاش عوض میشود. او حالا خرامان راه میرود و با قدمهای آرامش سعی در پخش کردن عطر خودش در فضا را دارد، گرچه آمیتیس به قول خودش هیچگاه کنار خیابان نایستاده تا مشتری به تورش بخورد و کلاسش بالاتر از این حرفهاست، ولی حالا که به سمت ماشین کرایهای میرود، فرق چندانی بین او و آنها حس نمیکنم. او تبدیل به روباتی شده که نوع سرویسی خاص را ارائه میدهد و هیچ حسی دیگر نمیتواند او را برگرداند، روح آمیتیسهای زیادی مرده است و فقط تنشان اینور و آنور میرود، آنها در دو راهی زندگی تبدیل به دو نفر شدند و یکیشان جاده تباهی را پیش گرفته و دیگری دخترکی گریان لب جاده شده که هرچه خود دومیاش را صدا میزند، برنمیگردد.
سایت روزیاتو نوشت: «من را جانان صدا کن.» اسمش هم مثل خودش و زندگیاش عجیب و غریب است. در کافهای نشستیم و موهای بنفشش در کنار خالکوبیهای رنگی روی دستانش (که خودش میگوید تمام وسعت کمرش را میپوشاند) با عینک گردش باعث شد که مدتی خیره هارمونی رنگهای تیپش بشوم. لاکهایی مشکی و چشمانی آبی و مانتویی زرد و حتی فندکی که رویش نقش یک دلقک رنگی رنگی حک شده است. جانان یک بچه کلاس دوم ابتدایی دارد و شوهرش چند سالیست فوت شده و حالا نزدیک به چهار سال است که روسپیگری میکند.
سیگاری میگیراند و مصاحبه را دورانی شروع می کند؛ او از من سوال میپرسد: «چی میخوای بدونی؟» انبوه سوالات در دریای ذهنم موج میزند و با هربار برخورد با صخرههای ساحل ذهنم، علامتهای سوال به هوا پراکنده میشوند. نمیدانم چرا پیش جانان زبانم بند آمده، شاید چون حداقل ده سالی از من بزرگتر است. همین را بهانه میکنم و جوابش را میشنوم: «۳۸ سالم است. دیگه؟» بعد از چند ثانیه سکوت، دود سیگارش را به شکل حلقه بیرون میدهد و میگوید:
«شوهرم کارمند بود، کارمند یک اداره دولتی. البته مرا به زور به او داده بودند و بعد از اینکه زنش شدم، از شهرستان اومدیم تهران. ساکن یکی از استانهای شرقی کشور بودیم و بعد از آمدنمان به تهران، او رفت سرکارش و من هم شروع کردم وسایل دستسازم را فروختن.»
از داخل کیفش انبوه دستبندها و گردنبندهای دستساز با سنگهای مختلف را در میآورد و ادامه میدهد: «هنوز هم میسازم،برای دل خودم. شوهرم سر کار میرفت و اینها را هم من به دوست و آشنا میفروختم. درآمدمان برای زندگی در شهر خودمان کفایت میکرد، ولی برای زندگی در پایتخت نه.»
گوشیاش زنگ میخورد و با پسرش که پیش دوستش در خانه مانده، صحبت میکند. قربان صدقه مادرانهاش پر از صداقت است و میفهمم جانان، هرچه باشد و هر که باشد، مادر است. بعد از قطع کردن تلفن اولین سوالی که به ذهنم رسیده را با او در میان میگذارم: «پسرت میدونه؟» رنگ رخسارش همرنگ لبانش میشود و برایم قاطی میکند: «نه که نمیدونه! مگه دیوانم بذارم بدونه؟ چی فکر کردی با خودت؟»
صدای جانان بالا و بالاتر میرود و بدون واهمه از شنیده شدن حرفهایش توسط دیگران فریاد میزند. بغضی چند ساله را دارد خالی میکند و حرفهایش روی میز میریزد، به سمت من میآید و همچون گلولهای سربی مرا میدرد. جای خوانده بودم که چشمها بیشتر از لبها حرف میزنند و نگاه سرخ جانان به من میفهماند که عصبانیتش واقعیست و به اصطلاح کولی بازی نیست:
«فکر کردی خوشم میآد پسرم بدونه با کدوم پول میره مدرسه؟ مدرسهاش دولتیه ولی دم به دم پول میخوان از آدم. از کجام بیارم وقتی شوهرم مرده و خانوادهاش هم طردم کردن؟ میگن تو باعث و بانی مرگ پسرمون شدی، چرا میگن؟ چون دیوونن. چون من بدبخت مادر مرده یک بار بهش گفتم احمد، پاشو برو واس این بچه دارو بگیر. رفت که بگیره مرد. میگن چرا ساعت یازده شب ازش خواستی بره دارو بگیره. میگن لابد با یکی سر و سر داشتی میخواستی نصفه شبی بیاریش تو خونت، حتی خواهرش میگه که یکی تو خونه بوده و میخواستی به یک بهانهای فراریش بدی. این همه برچسب بهم زدن و بهم قاتل هم گفتن. چیکار کنمشون؟ از مامانم بگیرم که کنج خونه تو شهرستان افتاده و پول نداشتم برم گاهی بهش سر بزنم؟»
رگههای سرخ گردنش کم کم به سفیدی میگراید و آرام میشود. جای حرفهایش هنوز درد میکند و او هم هنوز نفس نفس میزند. بازتاب تصویرش در آینه روی دیوار کافه بیصدا میجوشد و خودش روبروی من، نفسهایش را کم کم آرام میکند. لابلای خشم ناگهانیاش خیلی چیزها از زندگیاش گرفتم و تصمیم میگیرم خودش مسیر صحبتش را ادامه دهد.
جانان بعد از مرگ شوهرش، با بچه چهار سالهاش تنها مانده که از قضا همان موقع مریض هم بوده، خودش میگوید مرگ ناگهانی احمد، باعث شد که زندگیاش مدت زیادی از هم فرو بپاشد و این فروپاشی را همانند سکانسی توصیف میکند که در آن یک لوستر کریستالی به صورت اسلوموشن روی زمین میترکد و تکههایش هزاران هزاران بخش میشود. جانان دیپلم گرافیک دارد و خیلی اهل فیلم و سینماست، وجه اشتراکی که بین هر دویمان پیدا شده خوشحالم میکند.
میگوید حتی نمیدانسته باید چطور ترتیب کفن و دفن همسرش را بدهد و دوستان و همکاران همسرش بودهاند که به دادش رسیدهاند، البته با تلخندی که میزند تا ته حرفش را میخوانم: «اولین مشتری غیر علنیم یکی از همین دوستان همسر مردهام بود.»
روی لفظ غیرعلنی تاکید خاصی دارد و کم کم منظورش را میفهمم. دوست همسرش بعد از اینکه مدت اجارهنامه جانان تمام شده و در این مدت هم از پس انداز شوهرش و فروش وسایل دستسازش بخور و نمیر درمیآورده، به او کمک میکند تا پیش یک زن همخانه شود. زن را یکی از اقوام دورش به جانان معرفی کرده و خانه نسبتا بزرگ واقع در خیابان شریعتی به جانان انگیزه میدهد که به او اعتماد کند و با زن همخانه شود: «البته سوارش نشدم و باهاش تعیین اجاره کردم، اولش اون مرد گفت که اجارهات رو من میدم تا بتونی یک کاری دست و پا کنی ولی هنوز از پس اندازم مانده بود و زیربار نرفتم. در نهایت اجارهای تعیین شد که البته نصف قیمت واقعی بود، ولی در هر صورت من را راضی میکرد که چتربازی نکردم.»
جانان و پسر چهارسالهاش در خانهای به همراه زنی از او جوانتر زندگی میکنند و تفاوتهای زیادی بینشان وجود داشت. زن مشروبات الکلی میخورده و گاهی دوستانش را در دورهمیهای شبانه جمع میکرده و مواد میزدند. جانان چندباری با همخانهاش دعوا کرده ولی از آنجایی که تنها یک اتاق از آن خانه سه خوابه متعلق به او بوده، حرفهایش را کسی خریدار نبوده است. میگوید برای پسرش نگران بوده و سعی میکرده در اتاق با تلویزیون و دستگاه پخش دی وی دی، او را سرگرم کند تا متوجه اتفاقات اطرافش نشود. حس مادرانه جانان همچنان برایم عجیب است ولی سعی میکنم هضمش کنم. او در نهایت با اندک پساندازش میرود و کار ناخن یاد میگیرد. چون کلاسش دور بوده، دوست همسرش تعارف میزند که او را برساند و جانان هم قبول میکند:
«دروغ چرا، همونجور که گفتم من رو زوری به همسرم دادن و عشق آتشینی بین ما نبود. از نبودش و مرگش ناراحت بودم ولی اینکه عشق اول و آخرم رفته باشد و سر به بیابان بزنم هم نبود. من هنوز وقت داشتم با کسی آشنا شوم و ۳۴ سالم بود، به خودم نهیب میزدم که چند سال دیگر، از تک و تو میافتم و دیگر من میمانم و پسرم و یک عمر بدبختی. با خودم گفتم میروم کار ناخن یاد میگیرم و شنیده بودم که کار سودزایی است. یا کارم میگیرد و میتوانم خودم از پس خودم بربیایم یا اینکه شوهر میکنم.»
در مسیر رفت و آمدها به کلاس، دوست همسرش کم کم به او پیشنهاد میدهد و با اینکه فردی متاهل بوده، ولی به جانان میگوید قصد جدایی دارد. قصهای تکراری که جانان باور میکند (یا لااقل تظاهر میکند که باور کرده) و با او وارد رابطه میشود. گاهی وقتهایی که همخانه نبوده، مرد پیش او میآمده و برایش وسایل و خوردنی هم میآورده. میگوید اسباب تفریح پسرش و خوراکیهایی که بچه را خوشحال میکرد در خانه به راه بود و سعی هم میکرد تمام این موارد را از همخانهاش مخفی کند تا او شک یا بویی نبرد: «اون مردک هم به من گفته بود که چون زن همخانه، فامیلمونه نباید بفهمه و من تا زمانی که طلاقم را علنی نکردم، نمیخوام کسی چیزی بدونه.»
سعی میکرده با همخانه زیاد همکلام نشود و میگوید گاهی دوست پسرهایش میآمدند و میرفتند. یک بار این ماجرا از دهنش در میرود و آن را پیش دوست همسرش بازگو میکند: «بعد از اینکه گفتم همخانهام گاهی دوست پسرهایش را دعوت میکند، مردک قاطی کرد. اول فکر کردم غیرتی شده سر فامیلشون و بعدا بود که فهمیدم زبل خان، با هر دوی ما رابطه داشته و خانه هم در حقیقت متعلق به اوست.»
این مثلث عشقی که به قول جانان بوی گندی میداد، به هم میریزد. همخانه که میفهمد جانان با مرد در رابطه است، دست را پیش میگیرد و همه با هم دعوا میکنند: «میدونی، دعوای ما تموم شد و من رفتم و یک تف هم پشت سرم انداختم،ولی تا الان به زن اون مرد فکر میکنم که تا امروز هم این جریان رو نفهمیده و خوش خوشان داره با شوهر عزیزش زندگی میکنه. تازه جدیدا باردار هم شده. خیلی دلم میخواد یک روز همه چیز رو بفهمه،من آدمش نیستم برم بگم و یا اخاذی کنم، اما تا جایی که میدونم اون همخونه هر از گاهی از مردک اخاذی میکنه و پول خوبی هم گیرش میاد.»
میگویم نه اخاذی کردن کار شریفیست و نه فاحشگی. سکوت میکند و منتظرم بار دیگر از کوره در برود اما این بار با لحنی آرام حرفهایم را تایید میکند: «بله هر دوشون مزخرفن. ولی من فکر کنم بد و بدتر هست ماجرا. من بد رو انتخاب کردم.» دو راهی سختی مرا قرار داده و نمیدانم میتوانم حرفش را تایید کنم یا نه. جانان میتوانسته با حق السکوت گرفتن از مردی پولدار و البته هرزه، امرار معاش کند ولی تصمیم میگیرد خودش به روسپیگری روی بیاورد، البته جانان با آمیتیسی که قبلا دیدهام فرق دارد، او مشتریان معدودی دارد و در ماه نهایتا ۱۰ برنامه برای خودش میچیند:
«من با چهار پنج نفر ثابت کار میکنم و نه واسطی دارم و نه جایی شماره پخش کردم. این چهار پنج نفر هم یکی از دوستان ناخنکارم معرفی کرده که خودش ۲۴ ساعت به این کار مشغول است و ناخنکاری را برای کاور کردن و پنهان کردن فاحشگیاش در برابر خانوادهاش انتخاب کرده است. این چهار پنج نفر معمولا ماهی یکی دو بار به من سر میزنند و میتوانم از این راه سه چهار میلیونی در بیاورم.»
جانان میگوید که بعد از رفتن از خانه مشترک، باز آواره شده و حتی به سرش زده که به خانه برادرش برود. اولین بار است که در طول این یک ساعت حرف از برادرش میزند و از او میخواهم بیشتر در مورد او به من بگوید. برادرش با خانوادهاش ساکن سعادت آباد هستند و مهندس کامپیوتر است، درآمد خوبی دارد و همسرش هم پرستار است. قبل از اینکه بخواهم سوالم را مطرح کنم، از چهرهام و علامت تعجبی که بالای سرم ظاهر شده حرفم را میخواند و میگوید:
«با هم رابطه خوبی نداریم. هیچ وقت نداشتیم و دوست ندارم وبال گردنش باشم. او کسی بود که باعث شد من به زور با احمد ازدواج کنم و همیشه هم مرا کتک میزد. شاید الان مرد موفق یا همسر خوشبختی باشد ولی هیچوقت برادر خوبی برای من نبوده. افکار و عقایدش هم کلا با خانواده و قاموس ما تفاوت داشت و در نهایت هم بعد از ازدواج من، قبل از اینکه ما به تهران بیاییم، خودش به تهران آمد. آنجا برای یک شرکت دورکاری میکرد و اینجا همان کار را حضوری رفت و دری به تخته خورد و با دختر نسبتا پولداری ازدواج کرد، ولی هیچوقت با هیچ کدام از ما تماس نگرفت و وقتی بابام هم مرد اصلا نیامد سر مراسم.»
با توجه به محدودیتی که جانان در کارش برگزیده، حدس میزنم برادرش هم از کاری که میکند خبر ندارد. جانان میگوید بعد از آواره شدن، چند روزی را پیش یکی دوتا از دوستانش مانده و سعی کرده وسایل دستسازش را بفروشد و دوباره وارد این کار شود و یا مشتری ناخن بگیرد، اما میگوید وسط کلاسها بوده که این اتفاق افتاده و نه آنچنان در کارش وارد بوده و هم اینکه پول خرید وسایل کار را نداشته است. در نهایت یکی از دوستانش پیشنهاد عجیبی به او میدهد: «گفت تو بیا مشتریهای منو ماساژ بده و بعد خودت برو و من با آنها رابطه برقرار میکنم. میگفت ماساژ دادن دست و پایش را درد میآورد و هیچی هم از آن بلد نیست. اولش اکراه داشتم ولی قرار شد بابت هر نیم ساعت ماساژ صد هزار تومان بدهد و میگفت هر روز هم یک مشتری برایم سراغ دارد. در بین ماساژها حتی کارهای دست سازم را تبلیغ میکردم و برخی از آنها یا دلشان میسوخت یا هرچه برخی کارهایم را میخریدند.»
در همین گیر و دار بوده که یک مشتری خیلی به کارهای دست ساز جانان ابراز علاقه میکند و شماره او را میگیرد، بعد از اینکه یکی دو باری با پیک موتوری از او سفارشهای نسبتا حجیم گرفته، در نهایت به جانان میگوید که دوست دارد حضوری کارها را بگیرد. جانان اما مکانی برای خودش نداشته و بعد از گفتن این موضوع، مشتری پیشنهاد رابطه به او میدهد: «اون موقع بود فهمیدم که خرید کارهایم بهانه است. درآمدم اما از طریق همکاری با دوست ناخن کارم بد نبود و تصمیم داشتم نهایتا یک ماه دیگر بروم سر خانه و زندگی خودم و یک جایی را اجاره کنم. برای همین دست رد به پیشنهاد او زدم که کاش نمیزدم.»
دیالوگهای عجیب و غریب در روایت زندگی جانان برایم تا اینجا کم نبوده و منتظر میشوم تا خودش این حرف را ادامه دهد و دلیل آرزوی رد نکردنش را بگوید، اجازه میدهم جریان زندگیاش خود به خود جاری شود و حس میکنم جانان مثل توپی است که سالهاست در کوچه پسکوچهها منتظر پسرکی بوده تا شوتش کند. میفهمم که وقتی دست رد به سینه این مشتری سمج زده، آن مشتری رفته ماجرا را جور دیگری کف دست دوست ناخنکارش گذاشته و به دروغ گفته که جانان قصد دور زدن او را داشته و به همین دلیل، دوست ناخن کارش با او قطع رابطه و همکاری میکند. جانان بار دیگر بیکار میشود و این بار سعی میکند در یک شرکت بازاریابی مشغول به کار شود، ولی پولهایش را آنجا هم میخورند و حقش را بعد سه ماه تلاش، بالا میکشند.
جانان در نهایت واقعا مشغول به دور زدن دوستش میشود و با چند مشتری ماساژی که شمارهشان را داشته، تماس میگیرد و وقتی اولین قرار را میرود، میدانسته که کار به جاهای باریک میکشد: «میدانستم رسما وارد چه گودی شدم و نمیگویم خوشحال بودم، گریه هم کردم. اوایل با همان چند نفر و دوستانی که آنها معرفی میکردند برنامه داشتم و وقتی دیدم عدهای از آنها خودشان جا ندارند، آنها را به خانهام آوردم و این بدترین کاری بوده که تا به امروز کردم، حتی بدتر از روسپیگری. نباید پای مشتری را به خانهام باز میکردم. گرچه این کار را زمانی میکردم که پسرم خانه نباشد، ولی من جدا از نفس خودم که آن را تکه پاره کرده بودم، حرم چاردیواری خانهام را نیز شکاندم ووقتی یک نفر را به ماجرا راه بدهی، وارد باتلاقی میشوی که تمامی ندارد و نمیتوانی جلویش را بگیری.»
جانان به همین دلایل خانهاش را عوض میکند و به منطقهای کاملا متقارن با خانه قبلیاش کوچ میکند و حالا در آنجا زندگی میکند، جایی حوالی نظام آباد و دیگر هم مشتریان معدودش را به داخل خانه راه نمیدهد. او دو روز آخر هفته که تعطیلات مدرسه پسرش هست کار نمیکند و نقش یک مادر را بازی میکند. تضادی که روحیه مادرانه و کار جانان دارد، بار دیگر بر سرم کوبیده میشود و نمیدانم چطور آن را درک کنم. جانان وسایل دستسازش را دیگر نمیسازد و میگوید هنرش خریداری ندارد و به جایش تنش خریدار دارد.
او از عادات عجیب و غریب مشتریانش میگوید که او را شوکه کرده و مردم را هیولاهایی توصیف میکند که در روابط جنسیشان، هیولای درونشان آزاد میشود: «وقتی با اولین نفر بودم و به خواستههای عجیب و غریبش تن ندادم، بهم پیام داد که این کارها را با همسرش هم میتواند انجام دهد و به دنبال یک هیجان و تجربه دیگری است.» جانان میگوید اما برخی از عادات حتی جان او را تهدید میکردند و او قید آنها و درآمد ماحصل از آنها را زده است: «هیچوقت حاضر نبودم مثلا لبه پشت بام یا پنجره ارتباط برقرار کنم تا برای طرفم هیجان داشته باشد. یا بودند مشتریانی که همسرانشان در منزل خواب بوده و از من خواستند که پیششان بروم تا در هیجان و استرس بیدار شدن زنشان بایکدیگر باشیم.»
جانان و فرزندش الان در خانهای زندگی میکنند و همخانهای هم دارند که یکی از دوستان شهرستانی جانان است. اوایل سعی کرده تا چیزی به او نگوید و در نهایت او را از قضیه آگاه کرده و حالا این همخانه راز او را با خود در سینه نگه داشته و جانان میگوید که سنگینی بار دوشش کمتر شده است. به او میگویم با اعتراف گناهت آرام تر شدی ولی با ادامه دادنش که تفاوتی در کارت ایجاد نکرده و سکوت سنگینش را در قبال این حرفم تحمل میکنم.
جانان پاکت سیگارش را تمام کرده و با تمام شدن سیگارهایش، حس میکنم که خودش هم خالی شده و دیگر حرفی ندارد. میگوید این کار هر بار برایش سخت است ولی سعی میکند خودش را با آن وفق دهد و فقط تا وقتی جیبهایش خالی باشد این کار را بکند: «اگر پسرم نبود، خودم را میکشتم.» این آخرین جملهایست که از جانان میشنوم و مرا تنها میگذارد. حس میکنم ما دوتا در حین رولت روسی بازی کردن بودیم و تیر خلاص به من خورده، اما او مرده است. ساعت ۱۲ هست و جانان باید نیم ساعت دیگر دم در مدرسه پسرش باشد و البته چند ساعت بعدش، وقتی که پسرش در کوچه گل کوچیک بازی میکند، او به خانه یکی از مشتریانش میرود.
گام هایش در لحظه رفتن هر لحظه تندتر می شود، همچون صدای نفسهایش در خانه غریبهای، او جیغ میکشد و از مرز وجدان گذر میکند و روی قله گناه میایستد. من به مترو میروم تا به خانه برگردم: «مسافرین محترم لطفا از لبه ی سکوها فاصله بگیرید.»
آدمها فقط نگاه می کنند، با چشمهای یخ زده، خیره به یکدیگر؛ آدمها به هم نگاه می کنند و به پاهایشان روی لبه ی سکو زل میزنند. حس میکنم گوینده این بار سرش را با ترس جلو میکروفون میاورد و ادامه میدهد: «خط زرد لبه ی سکوها حریم ایمنی شماست.»
نامش را آمیتیس میگوید ولی در خلال صحبتهایش گهگاهی از دستش در میرود و اسم واقعی خود را میگوید، بعد مصاحبه که این سوتی را به رویش میآورم، میخندد و میگوید تو همان آمیتیس بنویس، همینکار را میکنم.
آمیتیس فارغ التحصیل داروسازی از یک دانشگاه دولتی معتبر است و برای اثبات حرفش عکس فارغالتحصیلیاش را بهم نشان میدهد و عکسهایی هم از دوران دانشجویی خود در گوشیاش دارد، البته به او میگویم نیازی نیست که این اثبات را انجام دهد و با پوزخندی میگوید:
«مشتریانم ولی فکر میکنند برای قیمت بیشتر این حرف را از خودم در آوردم که بگم من خانوم دکترم.»
برایم روشن میکند که کلاس و اخلاق هر روسپی روی نرخ سرویسهایش تاثیر میگذارد و این را واسطهها تشخیص میدهند، واسطه او نامش بابک است. او را کموبیش میشناسم، از داخل اینترنت پیدایش کردم و قرار شد که چند نفری را برای مصاحبه با من جور کند و آمیتیس اولین آنهاست و به قول خود بابک: «بهترین آنها» آمیتیس وقتی تماس گرفت تصور کرد که من برای بابک خالی بستم و اما وقتی به جای آدرس منزل، آدرس یک کافه را دادم متوجه شد قضیه گفتگویمان جدی است. به او دیالوگی که از پیش تعیین شده بود را گفتم:«مبلغ رو پرداخت میکنم و مدت صحبتمون هم یک ساعت هست. فرقی نداره که برای شما؟» اما آمیتیس نه هزینهای گرفت و هم اینکه بیشتر از ۳ ساعت صحبت کرد:
«خانواده من خانواده فقیری نیست، خونمون توی سعادت آباده و پدرم هم کارمند یک شرکت دولتی که البته یکی دو سالی هست بازنشسته شده و حالا سمت مشاور را بر عهده داره. مادرم هم فرهنگی بوده و دو تا برادر دارم که یکیشون از من کوچیکتره و یکی هم بزرگتر و عیالوار. من توی همین خانواده بزرگ شدم و درسام هم خیلی خوب بود، ولی خب همیشه دلم میخواست که بیشتر از OK زندگی کنم و تبدیل به یک مرفه بیدرد بشم.»
او استقلال مالی میخواست و تاکید میکند که با خانوادهاش مشکل خاصی نداشته ولی همیشه دلش میخواسته که جدا زندگی کند و دستش در جیب خودش برود:
«دانشگاه قبول شدم و ۳ ساله هم درسم را تمام کردم چون عجله داشتم که زودتر از ایران بروم. دوست پسری از یکی از شرکتهای خوب داشتم که هم عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم و هم اینکه متاهل بود! من زمانی فهمیدم علی متاهل هست که شش ماهی از رابطهمان گذشته بود و از اینکه این موضوع را با من در میان نگذاشته بود، کلافه شدم. من خط قرمزی برای خودم داشتم و به هیچ وجه با افراد متاهل ارتباط برقرار نمیکردم.»
میخندد و ناخنکی به نوشیدنی پیش رویش میزند، باز هم سعی میکنم حدس بزنم چرا از حرف خودش خندهاش گرفت و این بار که کلمات را روی میز پرتاب میکند، حدسم را بار دیگر تبدیل به یقین میکند:
«این خط قرمزها بعد از اینکه وارد این کار شدم برایم کمرنگ و کمرنگتر شد. راستش مجبور شدم، اوایل مشتریان متاهل را قبول نمیکردم و بعدتر با خودم کلنجار رفتم و در نهایت به خاطر اینکه خیلی بیشتر از نصف مشتریان ما متاهل هستند مجبور شدم قبول کنم. این خط قرمز آنقدر کمرنگ شد که حتی با شوهر زنی به اصرار همان زن و در حضور خودش هم برنامه داشتم.»
لغت «برنامه» مودبانهترین واژهای است که برای کارش به کار میبرد و از اینکه سعی میکند ادب را در حین گفتگو رعایت کند، شگفت زده میشوم. پیشتر که تلفنی با یکی دو نفر از همکاران (به نظرتان میتوان واژه همکاران را به کار برد؟) آمیتیس صحبت کرده بودم، با افراد بد دهنی همکلام شده بودم و حس میکردم این خصلت در همه این افراد وجود دارد. آمیتیس که متوجه میشود ناگهان به جلو پریده، باز به عقب برمیگردد تا روایتش را به قول خودش «با خط زمانی مستقیمی» تعریف کند:
«دوست پسرم علی به من توضیح داد که دو ماهیست قصد جدایی با همسرش را دارد و در حال حاضر هم طلاق عاطفی گرفتند و چون بچهای هم در کار نیست، جداییشان راحت صورت میگیرد.»
میگوید از اینکه زندگی یک زوج را با حضورش به هم ریخته بود ناراحت بوده ولی علی بدو اطمینان داده که زمزمههای جدایی قبل از حضور آمیتیس در زندگی او زده شده و در نهایت بعد از طلاق علی، آنها به پاریس میروند: «در هتلی بودیم که پنجرهاش رو به ایفل بود و هرجای مهمی که در پاریس باشد را دیده بودیم، موزهها و دیزنی لند و… خریدهای متعددی هم از برندهای معتبر انجام میدادیم و زندگیام از این رو به آن رو شده بود و من تازه ترم دو دانشگاه بودم. والدینم را دور زده بودم و با علی به پاریس رفته بودم.» در نهایت اما خانواده به قول آمیتیس «مند بالای» علی با ازدواج آن دو مخالفت میکنند و علی هم تلاش چندانی برای راضی کردن آنها نکرد:
«پدرش برایش کار را جور کرده بود و علی هم بنده آنها بود. همینکه گفتند نه، او هم در جبهه آنها ایستاد و من را با وجود اینکه دو سال تمام به پایش نشسته بودم پس زدم.»
از او میپرسم به پای علی نشسته بودی یا پولهایش؟ مکثی طولانی میکند و آماده میشوم که با یک سیلی در صورتم، جلسه گفتگویمان را ترک کند. حس میکنم تند رفتم و نباید انقدر صریح سوالم را مطرح میکردم. بعد از مکثی طولانی زیر لب میگوید:
«پولهایش هم بیتاثیر نبود ولی در آن موقع که با مخالفت خانوادهاش روبرو شده بودم، حاضر بودم که علی بیکار شود و از نو شروع کنیم. ما عشق و حالهایمان و جهانگردیمان را کرده بودیم و حس میکردم که دیگر وقت شروعی دوباره است.»
بعد از دست رد خانواده و البته خود علی به او، آمیتیس که دو سالی دستهایش در جیب پرپول خودش بوده، ناگاه از هم فرو میریزد و جیبهایش خالی خالی میشود؛ نهایتا تصمیم میگیرد که سرکار برود. در یک شرکت داروسازی مشغول به کار میشود و خودش میگوید که در زمان دوستیاش با علی یکی دو عمل زیبایی انجام داده بوده که نقصهای چهرهاش را برطرف کند و او را دو چندان زیبا کند. گرچه عکسهای قبل از عملش هم دلالت بر زیبایی او میداد ولی عملهایی که انجام داده بود زیبایی طبیعی او را شبیه به یک خوشگلی عروسکی کرده است:
«طبیعیست که در محیطهای دانشجویی و کاری دختران و پسران بخواهند با یکدیگر آشنا شوند و من هم اوایل کار یکی دو تن از همکارانم سعی به ایجاد دوستی با من کردند و یکیشان حتی دم از ازدواج میزد. اما من اولا که سرم توی لاک خودم بود و ثانیا دلم یک شوهر پولدار میخواست، نه کسی که مثل خودم کارمند آن خراب شده باشد.»
از محل کاری که در سن ۲۲ سالگی در آن کار میکرده با بدی و کینه زیادی یاد میکند و دائما لفظ خراب شده و شرکت گند و…را به آن حواله میکند. دلیل این کینهاش را دقایقی بعد برایم روشن میکند: «رییس که یک آقای دکتر با شخصیت و متاهلی بود درخواست رابطه داد، نه دوستی و نه چیزی شبیه به آن، بلکه فقط درخواست یک رابطه جنسی را پیش کشید و حرفش، بیشتر از درخواست، شبیه دستور بود. برایم مهلت دو هفتهای تعیین کرد و من هم سعی در پیچاندن ماجرا داشتم و نمیدانستم به کی چه بگویم. نهایتا با پاسخ رد من، هفته بعدش به بهانهای مزخرف اخراج شدم.» آمیتیس میگوید بعد از این واقعه در دو سه داروخانه و شرکت دیگر هم مشغول به کار شده که یا حقوقهایشان خیلی کم بوده و خودش بیخیال کار شده و یک مورد هم شبیه درخواست یا همان دستور رییس قبلیاش برایش پیش آمده که این بار توسط یکی از همکاران همردهاش مطرح شده و وقتی به او نه گفته، همکار مذکور بدجوری زیرآبش را میزند و باعث بیرون شدنش میشود:
«رزومهای داشتم که از چندین جا اخراج شده بودم و پارتی هم در این حوزه نداشتم. عملا بیکار شده بودم تا یکی از دوستانم گفت میتواند شغلی پردرآمد برایم جور کند که هم ساعت کاریش دست خودم هست و هم مرخصیهام. به دوستم نمیآمد که منظورش روسپیگری باشد ولی بعد از چند روز فهمیدم همین کار را میکند و یک تیمی دارند که زیرنظر بابک کار میکنند.»
ملاقات آمیتیس با بابک در یکی از کافههای شهر کرج رخ میدهد و برایم تشریح میکند که این دیدار برای آشنایی اولیه هست و بابک از آغاز همکاریشان تا امروز هیچگاه پیشنهاد بیشرمانهای را به او نداده است: «یک قانون نانوشته در کار ما هست که میگوید نباید با واسطهها خودت را درگیر رابطه کنی چرا که رویتان به هم باز میشود و سر حساب کتاب به مشکل میخورید. ملاقات من هم یک بار صورت گرفت و بابک صرفا از من خواست تا تستهای لازم سلامتی بدهم و کمی هم برایم چند و چوند کار را شفافسازی کرد. اینکه ۵۰ هزار تومان از مبلغ دریافتی مال اوست و مشتریان غرب برای من هستند چونکه خودم ساکن سعادت آباد هستم. از من پرسید سرویسهایی به اسم شب تا صبح را میتوانم بروم یا خیر و بخاطر قیمت ۱۰ برابری اینگونه سرویسها قبول کردم. او توضیح داد که مشتریان او همه آدم حسابی هستند و افرادی که مرا اذیت کنند و به من توهین کنند در کار نیستند. از من خط قرمزهای کاریام را پرسید و به او گفتم خط قرمزی ندارم جز اینکه با متاهل نباشم؛ آنهم که موضوعش را برایت قبلتر گرفتم در نهایت چه شد.»
آمیتیس به قول خودش فول سرویس است و با مشتریانش دوست میشود؛ به جای اینکه رابطهای صرفا بر محوریت عرضه تقاضایی بینشان رخ بدهد. او با آنها چندین بار به مسافرت داخل و خارج کشور رفته و البته به ضربالمثل حساب حساب است و کاکا برادر هم پایبند است: «نرخ ثابتی برای کارهایمان داریم که بابک تعیین میکند و گاهی وقتی به دوستی آشنایی تخفیفی میدهد، آن را از سهم خودش کم میکند و یا اگر یک مشتری او را دور بزند و با خودم تماس بگیرد تا برنامه را فیکس کند، من بازهم سهم ۵۰ هزار تومانی بابک را کنار میگذارم.»
درآمد آمیتیس ماهی ۳۰ تا ۴۰ میلیون هست و دو هفته در ماه کار میکند. هر بار که پیش کسی میرود از ۲۵۰ تا ۵۰۰ هزار تومان طلب میکند. به او میگویم کمتر پزشک یا جراحی را میشناسم که با دو هفته کار انقدر در بیاورد و جواب میدهد: «من هم دکترم و هم روسپی. باید درآمدم بیشتر باشد.» آمیتیس حس و حال تجریباتش را با من در جریان میگذارد و با اینکه هر آنی فکر میکنم الان گریه میکند، سرش را تمام مدت بالا گرفته و با من صحبت میکند، او غمی از کاری که میکند ندارد و آن را یک شغل میداند که به رویاهایش نزدیکش کرده است:
«اولین بار را که رد کنی، باقی را هم رد کردهای. سرویس اولم پسری ۱۸ ساله و بیتجربه بود که پیش من حتی گریهاش هم گرفت. نمیدانست دقیقا باید چگونه رفتار کند و از اینکه اولین مشتریام چنین موردی از آب در آمده، حس عجیبی داشتم. با اولین گناه او، من هم اولین گناهم را انجام دادم و هر دو گناهکارانی شدیم که هیچوقت همدیگر را فراموش نمیکنیم.»
نه والدین و نه دوستان آمیتیس از کاری که او میکند خبر ندارند و اوایل کار به همه گفته که مشغول دیدن یک دوره آموزشی فن آرایشگری است و بعد از چند وقت برای اینکه دروغش برملا نشود، اعلام کرده که در یک مجموعه مشغول به کار است، مجموعه که چند پلاک با خانه استیجاری او فاصله دارد و برای همین میتواند این دروغ را سرهم کند و به راحتی آن را جمع کند. او میگوید بعد از ۵ سال کار،اندوختهای جمع کرده که با حساب سرانگشتی با کار کردن تا ۵ سال دیگر، میتواند خانه خودش را در یک محله دیگر داشته باشد و قصد دارد که کار و بار را در سی سالگی تعطیل کند:
«ما حق آشنایی با دیگر نیروهای بابک را نداریم ولی به هر حال از اینور آنور درباره بچهها میشنویم. خیلی از آنها تا ۵۰ سالگی هم کار میکنند و خیلیها هم بعد از یک ماه پشیمان میشوند و کار را ول میکنند. ما نه اینکه ستاره داشته باشیم و این چیزها، ولی مشتریانی که از هرکداممان بیشتر راضی باشند، طبیعتا پوئن مثبتی برای ما حساب میآید. بابک مثل پشتیبانی سایتها بعد از انجام ماموریت ما، به مشتری تماس میگیرد و اوضاع و احوال را میپرسد. گاهی پیش میآید که اگر چند مشتری ناراضی باشند، آن نیرو را از تیم بیرون میکند و آن شخص هم دیده شده که مشتریان بابک را دور میزند. افرادی هم بودند که دستگیر شدند و برخی مواقع بابک با آشناهایش میتواند کاری کند و برخی مواقع هم کاری از پسش بر نمیآید. موردهایی داریم که مشتری ازشان دزدی کرده و یا حتی آنها را گروگان گرفته و از آن بدتر کیسهایی را میشناسم که از زیر ۱۸ سالگی وارد این بازار کار شدند.»
او قول میدهد که با تک تک اشخاصی که برایم تشریح کرد صحبت کند و آنها را راضی به گفتمان با من کند، قولی که بعدها به آن وفا کرد و من با تک تک افراد با شرایط خاصی که برایم گفت توانستم همکلام شوم. از آمیتیس میپرسم اگر عقب برگردد همین روش را پیش میگیرد؟ و بعد از گفتن اینکه قرار نبود سوالهای ژورنالیستی از او پرسیده شود و صرفا قصد داشت تا شرح حالی از زندگی عجیبش را با من در میان بگذارد، میگوید: «اگر برگردم عقب و زندگی همین بازی را با من کند، چرا که نه؟» او به خاطر رشته و تحصیلاتی که کرده مراقب است تا دچار بیماری مقاربتی نشود و میگوید برخی مشتریان هستند که اصرار ایجاد ارتباط بدون پوشش را دارند:
«تنها و تنها در این حالت است که دست رد به سینه مشتری میزنم و بیرون میآیم. شغل ما پرخطرترین شغل دنیاست و هرآن با بیماریهای مختلف مبارزه میکنیم.»
از او میپرسم معتقد است که روسپیگری شغل است؟ میگوید: «جامعه شناسی و روانشناسیام انقدر خوب نیست که بتوانم جواب این سوالت را اصولی بدهم ولی برای من و هزاران مثل من دیگر نه تنها شغل است، بلکه بخشی از زندگیمان شده. گاهی روزها و هفتهها با یک مشتری سر میکنیم تا بتوانیم پول بیشتری در آخر کار بگیریم و به اصطلاح خودمان، یک ماه کار را تعطیل کنیم.» آمیتیس در ماه با بیش از ۳۰ نفر ملاقات میکند که در کمال تعجب یکی دوتا از آنها زوجینی هستند که جزو مشتریان ثابت او شدهاند. با تمام این تفاسیر او در حال حاضر با مردی آشنا شده و میگوید که اوایل کار بعد از بازنشستگیاش قصد ازدواج با او را داشت ولی بعد از اینکه کارش بیشتر شده، حس و حال ازدواج و عشق و عاشقی از سرش پریده:
«الان فقط دلم میخواهد خانهای بالای یک مجتمع مسکونی داشته باشم و با هیچکس حرف نزنم.»
دختر ۲۷ ساله این روزها کمتر سعی میکند با خانوادهاش چشم تو چشم شود و در دو هفته تعطیلی که برای خود انتخاب کرده، در سفر به سر میبرد و تمام این سفرها را تنهایی میرود. میگوید دلش تنهایی میخواهد و از دو نفره بودن خسته شده است، دو نفرههایی که فقط با آتش شهوت روشن هستند و هیچ رنگی از انسانیت ندارند.
صحبتهایمان تمام میشود و آمیتیس با حساب کردن صورتحساب در حالی که منتظر ماشینی که کرایه کرده است ایستاده، چهرهاش عوض میشود. او حالا خرامان راه میرود و با قدمهای آرامش سعی در پخش کردن عطر خودش در فضا را دارد، گرچه آمیتیس به قول خودش هیچگاه کنار خیابان نایستاده تا مشتری به تورش بخورد و کلاسش بالاتر از این حرفهاست، ولی حالا که به سمت ماشین کرایهای میرود، فرق چندانی بین او و آنها حس نمیکنم. او تبدیل به روباتی شده که نوع سرویسی خاص را ارائه میدهد و هیچ حسی دیگر نمیتواند او را برگرداند، روح آمیتیسهای زیادی مرده است و فقط تنشان اینور و آنور میرود، آنها در دو راهی زندگی تبدیل به دو نفر شدند و یکیشان جاده تباهی را پیش گرفته و دیگری دخترکی گریان لب جاده شده که هرچه خود دومیاش را صدا میزند، برنمیگردد.
سایت روزیاتو نوشت: «من را جانان صدا کن.» اسمش هم مثل خودش و زندگیاش عجیب و غریب است. در کافهای نشستیم و موهای بنفشش در کنار خالکوبیهای رنگی روی دستانش (که خودش میگوید تمام وسعت کمرش را میپوشاند) با عینک گردش باعث شد که مدتی خیره هارمونی رنگهای تیپش بشوم. لاکهایی مشکی و چشمانی آبی و مانتویی زرد و حتی فندکی که رویش نقش یک دلقک رنگی رنگی حک شده است. جانان یک بچه کلاس دوم ابتدایی دارد و شوهرش چند سالیست فوت شده و حالا نزدیک به چهار سال است که روسپیگری میکند.
سیگاری میگیراند و مصاحبه را دورانی شروع می کند؛ او از من سوال میپرسد: «چی میخوای بدونی؟» انبوه سوالات در دریای ذهنم موج میزند و با هربار برخورد با صخرههای ساحل ذهنم، علامتهای سوال به هوا پراکنده میشوند. نمیدانم چرا پیش جانان زبانم بند آمده، شاید چون حداقل ده سالی از من بزرگتر است. همین را بهانه میکنم و جوابش را میشنوم: «۳۸ سالم است. دیگه؟» بعد از چند ثانیه سکوت، دود سیگارش را به شکل حلقه بیرون میدهد و میگوید:
«شوهرم کارمند بود، کارمند یک اداره دولتی. البته مرا به زور به او داده بودند و بعد از اینکه زنش شدم، از شهرستان اومدیم تهران. ساکن یکی از استانهای شرقی کشور بودیم و بعد از آمدنمان به تهران، او رفت سرکارش و من هم شروع کردم وسایل دستسازم را فروختن.»
از داخل کیفش انبوه دستبندها و گردنبندهای دستساز با سنگهای مختلف را در میآورد و ادامه میدهد: «هنوز هم میسازم،برای دل خودم. شوهرم سر کار میرفت و اینها را هم من به دوست و آشنا میفروختم. درآمدمان برای زندگی در شهر خودمان کفایت میکرد، ولی برای زندگی در پایتخت نه.»
گوشیاش زنگ میخورد و با پسرش که پیش دوستش در خانه مانده، صحبت میکند. قربان صدقه مادرانهاش پر از صداقت است و میفهمم جانان، هرچه باشد و هر که باشد، مادر است. بعد از قطع کردن تلفن اولین سوالی که به ذهنم رسیده را با او در میان میگذارم: «پسرت میدونه؟» رنگ رخسارش همرنگ لبانش میشود و برایم قاطی میکند: «نه که نمیدونه! مگه دیوانم بذارم بدونه؟ چی فکر کردی با خودت؟»
صدای جانان بالا و بالاتر میرود و بدون واهمه از شنیده شدن حرفهایش توسط دیگران فریاد میزند. بغضی چند ساله را دارد خالی میکند و حرفهایش روی میز میریزد، به سمت من میآید و همچون گلولهای سربی مرا میدرد. جای خوانده بودم که چشمها بیشتر از لبها حرف میزنند و نگاه سرخ جانان به من میفهماند که عصبانیتش واقعیست و به اصطلاح کولی بازی نیست:
«فکر کردی خوشم میآد پسرم بدونه با کدوم پول میره مدرسه؟ مدرسهاش دولتیه ولی دم به دم پول میخوان از آدم. از کجام بیارم وقتی شوهرم مرده و خانوادهاش هم طردم کردن؟ میگن تو باعث و بانی مرگ پسرمون شدی، چرا میگن؟ چون دیوونن. چون من بدبخت مادر مرده یک بار بهش گفتم احمد، پاشو برو واس این بچه دارو بگیر. رفت که بگیره مرد. میگن چرا ساعت یازده شب ازش خواستی بره دارو بگیره. میگن لابد با یکی سر و سر داشتی میخواستی نصفه شبی بیاریش تو خونت، حتی خواهرش میگه که یکی تو خونه بوده و میخواستی به یک بهانهای فراریش بدی. این همه برچسب بهم زدن و بهم قاتل هم گفتن. چیکار کنمشون؟ از مامانم بگیرم که کنج خونه تو شهرستان افتاده و پول نداشتم برم گاهی بهش سر بزنم؟»
رگههای سرخ گردنش کم کم به سفیدی میگراید و آرام میشود. جای حرفهایش هنوز درد میکند و او هم هنوز نفس نفس میزند. بازتاب تصویرش در آینه روی دیوار کافه بیصدا میجوشد و خودش روبروی من، نفسهایش را کم کم آرام میکند. لابلای خشم ناگهانیاش خیلی چیزها از زندگیاش گرفتم و تصمیم میگیرم خودش مسیر صحبتش را ادامه دهد.
جانان بعد از مرگ شوهرش، با بچه چهار سالهاش تنها مانده که از قضا همان موقع مریض هم بوده، خودش میگوید مرگ ناگهانی احمد، باعث شد که زندگیاش مدت زیادی از هم فرو بپاشد و این فروپاشی را همانند سکانسی توصیف میکند که در آن یک لوستر کریستالی به صورت اسلوموشن روی زمین میترکد و تکههایش هزاران هزاران بخش میشود. جانان دیپلم گرافیک دارد و خیلی اهل فیلم و سینماست، وجه اشتراکی که بین هر دویمان پیدا شده خوشحالم میکند.
میگوید حتی نمیدانسته باید چطور ترتیب کفن و دفن همسرش را بدهد و دوستان و همکاران همسرش بودهاند که به دادش رسیدهاند، البته با تلخندی که میزند تا ته حرفش را میخوانم: «اولین مشتری غیر علنیم یکی از همین دوستان همسر مردهام بود.»
روی لفظ غیرعلنی تاکید خاصی دارد و کم کم منظورش را میفهمم. دوست همسرش بعد از اینکه مدت اجارهنامه جانان تمام شده و در این مدت هم از پس انداز شوهرش و فروش وسایل دستسازش بخور و نمیر درمیآورده، به او کمک میکند تا پیش یک زن همخانه شود. زن را یکی از اقوام دورش به جانان معرفی کرده و خانه نسبتا بزرگ واقع در خیابان شریعتی به جانان انگیزه میدهد که به او اعتماد کند و با زن همخانه شود: «البته سوارش نشدم و باهاش تعیین اجاره کردم، اولش اون مرد گفت که اجارهات رو من میدم تا بتونی یک کاری دست و پا کنی ولی هنوز از پس اندازم مانده بود و زیربار نرفتم. در نهایت اجارهای تعیین شد که البته نصف قیمت واقعی بود، ولی در هر صورت من را راضی میکرد که چتربازی نکردم.»
جانان و پسر چهارسالهاش در خانهای به همراه زنی از او جوانتر زندگی میکنند و تفاوتهای زیادی بینشان وجود داشت. زن مشروبات الکلی میخورده و گاهی دوستانش را در دورهمیهای شبانه جمع میکرده و مواد میزدند. جانان چندباری با همخانهاش دعوا کرده ولی از آنجایی که تنها یک اتاق از آن خانه سه خوابه متعلق به او بوده، حرفهایش را کسی خریدار نبوده است. میگوید برای پسرش نگران بوده و سعی میکرده در اتاق با تلویزیون و دستگاه پخش دی وی دی، او را سرگرم کند تا متوجه اتفاقات اطرافش نشود. حس مادرانه جانان همچنان برایم عجیب است ولی سعی میکنم هضمش کنم. او در نهایت با اندک پساندازش میرود و کار ناخن یاد میگیرد. چون کلاسش دور بوده، دوست همسرش تعارف میزند که او را برساند و جانان هم قبول میکند:
«دروغ چرا، همونجور که گفتم من رو زوری به همسرم دادن و عشق آتشینی بین ما نبود. از نبودش و مرگش ناراحت بودم ولی اینکه عشق اول و آخرم رفته باشد و سر به بیابان بزنم هم نبود. من هنوز وقت داشتم با کسی آشنا شوم و ۳۴ سالم بود، به خودم نهیب میزدم که چند سال دیگر، از تک و تو میافتم و دیگر من میمانم و پسرم و یک عمر بدبختی. با خودم گفتم میروم کار ناخن یاد میگیرم و شنیده بودم که کار سودزایی است. یا کارم میگیرد و میتوانم خودم از پس خودم بربیایم یا اینکه شوهر میکنم.»
در مسیر رفت و آمدها به کلاس، دوست همسرش کم کم به او پیشنهاد میدهد و با اینکه فردی متاهل بوده، ولی به جانان میگوید قصد جدایی دارد. قصهای تکراری که جانان باور میکند (یا لااقل تظاهر میکند که باور کرده) و با او وارد رابطه میشود. گاهی وقتهایی که همخانه نبوده، مرد پیش او میآمده و برایش وسایل و خوردنی هم میآورده. میگوید اسباب تفریح پسرش و خوراکیهایی که بچه را خوشحال میکرد در خانه به راه بود و سعی هم میکرد تمام این موارد را از همخانهاش مخفی کند تا او شک یا بویی نبرد: «اون مردک هم به من گفته بود که چون زن همخانه، فامیلمونه نباید بفهمه و من تا زمانی که طلاقم را علنی نکردم، نمیخوام کسی چیزی بدونه.»
سعی میکرده با همخانه زیاد همکلام نشود و میگوید گاهی دوست پسرهایش میآمدند و میرفتند. یک بار این ماجرا از دهنش در میرود و آن را پیش دوست همسرش بازگو میکند: «بعد از اینکه گفتم همخانهام گاهی دوست پسرهایش را دعوت میکند، مردک قاطی کرد. اول فکر کردم غیرتی شده سر فامیلشون و بعدا بود که فهمیدم زبل خان، با هر دوی ما رابطه داشته و خانه هم در حقیقت متعلق به اوست.»
این مثلث عشقی که به قول جانان بوی گندی میداد، به هم میریزد. همخانه که میفهمد جانان با مرد در رابطه است، دست را پیش میگیرد و همه با هم دعوا میکنند: «میدونی، دعوای ما تموم شد و من رفتم و یک تف هم پشت سرم انداختم،ولی تا الان به زن اون مرد فکر میکنم که تا امروز هم این جریان رو نفهمیده و خوش خوشان داره با شوهر عزیزش زندگی میکنه. تازه جدیدا باردار هم شده. خیلی دلم میخواد یک روز همه چیز رو بفهمه،من آدمش نیستم برم بگم و یا اخاذی کنم، اما تا جایی که میدونم اون همخونه هر از گاهی از مردک اخاذی میکنه و پول خوبی هم گیرش میاد.»
میگویم نه اخاذی کردن کار شریفیست و نه فاحشگی. سکوت میکند و منتظرم بار دیگر از کوره در برود اما این بار با لحنی آرام حرفهایم را تایید میکند: «بله هر دوشون مزخرفن. ولی من فکر کنم بد و بدتر هست ماجرا. من بد رو انتخاب کردم.» دو راهی سختی مرا قرار داده و نمیدانم میتوانم حرفش را تایید کنم یا نه. جانان میتوانسته با حق السکوت گرفتن از مردی پولدار و البته هرزه، امرار معاش کند ولی تصمیم میگیرد خودش به روسپیگری روی بیاورد، البته جانان با آمیتیسی که قبلا دیدهام فرق دارد، او مشتریان معدودی دارد و در ماه نهایتا ۱۰ برنامه برای خودش میچیند:
«من با چهار پنج نفر ثابت کار میکنم و نه واسطی دارم و نه جایی شماره پخش کردم. این چهار پنج نفر هم یکی از دوستان ناخنکارم معرفی کرده که خودش ۲۴ ساعت به این کار مشغول است و ناخنکاری را برای کاور کردن و پنهان کردن فاحشگیاش در برابر خانوادهاش انتخاب کرده است. این چهار پنج نفر معمولا ماهی یکی دو بار به من سر میزنند و میتوانم از این راه سه چهار میلیونی در بیاورم.»
جانان میگوید که بعد از رفتن از خانه مشترک، باز آواره شده و حتی به سرش زده که به خانه برادرش برود. اولین بار است که در طول این یک ساعت حرف از برادرش میزند و از او میخواهم بیشتر در مورد او به من بگوید. برادرش با خانوادهاش ساکن سعادت آباد هستند و مهندس کامپیوتر است، درآمد خوبی دارد و همسرش هم پرستار است. قبل از اینکه بخواهم سوالم را مطرح کنم، از چهرهام و علامت تعجبی که بالای سرم ظاهر شده حرفم را میخواند و میگوید:
«با هم رابطه خوبی نداریم. هیچ وقت نداشتیم و دوست ندارم وبال گردنش باشم. او کسی بود که باعث شد من به زور با احمد ازدواج کنم و همیشه هم مرا کتک میزد. شاید الان مرد موفق یا همسر خوشبختی باشد ولی هیچوقت برادر خوبی برای من نبوده. افکار و عقایدش هم کلا با خانواده و قاموس ما تفاوت داشت و در نهایت هم بعد از ازدواج من، قبل از اینکه ما به تهران بیاییم، خودش به تهران آمد. آنجا برای یک شرکت دورکاری میکرد و اینجا همان کار را حضوری رفت و دری به تخته خورد و با دختر نسبتا پولداری ازدواج کرد، ولی هیچوقت با هیچ کدام از ما تماس نگرفت و وقتی بابام هم مرد اصلا نیامد سر مراسم.»
با توجه به محدودیتی که جانان در کارش برگزیده، حدس میزنم برادرش هم از کاری که میکند خبر ندارد. جانان میگوید بعد از آواره شدن، چند روزی را پیش یکی دوتا از دوستانش مانده و سعی کرده وسایل دستسازش را بفروشد و دوباره وارد این کار شود و یا مشتری ناخن بگیرد، اما میگوید وسط کلاسها بوده که این اتفاق افتاده و نه آنچنان در کارش وارد بوده و هم اینکه پول خرید وسایل کار را نداشته است. در نهایت یکی از دوستانش پیشنهاد عجیبی به او میدهد: «گفت تو بیا مشتریهای منو ماساژ بده و بعد خودت برو و من با آنها رابطه برقرار میکنم. میگفت ماساژ دادن دست و پایش را درد میآورد و هیچی هم از آن بلد نیست. اولش اکراه داشتم ولی قرار شد بابت هر نیم ساعت ماساژ صد هزار تومان بدهد و میگفت هر روز هم یک مشتری برایم سراغ دارد. در بین ماساژها حتی کارهای دست سازم را تبلیغ میکردم و برخی از آنها یا دلشان میسوخت یا هرچه برخی کارهایم را میخریدند.»
در همین گیر و دار بوده که یک مشتری خیلی به کارهای دست ساز جانان ابراز علاقه میکند و شماره او را میگیرد، بعد از اینکه یکی دو باری با پیک موتوری از او سفارشهای نسبتا حجیم گرفته، در نهایت به جانان میگوید که دوست دارد حضوری کارها را بگیرد. جانان اما مکانی برای خودش نداشته و بعد از گفتن این موضوع، مشتری پیشنهاد رابطه به او میدهد: «اون موقع بود فهمیدم که خرید کارهایم بهانه است. درآمدم اما از طریق همکاری با دوست ناخن کارم بد نبود و تصمیم داشتم نهایتا یک ماه دیگر بروم سر خانه و زندگی خودم و یک جایی را اجاره کنم. برای همین دست رد به پیشنهاد او زدم که کاش نمیزدم.»
دیالوگهای عجیب و غریب در روایت زندگی جانان برایم تا اینجا کم نبوده و منتظر میشوم تا خودش این حرف را ادامه دهد و دلیل آرزوی رد نکردنش را بگوید، اجازه میدهم جریان زندگیاش خود به خود جاری شود و حس میکنم جانان مثل توپی است که سالهاست در کوچه پسکوچهها منتظر پسرکی بوده تا شوتش کند. میفهمم که وقتی دست رد به سینه این مشتری سمج زده، آن مشتری رفته ماجرا را جور دیگری کف دست دوست ناخنکارش گذاشته و به دروغ گفته که جانان قصد دور زدن او را داشته و به همین دلیل، دوست ناخن کارش با او قطع رابطه و همکاری میکند. جانان بار دیگر بیکار میشود و این بار سعی میکند در یک شرکت بازاریابی مشغول به کار شود، ولی پولهایش را آنجا هم میخورند و حقش را بعد سه ماه تلاش، بالا میکشند.
جانان در نهایت واقعا مشغول به دور زدن دوستش میشود و با چند مشتری ماساژی که شمارهشان را داشته، تماس میگیرد و وقتی اولین قرار را میرود، میدانسته که کار به جاهای باریک میکشد: «میدانستم رسما وارد چه گودی شدم و نمیگویم خوشحال بودم، گریه هم کردم. اوایل با همان چند نفر و دوستانی که آنها معرفی میکردند برنامه داشتم و وقتی دیدم عدهای از آنها خودشان جا ندارند، آنها را به خانهام آوردم و این بدترین کاری بوده که تا به امروز کردم، حتی بدتر از روسپیگری. نباید پای مشتری را به خانهام باز میکردم. گرچه این کار را زمانی میکردم که پسرم خانه نباشد، ولی من جدا از نفس خودم که آن را تکه پاره کرده بودم، حرم چاردیواری خانهام را نیز شکاندم ووقتی یک نفر را به ماجرا راه بدهی، وارد باتلاقی میشوی که تمامی ندارد و نمیتوانی جلویش را بگیری.»
جانان به همین دلایل خانهاش را عوض میکند و به منطقهای کاملا متقارن با خانه قبلیاش کوچ میکند و حالا در آنجا زندگی میکند، جایی حوالی نظام آباد و دیگر هم مشتریان معدودش را به داخل خانه راه نمیدهد. او دو روز آخر هفته که تعطیلات مدرسه پسرش هست کار نمیکند و نقش یک مادر را بازی میکند. تضادی که روحیه مادرانه و کار جانان دارد، بار دیگر بر سرم کوبیده میشود و نمیدانم چطور آن را درک کنم. جانان وسایل دستسازش را دیگر نمیسازد و میگوید هنرش خریداری ندارد و به جایش تنش خریدار دارد.
او از عادات عجیب و غریب مشتریانش میگوید که او را شوکه کرده و مردم را هیولاهایی توصیف میکند که در روابط جنسیشان، هیولای درونشان آزاد میشود: «وقتی با اولین نفر بودم و به خواستههای عجیب و غریبش تن ندادم، بهم پیام داد که این کارها را با همسرش هم میتواند انجام دهد و به دنبال یک هیجان و تجربه دیگری است.» جانان میگوید اما برخی از عادات حتی جان او را تهدید میکردند و او قید آنها و درآمد ماحصل از آنها را زده است: «هیچوقت حاضر نبودم مثلا لبه پشت بام یا پنجره ارتباط برقرار کنم تا برای طرفم هیجان داشته باشد. یا بودند مشتریانی که همسرانشان در منزل خواب بوده و از من خواستند که پیششان بروم تا در هیجان و استرس بیدار شدن زنشان بایکدیگر باشیم.»
جانان و فرزندش الان در خانهای زندگی میکنند و همخانهای هم دارند که یکی از دوستان شهرستانی جانان است. اوایل سعی کرده تا چیزی به او نگوید و در نهایت او را از قضیه آگاه کرده و حالا این همخانه راز او را با خود در سینه نگه داشته و جانان میگوید که سنگینی بار دوشش کمتر شده است. به او میگویم با اعتراف گناهت آرام تر شدی ولی با ادامه دادنش که تفاوتی در کارت ایجاد نکرده و سکوت سنگینش را در قبال این حرفم تحمل میکنم.
جانان پاکت سیگارش را تمام کرده و با تمام شدن سیگارهایش، حس میکنم که خودش هم خالی شده و دیگر حرفی ندارد. میگوید این کار هر بار برایش سخت است ولی سعی میکند خودش را با آن وفق دهد و فقط تا وقتی جیبهایش خالی باشد این کار را بکند: «اگر پسرم نبود، خودم را میکشتم.» این آخرین جملهایست که از جانان میشنوم و مرا تنها میگذارد. حس میکنم ما دوتا در حین رولت روسی بازی کردن بودیم و تیر خلاص به من خورده، اما او مرده است. ساعت ۱۲ هست و جانان باید نیم ساعت دیگر دم در مدرسه پسرش باشد و البته چند ساعت بعدش، وقتی که پسرش در کوچه گل کوچیک بازی میکند، او به خانه یکی از مشتریانش میرود.
گام هایش در لحظه رفتن هر لحظه تندتر می شود، همچون صدای نفسهایش در خانه غریبهای، او جیغ میکشد و از مرز وجدان گذر میکند و روی قله گناه میایستد. من به مترو میروم تا به خانه برگردم: «مسافرین محترم لطفا از لبه ی سکوها فاصله بگیرید.»
آدمها فقط نگاه می کنند، با چشمهای یخ زده، خیره به یکدیگر؛ آدمها به هم نگاه می کنند و به پاهایشان روی لبه ی سکو زل میزنند. حس میکنم گوینده این بار سرش را با ترس جلو میکروفون میاورد و ادامه میدهد: «خط زرد لبه ی سکوها حریم ایمنی شماست.»