Sunday, October 7, 2018

من برده جنسی داعش بودم؛ روایت من، سلاح من است



من برده جنسی داعش بودم؛ روایت من، سلاح من است
زمانه
نادیا(نادیه) مراد، برنده جایزه صلح نوبل ۲۰۱۸، سفر فوق‌العاده خود را از اسارت در دست داعش تا تبدیل شدن به فعال حقوق بشر روایت می‌کند.
بازار بردگان شب‌ها باز می‌شد. ما صداهای مضطرب‌کننده را از طبقه پایین می‌شنیدیم. جایی که نظامیان داعش ثبت‌نام می‌شدند. وقتی اولین مرد وارد اتاق می‌شد، همه دخترها جیغ می‌زدند. مثل لحظه انفجار بود. مثل زخمی‌ها ناله می‌کردیم، خم می‌شدیم و روی زمین بالا می‌آوردیم. اما هیچ کدام اینها سربازها را متوقف نمی‌کرد. دور اتاق می‌چرخیدند، به ما که جیغ می‌زدیم و التماس می‌کردیم، زل می‌زدند. به سمت زیباترین دخترها می‌رفتند و می‌پرسیدند: «چند سالت است؟» و موها و دندان‌هان‌هایشان را چک می‌کردند. از نگهبان می‌پرسیدند: «باکره‌اند، نه؟» و نگهبان می‌گفت: «البته، البته»، مثل مغازه‌داری که درباره جنس‌هایش تبلیغ می‌کند. سربازها به بدن‌مان ست می‌زدند، دست‌شان را روی سینه‌ها و ران‌هایمان می‌کشیدند، انگار که ما حیوانیم. وقتی سربازها در اتاق بودند، همه چیز آشفته بود، دخترها را وارسی می‌کردند و به زبان عربی و ترکمنی سوال می‌کردند.

داد می‌زدند: «آرام باشید، ساکت باشید.» اما دستور آنها تنها باعث می‌شد که ما بلندتر جیغ بکشیم. اگر سربازی می‌خواست مرا ببرد، کاری نمی‌توانستم بکنم جز اینکه کارش را سخت‌تر کنم. جیغ می‌زدم و دستش را پس می‌زدم، دخترهای دیگر هم همین‌ کار را می‌کردند. خودشان را گلوله می‌کردند و به بغل خواهان و دوستا‌شان می‌انداختند تا از آنها محافظت کنند.
زمانی که آنجا بودم، یک نظامی دیگر وارد شد، رتبه بالای نظامی داشت و اسمش سلوان بود. با دختری یزیدی دیگری از هردان آمده بود و می‌‌خواست او را پس بدهد و یکی دیگر را به بردگی بگیرد. گفت: «بلند شو.» وقتی جوابش را ندادم، لگد زد: «تو… تو که ژاکت صورتی تنت است. گفتم بلند شو.»
چشم‌هایش در صورت پت و پهنش فرو رفته بود و صورتش کاملا با مو پوشیده شده بود. شبیه آدمیزاد نبود، شبیه هیولا بود.
حمله به سنجار و به بردگی گرفتن دختران برای خدمات جنسی، یک امر تصادفی و ناگهانی بود. داعش برای آن برنامه‌ریزی کرده بود. اینکه چطور وارد خانه‌های ما شوند، چه معیارهایی یک دختر را ارزشمندتر می‌کند، کدام نظامی‌ها لیاقت داشتن برده جنسی -صبایا- را مجانی دارند و کدام باید بابتش پول بپردازند. درباره صبایا در مجله تبلیغاتی‌شان دبیق حرف می‌زدند و تبلیغ می‌کردند و می‌خواستند با این کار نیروهای بیشتری جذب کنند. اما داعش آن طوری که آنطوری که اعضایش فکر می‌کنند نبود.
از تجاوز در طول تاریخ به عنوان یک سلاح جنگی استفاده شده است. اما من هرگز فکر نمی‌کردم شباهتی به زنان رواندا داشته باشم. اصلا نمی‌دانستم کشوری به نام رواندا وجود دارد و حالا به بدترین شکل ممکن با زنان رواندا مرتبط شده‌ام؛ به عنوان قربانی تجاوز جنگی. جنایتی که حرف زدن درباره‌ آن هم مشکل است و از ۱۶ سال پیش از ورود داعش به سنجار، کسی بابت آن مجازات نشده است.
در طبقه پایین، یکی از سربازها همه چیز را در دفتری ثبت می‌کرد. اسم ما را می‌نوشت و اسم کسی را که ما را با خودش می‌برد. من فکر می‌کردم سلوان مرا می‌برد. قوی بود و من فکر می‌کردم که با دست خالی هم می‌تواند مرا نابود کند. مهم نیست که او چه می‌کرد و مهم نیست که من چقدر مقاومت می‌کردم. اما می‌دانستم هرگز نمی‌توانستم با او بجنگم. بوی تخم‌مرغ گندیده می‌داد.
به زمین نگاه می‌کردم: به پاها و پوتین‌های سربازها و دخترانیکه از جلویم می‌گذشتند. در میان جمعیت، کفش‌های یک نفر به نظرم ظریف‌تر رسید، بدون اینکه فکر کنم دارم چه می‌کنم، خودم را روی پاهایشان انداختم و شروع به التماس کردم: «مرا با خودتان ببرید، هرکاری می‌خواهید بکنید، اما من نمی‌خواهم با این غول بروم.» نمی‌دانم چطور شد که آن مرد لاغراندام موافقت کرد اما نگاهی به من انداخت و به سمت سلوان رفت و گفت:‌ «این مال من است.» سلوان مخالفتی نکرد. مرد لاغر قاضی دادگاهی در موصل بود و کسی نمی‌توانست با او مخالفت کند. همراه او به سمت میز ثبت‌نام رفتم، از من پرسید:‌ «اسمت چیست؟» گفتم:‌ «نادیه.» آرام اما بدون مهر حرف می‌زد، به سمت مسوول ثبت نام برگشت. به نظر می‌رسید مسوول ثبت‌نام او را شناخته و شروع کرد به ثبت اطلاعات ما. نوشت:‌ «نادیه حاجی سلمان». وقتی داشت اسم مردی را مرا با خود می‌برد تکرار می‌کرد، وحشتی در صدایش احساس کردم که باعث شد از خودم بپرسم آیا اشتباه وحشتناکی مرتکب نشده‌ام؟
نوامبر ۲۰۱۵، یک سال و سه ماه بعد از اینکه داعش به شهر محل زندگی من کوچو حمله کرد، آلمان را به مقصد سوییس ترک کردم تا در دفتر سازمان ملل در امور اقلیت‌ها حرف بزنم. این اولین باری بود که می‌خواستم روایتم را در مقابل جمعیتی بزرگ بازگو کنم. می‌خواستم درباره همه چیز حرف بزنم، بچه‌هایی که موقع فراز از داعش از تشنگی مردند، خانواده‌هایی که هنوز در کوهستان‌ها آواره بودند، هزاران زن و کودکی که هنوز در اسارت مانده بودند و آنچه برادرانم در محل قتل‌عام دیده بودند. من تنها یکی از صدها هزار نفر قربانی ایزدی بودم. جامعه ایزدیان تکه تکه شده، مردمانش در داخل و خارج عراق به عنوان آواره زندگی می‌کردند و کوچو هنوز در دست داعش بود. خیلی چیزها بود که دنیا باید درباره ایزدی‌ها می‌دانست.
می‌خواستم به آنها بگویم که هنواز کارهای زیادی باید انجام شود، باید فضایی امن برای اقلیت‌های مذهبی در عراق ایجاد شود و تا داعش نابود شود. برای مقابله با نسل‌کشی و جنایت علیه بشریت، برای آزادی سنجار. باید به آنها درباره حاجی سلمان و تجاوزش به خودم می‌گفتم، درباره تمام سوءاستفاده‌هایی که از من شد. تصمیم گرفته بودم درباره آنچه دیده بودم صادق باشم، تصمیم سختی بود و البته مهم‌ترین تصمیم زندگی‌ام.
وقتی متن سخنرانی‌ام را می‌خواندم، می‌لرزیدم. درباره اینکه کوچو چطور اشغال شد و دخترانی مثل من به عنوان صبایا اسیر شدند، حرف زدم. به آنها گفتم که چطور به من تجاوز شد و هر روز کتک می‌خوردم، اینکه چطور بالاخره فرار کردم. به آنها گفتم که برادرانم چطور کشته شدند. گفتن داستان، هرگز آدم را آرام نمی‌کند. هربار که از آن حرف می‌زنی، دوباره آن را زندگی می‌کنی. وقتی برای کسی درباره ایستگاهی که در آن مردان به من تجاوز کردند حرف می‌زنم یا درباره شلاق زدن‌های حاجی سلمان یا درباره تاریکی موصل هنگامی که داشتم دنبال کمک می‌گشتم، دوباره همه آن لحظات و وحشت‌شان برایم زنده می‌شود. یزیدی‌های دیگر هم با گفته‌های من به گذشته باز می‌گردند.
روایت من صادقانه و حقیقی است. این بهترین سلاحی است که من در مقابل تروریسم دارم. می‌خواهم از آن تا زمانی که تروریست‌ها به دادگاه کشیده شوند، استفاده کنم. هنوز خیلی کارها باید انجام شود. رهبران جهان و به ویژه رهبران مسلمان جهان، باید برخیزند و از قربانیان حمایت کنند.
وقتی روایتم را تمام کردم، باز به حرف زدن ادامه دادم. گفتم من برای سخنرانی کردن تعلیم ندیدم و بزرگ نشدم. گفتم که یزدی‌ها می‌خواهند که داعش به خاطر نسل‌کشی مجازات شود و این آنها هستند که قدرت حمایت از مردمان آسیب‌پذیر سراسر دنیا را دارند. گفتم می‌خواهم در چشمان مردانی که به من تجاوز کردند نگاه کنم و ببینم که عدالت درباره‌شان اجرا می‌شود. بیش از هرچیز دیگر، دلم می‌خواه آخرین دختر جهان باشم که چنین روایتی دارد.
نادیا(نادیه) مراد از اواسط تابستان سال ۲۰۱۴ (۱۳۹۳) زمانی که ۲۱ سال سن داشت به‌مدت سه ماه به‌عنوان برده‌ جنسی گروه «دولت اسلامی» (داعش) در اسارت این گروه تروریستی بود.
او شش برادرش را در یورش شبه‌نظامیان داعش به روستای «کوچو»، محل زادگاهش، در حومه شهر شنگال از دست داد.
نادیا پس از فرار از چنگ داعش به آلمان پناهنده شد و از تحمل سه ماه رنج خود و دو خواهر دیگرش سخن گفت. او همچنین گفت پس از اسارت به مقر نیروهای داعش منتقل شده و بارها مورد سوء استفاده جنسی قرار گرفته است.
نادیا در سازمان ملل نیز سخنرانی کرد و از اتحایه اروپا خواست تا قوانین پناهندگی را برای زنان ایزدی آسان‌تر کنند.
نادیا مراد، سفیر حسن نیت سازمان ملل است و پیش از این در سال ۲۰۱۶ جایزه حقوق بشری واسلاو هاول از شورای اروپا را به‌دست آورد و به همراه لامیا حاجی‌بشر، دختر کرد ایزدی دیگر از عراق به‌طور مشترک جایزه حقوق بشری ساخاروف را از پارلمان اروپا دریافت کرد.