Thursday, December 10, 2015

روایت فاطمه معتمد آریا از دوران باز جویی اش





به باز جویانم گفتم من دوست شما هستم نه دشمن شما

به گزارش گام نو، فاطمه معتمد آریا در بخشهایی از مصاحبه خود با عسل عباسیان در نشریه تبار حرفهای جالب و کم نظیری زده است.

معتمد آریا گفته: من که در اين سن ميتوانم آنقدر با آرامش حرف بزنم تا هفت، هشت سال پيش، از رفتارهاي ناپسندي که با من کرده بودند دلخور بودم و دائم جدل داشتم. ميدانستم که همه را ميبخشم و ذهنم را از هر جدالي خالي ميکنم ولي در لحظه اي که مثلا مرا بي دليل بازجويي ميکردند، جز گريه کردن کار ديگري از دستم برنمي آمد چون دلم نميخواست جدل کنم. فقط سکوت ميکردم و اشک ميريختم، براي اينکه من در جاي نامتعادلي واقع شده بودم، جايي که حقم نبود و شايسته ام نيست. برخي مرا به خاطر آموزه هاي غلطي که در ذهنشان وجود داشت، بازجويي ميکردند. نميخواهم بگويم که من راحت زندگي کردم، من زندگي را راحت نگاه کردم. راحت گذشتم از کنار اين اتفاقها.
(با مکث و بغض) راحت گذشتم از اينکه در بهترين سالهاي عمر حرفهاي ام از بازي کردن منع شدم. منتها آنقدر شور زندگي و عشق به حرفه ام در من زياد بود که قشنگ جهتش را تغيير دادم. يعني به جاي اينکه بخواهم فکر کنم واي! چرا من کار نميکنم، هرگز اين افکار را به ذهنم راه ندادم، بلکه فکر کردم من چه آدم خوشبختي هستم که ميتوانم از اين بازجوييها راحت بگذرم. دليلش همين بود که فوري جهتم را به سمت کارهايي تغيير دادم که از قبل هم، ذره ذره انجامشان ميدادم ولي نميتوانستم همه وقتم را صرفشان کنم مثل کارهاي خيريه يا کمک کردن به انجمنها و موسساتي که براي بيماران کار ميکنند. از موسسات کمک به بچه هاي سرطاني گرفته تا بيماريهاي ناشناخته و... همين امر باعث ميشد که زهر اين اتفاقات برايم گرفته شود. درس خوبي هم از بچه هاي دفاع مقدس گرفتم به خصوص از حبيب احمدزاده که روزي به من گفت:
«نگاه کن معتمدآريا! اينها همانها هستند که مينشينند و فيلمهاي تو را نگاه ميکنند. پس اينها دشمن تو نيستند» و من در اولين بازجويي رسمي ام گفتم که من دشمن شما نيستم چون وقتي ميرويد خانه، تلويزيونتان را روشن ميکنيد و بچه تان در بغلتان مينشيند و خانمتان بغل دستتان نشسته و تصوير من در تلويزيون است يعني من به خانواده ي شما آمده ام، پس من دوست شما هستم. گفتم شما هم دشمن من نيستيد چون ما ميتوانيم درباره ي مشکلاتي که براي من وجود دارد، با هم حرف بزنيم. اين گونه بود ياد گرفتم که ميتوان به آرامش رسيد و ميتوان جهان نامتعادل و نامناسبِ حيات را به جهت مثبت تغيير داد. در آن سالهايي که از بازي کردن ممنوع بودم جاي ديگري نقشهاي خودم را اجرا کردم؛ نقش يک آدمي که ميتواند به حال ديگران مفيد باشد. تيتر زندگي ما به خاطر آموزههاي پدرم هميشه اين بود: «ميزان ارزش هر کسي به اندازهي کمکي است که به ديگران ميکند». من هميشه با کمک به ديگران ميخواستم ارزش خودم را بالا ببرم و اين فقط کمک به آنها نبود، درواقع به خودم کمک ميکردم.