Wednesday, September 2, 2015

نامه به دختری که دیگر دختر نیست



محمد نوری زاد 
دهم شهریور نود و سه - تهران
نامه به دختری که دیگر دختر نیست
یک: شنبه ای که گذشت، روز شلوغی بود برای من و دکتر ملکی. هم با دوستان به یاد نرگس محمدی و زندانیان بی گناهمان به اعتراض ایستادیم جلوی زندان اوین، و هم من و دکتر رفتیم داخل دادسرای اوین و نظم ناجور آنجا را بهم زدیم اساسی. به ما گفتند: شلوغ نکنید که ما مأموریم و معذور. و گفتند: سرپرست دادسرا روزهای یکشنبه ملاقات مردمی دارد. بروید و فردا بیایید. من و دکتر رفتیم و فردایش یکشنبه باز آمدیم و برگه ی تقاضای ملاقات را دانه ای هزار تومان از اغذیه فروشی بیرون دادسرا خریدیم و پر کردیم و دادیم دست سرباز پشتِ پیشخوان و نشستیم به انتظار. ملاقات سرپرست از نه صبح است تا دوازده. ساعت شد دوازده و خیلی ها رفتند و برگشتند اما ما را به داخل نخواندند. سرباز پشت پیشخوان مرتب می گفت: درخواست شما روی میز حاجی است و فعلاً دستوری نداده.
دو: دوازده و نیم که شد، از جا برخاستم و رو به مردمی که در سالن انتظار نشسته بودند ایستادم و از پشتِ رهبر شروع کردم و دست بردم به شقیقه ی آقا مجتبی و رفتم به دخمه های سرداران و یقه ی سعید مرتضوی را گرفتم و کشاندمش همانجا و یک چرخی زدم داخلِ وزارت دادگستری و وزیر آدمکشش جناب شیخ مصطفی پورمحمدی و داشتم یادی می کردم از چند نفر دیگر که دیدم ای دل غافل کیسه ام ساییده و لیفم نخ نما شده و از صابونم هم خبری نیست بدبختی. کیسه ی دکتر ملکی به مدد آمد که نو نوار بود خوشبختانه. پیرمرد برخاست و به عصایش تکیه داد و از بالا تا پایین مملکت را گِل اندود کرد ماهرانه و کارشناسانه.
سه: دو نفر از میان جمع به طرفداری از نظام در آمدند که یکی شصت ساله می نمود و دیگری چهل ساله. مرد شصت ساله مرتب و پشت به پشت به من می گفت: تو مزدوری و از خارجی ها پول گرفته ای قیافه ات نشان می دهد. مرد چهل ساله وکیل بود و از انصاف می گفت و خود انصاف نداشت و تهمت می زد و بسیار وامدار نظام بود خصلتاً. مابقی حاضران کیف می کردند از این که حرفهای ناگفته ی درون شان از زبان من و دکتر ملکی بیرون می زند. تا این که دکتر نشست و مرا نشاند و دستم را گرفت و گفت: بنشین برای قلبت خوب نیست این همه حرارت. من و دکتر بقول جوانها کافه را بهم ریخته بودیم. دو نفر مأموری که چشم براهشان بودیم آمدند با شتاب. که: در شأن شما نیست جناب نوری زاد اینجور حرکات. گفتم: من شأن مأن حالی ام نیست. من و دکتر ملکی شهروند این مملکتیم و حقوقی داریم و همین امروز باید با سرپرست دیدار کنیم.
چهار: یکی شان که سرتر از دیگری بود رفت بالا و برگشت و گفت: برای شما فردا ساعت یازده وقت گرفتم از حاجی. و به همه ی سربازان یک به یک گفت که آقای نوری زاد فردا می آیند اینجا بفرستید بالا با حاجی دیدار دارد. به ستوان جوان که مسئول حفاظت سالن بود نیز همین را گفت. حتی به سرباز دم در که گوشی های تلفن و کیف ها را می گیرد و شماره می دهد نیز. من و دکتر با هزار منت پذیرفتیم و باز آمدیم با این قرار که تنها منِ نوری زاد بروم ملاقات و خواسته ی دکتر ملکی را نیز باز بگویم.
پنج: فردایش که دوشنبه باشد، نخست رفتم جلوی دِنا و به دوستانم سر زدم. ده دقیقه ای در کنارشان بودم و بعدش خداحافظی کردم و سرساعت خود را رساندم به دادسرای اوین. از سربالایی اش بالا رفتم و داخل شدم به شوق ملاقات با سرپرست. سربازی که گوشی های تلفن را می گیرد و شماره می دهد تا مرا دید دست به تلفن برد و به یکی گفت: آقای نوری زاد آمده اند. گوشی را که سرجایش گذارد به من گفت: تشریف داشته باشید تا هماهنگ کنند. با تعجب گفتم: من سرساعت یازده با سرپرست قرار دارم. مگر دیروز به خود شما نگفتند؟ گفت: باشید تا هماهنگ کنند. به سرباز گفتم: یا گوشی مرا تحویل می گیری یا با همین گوشی می روم داخل.
در همین حال درِ کشویی چشمی وا شد و یکی از داخل بیرون آمد. این در، ورود ممنوع است. من اما با یک نعره ی کرمانشاهی و یک گام بندرعباسی و یک خیز خوزستانی و یک هجوم کردستانی و یک شورش شیرازی، سرباز محافظی را که دم همان در ایستاده بود پس راندم و زدم و رفتم داخل. سرباز محافظ مرا از پشت گرفت و پس کشید اما من او را گرفتم و پیش راندم. نمی دانم چرا زور من چربید و من پیروزمندانه و با سرو صدا وارد سالن انتظار شدم و رخ در رخ مردمی قرار گرفتم که همه به سمت من چرخیده بودند. یک رَجَزی خواندم و چند تا درشتِ مؤدبانه نثار برنامه ریزان دیروزی و امروزیِ دادسرا کردم و نشستم یکجا. می دانستم که خبر ورودِ اینچنینیِ من بداخل می پیچید و مأمورانِ پسِ پرده که به این سادگی ها رخ نشان نمی دهند، سر و کله شان پیدا می شود.
شش: ستوان جوان آمد و مرا به آرامش خواند و قول داد که داستان را پیگیری کند. گرچه من آموخته ام که اینها در آن بلبشو کاره ای نیستند. حتی خود می دانستم که سرپرست دادسرا و حتی رییس قوه ی قضاییه نیز کاره ای نیستند در برابر سپاه. اموال ما و ممنوع الخروجیِ ما با سرداران سپاه بود و سپاه برای کل هیمنه ی این جماعت پشیزی ارزش قائل نبود که حالا بخواهد بنا به درخواست اینان کاری برای ما بکند و مثلاً ممنوع الخروجی ما را رفع بکند و اموال ما را پس بدهد.
هفت: مردی حدوداً پنجاه ساله با چهره ای خشکیده و درد کشیده آمد و ایستاد بالای سرم و گفت: من دو دقیقه می خواهم وقت شما را بگیرم. کنار کشیدم و او با پرونده ای که در دست داشت در کنارم نشست. گفت: من دیروز هم شما را اینجا دیدم اما نشد که با شما صحبت کنم. و بعد از این یک نفس عمیق کشید گفت: سه شب پیش عروسیِ یکی از دختران روستای ما بود. کجا؟ در یکی از روستاهای فریدن اصفهان. مردم روستا همگی زدیم و رقصیدیم و شادی کردیم و شام دادیم و شام خوردیم. حالا عروس کیست؟ یک دختر نوجوان با لباس سفید عروسی و دسته گلی در دست. پدرش؟ یک کارگر بدبخت که با روز مزدی توانست جهیزیه ی دخترش را یکی یکی بخرد و ببرد خانه ی دامادش بچیند.
مرد بغضش را فرو برد و گفت: درست لحظه ای که عروس می خواست پایش را به خانه ی داماد بگذارد، ناگهان همه چیز بهم خورد و سرو صدا بالا گرفت و عروسی بهم خورد و بدبختی شروع شد. چه شد مگر؟ یک نامرد، فیلمی را به گوشیِ تلفنِ همه فرستاد که در آن فیلم یک نفر ایستاده و دارد فیلم می گیرد و یک نفر دارد با زور به همین عروس تجاوز می کند. مرد تلخ گریست. من نیز. گفت: همه جا رفته ام. به اطلاعات اصفهان گفتم اگر این قضیه را روشن نکنید ما چند نفریم که تصمیم داریم خودمان را جلوی چشم مردم به آتش بکشیم. به فرمانداری به سپاه به استانداری حتی به مجلس هم رفته ام. به هرکجا که شما بگویی. حالا هم اینجایم. و از من تقاضا کرد: شما بیا یک نامه ای بنویس برای مردم روستا و از آنها بخواه که با این قضیه کنار بیایند. ما مردم را در مسجد جمع می کنیم و این نامه ی شما را برای آنها می خوانیم.
و گفت: پدر عروس رفته داخل خانه و در را به رویش بسته و زار می زند مثل زن های بچه مرده. مردم هم هیچ نه انگار. درها را به روی خودشان بسته اند و مدام پچ پچ می کنند. هرچه می گویم بروید زیر بغل این بدبخت کمر شکسته را بگیرید حریفشان نمی شویم. به مرد قول دادم که هر چه در توان دارم بکار بگیرم برای آرامش خانواده ی آن کارگر. و گفتم: این اتفاق ممکن است برای دختر هریک از ما بیفتد. جامعه ای که پولش را آخوندها بالا می کشند باید هم به این تعارضات مبتلا باشد. جامعه ای که برای جوان هیچ ندارد و در نقطه ی مقابل برای همین جوان انواع مخاطرات اجتماعی را سهل کرده و در دسترس جوان نهاده، چرا باید از این حادثه ها در امان باشد؟ این دو جوانی که این کار را کرده اند اگر تحصیل درستی و کار درستی و آینده ی درستی داشتند هرگز به این کار حیوانی روی نمی بردند.
هشت: دو مأموری که منتظرشان بودم سر رسیدند. یکی شان همان مرد روشن روی بود که سابقاً ما را با شیرین زبانی اش سر کار گذاشته بود یک چند باری. آمد و کلی دکتر دکتر کرد و از من خواست بروم و چهارشنبه باز آیم تا او دراین فاصله خبرهایی بگیرد. و دروغ بافت که حاجی را دیدم که رفت بیرون. عجبا که پشت بندش ستوان جوان آمد و گفت: حاجی هست الآن من پیشش بودم گفت کار نوری زاد به سپاه مربوط است خودش هم می داند از دست ما کاری ساخته نیست. به مأمور روشن روی گفتم: چه به سپاه مربوط باشد چه نباشد من باید سرپرست دادسرا را ببینم و با وی اتمام حجت کنم برای برنامه هایی که در پیش دارم. مأمور روشن روی باز زبان ریخت که شما برو چهارشنبه بیا من خودم اینجا منتظرت هستم. نمی خواستم این کش و قوس بجای نامطلوبی برسد دور از دسترس. بخاطر گل رویش و بخاطر ادبش پذیرفتم که بروم و چهارشنبه باز آیم. به وی گفتم: من خود به فرایند و عاقبتِ این گفتگوهای پینگ پنگی و بی حاصل وقوف دارم و می دانم که از این کوزه آبی فرو نمی چکد. اما بدانید که من دارم قدم به قدم به روزی نزدیک می شوم که جنازه ام را در همینجا روی دستتان بگذارم. حالا هی شما آدمهایی مثل نرگس محمدی را در اینجا زندانی کنید و برای دکل دزدان مصونیت بیاورید.
نه: برای آن دختری که پایش به خانه ی شویش نرسید و از ورود به زندگی دلخواهش باز ماند می نویسم: دخترم، تو قربانی آدمهای جاهل و تباهکاری چون منی. که ما اگر فریب آخوندهایی را نمی خوردیم که با طبق طبق از آرمان های آسمانی و ورق ورق از افسانه های عدل علی و برگ برگ از لبخندهای پیامبر به سراغ ما آمدند اما بلافاصله بعد از فریب ما، ما را به دخمه هایی از دروغ و دزدی و پلشتی بردند و در همان دخمه ها سرمان را ذبح کردند و نسل های ما را جلو جلو بدهکار دزدی ها و بی لیاقتی هایشان کردند، تو امروز نمی گداختی و نمی سوختی از این حادثه ی شوم. دخترم، آرام باش. گرچه می دانم نه پدرت نه مادرت نه خویشانت و نه اهالی روستا، تو را نخواهند فهمید. تو خود قربانیِ این حادثه ی شومی اما همه به چشم خطاکار به تو می نگرند. شرم بر من که باشم و تو شبها تا به صبح بخود بپیچی از درد بی کسی. شرم بر من که تو پناهی جز گریه های تلخ نداشته باشی. دخترم، گذر زمان کتاب تنهایی و بی گناهی تو را خواهد گشود و درس هایی از سوزها و ضجه های پاکدامنی تو را به همگان خواهد آموخت. صبور باش نازنین. شاید روزی در همین نزدیکی ها پیکی به در خانه ی تو آمد و تو را برای فرداهای خوب خواستگاری کرد.