Saturday, August 8, 2015

دزدی و قطع دست؛ نوری زاد: با آقا مجتبی چه کنیم؟



پانزدهم مرداد نود و چهار - تهران
شنبه ها مقابل زندان اوین
یک: بانو نرگس محمدی سخت بیمار است و جای او زندان نیست. ما چند نفری که از همه چیزمان دست شسته ایم، شنبه ها را از ساعت ده تا دوازده در مقابل زندان اوین به اعتراض خواهیم ایستاد تا آزادیِ این بانوی فهیم و دردمند و مردمی و انسان گرا و ایرانی و سرتر از همه ی مردانِ نظام اسلامی. البته روزهای دوشنبه ی لاستیک دنا سرجایش هست حالا حالاها.
دو: در راه بودم که دکتر ملکی زنگ زد. که: کجایی بابا؟ مهمون دعوت می کنی خودت نیستی من نیمساعته اینجام. صدای خنده اش نشان از شادابی و سلامتی اش داشت. خنده های هرازگاه این پیرمرد در من موجی از نشاط می دواند. با این که قرار ما ده بود تا دوازده، هنوز اما چهل دقیقه زود می نمود. دکتر گفت: من نشسته ام تا بیایی. و هدف را نیز مشخص کرد: بیا که در باره ی نرگس باید همفکری کنیم. و ادامه داد: من با برادر نرگس صحبت کردم. سخت نگران حال و روز اوست. و توضیح داد: نرگس در زندان حالش بهم می خورد و می برندش بیمارستان. در بیمارستان معاینه را نیمه کاره رها می کنند و برش می گردانند به زندان. و با تأسف گفت: از برادر نرگس گله کردم. که چرا در کار من و نوری زاد و نعمتی و گوهرعشقی وقفه انداختید؟ ما چهار نفر هم قسم شده بودیم برای رهایی نرگس؟ چند روز دادسرای داخل اوین را قرق کردیم بخاطر نرگس. برادر نرگس در جواب آمد: اشتباه ما این بود که به حرف زندانبانان اعتماد کردیم. آنها به ما گفتند اگر این سر و صداها نباشد ما بیست روزه آزادش می کنیم. دکتر ملکی چهل دقیقه زودتر رفته بود سرقرار. ومن، دفتر نمایندگی لاستیک دنا را تجسم کردم که در قرق یک پیرمرد خمیده قامت است.
سه: پنج شش دستگاه موتور سیکلت را درست در جایی که ما می ایستادیم پارک کرده بودند. محل نشستن دکتر ملکی را نیز آب بسته و خیسانده بودند. که یعنی اینجا حریم نمایندگیِ لاستیک دناست و نباید کسی اینجا بایستد یا بنشیند. دیدم گوهر بانو – مادر ستار بهشتی – و نعمتی و دکتر ملکی و مادر امید علی شناس در پیاده رو ایستاده اند با نوشته هایی در دست. به جمع شان پیوستم. نوشته ای که من بالا بردم این بود: " کارخانه ی لاستیک سازیِ دنا را شیخ محمد یزدی ( رییس مجلس خبرگان) دزدیده".
چهار: دوستان یک به یک سر رسیدند. پدر و مادر سعید زینالی و محسن شجاع و کریمی و ابراهیم و عزیزانی که هرکدام نماینده ی نسلی از آسیب دیدگان بودند. از جوان تا پیر. از زن تا مرد. آنچه که جالب به نظر می رسید اجتماع تمام نشدنی رهگذران بود در مقابل ما که مرتب عکس و فیلم می گرفتند. بانویی که با شوهرش به تماشا ایستاده بود، زل زد به من و با اخم پرسید: شما کی آمدی ایران؟ گفتم: من کی رفته بودم که حالا آمده باشم؟ گفت: نخیر، من شما را مرتب در ماهواره می بینم. دست شوهرش را کشید و برد و گفت: بیا برویم، اینها همه شان از آمریکا خط می گیرند. مردی در حال عبور داد زد: مزدورها. زنی گریان جلو آمد و گوهر بانو را در آغوش گرفت و زار گریست. مردی بر پیشانی دکتر ملکی بوسه زد. یکی از کارکنان لاستیک دنا به اعتراض در آمد که: اینجا حریم خصوصی دناست و شماها حق ندارید اینجا بایستید. و به من گفت: این کارخانه شش دست چرخیده و اکنون مالکانش هیچ ربطی به آیت الله یزدی ندارند. گفتمش: ما به همان دست اولش معترضیم. و چون دیدم توپش خیلی پر است و به هیجان در افتاده، پلیس ها را نشانش دادم و گفتم: اینهمه پلیس و کلانتری این طرفهاست. بروید و از ماها شکایت کنید.
پنج: جناب سرگردِ همیشگی به همه اخطار می داد که: عکس نگیرید، بروید، اینجا نایستید. که مردی شصت ساله محکم در برابرش ایستاد و گفت: چرا نایستیم؟ چرا برویم؟ اینجا پیاده روست و حق ماست که کجا بایستیم و کجا نایستیم. و گفت: من فقط حرف پلیس را می پذیرم. جناب سرگرد که لباس شخصی به تن داشت، از این حرف عقب نشست و به " راه مردم را بند نیاورید" اکتفا کرد و به سمتی خزید و زیاد پاپی مردم نشد. او می دانست که نباید زیاده از حد سر به سر مردم بگذارد. تعداد پلیس ها رفته رفته زیاد شد. حالا دیگر مرد شصت ساله ای نبود که برای ایستادن در آن نقطه سخن از حق بگوید یا نگوید.
شش: جوانی که پی در پی از ما عکس می گرفت و به هشدارهای ما - که می گفتیم مراقب باش - توجهی نداشت جلو آمد و از من پرسید: نظرتان در باره ی انتخاباتی که در راه است چیست؟ گفتم: من هر انتخاباتی را که فرد پوسیده و خفیفی مثل آقای جنتی و دیگر پوسیدگان و خفیفانی چون وی اداره کنند و ریسمان صلاحیت و عدم صلاحیت نمایندگان را اینان بدست بگیرند، توهین به شعور خود می دانم و قطعاً در انتخابات شرکت نخواهم کرد. و ادامه دادم: بی آنکه دیگران را تشویق و ترغیب کنم به رأی دادن یا ندادن. بانویی آمد و گوشه ی مقوایی را که نعمتی در دست داشت امضاء و متن آن را تأیید کرد. نوشته ای که نعمتی بالا گرفته بود این بود: " آقای خامنه ای، قوه ی قضاییه قضاوت نمی کند بلکه جنایت می کند". دکتر اکسیری فرد نیز آمد و به جمع ما پیوست. این مرد شریف همان استاد دانشگاه خواجه نصیر است که بخاطر صدای نازکش اخراجش کرده اند. و عجب نازنین است این مرد با همان صدای نازکش.
هفت: دو شب پیش از یک شبکه ی رادیویی زنگ زدند و در باره ی الم شنگه ی دلواپسان از من پرسیدند. گفتم: راستش را بخواهید پشت پرده، حضرت آقا رسماً از اسب آذین بسته ی مثلاً سرکشِ انقلابی گری نزول اجلال فرموده اند و همه ی شرط و شروط کافرانِ هسته ای را پذیرفته اند: تمام و کمال. و رسماً نیز کرکره ی تأسیسات هسته ای را پایین کشیده اند: الی الابد. خب، یک چنین نزول اجلال بی در و پیکری در داخل به یک الم شنگه ای محتاج است که آوارِ این همه خسارت را از سرِ حضرت آقا پس بزند. و گفتم: نقش این دلواپسان تیره روی، همین پس راندن آوار شماتت از سرِ حضرت آقایی است که هر چه شعار داد و هر چه انقلابی گری ادا فرمود، همه اش پول شد و به جیب شرکت های اسلحه سازی رفت، و همه اش دود شد و به چشم مردم ملا زده ی ایران فرو نشست.
هشت: یک خبر این که: در مشهد به حکم دادگاه اسلامی، دست و پای فرد سارقی را بریدند تا درس عبرتی برای دیگر سارقان بالقوه باشد. خبر دیگر این که: ظاهراً می خواهند بابک زنجانی را دادگاهی کنند. که اگر این دادگاه علنی باشد، و منِ نوری زاد را امکان حضور و سخن گفتن در این دادگاه باشد، حتماً با هر مدرکی که در اختیار دارم و ندارم، حضرتِ مجتبی خامنه ای و شیخ حیدر مصلحی ( وزیر اطلاعات وقت) و گنده های اطلاعات و سپاه را به دادگاه خواهم کشاند و با همان مدارکی که دارم و ندارم، به مردم ایران و جهان ثابت خواهم کرد که: برای دزدی های چند صد هزار میلیاردیِ بابک زنجانی همین شیخ حیدر مصلحی راه گشود. البته بفرموده ی حضرت مجتبی خامنه ای. برای چه؟ برای روفتن دارایی های خاص مردم و هدایتِ این دارایی ها به حساب شخصی و جانبی حضرت مجتبی. من کاری به این ندارم که بخش مختصری از این پول های دزدیده شده به سوریه و لبنان رفته، مهم اما دزدی این گنده نامان است بلا تردید و بلاشک. می گویم: اگر باید فلان دزد مشهدی بخاطر یک میلیون تومان دست و پایش قطع شود، شما بیا تماشا کن حضرت مجتبی را با این همه دزدی، و تکه بزرگ اسلامی اش را که گوشش باشد

محمد نوری زاد